بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت95 💫کنار تو بودن زیباست💫 مانتو مقنعهم رو پوشیدم کیف و
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت96
💫کنار تو بودن زیباست💫
کمی دور شدیم که اروم اما معترض گفتم
_آقای موسوی شما که شرایط من رو میدونید چرا اومدید اینجا!
نیم نگاهی بهم انداخت
_یعنی آقا مرتضی الان بیداره!
برای چند ثانیه شاکی بهش خیره موندم و نگاهم رو به روبرو دادم
_مگه میشه خواب باشه!
آروم خندید و دندهی ماشین رو عوض کرد
_یه چیزی بگم ناراحت نمیشید؟
لحن آرومش باعث شد تا کمی آروم بشم
_نه، بگید
_وقتی یکی رو دوست داری دیگه دلت نمیخواد صبر کنی. دوست داری خودت زودتر موانع رو برداری
اینکه میگه دوستم داره حال و هوای دلم رو عوض میکنه.سربزیر تلاش کردم تا جلوی لبخندی که قصد داره روی لب هامظاهر بشه رو بگیرم.
_خیلی ممنون ولی این موانع رو جز خودم هیچ کس نمیتونه برداره.
_حالا اجازه بدید در این حد که خودم رو برسونم سرکوچهتون تلاش کنم
از سماجتش و لحن مهربونش آروم خندیدم.
_نه دیگه نیاید دنبالم. اینکار با اون حرفی که پدرتون زدن هم منافات داره.
نفس سنگینی کشید و لحنش عوض شد
_اتفاقا دیروز میخواستم در رابطه با همین باهاتون حرف بزنم که گفتید کار دارید. چون بعد از دانشگاه به خاطر محدودیت هاتون نمیتونید بمونید و حرف بزنیم با خودم فکر کردم بیامدنبالتون تو مسیر حرف بزنیم. البته اگر تمایل دارید؟
_خواهش میکنم؛ بفرمایید.
_ببینید غزال خانم، من عقاید مذهبیم مثل پدرم هست ولی تفکراتم باهاش فرق میکنه. یه تعصبی حاجی داره که من ندارم. حاجی خیلی سنتی فکر میکنه. اصلا بر این عقیدهست که دختر پسر تا روز عقد نباید همدیگرو ببینن. خب این یه حرف اشتباهه. من و شما همدیگرو پسندیدیم. این حق ماست قبل از اینکه بریم زیر یه سقف با اخلاق های خوب و بد هم آشنا بشیم. تا بتونیم با همدیگه کنار بیایم. این کار از نظر حاجی گناه بزرگی محسوب میشه ولی به نظر من با رعایت کردن موازین شرعی هیچ ایرادی نداره.
نکنه منظورش اینه که هر روز با هم حرف بزنیم! بیرون بریم و مدام در ارتباط باشیم! چیزی که من ازش متنفرم
_فکر کنم من با پدرتون هم عقیدهم
کمی جا خورد اما با لبخندی تعجبش رو پنهان کرد
_یکم بیشتر توضیح میدی؟
_بله. خب من و شما همدیگرو به قصد ازدواج پسندیدیم. شرایط همدیگرو میدونیم. حالا شما فکر من مثلا یه ایرادی دارم. میخواید چیکار کنید ابراز پشیمونی کنید و عقب بکشید؟
_نه، نه اصلا منظورم این نیست. میگم شما اگر بدونید به فرض مثال من بداخلاقم یا اصلا خسیسم اگر من رو بخواید از همین الان آگاه میشید و باهام کنار میاید. یه وسط زندگی مشترک حس درموندگی بهتون دست نده
لبخند کمرنگی روی لب هامنشست
_حالا واقعا بداخلاقی و خسیس هستید؟
خندهی آروم صدا داری کرد
_نه. خدا رو شکر من تا الان نه به خواهرم اخم کردم نه صدام رو سرش بالا بردم. حالا انشاءالله هر وقت دیدینش ازش بپرسید.
نه اخم کرده نه داد زده! اون وقت مرتضی که خودش رو برادر و بزرگتر من میدونه دست هم روم بلند کرده
_حالا موافقید؟
_موافق چی؟
_اینکه یکم بیشتر باهم آشنا بشیم تا برای یک شروع خوب شناخت داشته باشیم.
نفسم رو صدا دار بیرون دادم
_نمیدونم. راستش آقای موسوی من زندگیم یکم دچار تنش هست. به خاطر اینکه از بچگی پدر بالای سرم نبوده صد تا بزرگتر دارم. تصمیم گیری این شرایط برامسخته. یکم بهممهلت بدید به حرف هاتون فکر کنم
_یکم که چه عرض کنم هر چقدر که دلتون میخواد فکر کنید
این لحن مهربون و شیرینش تمام دلم رو از محبتش پر میکنه. تا قبل از اینکه سوار ماشینش بشمفقط به عنوان یک خواستگار بهش فکر میکردم ولی حس شیرین علاقه کمکم داره توی وجودم جوونه میزنه.
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت97
💫کنار تو بودن زیباست💫
_یه حرف دیگه هم هست. من احساس میکنم دیروز یه سوال ازتون پرسیدم شما ناراحت شدید.
کمی اخم کردم و هر چی توی ذهنم مرور کردم یادم نیومد از چی حرف میزنه!
_چه سوالی!
_پرسیدم که شما گفتید بعدا بهتون میگم
_اهان یادن اومد. نه ناراحت نشدم
_چرا شدید. فکر کردید میخوام تو کارتون دخالت یا فضولی کنم
ابروهام کمی بالا رفت. ذهن خوانی میکنه!
_ببینید غزال خانم من دوست دارم من و شما رُک حرف هانون رو بهم بزنیم. اگر از چیزی ناراحت شدید بدون رو دربایستی بگید.
_مرد های دور و اطراف من خیلی تو کارهام دخالت میکنن. برامتعین تکلیف میکنن و انجامش رو وظیفهم میدونن. شاید به خاطر این دیروز تو چهرهم ناراحتی دیدید
_من اینطور نیستم. هر دو باید توی تصمیمات به توافق برسیم. خب من به نظر شما احترام میزارم حتی مخالف باشم هم منعتون نمیکنم. اگر اونکار به پایههای زندگیمون آسیب نزنه میشه انجامش داد. فقط نظرات همدیگرو میشنویم.
چه خوب حرف میزنه. همیشه همه چی تیپ و قیافه نیست. مرتضی از تیپ و قیافهتو آدم های اطرافش چیزی کم نداره ولی اصلا اخلاق نداره. موسوی درست برعکس. اخلاقش خیلی خوبه و این توی زندگی بیشتر به درد آدم میخوره.
_خب اگر دوست دارید الان بگید که کار دیروزتون چی بود!
اینجوری که حرف میزنه دلم میخواد ریز و درشت اتفاقات زندگیم رو براش تعریف کنم. اما همیشه همه چیز رو هم نباید گفت
_من و دو تا از دوستان هم دانشگاهی قراره یه مزون لباس عروس بزنیم
با تعجب گفت
_این که اصلا به رشته درسیتون ربط نداره
_بله مرتبط نیست ولی ان شالله درآمد داره
_میخوای تا کی این کار رو ادامه بدی؟!
_تا هر وقت که بشه!
_آخه من مدنظرم هست مدرک هامون رو که گرفتیم با شما یه مرکز مشاوره مالی بزنیم
لبخند روی صورتم پهن شد. این آرزوی منِ. یه آرزو که به خاطر شراط زندگیم برام محال بود.
_نه من قصد ندارم که تا آخر این شغل رو داشته باشم فقط تو دوران دانشگاهیم یه سرگرمی باشه برام
لبخند روی لبهاش نشست و به روبرو خیره شد.
چقدر در کنارش آرامش دارم با اینکه محرمم نیست میتونم توی وجودم علاقهای رو نسبت بهش احساس بکنم که تو همین چند کلام به وجود آومده
شاید هم به خاطر اینه که هیچکس توی زندگی اینطور با آرامش با من صحبت نکرده و همیشه زور و دستور بوده خب امیرعلی لحن صحبتش آرومه اما بهش دل نبستم.
چقدر زود و کوتاه به موسوی دل بستم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۳۵۵هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از حضرت مادر
ختمِ ده روزِ ویژه دهه اول محرم👇
♨️توصیه آیت الله وحید خراسانی برای دهه اول محرم
.
آیت الله وحید خراسانى در سفارش هایشان برای
ایام دهه اول ماه محرم چنین توصیه کرده اند:
از روزِ اول ماه محرم تا روز عاشورا، روزى صد مرتبه
سوره توحید را بخوانید و به حضرت سیدالشهدا
علیه السلام هد.یه کنید، اِن شاءالله فیوضاتى نصیبتان می شود، شر.طش هم این است مردم را دعوت به این عمل کنید.
همچنین اشاره کردند چقدر خوب است که این عمل نورانیِ
تلاوت صد مرتبه سوره توحید و هدیه کردن به روح مطهر و نورانی حضرت سیدالشهدا علیه السلام به نیابت از حضرت
حجت ابن الحسن المنتظر المهدی عجل الله تعالی
فرجه الشریف انجام شود.
ان شاءالله حاجت روا باشید و برکتِ این عمل نورانی
در زندگیتان جاری شود
🎁انتشار مطالب جهت نشر معارف و شادی روح امام حسین ع و شهدا برای اعضای کانال مجاز میباشد!
•┈••✾🍃🦋🍃✾••┈•
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت22
🍀منتهای عشق💞
وارد حیاط شدیم. علی اهسته گفت
_صداش گرفته بود. انگار گریه کرده!
سمت علی چرخیدم
_گریه چرا؟
_یکم اختلافشون شده. صبحی حسین کلافه بود.
تچی کردم و درمونده به خونه نگاه کردم
_کاش یه روز دیگه دعوتمون میکردن!
_حسین که نیست. تو هم سعی نکن سر حرف رو باز کنی که بیاد بعدش ناراحت بشه
سرم رو بالا دادم
_من هیچی نمیگم.
_سلام. خیلی خوش اومدید
سمت سحر چرخیدمو لبخند زدم و جواب سلامش رو دادم. بعد از احوال پرسی علی گفت
_حسین کجاست؟
_الان میاد.بفرمایید داخل
علی چه کار سختی ازم خواست. چشم های سحر قرمزه و صداش گرفته. چطوری ازش نپرسم چی شده!
وارد خونه شدیم. بعد از ازدواجشون به خاطر جهیزیهی سحر تمام وسایل خونه عوض شده. اما به خاطر بافت قدیمی خونه این وسایل اصلا بهش نمیاد
دلممیخواد خونهی دایی رو با همون فرش لاکی و پشتی های قدیمی ببینم.
چادرم رو درآوردم و روی مبل کرم رنگش نشستم. علی گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و شمارهای گرفت. رو به آشپزخونه گفتم
_سحر جون کمک نمیخوای؟
با سینی چایی بیرون اومد و با خنده گفت
_تو فکر اینجا کار کنی بعدش حسین من رو میکشه
سینی رو روی میز گذاشت و ادامه داد
_دیشب داشت بهم سفارش میکرد که فرداشب باید به رویا خوش بگذره. نذار کار کنه. گفتم به خدا انگار رویا خواهرشوهر منه.
هر سه خندیدیم.سحر دختر خوبیه. اهل حسادت نیست و خیلی گرم و صمیمی رفتار میکنه میترسم دایی با حساسیتش روی من باعث میشه تا سحر ازم بیزار بشه.
_کجایی تو صاحبخونه!؟
به علی نگاه کردم. پس به دایی زنگ زده
_مهمون دعوت میکنی میزاری میری!
با صدای بلند خندید
_توکه هفتهای دو بار خونهی مایی
_باشه حالا بیا منتظرتیم.
تماس رو قطع کرد و گوشی رو روی میز گذاشت.
_گفت سر کوچهم
سحر نفس سنگینی کشید.ایستاد سمت آشپزخونه رفت. اینطور که معلومه اختلافشون خیلی عمیقه.
صدای بسته شدن در حیاط تو خونه پیچید
علی به شوخی گفت
_حسین این اخلاق در کوبیدن رو بعد از ازدواج پیدا کردا!
سحر که انگار دنبال این بود که بحث رو باز کنه گفت
_کلا حسین بعد از ازدواج خیلی اخلاقا پیدا کرده.
در خونه باز شد و دایی با مشمای که داخلش هندونه بود داخل اومد
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت23
🍀منتهای عشق💞
سلامی گفت جوابش رو دادیم و به احترامش ایستادیم .مشما رو روی اپن گذاشت و نیمنگاه دلخوری به سحر که مثلا میخواست محلش نذاره انداخت و سمت من اومد
_عشق دایی چطوره؟
جلو اومد و بغلم کرد.
_ممنون خوبم
دستش رو سمت علی دراز کرد و با هم دست دادن و با خنده گفت
_رویا امروز چی پوشیده بود؟
علی سوالی نگاهش کرد و صدای خندهی دایی بالا رفت
_تو ماشین به رویا میگم علی چی.کارت داشت زنگ زد میگه گفت ظهر که میام خونه لباس چه رنگی بپوشم
اینبار با صدای بلندتری خندید. کمی طول کشید تا یادم بیاد چی شد که این رو گفتم
علی با ابروهای بالا رفته و متعجب نگاهم کرد فوری گفتم
_الکی میگه! من نگفتم
دایی خندهش رو جمع و جور کرد و گفت
_بگو جان علی نگفتم!
عصبی نگاهم بین هردوشون جابجا شد
_گفتمولی قبل و بعدش رو که نمیگی
طوری که دستم رو رو کرده به علی گفت
_دیدی گفته! اگر نگفته بود جونت رو قسم میخورد
درمونده به علی نگاه کردم
_داره شوخی میکنه
علی لبخند پر از ارامشی زد وگفت
_دیگه حسین رو نشناسم که بدرد لای جرز دیوار میخورم
دایی با خنده گفت
_حیف جرز. تو بدرد بازداشت دائم میخوری.
علی نفس سنگینی کشید
_حسین شروع نکنا. من بخوام بگم اون وقت...
دایی جدی گفت
_خیلی خب بابا! نمیشه باهاش شوخی کرد
رو به آشپزخونه گفت
_سحر تخمه رو بیار
_میوه ها رو بشورم میارم
ازش دل خور شدم ولی الان اگر به چهره نشون بدم مهمونی خراب میشه.
_من الان میارم
سحر فوری شیر آب رو بست و به شوخی گفت
_نه رویا جان تو بشین. بعدش داییت کلی حرف بار من میکنه که رویا بعد از دانشگاه هم خونهی خودش کار میکنه هم شام و ناهار آبجی و رضا رو میپزه. دیگه اینجا خدمتکار نشه
سحر اینا رو از کجا میدونه. نکنه برای علی سو تفاهم پیش بیاد که من هر کاری میکنم به دایی میگم!
خواستم به علی نگاه کنم که نگاه تیز و عصبی دایی روی سحر مانع شد.
سحر اما بی تفاوت بیرون اومد و ظرف تخمه رو روی میز گذاشت
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ برای ما بسیار سخت و جانکاه است که بدون آقای رییسی خدمت شما میرسیم.💔😭
#شهید_خدمت
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت97 💫کنار تو بودن زیباست💫 _یه حرف دیگه هم هست. من احساس
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت98
💫کنار تو بودن زیباست💫
صدای گوشی همراهم بلند شد. از توی کیفم بیرون آوردمش و با دیدن شماره امیرعلی نفس توی سینم حبس شد.
چطور باید جلوی موسوی با امیرعلی حرف بزنم!
اگر هم تماس رو وصل نکنم شاید براش این سوء تفاهم پیش بیاد که قصد دارم چیزی رو ازش پنهان کنم.
حالا که هم من به اون دل بستم هم اون به من نباید اجازه بدم این رابطه بینمون خراب بشه
تماس رو وصل کردم و تلاش کردم با آرامش حرف بزنم
_سلام
_علیک سلام
لحن امیرعلی توی همین سلام اولش تند بود
_ تو دیشب به مرتضی چیزی گفتی؟!
_ چی شده مگه!
_ الان زنگ زده میگه دیگه اینجا نیا. غزال تو رو نمیخواد لازم نیست که هر دقیقه اینجا باشی
غزال تو میدونی که من مریم رو میخوام! من میام اونجا به بهانه مریم. اگر نیام که دق میکنم!
_ آروم باش، من دیشب مجبور شدم...
نیم نگاهی به موسوی که از اینکه دارم با امیرعلی صحبت میکنم کمی اخمهاش توی هم رفته و تلاش داره خودش رو بد اخلاق نشون نده انداختم و ادامه حرفم رو زدم
_... بهش بگم هیچ علاقهای بین من و تو نیست
اونم کلی دور برش داشت و حرفهای جدید و تازه زد.
من که نمیتونم به خاطر تو و مریم زندگی خودم رو خراب کنم تا الانم حسابی روم فشار بوده
_ غزال ازت انتظار داشتم یکم خوددار باشی و مراعات کنی این کار تو باعث شد تا من دیگه نتونم بیام مریم رو ببینم.
_مگهدچی بهت گفت؟
_ میگه دیگه حق نداری پات رو تنها اینجا بزاری یا با مامان بابات میای یا نمیای، دیگه حق نداری دنبال غزال بری، دیگم حق نداری بهش پول بدی. چون اون تو رو نمیخواد. حالا الان تکلیف من و مریم چیه؟
_شاید اینجوری بهت فشار بیاد بالاخره بری با دایی صحبت کنی. برو به دایی بگو مریم رو دوست داری. الانم کسی پیشمه نمیتونم درست صحبت کنم بعداً با هم حرف میزنیم فعلاً خداحافظ.
گوشی رو توی کیفم انداختم. کمی بینمون به سکوت گذشت این سکوت پرحرف موسوی برام آزاردهنده است برای همین خودم شروع کردم
_دیروز یه اتفاقی توی خونمون افتاد.
هیچ عکسالعملی نشون نداد و به روبرو خیره موند انگار منتظره تا توضیحم رو بشنوه. برای همین ادامه دادم
_ اتفاقی که یه خورده زیادی سنگین بود و من برای اینکه رفع اتهام کنم مجبور شدم با مرتضی حرف بزنم. من و مرتضی رابطه
خوبی با همدیگه نداریم. اصلاً صمیمیت بینمون نیست. با اینکه توی یک خونه زندگی میکنیم.
