#ماجرای_اسیرگرفتن
#راوی_خواهرمعزز
#شهیددفاع_مقدس
#حسن_احمدی
رفتم شناسایی چون دوره چریکی دیده
بودم وارد یک کانال شدم تا آب بخورم
چند پله که پایین رفتم دیدم چند تا
عراقی حدود(۱۰نفر) اونجا بودند و داشتند آب می خوردند. گفتم چیکار کنم نه میتونستم برم بالا و نه برگردم گفتم امید به خدا و رفتم پایین و به عربی گفتم تسلیم آنها فکر کردند من یک گردانم تفنگشون رو انداختند تو آب و من یکی یکی اونهارو کشوندم بالا و چند کیلومتر راه بردمشون تا به پایگاه خودمون
رسیدیم. عراقی ها خودخوری
می کردند که یک نفر چطور مارا اسیر
کرده و تا رویشان را برمیگرداندند من
می گفتم برو راه برو وقتی رسیدیم
فرمانده کل خیلی به عراقی ها خندید.
(این ماجرا را خود شهید قبل از شهادت برای خانواده اش تعریف کرده است)
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#زندگینامه
#راوی_خواهر_گرامی
#شهیددفاع_مقدس
#میرزامحمودعابدی
شهید میرزا محمودعابدی درسحرگاه خرداد سال۱۳۴۲ درخانواده ای مذهبی در شهرستان درچه پیاز اصفهان چشم به جهان هستی گشود ؛ میلاد وی همزمان باکشاکش جدال شاه ملعون باخمینی کبیر ، و تبعید شدن امام خمینی
(رحمت الله علیه) به ترکیه بود .
درآن زمان محمدرضاشاه پهلوی به امام گفته بودند که یارانت کجا هستند تا بیایند و شما را یاری کنند و امام به کنایه ای به شاه ملعون گفتند : که یاران من الان در گهواره ها هستند و چه زیبا آن پیر فرزانه و رهبر وارسته پیش بینی یاران خود راکرده بود .
شهید میرزا محمود عابدی دومین فرزندخانواده بودند ایشان دوران طفولیت خود را تحت سر پرستی جد مادری خودحاج سید محمد میرلوحی سپری کردند .
وی درشش سالگی گام درعرصه آموزش گذاشت ودوران ابتدایی خود را در دبستان اسلامی شهر درچه گذراند و دوران راهنمایی را در مدرسه شهید یوسفعلی عابدی به پاپان رساند .
لازم به ذکراست که این شهید عزیز بسیار درکسب علم و دانش کوشا و موفق بودند ولی بخاطر فقر مالی خانواده و بیماری پدر و همچنین عیالوار بودن خانواده سنگر درس و مدرسه را رها ساخت و به دنیای کار کارگری شتافت
وی باهمان سن کم درکارخانه ریسندگی و بافندگی کنف اصفهان استخدام شد و شروع به کارکرد و در واقع نان آور خانواده شد . و درسال ۱۳۶۰ به اصرار خانواده سنت زیبای پیامبر اکرم را جامه عمل پوشاند و دین خود را کامل کرد و با دخترخاله خود ازدواج کرد و بعد از گذشت چهار ماه در بسیج محل ثبت نام کرد وفعالیتهای خود را در زمینه بسیج آغاز نمود . وی درپایگاه شهید مصطفی خمینی درچه شبها را به نگهبانی وسرکشی ازمحله های شهر می گذراند تاخانواده های رزمندگان شبها را با آسایش به صبح برسانند . و زمان زیادی طول نکشید که به ندای امام خمینی(رحمت الله علیه) لبیک گفت ؛ پس از دیدن آموزش نظامی به طور داوطلبانه به جبهه های حق علیه باطل شتافت وسرانجام در روز بیست وسوم خرداد سال هزار وسیصدوشصت و یک در درگیری با کُمُله های کُرد ضدانقلاب در منطقه مریوان درشهرستان سنندج کُردستان بر اثر اصابت گلوله بر سر همانند آقا ابا عبدلله الحسین
"علیه السلام" به آرزوی دیرینه اش
رسید وشربت شیرین شهادت رانوشید . و پیکر پاکش در تاریخ بیست وششم خرداد ماه تشیع ودر گلزار شهدای اسلام آباد آرام گرفت .
