هدایت شده از 🕴️ᏗᎷᎧ|Ali Reza
#شرکت_کننده_شماره_چهاردهم😍
ماهلین سلمانی از کاشان ☘
🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳
https://eitaa.com/amoalirezairan
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_65
نمیتونستم ببینم یه زن به این سن و سال انقدر کار کنه و ظرفهای کثیف منو بشوره... یه جورایی خجالت میکشیدم.
*
کم کم هوا رو به گرمی میرفت...
امتحانهای آخر ترمم نزدیک میشدم و حسابی مشغول درس خوندن بودم تا سال آخر بتونم نمره خوبی بیارم و خودمو برای کنکور آماده کنم.
از اردشیر اجازه گرفتم و اسممو برای کلاس کنکور ثبت نام کردم.
این چند ماهه باقی مونده رو باید حسابی میخوندم.
بهمن ماه کنکور داشتم و من از الان حسابی استرس گرفته بودم.
توی حیاط مشغول خوندن جزوم بودم و همینجور قدم میزدم که گوشیم توی جیبم لرزید برداشتمشو با دیدن شماره غریبهای حسابی تعجب کردم.
تماسو وصل کردم و گفتم:
- بله بفرمایید؟
- سلام مهسا خوبی ؟
با تعجب گفتم:
- شما؟
پوزخندی بهم زد و گفت:
- یعنی انقدر غرق زندگی جدیدت شدی که منو نشناختی؟
- آرمان تویی ؟
- آره خودمم!
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
**
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_66
بیاراده با ترس نگاهی به اطرافم انداختم و آهسته گفتم:
- برای چی به من زنگ زدی ها ؟
- دلم برای صدات تنگ شده بود کار بدی کردم؟
- معلومه که کاره اشتباهی کردی که به من زنگ زدی... من شرایطم فرق کرده
- چه فرقی ؟؟
- من شوهر کردم مگه اینو...
آرمان پرید وسط حرفم و گفت:
- بسه مهسا دروغ گفتنو تموم کن تا کی میخوای سر منو شیره بمالی؟
با تعجب گفتم:
- دروغ چی ؟
آرمان پوزخندی زد و گفت:
- من همه چیزو میدونم یعنی ماهک بهم گفته..!
با تعجب گفتم:
- چی گفته؟
- اینکه شوهر نداری اینکه عقدت با اردشیر همش الکی بوده...
وا رفته روی تنه درختی که کنارم بود نشستم و گفتم:
- چی ماهک بهت چی گفته؟
- همه چیزو بهم گفته! دروغ گفتنتو دیگه تمومش کن فهمیدی ؟؟؟اگه منو دوسم نداری و این دو سال بازیچت بودم فقط کافیه بهم بگی چرا انقدر دروغ میگی ها ؟
- من بعداً بهت زنگ میزنم
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_67
قبل اینکه آرمان چیزی بگه گوشیو قطع کردم و فوراً شماره ماهک رو گرفتم.
بغض بدی توی گلوم نشسته بود از اینکه ماهک انقدر راحت از اعتمادم سو استفاده کرد و همه چیزو به آرمان گفته بود حسابی داشتم آتیش میگرفتم...
همین که تماس وصل شد و ماهک گفت:
- جانم مهسا؟؟
دیگه نتونستم خودمو تحمل کنم و بهش توپیدم و گفتم:
- مهسا؟؟؟ تو دیگه دوستی به این اسم نداری!
ماهک با تعجب گفت:
- برای چی؟؟
- مگه بهت نگفتم به کسی حرفی نزن تو دوست من بودی خاک بر سر من که به تو اعتماد کردم!
- چرا داری شلوغش میکنی عین آدم حرف بزن ببینم چی شده!؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- رفتی همه چیزو گذاشتی کف دست آرمان ؟؟؟خجالت نکشیدی؟
- کی بهت گفته ؟؟من هیچی نگفتم..
- خواهشاً خفه شو! انقدر احمق نیستم که دیگه حرفاتو باور کنم.
آرمان از همه چیز خبر داشت همین الان بهم زنگ زد.
ماهک ساکت شد که گفتم:
- واقعاً برات متاسفم بین من و تو دیگه همه چیز تموم شد! نشون دادی که چه جور آدمی هستی و منم دیگه نمیتونم به یه آدم دهن لق اعتماد کنم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_68
گوشیو با حس قطع کردم و گذاشتم توی جیبم انقدر عصبی شده بودم که تمام بدنم میلرزید اصلاً فکر نمیکردم ماهک بخواد همچین کار احمقانهای رو بکنه.