مرتضی خیلی توی کارهای من دخالت میکنه که خودتون نمونهش رو دیدید و من همیشه در برابرش میایستم اما دیشب مجبور شدم بهش توضیح بدم تا دیشب فکر میکردم میدونه ولیمتوجه شدم که خبر نداشته. بهش گفتم که من و امیرعلی هیچ قصد ازدواجی باهم نداریم. اونم من رو نمیخواد و فقط اجبار داییِ. صبح مرتضی پیش خودش فکر میکنه که باید دوباره برای من بزرگتر باشه زنگ میزنه به امیرعلی و ازش میخواد که دیگه نه پیش من بیاد نه من رو سوار ماشینش بکنه چون خواستنی بین هر دو وجود نداره. امیرعلی هم الان شاکی بود که چرا مرتضی این حرفها رو زده
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت
_ خوب من با آقا مرتضی موافقم. واقعاً معنی نداره وقتی که شما دلیلی بینتون نیست با همدیگه صحبت کنید یا جایی برید.
_ بله منم با حرفتون موافقم ولی خب امیرعلی پسر دایی منه و ما از بچگی خیلی با هم صمیمیت داشتیم و این حرفهای مرتضی یه خورده جدایی بین فامیل میندازه
_ شما از بچگی با هم بودید و صمیمیت بینتون بوده به خاطر قراری که داییتون گذاشته و شما هر دو هیچ تعهدی نسبت بهش ندارید. به نظرم اینجا حق با آقا مرتضیست وقتی قراری بینتون نیست نباید با هم جایی برید.
به روبرو نگاه کردم ته دلم قنج رفت. این غیرتی شدنش رو هم دوست دارم من با امیرعلی کاری ندارم فقط گاهی دنبالم میومد و با آرامش حرفهام رو گوش میکرد اصلاً خوب شد که این اتفاق افتاد خدا کنه حالا که از مریم دور شده به خودش بیاد و برای صحبت کردن با دایی پیشقدم بشه
نزدیک دانشگاه گفتم
_ قبل از رسیدن به دانشگاه من پیاده میشم.
_ چرا! صبر کنید تا جلوی در ببرمتون
_ دوست ندارم کسی تو دانشگاه ما رو با هم ببینه
ماشین رو گوشهای پاک کرد
_ همه که میدونن من از شما خواستگاری کردم!
_ بله میدونم ولی دلم نمیخواد نسبت به رابطه ما قضاوت بدی داشته باشن.
دوباره لبخندی از سر رضایت روی لبهاش نشست و با سر تایید کرد دستگیره در رو کشیدم خداحافظی گفتم و سمت دانشگاه قدم برداشتم. با اتوبوس اومدن خیلی برام سخته امروز چقدر راحت رسیدم چون به موسوی هم علاقه پیدا کردم حسابی بهم خوش گذشت.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۳۶۳هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت99
💫کنار تو بودن زیباست💫
سرخوش از این عشق زیبا مسیر رو ادامه دادم. با دیدن ماشین مشکی که دفعهی سوم میبینمش دلم پایین ریخت و تمام خوشیمخراب شد.
شیشه هاش دودیه اما میتونم احساس کنم راننده ش به من خیره شده.
من دختر ترسویی نیستم ولی هر بار با دیدن این ماشین ترس عجیبی میگیرم. نگاهم رو ازش گرفتم و به مسیر ادامه دادم.
حرکت کرد و از گوشهی چشم متوجه رفتنش شدم. وارد دانشگاه شدن و از دیدن نسیم حسابی خوشحال شدم.
جلو اومد و لبخند رو لب هاش با دیدن قیافهم کمرنگ شد
_غزال خوبی!
دستم رو گرفت نگاهش سمت دستم رفت و چشمهاش گرد شد
_چرا انقدر یخ کردی!
_هیچی نیست خوبم
_کم مونده بیهوش شی! چیو خوبم!
_موسوی پشت سرم داره میاد؟
نگاهش رو به پشت سرم داد
_آره. داره میاد.اون حرفی زده!؟
_نه فقط بیا از اینجا بریم نمیخوام توی این حال ببینم
همقدم شدیم
_دلشوره گرفتم چت شد؟
_یه ماشین مشکی دیدم
یکلحظه ایستاد و دوباره باهام همقدم شد
_همون شاسی بلنده؟
اینکه نسیم هم دیدش باعث استرسم شد
_تو کجا دیدیش؟!
بشین رو نیمکت حرف بزنیم
_ بگو کجا دیدیش.؟ امروز احساس کردم بهم خیره شده.
با دست محکم به بازوم زد
_غزال تو رو خدا بس کن! مگه جن دیدی! ترسوندیم. من چند روز پیش رانندهش رو دیدم یه زنهست.
هنوز از ترسم کمنشده
_کجا دیدیش؟
_جلوی درخونهمون. تا منو دید رفت. دیروزم تو که رفتی ماشینش رو جلوی در مغازهی مادر بزرگم با بهار دیدیم. ولی اینا ترس نداره اونم اینجوری که تو رنگ و روت بپره و یخ کنی.
_میدونم. ولی به لحظه اصلا نفهمیدم چی شد فقط خیلی ترسیدم. این کیه آخه ؟
_اصلا مهم نیست.اینا رو ول کن فردا من و بهاره قرار گذاشتیم با هم بریم خرید. تو هم باید بیای.
موسوی لبخند زنون نگاهم کرد و از جلومون رد شد
_نسیم این کیه که هر جا ما هستیم میاد؟
_خوانوادهی این بهاره یه خورده کم دارن. به همه چیز شکدارن. فکر کنم اونان
_دیروز بهاره دیدش تعجب نکرد؟
_نه. خیلی عادی برخورد کرد. حالا میای یا نه؟
فکر نکنم حرف نسیم درست باشه! آخه اون روز که حرف مزون قطعی نشوه بود و من با امیرعلی بودم هم دنبالمون بود!
_غزال منو کشتی جواب بده! میای خرید؟
زبونم رو روی لب های خشکم کشیدم
_فکر نکنم بتونم بیام. اوضاعم تو خونه یکم بهم ریختته
ایستاد و دستم رو کشید و کمک کرد تا بایستم.
_پاشو بریم سر کلاس.
نگاهی به بیرون دانشگاه انداختم. خبری ازش نیست. دفعهی بعد به جای ترسیدن میرم جلو ببینم حرف حسابش چیه!
_اوضاعت چرا بهم ریخته؟
_مشتری اومد برا خونه مرتضی فهمید قشقرق به پا کرد.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۳۶۳هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت24
🍀منتهای عشق💞
کاش دایی برای یک لحظه ساکت میشد. همسحر رو ناراحت کرد هم احتمالا علی رو. نگاه چپچپش رواز سحر برداشت ولی اخمهاش توی هم موند.
درمونده به علی نگاه کردم. میدونم شنیدن این حرف ها از زبون دایی ناراحتش نمیکنه ولی سو تفاهم پیش اومده رو توی این اوضاع چه جوری حل کنم.
لیوان چایی از توی سینی برداشتم و جلوی دایی گذاشتم. سکوتی توی جمع حاصل شده که داره آزارم میده
سحر گفت
_خودتم بخور عزیزم
لبخندی از اجبار زدم
_ممنون.
صدای گوشی همراه دایی بلند شد.
رو به علی گفت
_این پسره کرمیِ. از دیروز رفته رو اعصابم. از راه رسیده هی میگه این چرا اونجاست اون چرا اینجاست
_طول میکشه تا یاد بگیره
دایی ایستاد
_الان میام
سمت حیاط رفت در رو که بست رو به سحر گفتم
_سحر جان من دستم رو تو آشپزخونه بشورم؟
_خواهش میکنم عزیزم
ایستادم و سمت آشپزخونه رفتم علی با لحن دلخور گفت
_سحر خانم رویا تو خونهی ما مثل زهره میمونه. اگر اونجا کاری میکنه از سر محبتشه؛ خدمتکار نیست!
_شرمنده م علی اقا. قصد ناراحت کردن نداشتم فقط میخواستم شوخی کنم.
شیر آب رو باز کردم دستم رو زیرش گرفتم. سحر فقط قصد ناراحت کردن دایی رو داشت. در خونه باز شد و دایی گفت
_سحر یه لحظه بیا
ته دلم خالی شد. کاش دعواشون نشه. سحر فوری ایستاد و بیرون رفت
شیر آب رو بستم و به پنجره نگاه کردم. نیمه بهز بود و صداشون رو شنیدم. دایی گفت
_این چی بود گفتی؟
_شوخی کردم!
_یکی به تو بگه خدمتکار خوشت میاد؟ من اشتباه کردم که وقتی آبجی زنگ زد جلوی تو حرف زدم
پس خاله بهش گفته من برای رضا شام درست کردم
_حسین شلوغش نکن...
_تو اگر فکر کردی با این کارا میتونی اجازهی کار جدیدت رو بگیری کور خوندی. بخوای اذیت کنی با همین مدرسه هم باید خداحافطی کنی؟
_رویا!
سرچرخوندم و به علی نگاه کردم. مواخذه گر گفت
_چیکار میکنی!؟
نفس سنگینی کشیدم و از آشپزخونه بیرون رفتم. کنار علی نشستم
_گوش وایستادی!
_نه. علی، خاله زنگ زده به دایی که من برای رضا شامدرست کردم
_مامانم چه کارهایی میکنه!
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت100
💫کنار تو بودن زیباست💫
کتابم رو توی کیفم گذاشتم و همراه با نسیم از کلاس بیرون اومدم.
_میری خونه؟
_نه باید برم پیش فتحی.
_مگه نمیگی پسرخالهت روت حساس شده! برو خونه دیگه. هوا هم سرده یخ میکنی!
نیمنگاهی به موسوی که جلوی در ایستاده بود انداختم
_الان نیست. باید برم لباس جدید بگیرم. کار نکنم پول ندارم
از جلوی موسوی رد شدیم
_دیگه از فتحی کار نگیر دیگه! تا آخر هفته کار خودمون راه میفته. خرید کنیم ان شالله سه شنبه افتتاحیهست
_هنوز که کار ندوختیم!
_یه چند تا میخریم. صحبت کردم یه چند دست هم امانت بگیریم تا بدوزی
_ خوبه ولی من باید کار کنم که باشه تا سه شنبه بیکار نمونم
صدای پیامکگوشیم بلند شد
_یه استراحت به خودت بده!
گوشی رو از جیب کتم بیرون آوردم و پیام از موسوی بود
نسیم سرکی به گوشیم کشید و با تعجب و خنده گفت
_بسم الله! من که اینجام نسیم دو کیه ناقلا!
آروم خندیدم
_موسویِ
پیام رو باز کردم
"برو پیش ماشین خودم میرسونمت"
_نه بابا! چه جنتلمنِ
از حرف نسیم خندهم گرفت و از پیام موسوی حال دلم عوض شد
_تو چرا سرت تو گوشی منِ!
_این موسوی رو خدا برا تو آفریده. بی ریخت هست ولی خیلی با ادبِ.
ایستادم و دستم رو سمتش دراز کردم
_خیلی خب دیگه پشت سر پسر مردم غیبت نکن. کاری نداری؟
دستم رو گرفت و حرص در بیار خندید
_ برو خوش باش
خداحافظی کرد و رفت. فوری برای موسوی تایپ کردم
"خیلی ممنون از لطفتون ولی قرار شد این دیدار ها مداوم نباشه. با اتوبوس میرم"
پیام رو ارسال کردم و سمت ایستگاه اتوبوس رفتم. واردش شدم و روی اولین صندلی نشستم. صدای پیامک گوشیم دوباره بلند شد
"به خاطر سردی هوا گفتم"
من اگر تا شب برای موسوی دلیل بیارم باز یه بهانهای داره. گوشی رو توی کیفم انداختم. درسته ما به هم علاقه داریم ولی نباید حتی تو حرف زدن با هم زیادهروی کنیم. یه بار که حضوری دیدمش حتما بهش میگم.
و به اطراف نگاه کردم، خدا رو شکر خبری از ماشین شاسی بلنده نیست. سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشمم رو بستم.
کار با نسیم برای خودمون هست. اول کار هم که من هیچ پولی ندادم که بابت کارها به من دستمزد نمیدن. تا مشتری پیدا بشه و لباسی فاکتور کنه یه دو ماهی طول میکشه. توی این مدت باید برای فتحی کار کنم تا پول توی دستم باشه.
اتوبوس توی ایستگاه ایستاد. پیاده شدم. هوا داره سرد تر میشه و کتم جوابگوی این سرما نیست.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۳۶۳هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت101
💫کنار تو بودن زیباست💫
وارد مغازهی شدم فتحی با دیدنم جلو اومد.
_به سلام خانم مجد. پارسال دوست امسال آشنا!
فتحی از اون مردهاست که همیشه باید باهاش جدی حرف زد.خیلی زود صمیمی میشه
_سلام. ببخشید دیروز یکم اوضاعم خوب نبود لباس ها رو دادم همسایهم بیاره
متاسف گفت
_بله. خانم عباسی گفتن که پسرخالهتون داد و بیداد راه انداخته. قضیهچی بوده؟
چشم هام از سوال بیجای فتحی و فضولی زری خانم گرد شد و کمی اخم کردم
_سر و صدا تو خونهی همه هست. خانم فتحی نیستن؟
متوجه شد که از سوالش ناراحت شدم
_ببخشید از حرفم ناراحت شدید.
اهمیتی به جمله ی آخرش ندادم
_بهم گفته بود کار جدید داره برام
با اومدن همسرش خودش رو کنار کشید
_سلام عزال جون.
_سلام. اومدم اون لباسی که گفته بودید رو ببرم.
کمی مِنومِن کرد.
_اون رو فعلا نمیخوام. بیا این بالاتنه رو ببر
لباسی رو روی میز گذاشت
_چرا اون لباس رو دیگه نمیخواید؟
_قیمتش یکم بالا در میاد. گفتیم حالا بزاریم برای بعد.
به لباس روی میز اشاره کرد
_اینو میتونی دو روزه بیاری؟
نفس سنگینی کشیدم.چقدر خوب میشد اگر لباس رو الان میداد. دو روزه تمومش میکردم و دو میلیون دستم رو میگرفت
_باشه میبرم.
پاکتی رو روی میز گذاشت
_ اینم دستمزد اون کارهایی که دیروز داده بودی خانم عباسی آورده بود.
_مزد کار خودش رو دادید؟
سرش رو بالا داد
_نه.گفتم با خودت حساب کنه.
پاکت رو برداشتم.
_غزال جان هشت تا بالا تنه بود دونهای صد قرارمون بود دو تا آستین جفتی صد. پول رو بشمر که کمو زیاد نباشه
باز خدا رو شکر هفتصد برام میمونه. با پولی که دادم به مرتضی خیلی دستم خالی شد. پول رو شمردم و توی کیفم گذاشتم
_دستتون درد نکنه. بازم کار داشتید صدام کنید.
_یه خورده حجم کارمون کمه ولی باشه چشم.
لباس رو توی کاور گذاشتم خداحافظی کردم و بیرون رفتم.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۳۶۷هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت25
🍀منتهای عشق💞
_دایی چقدر بداخلاقی میکنه!
_اعصابش خورده.
در خونه باز شد و به تنهایی داخل اومد.
_ببخشید تنها شدید
سمت اتاق رفت
_حسین تلوزیون رو روشن کن
از اتاق گفت
_صبر کن الان میام
همزمان که از اتاق بیرون اومد سحر هم داخل اومد.
دایی هدیه ی کادو پیچ شدهای جلوم گذاشت
_قابلت رو نداره
با استرس نیمنگاهی به سحر انداختم
_این چیه؟
علی گفت
_مناسبتش چیه؟
دایی تلاش داره ناراحتیش رو نشون نده
_هدیهست. مناسبت هم نداره.
رو به سحر گفت
_میوه میاری؟
سحر نگاه دلخوری به دایی انداخت و ایستاد.
کادوی دایی رو برداشتم و بازش کردم. روسری بزرگی که از تمام رنگهای اُستوایی توش هست
انقدر رنگش زیباست که که چشمهام برق زد
_وای دایی این چقدر قشنگه
خوشحال گفت
_سلیقهی سحره!
نگاهم رو به سحر که با ظرف میوه سمتمون میومد دادم
_خیلی ممنون. واقعا زیباست
لبخندی زد و طوری که انگار ناراحتی قبلش رو فراموش کرده گفت
_رفته بودیم خرید تا این رو دیدم یاد تو افتادم برات خریدیم
علی گفت
_دستتون درد نکنه.
دایی گفت
_ سرت کن ببینیم بهت میاد
_حتما میاد.
روسری رو روی سرم انداختم و به علی نگاه کردم. ابرویی بالا انداخت
_چه بهت میاد!
_به رویا همه چی میاد
با لبخند به دایی نگاه کردم
_دستت درد نکنه. واقعا غافلگیر شدم
سحر گفت
_خوش پوش باش. از فردا بپوش برو دانشگاه.
علی گفت
_این بدرد دانشگاه نمیخوره!
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت102
💫کنار تو بودن زیباست💫
چقدر دلم هوای مامان رو کرده. اگر برم بهشت زهرا و برگردم مرتضی دوباره یه بهانه پیدا میکنه توی خونه سر و صدا درست کنه
میتونم به دایی بگم و برم ولی دایی که خونه نیست جلوی مرتضی رو بگیره.
شاید بهتر باشه به خود مرتضی بگم با اینکه پرو میشه ولی به قول مهدیه دیگه شرایط من اینطور شده.
شمارهش رو گرفتم و مثل همیشه منتظر لحن خشک و جدیش شدم.چند تا بوق خورد و صداش توی گوشی پیچید. اینبار آروم بود
_بله
چه عجب نگفت چیه غزال!
_سلام
_سلام. خوبی؟
نفس سنگینی کشیدم. چقدر سختمه بهش بگم.
_غزال سرم شلوغه. کار داری بگو؟
_میخواستم برم بهشت زهرا...
_چه خبره هر روز میری! بهشت زهرا برای پنج شنبههاست.
لب هام رو از حرص بهم فشار دادم.
_خدا سایهی خاله رو بالا سرت نگهداره. مادر داری نمیتونی حال من رو درک کنی.
گوشی رو از گوشم فاصله دادم و تماس رو قطع کردم. بعد میگه چرا به امیرعلی میگی، به خودم بگو. آخه تو اصلا آدمی!
صدای پیامکگوشیم بلند شد. پیام از مرتضی بود.کلافه بازش کردم
"برو ولی زود برگرد"
با تعجب پیامرو چند بار خوندم
_مرتضی حرفش رو عوض کرد!
شاید گفتم خودت مادر داری من رو درک نمیکنی دلش نرم شده! اون از رفتار صبحش که به فکر صبحانهم بود. اینم که برای اولین بار از حرفش کوتاه اومد.
نفس راحتی کشیدم.هر چی همکه شده برای من خوب شد.شایدم مهدیه باهاش حرف زده
برگ های زرد روی زمین با شتاب باد، بلند شدن و توی هوا چرخیدن. یه لحظه چه بادی گرفت!
لباسم خیلی کم نیست و اگر برم بهشت زهرا شاید سرما بخورم. بهتره نرم و برگردم خونه.
سوار اتوبوس شدم. من که نرفتم کاش به مرتضی زنگ نمیزدم.فقط پروترش کردم
سر کوچه پیاده شدم. شدت باد انقدر زیادِ که کنترل چادرم کار سختی شده. کاور لباس رو جلوم گرفتم و چادرم رو با دست دیگهم مرتب کردم. به قدمهام سرعت دادم.
برای نجات از باد وارد کوچهی باریک زری خانم شدم. حالا که ابنجام برم پول بالاتهای که دوخته رو بهش بدم. شاید نیاز داشته باشه.
پشت در خونهشون ایستادم و زنگ رو فشار دادم. خیلی زود صداش بلند شد
_کیه؟
_من زری خانم
پاکت پول رو درآوردم و صد تومن برداشتم
در رو باز کرد
_سلام. رفتم پیش فتحی دستمزدتون رو داد.
جواب سلامم رو داد و خوشحال پول رو گرفت نگاهی به کاور توی دستم اتداخت
_کار جدید داده؟
_آره. ولی اینو خودم باید بزنم. گفت کارمون کم شده اگر دوباره بده برات میارم
کمی دلخور شد
_نمیشه اینو بدی من بزنم؟
_میارم برات. فعلا خودمم کار دستم نیست میخوام خودم بزنم.
آهی کشید
_باشه خدا روزی رسونِ
خداحافظی کردم و سمت خونه رفتم. به خاطر باد با عجله در رو باز کردم و داخل رفتم.
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت103
💫کنار تو بودن زیباست💫
کفشم رو دراوردم. اول میرم بالا لباس فتحی رو میزارم بعد میام به خاله سر میزنم
همزمان که پام رو توی راهرو گذاشتم در خونه خاله باز شد و مرتضی بیرون اومد.از دیدنم تعجب کرد. به خاطر لباس فتحی که توی کاور بود حسابی هول کردم.
_پس چرا نرفتی!
خودم رو جمع و جور کردم و سمت پله قدمی برداشتم
_یهو باد گرفت. هوا هم سرد شد
_اون چیه دستت!
تمام دلم یکجا پایین ریخت. اگر بفهمه بیچارهم میکنه. بی اراده سمتش چرخیدم و لبخند زدم
_برای نسیمِ. میاد دنبالش. میرمبالا لباس عوض کنم برمیگردم پیش خاله
پا کح کردم و پلهی دیگهای بالا رفتم.
_صبر کن پنجشنبه خودم میبرمت
کلافه چشم هام رو بستم و یاد حرف مهدیه افتادم.یکمسیاست کن حالا که شرایطتت اینطوری شده
دوباره لبخند زورکی رو لب هام نشوندم
_دستت درد نکنه. حالا تا پنجشنبه ببینیم چی میشه
_برو لباست رو عوض کن بیا ناهار
با سر تایید کردم و پله ها رو بالا رفتم.
چادرم رو باید بشورم. از پایین که بیام اول چادرم رو میشورم بعد میشینم سر کار فتحی. آخر شب هم درس میخونم.
لباس فتحی رو گوشهای گذاشتم. مانتوم و مقنعهم رو درآوردم و تونیک بلندی پوشیدم. گوشیم رو توی جیب تونیک انداختم. روسری رو روی سرم انداختم و بیرون رفتم
بوی غذا که نمیاد! پس چرا مرتضی گفت بیا ناهار
پشت در ایستادم چند ضربه زدم و وارد شدم.
با دیدن خاله که داشت ساندویچ میخورد فهمیدم چرا بوی غذا نمیاد.
_سلام
خاله کمی دوغ خورد و گفت
_سلام عزیزم. بیا مرتضی برامون ساندویچ آورده
مرتضی گفت
_برای همه سوسیس آوردم . حواسم بود تو فقط ساندویچ مرغ میخوری. برای تو مرغ آوردم
کنار خاله نشستم و تنها ساندویچی که توی مشما مونده بود رو برداشتم.
_دستت درد نکنه
_مریم پاشو دوغ غزال رو هم بیار
مریم به حرف برادرش، ساندویچش رو روی زمین گذاشت. ایستاد و سمت آشپزخونه رفت
_بخور ببین مزهش چه جوریه
انگار از وقتی کارش درست شده اخلاقش هم درست شده. نگاهی به خاله که با اشتها به ساندویچش گاز میزد انداختم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۳۷۷هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت26
🍀منتهای عشق💞
با لبخند به دایی نگاه کردم
_دستت درد نکنه. واقعا غافلگیر شدم
سحر گفت
_از فردا بپوش برو دانشگاه.
علی گفت
_این بدرد دانشگاه نمیخوره!
سحر گفت
_چرا؟ قشنگ با گیره ببند کنار سرت. مهم حجابه که رعایت بشه
علی گفت
_دانشگاه محل درس خوندنِ. جای هر روز یه لباس پوشیدن که نیست! با همون مقنعه مشکی که برات گرفتم برو
از حساسیت علی دلم قنج رفت و با محبت نگاهش کردم
_چشم. با مقنعه میرم
دایی با صدای بلند خندید
_سحر تلاش نکن. رویا از قبل ازدواج مسخ علی شده .علی بگه ماست سیاهه رویا میگه راست میگه
علی هم خندید
_اینم از لطف خدا به منِ
نگاه پر محبتی بهم انداخت
_و البته خوبی خودش
_خلاصه که یه زن بی دردسر قسمتت شده
نیمنگاهی به سحر انداخت و به شوخی ولی کنایه وار گفت
_خدا بده شانس
منتظر ناراحتی سحر بودم اما خندید و جواب نداد. شام رو خوردیم و بالاخره آخر شب شد. خداحافظی کردیم و سمت خونه راه افتادیم. نزدیک خونه بودیمکه علی گفت
_رویا این رو سرنکنی بری دانشگاهها
_نه با مقنعه میرم
_من با پوشیدن رنگ روشن مخالف نیستم ولی تو محیط دانشگاه سنگین برو و بیا
_باشه عزیزم. خیالت راحت باشه
ماشین رو داخل کوچه برد
_اون ماشین مسعوده؟
به روبرو نگاه کردم. زیر لامپ کم نوری که علی جلوی در وصل کرده پارک کرده بود
_آره انگار
_باز زهره رو آورده. یه سلام کن زود بریم بالا نشینی مثل اون شب صبح از خواب بیدار نشی
به حالت نظامی گفتم
_چشم قربان
خندید و اینبار کمی نرم تر گفت
_زهره که درس نداره. بچهش رو میندازه سر مامان خودش تا لنگ ظهر میخوابه
_هر چی تو بگی گوش میکنم ولی فردا دانشگاه ندارم
همزمان که ماشین رو پشت ماشین مسعود پارککرد از گوشهی چشم نگاهی بهم انداخت
_دوست دارم زنم بیاد بالا!
دستم رو روی دستش گذاشتم و نگاه محبت امیزی بهش انداختم
_من که گفت چشم
_گفتی چشم قربان. این یعنی مسخره بازی
لبخند عمیق تر شد
_خب چشم آقا. چشم حاجی. چشم جون دل
خندهی کوتاه صدا داری کرد
/من که می.دونم تا سحر پیشش میشینی. اینچشمها هم محض گول زدن منِ
دستگیرهی در رو کشید و پیاده شد
قشنگ میدونه میخوام چیکار کنم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت103 💫کنار تو بودن زیباست💫 کفشم رو دراوردم. اول میرم با
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت104
💫کنار تو بودن زیباست💫
_خاله تو رو خدا به فکر خودت باش! لااقل مرغ بخور! سوسیس برات خیلی بده
اخم کرد و ناراحت گفت
_به هیچ کس ربطی نداره
مرتضی به شوخی گفت
_آره به هیچ کس ربط نداره فقط از فردا دیگه میخوایم جایی ببریمت باید مثل توپ قِلِت بدیم
تصور حرف مرتضی باعث شد تا هم من هم مریم با صدای بلند بخندیم
خاله دلخور به پسرش گفت
_مسخره کن، اینام بخندن!
مرتضی از اینکه باعث خندهی من شده به وجد اومده. خودش رو سمت مادرش کشوند و روی سرش رو بوسید.
_بخور الهی دورت بگردم. به قرآن مسخره نکردم شوخی کردم. نهایتش موقعی که میخوام کولت کنم اون زیر له میشم.
گازی از ساندویچ زدم که مرتضی گفت
_این غذا به دو مناسبتِ. اول افتتاحیهی مغازمون. دوم..
نیم نگاهی بهم انداخت نفس سنگینی کشید و سربزیر ادامه داد
_دوم معذرت خواهی از غزال
انقدر جا خوردم که لقمه توی گلوم پریدو شروع به سرفه کردم. مریم فوری در بطری دوغم رو باز کرد سمتمگرفت و چند ضربهی آروم به کمرم زد. کمی از دوغ خوردم و نفس راحتی کشیدم با چشم های گرد به مرتضی که هنوز سرش پایین بود نگاه کردم و نگاه متعجبم سمت خاله رفت که با چشمهاش التماسم میکرد حرفی مورد رضایت مرتضی بزنم.
_معذرت خواهی برای چی؟!
به سختی گفت
_بابت ...کار دیروزم.غزال من چون دوست دارم تو بالا پیش خودمون بمونی انقدر عصبانی شدم که از کنترل خارج شدم
خاله گفت
_غزال اخلاقش مثل مادرشِ. زود از یادش میره.
خیلی برام جای تعجب داره. مرتضی که هر کاری دلش میخواست میکرد و بعدش با قلدری میگفت خوب کردم؛ الان داره از من عذر خواهی میکنه!
مریم هم مثل من تعجب کرده و اینو از سرعت جویدن لقمهی توی دهنش که حسابی آهسته شده و به برادرش ذل زده میشه فهمید
صدای پیامکگوشیم بلند شد. نگاه از مرتضی برداشتم و زیر لب گفتم
_خواهش میکنم
گوشیم رو از جیبمبیرون آوردم. پیام از نسیم دو!
موسوی آخر منرو توی درسر میندازه.پیامش رو باز کردم
"گاهی دوستت دارم
وگاهی دوست ترت
میانگین را که میگیری
برایت جان میدهم..."
براش تایپ کردم
"خیلی ممنون. ولی به نظرتون بهتر نیست یکم بیشتر رعایت کنید"
پیام رو ارسال کردم و گوشی رو روی پام گذاشتم مرتضی گفت
_غزال من یهخورده اعصابم بهم ریخته بود.
پیام بعدی موسوی ظاهر شد بدون اینکه دست به گوشی بزنم زیر چشمی همونجور که روی پام بود پیامش رو خوندم
"هر چی بیشتر باهات آشنا میشم میفهم اندازههام رو که بدونم همیشه پیشت محترمم
اندازهی گلیمم، اندازهی دهنم ، اندازهی محبت کردنم"
ناخواسته لبخند زدم.خاله خوشحال گفت
_بیا آقا مرتضی. نگفتم غزال زود میبخشه.
لبخند من به پیام موسوی بود و خاله فکر کرد به پسرش بودم. مرتضی سرخوش از لبخندم ایستاد.
_من باید برگردم مغازه
_مادر شب برو نرگس رو هم بیار
_چشم. خداحافظ
جواب خداحافظیش رو دادیم. من از پیام موسوی لبخند به لب دارم و مرتضی به خیال اینکه بخشیدمش، سرخوش شده
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۳۷۷هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت105
💫کنار تو بودن زیباست💫
بعد از رفتن مرتضی به بهانهی درس برگشتم بالا.در خونه رو بستم اولین کاری که باید بکنم اینه که پیامی به موسوی بدم تا دیگه دست از این پیامهاش برداره. هم اینکه دلم نمیخواد رابطه قبل از ازدواجمون اینطوری باشه هم مطمئنم اگر کسی توی این خونه پیامهاش رو ببینه، برام دردسر میشه
براش تایپ کردم
"آقای موسوی حس و حالتون رو درک میکنم نمیتونم بگم که از پیامهاتون خوشحال نمیشم اما یه لطفی کنید به خاطر رعایت همون شرعیاتی که پدرتون خیلی زیاد بهش مقید بود
لطف کنید و از این پیامها خودداری کنید رابطه من و شما به قول خودتون یک رابطه آشنایی قبل از ازدواجه و نباید این چیزها توش باشه."
پیام رو ارسال کردم. امیدوارم حرف گوش کنه ته دلم چیزی میلرزه نکنه خدایی نکرده
موسوی رو اینجوری از خودم برنجونم.
گوشی توی دستم لرزید فوری به صفحش نگاه کردم
"اگر اینطوری دوست داری باشه اما
وقتی یکی رو خیلی دوست داری همهی فکر
و ذکرت میشه فکر کردن به اون، حال خوب
اون، خندیدن اون، اینکه اون راحت بخوابه،
تو آرامش باشه، چشماش خندون باشه،
خوب غذا بخوره، مواظب باشی عصبی نشه
وقتی یکی رو خیلی دوست داری همهی زندگیت
میشه اون و فکر اون، عین من که تک تک
لحظه هامو بهت فکر میکنم
و همیشه حواسم بهت هست."
کلافه نفسم رو بیرون دادم گوشی رو روی اپن گذاشتم سمت حمام رفتم تا چادرم رو بشورم
هرچند که خاله همش میگه لباسهات رو بیار پایین توی ماشین ما بشور اما رفت و آمد زیادی به پایین باعث میشه که به خودشون اجازه بدن تو هر مطلبی به من نظر بدن.
من خاله رو خیلی دوست دارم اما دخالتهای زیادشون کلافم میکنه
دنبال شرایطی هستم که حتی همین ناهار هم پایین نرم و خودم بالا چیزی بخورم.
امروز هم قصد داشتم بعد از اینکه به خاله سر زدم برگردم بالا و یک نیمرو درست کنم که مرتضی ساندویچ آورده بود
حالا که مرتضی دست باز میشه میتونه برای پایین خرید کنه، بهتره که یکم مواد غذایی برای بالا بخرم و خودم غذا درست کنم، تا کمتر به پایین برم و این حس دخالت رو یواش یواش توی همشون کور کنم.
به حرف مهدیه هم گوش میکنم و تلاش میکنم با مرتضی کنار بیام. همین یه ذره هم باعث شده تو رفتارش کلی تغییر ایجاد بشه
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۳۸۰ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت105 💫کنار تو بودن زیباست💫 بعد از رفتن مرتضی به بهانهی
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت106
💫کنار تو بودن زیباست💫
کتابم رو برداشتم و شروع به خوندن کردم. صدای گوشی همراهم بلند شد.
موسوی دست بردار نیست. گوشی رو برداشتم و با دیدن شمارهی نسیم لبخند رو لب هام نشست و تماس رو وصل کردم
_سلام نسیم جان
_سلام شریک! حالت چطوره؟
_خوبم. داشتم درس میخوندم.
_غزال، جان من یه کاری کن فردا بیای خرید؟ من چه جوری با این نچسب تنها برم. انقدرم دستور داره که نگو. از الان میگه مانکن ها باید همه فضایی باشن. تاج عروس باید اتریشی باشه. ژپون لباس عروس باید محکم باشه و فنراش نزدیک باشه انگار خورش میخواد بپوشه
_عه! فردا میرید؟
_آره دیگه زودتر جمعش کنیم. اون عتیقه هنوز آروم نگرفته؟
_چرا آرومه ولی به خاطر شرایطم مجبورم یکم به حرفش باشم کم بیرون برم رفتم هم زود برگردم. مدامم برم پایین خودم رو نشون بدم که فکر نکنه نیستم
_حالا فردا رو بیا
_نه نسیم نمیتونم. بفهمه کلا باید قید کار کردن رو بزنم. فتحی هم رفته تو کلک انگار دیگه نمیخواد بهم کار بده
نازاحت نفس سنگینی کشید
_باشه. هر طور صلاحته. فتحی به درک که بهت کار نمیده. اون دستمزدهای پایینش. ما هم فردا میریم. چیز خاصی مد نظرت نیست که بخریم؟
شاید اگر منم پول داشتم و میدادم، الان کلی نظر داشتم ولی وقتی هیچ پولی ندادم نظر ندم بهتره
_نه عزیزم. شما چون خودتون میرید هرچی صلاح دونستید بخرید. به حرف بهاره هم گوش کن خوش سلیقهست
_راستی ماشین مشکیه بود دنبالمون بود؟
اسمش که اومد ته دلم خالی شد.
_خب! افتاده دنبال تو؟!
_نه بابا! خواستگار بهار بود. گفت مثلا میخواد تحقیق کنه. اینجوری افتاده دنبال ما که ببینه رفیقای بهاره چه جور آدمایی هستن
از اون همه ترسی که ازش داشتم عصبانی شدم
_چه آدم بیشخصیتی! من جای بهاره باشم قبولش نمیکنم.
_منم بهش گفتم. یه جوزی پُز میداد که گفتم شاید داره خالی میبنده. اصلا این بهار یه طوریه. به دلم نمیشینه
_چرا باید خالی ببنده؟!
با خنده گفت
_چشمش خورده به مدل ماشین مرده، دیده حالا که بی صاحبه گردن بگیرش
آهسته خندیدم
_از دست تو. شاید راست بگه!
_نمیدونم. حالا در آینده معلوم میشه. فعلا کاری نداری؟
_نه عزیزم. ممنون که حواست به منم بود.
خداحافظی گفتم و تماس رو قطع کردم
خدا کنه واقعا خواستگار بهار باشه. حضورش خیلی باعث ترسم میشه.
نگاهم رو به کتاب دادم و شروع به خوندن کردم.
اگر فتخی دیگه بهم کار نده باید چیکار کنم!
با پولی که دایی بهممیده یکهفته هم نمیتونم برم دانشگاه و برگردم. تازه الان مسیر جدید مزون خودمون هم به کرایه دادنم اضافه شده.
نفس سنگینی کشیدن و نگاهم رو به کیفم دادم. بهتره فعلا روی پس اندازم حساب نکنم و نگهدارم برای کرایه هام تا مزون به درآمد بیفته.
قسط هر ماه آقا دانیال و مرتضی هم هست. اونا رو هم میتونم خرج کرایه ی هر ماه کنم.
آه بلندی کشیدم. پولی که برای مامان جمع کرده بودم رو باید خورد خورد کرایه بدم برم دانشگاه.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۳۸۰ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت27
🍀منتهای عشق💞
پیاده شدم و سمت علی رفتم.دستش رو گرفتم
_رویا من با میلاد حرف دارم. تو بمون پایین میبرمش بالا بعد که میلاد اومد پایین بیا
_باشه. چیکارش داری؟
_یه مدتِ خیلی با مامان بد حرف میزنه. بیاد بالا باهاش حرف بزنم
صدای موتور از پشت سرمون باعث شد تا دست علی رو رها کنم و به رضا که موتورش رو سمت خونه میآورد نگاه کنیم.
با دیدنمون لبخندی زد و پیاده شد. علی گفت
_کلاهت کو؟
_بالاست یادم رفت بردارم.
_از اول شرط مامان این بود کلا بزاری سرت...
_جای دور نرفتم. مهشید معدهش اروم نمیگیره رفتم عرق نعنا خریدم
نگاهش رو به من داد
_دستت درد نکنه. عجب شامی درست کرده بودی
_نوش جونت
علی پرسید
_حالش چطوره؟
_دکتر گفت مصموم شده ولی خودش میگه حرص و جوش خورده
دوست ندارم رابطهشون رو خراب کنم. به سختی جلوی خندهم رو گرفتم
علی گفت
_حرص و جوش چی؟
علی در رو باز کرد و داخل رفتیم.رضا موتورش رو گوشهی حیاط گذاشت
_نمیدونم. انگار با میلاد دعواش شده. میگه میلاد که از مدرسه میاد توپ رو میزنه به پنجرهی خونه. مهشیدم میترسه میگه درست بازی کن میلادم بهش میگه خونه خودمونِ به تو چه
علی با تعجب گفت
_میلاد این رو گفته؟!
_مهشید میگه گفته. یکم باهاش حرف بزن. بیچاره مهشید امروز کلی سرم و آمپول زد
_اگر گفته باشه من میدونم با اون
دیگه سکوت جایز نیست
_مهشید امروز، ناهار آشی که ماه پیش زن عمو براش آورده بود رو گرم کرد خورد. به خاطر اون حالش بد شده. چه ربطی داره به میلاد! بعد هم خاله همهش خونهست اگر گفته باشه حتما شنیده. از خاله بپرسید بعد میلاد رو تهدید کنید.
رو به رضا گفتم
_زنت دوست نداره اینجا بمونه دنبال بهانهست. زیاد به حرفهاش اعتماد نکن
صدای زهره بلند شد
_سلام بیاید دیگه!
نگاهم سمتش رفت و همزمان مسعود بیرون اومد علی آهسته گفت
_رویا بمون پایین تا صدات کنم
سمت مسعود رفت و شروع به احوال پرسی کرد. رضا گفت
_رویا مطمعنی آش مال یک ماه پیش بود؟
_اره. زن عمو ماه پیش آش آورد
ناراحت و متاسف گفت
_مهشید دروغ نمیگفت!
_به نظرم به روش نیار.فقط حواست رو جمع کن
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت28
🍀منتهای عشق💞
_باز من اومدم ادا اطوار زنت شروع شد
نگاهم رو به زهره دادم.رضا گفت
_تو باز اومدی فتنه راه بندازی؟
صدا دار خندیدم
_شما دو تا بعد ازدواج هم دست از کلکل برنداشتید.
رو به زهره گفتم
_سلام خوش اومدی. نخودچی کجاست؟
از اینکه دخترش رو نخودچی صدا میکنم خیلی خوشش میاد
_رو پای مامان خوابه.
بغلمکرد و صورتم رو بوسید. کنار گوشم گفت
_امشب اومدم فقط مهشید رو بنشونم سرجاش. تا دیگه ادای مریضها رو درنیاره
_واقعا مریضه
_باشه. من دوست دارم حال اون افادهای رو بگیرم.
_رضا گناه داره. میره رو اعصاب برادرت
_زهره جان با من کار نداری؟
ازم فاصله گرفت و رو به مسعود گفت
_نه. صبح قبل از اینکه بیای زنگ بزن
سمت مسعود رفت رضا گفت
_رویا اینو ساکت کن. یه حرف به مهشید میزنه یک ماه من رو درگیر میکنه
ناراحت از کاری که زهره با زندگی رضا میکنه گفتم
_باشه. تو برو بالا پیش مهشید
سری تکون داد و وارد خونه شد. به علی که جلوی در متتظرم بود نگاه کردم.
جلو رفتم. کفشم رو دراوردم
_دوست داری بمونی پیش زهره بمون
لبخند رو لبهام نشست
_الهی دور شوهر مهربونم بگردم.
نیمنگاهی به زهره انداخت و لبخند ریزی زد
_خدا نکنه
داخل رفت و من هم پشت سرش رفتم
بعد از سلام و احوال پرسی کنترل تلوزیون رو برداشت و بی توجه به میلاد که غرق تماشای سریال مورد علاقه ش بود، خاموشش کرد.
میلاد ناراحت و سوالی به علی نگاه کرد
_داشتم میدیدم!
_پاشو بریم بالا کارت دارم
میلاد با حرص به خاله نگاه کرد و خاله نگران گفت
_چی شده علی جان؟
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت107
💫کنار تو بودن زیباست💫
چند روزه از دعوا و جنجال مرتضی میگذره و حواسم رو جمع کردم تا به موقع برم و برگردم که بهانه دستش ندم. توی این چند روز خیلی دلم میخواست برم مزون و وسایلی که خریدن رو ببینم ولی از ترس مرتضی نرفتم
هوا هم از اون سردی افتاده و امروز میتونم برم بهشت زهرا. از پنجشنبه های بهشت زهرا به خاطر شلوغیش زیاد خوشم نمیاد و همیشه سعی میکنم روزی غیر از پنجشنبه برم اما گاهی شرایط مثل اینبار جور نمیشه.
بطری نوشابه ی خالی رو پر از آب کردم و توی مشما گذاشتم. چادرم رو روی سرم انداختم.
مشما و کیفم رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم صدای آهستهی مریم و امیرعلی رو از حیاط شنیدم. امیرعلی گفت
_تو غصه نخور من دیشب یکم با بابا حرف زدم
مریم با بغض و دلخور گفت
_مثلا چی گفتی! گفتی بابا غزال قصد ازدواج نداره.
امیرعلی تچی کرد
_چی بگم خب! یه چیزی فهمیدم که فکر میکنم علت اصرار بابا برای ازدواجمون رو بدونم
گوش هام رو تیز کردم
_چند شب پیش لای اسناد بابا، سند یه خونه رو دیدم که بابا زده به نام غزال. فکر کرده عروسش میشه برامون خونه خریده.
الان اگر هر کی هر حرفی بزنه فکر میکنه خونه ش از دستش پرده
ابروهام از تعحب بالا رفت. خونه به نام من چرا!
مریم گفت
_غزال اینجوری نیست. بهش بگی خونه رو برمیگردونه به نام دایی
_میدونم ولی کی جرات داره به بابا بگه. من برمتا مرتضی نیومده
نفس سنگینی کشیدم و پله ها رو پایین رفتم صدای بسته شدن در اومد و با شنیدن صدای ناباور مرتضی من به جای مریم و امیرعلی دلم پایین ریخت.
_سلام
مریم هول شد و با ترس گفت
_سلام داداش چرا الان اومدی!
باید زود تر خودم رو نشون بدم تا بیشتر خرابکاری نکرده.
پله های باقی مونده رو با عجله پایین رفتم و نگاهی به هر سه شون که بهم خیره بودن انداختم.
نفسی تازه کردم و گفتم
_امیرعلی مگه نگفتم برو خودم میرم!
هر سه نگاهم کردن و رنگ التماس و ترس تو چشمها مریم بود. نگاهم به لگن کوچیک کنار حیاط افتاد و همزمان که کفشم رو پوشیدم گفتم
_مریم خاله میگه اون لگن کوچیکه رو ببری داخل
پاهای مریم رو دیدم که با عجله سمت لگن میرفت. مریم از کنارم رد شد و رو به امیرعلی گفتم
_دستت درد نکنه خودم میرم بهشت زهرا.
مرتضی با اخم جلو هوند و نگاهی به امیرعلی انداخت
_مگه بهت نگفتم دیگه اینجا نیا!
امیرعلی هم دست و پاش رو گم کرده
_صبحی دیدم هوا سرده گفتم بیام غزال رو ببرم بهشت زهرا
مرتضی کمی خودش رو به عقب کج کرد و با سر به در اشاره کرد
_خوش اومدی.
به سوییچ خوی دستش اشاره کرد
_خودم هستم
امیرعلی اخمهاش توی هم رفت
_تو پسرخالهشی من پسر داییش. چه فرقی بین من و تو هست که من نباید ببرمش
هر دو با غیظ به هم نگاه کردن. دلم نمیخواد با هیچ کدومشون بدم ولی برای اینکه قائله بخوابه گفتم
_با مرتضی میرم.
نگاه دلخور امیرعلی روم ثابت موند و مرتضی گفت
_شنیدی که! اون روزم بهت گفتم خواستی به عمهت سر بزنی با دایی و زن دایی میای با همونام میری. بار آخره که اینجا تنها میای
سرم رو پایین انداختم و امیرعلی سمت در رفت
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۳۸۷ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت29
🍀منتهای عشق💞
_هیچی با میلاد حرف دارم
آهسته نیایش رو زمین گذاشت. نگاهی به من انداخت و ایستاد رو به علی گفت
_مگه چی شده!
نگاه علی برای لحظهای بهم افتاد و گفت
_هیچی مامان! چرا نگرانی
خاله پایین لباسش رو توی دستش گرفت
_نگران نیستم فقط یهویی گفتی، دلم شور افتاد.
علی رو به میلاد با دست اشاره کرد که دنبالش بره
_دلت شور نزنه. حرف دارم باهاش
میلاد نگاهی به خاله انداخت و سمت علی رفت. دست علی پشت کمرش نشست و بالا رفتن. خاله رو به من گفت
_تو چیزی بهش گفتی؟
_نه خاله من هیچی نگفتم
نگرانبه پلهها نگاه کرد
_جلوی زهره حرفی نزن تا ببینم چی میشه
چادرم رو از روی سرم برداشتم. پایین پای نیایش نشستم و با عشق نگاهش کردم.
در خونه باز شد و زهره برگشت. خاله گفت
_خسته نباشی دخترم
_ممنون. پوستم کنده شد توی این چند روز
_بالاخره اسباب کشی کردی؟
نگاهش رو به من داد و روی مبل نشست
_اره خدا رو شکر راحت شدم.
به شوخی ادامه داد
_من نمیدونم تو چه جوری مادرشوهر رو تحمل میکنی خیلی تو کار آدم دخالت میکنه
نگاه پر محبتم رو به خاله دادم و با افتخار گفتم
_چون از شانس من مادرشوهرم، همون مامان خودمه
خاله لبخند پراز رضایتی بهم زد و رو به زهره گفت
_پاشو دو تا چایی بیار
نگاهش رو به من داد
_خونهداییت خوش گذشت؟
_بله همه چی عالی بود
_مامان قندون کجاست؟
خاله نگران از اینکه صدای بلند زهره نیایش رو بیدار نکنه آهسته گفت
_تو کابینت. زهره آهسته حرف بزنن بچه بیدار نشه
زهره با سینی چایی بیرون اومد
_بیدار نمیشه.خواب سنگینه
میلاد با اخمهای تو هم از پلهها پایین اومد.
خاله نگاهش کرد
_خوبی میلاد جان؟
با سر تایید کرد و سمت حیاط رفت. خاله نفس سنگینی کشید و ایستاد
_من میرم ببینم این چشه
سمت حیاط رفت و زهره پرسید
_میلاد بالا چیکار داشت؟
لیوان چاییم رو برداشتم و گفتم
_علی کارش داشت
در خونه بسته شد و خاله بیرون رفت.
_چه باد سردی اومد یهو!
به اطراف نگاه کرد
_پتوی نیایش کو!
_صبر کن الان از اتاق خاله یه پتو براش میارم
ایستادم و سمت اتاق خواب رفتم درش رو باز کردن و با دیدن چرخ خیاطی وسط اتاق و پارچههایی که کنارش بود فهمیدم صبح عفت خانم اینجا چیکار داشته.
پس خاله قصد داره دوباره شروع به کار کنه.
علی اگر متوجه بشه خیلی ناراحت میشه. خاله به خاطر خیاطی زیاد گردن درد گرفته بود و چشمش ضعیف شده بود.
پتویی برداشتم و از اتاق بیرون رفتم
با احتیاط روی نیایش انداختم چادرم رو برداشتم. درسته علی گفت بمونم پیش زهره ولی دلمنمیاد تنهاش بزارم
_زهره من میرم بالا
_عه! بمون حرف بزنیم
_برم ببینم شرایط علی چه جوریه. اگر خواب باشه میام پیشت
_زود بیای ها!
با سر تایید کردم و از پله ها بالا رفتم
وارد خونهشدم. علی با گوشی حرف میزد و از دیدنم کمی تعجب کرد
_باشه پس نوبتم رو عوض کردی؟
_به خاطر پدربزرگم میگم. وگرنه برام فرقی نداره
_یه شب قبل هم خوبه.
_پس من فردا شب بیام؟
_لطفت رو فراموش نمیکنم. دستت درد نکنه
_یا علی
تماس رو قطع کرد و نگاهش رو به من داد
_پس چرا اومدی؟
کیفم رو روی مبل گذاشتم
_فکرکردی فقط خودت بی طاقتی! دلم تنگ شد
آهسته خندید
_فردا صبح خونهم. ولی انقدر خستهم که میخوام از الان تا ظهر بخوابم
_چه خوب. پس صبحانه با همیم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت107 💫کنار تو بودن زیباست💫 چند روزه از دعوا و جنجال مرتضی
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت108
💫کنار تو بودن زیباست💫
صدای بسته شدن در خونه که اومد مرتضی تشرمانند گفت
_این دیلاق از کجا میدونست که قراره امروز بری بهشت زهرا؟
با اینکه به مرتضی ربط نداره ولی هول شدم
_نمیدونم
چشم غرهای بهم رفت و تن صداش رو بالا برد
_مریم
بیچاره مریم! یعنی مرتضی فهمید؟
مریم دستپاچه بیرون اومد
_بله!
_مامان رو حاضر کن بگو ماشین مهرداد رو گرفتم دو ساعت دیگه غزال رو میرسونم و برمیگردونم، بعدش میبرمش دکتر. امروز وقت داره
مریم نفس راحتی کشید
_باشه
مرتضی نگاهش رو به من داد
_جلوی در منتظرتم. زود باش
با سر تایید کردم و رفتنش رو با نگاه دنبال کردم در رو که بست مریم گفت
_وای غزال خدا خیرت بده. داشتم بدبخت میشدم.
_مریم زنگ بزن امیرعلی بگو حالا حالاها اینوری نیاد. تو هم میخوای باهاش حرف بزنی همون تلفنی حرف بزن.گوشهی حیاط که جای پچپچ نیست
خودش رو مظلوم کرد
_مامانم همهش کنار تلفن خوابیده. چه جوری زنگ بزنم
_بیا گوشی منو بگیر
صدای بوق ممتد ماشین، از جلوی در خبر از کلافگی مرتضی میده.
_برم این الان باز خُل میشه
چادرم رو جمع کردم و با عجله سمت در رفتم
سوار ماشین شدم و برعکس بوق هایی که از کلافگی میزد و اخم و چشم غرهی تو حیاطش آروم و مهربون گفت
_مستقیم بریم بهشت زهرا؟
سوالی نگاهش کردم
_مگه جای دیگه هم کار داریم؟
ماشین رو روشن کرد
_نه، ولی گفتم شاید بخوای جای دیگه هم بری
متعجب از این لحن مهربونش که تا امروز سابقه نداشته به روبرو نگاه کردم
_نه من جایی کار ندارم! برو بهشت زهرا
راه افتاد و با احتیاط از کوچه بیرون رفت.
_یه روز اگر دوست داشتی بیا ساندویچی ما
_من درس دارم وقت نمیکنم
_سر خیابون بغلیه. جاش خیلی خوبه. ان شالله درآمدشم بالاست. این دو روز که فروشمون عالی بوده
_خدا روشکر. سر راه وایسا یه شاخه گل هم بخرم
نفس سنگینی کشید و حرفی نزده. عصبی ماشین رو کنار کشید شیشه رو پایین داد. دستش رو از ماشین بیرون برد و فریاد کشید
_بیا برو دیگه. چیه چسبوندی به من!
مخاطبش رانندهی ماشین عقبی بود
به عقب برگشتم و با دیدن همون ماشین شاسی بلند مشکی از ترس قالب تهی کردم.
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