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#باد_و_طوفان
#راوی_خواهرمعزز
#شهیددفاع_مقدس
#مهدی_فصیحی
یک روز بعداز ظهر زمستان بود مادرم به آقا مهدی گفت: برو صحرا یکم چغندر بیار؛ نزدیک غروب آفتاب بود. آن روز خیلی غروب آفتاب قرمز بود و خیلی رنگ آسمان هم قرمز شده بود. تا برادرم به رفت صحرا یک دفعه آسمان دگرگون شد و هوا طوفانی شد. بقدری طوفان شدید بود که زمین و آسمان از گردو غبار انگار بهم دوخته شدند و دیگه چشم چشم و نمی دید. مادرم که نگران برادرم شده بود رفت به طرف پشت بام منزل تا از دور ببیند که آقا مهدی تو صحرا پیداست یا نه؛ من و خواهرمم که دلنگران شده بودیم پشت سر مادر به پشت بام رفتیم. نگاه کردیم دیدیم برادرم تک و تنها تو صحراست و هیچ کس نبود و مادرم از دلشوره ی زیاد گفت: خاک برسرم؛ خدا چکار کنم، بچه ام تک و تنها با این وضعیت هوا تو صحراست. طوفان همراه با رعدو برق و نم نم بارون هر لحظه شدیدتر می شد و ما دیگه از روی پشت بام هم دید کافی نداشتیم که برادرم و ببینیم و اون در گرد و غبار محو شد. وقتی طوفان برطرف شد و آسمون آروم گرفت. دیدیم آقا مهدی نیستش. مادرم گفت: ای داد و بیداد بچه ام نیست؛ بچه امو باد وطوفان با خودش برد!! در همین حین یک دفعه دیدیم برادرم از تو یک اتاقکهایی که وسط صحرا با کاه گل می سازند و ما بهش میگم (گُمبه) بیرون آمد. و خدا را شکر بقدری عاقل بود که تو سن نوجوانی عقلش رسیده بود تا به آن اتاقک صحرایی پناه ببرد تا طوفان دور شود. وقتی مادرم دید برادرم سالم است. دستاشو بالا گرفت و گریه افتاد و خدا را شکر کرد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#تلخترین_خاطره
#ازلسان_همسرمعزز
#شهیددفاع_مقدس
#محمد_هاشمپور
بچه اولمان را که دوماهه باردار بودم بر اثر حادثه ای ناگهانی از دست دادیم . منزل پدر شوهرم که ما هم آنجا زندگی می کردیم روبروی منزل مادرم بود. و من خیلی راحت رفت و آمد می کردم . یک روز من یک وسیله ای رو لازم داشتم و رفتم تو حیاط خانه ی پدریم بردارم ناگهان سرم گیج رفت و افتادم زمین ، مادرم خدا بیامرز که از همه جا بیخبر بود آمد دید من نقش زمین شدم فکر کرد در منزل همسرم با من بد رفتاری شده و شروع کرد به گریه و زاری و گله کردن که ای داد و بیداد بچه ام از دستم رفت . و من حال خوبی نداشتم که مادرم را متوجه اشتباهش کنم، همسایه ها این خبرو به گوش خانواده ی دایی ام و محمد آقا رساندند و آن بندگان خدا هم از همه جا بی خبر ناراحت شدند که شما دارید تهمت به ما می زنید در حالیکه مادر منم بنده ی خدا قصد تهمت زدن نداشته تا دیده من حالم بد است فکر کرده بود چی شده که من به این حال و روز افتادم . بخاطر این سوء تفاهم تا سه روز همسرم و ندیدم و در منزل مادرم بستری بودم . ولی خوب الحمدلله همه چی بعداز سه روز به واسطه ی پا در میانی اطرافیان به خیر و خوبی تمام شد و من برگشتم منزل همسرم . البته یه مدتی خانواده محمدآقا دلخور بودند کمی با من سر سنگین بودند. ولی به لطف خدا کم کم آروم شدند. و زندگی منم به روال عادی برگشت.
#تولد_فرزند_دوم_و_سوم
یکسال بعداز ماجرای تلخ بچه ی اول خدا دختری به ما عطا کرد که محمدآقا نامش را فاطمه گذاشت. و ایشان خیلی خوشحال بودند که خدا فرزندی سالم به ما عطا کرده است و یک قالی دستبافت برایم هدیه خرید. و سه سال بعد خدا پسری به ما عطا کرد که نام اوراهم محمد آقا علی گذاشت. و علی یکساله بود که پدرش شهید شد و از پدر یتیم شد.
#تنها_مسافرتی_که_باهم_رفتیم
قدیم که هیچ کس به اون صورت ماشین نداشت ما ماشین از خودمون داشتیم . محمد آقا بخاطر شغلش که باید به روستاهای همجوار رفت و آمد می کرد و وسائل قالیبافی رو جابجا می کرد یک وانت خریده بود. در طی چهار پنج سال زندگی مشترکمان فرصتی پیش نیامد که به مسافرت برویم. فقط یکبار برای علی پسرمان که دکتر لازم داشت باید می رفتیم بیمارستان عسکریه اصفهان تا دکتر ببیندش. و با ماشین وانت محمدآقا رفتیم و تا غروب هم برگشتیم. بعداز شهادت محمد آقا خانوادش اون ماشین را ۲۵۰ هزارتومن فروختند وبا پولش یک زمین خریداری کردند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#دیدار_یوسف_زهرا
#راوی_خواهر_گرامی
#شهیددفاع_مقدس
#محمدتقی_مصطفایی
حدود سی سال پیش مادرم پس از شهادت محمدتقی با زن برادرم باهم قسمتشون میشه برند حج عمره ؛ یه روز بعدازظهر که تو مسجدالنبی مشغول نماز و دعا بودند زن برادرم به مادرم میگه: عزیز جون شما اینجا بمون تا من با این هم اتاقیمون برم بازار خرید کنم و تا اذان مغرب بر می گردیم تا با هم به هتل برگردیم؛ مادرم قبول میکنه و می مونه؛ نماز مغرب و می خونند مادرم همچنان منتظر بوده که زن برادرم از بازار بیاد خبری نمیشه. تو عربستان اذان عشاء رو جدا میگند. وقت نماز عشا میرسه ولی زن برادرم نمیاد. نماز عشاء رو هم می خونند خادمای مسجد هعی اعلام می کنند از مسجد برید بیرون می خوایم دربها رو ببندیم مادرم به یکیشون با اشاره به ویلچرش میگه قراره بیاند دنبالم هنوز نیومدند. دوتا از خادما ویلچر مادرمو بر میدارند و می برند بیرون مسجد جلوی درب مسجد میزارند. به مادرمم اشاره می کنند که برو بیرون منتظر بمون. مادرم می گفت: منم رفتم بیرون مسجد روی ویلچرم نشستم و دیدم زن محمدتقی نیومد رفتم بسمت قبرستان بقیع دیگه پاسی از شب گذشته بود و خیابونا داشت خلوت میشد و فقط گاهی یه نفر از کنار دیوار قبرستان بقیع رد میشد. منم کم کم داشتم می ترسیدم کمی برا اموات قبرستان بقیع فاتحه خوندم یه دفعه دیدم از پشت سرم صدای پا میاد ترس وجودمو گرفته بود که نکنه از این عرب های از خدا بیخبر باشند. با وجودی که می ترسیدم آهسته آهسته برگشتم یه نگاه به پشت سرم انداختم با تعجب نگاه کردم یه آقای نورانی داره بسمتم میاد یه آقا سید بود بقدری زیبا بود که من محو جمال نورانی و زیبایش شدم. بقدری قشنگ و نورانی بود که آدم حیرت زده میشد. آقا سید میاد کنار ویلچر مادرم می ایسته و میگه چرا نرفتی از بالای قبرستان فاتحه بخونی؟ مادرم میگه: آخه این ویلچره امانت دستمه؛ می ترسم یکی ببره بعدم پا ندارم که راه برم. اون جوون سید خوش سیما میگه: خوب بشین تا من ببرمت هتل؛ مادرم میشینه روی ویلچر و اون سید هولش میداده و مادرم هر دفعه ای یه نیم نگاه به اون سید مینداخته و ازش می پرسه شما برا کاروان ما هستی؟سید میگه نه من برای همینجام؛ باز می پرسید: برا هتل ما هستید ؟ سید زیبا رو جواب میده: نه حاج خانم من برای همینجام ؛ و میگه: ای کاش شما رفته بودید بالای قبرستان و زیارت کرده بودید. مادرم می گفت: خیلی باهم حرف نزدیم فقط دو سه باری گفت: چرا نرفتی بالای قبرستان و زیارت کنی؟ مادرمم فکر می کرده از روحانی های هتلشونه؛ و جالب اینکه اصلا آدرس هتل و از من نپرسید و من و برد جلوی هتل گذاشت. زمانی که میرسند جلوی هتل مادرم از روی ویلچر بلند میشه که تشکر کنه وقتی برمیگرده میبینه هیچ کس نیست و از اون جوان سید خوش سیما خبری نیست.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#خاطرات_مادرشهید
#ازلسان_مادر_معزز
#شهیددفاع_مقدس
#محمد_حیدری
پسرم محمد فرزند اول و تنها پسر من بود. به او علاقه زیادی داشتم و جگرگوشه مادر بود. به امید آنکه بزرگ شود و پشتیبانم در پیری باشد در کنار گهواره اش با اشک لالایی می خواندم و همه مشکلات زندگی را به امید دستگیر بودنش تحمل می کردم. محمد بسیار آرام و مهربان و همیشه همبازی و هوادار خواهرانش بود. من طاقت دوری از محمد را نداشتم و حتی در دوره سربازی محمد بسیار بی قرارو ناآرام بودم و هرگز فکر اینکه 15 سال فراق را تحمل کنم در ذهنم نمی آمد. بعد از رفتن محمد دیگر نتوانستم از ته دل بخندم حتی نمیتوانستم اسمش را هم به زبان بیاورم. از داغ محمد آتش گرفتم و سوختم. بعد از 15 سال استخوان های فرزندم را برایم آوردند و امیدم نا امید شد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#خبربازگشت_پیکر
#راوی_برادر_گرامی
#شهیددفاع_مقدس
#قاسمعلی_حیدری
زمانی که مقدر الهی بود تا پس از ۱۶ سال پیکر پاک برادر شهیدم قاسمعلی حیدری به وطن بازگردد؛ بنیاد شهید زیار اصفهان به بسیج روستای دستجرد خبر می دهند که پیکر شهید قاسمعلی حیدری پیدا شده است و به خانواده اش اطلاع دهید. بسیج روستا به منزل پدرم می روند و اطلاع رسانی می کنند. بعد به ما هم که در تهران زندگی می کنیم خبر دادند که پلاک و استخوانهای پیکر برادر شهیدتان پیدا شده است
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
شهدا عاشق اند معشوقشان #خداست شاگردند؛ معلمشان #حسین (علیه السلام) است... معلم اند... درسشان
#مختصر_زندگینامه
#راوی_خواهرمعزز
#شهیددفاع_مقدس
#مهدی_فصیحی
شهید مهدی فصیحی در یک خانواده ی مذهبی در روستای دستجرد جرقویه، درشرق اصفهان به دنیا آمد. ایشان دارای ۲برادر و ۲ خواهر می باشد. شهید مهدی فصیحی فرزند سوم خانواده و سومین پسر خانواده بود. در سن ۱۲ سالگی از پدر یتیم شد و بار سنگین زندگی رابجای پدر مرحومش برعهده گرفت. دوران نوجوانی خود را همزمان با فرا گیری تحصیل علم و دانش به کشاورزی و کارهای بیرون از منزل می پرداخت تا کمک حال خانواده باشد و برای خانواده خویش بعداز خدا یک تکیه گاه محکم بود. فردی بسیار بااخلاق و دلسوز و با ایمان بود و از آنجایی که علاقمندخدمت به دین و اسلام و کشور بود وارد بسیج مستضعفین می شود وطی آموزشهای لازم آماده خدمت در جبهه های حق علیه باطل می شود و دو بار با فاصله ی یکسال به جبهه اعزام شد و در اعزام دوم به درجه رفیع شهادت نائل گردید. و مزار ایشان در گلستان شهدای بهشت محمد"صلی الله علیه وآله وسلم" روستای دستجرد
جرقویه می باشد .
#ماجرای_ازدواج_والدین
پدرو مادرم باهم فامیل هستند. پدرم پسرعمه مادرم بودند. مادرم ۱۵ ساله بودند که به عقد پدرم در میاند و پدرم ۲۵ سالشون بوده که میرند خواستگاری مادرم؛ پدرم از قبل ازدواج ی کسالتی داشتند و بعداً هم به بیماری سرطان ریه
مبتلا می شند و بخاطر همین موضوع وقتی که میاند خواستگاری مادر بزرگم مخالفت می کنند ولی پدر بزرگم می گند که این پسر بچه ی خواهر منه و اگر من دختر بهش ندم پس کی بهش دختر
بده؛ خلاصه قسمت بوده که این ازدواج سر بگیره و پدرو مادرم برند سر زندگی خودشون؛ خدا هفت تا فرزند بهشون عطا میکنه که دوتا فرزند آخر که یکیشون دختر بود و یکی پسر از دنیا رفتند و سه تا فرزند اول پسر و دو تای آخری دخترهستند. که من و خواهرم باشیم و برادر شهیدم فرزند سوم خانه بود که پسر سوم هم بودند و کوچکتر ازدوتا برادرام محمدآقاو علی آقا هستش.
#بیماری_سرخک
زمانیکه برادرام کوچیک بودند هر سه باهم به بیماری سرخک مبتلا میشند و خیلی حالشون بد میشه و خیلی سرخک وحشتناک و شدیدی گرفته بودند و پدرم هم آن زمان آنجا نبودند. مادرم تعریف می کردند از آن زمان، می گفتند: وقتی سه تا پسرا مبتلا به این بیماری شدند حتی از گوشهاو بینی و دهانشون خون میامده. و پدر بزرگم وقتی این وضع و میبینه به مادرم میگند که اگر خون نمیامد بد بود ولی حالا که خون میاد خوب میشند. و نگران نباش. یه شب نصف شب مادرم از خواب بلند میشه و میبینه حال هر سه خیلی بدشده وبرادرم مهدی که کوچکتره بوده رو بغل می کنه وگریه کنان میبره خونه ی پدر بزرگم حاج ابراهیم وبا بغض و گریه مهدی رو میزاره روی زمین و رو به پدربزرگم می کنه و میگه بیا این مهدی و اون دوتا هم اونجا تو خونه دارند جون میدند. و پدر بزرگم که خدا رحمتشون کنه مادرم و دلداری میده و بلند میشه میره و اون دوتا برادرام و که اوناهم بدحال بودند و بغل می کنه و میاردشون خونه ی خودشون و تاصبح بالای سرشون میشینه و دعا می کنند که
درد و بیماریشون برطرف بشه و خداراشکر صبح که میشه یکم حالشون بهتر شده بود هر سه رو میبرند دکتر و بعدش حالشون روز به روز بهتر میشه و الحمدلله خدااون بیماری و
از وجودشون دور می کنه.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#زندگینامه
#راوی_خواهر_گرامی
#شهیددفاع_مقدس
#محمد_خدامی
شهید محمد خدامی در تاریخ 21 فروردین 1351 در خانواده ای مذهبی و ولایتمدار در روستای دستجرد جرقویه از توابع استان اصفهان به دنیا آمد ؛ محمد در دوران جوانی و نوجوانی بسیار باهوش و با استعداد بود به گونه ای که شاگرد اول کلاس در تمام دوره های تحصیلی بود بطوری که تمام همکلاسی های خود را در منزل جمع میکرد و برای آنها درس میداد . به تمام افراد آن روستا کمک میکرد به ویژه در کار کشاورزی کمک حال پدرش بود .اون آنچنان باهوش و کنجکاو بود که زمانی که در مدارس طرح کاد (دانش آموزان دوره دبیرستان باید حرفه ای را در کنار یک استا یاد میگرفتند) مطرح بود ؛ او برای طرح کاد حرفه آهنگری را انتخاب کرد و همان روز اول با دیدن استاد که درب های آهنی را می ساخت ؛ همان روز اول خودش شروع به ساختن درب آهنی کرده بود و آنچنان زیبا کار میکرد که هر کس او را میدید فکر میکرد که او چندین سال است در این حرفه است .
#خط_زیبای_شهید
محمد چنان خط زیبایی داشت که در و دیوار آن روستا تا سالیان گذشته مزیین به خط زیبای او بود ؛ همچنین زمانی که شهدا را به معراج می آوردن از محمد درخواست میشد که برای خطاطی برود و کمکشان کند .
#پیشی_گرفتن_در_سلام
محمد احترام خاصی برای همه اعم از پیر و بزرگ و زن و مرد قائل بود. به خصوص در سلام کردن همیشه مقدم بود ؛ او حتی در کارهای منزل نیز از جمله نانوایی کمک حال مادرش بود.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
ما گرد مداری از #خطر می گردیم تا #صبح به دنبال سحر می گردیم سوگند به لاله ها، که همچون #خورشید زرد
#دستگاه_بلوک_زنی
#راوی_خواهر_گرامی
#شهیددفاع_مقدس
#مهدی_فصیحی
آقامهدی یکسال قبل از شهادتش بایکی از هم ولایتیها شراکتی یک دستگاه بلوک زنی خریدند. و کارشون هم بد نبود و براشون در آمد داشت. مادرم خیلی خوشحال بود که برادرم سرگرم این کار شده بود که دیگه فکر جبهه رفتن هم از سرش بیافته و بمونه هم درسشو ادامه بده و هم برا خودش کار کنه و درآمد داشته باشه، ولی بقدری دلش تو جبهه بود که دلبسته ی این شغل جدید هم نشدکه موندگار بشه. مادرم هم
می گفت: آخه عزیزدلم تو الان کاسب شدی اینهمه زحمت کشیدی تا این دستگاه و تهیه کنی بتونه نون حلال بدست بیاری، کجا میخای بری وما سه تا زن سرپوشیده رو تنها بزاری بری جبهه؛ کسی از تو توقع نداره که بری جنگ، ما به تو احتیاج داریم. اینجا بمونی ثوابش بیشتر از رفتن به حبهه است. مابعد از خدا دل خوشیمون تویی که مرد خونمون هستی. اما آقا مهدی درجواب مادرم
می گفت: مامان هر کسی خدا داره وعمر دست خداست مگه بابام از قبل ازدواج مریض نبود ولی موند تا حالا که خداچند تا بچه بهش داد و منم بزرگ شدم بعد به رحمت خدا رفت. پس قرار نیست من تا رفتم شهید بشم. و خدا خودش مواظب بنده هاش هست. من می خوام برم به وظیفه شرعی و دینیم عمل کنم. و نمی تونم اینجا بمونم. وقتی رفت و شهید شد ماهم سهم دستگاه بلوک زنی رو به شریکش فروختیم.
#مصمم_برای_رفتن_به_جبهه
یک روز بعدازظهربود، ما از اون تلویزیون ۱۴ اینچ قدیمیا داشتیم. من پای تلویزیون نشسته بودم و فیلم می دیدم؛ برادرم مهدی هم هعی صدام می زد ومی گفت: پاشو لباسای من و اتو بزن می خوام برم. تو اون فیلم یک بسیجی شب در عملیات مجروح شد و بیهوش شد، وقتی به هوش اومد صبح شده بود و صبح یک روز تابستون بود و هوا خیلی گرم بود و اون بسیجی تو اون گرما و با پای مجروح نمی تونست راه بره ؛ یک پاش قطع شده بود و دستش هم مجروح شده بود. و دوتا کبوتر هم اومده بودند دور اون بسیجی می گشتند. و این صحنه رو که دیدم من برگشتم به برادرم گفتم: مهدی بیا ببین هعی میگی میخام برم جبهه ببین بری این اتفاقها هم برات میافته نگاه اینم جبهه. برادرم تا صحبتهای من و شنید گفت: آبجی هرکی خربزه زمستون و می خوره پا لرزشم میشینه. یعنی هر کسی هم بخاد بره جبهه این چیزا رو هم در نظر می گیره و میره؛ یعنی همین جوری عشقی من نمی خام پاشم برم جبهه؛ این و دارم میبینم و میرم. من اون لحظه یه حال عجیبی بهم دست داد و پیش خودم می گفتم حالا اینا رو بهش بگم پیشمونش کنم نره جبهه؛ در حالی که اینجوری نبود و تو تصمیمی که برای رفتن گرفته بود واقعا مصمم بود و راهشو با بصیرت انتخاب کرده بود نه از روی بی فکری و بی بصیرتی.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#تصادف_وزخمی_شدن
#راوی_خواهرمعزز
#شهیددفاع_مقدس
#مهدی_فصیحی
برادرم مهدی تو همون نوجوانی که مرد خونه ماشده بود برادرام که تهران کار می کردند برای آقا مهدی یک موتور خریده بودند. وآقا مهدی هم تازه موتور سواری یاد گرفته بود. یه روز که با موتور برای کاری میره سه راهی حسن آباد روستای همجوار؛ وقتی رفت خیلی دیر کرد تا برگرده منزل؛ وقتی آمد دیدیم زیر بغل هاشو دونفر از همسایه ها نگه داشتند ودارند میارندش منزل، آقا مهدی رفته بود و سر سه راهی حسن آباد که رسیده بود با موتور زمین می خورد وزخمی می شود؛ به اطرافیان که اونجا سر صحنه بودند میگه فقط من و با پای خودم ببرید خونه که اگر مادرم بفهمه در جا سکته می کنه. و موقعی که از موتور پرت شده بود اونقدر تو شن و ماسه ها غلطو واغلط خورده بود که تمام شلوار و بدنش با شن و ماسه یکی شده بود.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#اخلاق_رفتار
#ازلسان_مادرمعزز
#شهیددفاع_مقدس
#احمد_فصیحی
خدا هشت فرزند به ما عطا کرد که در بین فرزندانم شهادت روزی احمد شد. اگر بخواهم از نظر اخلاق و رفتار احمد صحبت کنم باید بگویم ایشان بسیار بچه ی با اخلاق و مهربانی بود. فردی پر شور و فعال بود. در منزل همیشه به اهل خانه احترام می گذاشت و بزرگ و کوچک را اکرام می کرد. اصلا اهل دعوا و مشاجره با دیگر خواهر و بردارانش نبود و در صحبت کردن عفت کلام داشت و ادب را رعایت می کرد و بلعکس خوش طبع و با مرام بود. همیشه تلاش می کرد تا اسباب شادی و خنده را فراهم سازد. و با لبخند همیشگی اش دل اطرافیانش را بدست می آورد. مهر و محبت او یک مهر و محبت عادی نبود و محبتهایش از جنس نور بود.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398