امروز حس کردم یکی از بهترین رفیق هامو از دست دادم و خب اینقدر سنگین بود که هیچی ولش کن نه این که دیگه نباشه ها هست
دیگه مثل قبل نیست و خب تقصیر خودم بود
خواستم بگم تو واسم هنوزم خواهری
و دوست دارم(:❤️
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_118
یک سری پله رو رفتیم بعد سوار آسانسور شدیم و باز کلی رفتیم بالا از آسانسور پیاده شدیم یک در شیشه ای جلومون بود ازش رفتیم داخل
وااای خدایا ..شکل ایوون بود و کلا شاید 10 تا صندلی توش بود کل جمعیت و.جایگاه ها و کل پیست زیر پامون بود قشنگ معلوم بود جایگاه ویژه است اول من نشستم کنارم ادلاین بعد ادموند بعد ادوارد در گوش ادلاین گفتم:
_چرا اینجا همه تحویلتون می گیرن?!
آروم خندید و گفت:
_ ادموند مدیر این پیستع.
با چشم های گرد کامل برگشتم سمتش و گفتم:
_واقعا?! یعنی پیست مال اونه?!
_ نه صاحب پیست یکی دیگست میگن خیلی آدم گند دماغیه من که ندیدمش ادموند مدیر اینجاست..
_ آها
ایول از این ادموند خوشم آومد..کلا من هرکس که به پیست و رانندگی ربط داشت و دوست داشتم..مسابقه شروع شد پیستش به شدت حرفه ای بود و راننده ها هم توی سطح بالایی بودن نزدیک نیم ساعت گذشته بود یکی از ماشین ها به جای اینکه دور بگیره دستی کشید و رفت گوشه..از جام پریدم و به فارسی دآد زدم:
_ بیشعور دستی نکش بیا اینور دور بگیره..ای خاااااک بر سرت کنن بی مخ احمق..اههه.
برگشتم بشینم که چشمم خورد به 3 گفت چشم متعجب وای خاک بر سرم اصلا حواسم به اون ها نبود جلوی موهام و که ریخته بود توی صورتم و کنار زدم پ بع انگلیسی گفتم:
_ چیزه..ام..هیجان زده شدم..
ادموند و ادلاین زدن زیر خنده ادوارد هم با لبخند. خیلی کم رنگی گفت:
_ راحت باش ما همه مون فارسی بلدیم..
با تعجب نگاهشون کرم تو سلام و علیک انگلیسی حرف زده بودن من فکر کردم فقط ادلاین بلده..خودمم خنده ام گرفته بود نشستم سر جام و تا آخر مسابقه آرامشم و حفظ کردم
مسابقه تموم شد از برج اومدیم پایین اما مسیری که اومده بودیم و نرفتیم رفتیم سمت انتهای پیست که کلی سوله بود نگهبان تا اینا رو دید در و باز کرد رفتیم داخل فکم افتاد پرررر از ماشین بود ادموند برگشت سمتم و گفت:
_ ادلاین بهمون گفت که رالی کار کردی یکی از ماشین هارو انتخاب کن می خوایم ازت تست بگیریم البته اگر خودت مایل باشی
دوست داشتم جیغ بکشم از خوشحالی با لبخند گفتم :
_ با کمال میل
نگاهی به ماشین ها انداختم
یه i8 هیبریدی صورتی بد جور چشمم و گرفت از اینا کلا توی ایران نبود یه بار برای مسابقات رفته بودیم ترکیه و دیده بودمش فوق العاده بود انتخابش کردم ادموند یه پسری و صدا زد و بهش گفت راس و ریسش کنه
@caferoooman
نویسنده:یاس
.ادامه داره...
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_119
پسر آومد یکم با ماشین ور رفت و از سوله بردش بیرون ماهم دنبالش رفتیم پسره از توی ماشین لباس و کلاه و در آورد ادموند کلاه و بهم داد و لباس و خودش گرفت برگشتم سمتش و گفتم :
_ من خیلی وقتها رانندگی نکردم قلق این ماشین هم دستم نیست
_ اشکالی نداره برو تمرین کن هروقت آماده شدی بیا تست بگیریم ما همین دورو براییم سری تکون دادم و کلاه صورتی جیغش و روی سرم گذاشتم و نشستم توش چقدر دلتنگ این موقعیت بودم ماشین و روشن کردم و راه افتادم حدود 10 دور پیست و رفته بودم هوا دیگه کامل تاریک شده بود تمام پیچ های پیست و حفظ کرده بودم قلق ماشین هم تا حدودی دستم اومده بود ماشین و پارک کردم و پیاده شدم گوشیم و درآوردم و شماره ادلاین و گرفتم سریع برداشت:
_ جانم آوین؟؟
_ کجایید؟
_ با ماشین اکی شدی؟
_ اره آمادم
_ باشه عزیزم ما الان میایم..
به ماشین تکیه دادم و گوشیم و چک کردم ساعت9 بود بعد از 10 دقیقه اومدن ادموند گفت :
_ الان دیگه شب شده سخته بهتر بگذاریم برا فردا
_ من مشکلی ندارم
_ باشع صبر کن
از پله های نازکی که گوشه پیست بود رفت بالا یک ساعت شیشه ای بود کنارش کرنمتر بزرگی بود سوار ماشین شدم و همه چیز و تنظیم کردم سه تا چراغ جلوه روشن شد
قرمز
زرد
سبز
پام و روی گاز فشار دادم و با تمام سرعت شروع کردم خیلی به ماشین فشار نیاوردم طول پیست نزدیک 30 دقیقه بود سعی کردم به چیزای خوب زندگیم فکر کنم یک دفعه چهره آرشام آومد جلوی چشمم..آرشام چیز خوب زندگی من بود؟؟ چرا اون الان باید بیاد توی ذهنم لعنتی.. تمام صحنه های کتک آون شبش جلوی چشمم زنده شد ناخودآگاه فشار پام روی پدال گاز بیشتر شد سرعتم خیلی بیشتر از حد مجاز بود هرلحظه ممکن بود چت کنم ولی مهم نبود اشک هام راه خودشون و باز کردن کاش آرشام با منم مثل همه خوب بود کاش با منم مهربان بود کاش...
چرا دارم آرزو می کنم باهام خوب باشه؟؟ آرشام آدم خوبی بود با همه مهربان و خوش قلب بود با سرایه دار خونش مثل پدرش رفتار می کرد برای کیارش رفیق خوبی بود حس کردم سرعتم آومد پایین دوباره یاد کبودی های روی بدنم افتادم سرعتم رفت بالا حتی بالا تر از دفعه قبل..چرا زندگی من اینطور شد اصلا چطور شد،؟ قرار ما از اول طلاق بود آره باید ازش طلاق بگیرم اما اول باید بفهمم دلیل رفتارش با من چیه؟؟ فقط دلیلم همین بود؟؟ اره دیگه چیز دیگه ای نم تونست باشه..
به خودم اومدم خط پایان و رد کرده بودم چون حواسم نبود دستی و کشیدم و باعث شد ماشین 3 دور دور خودش بچرخه..و رد مشکی لاستیک ها روی آسفالت پیست بیفته..
@caferoooman
نویسنده:یاس
ادامه داره......
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_120
از ماشین پیاده شدم سریع کلاه و برداشتم دستی به صورتم کشیدم تا رد اشک هام پاک بشه انگشت هام و فروبردم توی موهام و کشیدم عقب تا از هم باز بشن..3 تایی اومدن سمتم قیافه هاشون عین منگلا شده بود وا چرا این شکلی شدن؟
ادلاین بغلم کرد و بدنم و چک کرد و با رنگ پریده و صورت ترسیده گفت:
_ سالمی؟ طوریت نشد؟؟
یکم ازش فاصله گرفتم و با تعجب گفتم:
_ من خوبم تو چرا اینقدر ترسیدی؟
ادموند با چشم های گرد گفت:
_ کرنومتر و نگاه کن
برگشتم عقب اما رسما سکته زدم زمان نرمال پیست 30 دقیقه بود رکورد دار پیست که 4 سال پیش توانسته بود رکورد و بشکنه تایمش 27 دقیقه بود
ولی من توی 25 دقیقه و 49 ثانیه توانسته بودم پیست و فتح کنم دستم و جلوی دهنم گذاشتم و جیغ خفه ای کشیدم ادلاین و بغل کردم و باهم بالا و پایین می پریدیم..
بعد کلی مسخره بازی از هم جدا شدیم ادموند با خنده گفت:
_ خیلی کار خطرناکی کردی احتمال داشت هر لحظه چپ کنی..
بادی به غب غب انداختم و گفتم:
_ مشکلی نیست من همیشه این طوری رانندگی می کنم..
حالا مثل چی زررر می زدم اولین بار بود تو.کل زندگیم این طوری خرکی رانندگی می کردم
نگاهی به ادوارد کردم هیچی نمی گفت اگر آون چند بار و چند کلمه ای که حرف زده بود و ندیده بودم مطمئن می شدم لاله😐
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_121
ادموند با خنده گفت:
_از فردا که کلاسای دانشگاه شروع میشه 4 ماه دیگه مسابقات از مرحله مقدماتی شروع میشه من اسمت و رد می کنم از فردا هم ترجیحا هرروز ولی تا حد توان برای تمرین بیا مشکلی نداری؟؟
_ نه مشکلی نیست
_ خیلی خوبه به پیست ماخوش اومدی.
دستش و به سمتم دراز کرد باهاش دست دادم و با لبخند گفتم: باعث افتخاره..
لبخندی زد و همگی رفتیم سوار ماشین شدیم از پیست زدیم بیرون ساعت 10 شده بود آرشام راس ساعت 11 میومد خونه کاش زود تر ازش می رسیدم خونه می ترسیدم اتفاق قبلی تکرار بشه ولی مگه شهر هرته؟ هیچ غلطی نمی تون گه بکنه.. هرچند خودمم به حرفم اطمینان نداشتم اما سعی کردم بی خیال باشم و امشب و به خودم زهر نکنم رفتیم داخل شهر نزدیک خونه خودمون جلوی یک مجتمع خیلی شیک و بزرگ نگهداشت اصولا اونجوری که فهمیده بودم خونه ما توی یکی از بهترین منطقه های تورنتو بود پیاده شدیم طبقه همکف یک رستوران ایرانی بود که شیشه ای بود و از داخل خیابان توش معلوم بود گارسون با دیدنن سریع به طرفمون آومد و کلی دلا راست شد بابا اینا چه مشهور بودن همه جا با کلی عزت و احترام راهنمایی مون کرد سمت یک میز چهار نفره گوشه رستوران کنار پنجره..جای دنجی بود و میز های دورش تقریبا خالی...نشستیم و گارسون موند تا سفارش بگیره... آون سه تا هرکدام یک چیزی سفارش دادن منم سلطانی سفارش دادم گارسون منو رو گرفت و رفت ادوارد به صندلیش تکیه داد و خیلی جدی گفت:
_ خب آوین یکم از خودت بگو..
ای خدا این چه صدایی بود؟؟ یک صدایی خاص و تاثیر گذار داشت زنگش گوش آدم و نوازش می داد درست مثل آرشام اووف اینا چقدر شبیه هم بودن خودم و جمع و جور کردم و مثل خودش جدی گفتم:
_ آوین رستا هستم 23 ساله بورسه ام 2 هفته است که اومدم اینجا..مطلب نگفته دیگه ای هم هست؟؟
پوزخندی زد یک ابروش و بالا انداخت و گفت:
_یعنی تنها توی آون خونه زندگی می کنید؟؟ به نظرم بعیده کسی از ایران بیاد و قدرت خرید یک همچنین خونه ای تو همچنین محله ای و داشته باشه بدون اینکه قبلا.....
