#پارت242
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر دوباره مرا تکاندو گفت
درس دیروز و یاد نگرفتی؟
اشکهایم را پاک کردم و گفتم
باشه گریه نمیکنم ولم کن .
از من فاصله گرفت و گفت
خیلی خوب پاشو بیا اینجا باید حرکات کششی کار کنیم.
نگاهی به ساعت انداختم تازه هفت و ربع بودو تا نه خیلی مانده بود.
امیر هر حرکتی میکرد من هم با این بدن کتک خورده انجام میدادم .
گاها اشتباهاتم را با خشن ترین حالت ممکن تذکر میداد.
ساعت نه شد من نفس نفس زنان و خسته لب تردمیل نشستم امیر گفت
مصطفی را میفرستم استخر رو تمیز کنه بعد از ورزش باید یکم تو آب قدم بزنی که دچار گرفتگی عضله نشی.
خیره به او ماندم و گفت
الان یه سری فیلم میریزم تو فلش رفتی بالا. هروقت اعظم خانم رفت. نگاه کن
فیلم چیه؟
تمرین من با شاگردهام.میخوام ببینی که فکر نکنی من دارم تو ورزش اذیتت میکنم. سه ماه دیگه تو کیش مسابقه ازاد هست میخوام بفرستمت بری مبارزه
مبارزه یعنی دعوا؟
اره یه چیز تو مایه های دعوا
من نمیتونم امیر. من هیچ وقت عرضه زدن نداشتم.
باهات کار میکنم یاد میگیری نگران نباش.
تو سه ماه مگه من میتونم یاد بگیرم که برم مسابقه؟ من میبازم.
سرتاسفی تکان دادو گفت
ناامید قر قرو
به طرف پله ها راه افتاد من هم به دنبالش راهی شدم.
اعظم خانم داخل خانه بود انگار مهیار در را برایش باز کرده بود. امیر به حمام رفت و بعد از ان سرمیز صبحانه نشست. من انقدر خسته بودم که دلم میخواست امیر زودتر برود تا من بخوابم.
صبحانه کمی خورد و سپس برخاست مثل همیشه خشک و جدی گفت
کاری نداری؟
نه
بدون خداحافظی رفت. همینکه اندک ارتباطی بین ما برقرار شده بود باید خدارا شکر میکردم. دلم امیر روز عروسیمان را میخواست کسی که فقط ناز و نوازشم میکرد و حاضر بود نظم همه امور را برهم زند تا من راحت باشم.
#پارت243
خانه کاغذی🪴🪴🪴
من هم دوش گرفتم در بدنم یکجای سالم نبود. با دیدن بدن کبود و متورمم حستنفرم از امیر بیشتر میشد اما باید با این حس میجنگیدم . فاصله گرفتن به صلاحم نبود.
از حمام خارج شدم و روی تخت دراز کشیدم. نفهمیدم کی خوابم برد با صدای امیر بیدار شدم
فروغ ...
سریع برخاستم هوا تاریک بود نگاهم به ساعت افتاد هشت شب بود. امیر وارد اتاق شدو گفت
خواب بودی؟
سلام. اره خوابم رفت
از کی خوابیدی؟
تو که رفتی؟
اینطوری میخوای ورزش کنی؟
امیر بخدا همه عضله هام درد میکنه
بلند شو بیا برو یه چیزی بخور وزنت خیلی کمه اینطوری بدتر میشی
از تخت پایین امدم. و به اشپزخانه رفتم . میز نهار هنوز پهن بود اما غذای روی گاز سرد بود. رو به امیر گفتم
تو شام میخوری؟
نه. غذاتو بخور میخواهیم بریم خونه مامانم.
مضطرب شدم چون میدانستم از انجا برگردیم میخواهد دعوا درست کند. شام را همانطور سرد خوردم. مانتویم را پوشیدم شالم را هم روی سرم انداختم سراپایم را ورانداز کردو گفت
بریم.
به دنبال او از خانه خارج شدم. سوز هوا لرز به جانم انداخت. مهیار در حیاط مشغول قدم زدن بود.
سوار ماشین که شدیم بلافاصله برایش پیام امد زیر چشمی نگاه کردم.
بیاییم؟
امیر فقط نوشت
نه
میدانستم مصطفی است و میخواهد تیمش را راه بیا ندازد . به خانه عمه که رسیدیم. با عمه و عمو علی سلام و احوالپرسی کردیم. امیر دستم را گرفت و مرا در کاناپه دونفره کنار خودش نشاند
#پارت244
خانه کاغذی🪴🪴🪴
عمو علی و عمه که مشخص بود خواهش من از انها نتیجه داده هیچ نمیگفتند و فقط به ما نگاه میکردند عمه برایمان چای اورد. امیر خیلی درشت بود آزاد هم نشسته بود از برخورد بازویم با دست او دردی عمیق در من میپیچید اما به هیچ عنوان به روی خودم نمی اوردم.
میترسیدم اگر ناله کنم یا اخی بگویم خشمش فوران کند. سعی کردم خودم را جمع کنم تا به او نخورم.
امیر سر سخت و بی رحم و جدی بود صبح به من هشدار داد که واکنش درد نشان ندهم.
متوجه این حالتم شد که خودم را جمع میکنم کمی جابجا شد. استرسم بالا رفت . یعنی الان که بریم خونه میخواد بگه چرا خودتو جمع کردی؟
عمه گفت
شام خوردید؟
امیر بلافاصله پاسخ داد
من یه مسابقه دارم باید یکم وزنم سبک بشه
عمه با کلافگی برخاست و گفت
تو کی میخوای دست از این کار برداری امیر؟ هربار که مسابقه داری جون من میاد بالا
مگه من تازه کارم مامان . چند ساله من دارم ...
عمه رو به من گفت
نگذار بره.
از حرف عمه خنده م گرفت اما هیچ واکنشی نشان ندادم. چه فکری روی من داشت که چنین چیزی را از من درخواست میکرد.فکر میکرد امیر حرف مرا گوش میدهد؟ او اصلا اجازه نمیداد که من حرف بزنم چه برسه به اینکه امر هم کنم.
عمه ادامه داد
فروغ جان . این مسابقه ها خیلی وحشتناکه خیلی هم خطر داره .
من فقط نگاه میکردم عمه گفت
میدونی چجور مسابقاتیه؟ فکر کنم تو بعضی از فیلم ها دیده باشی. مبارزه تو قفس. یه چیزی مثل کشتی کج.
به عمه فقط نگاه میکردم. ندیده و ندانسته میدانستم امیر پیروز ان میدان است. در تمام عمرم وحشی تر از او ندیده بودم.
عمو علی گفت
مادرت راست میگه بابا. تو سنی ازت گذشته دیگه باید به فکر بچه دار شدن باشی. همین الانم واسه بچه دار شدنت دیر شده.
سرم را پایین انداختم. عمه گفت
فروغ تو زنشی نگذار بره.
امیر گفت
دارم با فروغ هم کار میکنم سه ماه دیگه بفرستمش بره مبارزه.
عمه چنگی به صورت خودش زدو گفت
چشمم روشن....زنتم میخوای لنگه خودت کنی؟ یه لگد اگر تو شکم فروغ بخوره دیگه بچه دار نشه میخوای چیکار کنی؟
هاج و واج به انها نگاه کردم من نمیدانستم منظور امیر از مبارزه و مسابقه چیست.امیر گفت
زیر دست من قراره اموزش ببینه ها . نمیزننش خیالت راحت
عمه رو به من گفت
توچرا قبول کردی بری؟
#پارت245
خانه کاغذی🪴🪴🪴
هاج و واج به عمه و امیر و عمو علی نگاه کردم عمه گفت
کار خطرناکیه . نرو فروغ. یه چیز شبیه کشتی کجه.
امیر گفت
برید شامتونو بخورید.
تو اینقدر دردسرو تنش برای من داری من اشتها برام میمونه
امیر با کلافگی گفت
از یه طرف میگی بیا به من سر بزن از یه طرف وقتی میام اعصابمو بهم میریزی.
عمه سکوت کرد عمو علی همینطور به من خیره بود . من خودم میدانستم استعداد کاری که امیر میخواست انجام دهم را نداشتم. برای همین دل نگران این مبارزه نبودم.به زودی امیر متوجه میشد که من برای اینکارها ساخته نشدم.
عمو علی برخاست و گفت
پاشو خانم بریم شام بخوریم.
به محض رفتن انها امیر ارام کنار گوشم گفت
فیلم هایی که ریختم تو فلش دادم بهت و دیدی؟
ای کاش میتوانستم با این ترس از امیر هم کنار می امدم. مضطرب شدم و گفتم
نه
با همان لحن ارامش گفت
چرا؟
خوب خوابم رفت دیگه.
همچنان به من نگاه میکرد. ارام گفتم
فردا میبینم.
سرش را پایین انداخت . دلم میخواست با او صمیمی تر شوم برای همین گفتم
تو همیشه اینطوری هستی؟
دوباره نگاهم کردو گفت
چطوری؟
کمی به او خیره ماندم سپس مثل او اخم کردم . صدایم را هم کلفت کردم و گفتم
اینطوری
لب پایینش را از داخل گزید و گفت
الان این من بودم؟
نگاهم را از او گرفتم و گفتم
الان چند وقته من کنارتم. هنوز ندیدم بخندی .
نفس پرصدایی کشید کمی از چایش خوردو گفت
فکر نمیکنی علتش تو و کارهات باشه؟
با شرمندگی با نوار لب مانتویم بازی میکردم و سنگینی نگاه او را روی خودم حس میکردم. امیر گفت
تو تمام عمرم کسی و به پررویی تو ندیدم.
سرم را بالا اوردم و به او نگاه کردم. امیر ارام گفت
هرکس جای تو بود این کارها را کرده بود و چنین پرونده ایی واسه خودش درست کرده بود فکر نمیکنم دیگه روی نگاه کردن تو صورت دیگران را داشت ولی تو خیلی ریلکس رفتار میکنی . یه جوری که گاها فکر میکنم نکنه من دارم به تو تهمت میزنم.
اشک در چشمانم حدقه زد ارام گفت
گریه فروغ؟ یه قطره اشک از چشمت بیاد نیومده ها
قطره اشکم را قبل از چکیدن پاک کردم و گفتم
نمیدونم میخوای منو اذیت کنی یا واقعا درمورد من اینطوری فکر میکنی
چطوری فکر کردم؟
سکوت کردم . امیر ارام با پایش به پایم زدو گفت
من چطوری در مورد تو فکر میکنم فروغ؟
لبهایم را بهم فشردم چون احتمال عصبی شدن اورا میدادم گفتم
میخوای وقتی رفتیم خونه باهم صحبت کنیم؟
نه همین حالا بگو من چه فکری راجع به تو کردم؟
همین ها که میگی دیگه
دستانم را به هم ساییدم و گفتم
خیانت و هرز پریدن و اینها دیگه
خوب تو به کارهایی که کردی چی میگی؟ خودت اسمش و چی میزاری؟
اخه من اصلا قصد چنین کاری و نداشتم. من نمیدونستم که ممکنه تو این برداشت و از کار من کنی .
اهان.اونوقت تو در مورد من چه فکری کردی؟ فکر کردی من بی غیرتم نه. بی ناموسم. چون یکی دوبار این کارو کردی من گذشت کردم فکر کردی حتی میتونی تو عروسیمون هم دعوتش کنی نه؟
نه امیر....
لبم را گزیدم و گفتم
اصلا ولش کن بیا حرف نزنیم.
نه دیگه حرفتو کامل کن
#پارت246
خانه کاغذی🪴🪴🪴
اون یه مسئله تمام شده بود....
اگر تمام شده بود چرا جوابشو دادی؟
سرم را بالا اوردم. امیر گفت
جوابشو دادی چون امید به برگشتنش داشتی درسته؟
مگه شب قبلش من بهت نگفتم اگر منو نمیخوای برو من کمکت میکنم برات خونه هم میگیرم ؟
سرتایید تکان دادم. بغض شرمندگی از غلطی که کرده بودم گلویم را میفشرد.و من سعی در قورت دادنش داشتم. امیر ادامه داد
دوساعت قبلش عقد من شدی . اما فکرت هنوز کثیف مونده بود. به این کار اگر خیانت و هرز پریدن نمیگن چی میگن؟
کمی سکوت کردو سپس گفت
الان چرا سرت و انداختی پایین؟
ارام گفتم
از خجالتم
پس خودتم قبول داری درسته؟
سرتایید تکان دادم. امیر گفت
تا کی قراره این ماجرا ادامه داشته باشه؟ من تا کی باید با ترس از اینکه نکنه تو به خطا بری باهات زندگی کنم؟
مکثی کردو سپس ادامه داد
پالتو نداری. یه لباس گرم نداری . منم وقت ندارم بیام ببرمت . اعتماد ندارم بگم مصطفی ببرت بخری و برگردی . گوشی نداری . بعد از ظهر من به تلفن خانه زنگ میزدم جواب نمیدادی چون تو اتاق خوابیده بودی من جرات ندارم برات گوشی بخرم . این وضع زندگیه فروغ؟
بالاخره تاب از دست دادم پلک زدم اشک مانند سیل از چشمم جاری شد . بلافاصله انها را پاک کردم. برخاست دلم هری فرو ریخت. دستم را گرفت و گفت
بیا
برخاستم عمه و عمو علی شام میخوردند و متوجه ما نبودند.
مرا به اتاق خوابش برد. و در را بست. بلافاصله گفتم
تو میگی گریه نکن . خوب من دست خودم نیست . ضمیر ناخود آگاهمه
امیر یک نخ سیگار روشن کرد و گفت
باهم کار کردیم. ولی تو درست و یاد نگرفتی. ما باهم کار کردیم که گریه نکنی یادته؟
میدونی امیر روحیات من با تو فرق داره. تو ورزش رزمی و مبارزه دوست داری تو دوست داری خشن و جدی باشی . اما من یه دخترم. احساس دارم . هنرمندم. من دوست دارم نقاشی بکشم . مجسمه درست کنم. دلم میخواد کیک درست کنم. شیرینی بپزم. دوست دارم گل ارایی کنم.
من دست خودم نیست وقتی ناراحت باشم گریه میکنم.
سرتایید تکان دادو گفت
یادت میدم که چطوری احساساتت رو کنترل کنی. الان مشکل من با تو همینه که تو نتونستی احساست و کنترل کنی و رفتی کافه اون پسره. نتونستی جلوی احساساتت وایسی و جواب تلفنش و دادی اما دیروز ظهر یادته چطور احساساتت رو کنترل کردی؟اونهمه درد و تحمل کردی بدون اینکه اشک بریزی یا خم به ابروت بیاد یا یه اخ بگی. حالا دوباره تمرین میکنیم.
بدنم از حرف او لرزید . شخصیت و غرورم را هر لحظه زیر پایش لگد میکرد.
پنجره را باز کرد فیلتر سیگارش را به بیرون پرتاب کردو گفت
بریم.
از اتاق خارج شدیم. و سرجایمان بازگشتیم عمه برایمان میوه اورد.
#پارت247
خانه کاغذی🪴🪴🪴
عمه آهی کشیدو گفت
هفته دیگه سالگرد باباته .
سرتایید تکان دادم. عمه گفت
خدا بیامرز اصلا با من میونه خوبی نداشت. من به هردری زدم که باهم خوب باشیم. اما هرچی من سعی کردم باهاش رفت و امد کنم اون محل نمی گذاشت. نمیدونم تو یادت میاد یا نه من چقدر دعوتتون میکردم ولی بابات رد میکرد.مادرخدابیامرزتم. منو دوست نداشت .
حق با عمه بود. در تمام سالهای کودکی و نوجوانی م تا به خاطر داشتم ما باهیچ کس رفت و امد نداشتیم. همین ماجرای ورزش و شغل امیر راهم من نمیدانستم.هراز چندگاهی از دهان باباشنیده بودم که اهل کارخلاف است. و اراذل اوباش است.امادر این مدتنه کار خلافی با چشمم ازاو دیده بودم. و نه درگیری .
اصلا نمیدانستم که او تنها زندگی میکند و وضع مالی اش چطور است.فقط سالی یکبارعید نوروز یا امها می امدند ده دقیقه مینشستند یا ما میرفتیم. بعضی از سالها که مادر و پدرم باهم میرفتند.
#پارت248
خانه کاغذی🪴🪴🪴
عمه اهی کشیدو گفت
واسه سالگردش میخوام غذا درست کنم بریم سرخاکش پخش کنیم.
سپس رو به من گفت
میای کمکم کنی؟
نگاهی به امیر انداختم و گفتم
نمیدونم.
امیر که رد نگاه مرا دیده بود. طوری که انگار خیلی با من جور است گفت
عزیزم چرا به من نگاه میکنی؟ خودت جواب بده اگر دوست داری بیای کمک کنی بیا
هاج و واج به امیر گفتم
بیام؟
من نمیدونم بیای یا نه اگر دوست داری بیا
از کارهای امیر سر در نمی اوردم میترسیدم بگویم بله بعد امیر بگه به چه حقی قبول کردی . میترسیدم بگم نه . امیر ناراحت بشه چرا به مامانم کمک نکردی برای همین گفتم
حالا اجازه بده عمه ببینم تا هفته دیگه چی میشه.
باشه. اگر تونستی بیا
در باز شد و عمو علی داخل امد. در دستش یک جعبه بزرگ بود که رویش پراز گلهای رنگ و وارنگ بود ان را مقابل من نهادو گفت
بیا عروس اینو برای تو سفارش دادم. این هدیه پاگشات نیست ها دفعه اولته بعد از عروسی اومدی اینجا دلم خواست بهت کادو بدم.
نیشم تا بنا گوشم باز شد هینی کشیدم و گفتم
وای عمو مرسی این چقدر قشنگه.
جعبه را ازروی میز برداشتم و گفتم
واقعا ممنونم الان هیچی به اندازه این نمیتونست منو خوشحال کنه.
عمو علی که از خوشحالی من لبخند به لب داشت گفت
البته زیرش یه هدیه ناقابله.
جعبه را وارسی کردم پایینش انگار که در داشت ان را باز کردم یک گوی داخلش بودکه گردنبند و گوشواره مرواریدی اویزان گوی بود . با دیدن گوی انگار دنیا به نامم شده بود جابه جا شدم. دستانم را بهم کوبیدم و گفتم
این خیلی قشنگه عمو واقعا ازت ممنونم.
سپس گوی را یکدور چرخاندم عروسک داخلش چرخید و شروع کرد به اهنگ زدن. نگاهی به امیر انداختم مثل بخت انحس فقط نگاه میکرد. جعبه را جمع کردم و گفتم
سورپرایز خیلی خوبی بود دستت درد نکنه خوشحالم کردی.
