● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_602
بدون توجه به مارال و هاتف، با حوصله غذایم را خوردم و پس از اتمام با تشکری کوتاه از آشپزخانه خارج شدم. آنقدر در اتاق نشسته بودم که دیگر حوصلهاش را نداشتم.
تصمیم گرفتم کمی به جاهای دیگر خانه بروم تا حداقل کمی این خانه را بشناسم. به سمت راه پله رفتم و پلهها را دوتا دوتا بالا رفتم.
به سمت نزدیکترین اتاق رفتم و درب آن را باز کردم. با دیدن تمِ سرتاسر مشکیِ اتاق، چشمانم از تعجب گرد شد.
اتاق شکنجه بود؟ وارد شدم و نگاهم را به دیوارهای اتاق چرخاندم رنگ کاغذ رنگ دیواری رنگ پردهها وسایل اتاق همه مشکی بود!
با دیدن قاب عکسی بزرگ که در بین این همه سیاهی اندکی روشنایی داشت سمتش رفتم. عکس پسری بود که حداقل میتوانستم بگویم بیست یا بیست و سه سالی دارد!
جوانیهای هاتف بود؟ چه دلیلی داشت هاتف عکس جوانیهایش را این چنین بر دیوار اتاق بزند؟
- چیکار میکنی؟
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_603
با شنیدن صدای مارال در پشت سرم، احساس کردم در لحظه قلبم از حرکت ایستاد. چرا همه در این خانه مانند جن بودند؟
- داشتم اتاقهای خونه رو نگاه میکردم.
لبخندی زد و چند قدمی به من نزدیک شد. چهرهی خندانش را از صورت من گرفت و به قاب عکس داد. احساس میکردم با دیدن قاب عکس، غمی عجیب در چهرهاش نمایان میشود.
- پسرمه، نزدیک به چهار ساله رفته خارج. اسمش سروشه.
هاتف و مارال فرزند داشتند؟ آن هم پسری که از من بزرگتر بود؟ نمیفهمم چطور هاتف از پسرش شرم نکرده و زنی را گرفته که نصف سن پسرش را دارد!
- بیا بریم اتاق یلدا هم بهت نشون بدم.
یلدا؟ نگاهِ پر از سوالم را به مارال دوختم که لبخندی به لب آورد و همانگونه که به سمت درب اتاق میرفت لب زد.
- یادته روزی که اومدم خونتون چی گفتم؟
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_606
یلدای من! چقدر جمله و لقب زیبایی بود. احساس میکردم او خوشبختترین دختر است که مادری این چنین مهربان دارد. مادری که مطمئنم اگر تا به امروز با هاتف و رفتارهای زشت و زنندهاش کنار آمده، تنها به خاطر فرزندانش است.
من حتی از این لقب هم محروم بودم. هیچ وقت کسی مرا به مالکیت صدا نزد، همیشه سر نخواستن من حرف بود، سر نبودنم، سر مردنم.
مادری که تنها کسی بود که ذرهای به من اهمیت میداد و مهربانیاش باعث آرامش جانم بود را در کودکی از دست دادم، در سنی کم من بودم و پدری معتاد پدری که از تمام دنیا سیخ و سنگ و موادش از همه چیز مهمتر بود.
شاید اگر تا به امروز مادرم زنده بود، هیچوقت به این روزگار دچار نمیشدم. دچار نمیشدم تبدیل شوم به بازیچهی دست پیرمردی احمق، دچار نمیشدم به اینکه دوبار دوبار فروخته شوم و هرکس رسید حق مالکیت بر من کند.
- نیهان چیزی شد؟
لبخندی به مارال زدم و سرم را به نشانهی نه تکان دادم و آرام گفتم:
- نه، فقط تو فکر پدر و مادرم بودم.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_605
برعکس یلدا، من دخترکی گدا بودم که خانهام در منطقهای فقیرانه بود. دختری که به جای اینکه در خارج از کشور به دنبال سرنوشت دلخواهاش بگردد، در خانهی مردی نشسته و منتظر است سرنوشت به او روی خوش نشان دهد.
به هاتف حق میدادم آیندهی من برایش اهمیتی نداشته باشد. دختری که خانواده و پدرش آن را رها کنند، سرنوشتی جزء این آوارگی نخواهد داشت.
وارد اتاق شدم و نگاهم را از چهرهی خوشحال مارال گرفتم. احساس میکردم از اینکه فرزندانش را به من نشان میدهد، احساس غرور و خوشحالی میکند.
اتاق یلدا دقیقا چیزی برعکس سروش بود. تمام اتاق تم صورتی و سفید داشت. سرم را به دنبال قاب عکسی از یلدا چرخاندم.
- عکسش رو توی کشوی میز گذاشتم.
یعنی اینقدر ضایع نگاه میکردم که به این راحتی متوجهی منظور نگاهم شد؟ لبخندی به لب آوردم که مارال به سمت میز رفت و بعد از باز کردن کشو، قاب عکس کوچکی را به سمتم گرفت.
- اینم یلدای من.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_606
یلدای من! چقدر جمله و لقب زیبایی بود. احساس میکردم او خوشبختترین دختر است که مادری این چنین مهربان دارد. مادری که مطمئنم اگر تا به امروز با هاتف و رفتارهای زشت و زنندهاش کنار آمده، تنها به خاطر فرزندانش است.
من حتی از این لقب هم محروم بودم. هیچ وقت کسی مرا به مالکیت صدا نزد، همیشه سر نخواستن من حرف بود، سر نبودنم، سر مردنم.
مادری که تنها کسی بود که ذرهای به من اهمیت میداد و مهربانیاش باعث آرامش جانم بود را در کودکی از دست دادم، در سنی کم من بودم و پدری معتاد پدری که از تمام دنیا سیخ و سنگ و موادش از همه چیز مهمتر بود.
شاید اگر تا به امروز مادرم زنده بود، هیچوقت به این روزگار دچار نمیشدم. دچار نمیشدم تبدیل شوم به بازیچهی دست پیرمردی احمق، دچار نمیشدم به اینکه دوبار دوبار فروخته شوم و هرکس رسید حق مالکیت بر من کند.
- نیهان چیزی شد؟
لبخندی به مارال زدم و سرم را به نشانهی نه تکان دادم و آرام گفتم:
- نه، فقط تو فکر پدر و مادرم بودم.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_607
مارال درحالی که لبخند از لبانش به سرعت پر میکشید ابروانش را در هم گره زد. با حرصی که به وضوح در بین کلماتش آشکار میشد گفت:
- اسم پدر رو روی اون بیغیرت نذار. اگر غیرت داشت دخترش رو به دو نفر نمیفروخت.
دونفر؟ مارال از کجا میدانست من به فروش شهریار هم رسیدهام؟ برای اینکه متوجهی منظور حرف مارال شوم دانستنم را انکار کردم و گفتم:
- منظورت از دونفر چیه؟
مارال لبخندی غمگین به لب آورد و صندلیِ که جلوی میز آرایش بود را جلو کشید و روی آن نشست. نفسی عمیق کشید و گفت:
- پدرت چند ماه قبل تورو به شهریار هم فروخته. کلی پول از اون پسر گرفت.
برای خودم متأسف بودم. تبدیل شده بودم به کالایی که دست به دست فروخته میشد و به خرید درمیآمد. حتی اشیاء هم اینقدر دست به دست نمیشوند.
البته هنوز هم معلوم نیست! بعید نبود تا چند روز دیگر مردی پیدا شود و بگوید مرا خریده. تنها جنس در دست پدرم بود که مرا بیحد و مرز به حراج گذاشته بود.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_608
نگاهم را به قاب عکس دوختم دختری تقریباً شکل سروش بود با همان جزئیات و اخم. با حرف مارال احساس کردم او افکاری که در ذهنم هستند را میخواند وگرنه اینهمه هماهنگی کمی غیر طبیعی بود.
- همون شب که هاتف تورو خرید به زور یه امضا از تو گرفت و شدی مال اون. اما یکم بعدش خبر رسید یه پسر رفته و پدرت رو به زیر باد کتک و ناسزا گرفته، بعدشم فهمیدیم یه پول گنده داده به پدرت تو رو خریده.
چه پول درشت باشد چه ناچیز برای پدرم تبدیل به دود میشد. مطمئنم الان دوباره درد خماری میکشید و با کاسهی گدایی به دنبال کمی مواد است.
- هاتف میگفت اونقدر پول زیادی بهش داده که پدرت کلا از خونه رفت. مثل اینکه رفته جای خونه گرفته تا از دست هاتف راحت بشه.
از آن خانه رفته؟ باورم نمیشد مگر شهریار چقدر پول میتوانست به او بدهد که این چنین خانه را ول کند و برای آرامش کوچ کند؟
مگر من چقدر برای شهریار ارزش و منفعت داشتم که حتی با پدرم دعوا کرده؟!
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_609
البته این چیزها دیگر مهم نبود. نه دیگر من قرار بود چشمم به چشم شهریار بخورد و نه قرار بود به آرامشی که پدرم دست پیدا کرده بود برگردم!
دنیا هرچقدر هم بچرخد، عاقبت مجبورم نزد هاتف باشم. البته گمان میکنم اگر کمی با دلش راه بیایم زندگی زیاد هم برایم سخت نمیگذرد.
- مهم نیست، بیخیالش.
مارال توقع چنین سخنی را از من نداشت گویا منتظر بود تا به گریه بیوفتم و از این همه بدبختی تازه که فهمیده بودم فریاد بکشم.
اما من دیگر حوصلهای این چیزها را نداشتم احساس پیرزنی هفتاد ساله را دارم که به زور و اجبار نفس میکشد و زندگی میکند.
- برات مهم نیست؟
قاب عکس را در کشو گذاشتم و به میز تکیه دادم. برایم مهم نبود یعنی دیگر از این ثانیه به بعد برایم مهم نبود.
-نه، این مسئله تازه پیش نیومده که مهم باشه.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_610
مارال ابروانش را بالا فرستاد و درحالی که به خوبی میتوانستم تعجب را در چشمانش ببینم گفت:
- گفتم شاید مهم باشه بفهمی برای اون پسر ارزش داشتی.
منظورش از آن پسر شهریار بود؟ البته درست هم میگفت تا قبل از اینکه با او سخن بگویم برایش ارزش داشتم. آنقدر ارزش داشتم که سرش را در مقابل من خم میکرد و شرمسار بود.
شاید هم تمام این رفتارها تنها از احساس انسانیتی بود که در وجود او نهفته شده بود.
- اهمیتی نداره. اهمیت نداره چندبار فروخته شدم، اهمیتی نداره تبدیل به کالا شدم، اهمیتی نداره پدرم سر من کاسبی میکنه، اهمیتی نداره آغوش گرم به خونه رو با فیلمی دروغ باختم.
به چشمان مارال نگاه کردم و با کشیدن نفسی سخت و عمیق ادامه دادم.
- اهمیتی نداره شدم بازیچهی دست یه پیرمرد چندش و احمق، اهمیتی نداره عروس مردی شدم که دخترش همسن خودمه، اهمیتی نداره...
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_611
مکثی کوتاه کردم و با نیشخندی تلخ، حرفم را ادامه دادم:
- اهمیتی نداره که زندگیم رو باختم و خاکستر شدم.
حرفم که تمام شد قطرهی اشک سمجانه از چشمانم چکید و روی گونهام سُر خورد. راست میگفتم اهمیتی نداشت، یعنی دیگر چیزی نداشتم که به خاطرش خودم را به آب و آتش بزنم.
مارال از جا بلند شد و تک قدمی که فاصله بینمان بود را پر کرد و مرا در آغوشش گرفت. همان جور که دستش نوازشوار به روی کمرم حرکت میکرد گفت:
- متأسفم نباید این حرفا رو بهت میگفتم. نمیدونم چرا قفل از زبونم باز شد و گفتم چیزی رو که نباید میگفتم.
اجازهی اینکه بیشتر از این خودش را سرزنش کند ندادم و گفتم:
- تقصیر تو نیست من واقعا برام دیگه چیزی مهم نیست. چون هرچیزی که داشتم از بین رفته، دیگه چیزی ندارم که به خاطرش حرص بخورم.
و ناامیدی نوعی مرگ بود. نوعی مرگ آرام که به جای اینکه راحتت کند، قطره قطره عذابت میداد و پیرت میکرد.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_612
همراه با مارال راه خروج از اتاق را در پیش گرفتیم. مارال پشت سرم درب اتاق یلدا را قفل کرد و دستش را پشت کمرم گذاشت و اندکی فشار آورد.
- بیا بریم اتاق من.
از آنجا که حوصلهی اتاق خودم را نداشتم بدون هیچ حرفی موافقت کردم. به دنبال مارال راهی را در پیش گرفتم و با رسیدن به اتاقی، زودتر از او داخل شدم.
آنقدر ذهنم خسته شده بود که دیگر حوصله و حالِ آنالیز این اتاق را نداشتم. برای همین بدون نگاه کردن به جایی سمت تخت رفتم و روی آن نشستم.
از اینکه تخت یکنفره بود تعجب میکردم. مگر اتاق هاتف و مارال نبود؟ نگاهم را به مارال دوختم و صبر کردم کاری که به آن مشغول شده تمام شود.
- اهل فیلم دیدن هستی؟ چندتا فیلم خوب تازگی دانلود کردم باهم ببینیم.
اهل فیلم دیدن نبودم اما برای اینکه اندکی سرگرم شوم سرم را به نشانهی موافقت تکان دادم. از بچگی اصلا نیازی به دیدن فیلم نداشتم چون هیچوقت حوصلهام سر نمیرفت.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
تیکهای از پارتهای جدید Vip😍
اتفاقاتی که داره میوفته رو اصلا از دست ندید! به نظرتون نیلماه کیه؟🧐
اختلاف پارتها به 400 پارت رسیده، ما در ویآیپی پارت 1000 هستیم و تازه روزانه هم 4 پارت برای اعضا قرار میدیم🤩
با یه قیمت خیلی خفن و ارزون، این اختلاف پارت رو میتونید از طریق خرید vip بخونید.🔥
@Vip_Ad
☝️🏻به آیدی بالا جهت گرفتن شماره کارت و واریز مبلغ 60 تومان برای رمان هیجانیمون پیام بدید.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_613
یک جورایی زندگی خودم یک فیلم بود، یک فیلم جنایی و ترسناک که از بیرون برای بقیه ممکن است طنز باشد!
فیلمی که تنها یک شخصیت داشت به نام نیهان. دختری بیچاره که هرگونه بیچارگی در دنیا بود بر سر او میآمد. از اینکه این چنین زندگیام را خلاصه کردم، خندهام گرفته بود.
- میرم یکم خوراکی بیارم باهم بخوریم. الان فیلم شروع میشه.
به رفتن مارال نگاه کردم و پس از بیرون رفتنش به تلویزیون چشم دوختم. هراتاق حتماً باید یک تلویزیون داشته باشد؟
فکرکنم این هم یکی از قوانین مسخرهی هاتف است. خب اگر هراتاقی تلویزیونی داشته باشد، دیگر چه نیازی بود به اینکه اعضای خانه دور هم جمع شوند و برای ثانیههایی خوشحال زندگی کنند؟
قوانین و سبک زندگی این پولدارها برایم جالب بود! خودشان با دست خودشان اعضای خانواده را از هم دور میکردند. بچههایشان را به خارج از کشور میفرستادند و خودشان هم...
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_614
اما چیزی که سخت باعث شده بود تحمل این زندگی برایم سخت شود این بود که فهمیده بودم یلدا همسن من است! دختری همسن من در خارج از کشور مشغول به زندگی بود.
و این موضوع درحالی بود که یک پدر پولدار و مادر فوق مهربان هم داشت و همچنین یک برادر...! چرا باید بین دو دختر این چنین فرق باشد؟
این همه تفاوت را چه کسی میتوانست توضیح دهد؟ چه کسی میتوانست دلیل این همه تفاوت را به من بگوید؟ اینکه تقدیر و سرنوشت من چیز دیگر بود واقعاً مرا قانع نمیکرد.
قانع نمیکرد و باعث نمیشد دلخوش کنم به تقدیری که سر لج با من برداشته بود، امیدوارم آخر داستان من، مرگ باشد!
مرگ دختری که درد کشید و بعد از آن مرد، احساس میکنم سبکترین و دلنشینترین پایان برای زندگی من همان است.
- نیهان؟ دختر کجایی؟
به مارالی که بالای سرم ایستاده بود و نگران به من نگاه میکرد چشم دوختم. لبخندی دندان نما زدم و آرام گفتم:
- یه کوچولو توی فکر بودم.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_615
مارال کنار من روی تخت نشست و درحالی که ظرف چیپس و ماست را مقابلم میگذاشت گفت:
- فقط یکم؟
دیگر جوابی ندادم و با خجلی به تلویزیون نگاه کردم. هرچه بیشتر پاسخ میدادم بیشتر باعث خنده میشدم.
- فیلمش یکم طنزه، برای اینکه حالت عوض بشه اینو انتخاب کردم.
تشکری کردم و با شروع فیلم، چشمم را به آن دوختم. هرچه تلاش میکردم افکار مزاحم، دست بردار نبودند؛ حتی لحظهای هم نمیتوانستم از فکرهای پوچ خارج شوم.
دیوانه شده بودم! در ذهنم دائم مشغول مقایسهی خودم و یلدا بودم، مقایسهای که جوابش همیشه بُرد یلدا بود.
اما جدا از تمام اتفاقات و این افکار پوچ، دلم میخواست برادر بزرگتر داشته باشم. شاید اگر برادر یا خواهری بزرگتر از خودم داشتم، اکنون در این خانه نبودم.
برادری که مرا زیر بال و پر خود بگیرد و اجازهی این همه ظلم و ستم در حق مرا ندهد.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_616
نیشخندی بر لبم نشست و در دلم به این افکار مسخره خندیدم. اینکه گمان میکردم حضور برادری بزرگتر باعث خوشبختی من میشد، واقعا احمقی و خوشخیالی بود.
اگر شانس، شانس من است حتی اگر ده برادر هم داشتم، هرکدام از پدرم خبيثتر میشدند. آن وقت به جای یک جلاد، ده جلاد داشتم!
با شنیدن صدای خندهی مارال با لبخند به او خیره شدم. چقدر خندهاش زیبا بود...!
چروک زیر چشمش که در زمان خندیدن پیدا میشد و حالت شادیِ که در صورتش مینشست آنقدر زیبا بود که میتوانستم او را تشبیه به یک ماهِ درخشان کنم.
من هم مانند او سعی کردم حواسم را به تلویزیون و فیلمی که درحال پخش بود بدهم و موفق هم شدم. افکار در ذهنم سبکتر شده بود و این باعث میشد بتوانم تمرکز بیشتری روی فیلم داشته باشم.
- چرا نمیخوری نیهان؟
به رد انگشتان مارال نگاه کردم و با دیدن چیپس یکی از آن را برداشتم و درحالی که درون ظرف ماست میزدم گفتم:
- یادم رفته بود! حواسم پیش فیلم بود.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
تیکهای از پارتهای جدید Vip😍
اتفاقاتی که داره میوفته رو اصلا از دست ندید! به نظرتون نیلماه کیه؟🧐
اختلاف پارتها به 400 پارت رسیده، ما در ویآیپی پارت 1000 هستیم و تازه روزانه هم 4 پارت برای اعضا قرار میدیم🤩
با یه قیمت خیلی خفن و ارزون، این اختلاف پارت رو میتونید از طریق خرید vip بخونید.🔥
@Vip_Ad
☝️🏻به آیدی بالا جهت گرفتن شماره کارت و واریز مبلغ 60 تومان برای رمان هیجانیمون پیام بدید.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_617
چند دقیقهای بیشتر از فیلم دیدنم نگذشته بود که درب اتاق بیهوا باز شد و هاتف بدون اینکه نگاهی به اتاق و یا من بیندازد با عجله گفت:
- مارال ندیدی نیهان رو؟
من و مارال لحظهای مبهوت بودیم و به یکدیگر نگاه میکردیم.
- تو اینجا چیکار میکنی؟
مردک کور بود مرا نمیدید مقصر من بودم؟ واقعاً دیوانه بود! در این مورد من از یلدا جلوتر بودم، او پدری دیوانه و روانی داشت، من پدری معتاد و عیاش.
حداقل معتاد بودن بهتر از احمق بودنه! مارال هم که گویا احساس مرا دریافت کرده بود در جایش نشست و با برداشتن کنترل فیلم را قطع کرد.
- چته؟
هاتف به چارچوب درب تکیه داد و با کلافگی لب زد:
- فکرکردم فرار کرده باز.
این سطح از دیوانگی و بیعقلی در یک آدم واقعاً عجیب بود...!
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_618
هاتف چنان سخن از فرار میگفت که گویا دربهای خروج این خانه را باز کرده و راه فرار برای من خیلی آماده است!
با آن غول بیابونیهای که جلوی درب خانه گذاشته، اصلا آدم جرأت میکند به درب نزدیک شود؟ حالا چه برسد که تصمیم به فرار داشته باشد.
- دقیقا از کدوم راه باید فرار کنم؟ تو یه راه به من نشون بده!
مارال از حرف من خندهاش گرفت و بدون توجه به حضور هاتف بلند قهقه زد. حرفم شاید خندهدار باشد اما من کاملاً جدی صحبت میکردم.
- اگر تو آهویی، راهش رو پیدا میکنی.
آنقدر از لفظ آهو استفاده میکرد که داشتم حس تنفر به این کلمه پیدا میکردم. حتی همین رفتارش هم روی اعصابم بود.
من اگر آهو بودم و میتوانستم راه پیدا کنم، راهی را جستجو میکردم تا مرا برای همیشه از این زندگی نکبتبار خلاص کند نه به فکر فرار از خانهی او باشم!
- پاشو بیا نیهان.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_619
با اجبار و در کمال نارضایتی به مارال نگاهی انداختم و از جا بلند شدم. سمت هاتف حرکت کردم و او با رسیدن من سریع از اتاق خارج شد و با اشارهی دست مرا به همقدمی با خود دعوت کرد.
با کلافگی به دنبالش راه افتادم. برای اولین بار به قدش توجه کردم. رسماً سه برابر من بود!
هاتف تنها سنش و سفیدی موهایش به پیر بودنش اشاره میکرد. وگرنه که هیچ چیز او شبیه به یک پیرمرد نبود.
نه مریضی داشت نه کمرش خم شده بود نه بیجان و حوصله بود. نیروی جوانی داشت و حوصلهی بچگی. حتی میتوانستم بگویم از نظر روحی از من هم جوانتر است و من از نظر روحی از او پیرتر...
درب اتاقی را باز کرد و خودش زودتر داخل شد. با احتیاط یک قدم داخل گذاشتم و به اطراف نگاه انداختم.
- اتاق منه، نترس بیا داخل.
از این متن دعوتنامهاش خندم گرفت و ناخواسته خندیدم. قدمی جلو آمد و با گرفتن مچ دستم مرا به داخل کشید و گفت:
- به چی میخندی؟
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_620
جلوی خندهام را گرفتم و درحالی که لحنم از شدت خنده کمی گرفته شده بود، نفس نفس میزدم گفتم:
- از متن دعوتنامهات.
روی تختش نشست و درحالی که لبخندی به لب داشت به کنارش اشاره کرد و مرا دعوت به نشستن کرد. خودم را به ندیدن زدم و برعکس خواستهی او سمت صندلی رفتم و روی آن نشستم.
- متن کدوم دعوتنامه؟
لبم را به کمک زبانم خیس کردم و گفتم:
- همین که گفتی "اتاق منه، نترس بیا داخل"
هاتف چنان نگاهم میکرد که مطمئنم منظور که هیچ حتی متوجه نشدم از چه سخن میگویم.
- خب این کجاش خنده داشت؟
حالا آنقدر گیر میداد و آویزان میشد تا به غلط کردن بیوفتم از اینکه خندیدم. بر سرم کوبیدم و گفتم:
- خب تو خودت برای من باعث ترس و خطری. بعد فکر میکنی اگر بگی اتاق تو هست من احساس امنیت میکنم؟
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_621
تای از ابروانش را بالا فرستاد و خودش را روی تخت رها کرد. به کنارش کوبید و گفت:
- بیا بشین اینجا.
نمیفهمم چه اصراری داشت حتما جایی که او گفته بنشینم! خب مقصود نشستن و گوش کردن به حرفهایش بود که من هم انجام دادم.
- نشستم دیگه! چه اینجا، چه اونجا. بگو چی میخواستی بگی؟
دستش را به عنوان بالشت زیر سرش گذاشت و بعد از کشیدن خمیازهای طولانی گفت:
- خواستم یه چیزایی رو برات روشن کنم.
تا به امروز میخواست من همسر او باشم از امروز تصمیم گرفته نقش لامپ هم بازی کند. چه گرفتاری شده بودم!
- تو چه بخوای چه نخوای دیگه زن منی. و تا آخر عمرت هم قرار نیست از این خونه بیرون بری، فهمیدی؟
الان این روشن کردنش بود؟ دلم میخواست فریاد بزنم و بگویم عقل کل خودم از این بدبختی اطلاع دارم، تو زحمت روشن کردن را نکش!
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_622
نیشخندی زدم و با گرفتن حالت متفکری به خودم گفتم:
- به نکتهی خوبی اشاره کردی، نیست تا حالا خنگ و نفهم بودم، نمیدونستم چهخبره، از اینکه باعث شدی من چشمم به دنیا باز بشه، ممنونم.
هاتف خندهای کرد و با آرامش گفت:
- تیکه بنداز ببینم آروم میشی؟ نیتم از گفتن این حرفا این بود که نتیجه بگیریم ازش.
کاش میتوانستم او را خفه کنم یا گردنش را بجوم! چه نتيجهای میتوانستیم بگیریم جزء اینکه من یک دختر بدبختِ بیچارهی بخت برگشتهام؟
- نتیجه که روشنه، نیهان اولین و آخرین بخت برگشتهی جهانه.
هاتف روی تخت نیم خیز شد و به دستانش تکیه داد. با صبری که نمیفهمیدم از کجا آورده گفت:
- خیر. نتیجه میگیریم از امروز باید اینکه من رو نمیخوای و اجبار شدی و کی بودی رو فراموش کنی. نه به خاطر من، به خاطر خودت.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_623
پذیرش هاتف چه نفع و سودی برایم داشت؟ هاتف چه اجبار باشد چه میل و خواسته، در هر صورت عذاب است. آن هم عذابی الهی!
من مطمئن بودم در بچگیام گناهی بزرگ کردهام، گناهی که باید عذابش را همین دنیا میکشیدم و عذاب و جهنمِ من هم به صورت انسان درآمده و تبدیل به هاتف شده.
هاتف با دیدن سکوت من از جا بلند شد و سمت درب اتاق رفت. نگاهم را به دنبال او کشیدم تا ببینم قصد انجام چه کاری را دارد.
با دیدن اینکه کلید را درون قفل چرخاند و درب را قفل کرد سریع از جایم بلند شدم و قدمی به جلو برداشتم.
- چیکار میکنی؟
کلید را بالای کمد گذاشت و دوباره به سمت تخت رفت. روی آن خوابید و با آرامش گفت:
- درو بستم کار خاصی نکردم.
واقعا فکر میکرد من احمقم یا متوجهی انجام کارها نمیشوم؟ دندان بهم سابیدم و به سمت کمدی که کلید را روی آن گذاشته بود رفتم.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_624
روی پاشنهی پا ایستادم و دستانم را آنقدر کش آوردم تا به کلید برسد. اما مردکِ نردبان چنان دور گذاشته بود که هرچی بالاتر میرفتم بیشتر نمیرسیدم.
- آروم بگیر برای بچت بَده.
مبهوت به سمت او بازگشتم. بچهی خودش نیست و هر ثانیه یک بار تجویز میکند و کاری را برایم ممنوع میکند. گمان کنم اگر بچهی خودش بود درون شیشه میگذاشتم تا ارادهی هیچ کاری نداشته باشم.
- بیا بشین اینجا. نمیخورمت که... هرکار که قرار بود باهات انجام بدم رو دادم. پس اینقدر نترس از من!
نیت خدا از دادن این همه وقاحت و بیحیایی به بعضی از مردها چه بود؟ چیزی را به راحتی و آسانی بر لب میآورد که من حتی با فکر به آن احساس شرمندگی میکردم و به دنبال چاهی میگشتم تا خودم را درون آن بیندازم.
چند قدمی را نزدیکش رفتم و در دورترین نقطهی تخت نشستم. دلم میخواست دلیل توجهاش را به این جنین بفهمم برای همین مقاوت نکردم و گفتم:
- چرا وقتی بچهی تو نیست بازم برات مهمه چی براش خوبه و چی بَد؟
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_625
لبخندی به لب آورد و در کمال آرامش و ریلکس بودن گفت:
- چرا نباید باشم؟
از این همه آرامش او حرصم میگرفت! من داشتم از درون تیکه تیکه میشدم و او هربار لبخندی پر از آرامش تحویلم میداد. دلم میخواست حرص خوردن و عصبی شدن او را ببینم. اصلا بلد بود عصبانی شود؟
- میشه اینقدر آروم نباشی؟ واقعا باعث حرص خوردنم میشه.
خندهای کرد و شانههایش را بالا فرستاد. با سردرگمی گفت:
- چرا آروم نباشم؟ اصلا چرا باعث حرصت میشه؟ به بحث و دعوا و عصبانیت عادت داری؟
به بحث و عصبانیت عادت نداشتم. من در خانهی شهریار هم میزبان همین آرامش بودم اما نه از این جنس! آرامش هاتف مرا دیوانه میکرد. دیوانه میشدم وقتی میدیدم کسی که باعث حرص خوردن و عذاب من است، این چنین آرامش دارد!
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_626
دندانهایم را محکم بهم فشردم. آنقدر محکم که صدای کشیده شدنهایش به یکدیگر به گوشم رسید و البته از گوش هاتف هم دور نماند.
- ببین بچه سن من بهم این قابلیت رو داده که توی نود و نه درصد مراحل زندگیم آروم باشم.
همین است دیگر یک پیرِ پا لب گوری چه میفهمد حرص و استرس چیست؟ سعی کردم کمی خودم را آرام کنم. نفسهای عمیق و از عمق وجود میکشیدم تا به درون آشفتهام سامان دهم.
- گفتی چرا بچه برام مهمه، نه؟
با شنیدن صدایش سرم را بلند کردم و با تکان دادم سرم به نشانهی مثبت منتظر شنیدن پاسخ سؤالم شدم.
- چون مشکل من با شهریار هست، البته بود.
من مشکلی با یه بچه ندارم. اونم بچهای که قراره جوری که من میخوام بزرگ بشه و من پدرش باشم.
اینکه هاتف با این سن و سالش برنامه برای بزرگ کردن این جنین هم ریخته بود، باعث تعجبم میشد. من با اینکه نصف سن هاتف را هم ندارم دائم در فکر مرگ و ترک این دنیای لعنتی هستم.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_627
ولی هاتف فرق داشت. او برعکس من به فکر مرگ نبود حتی شاید هیچ وقت به ذهنش نمیرسید روزی تسلیم دست عزرائیل شود.
چیز دیگر که باعث تعجبم بود این بود که هاتف بین جملاتش گفت مشکلش با شهریار بوده! یعنی دیگر هیچ مشکلی با یکدیگر نداشتند؟
- به چی فکر میکنی؟
- چرا دیگه با شهریار مشکل نداری؟
حالت صورتش کلافه شد و دستی بین موهای آشفتهاش کشید. با بیحوصلگی گفت:
- چون دیگه آدمی نیست که خطرناک باشه یا حتی بشه اسم دشمن روش گذاشت. هرچیزی داشت رو ازش گرفتم. یه روز عشقش رو، یه روز کسی که بهش امیدوار بود رو و در نهایت بچهاش رو.
"کسی که بهش امیدوار بود" منظور هاتف این جمله من بودم؟ شهریار به من امید داشت؟ کاش میتوانستم به اندازهای که شهریار به من امید دارد من هم به عقلم امید داشته باشم.
به عقلی از کار افتاده، که هیچگاه بلد نبود اندکی فکر کند. همیشه وقتی تصمیمهایش را میگرفت و با سر درون چاه میرفت بعد به اینکه بدبخت شده فکر میکرد.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_628
اما نتیجهی حرفهای هاتف واقعا درست بود. شهریار دیگر چیزی نداشت که از دست بدهد. تا کنون مطمئنم محبت و احساس انسانیتی را هم که داشت، بر باد رفته.
- تموم شد سوالات؟
توان فهمیدن موضوعی را نداشتم و از طرفی اگر میخواستم تمام سوالات ذهنم را مطرح کنم، باید تا قرنها روبهروی او مینشستم.
خمیازهای کشیدم و با خستگی از جایم بلند شدم. به سمت درب رفتم و گفتم:
- بیا در رو باز کن، خستمه میخوام برم بخوابم.
بدون اینکه ذرهای از جایش بلند شود پتو را روی خودش کشید و گفت:
- این تخت رو نمیبینی؟ خستهای؟ خب بیا بخواب!
نفسی کلافه کشیدم و درحالی که پلکم سنگین شده بود با بیحوصلگی گفتم:
- اینجا راحت نیستم بیا در رو باز کن. لطفاً!
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_629
هاتف بدون ذرهای توجه به من، سکوت کرد و پتو را روی سر خودش کشید. از شدت خوابی که ناگهان به چشمانم هجوم آورده بود، کلافه بودم و از اینکه درب هم به رویم قفل بود، کلافهتر.
بدون کوچکترین اراده از خودم، ناگهان با تمام وجودم فریاد زدم. جوری که اگر بگویم گلویم زخم شد و شنوایی گوشهایم کم، دروغ نگفتم!
در کسری از ثانیه هاتف مقابلم ایستاد و دستش را روی دهانم گذاشت. همین که موفق شده بودم او را پایین بکشم یعنی راه درستی را انتخاب کردم.
- چته جیغ میزنی؟ مگه شکنجهات کردم؟
ذهنم دیگر قدرت فکرکردن نداشت و بدون اینکه حرفم را آنالیز کنم گفتم:
- در رو باز کن وگرنه خفهات میکنم.
هاتف لحظهای چشمانش متعجب شد و بعد از ثانیهای با صدای بلند خندید. بیحوصله به درب تکیه دادم و منتظر شدم این خندهی مسخره تمام شود.
- خفهام کنی؟ بیا بخواب دختر داره کم کم میزنه به سرت!
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.