ادلاین با عصبانیت پرید وسط حرفش و گفت:
_ ادوارد بس کن این چیزا به ما ربطی نداره....
دستم و گذاشتم روی دستش که ساکت شد ادموند هیچی نمی گفت انگار انتظار همچنین برخوردی و از برادرش داشت..با پوزخند مشهود رو به ادوارد گفتم:
_درسته آون خونه همسرمه.. همسرم مقیم کاناداست اینجا هم خونه اونه البته خانواده اونم ایران زندگی می کنن اما خودش مقیم اینجاست
چشم های هرسه تاشون گرد شده بود حتی ادوارد هم به طرز واضحی تعجب کرده بود
ادموند زود ار بقیه گفت:
_ تو ازدواج کردی؟؟
ادلاین: اره آوین؟؟
تک خنده ای کردم و گفتم:
_ خب آره کجایی ازدواج من عجیبه؟؟
_ هیچی آخه نگفته بودی بعدم هیچ حلقه ای توی دستت نبود
نا محسوس به دستم نگاه کردم چرا دقت نکرده بودم از خیلی وقت پیش حلقه ام و در آوردم و دیگه دستم نکردم؟؟
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره......
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_122
برگشتم سمت ادلاین و گفتم:
_ خب بحثش پیش نیومد حلقمم یکم برام گشاد شده بود دادم درستش کنن
ادموند خندید و مبارک باشه ای گفت اما ادوارد پوزخند بزرگی زد یعنی خر خودتی..چرا اینقدر مرموز بود شام آوردن و اجازه هر بحث دیگه ای و ازمون گرفتن میز و چیدن خیلی اشتها آور بود غذام و گذاشتن جلوم بقیه که شروع کردن منم شروع کردم به خوردن ولی ادوارد هرچند دقیقه یک بار نگاه مشکوکی بهم می انداخت و دوباره مشغول غذاش می شد که منم محلش ندادم بلاخره تمام شد ادوارد پول غذاهارو روی میز گذاشت و ماهم بلند شدیم رفتیم بیرون چون نزدیک خونه بود خیلی زود رسیدیم ازشون تشکر کردم ادلاین و بوسیدم داشتم پیاده می شدم که ادوارد با تمسخر پرسید:
_ ببخشید میشه اسم همسرتون و بدونم؟
لبخندی زدم و خونسرد گفتم:
_ آرشام کاویان.. شب خوش..
نموندم تا عکس العملشون و ببینم سریع در و بستم رفتم سمت در خونه با کلید بازش کردم رفتم داخل سریع در و بستم و بهش تکیه دادم..انگار داشتم از یک چیزی فرار می کردم پوف عمیقی کشیدم طول حیات و طی کردم همش دعا می کردم آرشام نیامده باشه ولی کاملا بی فایده بود چون ماشینش توی پارکینگ بود...چند قطره آب ریخت روی گونه ام سرم و گرفتم سمت آسمون داشت بارون می گرفت قطره ها گه تند تر شد سریع رفتم تو خونه تا خیس نشم..درو پشت سرم بستم آرشام از پله ها آومد پایین نگاهی بهش انداختم و زیر لب سلام دادم خندید و گفت:
_ به به خانم...خوش گذشت؟؟
نمی د از حالتش هیچی فهمید اینکه عصبانی یا نه؟؟
همینطور که از پله های مخالفش می رفتم بالا سرد گفتم:
_ خوب بود
رسیدم به سالن بارون بد جور می بارید و شیشه ها سرتاسر بخار گرفته بود آومد جلوم ایستاد خواستم از کنارش رد بشم اما جلوم و گرفت واقعا ترسیده بودم با لحنی که سعی داشتم لرزشش و پنهان کنم که حتی خودمم فهمیدم موفق نبودم گفتم:
_ چیه؟؟
دست هاش و فرو کرد توی جیب شلوار گرمکن تنگش چشمم سر خورد سمت جیبش و صاف ایستاد روی برجستگی ته جیبش که به خوبی می شد شکل کلید و تشخیص داد..دوباره اون سوالی که تو همه این مدت داشتم یک تیغ برداشت و شروع کرد به خط خطی کردن مغزم:
_ توی اتاق آرشام چی بود کردم نباید می فهمیدم؟؟
صبح ها که داشت می رفت درش و قفل می کرد و می رفت حتی وقتی تو خونه بود و می خواست بره یک لیوان چایی برای خودش بریزه درش و قفل می کرد...
_ جوابی نداری؟؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
_ نفهمیدم چی پرسیدی
_ چیزی نپرسیدم گفتم ازت خوشم اومد
_چ...چرا..
عقب گرد کرد و نشست روی کاناپه پای راستش و انداخت روی پای چپش....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره......
آفتاب را
دوختهای به لبهایت!
آدم دوست دارد
هر روز خورشیدش
از لبهای تو
طلوع کند...
آدم اگر آدم باشد
دوست دارد
روی لبهای تو
جان بکَند!
#علیرضا_اسفندیاری
گفتم که عاشقت شدهام، دورتر شدی
ایکاش لال بودم و حرفـــی نمیزدم
#سجاد_سامانی
#کاظم_بهمنی یه بیت شعر داره که
معشوقش رو به روح خودش تشبیه
میکنه و میخواد بهش بگه نرو...
میگه:
"روح برخاسته از من
ته این کوچه بایست،
بیش از این دور شوی
از بدنم میمیرم"
#کاظم_بهمنی
زن ها معروفند به اینکه سخت عاشق می شوند؛
سخت ولی عمیق...
آنقدر عمیق که آخر خودشان در آن غرق میشوند
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_123
گفت:
_ توانایی های بالایی داری دست کمت گرفته بودم هنوز دوهفته نشده اومدی اینجا ولی با یک همچین ماشینایی میای خونه..آفرین..
کارد می زدی خونم در نمیومد از عصبانیت کبود شده بودم کثافط پست فطرت دست هام و مشت کرده بودم و ناخن های بلندم داشت گوشت کف دستم و پاره می کرد..با دندان های بهم چسبیده گفتم:
_ چرا هرکاری خودت می کنی و به بقیه نسبت می دی؟؟ چرا به راحتی تهمت می زنی؟؟ چرا هیچوقت توضیح نمی خوای؟؟
به شدت از جاش بلند شد و آومد جلوم واستاد و با حرص گفت:
_ توضیح چی و بخوام؟؟ لابد می خوای توضیح عشق و حالتون و بدی آره؟؟ همچون عین همید همتون آشغالید همتون هرزه اید... چرا سعی داری خودت و پاک و طیب و طاهر نشون بدی؟؟؟
اشکم داشت در میومد به من می گفت هرزه؟؟ نمی دونم چرا نمی تونستم جوابش و بدم چرا دیگه آون دختری نبودم که توی شهربازی اونجوری سرش داد کشیدم حساس شده بودم دلم می خواست به جای اینکه لج کنم و دعوا براش توضیح بدم خودمم نمی فهمیدم دارم چکار می کنم دستش و کشیدم و روی کاناپه نشوندمش به جای عصبانیت با تعجب نگاهم می کرد.. کیفم و پرت کردم روی مبل رو به روش و نشستم و شروع کردم به تعریف کردن از برخورد اتفاقیم با ادلاین تا امشب و تعریف کردم براش
_ رکورد پیست و زدم قرار شد از فردا برای تمرین برم بعدم رفتیم شام خوردیم و رسوندنم خونه..همین..
فقط بهم نگاه می کرد اما یک چیزی توی چشم هاش بود که نمی فهمیدم چیه؟؟ یک جور شک یک جور دودلی چرا برام مهم بود...نمی دانستم فقط لین و می فهمیدم گه دلم نمی خواد راجبم فکر بد بکنه..بلند شدم و کیفم و برداشتم و رفتم سمت اتاقم بین راه ایستادم اگه این و نمی گفتم می مردم برگشتم سمتش دیدم داره نگاهم می کنه نمی دونم چرا ولی بغض کردم ولی نه خیلی مشهود شایدم آون اصلا نفهمید گفتم:
_ از اون شب عروسی لعنتی زندگی پ برام کردی جهنم حتی خندیدن یادم رفته دلیل رفتارات برام مهم نیست هرکاری می خوای بکن من تسلیم..ولی حق نداری تهمت هرزه بودن بهم بزنی..حق نداری به خط قرمز کل زندگیم محکومم کنی..می فهمی،؟ حق نداری....
با گفتن دو جمله آخر اشک هام ریخت لازم فقط نگاهم کرد رفتم توی اتاقم در و بستم تکیه دادم بهش و هم جا سر خوردم روی زمین..زانوهام و بغل کردم و زدم زیر گریه دستم و محکم روی دهنم فشار میدادم تا صدایی هق هقم بیرون نره..خدایا مگه من چه اشتباهی توی زندگیم کرده بودم که تاوانش این بود؟؟ حتی موقع گریه هم بغض داشت خفه ام می کرد دلم داشت می ترکید دستم و برداشتم و صدای هق هقم توی اتاق پیچید حتی دیگه مهم نبود بشنوه یا نه؟؟ فقط می خواستم خودم و خالی کنم...
https://eitaa.com/joinchat/71434285C9f9abdbc42
نویسنده: یاس
ادامه داره........
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_124
به زور خودم و کشیدم روی تخت و با همون لباسا دراز کشیدم بارون شدید بود و مثل شلاق روی شیشه های سقف می کوبید گوشیم و در آوردم و عکس تک تک خانواده ام و نگاه کردم و گریه کردم یک عکس بود عکس عروسیمون که بردیا بی هوا گرفته بود و بستم فرستاده بود زوم کردم روی آرشام گرفته و اخمو بود این پسر یک....یک چی؟؟؟ هرچی توی خودم گشتم هیچ ناراحتی ازش پیدا نکردم حتی ته ته ته دلم خوشحال بودم و آرامش داشتم از اینکه باید همه چیز و براش توضیح بدم و آون بهم شک داره...شاید برای اینکه توی یک کشور غریب توی یک دنیای متفاوت آون تنها کسم بود شاید برای اینکه همخونه ام بود.. و هزاران شاید دیگه که دلم نمی خواست به هیچ کدومشون فکر کنم....ساعت و برای 8 صبح زنگ گذاشتم 10 کلاس داشتم گوشی و گذاشتم روی عسلی و به بغل خوابیدم قطره اشکی از گوشه چشمم را باز کرد و افتاد روی بالشت پاکش کردم و چشمم و روی هم فشار دادم و سعی کردم بخوابم.....
با احساس بدی توی گلوم از خواب بیدار شدم ساعت 3 صبح بود گلوم می سوخت و تشنه ام بود از جام بلند شدم آه حتی لباسامم عوض نکرده بودم کتم و در آوردم و پرت کردم روی تخت و از اتاق رفتم بیرون همه لامپ ها خاموش بود فقط چراغ های قرمز دور تا دور سقف روشن بود یکم سرد بود تاپی هم که پوشیده بودم بدتر بود بازو هام و بغل کردم داشتم می رفتم پایین که با شنیدن صداش ایستادم:
_ حالت خوبه؟؟؟
برگشتم سمتش روی کاناپه روبه شهر نشسته بود و سیگار می کشید بارون بند اومده بود و یک نور آبی ارغوانی بالای سر شهر بود و با چراغای روشن شهر منظره عجیب دلگیری و ساخته بود بوی سیگار تلخ و سرد آرشام توی سرم پیچید سیگارش چی بود که اینقدر خوشبو بود؟؟؟ نفس عمیقی کشیدم و بوش و با تمام وجود به ریه هام فرستادم سری تکون دادم و گفتم:
_ اومدم آب بخورم..
با چشم های گرد برگشت سمتم خودمم تعجب کرده بودم صدام به قدری گرفته و کلفت شده بود که حتی حرف زدن برام سخت بود با شَک گفت:
_ چرا صدات اینقدر گرفته؟؟
می دانستم می دونه به خاطر گریه دیشبه اما اینکه به روی خودش نمیاورد اذیتم می کرد
_ چرا لباسات و عوض نکردی؟؟؟
خیره شدم توی چشم هاش توی تاریکی برق عجیبی داشت واقعا خوشگل بودن؟؟ یا من اینطوری حس می کردم؟؟
سرم و انداختم پایین و آرام گفتم:
_ مهم نیست..
از پله ها رفتم پایین مستقیم رفتم توی آشپز خونه در یخچال و باز کردم بطری آب و ازش کشیدم بیرون و آب و با شیشه رفتم بالا...اینقدر داغ بودم که حتی سردی آب و حس نکردم سرخوردم و نشستم روی کاشی های سرد و تکیه دادم به کابینت سرم و گذاشتم روی زانوهام..تب داشتم...تب چی؟؟ تب سرماخوردگی؟؟ تب گریه؟؟ تب تنهایی؟؟ تب....
هرچی بود خیلی حال خوبی بود چشم هام و نمی تونستم باز نگه دارم سرم بوم بوم می کرد حرارت بدنم اینقدر بالا بود که داشتم آتیش می گرفتم ولی می لرزیدم و.بدنم یخ بود..چرا من اینقدر تنهام؟؟ بدنم شل شده بود چشم هام و نمی تونستم باز نگه دارم بطری شیشه ای آب از دستم افتاد روی زمین و با صدای بدی شکست فقط فهمیدم انگشت های پام خیس شد و...
دیگه هیچی......
https://eitaa.com/joinchat/71434285C9f9abdbc42
نویسنده:یاس
ادامه داره........
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_125
با شنیدن صدای دو نفر هوشیار شدم ولی نمی تونستم چشم هام و باز کنم انگار روی چشم هام دوتا وزنه صد کیلویی گذاشته بودن صاحب صداها کیارش و آرشام بودن خیلی واضح نمی شنیدم اما می فهمیدم چی می گن:
_ آرشام دست بردار جون عزیزت حتی خودت هم فهمیدی اونا هیچ شباهتی به هم ندارن
_ آره ولی به خدا نمی تونم هر دفعه وه میام باهاش خوب باشم هردفعه کخ بهش نگاه می کنم دیوونه تر می شم
_ گناه داره این طفل معصوم د بی صاحاب چرا نمی خوای بفهمی به جز تو هیچ کس و نداره؟؟
_ چرا هی سنگ آون و به سینه می زنی من....
انگار داشت به من نگاه می کرد چون تا چشمم و باز کردم سریع حرفش و خورد..کیارش پوفی کشید و با گفتن من که دیگه مغزم کار نمی کنه بلند شد و آومد سمتم..کنارم نشست و آروم سوزن سرم و از توی دستم کشید بیرون و گفت:
_ آوین ما رو تو یک حساب دیگه باز کرده بودیم بهت نمیومد اینقدر ضعیف باشی دختر..
جوابش و ندادم و به سقف خیره شدم آفتاب وسط آسمون بود وای خدا دانشگاه..به ساعت نگاه کردم 12 بود کلاسمم از دست داده بودم خیلی بدنم بی حال بود حرف های آرشام مدام توی سرم اکو می شد مگه من چکارش کرده بودم؟؟ چرا من و مسبب همه چی می دونست؟ اصلا من و مسبب چی می دونست؟؟
_ تق تق کسی خونه نیست
با تعجب به کیارش نگاه کردم خندید و گفت:
_ دوساعته دارم صدات می کنم اصلا متوجه شدی چی پرسیدم؟؟
_ نه..
_ به به.. پرسیدم حالت خوبه؟؟ مشکلی نداری؟؟ بدن درد سرگیجه حالت تهوع؟؟
اصلا این کی بود؟ چرا تا یک چیزی می شد اینجا پلاس بود؟ اخم هام و کشیدم توی هم و با حالت طلبکار گفتم :
_ مگه دکتری؟؟
دستش و کشید پشت گردنش و با لبخند گفت:
_ این طوری می گن..اگه خدا قبول کنه..
چشم هام گرد شد خاک بر سرم دکتر بود؟؟😂🤦🏼♀
https://eitaa.com/joinchat/71434285C9f9abdbc42
نویسنده: یاس
ادامه داره.......
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_126
اوه اومدم ضایع اش کنم خودم ضایع شدم چشمم خورد به آرشام سرش و انداخته بود پایین دستش و گذاشته بود جلوی دهنش داشت می خندید.. مرگ یالقوز.. خودمم خنده ام گرفته بود با نیش باز به کیارش گفتم:
_ جدی؟؟ ام نه فقط یکم بی حالم و ضعف دارم
_ خب چیز طبیعیه...
یکمی سرش و خم کرد طرف گوشم و با صدای آرامی گفت:
_ دیگه اینقدر گریه نکن دیشب نبضت کند شده بود سیستم عصبی ات داشت نابود می شد آگه آرشام ده دقیقه دیر تر بهم زنگ زده بود الان آون دنیا بودی..
آروم زیر لب گفتم:
_ کاش بودم..
لبخندی زد و گفت:
_ به این رویه ادامه بده درست میشه
عقب گرد کرد و رفت پیش آرشام کیفش و برداشت و با خداحافظی کوتاهی از اتاق رفت بیرون...آرشام هم بلند شد داشت دنبالش می رفت بیرون برگشت سمتم و نگام کرد اینقدر توی نگاهش حرف بود و من نمی فهمیدم که وقتی به چشم هاش نگاه می کردم سر درد می گرفتم نگاهش و ازمون گرفت و بی هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون منظور کیارش چی بود؟؟ کدوم رویه؟؟؟ اوووف مغزم داشت می ترکید چقدر موضوع حل نشده دوروبرم بود..از جان بلند شدم هنوز لباسای دیشب تنم بود البته کتمم تنم بود.. من که داشتم می رفتم آب بخورم درش آورده بودم حتما آرشام تنم کرده بیشتر لرز نکنم چمی دونم...رفتم توی حمام وان و ور از آب داغ کردم و نشستم توش....سرحال که شدم اومدم بیرون حوله تن پوشم و پوشیدم یکم کوتاه بود تا بالای زانو بود و از جلو با بند بسته شده بود..داشتم می رفتم سمت کمد که در اتاقم باز شد دقیقا جلوی در بودم و پشتم به در بود کیه یعنی؟؟ آخه به جز آرشام کی توی این خونه است؟؟
وای یک دفعه قلبم شروع کرد به کوبیدن داشت سینه ام و پاره می کرد. چته لعنتی؟؟
_ آوین؟؟
دیگه علاوه بر لرزش قلبم دست و پاهام هم یخ کرده بود و می لرزید...
https://eitaa.com/joinchat/71434285C9f9abdbc42
نویسنده: یاس
ادامه داره.......
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_127
برگشتم سمتش..یک لحظه فقط یک لحظه با تعجب سرتا پام و نگاه کرد و خیلی سریع چشم هاش و دوخت نوی چشم هام..خیلی جدی..
تلفن دستش بود همونطور که به چشم هام نگاه می کرد گفت:
_ خواستم زنگ بزنم ناهار بیارن چی می خوری؟؟
_ من...ف..فرقی..نم..نمی کنه..
سری تکون داد و رفت بیرون و در و محکم بست واااای آخه الان وقت لکنت گرفتن بود!؟؟
نشستم روی زمین و دستم و گذاشتم روی قلبم اوووف چقدر گرمه..به زور بلند شدم و رفتم.جلوی آیینه گونه هام به شدت سرخ بود چه مرگم شد یک هو؟؟
در کمد و باز کردم یک شلوار لی سورمه ای با بولوز آبی روشن پوشیدم موهام و سشوار کشیدم و با کش محکم دمب اسبی بستم صدای زنگ خونه آومد از اتاق زدم بیرون و رفتم پایین آرشام توی آشپز خونه بود سرم و انداختم پایین و رفتم داخل..این حجم از خجالت واقعا غیر قابل تحمل و غیر طبیعی بود...زیر لب سلام دادم و نشستم روی صندلی رو به روش داشتم از گرسنگی می مردم برای خودم غذا کشیدم سرم و انداختم پایین و شروع کردم به خوردن...
آخیش سیر شدم وای چقدر تندتند خوردم چشمم خورد به آرشام ظرف غذاش خالی بود و به پشتی صندلی تکیه داده بود و بهم نگاه می کرد یک تعجب عمیقی ته چشم هاش بود سرم و انداختم پایین و آروم گفتم:
_ گشنم بود خوب..
زد زیر خنده با تعجب خیره شدم بهش این الان خندید؟؟ به حرف من خندید؟؟ چقدر خوشگل می خنده 😓 خنده اش که تمام شد با لبخند گفت:
_ قابلی نداشت نوش جان...
از صندلی پرید پایین و رفت بیرون وااااا فکر کنم از دیشب چیزی خورده تو سرش تعادل رفتاری نداره...بلند شدم ظرف های یک بار مصرف و ریختم آشغالی غذاهای مانده رو گذاشتم یخچال چند تا ظرف کثیف هم بود اونارم شستم..بله یک همچین کد بانویی ام من😑😐..
از آشپز خونه زدم بیرون ساعت 1:30 بود تا شب حوصلم سر می رفت کلاسای امروزمم که از دست داده بودم تصمیم گرفتم برم پیست....
https://eitaa.com/joinchat/71434285C9f9abdbc42
نویسنده: یاس
ادامه داره.......
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_128
حوصله لباس عوض کردن نداشتم یک کفش اسپرت آبی با لژ سفید پوشیدم گوشیم و کارتم و برداشتم از اتاق رفتم بیرون همزمان در اتاق آرشام هم باز شد و تا من و دید سریع آومد بیرون و در و بست صبر کن من آگه نفهمم توی اون اتاق چیه آوین نیستم حاضر و آماده بود بوی عطر سرد و تلخش توی بینیم پیچید نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ کجا می ری؟؟
_ پیست..
سری تکون داد و گفت:
_ یک دقه بشین تا بیام کارت دارم..
باشه ای گفتم و روی کاناپه نشستم هوای بیرون به شدت گرفته بود و سرد می زد بلند شدم رفتم توی اتاقم بارونی جذب و کوتاه سورمه ای پوشیدم
_ آوین؟
_الان میام..
از اتاق رفتم بیرون آومد جلو سوئیچ ماشین و گرفت بالا جلوی صورتم و گفت:
_ بیا..
_ این چیه؟؟
نگاهی به سوئیچ کرد چینی به صورتش داد و گفت:
_ هویجه.. بخور چشم هات قوت بگیرن..
خنده ام گرفته بود به زور جمعش کردم سوئیچ و از دستش قاپیدم و همونطور که به سمت پایین می رفتم گفتم:
_ من عاشق چیزای مقویم..
_ خیلی پررویی به خدا..
نیشم باز شد..چه مهربان شده بود کاش همیشه همین طور بود چی می شد واقعا؟؟
از خونه اومدم بیرون و رفتم توی پارکینگ ا لامبورگینی اش هم بود پس بگو چرا دست و دلباز شده ریموت سوییچ و زدم در فراری مشکیش باز شد ای جوون داشتم باهاش عشق می کردم که با شنیدن صداش یک متر پریدم هوا:
_ بلندش نکنی ها فعلا دستت امانت..
برگشتم سمتش نمی تونستم خودم و نگهدارم بلند جیغ زدم:
_ مررررسی..
سرش و انداخت و پایین و خندید..
همونطور که بپر بپر می کردم نشستم توش آرشام هم سوار ماشینش شد و راه افتادپشتش تا در رفتم با ریموت باز کرد و رفت سمت راست منم پیچیدم سمت چت و براش تک بوقی زدم...چقدر مهربان می شد خوب می شد...
https://eitaa.com/joinchat/71434285C9f9abdbc42
نویسنده: یاس
ادامه داره.......
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_129
ضبط و روشن کردم وسط یک آهنگ استپ شده بود.
.
بی احساس تو چی میفهمی از حال من چی میدونی تو خیال من چی گذشته تو این روزا
بی احساس تو چی میفهمی از حال من چی میدونی تو خیال من چی گذشته تو این روزا
ازت دوری عذابه بگو هرچی که میبینم یه خوابه هنوز نرفتی ولی حال من همین حالام خرابه
یه دنیا غم تو سینم مگه میشه که دیگه تورو نبینم چشامو دیدی ولی ندیدی چقد عاشق ترینم
بی احساس تو چی میفهمی از حال من چی میدونی تو خیال من چی گذشته تو این روزا
بی احساس تو چی میفهمی از حال من چی میدونی تو خیال من چی گذشته تو این روزا
چند بار گذاشتم از اول پلی شد آرشام کسی و دوست داشته...قلبم تیر کشید وای خدا من چه مرگم شده محکم کوبیدم روی فرمون..خفه شو خفه شو..
خدا رو شکر آون دفعه آدرس پیست و حفظ کرده بودم چون واقعا حوصله سر و کله زدن با ادلاین و نداشتم
رسیدم جلوی پیست جلوی دروازه بزرگه نگه داشتم یک دفعه جو مدیریتی گرفتم مثل ادوارد سه تا بوق پشت هم زدم اما به جای باز شدن دروازه یک نگهبان پیر اخمو بدو بدو اومد سمتم..جو مدیریتی و برم...😐..اومد جلو با اخم گفت:
_ کارت ورود..
_ با آقای کاسترو هماهنگ شده..
_ صبر کن..
بیسیمش و در آورد و ازم دور شد چند کلمه ای حرف زد آومد جلو گفت:
_ اسمت چیه؟؟
_ آوین..آوین رستا..
دوباره رفت چند کلمه ای حرف زد که فقط فهمیدم هی چشم چشم می گفت
بی سیم و گذاشت روی کمربندش اومد جلو تا کمر برام خم شد و با لحن احترامی گفت:
_ من و ببخشید که مناظرتون گذاشتم لیدی..
واااااااا چرا مردم اینجا تعادل ندارن؟؟ دوباره با بیسیم رو به اتاقک گفت:
_ پسر از این به بعد هروقت خانم اومدن بلافاصله در و براشون باز کن..
درباز شد دوباره تا کمر برام خم شد با تعجب سر تکون دادم و.ماشین و بردم داخل..
گیر چه آدمای دوقطبی افتادم..
https://eitaa.com/joinchat/71434285C9f9abdbc42
نویسنده:یاس
ادامه داره.....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_130
از پیست زدم بیرون پارک کردم و پیاده شدم ساعت 4 بود رفتم تو الان 8 شب بود دیگه خسته شده بودم رفتم توی رخت کن لباسم عوض کردم سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت خونه...
چقدر ترافیک بود ماشین و توی پارکینگ گذاشتم و رفتم داخل
ساعت 10 بود لباسم و عوض کردم موهام و شونه کردم و باز گذاشتم رفتم پایین نیم ساعت دیگه آرشام میومد زنگ زدم غذا سفارش دادم خسته شده بودم از غذاهای بیرون ساعت 11 شده بود هنوز غذا رو نیاورده بودن...
در خونه باز شد و آرشام با یک پلاستیک غذا توی دستش اومد داخل
_ سلام
_ سلام
غذا هارو از دستش گرفتم آرشام رفت توی اتاقش قیافه اش خیلی خسته بود الهی بمیرم معلوم نیست چقدر کار می کنه...ها؟؟؟ چرا من بمیرم خودش بمیره پررو.. نه نمیره گناه داره.. وااااای من گناه ندارم؟؟
چه کاریه هیچ.کدوم نمیریم بشکنی روی هوا زدم آنها این بهتره.. میز و چیدم و صداش کردم اومد پایین غذامون و بی هیچ حرفی خوردیم آون رفت توی اتاقش منم رفتم پای گوشیم
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره........
یکی از قشنگ ترین کلمه های که امروز شنیدم "معانقه" بود؛ یعنی:
در آغوش گرفتن...
عنق به معنای گردن هست؛ معانقه یعنی گردن به گردن شدن، آغوشی چنان عمیق و درهم فرو رفته، که گردن به گردن تماس پیدا کند...
#لفظ
توی فرودگاه یه سالن بزرگ بود. یه شیشه بزرگ قدی مسافرا رو از همراهاشون جدا میکرد. رفتم نزدیک؛ انقدر نزدیک که بینیم. تقریبا چسبیده بودم به شیشه. با دقت همهجاشو نگاه کردم، سالمِ سالم بود. بدون اینکه برگردم و بهش نگاه کنم گفتم: «عجیبه. حتی یه ترَک کوچیک هم روش نیست.» گفت: «چی؟ یعنی چی؟ مگه باید ترَک داشته باشه؟» گفتم: «نمیدونم. ولی من اگه هر روز اینهمه آدمو میدیدم که دارن از هم جدا میشن و از این به بعد قراره هرکدوم یه گوشهی این دنیا دلتنگِ هم باشن، حتما ترَک میخوردم.»
#محمدرضا_جعفری
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_132
***
روزا می گذشت و زندگی ادامه داشت حدود دوماه از اومدنم به اینجا می گذشت زندگی عادی شده بود آرشام صبح ها زود تر از من از خونه می زد بیرون و ساعت 11 میومد خونه باهم شام می خوردیم بعدم هر کی می رفت سی خودش..همین...کلا در روز فقط نیم ساعت می دیدمش خیلی از این وضع اذیت می شدم حاضر بودم مثل قدیم کتک بخورم و باهام دعوا کنه ولی این طوری بی حس نباشه نمی دونم چرا نمی دونم چی شد اما احساس می کنم دوسش دارم..با وجود اخلاق گندش با وجود اخم تخم هاش دوسش دارم...
خیلی خنده داره نه؟؟ من کسی که بدبختم کرده رو دوسش دارم....
خودم و با دانشگاه و پیست سرگرم کرده بودم وضعیت روحیم داغون بود یک جورایی افسردگی گرفته بودم شاید از سر تنهایی بود تو دانشگاه به جز ادلاین با هیچ کس صمیمی نبودم وقتی این حالم و دید اینقدر پاپیم شد تا همه چیز و براش تعریف کردم دوساعت داشت برام عر می زد...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره........
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_133
دلم از بی تفاوتی های آرشام بد جور می سوخت یک.جوری رفتار می کرد انگار که اصلا وجود ندارم..شایدم فهمیده بود اینجوری بیشتر از دعوا اذیت می شم و می خواست عقده هاش و سرم خالی کنه
حالا عقده های چی؟؟ خدا می دونه ولی با تموم اینها وقتی میومد سر نیز شام قلبم تند تند می زد بدنم داغ می شد دشت و.پاهام یخ..کف دستام عرق می کنه و بدنم می لرزه.. خیلی جالبه نه؟؟ آدمی که عاشق شکنجه گرش بشه هیچی از این دردناک تر نیست لااقل برای من که اولین بار این حس و با آرشام تجربه کردم..گله ای هم نیست به هرحال اون تمام سعیش و کرد بد باشه ولی نمی دونم چرا من عاشق مهربانیش با بقیه شدم...
هیچوقت فکر نمی کنم زندگیم این طوری بشه تا جایی که یادمه همیشه همیشه خاطر خواه زیاد داشتم اما حالا عاشق کسی شدم که ازم متنفرع و من حتی دلیلش و نمی دونم...
نمی دونم چیکارش باید بکنم اما همین که فکر می کنم می بینم در حدی که کنارم باشه کافیه...در کمد و باز کردم تاپ سفید با شلوار جذب سفید پوشیدم پالتو خز سبز هم پوشیدم و دکمه هاش و بستم هوای تورنتو به شدت سرد شده بود کلاه بافت هنرمندی و سرم کردم و موهام و یکم کج ازش ریختم برون شالگردن ستش و هم انداختم چکمه سبزم و.پوشیدم و کوله سفیدم و برداشتم کتابام و ریختم داخلش از خونه زدم بیرون و سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت دانشگاه هنوز هم بعد گذشت 2 ماه بوی آرشام و می داد
https://eitaa.com/joinchat/71434285C9f9abdbc42
نویسنده:یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_134
ماشین و توی پارکینگ عمومی دانشگاه پارک کردم و پیاده شدم با صدای بلند دوپس دوپس برگشتم سمت ورودی ماشین ادلاین اومد تو یک ماشین صورتی که با برچسب های مخصوص ارتشی اش کرده بود.
کلا این دختر هیچیش به آدمیزاد نرفته ماشین و خاموش کرد و پیاده شد نگاهی به تیپش انداختم شلوار جین پاره با کتونی های یوغور مشکی یقه اسکی مشکی که تا کف دستش بود یک سوییشرت جین مدل گشاد با کلاه بافت مشکی که منگوله هاش از دوطرف گوشش افتاده بود پایین..خنده ام گرفته بود حتی مثل آدمیزاد هم لباس نمی پوشید هرکس می دیدش فکر می کرد کارتون خوابه ولی فقط من می دانستم که باباش جزو سی سرمایه دار اول کاناداست....
در ماشین و با ریموت قفل کرد و همینطور که سوت بلبلی می زد داشت از پارکینگ می رفت بیرون که چشمش به من خورد که تکیه داده بودم به کاپوت ماشین و دست به سینه داشتم نگاهش می کردم پشت چشمی نازک کرد و تابی به موهاش داد و گفت:
_ اونجوری نگاه نکن یک دوست دارم می گم بیاد بخورتت ها
چشم هام و گشاد کر م و با اعتراض گفتم:
_ ادلاین؟؟
_ ها بگم بیاد؟؟
https://eitaa.com/joinchat/71434285C9f9abdbc42
نویسنده: یاس
ادامه داره......
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_135
رفتم جلو یکی محکم زدم پس کله اش و گفتم:
_ به من می گی آدم خوار نکبت..
دستش و انداخت دور گردنم و محکم لپم و بوسید به زور از خودم جداش کردم و گفتم:
_ ادی جان ننت نکن کبود بشه تو جواب آرشام و می دی؟؟
خندید و گفت:
_ آوه آوه یادم نبود آرشام خان غیرتین
_ بریم کلاس دیر شد
راه افتادیم سمت کلاس تنها جایی که می توانستم یکم خودم باشم پیش ادلاین بود اینقدر سر کلاس اذیت کرد که آخر استاد انداختش بیرون البته ضرری هم نداشت چون یک ربع آخر کلاس بود..کلاس تموم شد رفتم پیشش با خنده داشت با یک پسره حرف می زد پسره پشتش به من بود رفتم جلو سلام کردم اما تا چشمم به پسره افتاد لال شدم و از خشم کبود پیت یکی از سمج ترین کس هایی که می خواست با من باشه با دیدنم بلند شد و با لبخند گفت:
_ سلام عزیزم حالت چطوره؟؟
دستم و گرفت و خواست پشتش و بوسه که سریع دستم و.کشیدم و به فارسی رو به ادلاین گفت:
_ پاشو بریم
بلندش کردم و دنبال خودم به زور کشیدمش
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره