eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
246 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 روایت مشهد بخش پنجاهم نزدیک باب الهادی که رسیدم، صدای زیبای قرآن همه‌جا شنیده می‌شد. مردی میانسالی که عکس رئیس جمهور را محکم به سینه‌اش فشار می‌داد و سرگردان به این طرف و آن طرف می‌رفت، نظرم را جلب کرد. سمتش رفتم و باب گفتگو را باز کردم. گفتم: ان شاالله ادامه دهنده راهش باشیم. چشمانش پر از اشک شد و گفت: ما آمدیم تشییع جنازه پدرمان، سیدابراهیم رئیسی و زد زیر گریه، مات و مبهوت بودم از گریه مرد. اهل قاسم آباد بیرجند بود. حرف قشنگی زد که به دلم نشست، گفت: فقط مردمی بود، شهید بهشتی زنده بود. دوباره شهید بهشتی رو از دست دادیم. باید مثل ایشون متواضع باشیم، فروتن باشیم، مردمی باشیم، خاکی باشیم، اهل تقوا باشیم، پیرو رهبری و ولایت باشیم... با حسرت می‌گفت: دیگر مثل این رئیس جمهور گیرمان نمی‌آید، نمی‌آید، نمی‌آید. رئیس جمهوری بود که برای مردم دوندگی کرد، شبانه روز برای مردم دوندگی کرد، دوید دوید دوید برای رفاه مردم، همین مردمی که می‌بینی. دلش نمی‌آمد ولی به مردمش توصیه‌ای برادرانه و پدرانه کرد: مردم مثل رئیسی انتخاب کنید که شبانه روز برای شما کار کند. از صبح تا شب بدود. رئیسی نه تعطیلات داشت نه اوقات فراغت، نه مرخصی. فقط شیفته مردم بود، تیر آخر را زدم: قدرش را دانستیم؟ _ ندانستیم، ما که ندانستیم و زد زیر گریه و های های گریه کرد. دلم آشوب گریه بود ولی خوم را حفظ کردم بغضم را بلعیدم خداحافظی کردم تا دلی سیر برای قدرنشناسیمان گریه کند... ادامه دارد... سارا عصمتی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۶:۰۰ | باب‌الهادی ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش شصت‌ودوم پدر و پسری گلاب‌پاشی می‌کردند: - وقتی خبر سانحه رو شنیدم بغض گلومو گرفت، به حق آبروی حضرت زهرا نذر کردم. الانم بغض رهام نکرده، گفتم خدایا این سید رو به ما برسون، حامی مردم ایران بود. حقیقتش تو مغازه بودم با خودم گفتم هر طور شده شکلاتی، ویفری، بیسکویتی ببرم تو مزار امام‌زاده محلمون پخش کنم که فقط خبر سلامتی ایشونو بشنویم ولی متاسفانه دیگه از بین ما رفت. دستگاه گلاب پاش رو می‌خواستم برای محرم بگیرم که قسمت اینجا شد سریع رفتم گرفتم. از ساعت ۶ صبح میدون جانبازان بودم. درسته آقای رئیسی رئیس جمهور ایران بود ولی جدای از اون، حق آب و گلی به استان ما داشت... ادامه دارد... طاهره خرم | از به قلم: فاطمه‌زهرا آزاد پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۴۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روایت قم بخش پنجاه‌وهفتم در مسیر حرم تا حرم (بلوار پیامبر اعظم(ص)) برای پذیرایی مردمی که به تشییع جنازه شهید آیت‌الله سیدابراهیم رئیسی و یارانش می‌آمدند، موکب زده بودیم. موکبی که مسئولش گیلانی بود و برپایی‌اش هم با کمک طلبه‌های گیلانی مقیم قم. بلواری به طول هفت‌کیلومتر با عرض هفتادمتر را در نظر بگیرید جدا از جمعیت داخل حرم حضرت معصومه(س) و مسجد جمکران، تمام این وسعت مملؤ از جمعیت بود آن‌هم نه فقط موقع تشییع جنازه، حتی دو سه ساعت بعد از گذشتن تشییع. مشغول شربت پخش کردن بودم که یک نفر با لهجه‌ای رشتی از من تشکر کرد. توجهم جلب شد گفتم: جانا قوربان همشهری... حدود شصت‌سال سنش بود، با هم هم‌کلام شدیم آخر سر گفت: کسی که زندگی‌اش وقف مردم باشد، مردم اینطور جبران می‌کنند. وحید لقمانی | از سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | بلوار پیامبر اعظم پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 صاحب عزا از خواب می‌پرم. تمام وجودم می‌سوزد و می‌تپد. هول کرده‌ام و می‌لرزم. همسرم لیوان آب دستم می‌دهد و می‌گوید: «بخاطر استرس‌ها و غم این دو روزه». از عصر روز یکشنبه که ناباورانه خبر سقوط هلی‌کوپتر رییس جمهور را شنیدیم تا امروز چهارشنبه که داریم عکس شهدا و تابوت‌های مزین به پرچم کشورمان را در سیل جمعیت می‌بینیم، این اتفاق دارد برایمان لحظه به لحظه ناباورانه‌تر می‌شود‌‌. سکوت کرده‌ام و قلمم خشک شده و دست و دلم پی کاری نمی‌رود‌. پیام‌ها را لحظه به لحظه چک می‌کنم و هر بار که تصویر آقای رییسی را در تلویزیون می‌بینم، می‌گویم یعنی واقعاً آقای رئیسی شهید شد؟ یعنی دیگر ایشان را نداریم؟ یادم می‌افتد به آن شبی که توی حافظیه دیدار داشتند با هنرمندان. جلسه هنری بود و به شعرخوانی و تقدیر گذشت. اما وقتی خانه رسیدم، به پدرم زنگ زدم و گفتم: «امشب به این نتیجه رسیدم که شما درست می‌گفتید. آقای رئیسی دارن کار می‌کنن اما یه عده انگار نمی‌خوان...». پدرم گفت: «مگه چی شنیدی؟ گفتم هیچی. فقط دیدمشون. با دیدن چهره و درک حضورشون این رو فهمیدم». پدرم گفت: «کسی هنوز اونطور که باید نشناخته ایشون رو. باور کن من هر روز دارم براشون صدقه می‌دم». همان عصری که هلی‌کوپتر هم گم شد دوباره زنگ زدم به پدرم: «بابا صدقه داده بودید؟» پدرم بغض کرد و بعد هم صدای گریه‌اش بلند شد. گریه‌هایی که جز در روضه از ایشان نشنیده بودم ... . وقتی خبر قطعی شد چند نفری زنگ زدند به احوالپرسی و تسلیت. انگار ما که هر بار به ایشان رأی داده بودیم و بقیه را مجاب می‌کردیم که ایشان را انتخاب کنند، حالا شده‌ بودیم صاحب عزا. آرام با ما صحبت می‌کردند و می‌پرسیدند چه اتفاقی افتاده است؟ چیزی برای گفتن نداشتیم جز اینکه سرمان را بالا بگیریم و بگوییم صدق گفتارمان درباره ایشان آشکار شده است. دوباره به خوابم فکر می‌کنم. دلم می‌خواهد مثل یک راز نگه‌اش دارم. خوابم روضه بود. یک روضه‌ی مگو. گفتم روضه. چقدر دلم روضه کشیده است؛ روضه مقتل، روضه علی اکبر، روضه هلهله دشمن و غم عمه زینب. حالا که پای رفتن به مراسم تشییع را ندارم، امشب می‌‌روم هیئت هفتگی‌مان. دلم می‌خواهد از تمام این روضه‌ها که گذشتم مثل عمه زینب سر بلند کنم و مقتدر بایستم. به شیرینی انتهای این مسیر فکر کنم و مهره‌ای مؤثر باشم در آن. نمی‌خواهم جا بمانم. باید بروم. حتی اگر پایانش سوختن باشد و نور دادن... . دوباره به خوابم فکر می‌کنم. تمام وجودم می‌سوزد و می‌تپد. رقیه بابایی چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روایت قم بخش پنجاه‌وهشتم این عکس را امروز، قم گرفتم. هر چقدر به این پیرمرد نورانی اصرار شد کفش‌هایت را بپوش قبول نمی‌کرد؛ به سختی حرکت می‌کرد و با عشق عکس آقای رئیسی را به واکرش زده بود. معجزه اخلاص و ذوب در ولایت بودن را امروز در اقیانوس عظیم مردم قم دیدم... ادامه دارد... نعیمه منتظری | از سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 ما رو حساب کرده! اولین رئیس‌جمهوری که مراوه تپه را دید. اول سال ۱۴۰۳ عجب سال خوبی بود، جواب نامه هایمان آمد. توی این ۱۵_۲۰ روز ما و همه هم محلی‌ها معرفی شدیم به بانک و پول دریافت کردیم. پیامک که می‌آمد همه ذوق داشتیم. داشت ضرب‌المثل می‌شد که‌: «این فرق داره!» طرح کوچ را که صادر کرد تسهیلات مردم آمد. دامداران و کشاورزان انگار برق توی چشم‌هایشان دویده بود. انگار رنگ تازه پاشیدی تو زندگی‌ها و کوچه و بازار... قشنگ فرق کرده بودیم. حالا پدرم تمام شب هر نیم ساعت می‌پرسید: - چی شد؟ - بابا شما گم نشدین که رئیس‌جمهور گم شده چرا انقدر می‌پرسی؟! - مگه می‌شه تو این جنگل نتونین پیداش کنین؟ - من؟! من چه کاره‌ام آخه؟ - نه تو باید یه کاری کنی دیگه! مگه تو توی بسیج نیستی؟ خوب برو بگرد پیداش کن، اینجا چی کار می کنی؟ صبح که شد با عصبانیت گفت: «آخر کار خودتو کردی بعد از هشتاد سال عمر، یکی رو دیدم اینجا رو به حساب آورد و به ما کمک کرد؛ همینم عرضه نداشتین نگه دارین» با گریه گفتم: «به خدا دست ما نبود!» مصاحبه با اقای آرتق گرگانلی‌دوجی‌ترکمن زهرا سالاری | از چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 قضیه تمام شد، رئیس جمهور، شهید جمهور شد... از صبح درگیر کارهای نیمه تمامم بودم. قرار گذاشته بودم تا تموم نشوند، هیچ کار دیگری نکنم. ساعت ۴ بالاخره پروژه تمام شد. نشستم سر میز،چای ریختم و گوشی را برداشتم. اینستا را باز کردم، دو تا پست اول را که رد کردم، خبری با پس زمینه قرمز نوشته بود: «بالگرد رئیس جمهور دچار حادثه شد!» خبرهای این مدلی معمولاً از پیج‌های زرد هستند، نگاه کردم و دیدم بله، یکی از پیج‌های شیراز هست. شیرینی قند تموم نشده بود، یک قلپ دیگر چای خوردم و اسکرین گرفتم. چندتا استوری را رد کردم که تصویر خبر قرمز پیج زرد ذهنم را قلقلک داد. اگر خبر جدی بود، توی همین چندتا استوری تکرار شده بود ... بله را باز کردم و اسکرین را فرستادم و پیام پشتش که «محسن،چطور شده؟!» تا بقیه چای را بخورم، محسن سین کرد و متن خبر فارس را فرستاد که به دلیل شرایط آب و هوایی رئیس جمهور سفر را زمینی ادامه داده است. خبری که خیلی سریع از رسانه‌ها حذف شد. هنوز صفحه را نبسته بودم که محسن می‌گوید: «ببین شبکه خبر چه خبره». سریع تلوزیون را روشن کردم و شبکه خبر: «بالگرد حامل رئیس جمهور در منطقه عمومی ورزقان دچار سانحه «فرود سخت» شده است»!!! -گفت و گوی تلفنی با وزیر کشور -دعای توسل از حرم‌های مطهر امام رضا و حضرت معصومه -درخواست ختم صلوات در گروه‌های مختلف کم کم استوری‌های طلب دعا برای سلامتی رئیس جمهور شروع شد ... خستگی روز و استرس خبر، بهت و سردرگمی ... نمی‌دانستم باید چکار کنم. تند تند صلوات می‌فرستادم و خودم را با باقی مانده کارها سرگرم کردم تا زمان بگذرد. ساعت ۷ و نیم شده بود و هنوز هیچ خبر دیگری نیامده بود!عجیب بود! دلهره و نگرانیم بیشتر شده بود ... رئیسی ... مرد با اخلاص و بی ریا. یاد انتخابات ۹۶ می‌افتم. چقدر سر میدان شهدای ( تهران) برایش تبلیغ کردیم. چقدر دلم می‌خواست ۱۴۰۰ نامزد نمی‌شد. چقدر توی مناظرات بهش توهین کردند. چقدر سکوت کرد.کاش از قوه.... صدای در، رشته افکارم را پاره کرد. محسن بود و از من بهت زده‌تر ... چشمم به تلوزیون می‌افتد. صفحه سیاهی که وسطش نوشته «ایران» و ذهن من که سریع‌تر می‌خواند «ایران تسلیت» و «ایران» که اسم مستندی بود که داشت پخش می‌شد! با صدای بلند می‌گویم: «این چه وضع تیتر زدنه آخه!قلبم وایساد!!» محسن سرش را از گوشی بلند می‌کند و می‌گوید «دیگه باید خودتو آماده کنی .... ۸ ساعت گذشته و هیچ ردی ازشون نیست،قضیه تموم شدس.....» و اول صبح ‌و اولین اخبار... قضیه تمام شد... رئیس جمهور، شهید جمهور شد... و سَلَامٌ عَلَى إِبْرَاهِيمَ كَذَلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُؤْمِنِينَ اسما دشتکیان چهارشنبه | ۲خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 این همان خانه سال ۹۶ است سال ۹۶ که در جدال بین روحانی و رئیسی، روحانی رئیس‌جمهور شد، به میمنت رای نیاوردن رئیسی مقابل همین خانه، دقیقا همین درب کرمی رنگ، شربت و شیرینی پخش کرد. نه تنها از رئیسی، که از نظام هم دل‌ِ خوشی نداشت. حالا رئیسی شهید شده! پرچم سیاه زده است، چپ و راست و درست وسط همین درب کرمی رنگ. لباس مشکی تنش کرده از روز اول و عزادار است! حاضر به مصاحبه و گفتگو هم نیست. نمی‌دانیم خون شهید دارد با ما چه ‌می‌کند، شهید نمرده است، او دارد ما را زنده می‌کند... مهدی شایگان‌اصل چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | روستای دهقاید دریچه، دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 آرایشگاه یوسف تا یوسف پیشبند را بست و من روی صندلی جاگیر شدم. مینی بوس بنز کرم رنگ قدیمی‌اش را جلوی مغازه پارک کرد و وارد مغازه شد و سلام سردی کرد. تا نشست روی صندلی آهی کشید و به تلویزیون گوشه‌ سمت چپ آرایشگاه که اخبار شهادت رئیس جمهور را بازگو می‌کرد خیره شد.‌ یوسف مثل همیشه نبود و انگار دل و دماغ نداشت. مثل آسمان که ابر سیاهی را بغل کرده بود و منتظر بود که باریدن بگیرد. هر وقت برای اصلاح سر و صورتم پیشش می‌رفتم از بس که از همه چیز و همه جا حرف می‌زد سردرد می‌گرفتم؛ ولی امروز فرق می‌کرد. بی‌حوصله پنبه‌ی آغشته به الکل را به قیچی و شانه می‌کشید. از توی آینه‌ی سرتاسری مقابلم پیرمرد را زیر نظر داشتم. هنوز به تلویزیون خیره مانده بود. بی‌مقدمه با صدایی که انگار از ته چاه به گوش می‌رسید گفت: دیدید رئیسی چه راحت رفت؟ یوسف که تازه می‌خواست دست به کار بشود از توی آینه به پیرمرد نگاه کرد و با حسرت گفت: سیّد حلالی بود! تشدید روی حرف یا را محکم گفت و کلمه حلال را با غلظت زیادی ادا کرد. ارادت و علاقه مردم لرستان به سادات تمامی ندارد. حالا اگر آن سید، اهل خدمت و رسیدگی به حال و روز مردم باشد که این ارادت چند برابر می‌شود. مثل سید فخرالدین رحیمی و سید اسدالله مدنی که هنوزم که هنوز است نام نیک‌شان وِرد زبان مردم است. پیرمرد روی صندلی جابجا شد و گفت: دیگه مثل رئیسی نمیاد، خیلی زحمت کشید. خیلی... یوسف با بغض گفت: می‌خوام عکس بزرگی از آقای رئیسی بزنم روی دیوار این آرایشگاه! بعد از توی آینه روبرو به من نگاه کرد و گفت: چرا کسی عکسی از این شهید چاپ نمی‌کنه بین این مغازه‌ها پخش کنه؟ شانه را به نشانه‌ی ندانستن علت این موضوع بالا انداختم. یکهو ساکت شد و به حرفش ادامه نداد. احساس کردم من هم باید چیزی بگویم: اگر خدا بخواد باز هم مثل رئیسی، کسی پیدا میشه که به درد مردم برسه! یوسف شانه را لای موهای نامرتب و شلخته‌ام انداخت و گفت: چطور بزنم؟ گفتم: مثل همیشه ساده! سامان سپهوند دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 خاطره شیرین رأی دادن ایام ولادت امام رضا(ع) سال 1400 بود‌. نسیم، پرچم پر افتخار و زیبای ایران را تکان می‌داد. دستان گرم مادرم را گرفته بودم و با مادرم وارد مدرسه شدیم. همه جا را پرچم زده بودند، ما برای رأی دادن رفته بودیم. مادرم آن روز به آقای رئیسی رای داد و من چون نمی‌توانستم رأی بدهم، از او خواستم تا من نام آقای رئیسی را در برگه رأی بنویسم و به صندوق بیندازم. روز بعد وقتی که نتایج اعلام شد، من خوشحال‌ترین فرد عالم بودم، چون نامزد مورد نظرمان رأی آورده بود. روند رو به رشد و پیشرفت کشورمان از آن روز آغاز شد. او کاربلد بود و ارتباط خوبی با همه کشورهای دنیا داشت. در ایران هم هر جا که مشکلی برای مردم پیش می‌آمد، او برای کمک به مردم آنجا حضور داشت، هنوز عبای خاکی او در گرد و غبار و لباس‌های گلی او در سیل سیستان را به یاد دارم. او همیشه تلاش می‌کرد تا گرد و غبار را نه تنها از تن مردم بلکه از دل‌ها بردارد. او یار و دوست واقعی رهبر معظم انقلاب بود. اما سرانجام در صبح دوشنبه خبری تلخ یک ملت را گریان کرد. او رفت پیش خدا و حالا تنها یاد و‌نامش برایمان مانده است. مهدیه کاوسی | دانش آموز پایه پنجم چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 تمام‌قد پای دیپلمات باغیرت بخش اول به سمت حرم که می‌رویم همه مردم را شبیه خودمان می‌یابیم. قطره‌قطره‌های مشکی‌پوشی که دریای سیاه ساخته‌ایم. سکوت حاکم معمولی نیست و گویی غم از درون دل‌هایمان به دل جمعیت سرازیر می‌شود. داخل حرم شلوغ‌تر از خیابان است؛ خدام سریع‌تر از معمول بازرسی می‌کنند و زیر لب تسلیت می‌گویند. ماتمان برده و مسخ شده به سمت حرم می‌رویم؛ پس از زیارت و سلامی از دور به امامزادگان به سمت مسیر تشییع می‌رویم. جلوی درب بازار بزرگ ری می‌خواهیم منتظر بمانیم. آفتاب تمام قد بر صحن امام حسن مجتبی می‌تابد و ما بی‌تاب آخرین دیداریم. ساعت از یازده به یازده‌و‌نیم تغییر می‌کند و انگاری هنوز قرار نیست برسند. به ساعت دوازده که نزدیک می‌شویم خدام به ما اطلاع می‌دهند که هنوز برای دیدنش زود است مطمئن‌مان می‌کنند که می‌توانیم قبل از آمدنش به صف‌های نماز جماعت بپیوندیم. همچنان که گروه‌گروه به سمت مصلی و شبستان‌ها برای نماز می‌رویم، گروهی دل نمی‌کنند... می‌ترسند نکند بیاید و نباشند. بعد از نمازی که پر از دردِدل است با خداوندگار، دوباره گرد هم جمع می‌شویم، در سایه، در آفتاب، منتظر! کودک، پیر، جوان و حتی نوزاد و ناتوان. میان مردم می‌ایستیم کمی دورتر از اولین صف به انتظار. کیپ تا کیپ تمام قد ایستاده‌ایم و درست در لحظاتی که فکر می‌کنیم ظرفیت صحن پر شده، مردم دسته‌دسته می‌پیوندند و انگار که صحن امام حسن مجتبی فراخ می‌شود و همه‌مان را در آغوش خود جای می‌دهد. صدای تکبیر مردم بلند می‌شود و بعد انگار این منم که در زمان سفر می‌کنم با نوای‌شان. می‌روم به دهه ۵۰ و اوایل ۶۰. این روزها هرکجا که می‌روم، اتوبوس و خیابان و مسجد و سلف دانشگاه، همه از بهشتی و رجایی و باهنر حرف می‌زنند و چقدر اسم بهشتی را به عنوان وجه شبه امروز و آن روز زیاد می‌شنوم. مردم آرام آرام و حزین با هم دم می‌گیرند و انگار حضور حسین امیرعبداللهیان را که قدم قدم به ما نزدیک‌تر می‌شود حس می‌کنند که دیگر شعارهای‌شان لحظه‌ای قطع نمی‌شود. اینک یک دهه هفتادی دقیقا حال و هوای بیست سال قبل از تولدش را که همیشه از قاب تصاویر آرشیو می‌دیده به عین درک می‌کند. نوای منسجم و متحد مردم بر هوا کوفته می‌شود. همه با هم یکصدا و یک آهنگ و یکدست بدون ذره‌ای فاصله با نوای ملایم حسین حسین می‌خوانند و گویی صاحب اسم امیرعبداللهیان را برای مدد می‌طلبند... تا شاید با نامش همگی کمی آرام شویم. به بیت "ای اهل حرم" می‌رسیم و آنقدر می‌خوانیمش که از نفس بیافتیم و باز "سقای حسین" را صدا می‌زنیم. پس از پسران امیرالمومنین گویی برای التیام یافتن دردهایمان به نامش پناه می‌بریم و نوای "حیدر حیدر" با شور در دهان‌های‌مان می‌پیچد و می‌پیچد و می‌پیچد... با عجز حیدر حیدر می‌خوانیم... با تضرع... با تسلیم و با درد... با درد... با درد مولای‌مان را به مدد می‌خوانیم تا مرهم دردمان باشد. مرگ می‌فرستیم به سیاهیِ تصمیمات دشمن و فریاد محکم مرگ بر اسرائیل در صحن یکدست‌تر از همیشه به گوش فلک می‌رسد... ادامه دارد... مطهره لطفی پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا