eitaa logo
روایتگری شهدا
23.1هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
ششمین افسران؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی https://goo.gl/ktj9zD 🔴حالی برای نماز یک ساعتی مانده‌بود به اذان . جلسه تمام شد. آمدیم گردان. قبل از جلسه هم رفته بودیم شناسایی. تا پام رسید به چادر، خسته و کوفته ولو شدم روی زمین. فکر میکردم عبدالحسین هم می‌خوابد. جوراب‌هایش را در آورد. رفت بیرون! دنبالش رفتم. پای شیر آب رفت. آستین‌ها را داد بالا و شروع کرد به گرفتن. احتمال نمیدادم حالی برای خواندن داشته باشد. خواستم کار او را بکنم، حریف خودم نشدم. رفتم توی چادر و دراز کشیدم. زود خوابم برد. اذان صبح آمد بیدارمان کرد. بلند شدم و پلک‌هایم را مالیدم. چند لحظه‌ای طول کشید تا چشم‌هام باز شد. به صورتش نگاه کردم. معلوم بود که مثل هر شب، نماز باحالی خوانده‌است. منبع: برگرفته از کتاب خاک‌های نرم کوشک 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺 👤باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷 📝هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم 🍀امشب همراه با 🌿ششمین شهید ماه کانال افسران جوان جنگ نرم ؛سردار شهید عبدالحسین برونسی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ✅قسمت 15 🔴حالی برای نماز یک ساعتی مانده‌بود به اذان . جلسه تمام شد. آمدیم گردان. قبل از جلسه هم رفته بودیم شناسایی. تا پام رسید به چادر، خسته و کوفته ولو شدم روی زمین. فکر میکردم عبدالحسین هم می‌خوابد. جوراب‌هایش را در آورد. رفت بیرون! دنبالش رفتم. پای شیر آب رفت. آستین‌ها را داد بالا و شروع کرد به گرفتن. احتمال نمیدادم حالی برای خواندن داشته باشد. خواستم کار او را بکنم، حریف خودم نشدم. رفتم توی چادر و دراز کشیدم. زود خوابم برد. اذان صبح آمد بیدارمان کرد. بلند شدم و پلک‌هایم را مالیدم. چند لحظه‌ای طول کشید تا چشم‌هام باز شد. به صورتش نگاه کردم. معلوم بود که مثل هر شب، نماز باحالی خوانده‌است. منبع: برگرفته از کتاب خاک‌های نرم کوشک 🌷شادی روح شهیــدان اسلام صلوات🌷 🌺🍃اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🍃🌺 @majnon100 ☀️گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeIByTNg7dF3aw 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA 🌷☘🌷☘🌷☘🌷☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #شهدا_الگوی_تربیت ❇️ خاطره پدر #شهید #محسن #حججی 🔹 #ماه_رمضان بود که محسن ما را به سفر مشهد برد و شب‌های قدر را با یکدیگر در صحن و حرم #امام_رضا(ع) تا #صبح سر کردیم و زمانی که احیا تمام شد و ما رفتیم به‌سمت هتل تا صبحانه بخوریم محسن رفت کنار #ضریح و از آن‌جا به ما زنگ می‌زد و التماس #دعا داشت و می‌گفت: «تو رو #خدا دعا کنین و رضایت بدین من برم سوریه»، که در آخر هم به خواسته خودش رسید. ✅ پسرم برای سوریه رفتن #نذر کرده بود پای #پدر و مادرش را ببوسد تا #رضایت ما را جلب کند. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۵۳ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ✍برج هفت سال 94 اعزام شدیم سوریه. از با یک باری رفتیم . یکراست بردندمان روستای بحوث باید حدود 40 دستگاه را می بردیم جلو نزدیک خط. شش هفت نفری، از اذان مغرب تا نماز کارمان طول کشید. 💢صبح که به برگشتیم، گفتم نامردا یکی نیومد به ما بگه دستت درد نکنه. محسن گفت: این قدر غر نزن. ما اومدیم برای کنیم! 🍀راوی:خداداد احمدی،همرزم شهید 📚 فصل ۵ ص ۲۶۸ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🍃 (۲)✨ 💚هادی انسان دیگری شد❤️ 🌷 ادامه داد: ببين من برايم نيست. اينكه به من بگن يا اصلا برام نداره. من مي خوام علمي رو به دست بيارم كه لااقل براي اون دنياي من باشه. 🌷@shahidabad313 💢از طرفي ما داريم توي🕌 و فعاليت ميكنيم، هر چقدر ما كامل تر باشه بهتر مي تونيم بچه ها و جوان ها رو كنيم. ⚘@pmsh313 💢مي دانستم که بيشتر اين حرف ها را تحت 🌷 مي زد. زماني که 🌷 بود اين حرف ها را شنيده بودم. 🌷 هم بارها در حوزه ي علميه ي (عج) به ديدن🌷 مي رفت.از وقتي🌷 از رفت،🌷 انسان ديگري شد. به حوزه ي علميه از همان زمان در 🌷 ديده شد. 🌷@shahidabad313 💢حرفي نداشتم بزنم. گفتم:🌷، مي دوني درس هاي به مراتب از سخت تره؟ مي دوني بعدها گرفتاري برات ايجاد مي شه؟ اگه به فكر هستي، از فكر بيا بيرون. 🌷 لبخندي زد و گفت: من همه شغلي رو كردم. هستم و از#لذت مي برم. 💢اگر پيدا كردم، مي رم مي كنم. مي رم يه وا ميكنم! 🌷@shahidabad313 💢خلاصه اون شب احساس كردم كه🌷 تحقيقاتش رو انجام داده و عزمش رو براي ورود به جمع (علیه السلام) كرده. ⚘@pmsh313 💢فردا با هم به سراغ مسئول حوزه ي علميه ي رفتيم. مسئول پذيرش سؤالاتي را پرسيد. 🌷@shahidabad313 🌷 هم گفت: ۲۳ سال دارم. دارم و هم به زودي مي گيرم. 📍بعد از انجام به#🌷هادي گفتند: از در كلاس ها كنيد تا ببينيم$شرايط شما چطور است. 🌷@shahidabad313 🌷 با ناراحتي گفت: من فردا عازم هستم. خواهش مي كنم بدهيد كه... 📍 گفت: قرار نيست از روز اول كنيد.بعد از خواهش و تمناي🌷، با كربلاي او شد. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💚ديدگاهش دنيوي نبود❤️ 🍃 ✨ ✔️راوی:خانواده شهید 🌟خواهرش مي گفت: گاهي از☀️ زنگ می زد مي گفت به چيزي نياز پيدا کرده، ما سريعاً برايش تهيه مي کردم و مي فرستاديم. که آمده بود آلوچه و چيزهاي ترش خريده بودم! رفت آنها را آورد سر سفره تا با آنها کند! 🌷@shahidabad313 🍭مي گفت: آنقدر در☀️ چيزهاي شيرين خورده ام كه الآن دوست دارم چيزهاي ترش بخورم. به خاطر همين خوردني هاي ترش برايش به☀️ مي فرستادم. ⚘@pmsh313 ⚡آخرين باري که به آمد، و تقريباً آبان ماه سال 1393 بود. رفتار و اخلاق🌷 خيلي تغيير كرده بود. احساس مي كرديم خيلي بزرگتر شده. 🌷@shahidabad313 ⚡آن دفعه با مقدار زيادي نقد آمده بود! هر روز از بيرون مي رفت و شبها بر مي گشت.بعد هم به دنبال خريد لوازم مورد نياز نيروهاي مردمي بود. طراحي، تهيه ي و و ... از كارهاي او بود. ⚘@pmsh313 ⚡مقدار زيادي پارچه ي زرد با خودش آورده بود. ما کمکش کرديم و آنها را بريديم.پارچه ِ ها باريك باريك شد.🌷 اسامي☀️(علیها السلام) را رويشان چاپ کرد و از آن ها سربندهاي قشنگي درآورد. همه ي آن سربندها را با خودش به☀️ برد. 🌷@shahidabad313 ⚡در آخرين حضورش در، حدود هشتاد نفر از بچه هاي کانون🕌 به رفتند.در آن سفر🌷 هم حضور داشت، زحمات زيادي کشيد. او يکي از بهترين نيروهاي اجرايي بود. اين آخرين خاطره ي رفقاي مسجدي با🌷 رقم زده شد.🌷 وقتي در☀️ مشغول و بود، مانند ديگر اين توانايي را در خودش ديد که تشکيل دهد و مسئوليت خانواده ي جديدي را به دوش بگيرد. ⚘@pmsh313 ⭐به اطرافيان گفته بود اگر مورد خوبي سراغ دارند به او معرفي کنند.🌷 هم مثل همه ملاک هايي براي در ذهنش داشت.ملاک هاي او بر خلاف برخي، ملاک هاي خاص و خدايي بود. ديدگاهش دنيوي نبود. او به فراتر از اين چيزها مي انديشيد. 🌷@shahidabad313 🌷 دلش مي خواست همسرش داشته باشد. مي گفت دوست ندارم همسرم به شبکه هاي اجتماعي و تلويزيون و... داشته باشد.🌷 اخبار را پيگيري مي كرد، اما به راديو و تلويزيون و نداشت.وقتش را پاي سريال ها و فيلم ها نمي كرد. مي گفت خيلي از اين برنامه ها وقت را مي دهد. ⚘@pmsh313 💢از نظر او بدون اين ها زيباتر بود. چند جايي هم در☀️ براي رفته بود اما...بار آخر با پدرش كرد و گفت: بايد با من به☀️ بياييد. من رفته ام و از من خواسته اند با خانواده ات به بيا. 🌷@shahidabad313 📌روزهاي آخر كارهاي خودش را هماهنگ كرد. حدود هزاران براي خريد. چندين هزار و هم طراحي و چاپ کرد و با خودش برد.خواهرش مي گفت: آخرين بار وقتي🌷 به☀️ رفت، يک با دست خط کاملاً معمولي که پاک نويس هم نشده بود داخل پيدا كرديم. ⭐در آنجا نوشته بود: حجاب هاي امروزي بوي☀️ (علیها السلام) نمي دهد حجابتان را زهرايي کنيد.پيرو خط باشيد. اگر دنبال اين باشيد، به آن چيزي که مي خواهيد مي رسيد همان طور که من رسيدم. راهپيمايي نُه دي يادتان نرود. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💚در خط مقدم❤️ ✔️راوی:محمد رضا ناجی 👈از مؤسسه ي با🌷 آشنا شدم. بعد از مدتي از مؤسسه بيرون آمد و بيشتر مشغول بود. ما در در🕌☀️ همديگر را مي ديديم.بعد از مدتي بحران⚡ پيش آمد.🌷 را بيشتر از قبل مي ديدم. من در جريان با او همکاري داشتم.يک روز مي خواستم به منطقه ي عملياتي بروم که🌷 را ديدم. او اصرار داشت با من بيايد. همان روز هماهنگ کردم و با🌷 حرکت کرديم. 🌷@shahidabad313 🍁او خيلي آماده و خوشحال بود. انگار گمشده اش را پيدا کرده. در آنجا روي يک کاغذ نوشته بود: با صهيونيست ها هستم. من هم از او عکس گرفتم و او براي دوستانش فرستاد.بعد از چند روز راهي شهر نشين «بلد» شديم. اين شهر محاصره شده بود و تنها يک راه مواصلاتي داشت.اين مسير تحت اشراف تک تيراندازهاي⚡ بود. هر کسي نمي توانست به راحتي وارد شود. ⚘@pmsh313 ☀️ به نيروهاي ملحق شديم.🌷 با اينکه به عنوان تصويربردار آمده بود، اما يک در دست گرفت و مشغول شد. چند تصوير معروف را آنجا از🌷 گرفتيم.همان جا ديدم که🌷 پيشاني بندهاي زيباي☀️(علیها سلام) را بين پخش مي کند.آن روز در تقسيم غذا بين کمک کرد. خيلي خوشحال و سر حال بود. 🌷@shahidabad313 💢مي گفت: جبهه ي اينجا حال و هواي ما را دارد. اين بچه ها مثل بسيجي هاي خود ما هستند.🌷 مدتي درمنطقه ي عمليات حضور داشت. در چند مورد پيش روي و حمله ي حضور داشت وخاطرات خوبي را از خودش به گذاشت. در آن ايام هميشه در دست داشت و مشغول فيلم برداري و عکاسي بود. ⚘@pmsh313 💢يک روز من را ديد و گفت: آنجا را ببين. يک مخابراتي هست که بالاي آن نصب شده. بيا برويم و را پايين بکشيم.گفتم شايد تله باشد. آنها منتظرند ببينند چه کسي به اين نزديک مي شود تا او را بزنند.در ثاني شما تجربه ي بالا رفتن از داري؟ اين خيلي بلند است. ممکن است آن بالا سرگيجه بگيري. خلاصه راضي شد که اين کار را انجام ندهد. 🌷@shahidabad313 🌟 تمام شد و اين شهر آزاد شد.🌷 تقاضاي به☀️ داشت. رفتم و کار او را انجام دادم. با او راهي منطقه ي☀️ شده و به رفتيم.سه روز بعد با هم به يک منطقه ي درگيري رفتيم. منطقه تحت سيطره ي⚡ بود. من و برخي، خيلي سرمان را پايين گرفته بوديم. واقعاً مي ترسيديم. 🌷 شجاعانه جلو مي رفت و فرياد ميزد: لاتخاف، لاتخاف ماکوشيئ... نترس، نترس چيزي نيست.ما آنقدر جلو رفتيم که به دشت باز رسيديم. از تا در آنجا شديم. ⚘@pmsh313 🌟خيلي داشت. نمي دانستيم چه کنيم اما🌷 خيلي بود! به همه روحيه مي داد. بود که راه باز شد و برگشتيم. از آنجا با هم راهي شديم. بعد هم☀️ رفتيم و چند روز بعد🌷 به تنهايي راهي شد.ما از طريق شبکه هاي اجتماعي با هم در بوديم. يک شب وقتي با🌷 صحبت مي کردم گفت: اينجا اوضاع ما است! من امروز در يک قدمي🌷 بودم. 🌷@shahidabad313 💎او ادامه داد: يک انتحاري پشت سر ما در ميان نيروها⚡ شد. من بالاي پشت بام بودم که بلافاصله يک انتحاري ديگر در حياط خودش را⚡ کرد و... چند روز بعد🌷 به☀️ برگشت. زياد در شهر نماند و به منطقه ي مقداديه رفت. از آنجا هم راهي☀️ شد.دو تن از دوستانم با او رفتند. دوستان من چند روز بعد برگشتند. با🌷 تماس گرفتم و گفتم: کي برمي گردي؟ گفت: ان شاءالله ما☀️ است! من هم گفتم اين هفته پيش شما مي آيم تا با هم فيلم و عکس بگيريم.اما چند روز بعد روز دوشنبه بود که از دوستان شنيدم که🌷🌷 شده. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
(عج 🔹نمازهاے زیاد مے‌خواند ، ولے به خوندن خیلے مقید بود️. همیشه بعد از نماز با حالِ خاصے مےخوندش...️ مے‌دونستم پشتِ هر کارش و دلیلے نهفته است. ❔ ⁉️براے همین یک بار ازش پرسیدم: این نمازِ دو رکعتے که بعد از نماز صبح مے خوانے ، چیه؟ اول از جواب دادن طفره رفت، اما اصرار که کردم ، گفت: اگه قول بدے تو هم همیشه بخونی مےگم️.. ✅وقتے قول دادم ،گفت: من هر روز این دو رکعت نماز رو براے و امـام زمـان (عج) مے خوانم...🌹 📚منبع: کتاب ساکنان ملک اعظم۳ منزل حسینے صفحه ۴۴ 🌺اللهم عجل لولیک الفرج🌺 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
⚡﷽⚡ 🌷(۱۰) ✅ ⭕️به و دو چندانی این پویش ⭕️ان شاءالله اندکی از دین ما به ادا شود 🔺️ ☀️ 🔻 و شهدای والامقام روحانی 🍁 ⬅️با عنوان شهید مدافع حرم،به‌قدری از نظر در سطح بالایی قرار داشتند که ایشان برای شروع تدریس خود از دروس سطح عالی آغاز کردند پس از شهادتشان مشخص شد که باوجود سن کم،قریب الاجتهاد بودند. 💠آنگونه که در خصوصیات اخلاقی این بزرگوار نقل کرده اند، بسیار خوشرو بود و همواره آراستگی ظاهر را حفظ می‌کرد. به ورزش کردن اهمیت می‌داد و تلاش داشت تا نمازهای☀️ خود را در🕌 اقامه کند. 💢از آنجا که ساکن بود، به حضور هفتگی در🕌 مقدس جمکران و نیایش با☀️ عصر(عج)اهتمام داشت و دعای، زمزمه همیشگی اش بود. 🔹در اتاق کارش «سلام بر ابراهیم»ی داشت که با عربی حاشیه نویسی کرده بود و می خواست خاطرات ابراهیم را برای سوری ها بخواند تا همه بدانند فرمانده ی او کیست؟ 🔹تنها مناجات‌نامه‌ای با خداوند به زبان عربی از خود به‌جا گذاشته است که در انتهای آن‌یک جمله به فارسی نوشته‌شده که به دعای همه شما محتاجم.  🍃 به همه گفته بود"باید جانانه بجنگیم که حتی اثری از ما نماند تامردم به زحمتِ نیفتند" 🔮 🍀🌟🍀🌟🍀🍀🌟🍀🌟🍀🍀 💎 🌟@shahidabad313 💎 🌟@pmsh313 🍀🌟🍀🌟🍀🍀🌟🍀🌟🍀🍀
💚پهلوان واقعی❤️ پهلوان(۲) ✔حسين الله كرم 💚خوشحالی ابراهیم از برگزاری نماز_جماعت_صبح در زور خانه❤️ 💚راه اندازی بســاط در مناطق جنگی توسط ابراهیم❤️ 💚تربیت پهلوان های واقعی در زورخانه❤️ ✅ @shahidabad313 ♻️داستان پهلواني هاي🌷 ادامه داشت تا ماجراهاي پيش آمد. بعد از آن اکثر بچه ها درگير مســائل انقلاب شدند و حضورشان در خيلي کمتر شد. ♻️تا اينکه🌷 پيشــنهاد داد که صبحها در زورخانه☀️ را بخوانيم و بعد کنيم و همه قبول کردند.بعد ازآن هر روز💥 براي🌟 در زورخانه جمع ميشديم. نماز صبح را به جماعت ميخوانديم و ورزش را شروع ميکرديم. بعد هم صبحانه مختصري و به سر کارهايمان مي رفتيم. ♻️ابراهيم خيلي از اين قضيه خوشــحال بود. چــرا که از طرفي ورزش بچه ها نشده بود و از طرفي بچه ها نماز صبح را به⚡ ميخواندند. ♻️هميشــه هم☀️ گرامي اســام(ص) را ميخواند:» اگر نماز صبح را به جماعت بخوانم در نظرم از عبادت و شب زنده داري تا صبح محبوب تر است.« ✅ @shahidabad313 ♻️با شروع فعاليت زورخانه بسيار کم شد. اکثر بچه ها در جبهه حضور داشتند.🌷 هم کمتر به تهران مي آمد. يکبار هم که آمده بود،وســائل خــودش را برد و در همان بســاط را راه اندازي کرد. 🍁@pmsh313 ♻️زورخانه، در تربيت پهلوانهاي واقعــي زبانزد بود. از بچه هاي آنجا به جز ابراهيم، جوانهاي بســياري بودند که در پيشگاه خداوند پهلوانيشان اثبات شده بود!آنها با خون خودشان ايمانشان را حفظ کردند و پهلوانهاي واقعي همينها هستند. ✅ @shahidabad313 ♻️دوران زيبا و معنوي زورخانه حاج حسن در همان سالهاي اول دفاع مقدس، با🌷 شهيد حسن شهابي(مرشــد زورخانه)شهيد اصغررنجبران(فرمانده تيپ عمار) و شــهيدان ســيدصالحي، محمد شــاهرودي، علي خرمدل،حسن زاهدي، ســيد محمد سبحاني، سيد جواد مجد پور، رضاپند، حمدالله مرادي، رضا هوريار، مجيد فريدوند، قاســم كاظمي و ابراهيم و چندين🌷 ديگر وهمچنين جانبازي حاج علي نصرالله، مصطفي هرندي وعلي مقدم و همچنين درگذشت به پايان رسيد. ♻️مدتــی بعد با تبديل محل زورخانه به ســاختمان مســکوني، ما هم به خاطره ها پيوست. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
⏺گفت‌وگوی با نفیسه پورجعفری دختر 🌷 بزرگوار حسین پورجعفری،دوست چندین ساله🌷 📍 💧 👇 ⬅ کمی از خانوادگی‌تان بگویید. که#حاج‌_قاسم بود، چه سالی بودند؟ ⭕ بابا ۱۳۴۵ در از توابع شهر و در یک خانواده پرجمعیت و مذهبی بود. ایشان از سال ۱۳۶۱ که وارد شد مشترکش را با مادرم آغاز کرد. حاصل ۳۸ سال زندگی مشترکشان (دو دختر و دو پسر) است که همگی متولد هستیم. بنده متولد ۱۳۷۱ و آخرین فرزند هستم. البته من در متولد شدم. تا سال ۷۶ در زندگی می‌کردیم که در این سال به خاطر کار بابا، همزمان با به آمدیم. ⬅پدرتان از آن دست رزمنده‌هایی بود که هیچ‌وقت را از تنش خارج نکرد؛ از این حیث_زندگی شما چه سختی‌هایی داشت؟ ⭕ایشان در زمان مدت‌ها در جبهه‌های جنگیده بود. موقع من به دنیا نیامده بودم ولی از بزرگ‌تر‌های خانواده شنیده‌ام که پدرم اغلب مواقع در حضور داشت. از موقعی هم که خودم بودم، بابا به علت حساسیت شغلی‌اش زود قبل از از بیرون می‌زد. هم آن‌قدر دیر می‌آمد که ما خواب بودیم و بابا را اصلاً نمی‌دیدیم. مواقعی پیش می‌آمد که به علت طول کشیدن کارش سه یا چهار روز یا یک هفته ما بچه‌ها از دیدن بودیم. در این چند سال اخیر هم از دو روز تا ۳۰ روز طول می‌کشید و بیشتر مشکل ما ندیدن دیر به دیر ایشان بود. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
⏺گفت‌وگوی با نفیسه پورجعفری دختر🌷 بزرگوار حسین پورجعفری،دوست چندین ساله🌷 📍 💧شهیدی که🌷 بدون او به☀️ نمی‌رفت! ۳۸ سال با هم بودند 👇 ⬅از خلقیات بگویید و اینکه ایشان چه سبکی در برای فرزندانش در پیش گرفته بود؟ ⭕هیچ و مقامی پدرم را نکرد. مثال‌زدنی داشت. علاقه‌ای به پست و مقام‌های دنیایی نداشت. هر از گاهی که به گلایه می‌کردیم و می‌گفتیم چرا این‌قدر کم به خانه می‌آیید؟ پاسخ می‌داد: «به خاطر راحتی شما.» هرموقع برای☀️ می‌ایستاد بدون اینکه به ما بچه‌ها بگوید ما بچه‌ها از کوچک تا بزرگ با شنیدن صدای نمازش از بلند می‌شدیم و پشت سر ایشان می‌ایستادیم و🍀 می‌خواندیم. درخصوص من و خواهرم از همان کوچکی به ما داشت ولی هیچ‌وقت این حرف را به ما نمی‌گفتند و از ما نمی‌خواستند که باید حجابتان باشد. ولی به صورت غیرمستقیم با حرف‌زدنشان و انجام کارهایشان ما متوجه شدیم که باید💥 داشته باشیم. همچنین ایشان نوه‌هایش را خیلی 💥 داشت. وقتی که از بیرون به خانه می‌آمد، بچه‌ها برای ایشان از همدیگر می‌گرفتند. ⬅ چند سال با🌷 همراه بود؟ ⭕شهیدی که🌷 بدون او به☀️ نمی‌رفت!پدرم ۳۸ سال با🌷، چه در زمان و چه در جنگ‌های نامنظم و ، داشت. همیشه🌷، بابا را با نام کوچک «🌷» صدا می‌زد.🌷 می‌گفت: «اگر دو نفر در این من را کنند من می‌توانم 🌷 شوم و وارد ☀️ شوم. یکی خانمم و دیگری🌷 است.» با آنکه پدرم این همه سال با🌷 بود، ولی هروقت تلفنی با حاجی می‌کرد، یک خاصی روی صورت نمایان می‌شد. انگار در خود با یکدیگر می‌کشیدند. خیلی وقت‌ها به خاطر مشغله کاری‌اش زود قبل از دم در خانه🌷 منتظر می‌ایستاد. حتی یک کارتن در داشت که☀️ صبحش را روی آن می‌خواند و حاجی می‌ماند. با تردد پدرم تمام همسایه‌ها هنگام رفتن به سر کار «پورجعفری» را می‌شناختند. حتی موقع برگشت هم وقتی پدرم مطمئن می‌شد🌷 داخل خانه شده است به خودمان برمی‌گشت. تا موقعی که چیدمان کار برنامه‌ها، جلسه، هماهنگی‌ها و مأموریت‌ها را انجام نمی‌داد خیالش راحت نمی‌شد. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
⏺گفت‌وگوی با نفیسه پورجعفری دختر🌷 بزرگوار حسین پورجعفری،دوست چندین ساله🌷 📍 💧 آخرین لحظه دیدار با پدر قبل از🌷 👇 ⬅از آخرین لحظه دیدار با پدرتان قبل از🌷 چه خاطره‌ای دارید؟ ⭕شب قبل از رفتن به، بنده در پدری پیش مادرم بودم. طی چند تماسی که با داشتیم، ایشان یکدفعه به ما اطلاع دادند که ما فردا زود باید به مأموریتی برویم. 💎بنده سریع با خواهر بزرگم تماس گرفتم که قرار است فردا به برود، بیایید از او خداحافظی کنید. روز رفتنِ، نیم ساعت قبل از☀️ از بیدار شدم، دیدم در اتاق پذیرایی مشغول خواندن☀️ است. بدون اختیار نشستم محو دیدن شدم تا اینکه نمازش تمام شد. با دیدن من لبخندی زد. 🍀چهره‌اش حالت خاصی داشت. بلند شد لباس‌هایش را پوشید و برای رفتن آماده شد. رفت و نزدیک تماس گرفت که برای به می‌آید. تلویزیون روشن بود و شبکه خبر داشت خبر آتش زدن در را نشان می‌داد. 💎بابا صدا زد: «نفیسه بیا نگاه کن ببین چه خبره. اوضاع خیلی خطرناک است. این دفعه ما برویم حتماً ما را می‌زنند.» برگشتم گفتم: «خب وقتی می‌گویی خطرناک است، نروید.» بابا برگشت گفت: «نه مگر می‌شود نروم؟ این همه سال با بودم؛ حالا در این اوضاع او را تنها بگذارم؟» در دیداری که با بچه‌های🌷 بعد از شهادتش داشتیم، بچه‌هایشان به من گفتند: «🌷 خیلی اصرار کرد که این سری🌷 با ما نیاید ولی آقای پورجعفری می‌کند و می‌گوید نمی‌توانم شما را در این وضعیت بحرانی تنها بگذارم.» ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓ 🌷 @shahidabad313 🌷 ┗━━━🍃🌷🍃━━━┛
...🌺 شـب تا سحـــر بہ عشــ♥️ـق تاب آورد دلــم اے زندڪَیِ من طلـ🌤ـوع ڪن روزم بدونِ روشن نمیشود✘ است باش و زندگـی ام را شـروع ڪن 😍 🌺 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌸کافی‌ست که را باز می کنی لبخندی😊 بزنی جانم ... 🍃صبــح 🌥که جای را دارد .ظهر و عصر و شب 🌙هم بخیـر می شود ... 📎🌺🌱 🌸سڼڳۯټ ڂٳڷي نىښت 🍃سڑدأڔ ڋڸۿا 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌷🕊🍃 کافیست صبـ🌤ـح که چشمانت را باز میکنی به سلام ڪنی ...🕊 که جای خودش را دارد ظهر و عصر و شب هم می‌شود 🕊 روز پنجشنبه شهدا را یاد کنیم با ذکر ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🌷🕊🍃 پرده از چشمهایت ڪنار بزن تا خورشید بار دیگر 🌤 در جغرافیاے من طلوع ڪند من با چشمهاے تو بخیر مےشود اے 💔 🕊 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🌷🕊🍃 🌤 يعني تو بخندي دلِ من باز شود پِلك بگشايي و از نو آغاز شود صبح 🌤يعني كه دلم غرق باشد آسمان، ، زمين باتو هم آواز شود 💔🥀 🕊 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🌷🕊🍃 یعنی شما دل ما باز شود... بگشایید و از نو آغاز شود.... 🕊 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
یعنی شما هر خــواب را از من بگیری و هر دلیل بیداری ام باشید 🕊 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