چند دقیقه ایی به سکوت گذشت و امیر گفت
بریم؟
برخاستم. جعبه م را در آغوش گرفتم امیر هم ایستاد عمه گفت
چقدر زود؟
من ساعت شش صبح بیدار شدم . خوابم میاد
فردا شب از شام بیایید اینجا
امشب اومدم دیگه مامان . من به خاطر مسابقه م یه خورده این روزها گرفتارم.
عمه برخاست دستانش را دراز کرد و دوطرف صورت امیر گذاشت و گفت
اگر ازت خواهش کنم نری ....
امیر با نوازش موی مادرش را کنار زدو گفت
تروخدا شک به دلم ننداز .
عمه با ناراحتی سرتکان داد. از خانه انها بیرون امدیم و سوار ماشین شدیم من هنوز جعبه در آغوشم بود. امیر مقابل یک فروشگاه ایستادو گفت
اون جعبه رو بگذارش عقب. پیاده شو بریم یه لباس گرم برات بگیریم.
امر امیر را اطاعت کردم و به دنبالش راه افتادم. وارد فروشگاه شدیم فروشنده خانمی جلو امدو گفت
سلام خیلی خوش امدید.
امیر سرتایید تکان داد.و من گفتم
سلام. ممنونم
فروشنده گفت
میتونم کمکتون کنم؟
امیر گفت
پالتوها و لباس های زمستانیتون کدوم سمته؟
خانم فروشنده گفت
برای خواهرتون میخواهید یا خودتون؟
ناخواسته خندیدم و گفتم
همسرمه
فروشنده خندیدو گفت
ای وای منو ببخشید. دنبالم تشریف بیارید.
به دنبال او راهی شدیم. امیر اجازه پرو کردن به من ندادو من همانطور نپوشیده یک پالتو و چند دست لباس گرم انتخاب کردم از فروشگاه که خارج شدیم گفت
#پارت249
خانه کاغذی🪴🪴🪴
تو نمیتونی با وقار رفتار کنی ؟
از حرف او جا خوردم و گفتم
مگه چیکار کردم؟
واسه یه جعبه گل و یه گوی اونطوری ذوق میکنی دست میزنی. تو فروشگاه بلند بلند میخندی.
شانه هایم را بالا دادم و گفتم
وقتی از یه چیز خوشم میاد ذوق نکنم؟
سرتاسفی برایم تکان داد. امیر گفت
تویه مکان عمومی بلند بلند خندیدن در شان یک خانمه؟
خوب وقتی ادم خنده ش میگیره میخنده دیگه.
سوار ماشین که شدیم امیر گفت
اینها همه برمیگرده به کنترل احساسات که تو متاسفانه بلد نیستی تمرین هم نمیکنی یاد بگیری.
خنده م از حرف امیر جمع شدو گفتم
خوب چرا ادم باید احساسشو بروز نده؟ مثلا اگر بخندم گریه کنم ذوق کنم چه اشکالی داره؟
امیر حرکت کرد و من گفتم
نمیشه منو ببخشی؟ نمیشه این اتفاقات و فراموش کنی؟
دهنتو ببند فروغ
من از اخم و داد زدن های تو خیلی میترسم. باور کن به خاطر کاری که کردم و این ماجراها پیش اومد خیلی ناراحتم و خیلی پشیمونم.
داری رو اعصابم راه میری
خوب یه راهی جلوی پای من بگذار بگو اینکارو کنی میبخشمت اینطوری همه درهارو به روی من نبند.
مکثی کردم و سپس ادامه دادم
من زورم که بهت نمیرسه. پناهی هم جز خانه تو ندارم. بجز تو کس دیگری رو هم ندارم. الان باید چیکار کنم؟ یه گندی زدم یه غلطی کردم یادم بده چطوری درستش کنم.
کمی مکث کردم و گفتم
از این حالت عصا قورت داده بیا بیرون ادم جرات کنه باهات یک کلمه حرف بزنه.
حوصله ندارم فروغ ادامه نده
اگر حوصله نداشتی یا اعصاب نداشتی واسه چی زن گرفتی ؟ خوب تو تنهایی خودت زندگی میکردی دیگه . تا کی میخوای از من عصبی باشی و با من بد ....
لال میشی یا نه؟
به طرفش چرخیدم و گفتم
ببین امیر من یه چیزی میخوام بهت بگم تو خودت بگو منطقی میگم یا نه؟
همچنان ساکت بود و من ادامه دادم.
من یه اشتباهی کردم بعد هم هزار بار گفتم غلط کردم و ازت معذرت خواستم. تو منو نبخشیدی و اونهمه بلا سرم اوردی الان دیگه میخوای چیکار کنی؟میخوای منو طلاق بدی؟
نگاه چپی به من انداخت و گفت
اخرین بار باشه این حرف از دهنت در اومدها.
خوب تو که نمیخوای از من جدا بشی میخوای یک ماه دیگه یه هفته دیگه منو ببخشی در تمام این مدت هم خودتو و هم منو اذیت کنی . خوب تو که میخوای ببخشی همین الان ببخش هم خودت از زندگی کنار من لذت ببر هم اجازه بده من احساس امنیت و ارامش داشته باشم.
پوزخندی زدو گفت
تو دیگه چه بچه پررویی هستی .
#پارت250
خانه کاغذی🪴🪴🪴
من یه ادم ازاد بودم. شغل داشتم سرکار میرفتم. هرکاری دلم میخواست میکردم ....
بله در جریانم که هرکار دلت میخواسته میکردی
لبهایم را بهم فشردم و گفتم
چقدر تکه متلک بار من میکنی خوب تو همه چیزو میدانستی منو گرفتی دیگه .
مکثی کردم و ادامه دادم.
الان منو اوردی حبس کردی تو خونه من واقعا حوصله م سر میره . تو یه سری قول و قرارهایی با من گذاشتی. به من گفتی اتاقمو بهت میدم بشه اتاق کارت. میفرستمت اموزشگاه
بهت اعتماد ندارم. تو اعتماد منو به خودت زدی خراب کردی باید دوباره بسازیش و ابادش کنی . باید اعتمادم بهت جلب بشه تابه قول و قرارهام عمل کنم.
به صندلی تکیه کردم امیر گفت
الان فقط رو ورزشت تمرکز کن.هروقت هم حوصله ت سر رفت بروپایین تمرین کن.
مصطفی و بچه ها الان رفتن پایین استخر و تمیز کنن. امشب چاه و روشن میکنم استخر پربشه برو شنا کن.
نیم نگاهی به من انداخت و گفت
شنا بلدی؟
سر تایید تکان دادم و گفتم
اخه تنهایی که نمیشه.
چی کار کنم؟ میخوای کارمو تعطیل کنم و بمونم خونه با تو بازی کنم؟
سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم. وارد خانه شدیم. امیر بلافاصله به زیر زمین رفت لای درگاه در که رسید گفتم
منم باهات بیام؟
نه. تو برو تو اتاق خواب اینها که رفتن بیا بیرون.
لباسهایی که برایم خریده بود را داخل کمد گذاشتم گوی و گلم را هم روی میز نهادم.
لب تخت نشستم. چقدر شرایط زندگی برایم سخت بود. به وحشیانه ترین شکل ممکن منو با کمر بندش زد. حتی اجازه گریه کردن هم به من نداد بعد هم به اسم ورزش اونهمه ازارم داد امادمن برای اینکه در امان باشم باید باهاش حرف بزنم. او مدام مرا پس میزندو من خودم را خار میکنم.
کمی بعد سرو صدایشان امد. یکی از انها گفت
به اون تمیزی شستیم چرا باید از اول....
صدای مصطفی امد که گفت
من چی بگم؟ خودت بهش میگفتی دیگه
#پارت251
خانه کاغذی🪴🪴🪴
اخه این چه وضعیه مصطفی؟
من نمیدونم . اگر شکایت داری برو بگو
کمی بعد دوباره صدایشان امد .
همین الان شروع کنیم تا ساعت سه طول میکشه اونجا دوباره شسته بشه
اون دختره کو؟
صدای مصطفی امد که گفت
تنت میخاره ؟ اگر امیرخان بشنوه چی....
فکر کنم رفته از یکی خریدش . اونروز میخواست ببرش پیش الکس اگر کس و کار داشت تا الان اومده بودن سراغش نه؟
تو چیکار به این کارها داری
حتما باباش معتاد بوده اینو فروخته.
صداها قطع شد. پس بقیه هم فقط جلوی امیر ساکتن من چه معمای بزرگی برای اینها بودم.
صدای امیر امد.
کف استخر درو دیوارش همه رو دوباره بده بشورن . اب باید تمیز باشه این استخر یکساله خالی بوده . بگو ضد عفونیش کنند.
صدای مصطفی امد
چشم امیر خان
من خوابم میاد خودت وایسا بالا سرشون تمیز که شستند یه فیلم برام بگیر بعد چاه و روشن کن .
بله امیر خان.
وارد اتاق خواب شد کتش را در اورد و اویزان نمود سپس در را بست و قفل کرد.
میدانستم چون کارگرهایش در حال رفت و امد هستند در را قفل میکند.
دکمه های بلیزش را باز کرد .درست بود که محرم بودیم اما شرمم امد که انجا بمانم . برخاستم و به سرویس رفتم کمی بعد از آنجا خارج شدم. امیر با تاپ و شلوار لب تخت نشسته بود.
نیم نگاهی به من انداخت و گفت
فردا ظهر میام خانه میبرمت وسایلی که میخوای و بخر
شانه بالا دادم و گفتم
من چی میخوام؟
همین که گفتی دیگه. نقاشی و مجسمه سازی و این حرفها.
خوشحال شدم و با لبخند گفتم
واقعا؟
فردا بعد از صبحانه به اعظم خانم بگو بره مهیار و مصطفی رو صدا کنه میز و صندلی اتاق و ببرن انبار بعد خودت برو ببین چه چیزهایی لازمه برات بگیرم.
از اینکه توانسته بودم کمی دلش را بدست بیاورم خوشحال شدم. امیر ادامه داد
فردا شب که مامانم دعوتمون کرد خونشون. اگر تونستم قانعش کنم اونجا نریم . یه دوستی دارم خانمش زن خوبیه . میبرمت اونجا با اون دوست شو بعضی روزها بیاد خونمون.
کمی به من نگاه کردو گفت
خوبه؟
با لبخند گفتم
عالیه
#پارت252
خانه کاغذی🪴🪴🪴
خانمش مزون داره . اگر دوست داشتی بهش میگم بهت خیاطی یاد بده.دوست داری؟
دستانم را بهم کوبیدم و گفتم
اینم خوبه
سرش را پایین انداخت . و سپس گفت
اون النگوهارو از دستت در بیار
متعجب گفتم
واسه چی؟
فردا میخواهیم مشت کار کنیم با النگو نمیشه
مقابل میز ارایشم رفتم کمی دستم را چرب کردم سپس با هزار زور و زحمت از دستم در اوردمشان و داخل کشو نهادم.
امیر روی تخت دراز کشید. من هم گوشه ایی از تخت با فاصله از او خوابیدم.
او بلافاصله خوابش برد. اما من اینقدر خوابیده بودم که خواب به چشمم نمی امد.
باید تمام تلاشم را کنم که بیشتر و بیشتر دل او را بدست بیاورم.
یاد حرف عمه و ترس از مبارزه افتادم عمه میگفت یه چیز تو مایه های کشتی کج. کم کم باید روی امیر کار میکردم تا از ورزش کردن با من منصرف شود.
صبح با صدای الارمش از خواب بیدار شدم دلم میخواست بخوابم. اما او سریع نشست و گفت
فروغ
نالان گفتم
بله.
پاشو بریم پایین.
نشستم و گفتم
خیلی ساعت بدی و انتخاب کردی واسه ورزش کردن.
نگاه چپی به من انداخت و گفت
مزاحم خوابت میشم؟
خوب چی میشه بخوابیم ساعت هشت و نه بیدار بشیم.
من باید برم دفتر.
خوب از دفتر که میای ورزش کنیم من اذیت میشم.
بعد از ظهر نمیخوابیدی که دیشب خوابت میبرد.
گوشی اش را کمی وارسی کرد و سپس از تخت پایین رفت
من هم به دنبالش راهی شدم. دوباره مثل دیروز چهل دقیقه دویدن خودش که انگار به این کار عادت داشت. مثل اسب میدوید . میدانستم اعتراض فایده ایی ندارد و با هر جان کندنی بود من هم میدویدم.
بالاخره کار گرم کردن و کششی تمام شدو به سراغ فن کار کردن رفتیم.
مقابلم ایستادو گفت
دستتو مشت کن
بلافاصله اطاعت کردم. امیر مشتم را گرفت حالتش را عوض کردو گفت
مشت ورزشکار اینطوریه
سپس دستانش را مقابل صورتش اورد و گفت
به این حالت میگن گارد گرفتن ، گارد بگیر
ان را هم انجام دادم امیر به حالت نمایشی مشتش را توی صورت من اورد و گفت
الان گاردت اشتباهه . دستانم را حالت دادو گفت
گاردت بازه فروغ باید با گارد بسته وایسی حالا مشت بزن
به چی بزنم؟
تمرین کن دیگه اینطوری
چند باری به طرف صورتم مشت اورد . نفس پرصدایی کشیدم و گفتم
علاقه ندارم امیر.
تمرین کن
تو ده سال هم با من تمرین کنی من دل زدن دیگران و ندارم.
تمرین کن
دوسه باری مشت پرتاب کردم و گفتم
نمیشه من همون نرمش و کششی و کار کنم؟ نمیشه این فن ها رو یاد نگیرم.؟
نه
چند مشت دیگر زدم. امیر مرا مقابل کیسه بکسی که از سقف اویزان بود بردو
گفت
به این مشت بزن
کمی که تمرین کردم گفت
گارد بسته رو یاد گرفتی مشت زدن رو هم یاد گرفتی الان وایسا جلوی من
#پارت253
خانه کاغذی🪴🪴🪴
مقابلم که گارد گرفت گفتم
با تو مبارزه کنم؟
سرتایید تکان دادو من گفتم
خوب این عادلانه نیست. من نه هم قد توام....
گارد بگیر فروغ
یک گام به عقب رفتم و گفتم
امیر خوب شرط قدو وزن و اینها مهم نیست؟
مشتی به طرف صورتم رها کرد نرسیده به من آن را جمع کردوبا کلافگی گفت
چقدر حرف میزنی گفتم گارد بگیر دیگه
بلافاصله گفته اش را اطاعت کردم کمی باهم به حالت سایه تمرین کردیم. اخ که چقدر دلم میخواست تمام مشتهایم را به صورتش میکوبیدم.
چند دقیقه که گذشت از داخل یخچال دو بطری اب اورد ان را که خوردیم گفت
استعدادت خیلی خوبه. یکم علاقه نشون بدی راه میفتی .
من به این کار علاقه ندارم . خشنه بدم میاد. من دلم نمیاد کسی و بزنم.
دو دقیقمون که تمام شد باید بزنی.
چی بزنم؟
من سایه کار میکنم ولی تو بزن
من نمیتونم.
نزنی من میزنم ها
با ناراحتی گفتم
اخه این چه ورزشیه؟ برای چی باید همو بزنیم؟ هیچ قانونی هم نداره تو نیم متر از من قدت بلندتره سه برابر منی من باید با تو مبارزه کنم.
دارم بهت میگم من نمیزنم فقط تو بزن این مبارزه ست؟
خوب من اصلا دستم میرسه که بزنم.
اینقدر حرف میزنی فروغ داری کلافه م میکنی.
به ناچار مقابلش ایستادم . امیر شروع به شمردن کرد و سپس شروع کرد به حالت سایه مشتش را تا نزدیک بینی م اورد گفت
گاردت بازه
مشتی به طرف صورت امیر رها کردم با دستش مانعم شد درد شدیدی در مچ دستم پیچید کمی دستم را در هوا تاباندم . مشت بعدی م را که مهار کرد. تاب از دست دادم دستم را لای پایم گذاشتم و گفتم
نمیتونم لعنتی چرا بهم زور میگی؟
گاردتو ببند
سپس مشتش را روی شانه ی من گذاشت مرا به عقب هل داد . دوسه گامی عقب رفتم و به تردمیل خوردم و نقش زمین شدم. با ناراحتی به امیر نگاه کردم و اشک از چشمانم جاری شد.
با اخم به طرفم امد و گفت
بلند شو
دستش را به طرفم دراز کرد. دست اورا گرفتم و ایستادم . از هر دوشانه م گرفت مرا تکاندو گفت
بهت گفتم ورزشکار محکم وای می ایسته اینجوری شل و وارفته نباش که با یه تکون بیفتی .
اشکهایم را پاک کردم امیر گفت
گاردتو ببند. دفاع کن
دوباره گارد گرفتم مشتی که به طرفم رها کرد را خواستم مثل او با دفاع رد کنم که ان مشت محکم به بخیه هایم خورد جیغ کشیدم و دستم را در شکم جمع کردم . با نگرانی گفت
چی شد؟
سپس جلو امدو گفت
ببینم.
دستم را گرفت و گفت
این دست توهم عجب داستانی شده واسه من ها
#پارت254
خانه کاغذی🪴🪴🪴
روی صندلی نشستم دو سه قطره خون از لای زخمم امدو گفتم
ببین امیر من به این کار علاقه ندارم. دستم بخیه داره....
صدایش را بالا برد و گفت
خفه شو دیگه ،کلافه م کردی اینقدر نق زدی. از اون ساعتی که میاییم تمرین، مدام ایه یاس میخونی . همه ش میگی نمیتونم علاقه ندارم.
با احتیاط به او نگاه کردم و گفتم
مگه زوره امیر؟
فریاد کشیدو گفت
اره زوره
از شانه م گرفت مرا کشیدو دوباره به جای قبلی اورد سپس گاردش را بست و گفت
پاک کن اشکهاتو
اشکهایم را پاک کردم امیر با اخم گفت
خدا شاهده نزنی من میزنم.
سپس مشتی کنترل شده به کتفم زد من هم از سر اجبار شروع کردم هیچ کدام از مشتهایم به امیر نمیخورد همه را با گاردش رها میکرد دستانم به شدت درد میکرد. نیم نگاهی به ساعت انداختم و گفتم
نه شد
بی اهمیت گفت
بزن
نه شد دیگه قرارمون شش تا نه بود.
نفس پرصدایی کشید نگاهی به ساعت انداخت و به طرف یخچال رفت . نشستم دستانم را لای دوپایم نهادم . و به او نگاه کردم. پشتش به من بود دهان کجی ایی به او کردم . از شدت درد بغض در گلویم بود.
به طرفم امدو گفت
چشمهات به اقیانوس وصله؟ اینهمه اشک و تو از کجا میاری؟
معترض گفتم
دردم میاد میفهمی؟ علاقه ندارم.مثل این میمونه من وسیله کارهامو که گرفتم تورو مجبور کنم بشینی روی یه کاسه نقاشی بکشی. بشینی رو اینه ویترای کار کنی؟ با خمیر گل درست کنی . دوست داری؟
امیر همچنان به من نگاه میکرد. اشاره ایی به دستانش کردم و گفتم
البته با دستهای به این بزرگی نمیشه از این کارها کرد.
بطری اب را به طرفم گرفت و گفت
اب میخوری؟
با اخم گفتم
نه. نمیخورم.
بطری خودش را سر کشید و گفت
وقتی سه چهار تا فن یاد بگیری علاقه مند میشی.
تو چه استادی هستی اخه؟ نه قدو وزن برات مهمه نه جنسیت . خوب جلوی من اگر یه ادم ظریف مثل خودم بود منم زورم میرسید میزدم.
مقابلم نشست و ارام گفت
مگه من تورو زدم؟
امیر من مشتم میخوره به تو خودم دردم میاد
لبخند در دو کنج لبش ظاهر شد به حالت تمسخر گفتم
اِ...بلدی لبخند بزنی ؟ ندیده بودم تا حالا
#پارت255
خانه کاغذی🪴🪴🪴
لبخند امیر عمیق تر شد . سرم را پایین انداختم و گفتم
اینقدر اخم کردی . وقتی لبخند میزنی ادم باهات غریبی میکنه
برخاست و گفت
پاشو بریم صبحانه بخوریم.
برخاستم و گفتم
ورزش زوری ندیده بودم تا حالا
مثل جیر جیرک میمونی مدام داری حرف میزنی. یه ذره تمرکز کن . یه ذره سکوت و تمرین کن.
حرفم نزنم نه؟ من که مجبورم کاری که تو میگی و انجام بدم لااقل بگذار یکم قر بزنم اعصابم اروم بشه .
مرا به طرف پله ها هدایت کرد در حالیکه بالا میرفتم گفتم
خیلی به این کار علاقه دارم میگی مواقع بیکاری حوصله ت سر میره برو ورزش کن.
الان من که رفتم به اعظم خانم بگو با مصطفی اتاقت و درست کنند....
به طرفش چرخیدم و گفتم
من ظرف سفالی درست میکنم تو هم اگر دوست داری من ورزش کنم باید ظرفهای منو مینا کاری کنی ببین خوبه کاری که دوست نداری و انجام بدی؟
چشمانش را تنگ کرد و گفت
اینقدر که تو حرف میزنی سر درد گرفتم.
دستم را به کمرم زدم و گفتم
عادت کن.اهان...حرفهای خودت و بگذار به خودت بزنم. تمرین کن که سردرد نگیری . احساس سردردت و کنترل کن . اینم درس امروزته
مرا از کمرم ارام به طرف بالا هل دادو گفت
برو زبون درازی نکن.
وارد سالن شدیم. امیر رفت که دوش بگیرد. روی کاناپه دراز کشیدم. اعظم خانم گفت
صبحانه اماده ست.
متوجه خروج امیر از حمام بودم که لباسهایش را پوشیده و سرگرم مرتب کردن موهایش است.
گفتم
اجازه بده خان تشریف بیارن.
صدای امیر امد که گفت
فروغ بیا اینجا
برخاستم وارد اتاق شدم امیر اشاره کرد بیا اینجا
نزدیکش که شدم ارام گفت
روی اعظم خانم و توروی خودت و من باز نکن. من یه طوری با اینها رفتار کردم جرات کوتاهی کردن و وظیفه نشناسی ندارن.
مگه چی کار کردم ؟
میگی اجازه بده خان تشریف بیارن. سر شوخی و با خدمتکار و کارگر باز نکن
همه دارن بهت میگن امیر خان منم گفتم
چی میشه مگه؟
خیره خیره به من نگاه کرد و گفت
همه چیز و به شوخی نگیر فروغ . نظم و قانون این خونه رو بهم نزن.
سپس مرا به طرف بیرون هدایت کرد. سرمیز صبحانه که نشستیم اعظم خانم ظرفی از تخم مرغ اب پز بدون زردی را مقابل امیر نهاد و برای من هم دوتخم مرغ سرخ کرده اورد . متعجب به غذای امیر نگاه کردم. حتی نان هم نمیخورد.
صبحانه ش را که خورد برخاست و گفت
کاری نداری؟
نه
خانه را که ترک کرد رو به اعظم خانم گفتم
مصطفی رو صدا کن وسایل اون اتاق را ببرن داخل انبار.
اعظم خانم سرتکان دادو گفت
بله خانم.
سپس به حیاط رفت به اتاق خواب رفتم. دوش گرفتم و روی تخت دراز کشیدم. صدای تق و توق از بیرون می امد چشمانم غرق خواب بود اما اگر میخوابیدم شب دوباره مشکل خوابیدن داشتم.
کمی بعد اعظم خانم در زدو گفت
خانم.
بیا تو
در را باز کرد و گفت
تمام شد.
برخاستم از انجا خارج شدم و وارد اتاق خودم شدم گفتم
#پارت256
خانه کاغذی🪴🪴🪴
خوبه اینجا خیلی بزرگه
اعظم خانم کنار در ایستاده بود.در اتاق یک ویترین بزرگ بود که چیزی داخلش نبود.
یک فرش نه متری وسط اتاق پهن بود و یک میزو صندلی هم مقابام بود از همه بهتر اینکه ان اتاق تراس داشت پرده را کنار زدم باغچه از انجا کامل مشخص بود. اعظم خانم گفت
خانم جسارتا پرده رو کنار نزنید اقا مهیار تو حیاطه.
پرده را صاف کردم. دیوارهارا نگاه کردم یک طرف اینه و یک طرف ساعت و طرف دیگر تابلو فرشی با ایه وان یکاد قرار داشت البته انتهای اتاق یک دوربین هم به دیوار وصل بود .
صدای زنگ تلفن بلند شد.اعظم خانم رفت و کمی بعد گفت
خانم.
از اتاق خارج شدم و گفتم
بله
امیرخان پشت خطه
گوشی تلفن را برداشتم و گفتم
سلام.
حاضر شو با مصطفی برو وسیله هایی که باید میخریدی و بخر
کمی فکر کردم .برای نزدیک شدن به امیر پاساژ کردی و خریدراه خوبی بود. برای همین گفتم
نه ،منتظر میمونم تا باهم بریم.
من امروز خیلی کار دارم
خوب فردا میریم.
فردا هم باید جایی برم
حالا هروقت که تونستی میریم.
خیلی خوب کاری نداری؟
راستی امیر . امشب میریم پیش عمه؟ یا خونه دوستت.
مامانم دوباره زنگ زد تاکید کرد باید بریم اونجا . کاری نداری
نه
ارتباط را قطع کرد.اعظم خانم که رفت. فلشی که امیر داده بود را داخل تلویزیون گذاشتم و سرگرم دیدن شدم. انچه میدیدم باعث ترس بیشترم شد. فیلم از جلسات تمرین امیر با شاگردهایش.
من فکر میکردم که امیر بخاطر دلخوری ایی که از من دارد با من بد رفتار میکند اما در ان فیلم دیدم اتفاقا با من با ناز و نوازش تمرین میکند.
چند فیلم از مسابقاتش را هم دیدم. امیر با شرتی ورزشی که تا بالای زانویش بود و دو دستکش در مقابل حریفی هم قدو قواره خودش قرار داشت. دور زمین چرخید و برای هوادارانش هر دو دستش را بالا اورده بود. روی کمرش هم خالکوبی زیبایی از عقابی بود که بالهایش را باز کرده بود. توجهم خیلی به ان جلب شد.
مسابقه شروع شد.
ضربان قلبم تند شده بود و واقعا ترسیده بودم. در وجود امیر و حریفش هیچ رحم و مروتی نبود. انچنان یکدیگر را میزدند که انگار قصد کشتن هم را داشتند. یادم افتاد روزی که در ان ویلا امیر به من حمله ور شد.ان کتکی که به من زد کجا و این مبارزاتش کجا
#پارت257
خانه کاغذی🪴🪴🪴
به عمه حق میدادم که دوست نداشت امیر به مبارزه برود .
داور دست امیر را گرفت و بالا اورد. مثل دیوانه ها فریاد میکشید.
فیلم بعدی را پخش کردم. از وضعیت حجاب و پوشش مردم و حضور خانم ها در ان جا مشخص بود که ایران نیست. عکس امیر روی پرده نمایشگری امد . امیر که واردسالن شد کل جمعیت حاضر جیغ میزدند و هورا میکشیدند.
تازه به حرفهایی که میزد که من امیر سرداری م و یک محل جلوی من گردن خم میکنند. یا من اسم و رسمم را به این اسونی بدست نیاوردم . وعلت احترامی که در ان جمع تولد برایش قایل بودند پی بردم.
نمیدانم در تمام مبارزاتش پیروز میشد یا فقط فیلم پیروزی هایش را داشت. کمی که نگاه کردم. در باز شد و داخل امد.
برخاستم . و گفتم
سلام
در نهایت ناباوری م پاسخ سلامم را داد. نگاهی به تلویزیون انداخت و گفت
فیلم هارو دیدی؟
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
اره دیدم. امیر من نمیتونم اینکارها رو انجام بدم.
سرتایید تکان دادو گفت
میتونی
تو مگه نگفتی کار داری دیر میای ؟
کارمو انداختم واسه فردا بریم خرید تورو انجام بدم.
خوشحال از این حرف اوبا اشتیاق گفتم
واقعا؟
لبخند زدو گفت
برو حاضر شو بریم.
به اتاق خواب رفتم پالتویی که شب قبل برایم خریده بود را پوشیدم و شالم را روی سرم انداختم.انگشتری که در ماشین عروس دستم انداخته بود را برداشتم و به دستم انداختم . از اتاق خارج شدم.
به همراه او از خانه خارج شدم. مصطفی جلو امدو گفت
بیام امیرخان؟
فقط خودت بیا
مصطفی به طرف انتهای باغ دوید. سوار ماشین شدیم. در را با ریموت باز کرد و از باغ خارج شدیم.
امیر ضبط ماشین را روشن کرد اهنگ ملایمی در حال پخش شدن بود. برای اینکه سر صحبت را باز کنم گفتم
اون مسابقه هایی که تو ایران نبود کجا بود؟
ارمنستان . ترکیه. دبی خیلی جاها نمیدونم تو کدوم و دیدی.
واقعا تو حرفه ایی هستی ولی من طاقت این صحنه هارو ندارم
خوب مال خانم ها که به این شدت نیست. جایی هم که من میخوام ببرمت همه مثل خودت تازه کارن تو مسابقات حرفه ایی رو دیدی
#پارت260
خانه کاغذی🪴🪴🪴
مدتی که رانندگی کرد. مقابل یک کافه ایستادو گفت
موافقی بریم ابمیوه بخوریم.
متعجب گفتم
واقعا؟
وارد کافه شدیم. و گفتم
الان مصطفی چی میشه؟
مصطفی اون بیرون میمونه تا ما بریم چطور؟
واسه چی گفتی بیاد؟ چه احتیاجی بهش هست؟
خیلی ها هستن دنبال اینن یه جا منو گیر بندازن و بعد واسه خودشون اسم و رسم درست کنند که به من یه ضربه زدن.
دستانم را روی میز نهادم امیر نگاهی به انگشترم کرد وگفت
دستت کردی؟
اره . دوسش دارم.
میخوام یه اعترافی کنم فروغ
سرم را بالا اوردم به چشمانش خیره ماندم امیر گفت
وقتی فردای عروسیمون فهمیدم اونکارو کردی خیلی ازت ناامید شدم. میخواستم یه مدت صبر کنم بعد طلاقت بدم یه خونه هم بهت بدم بری واسه خودت زندگی کنی
سرم را پایین انداختم . امیر گفت
فکر میکردم تو اصلا هیچ حسی نسبت به من نداری و به خاطر شرایطت راضی به این ازدواج شدی. واقعا میترسیدم که نکنه یه مدت با من زندگی کنی و بعد که یه چاره پیدا کردی بزاری بری ابرو حیثیت منم ببری. اما وقتی دیرم واقعا پشیمونی و هرچی من باهات بد رفناری میکنم تو بازم قصد جبران داری نظرم نسبت بهت عوض شد.
نفس پرصدایی کشیدم امیر ادامه داد
خیلی مهکت زدم که از کوره در بری چیزی بگی که من بفهمم قصدت زندگی کردنه یا نه داری ادا در میاری که منو گول بزنی.
امیر مکثی کردو ادامه داد
من از اشتباه تو گذشتم فروغ اما تو هم قول بده دیگه چنین اشتباهاتی ازت سر نزنه .
دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم.
من خیلی شرمنده م امیر. یه کاراشتباهی کردم که هرچی فکر میکنم خودمم هیچ توجیحی برای کارم ندارم.
دستم را فشرد من گفتم
من گفتم
اصلا فکر نمیکردم که کارم معنی به این بدی داشته باشه.
دیگه در موردش حرف نزن. یه بار دیگه از اول شروع میکنیم.
ابمیوه هایمان را که اوردند . کمی از ان را خوردم. الان بهترین وقت برای نزدیک کردن رابطه م با او بود. گفتم
اجازه میدی منم یه اعترافی کنم؟
سرتایید تکان دادو گفت
بگو
روز عروسیمون تو اینقدر با من مهربون و خوب رفتار کردی که تو تمام عمرم هیچ کس اینقدر به من محبت نکرده بود. منم بخاطر همین خیلی ناراحت بودم که چرا همه چیز و خراب کردم.
چون اون روز من خیلی احساس خوشبختی کردم.
سرم را پایین انداختم و گفتم
خودم خرابش کردم. اما قول میدم درستش کنم. قول میدم اینقدر خوب باشم که تو یادت بره من چه اشتباهی کردم.
دیگه فراموشش کن. راجع بهش حرف نزن.
#پارت261
خانه کاغذی🪴🪴🪴
آبمیوه هایمان را که خوردیم از کافه خارج شدیم. هوا واقعا سرد بود من هم ابمیوه خورده بودم لرز کردم سوار ماشین که شدیم امیر گفت
سردته؟
سرتایید تکان دادم. امیر گفت
موافقی امشب از خانه مامانم بریم شمال؟
به طرفش چرخیدم و خوشحال گفتم
واقعا؟
سرتایید تکان دادو گفت
بریم؟
خوشحال گفتم
من که از خدامه
ولی جلو مامان و بابام هیچی نگو .
چرا؟
دنبالمون راه می افتند میگن ماهم میاییم. دوروز بمونیم و برگردیم.
تمام وسایلی را که میخواستم خریدم مصطفی کنارمان امدو همه را داخل ماشین گذاشت. امیر رو به او گفت
دیگه نمیخواد بیای، برگرد خانه به بچه ها بگو اماده باشن شب جایی میریم.
چشم امیرخان
ماشین رو بشور اماده بگذار تا خبرت کنم.
مهمانی عمه که تمام شدبه خانه رفتیم. امیر وارد اتاق خواب شد چمدانی اورد و لباس هایش را جمع کرد من هم برای خودم چند دست لباس برداشتم. و حرکت کردیم. کم خوابی به من فشار اورده بود اچشمانم دو دوزد و نفهمیدم کی خوابم رفت . با صدای امیر و نوازش دستش روی صورتم بیدار شدم.
فروغ جان.
چشم باز کردم در حیاطی بزرگ پراز درخت و گل و گیاه بودم. صورتم را ماساژ دادم و گفتم
رسیدیم؟
از تهران تا اینجا خواب بودی ها صبح شده
خمیازه ایی کشیدم و گفتم
ببخشید خیلی خوابم می اومد
پاشو بریم داخل بخواب
دست به دستگیره بردم امیر گفت
مصطفی رو فرستادم اسپیلت ها و بخاری را روشن کنه اونجا گرم بشه بعد تورو ببرم. داخل . الان نیم ساعت شده بگذار بپرسم بعد بریم.
تلفنی از مصطفی سوال کرد و وارد ویلا شدیم. چقدر شیک و لوکس بود اطرافم را وارسی کردم مبل و نهارخوری با چوب جنگلی و دور تا دور ویلا شیشه بود. اگر خوابم نمی امد این صحنه را هرگز از دست نمیدادم.
به همراهی امیر وارد اتاق خواب شدم.
#پارت262
خانه کاغذی🪴🪴🪴
مانتو و شالم را در اوردم و روی تخت دراز کشیدم. از داخل کمد گرم کن و سویشرت ورزشی اش را در اورد و خواست از اتاق خارج شود که گفتم
کجا میری؟
به طرفم چرخید و گفت
ساعت شش صبحه میرم تمرین کنم.
مگه اینجا هم وسیله داری؟
وسیله میخوام چیکار.
کمی مکث کردو گفت
میای؟
اخه خوابم میاد
خوب بگیر بخواب
از اتاق که خارج شد سریع نشستم و گفتم
امیر
از همانجا گفت
جایی نمیرم نترس همینجا تو حیاطم از پشت شیشه منو میبینی
وایسا میام
وارد اتاق شدو با خوشحالی گفت
واقعا؟
برخاستم و گفتم
اره میام.
دست به رخت اویز بردم شالم را بردارم که گفت
کسی نیست روسری میخوای چیکار؟
پس اونها که باهامون بودن چی شدن؟
اونها رفتند ویلا بغلی
یه وقت نمیان؟
بدون هماهنگی غلط میکنند بیان .
کلاه هودی م را محض احتیاط روی سرم کشیدم. و به دنبال امیر راهی شدم. وارد حیاط شدیم.
من گفتم
خیلی سرده
یکم بدویی گرمت میشه
امیر شروع کرد به دویدن من هم پابه پای او میدویدم. کمی که دویدیم رو به امیر گفتم
تو چرا نفست نمیگیره؟
خوب من به ورزش عادت دارم.
رد نگاهش به بالای دیوار افتاد دو نفر لب دیوار سرک میکشیدند هینی کشیدم و گفتم
اینها کی ن؟
با عجله رو به من گفت
برگرد تو ویلا فروغ
مضطرب گفتم
اونها کی ن امیر
گفتم برگرد .رمز گوشی من تاریخ تولدمه به مصطفی زنگ بزن بگو بیان.
از ترس انگار پاهایم به هم پیچ و تاب میخورد امیر صدایش را بالا برد و گفت
زود باش فروغ.درو قفل کن هر اتفاقی که افتاد تو بیرون نیا
#پارت263
خانه کاغذی🪴🪴🪴
وارد عمارت شدم هراسان به سراغ گوشی امیر رفتم رمز را زدم شماره مصطفی اولین شماره بود ان را گرفتم بلافاصله گفت
بله امیر خان
اقا مصطفی امیر گفت زود بیاین
ارتباط قطع شد. به طرف در بازگشتم در را قفل کردم قفل کردن به نظرم کار مسخره ایی بود وقتی همه دیوار ها شیشه بود.
پشت شیشه گوشه ایی در کنار پرده مخفی شدم و به بیرون نگاه کردم جمعیت انها حدودا هفت هشت نفری بود. همه هم سروصورتهایشان را بسته بودند چهره هایشان قابل شناسایی نبود. امیر چوبی در دست داشت و یک تنه با همه انها میجنگید .
از ترس نفس نفس میزدم. دلم میخواست با پلیس تماس بگیرم اما من خواب بودم که به انجا امدیم حتی نمیدانستم در کجای شمال هستم.
از انتهای حیاط مصطفی و ان سه نفر هم امدند.درگیری بین انها شدت پیدا کرده بود چیزی که میدیدم برایم از تصور خارج بود. مصطفی و این سه نفر دست کمی از امیر نداشتند. انگار همه انها مثل خود امیر کیک بوکسینگ کار بودند.
چهار نفر از انها دیوار بالا رفتند و گریختند . سه تای دیگر روی زمین افتاده بودند امیر اشاره ایی به بچه های گروه خودش کرد چوب را به کناری انداخت و به طرف ویلا امد. بلافاصله و با عجله در را باز کردم. گوشه پیشانی اش زخم بود و خون از کنار سرش جاری بود.
با نگرانی گفتم
امیر سرت شکسته
مهم نیست. اون گوشی منو بده
از روی میز گوشی اش را اوردم. امیرشماره ایی را گرفت. از حرفهایش متوجه شدم که با پلیس صحبت میکند.
تلفنش که تمام شد دستمالی از روی میز برداشتم خون پیشانی اش را پاک کردم و گفتم
اینها کی بودن ؟
پاسخم را ندادو خواست از خانه خارج شود که من گفتم
من میترسم نرو.
نترس همه چیز تموم شد.
سپس از خانه خارج شد. خداراشکر من از خواب بیدار شدم و به دنبال امیر رفتم والا امیر با انها تنها میماند.
کمی بعد پلیس امد ان سه نفر را دستبند زد . کمی با امیر صحبت کرد و رفتند. امیر وارد خانه شدو گفت
لباسهاتو بپوش فروغ باید از اینجا بریم.
اینها کی بودن امیر ؟
الان هیچی نگو فقط لباستو بپوش بریم.
#پارت264
خانه کاغذی🪴🪴🪴
مانتویم را پوشیدم. مصطفی چمدانها را داخل ماشین گذاشت و همه باهم از ویلا خارج شدیم.
از خیابان که خارج شدیم گفتم
میگی اینها چرا به تو حمله میکنن یا نه؟
اره بهت میگم فقط الان حرف نزن حواس منو پرت نکن. یکم صبر کن
مقابل یک هتل متوقف شد. مصطفی و دوستانش هم ایستادند.
مصطفی به طرف امیر امد امیر شیشه را پایین دادو گفت
برو ببین اتاق دارن ؟
مصطفی گفت
امیر خان یکی از اون چهارتایی که فرار کرد و من شناختم
کی بود؟
فرزاد بود
امیربا اخم و ناباوری گفت
فرزاد
از خالکوبی دستهاش شناختمش.
امیر خیره به مصطفی ساکت ماندو کمی بعد گفت
برو ببین اتاق خالی دارن؟
بهتر نیست برگردیم تهران؟
خانمم اگر باهام نبود همین حالا برمیگشتم . بگذار اول یه فکری برای خانمم کنم.
مصطفی داخل رفت و سپس بازگشت و گفت
سه تا اتاق خالی دارن
اتومبیلش را به حرکت در اورد وارد ویلا شدیم. امیر مرا به اتاقی فرستادو خودش به همراه مصطفی و الباقی به اتاق مجاوررفتند.
کمی بعد امیر در را باز کرد و وارد اتاق شد. روی کاناپه نشست . من گفتم
بیا برگردیم خونه امیر من میترسم.
تورو میفرستم برو تهران ....
با استرس و ناباوری گفتم
بدون تو؟
اره برات بلیط میگیرم با هواپیما برگرد تهران . برات هتل رزرو کردم . خونه فعلا امن نیست.من دو سه روز دیگه میام.
من بدون تو نمیرم
نمیشه فروغ تو باید بری. تو دست و پای منو میبندی
خوب اخه اینها کی ن از جون تو چی میخوان؟
اینها ادم های یه بیشرف به اسم مالک شرفی ن .
مشکلشون با تو چیه؟
داستانش طولانیه. یکی از دوستهام یه خانمی رو به من معرفی کرد که اون خانم کارش گیر یه نفر به اسم مالک شرفی شده. اون خانم اومد دفتراملاک. هم سن و سال تو بود شاید هم کمتر. اومد پیش من گریه و زاری راه انداخت که من خانوادم مشکل مالی داشتند یه پسر پولدار اومد خاستگاریم بابام رفت از مالک شرفی پول نزول گرفت واسه من جهیزیه خرید. من ازدواج کردم. اصل پولشو پس داد. بعد پدرو مادرم توی یه تصادف فوت شدند. منم فکر میکردم این قضیه پول اون اقا تمام شده . بابام یه خونه داشت خونه رو فروختم و پولشو دادم به شوهرم شوهرم کارشو گسترش بده در عوض یه پولی رو ماه به ماه به من بده .
یکم بعد اومد سراغم که بابات به من بدهکار بوده تو نباید خونه رو میفروختی ...
امیر مکثی کردو سپس گفت
خلاصه از کم سن و سال بودن این دختره و اینکه دوست نداشته شوهرش بفهمه باباش چطوری بهش جهیزیه داده از این دختره سفته گرفته بوده که دختره به جای باباش سود پول اونو بده.
#پارت265
خانه کاغذی🪴🪴🪴
یکی دوماه که میگذره شوهرش بهش شک میکنه که تو این پولهارو داری چی کار میکنی؟ دختره از ترس شوهرش میرفته کار در منزل می اورده خونه روزها که شوهرش نبوده انجام میداده. اما نمیتونسته به اندازه بدهیش پول بده . تا اینکه اون بیشرف بهش میگه اگر صد برگ سفته دست من داری هربار که نتونستی پول جورکنی باید بیای خونمون با من باشی تا سفته ت رو بگیری.
متعجب به امیر نگاه کردم. امیر گفت
بچه ها رو فرستادم تحقیق دیدم فقط همین یه مورد نیست . با دونفر دیگه هم داره اینکارو انجام میده.
این مسئله راه قانونی نداشت. اون دختره هم سفته داده بود یا باید پولو میداد یا شوهرش میفهمید اگر به شوهرش میگفت زندگیش بهم میخورد. منم کارشو درست کردم.
چطوری درست کردی؟
دوتا دزد و اجیر کردم رفتن گاو صندوق مغازش و خالی کردند مدارک و برای من اوردند. منم سفته های اون دختره و اون دوتا زن بدبختی که از ترس ابرو به اون کثافت تن داده بودن و پاره کردم.
از کجا فهمید کارتو بوده؟
یه بی شرف به اسم فرزاد که امروز هم بین اونها بود رفت اون دختره رو تهدید کرد که میخوام به شوهرت همه چیزو بگم اونم مثلا خواسته تهدیدش کنه گفته امیر سرداری پشت منه هرکار ازت برمیاد بکن. از اون پسره فرزاد هم فیلم گرفته بود.
اهی کشید و سپس گفت
من مالک شرفی رو نمیشناختم ولی اون منو میشناخت. یه بار که من همینطوری تنها میخواستم برم خانه مادرم سرچهار راه یه ماشینی اومد زد به من بعد شروع کرد به ادا در اوردن مقصر بود ولی شروع کرد به کل کل کردن با من منم از همه جا بی خبر وایسادم که پلیس بیاد . پلیس اومد نگو مواد انداختن تو ماشین من.
هینی کشیدم و گفتم
مواد؟
نیم کیلو تریاک.
بعدش چی شد؟
هیچی دیگه منو انداختن بازداشت و فرداش چون سوسابقه نداشتم و قهرمان ملی بودم. برام قرار صادر کردن. ازاد شدم.
اومدم بیرون و افتادم دنبال فیلم دوربین سرچهار راه و با هزار مکافات بعد از چند ماه ثابت کردم که بی گناهم. و تبرعه شدم.
از کجا فهمیدی کار مالک شریفیه
یکی از شاگردهام یه پیج زده بود فیلم های مبارزات منو با تمرین هامون و میگذاشت تواون پیج. کلی هم دنبال کننده داشت. یه مدت بعد یکی از دنبال کننده ها که از کار خدا اونروز سرچهار راه بوده فیلم منو گرفته بوده میفرسته واسه اون شاگردم که این استادتون تو کار خریدو فروش مواده من خودم شاهد بودم با جنس گرفتنش. اون فیلم و که دیدم . متوجه شدم فرزاد با موتور اونور چهار راه داشته اینها رو هدایت میکرده.
#پارت266
خانه کاغذی🪴🪴🪴
بچه هارو فرستادم رفتن فرزاد و چشم و دست بسته برام اوردن.
اوردن تو خونه؟
تو خونه من نه تو خونه الکس. دوروز کنار الکس موند. نقره داغ هم شد بعد اعتراف کرد که اجیر شده مالک شرفیه
کنجکاو شدم. میخواستم بدانم الکس در لانه ش با من قرار بود چه کند برای همین گفتم
پیش الکس زنده موند؟
اگر از جات بلند نشی که الکس کاریت نداره. یه گوشه بشین الکس فقط دورو ورت میچرخه تکون بخوری میاد می اندازت زمین روت وای میایسته اگر بخوای فرار کنی میگیرت باید بی حرکت بشینی .
سرم را پایین انداختم و گفتم
واقعا میخواستی منم ببری پیش الکس
بدنبال مکث او سرم را بالا اوردم سرتایید تکان دادو گفت
اره . اگر مصطفی جلومو نگرفته بود که فرار کنی بعد هم بابام نیامده بود حتما اینکارو میکردم.
دلت میومد اینکارو کنی؟
اولا بحث ناراحت کننده رو شروع نکن . دوما حقت بود . یاد کاری که کرده بودی بیفت.
برخاست دست در جیب کتش که اویزان بود کرد یک نخ سیگار در اورد ان را کشید من گفتم
خوب بعد که فهمیدی کار اون بوده چیکار کردی؟
به روش نیاوردم که من فهمیدم کار اون بوده
خوب فرزاد نگفت من دوروزه اسیر بودم و پیش الکس بودم یا نقره داغ شدم؟
پوزخندی زدو گفت
تو باغ نیستی فروغ؟ به نظرت من اصلا اجازه دادم بفهمه کجاست؟ چشم بسته اوردم چشم بسته بردمش نه من نه مهیار نه مصطفی نه بچه های دیگه هیچ کس و ندید. تمام اون دو روز چشمش بسته بود
از صداهاتون
دوباره پوزخند زدو گفت
یکی غیر از ما ازش سوال جواب کرد.
به این ادمهای اطرافت تو چقدر اطمینان داری؟
اتفاقا ماجرا از همینجا نشت پیدا کرد. یک ماه از این ماجرا گذشت . من در مورد مالک شرفی تحقیق کردم فهمیدم نزول خوره اینبار دونفرو فرستادم همه مدارک و اسنادشو برام اوردن. به یکی گفتم زنگ زد به تمام کسانی که ازش پول نزولی گرفته بودن مدارک و پس دادیم.
کمی مکث کردو گفت
یکی تو تیم من بود به اسم مازیار . اون نامرد رفت ترکیه اونجا اقامت گرفت بعد زنگ زد مالک شرفی یه پولی گرفت و گفت
ماجرای فرزاد و پس دادن سفته های مردم کار امیر سرداری بوده.
ازت شکایت نکرد؟
اتفاقا شکایت هم کرد ولی مدرکی نداشت نتونست ثابت کنه من ادعای حیثیت کردم ازش شکایت کردم مجبور شد بیاد عذرخواهی کنه رضایت بگیره. از اونروز به اینور این بساط و هراز گاهی راه می اندازه
تا کی این ماجرا قراره ادامه داشته باشه.
اینبار گاف بزرگی دادن. سه تاشون یه جور کتک خوردن که نتونستن فرار کنند و رفتن کلانتری.
کمی مکث کردو گفت
تو باید برگردی بری تهران .
من کاری ندارم تو هتل میمونم.
تو دست و پای منو میبندی فروغ . من الان یه نقطه ضعف بزرگ دارم اونم فهمیده که اینجا اومده سراغم. اونبارم که اومد سراغم تو باهام بودی .
منظورت اینه من نقطه ضعفتم
اگر منو بزنن بلایی سرمم بیارن من میگمناغافل سرم ریختن مفت بری کردن اما اگر یه حرکت رو تو بزنن من باید برای همیشه از این مملکت بزارم برم پرچمم میاد پایین. تو نقطه ضعف منی برو بگذار من ذهنم ازاد بشه
#پارت267
خانه کاغذی🪴🪴🪴
خوب من نگرانت میشم امیر چطوری برم؟
من تیمم قویه. الان مصطفی با پنج نفر دیگه صحبت کرد دارن میان اینجا تو نگران نباش فقط کاری که میگم و بکن
چطوری نگران نباشم؟ مثلا اومدیم مسافرت؟
الان شرایط اینجوریه بمونی اینجا اگر اتفاقی بیفته کمک که نمیتونی بکنی فقط تو دست و پایی . تو حتی از خودتم نمیتونی دفاع کنی.
از امیر رو برگرداندم. امیر گفت
منم دلم نمیخواست اینطوری بشه فروغ دوست داشتم خیلی بهمون خوش بگذره ولی میبینی که یارو موی دماغم شده.
مگه چقدر سفته هاش و پس دادی؟
خیلی. مبلغ بالا بود شاید به اندازه خرید یه پنج طبقه بالای تهران.
خوب چرا این ضررو بهش زدی؟
من به دو دلیل اونکارو کردم یکی اینکه مردم گناه دارن گیر یه نزول خور افتادن. دوم اینکه اون داشت منو میفرستاد حداقل پانزده سال حبس
آبرو و حیثیتم نزدیک بود بره. برای من خیلی زشته به جرم حمل مواد بگیرنم.
از اینکار دست بردار امیر خواهش میکنم.
کدوم کار؟
همین به قول خودت وصول مطالبات
کار من بد بوده فروغ؟ کمک نمیکردم اون زن محبور میشد بی ناموسی کنه خوب بود؟ دو نفر دیگه رو نجات دادم که تن به کثافت ندن بده؟
نه بد نیست ولی من استرس داشته باشم و نگران باشم خوبه؟ اگر نمیتونستی ثابت کنی و زندان میرفتی خوب بود؟
من تا فرودگاه باهات میام . تو گوشی نداری سپردم یه ساعت دیگه مغازه ها باز کنند مصطفی بره یه گوشی برات بگیره. سیم کارت خودشم فعلا میاندازم توش رسیدی بهم زنگ بزن.
تهران هماهنگ کردم . یه تاکسی توی فرودگاه میبرت هتل از اونجا بیرون نمیای تامن بیام دنبالت.
تاکسی کجای فرودگاهه؟
تواز گیت که بیای بیرون یه اقایی که کچله تقریبا هم قد منه میاد دنبالت . اسمش ارسلانه مستقیم میبرت هتل . دارم تاکید میکنم فروغ از هتل به هیچ عنوان خارج نمیشی تو اتاقت میمونی تلفنی غذا و هرچی که خواستی سفارش میدی برات میارن.
باشه
ارسلان اتاق روبروییته. اونجا میمونه تا من برگردم. در اتاقت و فقط روی نظافتچی هتل برای اوردن غذا و نظافت باز میکنی تا من بیام دنبالت
باشه.
#پارت268
خانه کاغذی🪴🪴🪴
همه چیز همانطور که امیر برنامه ریزی کرده بود انجام شد.
سه روز در آن اتاق ماندم تا بالاخره امیر امد. اینقدر در این مدت اضطراب داشتم و تنهایی رنجم داده بود که با دیدن امیر بغض راه گلویم را بست به دیوار تکیه کردم و سیل اشک از چشمانم جاری شد.
امیر با لبخندی عمیق جلو امدو گفت
چرا گریه میکنی فروغ؟
میدونی تو این مدت چه بلایی سرمن اومد؟ من از تنهایی داشتم دق میکردم. درست و حسابی هم جواب ادم و نمیدی اخه
همه چیز تمام شد دیگه نمیخواد نگران باشی
چیکارشون کردی؟
ازشون شکایت کردم.خوشبختانه اون سه تا تو کلانتری اعتراف کردن که اجیر شده فرزادن.
میتونی ربط فرزاد و به مالک شرفی ثابت کنی؟
اول باید فرزادو پیدا کنم. بعد بستگی به اعترافش داره
به امیر خیره ماندم و کمی بعد گفت
وسایلتو جمع کن بریم خونه
چمدانم را جمع کردم و از اتاق خارج شدم. ارسلان جلوی در ایستاده بود. با خروج ما سرش را پایین انداخت از هتل که خارج شدیم تیم امیر با همان ماشین کمی فاصله دار از ماشین امیر ایستاده بودند.
به خانه که رفتیم امیر گفت
از فردا میفتم دنبال کارهای گذرنامه ت . یه مسافرت خوب میبرمت.
احتیاج نیست به نظرم این خونه از همه جا امن تره
امیر سکوت کرد و من گفتم
من اموزشگاه هم منصرف شدم برم. اینقدرترسیدم که از این به بعد بدون تو هیچ جا نمیخوام برم.
بجای اینهمه ترسیدن درست و حسابی تمرین کن یه چیز یاد بگیر که اگر اتفاقی افتاد از خودت بتونی دفاع کنی.
امیر تو فکر میکنی من اگر همه چیزهایی که تو یاد میدی رو هم یاد بگیرم حرفه ایی هم بشم باز حریف اون ادم ها میشم؟
اره میشی
نخیر . من فن و تکنیک هم یاد بگیرم زور ندارم. تو یه مشت واقعی به من بزنی من ضربه مغزی میشم.
باشه تو فکر کن زورت نرسه که بزنی دفاع که میتونی بکنی
اگر سلامت و ارامش من برات مهمه از اینکار دست بردار