eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
1.5هزار دنبال‌کننده
9 عکس
0 ویدیو
2 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
منم شمعی که از جان دادن پروانه می لرزد به روی گونه هایم اشک، دانه دانه می لرزد دل دریا نه تنها از غم مهتاب آشوب است که حتی در صدف هم گوهریکدانه می لرزد از آن روزی که سوی خانه ام دشمن هجوم آورد تن طفلان من از دیدن بیگانه می لرزد پریشان است موی کودکانت فاطمه برگرد ببین با آه طفلان تو دست شانه می لرزد چه آمد بر سراین خانه بعد از رفتنت بانو صدای درکه می آید تمام خانه می‌لرزد
لعن الله قاتلیک و ظالمیک یا فاطمة الزهراء ◼️◼️◼️◼️◼️ تقدیم به عزیزِ دلِ حضرت زهراء حضرت حمزه❤️ علیه السلام : الحمدلله این دلم،خورده گره با فاطمه نقش است برروی لبم،یا فاطمه یا فاطمه پرواز دارد روح من ،از فاطمه تا فاطمه در ظلمتِ دنیا مرا ،لا نُورَ إلّا فاطمه با نورِ مهر فاطمه،من دفع ظلمت می‌کنم [ بر قاتلینِ حضرتِ،صدّیقه لعنت می‌کنم] دل را به دریا می‌زنم، با ذکرِ تسبیحاتِ او از غیر او دل می‌کنم ،با ذکر تسبیحات او گیرد صفا روح و تنم ،با ذکر تسبیحات او دائم به یاد او منم ،با ذکر تسبیحات او با ذکر ِتسبیحات او ،حق را عبادت می‌کنم [ بر قاتلینِ حضرتِ،صدّیقه لعنت می‌کنم] فرموده مولای ازل ،حَیَّ عَلی بِنتِ النّبی در هر زمان در هر محل،حیّ عَلی بنتِ النبی حتی به هنگام اجل،حَیّ عَلی بنتِ النّبی با بغضِ شیطان جمل، حَیّ علی بنتِ النبی بر لعنِ شیطان ِجمل،همواره همت می‌کنم [ بر قاتلینِ حضرتِ،صدّیقه لعنت می‌کنم] بیزارم از آنان که بر،بیت علی آتش زدند آنان که بر قلب نبیّ، قلب ولیّ آتش زدند آن روبَهان بر خانهء، شیرِ یلی آتش زدند فرزندِ ابراهیم را ،آتش بلی آتش زدند در دل ازآن نمرودیان،احساس نفرت می‌کنم [ بر قاتلینِ حضرتِ،صدّیقه لعنت می‌کنم] ابلیس از شاه زمین، غصب خلافت می‌کند از نفسِ ختم المرسلین،غصب خلافت می‌کند آن بی‌حیا از رکن دین، غصب خلافت می‌کند با شیوهء سقط جنین،غصب خلافت می‌کند لعنت به روح ِغاصبِ، امرِ خلافت می‌کنم [ بر قاتلینِ حضرتِ،صدّیقه لعنت می‌کنم] در خانهءشیرِخدا،ای وای محسن کشته شد بر دامن خیرالنسا ،ای وای محسن کشته شد پیش امام مجتبی ،ای وای محسن کشته شد فضّه بیا فضّه بیا، ای وای محسن کشته شد با محسن ِبن فاطمه،هر روز بیعت می‌کنم [ بر قاتلینِ حضرتِ،صدّیقه لعنت می‌کنم] زهرا صدا زد پشتِ در ،بابا به فریادم برس یا حضرتِ خیرُ البشر، بابا به فریادم برس ای وای از ظلمِ عمَر،بابا به فریادم برس زهرای تو شد بی پسر، بابا به فریادم برس فرمود آن مظلومه بر،بابا شکایت می‌کنم [ بر قاتلینِ حضرتِ،صدّیقه لعنت می‌کنم] از غربتِ مولا علی، دِق کرد آخر فاطمه از سینه‌اش خون می‌چکید،دنبال حیدر فاطمه زد نعره آن ملعونِ شرّ، قنفذ بزن بر فاطمه مجروح از بازو شد و ،از دست و از سر فاطمه با دشمنان ِحضرت ِ،زهرا عداوت می‌کنم [ بر قاتلینِ حضرتِ،صدّیقه لعنت می‌کنم] خاتون ِمحشر فاطمه، از آن دو بُت راضی نبود روح پیمبر فاطمه، از آن دو بُت راضی نبود بانوی حیدر فاطمه، از آن دو بُت راضی نبود تا روز ِآخر فاطمه، از آن دو بت راضی نبود از پیشگاه ِفاطمه، کسب رضایت می‌کنم [ بر قاتلینِ حضرتِ،صدّیقه لعنت می‌کنم] آن روز اُمُّ الاَولیاء ،می‌زد صدا مهدی بیا با ناله بین شعله‌ها ،می‌گفت یا مهدی بیا ای منتقم ای آخرین، فرزند ما مهدی بیا ای وارث تنهایی ِ، شیر خدا مهدی بیا مُردم اگر...بااذن حق، من نیز رجعت می‌کنم [ بر قاتلینِ حضرتِ،صدّیقه لعنت می‌کنم] شد یاسِ پیغمبر کبود، ای کاش حمزه زنده بود بیتِ علی شد غرق دود، ای کاش حمزه زنده بود دشمن جسارت می‌نمود ،ای کاش حمزه زنده بود بر در لگد زد آن حسود، ای کاش حمزه زنده بود در آستانِ حمزهء ،مظلوم خدمت می کنم [ بر قاتلینِ حضرتِ،صدّیقه لعنت می‌کنم] شهادت حضرت صدّیقهءکبری ۱۴۴۶
(س) مادرم ای که مثل ذات نبی (ص) حجتی بر همه امامانش بی تو بیت ولا شود خاموش که تویی روشنا و سامانش خانه تاریک شد چو آشفتی داد از حال نابسامانش من فدای شکسته  بازویت کرده ای از علی اش کتمانش زخم دل مثل زخم پهلوی توست نیست دارو و نیست درمانش درد مادر دوا ندارد حیف جز لقای خدای رحمانش بهر بابا نمانده یارانی نفراتی مثال  سلمانش پدرم که تمام ارض و سما همه هستند تحت فرمانش وای از غربتش که از غم تو غرق باران شده است چشمانش از سکوتش که تا یهودی دید منقلب گشت و شد مسلمانش ننگ بر ناسیان روز غدیر که شکستند عهد و پیمانش مثل آن دزدهای کوچه ی ما غم تو می کِشد به رسمانش مادر آبها زمین خورد و به عطش مانده تشنه کامانش وای از رفتن زن خانه وای بر غربت یتیمانش مادری نیست تا که بگذارند سر خود را به روی دامانش از غمش کامشان نشد شیرین خانه شد بیت تلخکامانش فاطمه (س) رفت و پیش از او مردند جانشان بود پیش گامانش
ستم‌گران همه از خشم، شعله‌ور بودند به خون چلچله از تیغ تشنه‌تر بودند... همان گروه که با دعوی مسلمانی اسیر پنجۀ تزویر و زور و زر بودند، همان گروه که از فیض صحبت معصوم به زعم خود، همه اصحاب معتبر بودند اگر نبود طلوع ستارۀ اسلام هنوز در طلب کفر، ره‌سپر بودند اگر نبود فروغ هدایت نبوی، هنوز دشمن خون‌ریز یکدگر بودند بهار وحی که چشم از جهان فرو می‌بست، معاشران گل، از غصه خون‌جگر بودند هنوز روی زمین بود چلچراغ امید، که این گروه در اندیشۀ دگر بودند در سقیفه گشودند و چشم دل بستند، تمام مدعیانی که فتنه‌گر بودند چه زود خاطره‌های غدیر رفت از یاد چه زود در پی ایجاد شور و شر بودند برای بستن دست برادر خورشید، سپیده‌دم دَم دروازۀ سحر بودند خدا گواست که در کوچۀ بنی‌هاشم ز قدر و حرمت آن خانه، باخبر بودند ولی دریغ که آن دست‌های نامحرم، برای چیدن گل، همدم تبر بودند بَدا به حال کسانی که روز غارت باغ سکوت کرده و تنها نظاره‌گر بودند کسی نگفت که نوغنچه‌های یاس کبود درختِ طیبۀ وحی را ثمر بودند کسی نگفت که این آیه‌های نورانی، برای شوکت اسلام، بال و پر بودند... شکست شاخۀ طوبی در آستانۀ در، و خلق، شاهد الماس‌های تر بودند به جز حمایت از باغبان چه می‌کردند؟ سه‌چار غنچه و یک گل، که پشت در بودند...
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را بنا کند پس از آن گنبد کبودش را خدای قصه یکی بود و سخت تنها بود یکی نبود و خدا در دلش سخن ها بود یکی نبود که جانی به داستان بدهد و مثل آینه او را به او نشان بدهد یکی که مثل خودش تا همیشه نور دهد یکی که نور خودش را از او عبور دهد یکی که مَطلع پیدایش ازل بشود و قصه خواست که این مثنوی غزل بشود نوشت آینه و خواست برملا باشد نخواست غیر خودش هیچ کس خدا باشد نوشت آینه و محو او شد آیینه نخواست آینه اش از خودش جدا باشد شکفت آینه با یک نگاه؛ کوثر شد که انعکاس خداوندی خدا باشد شکفت آینه و شد دوازده چشمه و خواست تا که در این چشمه ها فنا باشد و چشمه ها همه رفتند تا به او برسند به او که خواست خدا چشمه ی بقا باشد نگاه کرد، و آیینه را به بند کشید که اصلاً از همه ی قیدها رها باشد خدا، خدای جلالت خدای غیرت بود که خواست، آینه ناموس کبریا باشد نشست؛ بر رخ آیینه اش نقاب انداخت و نرم سایه ی خود را بر آفتاب انداخت در این حجاب، جلال و جمال "او" پیداست "هزار نکته ی باریک تر ز مو اینجاست" نشاند پیش خودش یاس آفرینش را و داد دسته ی دستاس آفرینش را به دست او که دو عالم، غبار معجر او و داد دست خدا را به دست دیگر او به قصه گفت ببیند یکی نبودش را بنا کند پس از این گنبد کبودش را... ... رسید قصه به اینجا که زیر چرخ کبود زنی، ملازم دستاس، خیره بر در بود چرا که دست خداوند، رفته بود از فرش انار تازه بچیند برای او در عرش کمی بلندتر از گریه های کودکشان درخت های جهان در حیاط کوچکشان کنار باغچه، زن داشت ربنا می کاشت برای تک تک همسایه ها دعا می کاشت و بی قرارتر از کودکی که در بر داشت غروب می شد و زن فکر شام در سر داشت چه خانه ای ست که حتی نسیم در می زد فدای قلب تو وقتی یتیم در می زد صدای پا که می آمد تو پشت در بودی به یاد در زدن هر شب پدر بودی فقیر دیشب از امشب اسیر آمده بود اسیر لقمه ی نانت فقیر آمده بود صدای پا که می آید... علی ست شاید... نه... همیشه پشت در اما...کسی که باید... نه... نسیمی از خم کوچه، بهار می آورد علی برای حبیبش انار می آورد خبر دهان به دهان شد انار را بردند و سهم یک زن چشم انتظار را خوردند ز باغ سبز تو هیزم به بار آوردند انار را همه بردند و نار آوردند قرار بود نرنجی ز خار هم... اما... به چادرت ننشیند غبار هم... اما... قرار بود که تنها تو کار ِخانه کنی نه این که سینه سپر، پیش تازیانه کنی فدای نافله ات! از خدا چه می خواهی؟ رمق نمانده برایت...شفا نمی خواهی؟ ... صدای گریه ی مردی غریب می آید تو می روی همه جا بوی سیب می آید تو رفته بودی و شب بود و آسمان، بی ماه به عزت و شرف لاإله إلاالله ... خدای قصه یکی بود و سخت تنها بود یکی نبود و خدا در دلش سخن ها بود و قصه رفت بگرید، یکی نبودش را سیاه پوش کند گنبد کبودش را  
هم از تراوش طبع روان لطیف‌تر است هم از خیال غزل‌ بی‌گمان لطیف‌تر است هم از سکوتِ سحرپرسۀ صحاری ها هم از ترنم رود روان، لطیف‌تر است هم از تلالؤ خورشید، بین برکۀ صبح هم از هوای سپیده‌دمان لطیف تر است قسم به نقطۀ آغاز آفریده شدن که از طلوع نخستِ جهان لطیف‌تر است بهشت زیر قدم‌های اوست آری او زن از بهشت، از آن جاودان؛ لطیف‌تر است کدام زن؟ که به او مادر پدر گفتند ز جان عزیزتر و از بیان لطیف‌تر است کدام زن؟ که سرشتِ منزّه و پاکش از آدمی و پری توامان لطیف‌تر است مباد خاطرش آزردۀ کشاکشِ دهر که از حریر، که از پرنیان لطیف‌تر است ⬛⬛⬛ دریغ و درد که سیلی‌خورِ حوادث شد گلی که گونه‌اش از ارغوان لطیف‌تر است
از هوش رفته ای چه قَدَر گریه می کنی  از لحظه ای که رفته پدر گریه می کنی   داغ پدر مگر که برای تو بس نبود  حالا برای داغ پسر گریه میکنی   میخ گداخته جگرت را درید و سوخت  می سوزی و به سوز جگر گریه می کنی   این چوب نیم سوخته آئینه ي دق است تا می کنی نگاه به در گریه می کنی   این استخوان در گلویم راه گریه بست  اما تو جای هر دو نفر گریه می کنی   افتاده ام به پای تو مانند اشک تو من آب می شوم تو اگر گریه می کنی   از فرط درد خنده و گریه یکی شده لبخند می زنی به نظر گریه می کنی   تنها سلاح دست تو این اشک چشم توست  با چادری که هست سپر گریه می کنی   هر کس بیاید از پی احوال پرسی ات  پُرسد چه حال یا چه خبر گریه می کنی   دستی شکسته اشک مرا پاک می کند  دستی گرفته ای به کمر گریه می کنی   بیت الحَزَن که می روی از خانه هر قدم کوچه به کوچه نبش گذر گریه می کنی   همسایه ها برای تو پیغام داده اند بس کن تو فاطمه چه قدر گریه می کنی
تا شعله دست بر پَرِ خَیر‌ُ النِّسا گذاشت ما را میان غصه‌ی بی انتها گذاشت باران کجاست؟! شمعِ نبی ذرّه‌ذرّه سوخت... آتش چه حسرتی به دلِ ابرها گذاشت دیوار و در مجال تقلّا نمی دهند باید برای بال‌شکسته فضا گذاشت در هیچ مَسلَکی زدنِ زن روا نبود لعنت بر آن‌که بدعت خود را بنا گذاشت یک بی‌حیا که حُرمتِ چادر نمی شناخت روی حجاب عصمت حق ، ردِّ پا گذاشت آئینه را فشار لگد ، تکّه تکّه کرد... آنقَدر خُرده‌شیشه دمِ خانه جا گذاشت! مسمارِ خسته فاطمه را تکیه‌گاه دید سَر را به روی مخزن سِرِّ خدا گذاشت وقتی که گفت : فضّه خذینی!...، عـلـی نشست مشکل زنانه بود...، که حیدر رها گذاشت ▪️ بندِ طناب ول‌کُنِ دستِ علی نبود سلمان به روی پیکر زهرا ، عبا گذاشت
گل، بي تو رخصت چمن آرا شدن نداشت گل نه كه غنچه نيز دل وا شدن نداشت   بي مهرِ ماهِ روي تو، هرگز ستاره‌اي اي زُهره روي! زَهره‌ي زهرا شدن نداشت   خير كثير! قدر تو اين بس كه غير تو كس افتخارِ كوثرِ طاها شدن نداشت   تطهير، بي طهارت تو، لفظ بود و بس لفظي كه هيچ مايه‌ي معنا شدن نداشت   غير از تو هيچ دختري، اي مادر پدر! شايستـگيّ «امّ بيهـا» شدن نداشت   نخلي كه بود سايه نشينِ سرشكِ تو در ريشه هيچ، حسرتِ طوبي شدن نداشت   دانم چرا ز خاك تو لاله نمي‌دميد سرّ مگوي تو، سرِ گويا شدن نداشت   از چهره تربت تو اگر پرده مي‌گشود تا حشر، كعبه، فرصت پيدا شدن نداشت   تنهاست چاه، همدم تنهايي علي او بي تو، ميلِ همدمِ تن‌ها شدن نداشت   تابوت تو، علي، غم هجران، چهار طفل «شب، مانده بود و جرأتِ فردا شدن نداشت» 1 1. سلمان هراتي ( ())
با نسیمی غنچه پرپر می‌شود طوفان چرا!؟ در غباری کرده‌اند آیینه‌ را پنهان چرا!؟ "لایُضیفُ الضَّیفَ الاّ كُلُّ مُؤمن"*، جای خود با هجوم شعله‌ها در می‌زد این مهمان چرا!؟ "در" همینکه سوخت به زهرا پناه آورده بود تازه فهمیدم که از لولا شد آویزان چرا! آن دری که "ادْخُلُوهَا بِسَلَامٍ آمِنِين" از خجالت سوخت که اینگونه شد ویران چرا! دستگیرِ هر دو عالم دست‌هایش بسته بود گفت: افتادی به روی خاک زهرا جان چرا!؟ فاطمه هرروز اشک و مرتضی هرروز اشک سرزده در ساحت آیینه‌ها باران چرا!؟ حال زینب را چنان مویش پریشان می‌کند می‌شود با شانه کردن شانه‌اش لرزان چرا!؟ . . . با حضور فاطمه حتی کفن گل می‌دهد مثل درد او ندارد، خون او پایان چرا!؟ *«پیامبر گرامی اسلام صلی‌الله علیه و آله و سلم»: لایُضیفُ الضَّیفَ الاّ كُلُّ مُؤمنٍ. هر مؤمنی باید که مهماندوست و مهمان‌نواز باشد. (مستدرک، ج ١٦، ص ٢٥٧)
نُه سال با تو شد سپری روزگار من تنها تو بوده ای همه جا غمگسارمن نُه سال با تو زندگی ام عاشقانه بود من مرد خانه بودم و تو خانه دار من ناراحتی من همه این است ؛ می روی خوشحال می شوم نروی از کنار من از آن زمان که خورد به بازوی تو غلاف خانه نشین شده به خدا ذوالفقار من هر روز گریه گریه فقط گریه کار تو هر روز گریه گریه فقط گریه کار من باشد برو ! " ز خاطر من که نمی رود نه سال با تو شد سپری روزگار من "
خزان رسید و به گلزار من شرار انداخت رسید هیزم و آتش به شاخسار انداخت دَری که ساختم آخر به من خیانت کرد گرفت آتش خود را به روی یار انداخت میان معرکه سلمان خداش خیر دهد دوید و زود عبا را رویِ نگار انداخت خودم ز سینه ی او میخ را در آوردم ببین مرا به چه کاری که روزگار انداخت عقب کشید و به دیوار خورد و در پیچید شیار در به روی پهلویش شیار انداخت زن جوان مرا می زدند نامردها مدینه فاطمه ام را در احتضار انداخت و یک غلاف که دست چهل نفر چرخید و دست فاطمه را عاقبت ز کار انداخت چقدر چادر زهرا به پاش می پیچید زن مرا وسط کوچه چند بار انداخت همین که دست به معجر گرفت طوفان شد صدا که زد همه را یاد ذوالفقار انداخت از آن به بعد که برگشت فاطمه ، زینب دو گوشواره ی خود را دگر کنار انداخت تو را غلاف که انداخت حسینت هم ز روی اسب نیفتاد ؛ نیزه دار انداخت شاعر :
          امن یجیب خوانم و شب را سحر کنم       با دانه های اشک لبان تو تر کنم              خانه خراب می شوم آخر ز داغ تو       پیچیده ام به خویش چه خاکی به سر کنم              اما اگر قرار شد از پیش من روی       ماندم چگونه این جگرم را خبر کنم              بر روی دامنم بگذارم سر تو را       تا سیر این جمال کبودت نظر کنم              از بس نگفته ای که چرا سینه ات شکست       آخر شکایت تو به نزد پدر کنم              اصلا خودت بگو که من غیرتی چه سان       از این مسیر قتلگه تو گذر کنم        جان       از درد ها برای تو حرفی نمی زنم       از ترس این که غصه تو بیشتر کنم              یادت که هست آن سپرت را فروختی       تکلیف بود سینه خود را سپر کنم              خود را زدم به شعله که سالم ببینمت       قربان موی تو صدها پسر کنم              فرصت نداد تا که خودم را عقب کشم       پهلو تهی ز ضربه دیوار و در کنم             
     فرياد داشت در دلش.... اما سکوت کرد       شد ذره ذره آب، علي... تا سکوت کرد       چون روز روشن است علي حق محض بود       در پيش حق او همه دنيا سکوت کرد       دستش اگر چه بسته ولي دست بسته نيست       تنها به امر عالم بالا سکوت کرد       گفتند يک نفر که يهودي است، شيعه شد       وقتي که ديد حضرت مولا سکوت کرد       وقتي صداي (فضه خُذيني) بلند شد       صد بار مُرد و زنده شد، اما سکوت کرد       مردي کنار همسرش از شرم گريه کرد       مردي غريب و خسته و تنها، سکوت کرد       با قاتلين فاطمه هر روز روبروست       خون شد دلش اگر چه در آنجا، سکوت کرد
  چه می شودکه به زانوی من توان بدهی       دوباره صورت خود رابه من نشان بدهی              چه می شود که زمان قنوت نیمه شبت       دوباره بازوی خود را کمی تکان بدهی              چه می شود که دگر مثل روزهای قدیم       کنارسفره خودت نان به دستمان بدهی              به جای آنکه شوی پرپر و به خاک افتی       و روح خسته خود را به آسمان بدهی .....              ..... گل شکسته ی من پا بگیر دراین باغ       که باز عطربهشتی به باغبان بدهی              تو را به جان عزیزت مخواه بنشینم       به چشم خویش ببینم چگونه جان بدهی              نفس تو می کشی و حال کودکان این است       چه می شود تو اگر جان در این میان بدهی                    
گرچه هستم پست و بی مقدار تحویلم بگیر خواهشی دارم بیا این بار تحویلم بگیر اهل دنیا که مرا بد جور دور انداختند من زمین خوردم، خودت ای یار تحویلم بگیر یوسف مصری و من هم دست خالی آمدم آمدم اما سر بازار، تحویلم بگیر به همه گفتم که من هم نوکرت هستم، نکن نسبتم را با خودت انکار، تحویلم بگیر کم که یادت می کنم تو بیشتر یادم بکن باز هم منت سرم بگذار، تحویلم بگیر آبروی نوکرت را حفظ کن ای با وفا پیش مردم دست کم یک بار تحویلم بگیر از تو خیر دائم و از ما به تو شر می رسد گرچه دائم دادمت آزار، تحویلم بگیر جان آقایی که برد از کوچه تا خانه خودش مادرش را با دو چشم تار… تحویلم بگیر
    ماست / احمد عزیزی باید از فقدان گل، خونجوش بود در فراق یاس، مشکی پوش بود یاس ما را رو به پاکی می برد رو به عشقی اشتراکی می برد یاس یک شب را گل ایوان ماست یاس تنها یک سحر مهمان ماست بعد روی صبح، پرپر می شود راهی شبهای دیگر می شود یاس مثل عطر پاک نیّـت است یاس استنشاق معصومیّـت است یاس بوی حوض کوثر می دهد عطر اخلاق پیمبر می دهد حضرت زهرا دلش از یاس بود دانه های اشکش از الماس بود داغ عطر یاس زهرا زیر ماه می چکانید اشک حیدر را به چاه عشق محزون علی یاس است و بس چشم او یک چشمه الماس است و بس اشک می ریزد علی مانند رود بر تن زهرا: گل یاس کبود گریه کن زیرا که دُخت آفتاب بی خبر باید بخوابد در تراب این دل یاس است و روح یاسمین این امانت را امین باش ای زمین نیمه شب دزدانه باید در مغاک ریخت بر روی گل خورشید، خاک ........................................ یاس بوی مهربانی می‌دهد عطر دوران جوانی می‌دهد یاسها یادآور پروانه‌اند یاسها پیغمبران خانه‌اند یاس ما را رو به پاكی می‌برد رو به عشقی اشتراكی می‌برد یاس در هر جا نوید آشتی‌ است یاس دامان سپید آشتی‌ است در شبان ما كه شد خورشید؟ یاس بر لبان ما كه می‌خندید؟ یاس یاس یك شب را گل ایوان ماست یاس تنها یك سحر مهمان ماست بعد روی صبح پرپر می‌شود راهی شبهای دیگر می‌شود یاس مثل عطر پاك نیت است یاس استنشاق معصومیت است یاس را آیینه‌ها رو كرده‌اند یاس را پیغمبران بوییده‌اند یاس بوی حوض كوثر می‌دهد عطر اخلاق پیمبر می‌دهد حضرت زهرا دلش از یاس بود دانه‌های اشكش از الماس بود داغ عطر یاس زهرا زیر ماه می‌چكانید اشك حیدر را به چاه عشق محزون علی یاس است و بس چشم او یك چشمه الماس است و بس اشك می‌ریزد علی مانند رود بر تن زهرا: گل یاس كبود گریه کن آری چون ابر چمن بر كبود یاس و سرخ و نسترن گریه كن حیدر كه مقصد مشكل است این جدایی از محمد مشكل است گریه كن زیرا كه دخت آفتاب بی‌خبر باید بخوابد در تراب گریه كن زیرا كه گلها دیده‌اند یاسهای مهربان كوچیده‌اند گریه كن زیرا كه شبنم فانی است هر گلی در معرض ویرانی است ما سر خود را اسیری می‌بریم ما جوانی را به پیری می‌بریم زیر گورستانی از برگ رزان من بهاری مرده دارم ای خزان زخم آن گل در تن من چاك شد آن بهار مرده در من خاك شد ای بهار گریه‌بار ناامید ای گل مأیوس من یاس سپید
خانه‌ را بر سرم از داغِ خود آوار مکن جارو از فضه مگیر آب شدی کار مکن تب مکن  لرزه مکن  خوب شو و  خواب برو لب مگز  حرف بزن  دردِ خود انکار مکن نان نپز  خاک مگیر  آرد مکن  راه مرو بسترت جمع مکن  کار به اصرار مکن به خود از درد مپیچ  آب مشو  چهره نگیر بغلی باز کن و  حالِ حسن زار مکن   نفسی آب بنوش  آه مکش  سرفه مکن زخمِ خود تازه مکن  مقنعه خونبار مکن نفسم حبس نمان  آینه‌ام خورد مشو قسمتم خنده‌ی  نا‌مردمِ بی‌عار مکن حرفِ تابوت نزن  باز وصیت ننویس یاد محسن نکن و بر جگرم خار مکن گفتمت فاصله‌گیر  آتش و بغض و لگد است حرفی از من نزن و  تکیه به دیوار مکن گفتم ای در مشکن  شعله نزن  سینه مسوز زخم،  مسمار مزن  آه که مسمار مکن بقچه را باز مکن  باز کفن را مشمار صحبت از غسلِ تن و نیمه‌شبِ تار مکن دست لرزان و نخ و سوزن و چشمِ تارت آه ای یار مکن  یار مکن  یار مکن پیراهن را بسپار و غم گودال نخور زینبت را نشکن  صحبت دیدار مکن زینبت زار زند دشنه‌نزن تیغ مَبُر پیراهن را مکش و زخم تلنبار مکن جرعه‌ای آب، لبش خشک تنش پامال است نیزه‌ها را مشکن  این‌همه نیزار مکن شمر برگرد، گلو را سه نفر بوسیدند خنجرت بی‌اثر است  اینهمه اصرار مکن
_یافاطمه_سلام_الله_علیها در شفاعت برتری دارد به هر پیغمبری بر تمام اولیا دارد مقام مادری کوثر است و چشمه جوشان پاک زمزم است عصمت داور تجلی صفات اعظم است سوره قدر است عالم بسته بر تقدیر او شیعیان روز قیامت بنده ی تدبیر او فاطمه جان پیمبر نور چشمان علی ست روشنای کهکشان و بر دو عالم منجلی ست ذکر تسبیح الهی زینت سجاده اش سایبان شیعیان چادر سیاه ساده اش فاطمه را فاطمه تنها نمی باید نوشت فاطمه نور است، دل را می برد سمت بهشت مهربانویی که با مهرش دل خاتم ربود غیر زهرا هیچ بانویی که انسیه نبود تا خدا مهر علی را بر دل زهرا سرشت علت خلق علی را حضرت زهرا نوشت او قرار بی قراری های مولا می‌‌شود با نفس های نجیبش چون مسیحا می‌‌شود آتش و پروانه و چادر نماز خاکی اش هیچ کس آگه نشد از مرقد افلاکی اش مرقدش «بانو» ! اگر پنهان شده از چشم‌ها نیست غم زیرا که می‌باشد نهان در قلب ما
مدینه کوفه ی اول چو غرق شد در خواب خموش گشت و خموش و فتاد از تب و تاب به زیر نور کمی از هلال نازک ماه برای غسل علی آب می کشید از چاه حسن چو بغض فرو برد شور و شینش را به سینه داشت سر زینب و حسینش را رها ز چلّه ی دل تیر آه می کردند به جسم خسته ی مادر نگاه می کردند علی یکایک گل های خویش را بوسید به گریه گفت مبادا بلند گریه کنید کننده ی در خیبر پس از ثنای خدا شروع کرد به غسل و بگفت یا زهرا برای شستن آن یاس نیلی پرپر فتاد لرزه به دست خدایی حیدر به ساق اشک شرار دلش زبانه کشید چو دست خویش بر آثار تازیانه کشید همو که داشت به اطفال خود بسی تاکید همو که گفت عزیزان من سکوت کنید کشید دست ز غسل و به ناله و فریاد سرش نهاد به دیوار و از نفس افتاد علی بریده بریده گلایه کرد آغاز که ای همیشه به هر مشکلی مرا هم راز منی که پیش تو یاقوت اشک می سفتم منی که درد دل خویش با تو می گفتم چه قدر ناله زدی بهر دست بسته شده ولی نگفتی از این بازوی شکسته شده
آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد شاید دعای مادرت زهرا بگیرد آقا بیا تا با ظهور چشمهایت این چشم‌های ما کمی تقوا بگیرد آقا بیا تا این شکسته‌کشتی ما آرام راه ساحل دریا بگیرد آقا بیا، تا کی دو چشم انتظارم شب‌های جمعه تا سحر احیا بگیرد پایین بیا، خورشید پشت ابر غیبت تا قبل از آن که کار ما بالا بگیرد آقا خلاصه یک نفر باید بیاید تا انتقام دست زهرا را بگیرد
خبر توطئه ی نبشِ قبور آمده است آری عمار, چو پیکی, به حضور آمده است یا علی خیز و نگر, باز عدو مستِ غرور بر حرمخانه ی زهرا به عبور آمده است پشتِ دیوارِ بقیع , صف زده, شیطان صفتان در پیِ قبرِ غریبِ شه و بانویِ زنان ناگهان, کوهِ غضب, از دلِ دریا جوشید از میان پاشد و با هیمنه, جوشن پوشید به جبین بست, به رزمِ علوی اش, سربند جرعه ای, از میِ قهّا ریَّتِ رب نوشید ذوالفقارش, به کف و نعره کشان, همچو اسد آمد آن مظهرِ اسماءِ جلالیِّ احد روبهان تا که علی را, به تجلّی دیدند کرده قالب تهی, از شیرِ خدا ترسیدند قدرت الله رسیده, دمِ دیوارِ بقیع نُه فلک نیز, به همراهِ زمین لرزیدند گفت حاشا که شوید آگه, از این سرِّ خدا پُر نمایم, همه ی دشت ز خونهای شما ذوالفقارم ز غلاف آمده بیرون. بیرون! عقده های دو سه ماهه زده بیرون. بیرون! گردنش می شکنم, هر که بماند به بقیع بی وضو آمده در میکده, بیرون! بیرون! که دگر صبرِ علی بر لبِ پیمانه رسید خُمِ مِی, با دوسه پیمانه , به میخانه رسید همه رفتند. علی یکّه و تنها مانده در کنارِ حرمِ مخفیِ زهرا مانده گفت: با همسرِ مظلومه ی غمدیده ی خود که تو رفتی و مرا غصّه و غمها مانده فاطمه بعد تو بی یار و حبیب است علی در مدینه, تک و تنها و غریب است علی
به لطف عشق ، غمِ آه پروری داری به سمت سینه ی عُشاق معبری داری همیشه نام تو اشک مرا درآورده حسین! خاصیتِ گریه‌آوری داری کتابِ داغِ تو را جبرئیل شرح دهد میان عرش خداوند ، منبری داری یکی ز اهلِ بُکاءِ قدیمی‌ات نوح است تو نسل گریه‌کُن از هر پیمبری داری قسم به قُبّه ی تو روضه‌خانه‌ات ، حرم است تو در حسینیه رو به خودت ، دری داری کلیددار حریمت ، رقیّه خاتون است در آستان خودت شاه‌دختری داری قیام سینه‌زنانت قیامتِ عُظمیٰ‌ست چه های و هوی شریفی ، چه محشری داری! تمام هَمّ و غمم کار و بار هیئت توست خودت هوای مرا وقت نوکری..،داری مس وجود مرا چای روضه ات زر کرد عجب شرابِ خوشِ کیمیا‌گری داری بهشتِ بین دو انگشتِ تو به عابس گفت: جنون بخواه که فردای بهتری داری فقط تویی که وهب را حبیبِ خود کردی فقط تویی که چنین فنِّ دلبری داری شبیه جُون مرا هم دعا کنی ای کاش و حظ کنی که غُلامِ معطری داری ▪️ تو مانده ای تک و تنها میان یک لشکر... نه همدمی نه پناهی نه یاوری داری نفس‌نفس زدنت شمر را جَری‌تر کرد بلند کرد صدا را : چه حنجری داری! غروب بود..،سرت روی نیزه بالا رفت غروب بود..،سنان در خیام زن ها رفت
عشق وقتی نام خود را اوّل دفتر گذاشت کار هر دلداده را بر عهده‌ی دلبر گذاشت صبح خِلقَت هرکسی از خالِقَش نقشی گرفت در کنار نام ما هم واژه ی "نوکر" گذاشت در گرفتاری به دادم می رسد تنها حسین تا به بُن‌بستی رسیدم ، پیش پایم در گذاشت آبرویش خرج شد تا آبرودارم کند من نکردم هیچ کاری ، او برایم سر گذاشت پای گمراه مرا زهرا به هیئت ها کشاند پرچمش را در مسیر چشم من ، مادر گذاشت استکان چای روضه ، جامِ حوض کوثر است سور و ساتِ بعد مجلس را خود حیدر گذاشت فرش‌ها را جمع کردم ، سفره اش را پهن کرد بهترین ظرف غذا را پیشِ این قنبر گذاشت شستشوی دیگ نذری شستشوی باطن است زندگی اش را پدر پای همین باور گذاشت قبر ما با دستمال اشک روشن می شود گریه‌کُن آن را برای لحظه ی آخر گذاشت در قیامت کوچه‌ی سینه‌زنی وا می کنیم این قرارِ روضه را باید دمِ محشر گذاشت خواست تا آینده ی عُشّاق را تضمین کند دست ما را شاه در دست علی اکبر گذاشت ▪️ قاب لبخند نبی افتاد و تکّه‌تکّه شد سُمِّ مرکب پا روی تصویر پیغمبر گذاشت داشت بالای سر شهزاده جان می داد شاه... زینب آمد بین لشگر ، دست بر معجر گذاشت
ما بعد از آنکه بر غم تو مبتلا شدیم بــا راه بندگـی خـدا آشــنا شدیم هرکس وسیله داشت برای هدایتش ما با نســیم روضـه‌ی تو با خــدا شدیم وقتی که جاه‌ و مال و هوس راهمان گرفت با رمز "یا حسین" ز شیطان جدا شدیم ذکر "حسین" اشرف اذکار عالم است گفتیــم و همـدم همه‌ی انبیــا شدیم مسکین و مستکین و فقیر آمدیم و بعد با کیمیـای مهر شمــا پُر بها شدیم اشکی چکید و آتش دوزخ فرو نشست تأثیـر گریـه است اگـر بـا حیــا شدیم ما را خدا برای غمت برگزیده است با دست مادرت ز بقیّه سوا شدیم شب‌های جمعه مادرتان روضه‌خوان ماست با ناله‌های دل شکنش هم نوا شدیم شب‌های جمعه هیئت ما مثل کربلاست با یک سلام، راهی کرب و بلا شدیم
آفتاب جلوه ات از کهکشان‌ها هم سر است وسعت تابندگیِ تو تعجب‌آور است طبقِ نَصِّ : ما عَرَفنا قَدرَکِ...،اثبات شد: درک شأنَت از شعورِ هر بشر بالاتر است شرطِ ختم‌المُرسلینی ، دست‌بوسیِ تو بود قدردانی از تو تنها کار یک پیغمبر است کِسوَتِ اُمِّ اَبیهایی فقط مخصوص توست کیست مانند تو که هم مادر و هم دختر است حول دستاس تو می چرخد زمین و آسمان گردش ایّامِ ما بر پایه ی این محور است روح اَسما را تنور خانه ی تو شکل داد نانِ گرمِ سفره ی سبزِ تو خادم‌پرور است مات و مبهوت وقار فاطمی ات مریم است هاج و واج اقتدار هاشمی‌ات هاجر است کمترین لطف تو بیش از ظرفیت‌های گداست بخششِ حدِّ‌اَقلیِّ تو حدِّ‌اکثر است بی‌نیازی از فدک‌های زمینی،فاطمه! در خورِ مهریه‌ی تو چشمه،چشمه کوثر است تک‌سواریِ تو در صبح قیامت دیدنی‌ست... بهترین تصویر در قاب عظیم محشر است سایه‌‌ی روی سرِ ما چادر خاکی توست میتوان پس گفت : ایران، زیر چتر مادر است! مادر هر کس که بابایش علی باشد..،تویی بچّه‌شیعه نسل پشت نسل بر این باور است عالمی پابند تو بود و تو پابندِ علی کُلِّ فکر و ذکر تو در هر زمانی، حیدر است این شبِ جمعه مرا با خود ببر پیشِ حسین کربلایِ شاه رفتن ، آرزوی نوکر است یک دقیقه گریه کردن بر مصیبت‌های تو فیض آن بالاتر از صدها هزاران منبر است ▪️ ای که روی صورتت گلبرگ هم رد می گذاشت زیر پلکت جای ضربِ سیلی آن کافر است تیزیِ مسمارِ کج‌رفتار با پهلو چه کرد؟!... قاتل هر ساله ی ما روضه ی میخ در است
فضای خانه‌ی تو رنگ و بوی ریحان داشت صدای زمزمه‌هایت شمیم قرآن داشت هوای دشت قنوتت همیشه ابری بود قنات اشک زلالت همیشه جریان داشت اگر چه مادر آبی ولی همه دیدند تنور خانه‌ی گرم تو بی عدد نان داشت تو با یتیم و فقیر و اسیر همدردی چرا که سفره‌ی سبزت همیشه مهمان داشت نماز و راز و نیاز و دعای نیمه شبت برای دوست و دشمن مگر که پایان داشت؟ بهشتِ رویِ زمین بودی و امیرِ بهشت میان روضه‌ی شهر مدینه، رضوان داشت خدا که خون خودش را به دست تو پروَرد به مادرانگی تو چه قدر ایمان داشت :: نخواستم بروم سمت قتلگاه اما گریز زد قلمِ من، قلم، پریشان داشت... به سمت لحظه‌ی تنهایی کسی می‌رفت که خیمه، وقت وداعش هوای باران داشت به قتلگاه رسیدی، کنار پیکر او به احترام تو می‌ایستاد اگر جان داشت حسین، قلب رسول، این چنین به خاک نبود سیاه لشکرِ دشمن اگر مسلمان داشت سری به نیزه بلند است روبه روی تو، آه سری به نیزه رها، لا اله الا الله
چه کسی دیده که خورشید زمین گیر شود چشمه زندگی از زندگیش سیر شود یک نفس آید و صد درد به همراه آید گاه از روزنه‌ای سیل سرازیر شود آه طفلان همه آن است اجل زود رسد آه مادر همه آن است اجل دیر شود یک نفر آه کشد چند نفر گریه کنند آینه چون شکند آینه تکثیر شود ریسمان دید به دست علی از پا افتاد گاهی از واقعه ای تلخ جوان پیر شود بین دیوار و در از درد به خود می پیچید گر که پهلو شکند درد فراگیر شود آتش از چار طرف حلقه به دورش می زد وای اسیری که در این شعله به زنجیر شود میخی ای وای به در بود ولی کاش نبود تا که با هر نفس فاطمه درگیر شود هر چه کرد از وسط شعله نشد برخیزد شعله می خواست که پروانه زمین گیر شود یا علی گفت و به پا خاست و در کوچه دوید زخم‌هایش نتوانست عنان گیر شود دست انداخت که جان دو جهان را نبرند یک غلاف آمد و نگذاشت جهان گیر شود
خواستم کاری کنم در کوچه ها اما نشد خواستم با سر بگیرم ضرب سیلی را نشد بسته شد یک چشم مادر بعد داغ کوچه ها آنچنان که چند ماهی جز به زحمت وا نشد یاس هجده ساله بعد از ماجرای در خمید اینچنین حتی به پیری قدِّ یک زن تا نشد بعد محسن هر چه با امید می گشتم ولی بین اهل خانه یک لبخند هم پیدا نشد فضه مادر شد برای مادرم در پشت در مادر اما بعد محسن دیگر از جا پا نشد عرش از خون گریه های مادرم لرزید و حیف... حیف اما قلب مردم باز هم احیا نشد کوچه را فردا که می شستم ز خون مادرم دیگر این دنیا به چشمم لحظه ای زیبا نشد