گوشیم که دوباره لرزید از جیبم برداشتم و نگاهی به شماره آرمان انداختم با حرص تماس و وصل کردم و گفتم:
- چیه آرمان چی میگی ها چرا یکسره بهم زنگ میزنی؟
- یه لحظه گوش کن!
- نه بهتره تو گوش کنی! هر چرت و پرتی که ماهک بهت گفته رو بهتره فراموش کنی. من واقعاً شوهر دارم و چه بخوام چه نخوام باید دور تو رو خط بکشم...
دارم زندگیمو میکنم و تو هم بهتره بری پِیه زندگیه خودت..
- ولی زندگیی من تویی مهسا..
پوزخندی روی لبم نشست و گفتم:
- حرفات خیلی قشنگه آرمان ولی دیگه به درد من نمیخوره بهتره اون روزای گذشته رو فراموش کنی و الکی وقتتو صرف من نکنی فهمیدی ؟؟
- میدونم که راستشو بهم نمیگی...میدونم که حرفات دروغه... ولی من تا هر وقت که تو بخوای منتظر میمونم!
خندهای کردم و بغضمو قورت دادم و گفتم:
- انتظاری در کار نیست فهمیدی؟؟ من حتی اگه از این زندگی هم بیام بیرون دیگه سمت تو نمیام آرمان!
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
هدایت شده از تبلیغات ...
شوهرم هر چند وقت یبار شبا خونه نمیاومد میگفت سفر کاری هستم
منم تنها میموندم توی شهر غریب اما جاریم با اصرار زیاد دخترشو میفرستاد خونه من میگفت من به تنهایی عادت دارم تو تنها نمون
یه روز که داشتم لباس همسرمو اتو میکردم دختر جاریم گفت زنعمو مامانم .....
https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_69
با عصبانیت گفت:
- آخه برای چی یک دلیل برای من بیار!
سرمو تکون دادم و گفتم:
- چون زندگی من و تو از هم جدا شده! نذاشتن که با هم بمونیم بهتره بری دنبال رویاها و زندگی خودت.
یادمه که میگفتی آرزو داری از این کشور بری و فقط به خاطر من موندی الان موقعشه که به آرزوت برسی
- ولی مهسا فکر دل منو نکردی ها ؟من نمیتونم بدون تو ادامه بدم. مخصوصاً الان که فهمیدم واقعیت زندگیت چیه! تو هنوز میتونی مال من بشی من میتونم تو رو به دستت بیارم.
پوزخندی روی لبم نشست و گفتم:
- خیلی سادهای که داری اینجوری فکر میکنی!
آرمان با عصبانیت گفت:
- آخه برای چی ؟؟
بغضمو قورت دادم و گفتم:
- آدمایی که باهاشون در ارتباطم رو تو نمیشناسی و همون بهتر که ازشون دوری کنی فهمیدی نمیخوام آسیبی بهت برسه! بهتره منو فراموشم کنی دیگه هم بهم زنگ نزن... چون برام بدجوری دردسر درست میکنی خداحافظ برای همیشه!
گوشیو قطع کردم و زدم زیر گریه باورم نمیشد که اینجوری دل آرمان رو شکسته بودم.
یکم که گریه کردم یه خورده سبکتر شدم چند تا نفس عمیق کشیدم تا بتونم جلوی خودم رو بگیرم.
از جام بلند شدم و با پشت دستم اشکامو پاک کردم که یهو از پشت سرم صدایی شنیدم و به عقب برگشتم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_70
با دیدن سگ بزرگی که روبروم وایساده بود و بهم زل زده بود، از ترس تمام بدنم خشک شد.
زبونش آویزون بود و نفس نفس میزد.
چشمای وحشیش ترس عجیبی تو دلم انداخته بود.
میدونستم همین که یه قدم بردارم تو کسری از ثانیه بهم میرسه و اون وقت نمیدونم چه بلایی سرم میومد..
با ترس و وحشت نگاهی به اطراف انداختم. چشمم افتاد به تکه چوب بزرگی که روی زمین پشت تنه درخت افتاده بود.
داشتم با خودم محاسبه میکردم که با چند قدم بتونم خودمو به چوب برسونم و برش دارم.
نفس عمیقی کشیدم و همین که خودمو آماده کردم، سگه یهو پارس کرد.
از ترس جیغی کشیدم و دویدم که دنبالم اومد.
همین که پرید روم با وحشت روی زمین افتادم.
جیغی کشیدم که صدای سوتی بلند شد. وحشت زده جیغ میکشیدم که سگ شروع کرد توی صورتم پارس کردن!
احساس میکردم هر لحظه ممکنه از ترس سکته کنم.
شالمو به دندونش گرفته بود و محکم میکشید که با شنیدن صدای اردلان که گفت:
- مگه با تو نیستم رکسی...بیا کنار ببینم پسر زود باش!
اردلان که بهم نزدیک شد که سگه شالمو ول کرد و فورا به سمت اردلان رفت.
انقدر ترسیده بودم که حتی نمیتونستم خودمو از روی زمین جمع و جور کنم و بلند بشم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_71
اردلان اومد جلوی پام نگاهی بهم انداخت و گفت:
- چیزیت که نشد؟
همونجور که شوکه شده بودم، سری تکون دادم که به طرفم خم شد از بازوم گرفت و کمکم کرد که بلند بشم و به سمت خونه رفتیم.
روی کاناپه نشستم که خاتونو صدا زد و کنارم نشست و گفت:
- آسیبی که بهت نزد ؟
سرمو انداختم پایین و زیر لب گفتم:
- نه..
اردلان سرشو پایین انداخت و گفت:
- آخه تو از کجا یهو پیدات شد اومدی توی حیاط؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- من بهتره این حرفو از خودتون بپرسین این سگه یهو از کجا پیداش شد؟
اردلان اخمی کرد و گفت:
- اسمش سگ نیست بهش بگو رکس
پوزخندی زدم که گفت:
- یه هفتهای پاش درد میکرد، برده بودمش دامپزشکی امروز آوردمش میخواستم یکم باهاش تمرین کنم که یهو اون اتفاق پیش اومد..
هنوز از ترس همه بدنم میلرزید.
خاتون یه لیوان آب قند برام آورد کنارم نشست و دستامو گرفت و گفت:
- بگیر بخور مادر... چقدر بدنت یخ شده! حسابی ترسیدی رنگ و روتم که پریده
اردلان اخمی بهش کرد و گفت:
- بسه دیگه خاتون کم این دخترو لوسش کن...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
هدایت شده از مسابقه مری کالکشن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥سین بزن برنده شو🔥
گیف بالارو باز کن و جایزت رو ببین🎊🎁
ایرپاد و ساعت هوشمند رایگان میخوای؟
بزرگ ترین مسابقه فروشگاه مری کالکشن شروع شده😍
با جوایز نفیس و ارزنده به ۲۰ نفر همراه ارسال رایگان🌟
اگه تو هم میخوای شرکت کنی روی لینک بزن و وارد مسابقه شو🏆👇
https://eitaa.com/joinchat/685965921C32cb8f836e
Code 135
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_72
با عصبانیت نگاهش کردم که حق به جانب گفت:
- چیه؟
- این به جای معذرت خواهیته؟؟
اردلان پوزخندی زد و گفت:
- برای چی باید ازت معذرت خواهی کنم ها؟
- سگ تو نزدیک بود منو بکشه!!
اردلان خندهای کرد و گفت:
- حالا که نمردی در ضمن اون به آدمای غریبه حمله میکنه ولی کسی رو نمیکشه!
کلافه سرمو تکون دادم و گفتم:
- خب از این به بعد میخواد توی حیاط آزاد باشه حداقل قلادشو ببند...
اردلان اخمه وحشتناکی بهم کرد که خاتون بازومو فشار داد و گفت:
- تو پاشو برو پسرم حالا که خداروشکر اتفاقی نیفتاده... بهتره کسی هم از این ماجرا بویی نبره.
اردلان پوزخندی زد و گفت:
- منظورت از کسی پدرمه؟؟؟
خاتون سری تکون داد و گفت:
- خب آره دیگه.. نمیخوام مشکلی پیش بیاد.
اردلان از جاش بلند شد همینجور که میرفت سمت در گفت:
- نگران نباش مشکلی پیش نمیاد. تو هم از این به بعد حواستو جمع کن وقتایی میخوای بیای توی حیاط ببین رکس توی قفسش هست یا نه... هرچند که اکثر مواقع آزاده حواس تو جمع کن حتی برای رفت و آمدت.. رکس خیلی تیزه!
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_73
پوزخندی روی لبم نشست و زیر لب گفتم:
- عالی شد فقط همین یکی رو کم داشتم!
اردلان چشم غرهای بهم رفت و از خونه زد بیرون خاتون با اخم نگاهم کرد و گفت:
- اصلاً متوجه حرفات هستی؟
با تعجب گفتم:
- مگه چه حرفی زدم؟
- اردلان خان به شدت روی سگش حساسه هیچ وقت جلوش اسم سگ نیار بهش بگو رکس..
پوزخندی روی لبم نشست و گفتم:
- یه جوری میگی حساسه انگار رفیقشه سگه دیگه حیوون حیوونه چه فرقی میکنه؟
خاتون چشم غرهای بهم رفت و گفت:
- تو آخرش با این حرفات سر خودتو به باد میدی.
- نگرانم نباش پوست کلفتتر از این حرفام
خاتون کلافه سرشو تکون داد و گفت:
- بردار آب قندتو بخور هنوز رنگت سفیده
بیاراده خندهای کردم و گفتم:
- لعنتی یه جوری پرید روم یه لحظه فکر کردم ببری چیزیه اصلاً خاتون با خودم گفتم دیگه تموم شد این سگ منو خورد..
خاتون همونجور که نگاهم میکرد خندهای بهم کرد و گفت:
- از دست تو دختر بلند شو.. بلند شم برم توی آشپزخونه که هزار تا کار ریخته روی سرم.
- پس بزار منم بیام کمکت کنم!
خاتون خواست حرفی بزنه که گفتم:
- تو رو جون مهسا نه نیار بابا بزار کمکت کنم دیگه الان که کسی توی خونه نیست منو ببین حوصلم خیلی سر رفته...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_74
خاتون اخمی کرد و گفت:
- لازم نکرده پاشو برو به درس و مشقت برس بچه.
- نگران نباش مشقامو نوشتم
خاتون از جاش بلند شد و گفت:
- من که حریف زبون تو یکی نمیشم
با خنده پشت سرش راه افتادم با هم آشپزی میکردیم و خاتونم از خاطرات گذشته برام تعریف میکرد.
از دورانی که هنوز انقلاب نشده بود و با خانوادهاش تو خونه پدر اردشیر زندگی میکردن.
پدرش نوکر خونهزاده اردشیر بود و اینا هم همین جا بزرگ شده بودند.از طرز صحبت کردنش کاملاً مشخص بود که علاقه قلبی به اردشیر داره و یه جورایی اونو مثل پسره خودش میدونه
زیر چشمی نگاهش کردم و همینجور که داشتم سالادارو ریز میکردم گفتم:
- خاتون یه سوال ازت بپرسم جوابمو میدی؟؟
خاتون بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
- حالا تو بپرس ببینم میتونم جوابتو بدم یا نه؟
- هیچ وقت ازدواج نکردی ؟؟
خاتون نفس عمیقی کشید و گفت:
- چرا میخوای بدونی؟
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- همینجوری فقط برام جای سوال بود همین!
خاتون نفس عمیقی کشید و گفت:
- بعضی وقتا آدمای رازهای سر به مهری توی زندگیشون دارند که بهتره هیچ وقت فاش نشه وگرنه فاجعه بزرگی پیش میاد..
با تعجب گفتم:
- چه رازی سر به مهری داری؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_75
خاتون نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
- الان برای گفتنش زوده شاید یه روزی بهت گفتم چه رازی دارم
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- خب تا به اون روز من از فضولی میمیرم.
خاتون خندهای کرد و گفت:
- لازم نکرده از فضولی بمیری اگه بهم قول بدی که توی کنکور قبول بشی منم رازمو بهت میگم خوبه؟
اخمی کردم و گفتم:
- اینکه خیلی نامردیه!
- نه اصلاً هم نامردی نیست باید درس تو بخونی و آیندهتو خودت بسازی فهمیدی؟
همینجور که زل زده بودم بهش سرمو تکون دادم که گفت:
- تو این دنیا هیچکس غیر از خودت نمیتونه بهت کمک کنه... یاد بگیر به هیچکس اعتماد نکنی و فقط رو پاهای خودت وایسی.
حرفاش برام آرامبخش بود.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- یه چیزی بهتون بگم راهنماییم میکنی؟
- چی عزیز دلم ؟
دست از کار کشیدم چاقو رو گذاشتم روی میز و آهسته گفتم:
- دلم برای مامان بابام تنگ شده
خاتون با تعجب گفت:
- خب چرا نمیری بهشون سر بزنی ؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_76
بغضی توی گلوم نشست و گفتم:
- چون که ازشون دلخورم...
- میدونم عزیزم چون تورو به زور به عقد اردشیر خان درآوردن...
سرمو تکون دادم و آهسته گفتم:
- بله زندگیمو نابود کردن
خاتون لبخندی بهم زد و گفت:
- من نمیتونم در مورد کار پدر و مادرت نظر بدم... اینکه اشتباه کردن یا کار درست انجام دادن به خودشون ربط داره.
فقط همینو میدونم که هیچی توی این دنیا اتفاقی نیست عزیزم..
- منظورتون چیه ؟
- همیشه میگن وقتی خراب میشه ناامید نشو به خدا توکل کن شاید داره خراب میکنه که بهترشو برات بسازه...
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- چقدر حرفاتون برام آرام بخشه..
خاتون خندهای کرد و گفت:
- باید دلت با خدا باشه عزیزم باید ایمان تو قوی نگه داری.
با ناراحتی سرمو تکون دادم و گفتم:
- من که حتی نمازم نمیخونم انقدر از خدا ناامید شدم که...
خاتون پرید وسط حرفم و با اخم گفت:
- من منظورم نماز خوندن نیست وقتی میگم با خدا باش یعنی اینکه سعی کن دل کسی رو نشکنی... حق کسی رو ناحق نکنی... و پشت سر کسی غیبت نکنی... دلتو صاف کن و از آدما کینه به دل نگیر.. هر اتفاقی که برات میافته، فقط و فقط به خدا توکل کن و مطمئن باش که یه روزی نجاتت میده...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_77
سرمو تکون دادم که خاتون گفت:
- پدر و مادر گوهر کمیابی که باید حسابی قدرشون رو بدونی شاید اونا هم مجبور شدن که این کارو در حق تو کردن پس بهتره که ببخشیشون و همه چیزو فراموش کنی برو به دیدنشون اینجوری دل خودتم آروم میگیره.
سری تکون دادم و گفتم:
- ولی نمیتونم ببخشمشون!
- پس لازم نیست بری به دیدنشون روزی برو که بتونی از ته قلبت اونا رو ببخشی...روزی برو که مطمئن باشی با نیش و کنایه قلبشون رو نمیشکنی..
با ناراحتی سرمو پایین انداختم.
ناهار که آماده شد رفتم طبقه بالا و یه دوش گرفتم.
وقتی از حموم اومدم بیرون فورا لباس پوشیدم و موهامو خشک کردم.
بخاطره اینکه یهو پرت شدم و محکم زمین خوردم شونم بشدت درد میکرد
گوشیمو برداشتم و رفتم طبقه پایین نعیمه کنار اردشیر نشسته بود و داشتن آروم با همدیگه حرف میزدن..
سری تکون دادم و آهسته سلام کردم که اردشیر جوابمو داد.
اشارهای بهم کرد و گفت:
- بیا اینجا بشین..
لبخندی بهش زدم و رفتم کنارش اما سعی کردم یه جورایی فاصلمو هم باهاش حفظ کنم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_78
نعیمه با اخم نگاهشو ازم گرفت و زل زد به تلویزیون میدونستم که از بودن من کنار اردشیر اصلاً خوشش نمیاد.
تو دلم پوزخندی بهش زدم که خاتون گفت:
- تشریف بیارین ناهار آماده است میزو چیدم.
همه با هم بلند شدیم و سر میز رفتیم.
کنار اردشیر نشستم که شروع کرد به غذا خوردن.
دستمو دراز کردم تا دیس برنج رو بردارم که یهو شونم درد گرفت و اخمام توی هم رفت.
دیسو فوراً گذاشتم روی میز و دستمو عقب کشیدم متوجه نگاه اردلان شدم اما به روی خودم نیاوردم.
اردشیر پوزخندی زد و گفت:
- سنگین بود؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- بله سنگین بود.
خودش برام یکم برنج کشید که گفتم:
- خیلی ممنون..
یکم خورشت ریختم روی غذا و با اشتها شروع کردم به خوردن.
قیمه بادمجون غذای مورد علاقه من بود و خاتونم اینو فهمیده بود...
سر غذا بودیم که یهو رهامم سر رسید ارغوان با دیدنش چشماش برقی زد و لبخندی روی لبش نشست.
رهام نشست سر میز که نعیمه گفت:
- خوش اومدی خاله جون خاتون برای رهام بشقاب بیار تا با ما غذا بخوره
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_79
رهام لبخندی زد و گفت:
- مرسی ناهار که خوردم منتها از دست پخت خاتون نمیشه گذشت...
خاتون براش بشقابی آورد که رهام بشقابشو پر از برنج کرد و شروع کرد به خوردن..
ارسلان پوزخندی زد و گفت:
- خوبه ناهار خوردی میترکیها..
رهام با خنده گفت:
- نگران نباش دو ساعت دیگه میخوام برم باشگاه همه اینا رو میسوزونمو
رسلان خندهای کرد و گفت:
- هر وقت خواستی بری به منم بگو میخوام از این به بعد دیگه باشگاهو شروع کنمچ
ارغوان پوزخندی زد و گفت:
- چه عجب بالاخره به فکر خودتو هیکل داغونت افتادی..
- از توی نی قلیون که بهترم دماغتو بگیرن نفست بند میاد.
ارغوان اخمی کرد و خواست جوابشو بده که اردشیر نگاهی به دو نفرشون انداخت و گفت:
- ساکت باشین سر غذا خوردن به همدیگه نپرین.
دوتاشون فوراً ساکت شدن که ارغوان زبون درازی براش کرد از این حرکتش خندم گرفت.
به نظرم نسبت به سن و سالش رفتارش بچگونهتر بود و لوس تر رفتار میکرد.
نعیمه و اردشیر خیلی بهش بها میدادن
بعد اینکه ناهار رو خوردیم، فورا از جام بلند شدم و طبقهی بالا رفتم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_80
هیچ وقت دوست نداشتم که تو جمعشون باشم.
مخصوصاً با وجود رهام احساس غریبی میکردم و ترجیح میدادم که توی اتاقم بمونم.
مشغول درس خوندن بودم که در اتاقم ضربهای خورد.
همین که خواستم بلند بشم اردشیر وارد اتاقم شد نگاهی بهم انداخت و گفت:
- نمیخواد بلند بشی بشین راحت باش
- بله چیزی شده؟
- امشب پدرت برای شام ما رو دعوت کرده.. اخمی کردم و گفتم:
- شما قبول کردید؟
اردشیر ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چطور؟ نباید قبول میکردم؟؟؟
دستی توی موهام کشیدم و گفتم:
- نه!
اردشیر پوزخندی زد و گفت:
- همه از خداشونه که برن و خانوادهشون رو ببینن اون وقت تو...
پریدم وسط حرفشو گفتم:
- من با بقیه فرق میکنم و دوست ندارم برم دیدنشون.
اردشیر خیلی خونسرد سرشو تکون داد و گفت:
- خیلی خوب به پدرت خبر میدم که نمیاییم.
- آره اینجوری خیلی بهتره!
اردشیر که از اتاق رفت بیرون با ناراحتی سرمو بین دستام گرفتم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_81
میدونم کار اشتباهی کرده بودم اما نمیتونستم خودمو راضی کنم.
هنوز انقدری ازشون دلخور بودم که مطمئن بودم با دیدنشون حرفایی میزدم که دلشون رو میشکستم و نمیخواستم این اتفاق پیش بیاد.
به قول خاتون باید یه وقتی میرفتم به دیدنشون که بتونم از ته دلم ببخشمشون تا کینه و کدورتی اون وسط نباشه.
*
با شروع امتحانام دیگه رسماً خودمو توی اتاق حبس کرده بودم.
خاتون هر چقدر غر میزد، بهش گوش نمیکردم فقط برای وعدههای غذایی از اتاقم بیرون میرفتم.
اینجوری راحتتر بودم و اعصابمم آرومتر بود.
نعیمه رو کمتر میدیدم و اونم مسلماً کمتر کاری به کارم داشت.
از صبح تا شب درس میخوندم و حسابی همه انرژی وقتمو گذاشته بودم تا با بالاترین نمره قبول بشم.
نگاهی به ساعت انداختم و از جام بلند شدم.
لباس پوشیدم و خودکار را برداشتم و از خونه بیرون رفتم.
خاتون از صبح خونه نبود و منم نمیدونم که کجا رفته بود .
یه لیوان شیر از یخچال خوردم و از خونه رفتم بیرون بالای پلهها بودم که با دیدن سگِ اردلان، کلافه سرمو تکون دادم و داخل خونه برگشتم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
**
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_82
این لعنتی اینجا چیکار میکرد جلوی پلهها وایساده بود و با صدای بلند پارس میکرد.
از ترس در خونه رو قفل کردم و از پشت پنجره نگاهی به توی حیاط انداختم.
هیچ خبری از اردلان نبود. حسابی استرس گرفته بود و میترسیدم که به موقع سر جلسه امتحان نرسم.
ده دقیقه گذشته بود اما خبری از اردلان نبود.
فورا شماره اردشیر رو گرفتم که جواب داد و گفت:
- بله
- سلام خوبی ؟
- مرسی کارتو بگو...
- میخوام برم امتحان بدم ولی سگ اردلان خان توی حیاط جرات نمیکنم برم بیرون... هیچکسم توی خونه نیست.
- مگه میشه؟؟اردلان وقتایی که خونه نباشه سگشو ول نمیکنه.
کلافه گفتم:
- خوب الان که شده ده دقیقه است علافم امتحانم دیر میشه ها..
- خیلی خوب قطع کن الان یه نفرو میفرستم بیاد.
- مرسی ازت فقط هر کاری میکنی زودتر از امتحانم جا نمونم
اردشیر گوشیو قطع کرد با استرس شروع کردم به قدم زدن صدای پارس کردناش توی مخم بود و بدجوری داشت اذیتم میکرد.
بعد چند دقیقه اردلان رو دیدم که از ته باغ داشت میومد.
حسابی از دستش حرصی شده بودم رکسو فرستاد و رفت که فورا درو باز کردم و با عصبانیت گفتم:
- معلوم هست شما کجایین یک ساعت اینجا علافم از امتحانم جا موندم!
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_83
اردلان ابرویی بالا انداخت و گفت:
- باید الان به تو جواب پس بدم؟
- نه فقط از این به بعد اون سگ تو بنداز توی قفسش
اردلان با نگاه وحشتناکی چند قدم بهم نزدیک شد و گفت:
- چی گفتی؟؟؟ یک بار دیگه تکرارش کن
یهو یاد حرفهای خاتون افتادم و گفتم:
- چیز هیچی اصلا فراموشش کن میشه بری کنار میخوام برم مدرسه امتحانم دیر شد..
اردلان پوزخندی زد و گفت:
- بار آخرت باشه همچین حرفی از دهنت در اومد فهمیدی؟
سرمو تند تند تکون دادم که با اخم گفت:
- بیا برو ببینم.
سرمو تکون دادم و فورا از کنارش رد شدم و از خونه بیرون رفتم.
یه تاکسی دربست گرفتم و به سمت مدرسه رفتم.
داشتن در سالن رو میبستن که دویدم سمت سالن و گفتم:
- خانم خانم نبندین یه لحظه...
خانم هاشمی چشم غرهای بهم رفت و گفت:
- این چه وقته اومدنه مهسا؟
- ببخشید تو رو خدا ماشین گیرم نمیومد
- خیلی خوب بیا برو داخل...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_85
پوزخندی زدم و گفتم:
- خوب گریه کنه تو باید همه چیزو بزاری کف دستش ؟میدونی اگه اردشیر بویی ببره سرمو میبره ها؟
اصلاً به اینا فکر کردی منو زنده نمیذاره چرا بهش گفتیها
- به خدا فکر کردم دارم در حقت خوبی میکنم چون توی چشمات میخونم که هنوز هم آرمان رو دوست داری به خدا شما دو نفر آفریده شدین برای هم...
چرا باید به خاطر یه سری اتفاقات احمقانه پا بزاری روی عشقتها؟
کلافه سرمو تکون دادم و گفتم:
- چرت و پرت نگو ماهک حق نداشتی بهش بگی!
ماهک ابرویی بالا انداخت و گفت:
- اگه انقدر از اردشیر میترسی پس چرا رازشو به من گفتی؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- تو دوست من بودی احمق من به تو اعتماد داشتم تو رو اَمین خودم میدونستم فقط میخواستم باهات درد و دل کنم بلکه یکم سبک بشم اون وقت تو داری این حرفو تحویل من میدی واقعاً که برات متاسفم...
ماهک از بازوم گرفت و گفت:
- خیلی خوب یه لحظه وایسا...
کلافه نگاهش کردم و گفتم:
- چیه دیگه چی میخوای بگی ها ؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_86
- بابا من غلط کردم بهش حرفی زدم خوبه تمومش کن دیگه..
- چی چی و تمومش کن دیروز بهم زنگ زده اگه اردشیر از یکی از این تماسهاش با خبر بشه اون وقت روزگار منو سیاه میکنه...
ماهک چرخی به چشماش داد و گفت:
- به نظرم که تو دیگه واقعاً زیادی داری بزرگش میکنی بابا مگه اینا کین که...
با حرص از بازوش گرفتم و آهسته گفتم:
- وقتی از چیزی خبر نداری پس بهتره در موردش صحبت هم نکنی فهمیدی؟
ماهک خیلی جدی دارم بهت میگم این گندی که زدی رو یه جوری جمعش کن!
برو به آرمان بگو دروغ گفتی تا آرومش کنی بهش بگو من شوهر دارم که دست از سرم برداره...یه کاری بکن نمیدونم یه جوری فقط بهش بفهمون که دیگه دور و بر من پیداش نشه و بهم زنگم نزنه باشه؟؟
ماهک سری تکون داد و گفت:
- خب میتونی خطت رو عوض کنی!
پوزخندی زدم و گفتم:
- اون وقت جواب اردشیر رو چی بدمها؟ بهش بگم واسه چی خطمو عوض کردم فکر کردی بهم شک نمیکنه؟
ماهک سرشو تکون داد و گفت:
- خیلی خب بابا الان دیگه با هم آشتی هستیم ؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- آشتی ...هنوز ازت دلخورم بدجوری از اعتمادم سو استفاده کردی!
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_87
ماهک دستشو انداخت دور شونم و گفت:
- خیلی خوب دیگه اشتباه کردم اصلاً غلط خوردم خوبه؟
بیاراده خندم گرفت که ماهک گفت:
- خندیدی دیگه یعنی باهام آشتی کردی
با حرص سرمو تکون دادم و گفتم:
- آره آشتی کردم منتها این مسئله رو خودت باید جمعش کنی!
- باشه بابا اصلاً میرم برای آرمان یه دوست دختر خوشگل و ناناز پیدا میکنم تا تو رو فراموشت کنه خوبه ؟
با شنیدن این حرف ماهک قلبم شکست با چشمای پر از اشک نگاهش کردم که ماهک فورا متوجه حرفش شد..
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_88
بغلم کرد و گفت:
- آخی ناراحت شدی؟ مهسا به خدا باهات شوخی کردم...
با صدایی که میلرزید آهسته گفتم:
- نه اشکالی نداره بالاخره باید با واقعیت کنار بیام... دیگه آرمان که نمیتونه به خاطر من تا آخر عمرش تنها بمونه. هیچ تعهدی هم بینمون نبوده بالاخره یک ماه که بگذره میره پی زندگی خودش منم باید این موضوع رو قبول کنم..
- اصلاً ولش کن دیگه نمیخواد راجع بهش حرف بزنیم امتحان رو چه جور دادی؟
- خوب بود برام تقریبا همه سوالها رو جواب دادم امیدوارم که غلط ننوشته باشم.
ماهک ضربهای به بازوم زد و گفت:
- خوش به حالت من که خیلی خراب کردم فقط امیدوارم که تجدید نیارم وگرنه بابام کلمو میکنه..
پوزخندی زدم و گفتم:
- آره هیچکسم نه و بابای تو انقدر که مظلوم و آرومه اصلاً این کارا بهش نمیخوره!
ماهک پوزخندی زد و گفت:
- چون که خوب نمیشناسیش وگرنه در موردش اینجوری حرف نمیزدی.
نگاهی به ماهک کردم که با جدیت کامل سرشو تکون داد و گفت:
- به خدا دارم جدی میگم. بابام برخلاف ظاهرش تو خونه دیکتاتور کامله...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_89
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- چه جالب اصلاً بهشون نمیخوره.
ماهک پوزخندی زد و گفت:
- اتفاقا خیلی هم بهش میخوره.
تا سر خیابون با هم پیاده رفتیم ماهان که دنبال ماهک اومد، منم ازشون خداحافظی کردم و به سمت خونه رفتم.
همین که در حیاط رو باز کردم با ترس نگاهی به داخل باغ انداختم.
دسته کلید رو گذاشتم داخل جیبمو رفتم جلوتر که با صدای ارسلان برگشتم سمتش و گفتم:
- سلام
- علیک سلام واسه چی اونجا وایسادی؟
- آخه از سگه آقا اردلان میترسم
ارسلان پوزخندی زد و گفت:
- وقتی به رکس میگی سگ باید بیشتر از خودش از اردلان بترسی بیا تو ببینم توی قفسشه نگران نباش...
ابرویی بالا انداختم و با خیال راحت رفتم سمت پلهها...
به نزدیک ارسلان که رسیدم نگاهی بهم کرد و گفت:
- کسی بهت نگفته به رکس نگی سگ ؟
- چرا خاتون بهم هشدار داده منتها یادم رفت..
ارسلان ابرویی بالا انداخت و گفت:
- اگه اردلان بفهمه بد بلایی سرت میاره، بهتره که حواستو جمع کنی!
با تعجب گفتم:
- جدی یعنی انقدر روی سگش حساسه؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_90
- باز که گفتی سگ؟؟
- ببخشید منظورم رکسه
- آره حساسه بیا برو داخل ببینم!
سرمو تکون دادم و از کنارش رد شدم همین که وارد خونه شدم, با دیدن ارغوانو الهام که داشتن با هم صحبت میکردن سرمو تکون دادم و آهسته سلامی کردم.
هیچ کدومشون جوابمو ندادن که با ناراحتی سرمو پایین انداختم.
خاتون از آشپزخونه اومد بیرون و گفت:
- خسته نباشی!
- سلام خیلی ممنون شما هم خسته نباشین...
- امتحان چطور بود؟
لبخندی زدم و گفتم:
- خیلی خوب بود...
- خوب خدا رو شکر گرسنه که نیستی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- نه خیلی ممنون میرم بالا لباس عوض کنم..
- برو عزیزم راحت باش!
وارد اتاقم شدم و لباسامو عوض کردم حسابی خوشحال بودم.
گوشیمو برداشتم تا برم طبقه پایین تا یه کمی با خاتون گپ بزنم.
همین که در اتاقمو باز کردم با اردلان روبرو شدم.
با تعجب نگاهی بهش انداختم که پوزخندی زد و سمت اتاقش رفت.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane