eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.7هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ نگاهی به ساعت روی دیوار کردم، تقریبا یه ربع شش شده! داخل قابلمه آب ریختم و گذاشتم روی گاز تا بجوشه، تا آب به جوش بیاد چند تا ظرفی که داخل آبچکان بود برداشتم و داخل کابینت گذاشتم. موقع بستن کابینت چشمم به یه ظرف کوچک دربسته افتاد، درش رو باز کردم و با دیدن چای به و سیب که خاله مریم داده بود، سریع قوری کوچک چینی رو برداشتم و داخلش کمی از به و سیب و کمی هم گل محمدی ریختم و آب جوش روش ریختم تا دم بکشه! برنج رو آبکش کردم و بعد از اینکه کارم تموم شد، یه لیوان پر از چایی ریختم و با نبات داخل سینی گذاشتم و به حیاط رفتم. کنار حوض نشستم، نگاهی به حوض آبی رنگ که حمید صبح آبش رو عوض کرده بود انداختم. چه آب زلال و پاکی، تا چند روز پیش جلبک های ریزی پایینش بود و حالا الان هیچ خبری از اون کثیفی ها نیس! چقدر خدا تو قرآنش بهمون تاکید کرده که اطرافمون رو با دقت نگاه کنیم و درس عبرتی بگیریم. زمانی که به دنیا اومدیم خدا یه قلب پاک، مثل این آب صاف و زلال نصیبمون کرد، اما گناهامون مثل جلبک های این حوض قلبمون رو کثیف کرد.گاهی وقتا نیازه قلبامونو یه خونه تکونی اساسی بکنیم و این جلبک های گناه رو با دعا و استغفار و توسل به اهل بیت پاک کنیم. به بخار چایی که از داخل استکان بالا میومد، چشم دوختم. کف دستم رو بالای استکان نگه داشتم‌ و گرماش رو حس کردم. تنهایی حوصله سر رفت کاش علی اینجا بود و باهم حرف میزدیم. فکری به سرم زد گوشی رو برداشتم و شماره ش رو گرفتم، دومین بوق که خورد، صدای پر مهر و آرامشش تو گوشم پیچید - سلام سلام عزیزدلم ، خوبی جان دلم؟ لبخندم پهن تر شد - علیک سلام آقا، الحمدلله! صدای شمارو شنیدم خوب شدم، کجایی؟ - تو ماشین منتظر مامان و بابام! الان میریم خونه، تو کجایی؟ - من الان تک و تنها کنار حوض نشستم و با یه استکان چای به و سیب، چشم به در دوختم شاید یکی خبر از شاهزاده ای بر اسب سفید بهم بیاره! - مگه تنهایی؟ - اره مامان و بابا رفتن عید دیدنی، منم تنهایی حوصله م سر رفت - دورت بگردم خانمی! بذار مامان و بابا رو برسونم میام پیشت. مگه اینکه علی مرده باشه تو تنها بمونی! خدا نکنه ای گفتم و بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم.خوشحال از اومدن علی، چایی رو برداشتم و دوباره به قوری برگردوندم تا بیاد و باهم بخوریم. تقریبا یه ربعی از تماسم باعلی گذشته، خودم رو با گوشی سرگرم کردم که صدای ایفون خونه بلند شد. گوشی ایفون رو برداشتم و کسی رو ندیدم - کیه؟ - قاصد خوش خبرم خانم، اومدم از شاهزاده ی سوار بر پرشیا سفید خبری بدم بانو با شنیدن صدای علی لبخند روی لبم نشست و سریع دکمه رو زدم. زیر خورشت رو کم کردم و دو تا چایی ریختم و به حیاط رفتم. با دیدنش که دو شاخه گل و بستنی سنتی دستش بود با عجله پله ها رو پایین رفتم. با دیدنم لبخند پر مهری بهم زد و گل رو به سمتم گرفت - بانو جان حیف که لنگه کفشتون داخل ماشین جانمونده بود ولی خب بدون لنگه کفشتون هم عاشقتونیم. تقدیم با عشق! خندیدم و گل رو ازش گرفتم، کنار حوض روی تخت نشستیم و چایی رو مقابلش گذاشتم و گفتم - چایی خوردن در کنار همسرجان بیشتر می چسبه! - دست گلت درد نکنه! همین که خواستیم بخوریم، کلید داخل قفل چرخید و حمید و سحر وارد شدن، با دیدن ما دوباره شوخ طبعیش گل کرد - خانم جان برگرد بریم، مامان همچین زنگ زد گفت زهرا خونه تنهاست، که دلم به حالش سوخت اما میبینیم که این دوتا اینجا بهشون بیشتر خوش میگذره! با خنده گفتم - خیلی به موقع اومدین، بیاین دور هم باشیم. تازه چایی دم کردم حمید در روبست و پیشمون نشستن، مامان و‌بابا هم اومدن، حیف که خانم جون رو خاله با خودش برده بود. شام رو بدون حضور خانم جون دور هم خوردیم و بعد از رفتن علی کارهامو تموم کردم و به اتاق برگشتم تا بخوابم. ♥️قسمت‌اول‌رمان‌نذرعشق(فصل‌دوم) ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/54106 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ کش و قوسی به بدنم دادم و پتو رو کنار زدم، خیره به سقف چند دقیقه ای تو همون حالت دراز کشیده موندم. این چند روز که حمید و سحر رفتن شیراز، خونه خیلی سوت و کور شده! با اینکه طبقه ی بالا بودن اما جای خالیشون خیلی حس میشه! علی هم که بعد از دوروز اول عید که باهم بودیم خودش رو درگیر درس و کارش کرده و کمتر می بینمش! خمیازه ای کشیدم و بی حوصله سرجام نشستم. گوشی رو چک کردم، مثل همیشه اولین پیام هر روزم از طرف علیه! لبخند کجی گوشه ی لبم نشست، ساعت شش صبح فرستاده،زود بازش کردم - سلام خانمی صبح بخیر! منتظرم تا چشمای قشنگتو باز کنی و جوابم رو بدی تا امروز پر انرژی درس بخونم. دوستت دارم جوابش رو نوشتم - سلام عزیزم، صبح توآم بخیر باشه، چی می شد که این چشما وقتی باز میشن گل روی شمارو ببینن! پیام رو فرستادم و گوشی رو کنار تخت گذاشتم. موهام رو شونه کردم و با کلیپس محکم بستم، صدای صحبت مامان میومد، با فکر اینکه مخاطبش یا باباست یا خانم جون، به هال رفتم. در کمال ناباوری دیدم‌علی با مامان و خانم جون نشسته و گرم صحبتن! خوشحال از حضورش لبخند پهنی زدم و سلام دادم. با شنیدن صدام هر سه برگشتن و جواب سلامم رو به گرمی دادن - کی اومدی؟ چرا بیدارم نکردین؟ علی با محبت نگاهم کرد - نیم ساعتی میشه اومدم، دیگه اینقدر درس خوندم کلافه شدم حلیم گرفتم که صبحانه رو دور هم بخوریم. خانم جون گفت - زهرا جان زود دست و صورتتو بشور، که علی اقا هم گشنشه! چندبار اصرار کردیم ولی گفت منتظر تو میمونه بیای باهم صبحونه بخوریم از این همه محبتی که داره تپش قلبم بالا رفت، سریع چشمی گفتم و برخلاف میلم که دوست نداشتم نگاه ازش بردارم، پا کج کردم و به سمت سرویس رفتم. تو آینه نگاهی به چهره ی لاغر خودم کردم، وضو گرفتم و از سرویس بیرون اومدم. علی حوله رو به سمتم گرفت - صورتت رو خشک کن که شکمم از بس صدا داد خجالت کشیدم. با خنده ازش گرفتم و گفتم - دوست دارم آب وضو خودش خشک بشه، اینجوری ثوابش بیشتره حوله رو اویزون کردم و باهم سر سفره نشستیم. - خونتون نرفتی؟ - چرا رفتم حلیم دادم و چند دقیقه ای با مامان نشستم بعد اومدم اینجا مامان داخل کاسه ها حلیم ریخت و روغن داغ شده و دارچین رو داخل سفره گذاشت. همه مشغول خوردن بودیم که مامان گفت - حمید صبح زنگ زد گفت شب میرسن! - عه.... چه خوب دلم براشون تنگ شده! من گفتم زیاد میمونن مامان یه قاشق از حلیمش رو برداشت و گفت - گفت دوتایی حوصله مون سر رفته! بیشتر جاهای دیدنیشم رفتیم. زیر نگاه پر مهر علی صبحانه رو خوردم و به کمکش سفره رو جمع کردم. ظرفهارو شستم و کنارشون نشستم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ مامان رو به علی گفت - علی جان، عروسی شما تقریبا کی میشه؟ علی کمی روی مبل جابجا شد و گفت - والا اردیبهشت که فکر نکنم، چون امتحان دارم. احتمالا خرداد، فقط باید ببینیم چه تاریخی خوبه! رو به علی گفتم - من دیروز تقویم رو نگاه کردم، میتونیم تو یکی از ولادت ها بندازیم. ولی دلم میخواد نیمه شعبان باشه خانم جون گفت - علی گفت - اخه دلم میخواد نیمه شعبان خونه خودمون جشن بگیریم! به نظرم همون ولادت امام حسین علیه السلام بندازیم، که نیکه شعبان اولین مراسم اهل بیت رو تو خونمون بندازیم. بعد نگاهی به بقیه کرد و گفت - البته اگه همه موافق باشین! - باورم نمیشه یعنی قراره تو خونه ی خودم برای امام زمان جشن بگیریم! علی با محبت نگاهم کرد - اگه دوست داشته باشی بله! تو دلم غوغا بپا شد، لحظه شماری میکنم خیلی زود عروسی رو بگیریم و برای اولین بار پرچم های جشن امام زمان رو تو سر در خونه و داخل خونه نصب کنم - مگه میشه ادم همچین توفیقی نصیبش بشه و دلش نخواد مامان و خانم جون هم موافق بودن، خانم جون گفت - علی اقا، به نظرم بعد از تعطیلات یه سری به صابخونه ت بزن ببین کی کلید خونه رو تحویل میده! علی چشمی گفت و ادامه داد - والا اینقدر کارها بهم ریخته نمیدونم‌چیکار کنم، از یه طرف عروسی زینب و محمد نزدیکه! از یه طرف امتحان خودم و از طرفی هم باید اون خونه رو بریم تمیز کنیم و وسایلارو ببریم، حالا کارهای قبل عروسی هم هست الهی دورش بگردم، چقدر این مدت تو فشاره! اصلا حواسم به اینا نیود و بیخودی میخواستم اصرار کنم شیراز بریم. مامان گفت - خدا کریمه، تنهانیستی پسرم! هممون کمک میکنیم تو فقط الان به درست برس، تمیز کردن خونه و چیدمانش که با خانماست. - ممنون مادرجان، دعا کنین این امتحانمو خوب بدم و تموم شه، اونوقت خیالم راحت میشه! مامان و خانم جون ان شاءاللهی گفتن و تقریبا نیم ساعتی نشست و گفت - اگه اجازه بدین من برم مامان برای نهار تعارفش کرد بمونه ولی علی گفت کارداره! تا کنار در ورودی مامان و خانم جون اومدن و بعد از خداحافظی برگشتن. لبهام آویزون شد و گفتم - خب نهار میموندی، بعد میرفتی دیگه! - عزیزم، دیشب کلا بیدار بودم، برم خونه یه استراحتی بکنم، از بیخوابی چشام میسوزه! این چند روزم زیاد خونه نبودم مامان شاکی شده، برم از دل اونم‌در بیارم لبخند کمرنگی زدم و باشه ای گفتم. حاج خانم حق داره بعد از اون روز که اومده بود تو حیاط چایی خوردیم، مشغول درس و بیمارستانه! تا دم در بدرقه ش کردم، در رو بستم و به خونه برگشتم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ مامان رفت حموم تا دوش بگیره، روی مبل نشستم و دست هام و پشت گردنم قلاب کردم و تکیه دادم. خانم جون با تسبیحش ذکر میگفت، چقدر دلم برا اون روزایی که برا خودم برنامه میریختم تنگ شده! همیشه سعی میکردم ، هر روز تا جایی که میتونم قرآن بخونم و شبها زیارت عاشورا با صدلعن و صد سلام رو میگفتم و دعای استغفار امیرالمؤمنین رو میخوندم، این روزا خیلی بی توفیق شدم. اینجوری فایده نداره باید یه فکر اساسی بکنم، اینقدر سرگرم درس و خیاطی و چیزای دیگه بودم که وقتی برای عبادت نداشتم. محوتماشای خانم جون شدم، یکی یکی دونه های تسبیح رو ذکر میگفت. انگار روی هر مهره ی تسبیح یه دستی می کشید و میفرستاد پیش بقیه! یه چیزی به ذهنم جرقه زد، چی می شد امام زمان هم دست مهربون پدرانه ش رو به سر همه ی ما بکشه و برامون دعای خیر بکنه! یقین دارم حضرت حواسش به ماهست و دست رو سرمون میکشن! خانم جون اینقدر محو ذکر گفتنش بود انگار تو یه عالم دیگه سیر میکرد. گاهی وقتا وجود بعضیا نعمت بزرگیه! باید تا وقتی هستن قدرشون رو بدونیم چون وقتی دفتر عمرشون بسته شه و دعوت خدا رو لبیک بگن دیگه دسترسی بهشون نداری! دلم میخواد برم و محکم بغلش کنم، سنگینی نگاهم رو حس کرد، لبخند شیرینی زد. از جام بلند شدم و تو یه حرکت بغلش کردم - الهی دورتون بگردم، فدای اون ذکر گفتنتون بشم! دستش رو پشت گردنم گذاشت و سرم رو بوسید - خدانکنه مادر! الهی که خوشبخت بشی دخترم از بغلش جدا شدم - اگه شما دعا کنین، حتما خوشبخت میشم. ان شاءاللهی گفت و دوباره مشغول گفتن ذکر شد. همونطور که دستش تو دستم بود گفت - زهرا مادر بعداز ظهر میای بریم خونه م، میخوام طبقه ی بالا رو تمیز کنم. - اره قربونت بشم، مگه میشه نیام. صدای زنگ گوشیم بلند شد، ببخشیدی گفتم و از روی اپن گوشی رو برداشتم. با دیدن شماره علی سریع تماس رو وصل کردم. - الو جانم - سلام خانم خوبی؟ - سلام عزیزم، الحمدلله. پس نخوابیدی؟ - نه با مامان نشسته بودیم، گفت بهت بگم نهار بیای اینجا! - باشه، چشم. فقط علی جان من بعدازظهر به خانم جون قول دادم برم خونشون تمیز کنم - اشکال نداره، منم میام سه تایی میریم. اماده شو چند دقیقه ی دیگه جلو درتونم! باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم. برگشتم و با دیدن مامان که موهاش رو خشک می کرد گفتم - مامان علی اقا زنگ زد گفت نهار برم اونجا - باشه مادر رو به خانم جون گفتم - علی اقا گفت بعداز ظهر خودم میبرمتون خانم جون باشه ای گفت و به سمت اتاق رفتم و ازبین لباسهام، یه تونیک فیروزه ای رنگ نخی و روسری فیروزه ایم رو برداشتم. لباسهام رو عوض کردم، چادر ساده مشکیم رو سر کردم. گوشی رو داخل کیفم گذاشتم و بعد از خدا حافظی از مامان و خانم جون بیرون رفتم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ کفش هام رو پوشیدم و تا در رو باز کردم دیدم علی به دیوار تکیه داده و با پاش یه سنگ ریزه ی کوچیکی رو داره بازی میده! با سلامم نگاه از سنگریزه برداشت و لبخند پهنی زد - علیک سلام، کجایی خانم! خیلی وقته منتظرم. - ببخشید دیگه، شما اقایون فقط یه بلوز و شلوار می پوشین و تمام، ما خانما مانتو، روسری، شلوار و .... نذاشت ادامه بدم - باشه خانم، من تسلیمم! بریم سوپرمارکت من یه کم وسایل برا خونه بگیرم بعد بریم خونه چشمی گفتم و همونطور که میرفتیم گفت - مامان می گفت عروسی زینب و محمد رو ولادت حضرت زهرا می گیرن با خوشحالی گفتم - عه....جدی میگی؟ پس وقت زیادی نداریم! - اره، ولی زهرا از شانسم همه مراسما نزدیک امتحانم افتاده. به کل قاطی کردم نگاه محبت امیزی بهش کردم - نگران نباش، من بهت ایمان دارم. تو اینهمه مدت تموم تلاشتو کردی، مطمئنم رتبه ی بالایی میاری! توکل به خدا کن. هر چی قسمت باشه همون میشه با سر تأیید کرد، وارد سوپرمارکت شدیم، علی با فروشنده دست داد و سلام احوالپرسی کرد، دوتا دلستر و یه دوغ برداشت، رو بهم گفت - هر چی دوست داری بردار! وقتی دید چیزی برنمیدارم، خودش چند تا خوراکی که دوست داشتم برداشت و همه رو حساب کرد. از سوپر مارکت که بیرون اومدیم دلخورگفت - چرا هیچی برنداشتی؟ - خب چیزی لازم نداشتم عزیز من - مدیون منی اگه چیزی دلت بخواد و نگی! من دوست دارم برات خرید کنم ، پس لطفا بعد این قبل اینکه من بگم خودت بردار - من قربون اون اخم مردونه ت بشم، چشم لبخند پهنی روی صورتش نشست - چشمت روشن به دیدار مولا. کلید رو داخل قفل چرخوند و در باز شد. وارد خونه شدیم. سلام دادیم و به سمت مامان رفتم. با دیدن قابلمه پر از دلمه خوشحال شدم، خیلی وقت بود دلمه نخورده بودم. - وای مامان چقدر هوس دلمه‌کرده بودم با خنده گفت - نوش جونت عزیزم. خوب شد اومدی! علی سفره و زیر انداز رو برداشت و به هال برد، چادر رو از سرم باز کردم و آویزون کردم. در باز شد و حاج اقا از اتاقشون بیرون اومد - سلام اقاجون خوبین؟ - سلام باباجان، عروس گلمو ببینم حالم خوب میشه! خوبی دخترم؟ تشکری کردم و دلستر هارو به همراه دو سه تا قالب یخ کوچک داخل پارچ ریختم و وسط سفره گذاشتم. رو به علی گفتم - جای زینب خیلی خالیه کاش امروز ببینمش! مامانش گفت - زینب قراره شب بیاد زهراجان، بیچاره پوست و استخوان شده از بس یه پاشراینجاست یه پاش اونجا! - ان شاءالله به سلامتی میرن سر خونه زندگیشون، بعدش یه استراحت اساسی میکنه! ان شاءاللهی گفت و سر سفر نشستیم. علی قابلمه رو اورد و پیش مادرش گذاشت و کنارم نشست. نهار خوشمزه ای رو دور هم خوردیم و ظرف هارو به کمک علی شستم. ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ نگاهی به عقربه های ساعت که چهار رو نشون میداد کردم، تقریبا یک ساعتی میشه علی خوابیده، اروم تکونش دادم - علی جان! - هوم! - نمیخوای بیدار شی؟ آروم چشماشو باز کرد و کش و قوسی به بدنش داد - ساعت چنده؟ - چهاره! اگه تو خوابت میاد بخواب. من و خانم جون با تاکسی میریم کش و قوسی به بدنش داد و نشست. خمیازه ای کشید و گفت - نه خودم میبرم. شرمنده تنها موندی! این قدر خسته بودم نمیتونستم چشامو باز نگه دارم لبخندی به روش پاشیدم - اشکال نداره، منم اگه شب بیدار بمونم، کل روز کسل میشم. تا دست و صورتتو میشوری من برم زیر سماورو روشن کنم بامحبت نگاهم کرد و باشه ای گفت. از اتاق بیرون اومدم و با دیدن نرگس که تنها جلوی تلویزیون نشسته بود و شبکه پویا نگاه میکرد گفتم - نرگس جون چرا نخوابیدی - خوابم نمیاد، صبح دیر بیدار شدم. پا کج کردم و به سمت آشپزخونه رفتم. داخل سماور آب ریختم و زیرشو زیاد کردم، شماره خانم جون رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. طولی نکشید صداش تو گوشم پیچید - سلام زهرا جان، خوبی مادر؟ - سلام خانم جون، خوبم خداروشکر، خواب بودین؟ - اره مادر، تازه بیدار شدم. کی میاین؟ نگاهی به علی که وارد آشپزخونه شد کردم. - یه چایی بخوریم نیم ساعته میایم. باشه ای گفت و خداحافظی کردم. علی در یخچال رو باز کرده بود و از داخل ظرف دوتا آلو خشک برداشت و یکیش رو به من داد - بیا بخور، عاشق الوهای خشک شده مامانم. خیلی خوشمزه ن! ازش گرفتم و مشغول خوردن شدم، حاج خانم از اتاق بیرون اومد و با دیدن ما دوتا در حال خوردن خندید و گفت - زهراجان، یکم میوه بشور، الان حاجی هم میاد. چشمی گفتم و سیب و خیار رو از داخل یخچال برداشتم و شستم. علی هم بشقاب های میوه رو از داخل کابینت برداشت. چایی رو دم کردم و بعد از خوردن میوه و چایی اماده شدم و بعد از خداحافظی به سمت خونه رفتیم. علی جلوی در نگه داشت وگفت - من تو ماشین منتظر میمونم، برو یه سری به خونه بزن، زود بیاین! باشه ای گفتم و کلید رو از داخل کیف بیرون آوردم، تاخواستم در رو باز کنم یه ماشین دنا سفید کنار درمون نگه داشت. به خیال اینکه از مهمونای همسایه ست، کلید رو داخل قفل چرخوندم و در باز شد. - خانم فلاح، یه لحظه! سرچرخوندم و به شخص روبروم نگاه کردم، یه پسر جوون که تیپ اسپرت زده بود، قیافه ش خیلی به نظرم آشناست، هر چی به مغزم فشار آوردم نتونستم یادم بیارم. نگاهی به داخل ماشینش کرد، چشمم به شخصی که داخل ماشین نشسته بود افتاد. تپش های قلبم یهو بالا رفت . از دیدنش شوکه شدم و دست هام شروع به لرزیدن کرد و کلید از دستم افتاد. ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ علی با دیدن حالم سریع پیاده شد و به سمتم اومد - خوبی زهرا؟ با سر تایید کردم، چشمامو بستم و تموم اتفاقاتی که پارسال افتاده بود مثل فیلم از جلوی چشم هام رد شد. چندباری نفس عمیق کشیدم، شاید کمی از تپش های قلبم کم بشه. - همین جا بشین، بذار برم آب بیارم. بدون اینکه به سمت ماشین دنا نگاه کنه، سریع وارد خونه شد تا لیوان آبی بیاره! دلم نمیخواد حتی به سمت اونا نگاه کنم، - حالتون خوبه، خانم؟ چی شد یهو؟ انگار زبونم قفل شده بود، در ماشین قسمت شاگرد باز شد - زهرا.... با اینکه بخشیدمش اما هنوزم با دیدنش استرس به جونم میفته، من تازه دارم آرامش رو تو زندگیم حس میکنم نمیخوام دوباره اتفاقی تو زندگیم بیفته! راننده به کمک مهسا رفت و از پشت ماشین ویلچری رو بیرون آورد و کمکش کرد تا روش بشینه. - حامد میشه مارو تنها بذاری؟ پسری که فهمیدم حالا اسمش حامد بود، ویلچر رو آروم به سمتم هدایت کرد و برگشت تو ماشین نشست. - میدونم ازم بدت میاد، اما خواهش میکنم بذار باهات حرف بزنم. مامان و بابام خبر ندارن اومدم اینجا، وقت زیادی ندارم. حامد رو با هزار اصرار و التماس کشوندم اینجا، خواهش میکنم زهرا به حرفام گوش کن! نگاهی به چشمای پر از اشکش کردم، دیگه از اون مهسای مغرور و خودخواه خبری نیست، بلکه اونی که الان مقابلمه، یه دختر مظلوم و بیچاره ست. علی و مامان هر دو بیرون اومدن، همین که نگاه علی به مهسا افتاد، رگ کردنش باد کرد و سیبک گلوش به شدت بالا و پایین شد - برا چی اومدی اینجا، یادت رفته چه بلاهایی سر زنم اوردی؟ دست علی رو گرفتم تا ارومش کنم - علی جان، خودتو کنترل کن، من حالم خوبه بدون اینکه نگاهم کنه، انگشت اشاره ش رو به سمتش گرفت و ادامه داد - اگه یه بار دیگه یه قدمیِ زهرا ببینمت اون کاری رو که نباید انجام میدم. این مدت به قدر کافی بلا سرش اوردی، چی میخوای از جونش؟ ببینش بازم با دیدنت حالش بد شد مهسا با التماس نگاهم کرد و گفت - باور کن زهرا من نیومدم بلایی سرت بیارم، من چوب کارایی که کردم و خوردم. فقط میخوام باهات حرف بزنم. فقط چند دقیقه بهم مهلت بده و به حرفام گوش کن. وقت زیادی ندارم مامان حالم رو پرسید و کمک کرد آب رو بخورم. من مهسا رو بخشیدم اما دیدنش دوباره حالمو بد کرد. خانم جون هم بیرون اومد تا ببینه چه خبره! پسری که همراه مهسا بود با دیدن حال مهسا پیاده شد و به سمتمون اومد، دست مهسا رو گرفت - مهساجان بیا بریم، الان بابا و مامان بفهمن برا من شر درست میشه ها! ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ دلم به حال مهسا سوخت، بهتره بذارم حرف بزنه! نگاهم چرخید و به دست های مشت شده ی علی افتاد، دو دل شدم چیکار کنم. تا حالا اینقدر عصبی ندیده بودمش، قفسه ش سینه ش به شدت بالا و پایین میشد، اما خداروخوش نمیاد حالا که با این حالش تا اینجا اومده دست رد به سینه ش بزنم. برادر مهسا باهاش حرف میزد، مامان و خانم جون با ناراحتی نگاهش می کردن و این وسط من بودم که باید انتخاب میکردم باهاش حرف بزنم یانه، لیوان ابی رو که علی بهم داده بود رو نزدیک لبهام بردم و چند جرعه خوردم.علی چشم ازم برنمیداشت، لیوان رو به دستش دادم و رو به مهسا گفتم - بیا بریم تو حیاط حرف بزن علی کلافه نگاهم کرد، نفس سنگینی کشید و زیر لب لا اله الا اللهی گفت و سکوت کرد. به کمک مامان مهسارو داخل بردم، میخواستم به خونه ببرم که به اصرار خودش همونجا تو حیاط قرار شد حرف بزنیم. میدونم که علی خیلی ناراحته، ولی بهتره بذارم مهسا تموم حرفاشو بزنه، بعدا از دل علی درمیارم. - خب حالا حرفتو بزن نگاهم به صورت لاغرو نحیفش افتاد، زیر چشماش سیاه شده بود و چین و چروک های ریزی اطراف چشمش دیده میشد. اشک دوباره تو چشماش حلقه زد و گفت - اونروز که مامانم رو فرستادم بیاد باهات حرف بزنه، گفت که تو منو بخشیدی! غیر از این ازت انتظاری نداشتم چون دلت اونقدر بزرگه که به راحتی می بخشی! تو این مدت خیلی به مامان اصرار کردم بیاره تا خودم ازت حلالیت بگیرم، اما قبول نمیکرد و میگفت بذار زندگیش رو بکنه. زهرا من خیلی بهت بد کردم، نه فقط تو بلکه به همه بد کردم. من...من نمیتونم به اینجوری زندگی کردن ادامه بدم.صبح تا شب تو خونه م، هیچ کاری نمیتونم بکنم دارم داغون میشم. - من تو رو بخشیدم مهسا، اگه نبخشیده بودمت الان تو خونمون نبودی! تو یه حقی به گردن من داشتی که من ازش گذشتم، یه حقی هم به خدا داری که خدا خودش گفته اگه بنده م ببخشه، منم میبخشم. از استرس دست هاش رو به هم میمالید، نگاهی به چشم هام کرد و گفت - تصمیم گرفتم خودمو از این زندگی راحت کنم، اینو به هیچ کس نگفتم فقط میخواستم قبلش ازت حلالیت بگیرم این حرفش بیشتر مضطربم کرد، با نگرانی گفتم - گفتی میخوای چیکار کنی؟ درست شنیدم؟ نگاهی به آسمون کرد و سرش رو تکون داد - خسته م ، خسته! هیچ کس حالمو درک نمیکنه. این چه زندگیه که صبح تا شب باید تو اتاقم بمونم و به سقف خیره شم. هربار کارایی رو که کردم جلو چشمم میاد، از خودم متنفر میشم. برخلاف میلم دستای سردش رو تو دستم گرفتم، من باید کمکش کنم. شاید خدا به دل مهسا انداخته تا بیاد اینجا و از فکری که میخواد عملیش کنه نجاتش بده! خواستم حرفی بزنم که نگاهم به علی افتاد. سرش رو داخل اورده بود تا ببینه حال روحیم چطوره! با سر بهش فهموندم که خوبم. مامان و خانم جون به خونه رفتن، صدای صحبت علی با برادر مهسا میومد.دنبال جمله ای بودم که بتونم مهسارو آروم کنم. ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - مهسا! میخوام بدونم چی شد که امروز به اینجا اومدی؟ - نمیدونم، خیلی وقت بود میخواستم بیام ببینمت، اما...اما جور نمیشد. امروز که از خواب بیدار شدم، برخلاف همیشه که مامان اصلا تنهام نمیذاشت، زنگ زد به حامد و گفت چند ساعتی پیش من باشه تا با بابا برن به تهران و به عمه م که مریضه یه سری بزنن. منم از فرصت استفاده کردم و اومدم برای بار اخر ببینمت و ازت حلالیت بگیرم - خب برا چی میخواستی حلالیت بگیری؟ - که بار گناهمو کم کنم. من طاقت عذاب اون دنیا رو ندارم - توکه طاقت عذاب اون دنیا رو نداری، چرا میخوای خودکشی کنی؟! کمی سکوت کرد و گفت - من این چند روز خیلی با خودم کلنجار رفتم و به خدا هم گفتم که طاقت این زندگی رو ندارم. میخوام خودمو راحت کنم بغض کرده گفت - ادمی که یهو همه چیزش رو از دست بده دیگه امیدی به زندگی نداره! وقتی...عشقت...کسی که دوسش داری... با هر کلمه ای که میگفت، قطره ی اشکی روی صورتش میریخت، دلم لرزید. مطمئن شدم مهسا هنوزم سعید رو دوست داره! اما متاسفانه تموم پل های پشت سرش رو خراب کرده. به اینجا که رسید گفت - کشتی زندگی من غرق شده زهرا، دیگه نمیتونه به سمت ساحل بره! من با کارایی که کردم سعیدم رو از دست دادم. الانم نمیدونم‌چرا دارم این حرفارو به تو میزنم ولی...تو این مدت همه سرکوفت بهم زدن و سرزنشم کردن. من میدونم اشتباه کردم اما دیگه طاقت شنیدن سرکوفت هارو ندارم...دلم میخواد بمیرم و از این وضع راحت شم. همیشه باخودم میگم حتی خدا هم دوستت نداره مهسا، اگه دوستت داشت کمکت میکرد و نمیذاشت اینجوری بشه! دلم نسبت به قبل خیلی نرم شده و انگار یه حس عجیبی تو دلمه که میگه به مهسا کمک کنم. - مهسا...جان من قبول دارم شرایط زندگیت سخته و من اصلا شرایط تو رو نمیتونم درک کنم. اما اومدنت به اینجا دست خودت نبود. خدا تو رو دوستت داره، همینکه از اون تصادف جون سالم به در بردی و زندگی دوباره بهت بخشید. - کاش همونجا میمردم، این زندگی به چه دردم میخوره - بهت زندگی دوباره داد که بتونی اشتباهاتت رو جبران کنی! این یعنی خدا هنوزم دوستت داره. بشین برم یه لیوان آب برات بیارم با سرتأیید کرد و از کنارش بلند شدم، علی وارد حیاط شد و نزدیکم اومد. ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ دلخور گفت - زهرا...چرا قبول کردی باهاش حرف بزنی؟ کم بلا سرت آورده؟ لبخند پر مهری بهش زدم - عزیزمن! مهسا دیگه اونی که تو فکر میکنی نیست، علی...ما باید کمکش کنیم. اوضاع روحیش داغونه...میترسم یه بلایی سر خودش بیاره کلافه دستی به پشت گردنش کشید - من نمیدونم تو دل تو چی میگذره! من فقط نگران حال توأم...وقتی دیدیش رنگت مثل گچ سفید شده بود. نمیخوام دوباره مشکلی برا قلبت پیش بیاد برادر مهسا یا اللهی گفت و وارد حیاط شد و پیش مهسا رفت. تقریبا پشت به ما، روبروی مهسا ایستاد و باهاش مشغول صحبت شد. چون دیگه مهسا دیدی به ما نداشت، دست علی رو گرفتم و از پله ها بالا رفتیم. وارد خونه شدیم و رو بهش گفتم - علی جان، مهسا حالش خیلی خرابه...منم اولش دلم نمیخواست باهاش روبرو بشم. اما الان که باهاش حرف زدم نظرم عوض شد و حس میکنم خدا میخواد بهش کمک کنیم. خودتم همیشه بهم گفتی هیچ اتفاقی، اتفاقی نیست...بلکه یه خیریتی پشتشه عمیق تو چشمام نگاه کرد - باشه، اصلا هر چی تو بگی! دلم نمیخواد یه تار مو ازت کم بشه زهرا...جان من حواست به قلبت باشه. با محبت نگاهش کردم - چشم، حالا اگه اجازه میدی برا مهسا یه لیوان آب ببرم، گلوش خشک شده! تو هم به داداشش تعارف کن بیاد خونه، بَده که بیرون بمونه! باشه ای گفت و تا من یه لیوان آب بردارم به مامان و خانم جون گفت که میخواد به برادر مهسا بگه بیاد خونه. لیوان رو پر آب کردم و پیش مهسا برگشتم. برادرش با دیدن من ببخشیدی گفت و پیش علی رفت. لیوان آب رو به سمتش گرفتم - بیا یه کم آب بخور، لبهات خشک شده با دستای لرزونش لیوان رو گرفت و تشکری کرد. نزدیک دهنش برد، یه قلپ خورد و تو دستاش نگه داشت. - میخوای بریم تو خونه حرف بزنیم؟ سرش رو به علامت نه تکون داد، یه صندلی گوشه ی حیاط بود برداشتم و کنارش نشستم. - زهرا...خوشبحالت، پیش خدا خیلی عزیزی! خدا هر چی خواستی بهت داد، شوهر خوب...زندگی خوب...پدرومادر خوب...اما من چی! نگاهی به قیافه ی ناراحتش کردم، با مشت روی پاش زد - دوتاپای علیل که حتی نمیتونم روشون وایسم...شوهری که واقعا دوستش داشتم و از دستش دادم...پدرومادرم که از دستم خسته شدن...! - مهسا پدرومادر هیچ وقت از بچشون خسته نمیشن - چرا میشن...همین چندروز پیش شنیدم که مامان با خاله م حرف میزد، میگفت دیگه جونی ندارم، خسته شدم از این وضعیت...تو بگو وقتی حتی پدرو مادرت تو رو نخوان میتونی زندگی کنی؟ هر کسی جای من بود خودشو راحت میکرد تو ذهنم دنبال جملاتی بودم که بتونم از این آرومش کنم و از این کار منصرفش کنم، اما هیچی به ذهنم نمیرسه! چندتا صلوات فرستادم شاید چیزی به ذهنم برسه.به داخل باغچه نگاه کردم با دیدن درختایی که شکوفه داده بود انگار یه جرقه تو ذهنم زده شد. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - مهسا...اون درختارو میبینی وسط باغچه شکوفه دادن با سر تایید کرد، ادامه دادم - تا حالا درباره درختا فکر کردی؟ یه نگاه بهشون بکن، تا وقتی که ریشه ش تو خاکه، زنده ست و شاخ و برگاش رشد میکنه...میوه میده... اما به محض اینکه سر از خاک بیرون بیاره، خشک میشه! مثل ما ادما... تا وقتی که سر به سجده بذاریم و بندگی خدا رو بکنیم خدا هم هوامونو داره و همیشه کمکمون میکنه...اما اگه سرکشی و طغیان بکنیم نابود میشیم. شاید تو ظاهر بگیم خیلیارو میشناسم که هم گناه میکنن و زندگیشون عالیه، خونه زندگی همه چی دارن...اما اینو بدون اون ارامش درونی که خدا میده رو ندارن، از یه طرفی هم فقط این دنیا نیست بلکه اون دنیا دیکه زندگی خوبی ندارن! اونا دل به این زندگی دو روزه دنیا بستن و دارن خوشگذرونی میکنن اما وقتی مهلت زندگیشون تموم بشه...تازه میفهمن چه کلاهی سرشون رفته! از یه زاویه ی دیگه هم بخوایم نگاه کنیم هر سال چندماه خدا همه چیز رو ازشون میگیره، به قول ماها که میگیم زمستونا درختا انگار میمیرن...با اینکه خدا ازشون همه چیزو گرفته اما سر از خاک بیرون نمیارن و همچنان متواضعن، چون به خداییِ خدا ایمان دارن و به رحمتش امیدوارن ! چون خدا خودش گفته بعد از هر سختی آسانیه! خدا هم جواب امیدشونو میده و هر سال بهار دوباره شکوفه میدن و پربارتر از قبل میشن. نگاهم به مهسا افتاد که با دقت به حرفام گوش میکرد و به درختا خیره شده بود. - مهسا درسته تو همه چیزتو به قول خودت ازدست دادی...اما خدا اینقدر دوستت داشت که عمر دوباره بهت داد تا جبران کنی، بعدشم به جای اینکه زانوی غم بغل بگیری، به این فکر کن هر روز که چشمت رو باز میکنی یعنی یه روز دیگه خدا بهت فرصت داده تا بندگیش رو بکنی! لبخندی روی لبم نشست. - ماها اشرف مخلوقاتیم و از این درخت هیچی کم نداریم، بلکه مقام و ارزشمون بالاتر از این درخته، به خدا امید داشته باش و بهش اعتماد کن...به جای اینکه ناشکری کنی و این فرصت دوباره رو ازدست بدی، ناامیدی رو بذار کنار و یه بار دیگه از نو شروع کن. چشمت رو روی رفتار خیلیا ببند و امیدت به خدا باشه، من بعضی وقتا که از رفتار اطرافیانم ناراحت میشم با خودم میگم مهم اینه خدا دوستم داره این خیلی مهمه! شنیدی که خدا خودش گفته: زمین و اسمون رو برای تو خلق کردم تو رو برای خودم۱ این حرف خیلیه ها...خدای با اون عظمت و بزرگی داره میگه تو رو برا خودم خلق کردم مهسا خدا عاشق بنده هاشه...با مردنت هیچی درست نمیشه، بلکه خدا بیشتر ازت ناراحت میشه...چرا؟ چون میگه که من به تو فرصت دادم تا یه زندگی خوب رو شروع کنی اما تو رد کردی و کاری رو کردی که من دوست ندارم. اینکه تو خودتو از زندگی خلاص کنی، هیچی رو تغییر نمیده...اون دنیا باید جوابگوی خدا باشی، از یه طرفم بگو ببینم دلت میاد پدرو مادر و برادرت رو که اینهمه دوستت دارن داغدار کنی؟ این فکرا کار شیطانه که میخواد تو رو از رحمت خدا ناامید کنه و هی بهت بگه اوناهم ازت خسته شدن! به نظرم برو با خودت خلوت کن بگو من چیکار کردم که مادرم این حرفو میزنه، مادری که جونش رو حاضره برا بچه هاش بده...! سکوت مهسا با این حرفم شکست و گفت - حرفات خیلی آرامش میده زهرا، این مدت هیچ کس باهام اینجوری حرف نزد، فقط سرکوفت و ... بقیه ی حرفش رو خورد. آهی کشید و ادامه داد - برای اینکه جلب توجه کنم تو خونه هی بهونه های الکی میگرفتم، دیگه خسته شده بودم از این وضعیت، دوست داشتم خودمو خالی کنم. حتی دوستامم دیگه بهم زنگ نمیزنن! منم تمام حرصمو روی مامان خالی میکردم، غذا میاورد نمی‌خوردم و پرت میکردم رو زمین، داد و بیداد میکردم، مامان اگه میگه خسته ست تقصیری نداره، مقصر خودمم. من اذیتش کردم که دیگه صبرش تموم شده لبخندی به روش زدم و گفتم - اگه مامانت از دستت خسته بود هیچ وقت به داداشت نمیگفت بیاد پیشت، درضمن مهسا خانم همینکه نگرانته و نمیذاره تنها باشی یعنی هنوزم دوستت داره! __________________________________________________ ۱. فِي الحَديثِ القُدسِيِّ : يَابنَ آدَمَ ، خَلَقتُ الأَشياءَ لِأَجلِك وخَلَقتُكَ لِأَجلي. اى آدميزاد! همه چيز را براى تو آفريدم و تو را براى خودم آفريدم. [شرح الأسماء الحسنى: 139] ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ با این حرفم لبخند کمرنگی گوشه ی لبش نشست. پرده اتاق تکونی خورد، چشمم به علی افتاد، الهی دورش بگردم میدونم که نگرانه! بدون اینکه مهسا متوجه نگاه علی بشه سریع چشم از پنجره برداشتم و به مهسا که بهم زل زده بود نگاه کردم - چی شده؟ چرا اینجوری نگام میکنی! - زهرا حالا که دقت میکنم میبینم سعید اشتباه بزرگی کرد که تو رو بیخیال شد و منو انتخاب کرد. از حرفم ناراحت نشو ولی اگه با تو ازدواج می کرد خوشبخت میشد با این حرفش انگار برق دویست ولت بهم وصل کردن، دوست ندارم این حرفارو بشنوم. اینا مربوط به گذشته ست و من از اینکه وصلت ما بهم خورد و الان همسر علی ام خوشحالم و خدارو شکر میکنم. یه تار موی علی رو به هیچ کس نمیدم، برای اینکه جو رو عوض کنم گفتم - مهسا تو گفتی که هیچ دوستی نداری درسته؟ من میخوام یه دوستی رو بهت معرفی کنم که تو رفاقت تکه و بهتر از همه ست! - هر کسی که از گذشته ی من باخبر بشه، تنهام میذاره - اما این فرق داره! من مدتهاست باهاش دوست و رفیقم، تو بدترین شرایط دستمو گرفت و کمکم کرد. فقط کافیه یه بار صداش کنی! نفسش رو با آه بیرون داد و گفت - امیدوارم ولی کی؟ - با امام زمان رفیق شو! ببین برات چیکارا میکنه! - من یه عمر در حقش بدی کردم و دلشو شکوندم. امام زمان نیازی به من نداره! - این حرفو نزن، اقا خیلی مهربونه، ختی از پدرومادرمونم مهربونتر! هه ر شب برای گناهای ما باگریه استغفار میکنه، خیلی وقته منتظره ما برگردیم و باهاش دوست شیم. اه بلندی کشید و حرفی نزد - مهسا میخوام یه قولی بهم بدی، هیچ وقت دیگه فکر ناامیدی و ... دوست ندارم کلمه ی خودکشی رو به کار ببرم، حتی شنیدنشم تنم رو میلرزونه! ادامه دادم - فکر ناامیدی و تنهایی رو نکن، هم خدا و امام زمان باهات هستن. اگه هم یه وقت دلت تنگ شد میتونی رو منم حساب کنی متعجب بهم خیره شد - تو دیگه کی هستی، با اون بلاهایی که سرت آوردم نمیترسی دوباره بهت نزدیک بشم؟ لبخندی روی لبم نشست، یاد شعری افتادم. گر نگهدار من ان است که من میدانم، شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد‌. جواب دادم - نه نمیترسم، چون میدونم تو دیگه اون مهسای قبل نیستی، اینو از اون چشمای معصومت هم میشه فهمید. درضمن تا خدا نخواد هیچ برگی از درخت نمیفته! کمی جابجا شدم و گفتم - مهسا وقتی برگشتی خونتون و مامانت اومد سعی کن اون مهسای ناامید و خسته رو بذاری کنار و بشی همونی که خدا و امام زمان دوست داره باشی! باسر تأیید کرد و غمگین خندید - سعی میکنم، هر چند باید خیلی تلاش کنم. در حیاط با صدای تیکی باز شد، هر دو چشم به در دوختیم و بادیدن شخصی که وارد شد هر دو مضطرب به سمت در نگاه کردیم. مهسا دستاش شروع به لرزیدن کرد، سعید وارد شد و موقع بستن در حیاط چشمش به ما افتاد. چشم هاش رو ریز کرد تا از دیدن من و مهسا کنار هم مطمئن بشه! نایلونی که تو دستش بود روی زمین افتاد، دست هاش رو مشت کرد و خواست چند قدمی نزدیک بشه که علی صداش کرد. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ دست های مهسا به شدت می لرزید طوری که انگار کنترلش دست خودش نبود، نمیدونم سعید چی تو سرش میگذره، فقط به مهسا زل زده و نگاهش می کنه! بی توجه به سعید، لیوان اب رو به دست مهسا دادم تا کمی اب بخوره، اما لرزش دستاش به قدری بود که نتونست تو دستاش نگه داره، خودم لیوان رو نزدیک لبهاش بردم - بخور مهسا... لب پایینش رو با دندوناش محکم فشار میداد، - مهسا جان، منو نگاه کن، یه ذره از این اب بخور علی با عجله پله ها رو پایین اومد و سریع سعید رو به داخل برد. مهسا نگاهم کرد، حلقه ی اشک تو چشمهاش جمع شده بود و با پلکی که زد روی گونه ش ریخت - ازم متنفره زهرا...! اینو از چشماش میتونم بفهمم. من در حقش خیلی بدی کردم، زندگیشو نابود کردم، اون منو نمیبخشه زهرا.. شونه هاش رو ماساژ دادم، نمیدونم سعید برا چی بی خبر اینجا اومده، روبه مهسا گفتم - اروم باش مهسا، اصلا فکر سعید رو نکن. چندتا نفس عمیق بکش تا آروم شی. قرار شد از این به بعد یه زندگی جدید رو شروع کنی، اوهوم؟ هر چی بوده فراموش کن. به زور یه قلپ آب خورد، در خونه باز شد و سعید با عجله از پله ها پایین اومدو بدون اینکه نگاهمون کنه با حرص نایلونی که موقع اومدن از دستش افتاده بود رو برداشت و از در حیاط بیرون رفت. علی و مامان هم پشت سرش بیرون رفتن، برادر مهسا بیرون اومد و کلافه گفت - مهسا همینو میخواستی؟ روبه برادرش گفتم - کمی ارومتر لطفا! مهسا حالش خوب نیست. سرش رو به علامت تأسف تکون داد و گفت - من شرمنده م خانم فلاح، اگه اصرار مهسا نبود اصلا نمی اوردم. الانم مادرم زنگ زده تو راه برگشت به قم هستن، باید زود برگردیم تا نفهمن اینجا اومدیم. درباز شد و علی و مامان وارد شدن، علی نزدیکم ایستاد و روبه اقا حامدگفت - شرمنده داداش اقا حامد که خودش بیشتر از همه ناراحت حضورشون تو خونه مون بود عذرخواهی کرد و گفت - شما ببخشید، ما دیگه رفع زحمت کنیم بازم ببحشید که مزاحمتون شدیم خانم جون هم بیرون اومد و کنار مامان ایستاد، مهسا قبل از اینکه بره از همه عذرخواهی کرد.مامان و خانم جون به خونه رفتن، اقاحامد ویلچر رو هل داد و به کمک علی از پله ی جلوی در بالا بردن، بعد از خداحافظی به خونه برگشتم و رو به علی گفتم - سعید برا چی اومده بود؟ کلافه پوفی کرد و گفت - اومده بود دفترچه ی خانم جون رو ببره برا فردا وقت دکتر بگیره - کاش امروز نمیومد، مهسا با دیدنش حالش خیلی بد شد نگاهی به ساعتش کرد - خیره ان شاءالله، بریم خونه ی خانم جون، خیلی دیر شد. - صبر کن از مامان بپرسم ببینم باهامون میاد یانه! باشه ای گفت و وارد خونه شدیم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ مامان چادرش رو باز کرد و روی مبل گذاشت. با دیدن خانم جون که تو فکر بود نگران گفتم -خانم جون چیزی شده؟ با سؤالم، مامان و علی بهش نگاه کردن، خانم جون با ناراحتی گفت - نمیدونم حکمت این اتفاق چیه! دقیقا باید زمانی سعید بیاد که مهسا اینجاست. این پسره تازه حالش خوب شده بود ، خدا بخیر کنه! مامان گفت - میخواین به مریم زنگ بزنم بگم؟ - نه نمیخواد! پاشو توهم اماده شو بریم تنها نمون. به حاج رضام میگیم شام بیاد - اخه من بیام شاید حمید و سحر زود رسیدن، میخوام شام بذارم. - نگران نباش به اونام زنگ بزن بیان اونجا. مامان باشه ای گفت و بعد از تماس با بابا و حمید آماده شدیم و به سمت خونه ی خانم جون حرکت کردیم. تو مسیر فکرم به حرفای مهسا بود، کاش میشد ادم دوباره به عقب برگرده و جلوی اشتباهاتش رو بگیره! تو نگاه مهسا پشیمونی رو میدیدم اما هیچ جوری نمیشه کاری براشون کرد. شایدم من اشتباه میکنم و خدا خودش تقدیر دیگه ای رقم بزنه! تزافیک خیابون و بوق های ممتد راننده ها باعث شد از فکر بیرون بیام. نگاهی به بقیه کردم، هیچ‌کس حوصله حرف زدن نداره و انگار همه مثل من حالشون گرفته شده! بالاخره رسیدیم. علی ماشین رو نگه داشت، خانم جون کلیدش رو از کیف دستی کوچیکش دراورد و بهم داد - زهرا بیا در رو باز کن چشمی گفتم و از ماشین پیاده شدم، کلید رو داخل قفل چرخوندم و در رو باز کردم. خانم جون زودتر از همه وارد شد و پشت سرش مامان رفت. منتظر موندم علی ماشین رو قفل کنه و بیاد. هر دو وارد خونه شدیم، چادرم رو از سرم باز کردم و با دیدن مامان که با تلفن حرف میزد وارد خونه شدیم. سریع مانتو و روسریم رو باز کردم تا زودتر به طبقه ی بالا بریم. مامان تلفنش رو قطع کرد و قبل از اینکه کارمون رو شروع کنیم چند پیمانه برنج داخل سینی ریخت و همونطور که مشغول پاک کردنش بود رو بهم گفت - زهرا قبل از اینکه بالا برین، یه بسته چرخ کرده از فریزر بهم بده استانبولی بپزم. چشمی گفتم و کاری رو که میخواست انجام دادم. به همراه خانم جون و علی به طبقه ی بالا رفتیم، قبل از همه یه سری وسایل قدیمی مثل صندوقچه و ظروف مسی رو جمع کردیم و علی به زیر زمین برد. بقیه ی وسایلی هم که لازم نداشت به درخواست خانم جون به پسر حسن اقا که سمساری داشت علی زنگ زد و قرار شد تا دوساعت دیگه همه رو جمع کنیم بیاد ببره. چندتایی از وسایل قدیمی رو با اجازه خانم جون برداشتم تا خونه خودم ببرم. کارمون که تموم شد علی به خواست خانم‌جون قرار شد اب حوض رو کامل پر کنه، وقتی کامل پر شد، استینهاش رو بالا زد و لبه ی حوض ایستاد تا دست و صورتش رو بشوره! دوباره شیطنتم گل کرد و به سرم زد از پشت هلش بدم بیفته تو آب، پاورچین پاورچین به سمتش رفتم و تو یه حرکت هلش دادم بیفته تو آب، اما هل دادن من همانا و گیر کردن پام به لبه حوض همانا! با سر رفتم تو حوض! چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ چون تعادل نداشتم و بدون امادگی قبلی با سر یهو افتادم، اب تو دهنم رفت و راه نفس کشیدنم بسته شد. چندباری دست و پا زدم و سریع به کمک علی بالا اومدم، سرفه های پی در پیم باعث شد مامان و خانم جون بیرون بیان، مامان با دیدنمون نگران به سمتمون اومد - ای وای خدا مرگم بده چی شده! همونطور که سرفه میکردم با دست اشاره کردم که حالم خوبه! حالم که جا اومد، نگاهم به علی که بهم زل زده بود و کلافه نگاهم میکرد افتاد. قیافه ش خیلی دیدنی شده بود، موهای پر پشتش روی پیشونیش چسبیده و آب ازشون میچکید، حال چند لحظه ی پیشم رو فراموش کردم و بلند زدم زیر خنده! علی هم خنده ش گرفت و اروم گفت - دیوونه ! ببین چی به سر خودت اوردی؟ اداش رو دراوردم و با خنده گفت - خدا جای حق نشسته،تا تو باشی فکر شیطنت به سرت نزنه. هر دو خندیدیم، علی بهشون گفت که همش زیر سر من بود و موقعی که میخواستم تو اب بندازم، پای خودمم پیچ خورد و تو آب افتادم. خانم جون با خنده نگاهمون میکردمامان کلافه گفت - از دست تو دختر، نمیدونم‌کی میخوای دست از شیطنتات برداری! به کمکش از آب بیرون اومدم و با دیدن لباسهای خیسم که آب ازشون می چکید به جای ناراحتی فقط خندیدم و به مامان گفتم - عه....! اصلا یادم نبود مامان لباس ندارم حالا چیکار کنم علی همونطور که میخندید بیرون اومد - خود کرده را تدبیر نیست. خب زهرا خانم حالا تکلیف لباسهای خیس منم معلوم کن دیگه، الان با این لباسا چیکار کنم حرفی برا گفتن نداشتم فقط میخندیدم. خانم جون گفت - علی اقا بیا من بهت لباس میدم، مرتضی اینجا چند دست لباس گذاشته وقتی میاد میپوشه علی چشمکی زد و گفت - بفرما ما که تکلیفمون مشخص شد ، حالا تو بمون و لباسای خیست! رو به خانم جون گفتم - خانم جون پس من چی؟ با این لباسا که نمیتونم بمونم با خنده گفت - بیا از لباسای خودم بهت میدم. باز هر چی باشه بهتر از این لباسای خیسه! آب موهام رو با کف دستم محکم فشار دادم و پشت سر مامان و علی وارد خونه شدم.خانم جون یه تیشرت و شلوار خونگی به علی داد و یه دونه از پیرهن و شلوارش سمتم گرفت - بیا برو اتاق من اینارو بپوش نگاه مأیوسانه ای به لباسا کردم‌ با این هیکل لاغرم تو این لباسا گم میشم! - بگیر دیگه، برو اتاق سریع لباساتو بذار تو این لگن، بده بندازم لباسشویی! به ناچار ازش گرفتم و به سمت اتاقش پا کج کردم. با اینکه خیس شدم ولی این شوخی و خنده، ناراحتی‌های یه ساعت پیش رو جبران کرد. سریع لباسهارو عوض کردم و لباسهای خیس رو داخل لگن کوچک ابی رنگ گذاشتم. جلوی اینه نگاهی به خودم کردم، لباسهای خانم جون دو سایزی برام بزرگ بود از تیپم خنده م گرفت، حالا علی ببینه کلی سر به سرم میذاره! سشوار رو برداشتم و همونطور که موهام رو خشک میکردم، در باز شد و علی داخل اومد، با دیدنم تو اون لباسا زد زیر خنده و نزدیکم شد ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - خیلی لباسا بهت میاد زهرا! نگاهی به لباسهای خودم و لباسای علی کردم، این تیشرت و شلوار برای دایی مرتضیاست که هر موقع اینجا میاد میپوشه، انصافا خیلی به علی میاد - مسخره نکن ببینم! همش تقصیر توعه ابروهاش رو بالا داد و متعجب گفت - من؟! طلبکار گفتم - بله، شما! - ماشاءالله از زبون کم نمیاری که، خانم مارو انداخته تو حوض! کل لباسامونو خیس کرده حالا طلبکارم هست بدون اینکه به روی خودم بیارم گفتم - مال خودمی دوست داشتم خیست کنم حرفیه؟ با خنده سرش رو تکون داد و با محبت نگاهم کرد - بده من سشوار رو نگه میدارم، تو شونه کن موهامو کامل خشک کردم و با همون لباسای خانم جون به هال رفتم. مامان با دیدنم خنده ش رو به زور کنترل کرد - خانم‌ جون خوشگل شدم؟ دو طرف پیراهن رو گرفتم و چرخی زدم، با دیدنم خندید و گفت - عالیه! بده من اون لباسارو با لباسای علی اقا بندازم تو لباسشویی علی لگن رو بهش داد و هر دو روی مبل نشستیم. دستش رو دورم حلقه کرد و با گوشیش یه عکس تو اون لباسا از دوتامون انداخت. فکری به سرم زد و گفتم - صبرکن عینک و روسری خانم جونم بگیرم اونجوری عکس قشنگتر میشه! بدون اینکه منتظر جوابش بمونم یه روسری از خانم جون گرفتم و عینکشم زدم. روی مبل نشستم و چندتایی عکس با حالتهای مختلف گرفتیم. لباسا که شسته شد از داخل لباسشویی بیرون اوردم و تو حیاط روی طناب پهن کردم تا خشک بشه! سبد رو برداشتم ووارد خونه شدم. مامان برنج رو ابکش کرد و زیر گاز رو کم کرد. تقریبا نیم ساعتی دور هم نشسته بودیم که زنگ‌خونه به صدا در اومد، به خیال اینکه باباست بدون پرسیدن شخص پشت در ، دکمه رو زدم و در رو باز کردم، بر خلاف تصورم خاله با چهره ی نگران وارد شد. سلام دادم و وقتی چشمش به لباسهام افتاد، لبخند کمرنگی روی لبش نشست - سلام...چرا اینارو پوشیدی؟ خواستم جواب بدم که مامان اومد و باهم گرم سلام و احوالپرسی شدن. پشت سرشون وارد شدم و خاله با نگرانی روی مبل نشست، مطمئنم این حال خاله مربوط به اتفاق امروزه! کنار علی نشستم، خاله گفت - ببینم معصومه، امروز که سعید اومد دفترچه رو بگیره، شما چیزی بهش گفتین. همه بهم نگاه کردیم، مامان گفت - نه مریم جان، مگه چی شده؟ خاله دست روی سرش گذاشت و با ناراحتی گفت - سعید موقع اومدن به خونه ی شما، حالش خوب بود. اما وقتی برگشت بدون اینکه حرفی بزنه، عصبی به اتاقش رفت و هر چی تو اتاقش بود رو وسط اتاقش پرت کرد. ازش پرسیدم چی شده هیچی نگفت و وقتی دید اصرار میکنم کلافه شد و رفت بیرون! از نگرانی نتونستم تو خونه بشینم، اینجا نیومده؟ خانم جون تمام اتفاقات امروز رو بهش گفت. خاله عصبی گفت - من نمیدونم این دختره چی از زندگیمون میخواد، چرا دست از سرمون برنمیداره؟ اصلا برا چی شما راهش دادین تو خونتون؟ کم بلا سر زهرا اورد؟ علی نگاهی بهم کرد و نفسش رو سنگین بیرون داد. خودمم نگران سعید شدم، یعنی کجا گذاشته رفته! ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ صدای زنگ‌گوشی خاله بلند شد با فکر اینکه سعید دستپاچه از کیفش بیرون آورد، چقدر این نگرانیا بده، یاد روزی افتادم که خبری از علی نداشتم ومثل اسپند روی آتیش بودم، چندین بار گوشی رو نگاه میکردم شاید خبری از علی بشه، حتی از شدت نگرانی خواب به چشمهام نمیومد،خاله با عجله تلفنش رو جواب داد، با صحبتهایی که کرد حدس میزنم سهیله! باصدای ریخته شدن آب کتری روی گاز، دست روی پای علی گذاشتم و به آشپزخونه رفتم. سریع زیر کتری رو خاموش کردم و یه پیمانه از چایِ داخل قوطی برداشتم و تو قوری ریختم. نگاهم دوباره به خاله که تلفنش رو قطع کرده و دست روی سرش گذاشته بود افتاد. قوری رو از اب کتری پر کردم و روش گذاشتم‌. یا امام زمان خودت خبری از سعید بده تا خاله هم از این نگرانی دربیاد. داخل لیوان کمی آب ریختم و برای خاله بردم - خاله مریم، یکم از این آب بخورین حالتون بهتر شه خاله سرش رو بالا آورد و با تشکری لیوان رو گرفت. کنار علی نشستم، همه سکوت کرده بودن، انگار هیچ کدوممون دل و دماغ حرف زدن نداریم. شروع به گفتن ذکر کردم، خانم جون هم شروع به گرفتن شماره سعید کرد، اما بی فایده بود. این قضیه همه رو ناراحت و نگران کرده، یه لحظه انگار یه چیزی مثل پتک روی سرم کوبیده شد و به خودم نهیب زدم، کاش برای نبود امام زمانمونم همه اینجوری نگران می شدیم. اگه‌واقعا هممون دست به دعا و تضرع برداریم، مطمئنا یه فرجی میشه! تمام لحظاتمون خدا داره یه چیزایی رو بهمون هشدار میده، اینکه الان چندین ساله از امام زمانمون خبری نداریم و بیخیال از این دوری و فراق راحت به کار و زندگیمون میرسیم، گاهی وقتا اگر فرصت کنیم یه دعای فرجی شاید بخونیم و این شده تمام کاری که برای امام زمانمون انجام میدیم. کاش نگرانی ما نسبت اماممون مثل نگرانی خاله برای سعید بود. مشکل اینه که هیچ کدوم هنوز به این یقین نرسیدیم که غیبت امام زمان بلای بزرگی برای شیعیانه! که اگه بودیم همه با هم استغاثه میکردیم تا باقی غیبت رو خدا ببخشه و با ظهور ولی عصر این مشکلات تموم بشه و جمال بی مثال مولا رو ببینیم. با صدای علی که مخاطبش خاله بود از فکر بیرون اومدم - مریم خانم نگران نباشین، سعید که بچه نیست، یکم میره بیرون حال و هواش عوض میشه برمیگرده! خاله سرش رو تکون داد و گفت - علی اقا شما پسر کله شق منو نمیشناسین، وقتی عصبانی شه هیچی جلودارش نیس! با اون حالش میترسم یه بلایی سرخودش بیاره خانم جون با تأسف سرش رو تکون داد و حرفی نزد، علی گوشیش رو برداشت و مشغول گرفتن شماره ی سعید شد و به حیاط رفت. چندتا چایی ریختم و بعد از تعارف، برای خودم و علی هم برداشتم و نشستم. صدای صحبت علی رو که شنیدم، با خوشحالی بیرون رفتم، امیدوارم سعید جواب داده باشه، در رو باز کردم و پیشش رفتم. آروم لب زدم - سعیده؟ چی شده؟ با سرتأیید کرد و اشاره کرد یه لحظه صبر کنم. تماسش رو قطع کرد و گفت - میگه یه تصادف جزئی کرده! قلبم هری ریخت - چ...چی گفتی تصادف؟ - اره ولی خداروشکر هیچی نشده، با سرعت میرفته زده به ماشین یه بنده خدایی!فقط زهرا به خاله چیزی نگو من میرم پیش سعید! - خاله زود میفهمه، به نظرم بهتره بهش بگی ! - نه اصلا حرفی نزن، اسم تصادف که بیاد بیشتر نگران میشه! سعید گفت مامانش نفهمه، من میرم و زود برمیگردم. باشه ای گفتم و دست به لباساش زدم، از روی طناب برداشتم و به سمتش گرفتم - لباسات خشک شده، عوض کن. چایی ریختم بخور بعد برو! - برگشتم میخورم الان باید زود برم لباسارو ازم گرفت، پشت سرش وارد خونه شدم، خاله با چشمهای نگران نگاهمون میکرد و منتظر خبر بود. - چی شد پسرم، با سعید حرف میزدی؟ - اره مریم خانم، نگران نباشین حالش خوبه، یکم دیگه میاد اینجا! خاله نفس راحتی کشید و خداروشکر کرد. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ مامان گفت - کجا میری علی جان؟ شام گذاشتم - یه کاری دارم، میرم و برای شام برمیگردم لباساش رو عوض کرد، بعد از خداحافظی بیرون رفت، تا دم در بدرقه ش کردم و بعد از اینکه سوار ماشین شد، در روبستم و برگشتم. لباسهام رو که خشک شده بود برداشتم و وارد خونه شدم. مستقیم به اتاق خانم جون رفتم تا لباسهامو عوض کنم، کارم که تموم شد لباسهای خانم جون رو برداشتم و خواستم به هال برم که در باز شد و مامان وارد اتاق شد - چیزی میخوای مامان؟ دستم رو گرفت و گفت - زهرا چی شده؟ - چیزی نشده مامان، مگه قراره چیزی بشه؟ - زهرا من تو رو بزرگت کردم، از چشمات میتونم بفهمم یه چیزی شده و نمیگی! سعید چی شده میدونم که قایم کردن از مامان بی فایده ست و هر طوری شده از زیر زبونم بیرون میکشه! همه چی رو بهش گفتم، مامان ناراحت روی تخت خانم جون نشست - این پسره تا مریم رو دق نده راحت نمیشه - کاش وقتی فهمیدین سعید میخواد بیاد خونمون با یه بهونه ای دست به سرش میکردین - مریم بهم زنگ‌ زد گفت سعید میخواد عصربیاد بگیره، گفتم تا اونموقع اینا میرن!چه بدونم سعید اول میاد خونه ما بعد میره دنبال کارای دیگه ش! - حالا کاریه که شده، خدا روشکر علی میگفت چیز خاصی نشده، فقط سعید نمیخواسته خاله بفهمه. به خاطر همین علی گفت فعلا چیزی نگیم باشه ای گفت و برای اینکه خاله شک نکنه، سریع به هال رفتیم. خدا روشکر خیال خاله بعد از تماس علی با سعید راحت شده بود و هر از گاهی میخندید. یاد سحر و حمید افتادم که اونام الان تو جاده ن، یکم نگران شدم. شماره ی سحر رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم، به بوق سوم نرسیده صدای پرانرژیش رو از پشت گوشی شنیدم - سلام زهرا جون، خووبی، خوشی؟ - علیک سلام، الحمدلله شما خوب و خوش باشین برا ما کافیه! داداش خوبه؟ - اونم خوبه، سلام میرسونه صدای داد حمید رو از پشت گوشی شنیدم که باصدای بلند اواز میخوند، با خنده گفتم - کجایین، کی میرسین؟ - فکر کنم اذان اونجا باشیم، اینقدر دلم براتون تنگ شده که نگو! لبخند پهنی روی لبهام نشست - منم دلم تنگ شده، ان شاء الله به سلامتی بیاین، به داداش بگو اروم رانندگی کنه! - به نظرت گوش میکنه؟ وای اگه بدونی چقدر سر این قضیه باهاش بحث کردم. - مراقب خودتون باشین دیگه، منتظرتونیم باشه ای گفت و تماس رو قطع کردم. براشون ایة الکرسی خوندم و چند تا هم صلوات فرستادم. از داخل کیف پولم صدقه گذاشتم تا به سلامت برسن! شماره ی علی رو گرفتم و وقتی ناامید از جواب دادنش شدم، گوشی رو روی اپن گذاشتم و از داخل یخچال کاهو و گوجه خیار برداشتم و تو سینک گذاشتم تا بشورم. مامان نگاهی به برنج کرد و زیرش رو خاموش کرد، تقریبا نزدیک اذان بابا هم اومد، اما خبری از علی و سعید نشد، نگرانیم چند برابر شد، حداقل گوشیشم جواب نمیده تا از نگرانی دربیام. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ با شنبدن صدای دلنشین اذان از گلدسته های مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام، همونطور که وضو می‌گرفتم برای سلامتی و ظهور حضرت زیر لب دعا میکردم، یادمه استاد همیشه میگفت هر موقع صدای اذان رو شنیدی حتما حتما دعای فرج بخونین و برای سلامتی و ظهور حضرت دعا کنین چرا که لحظات اجابت دعاست و چه دعایی بهتر از دعای فرج مولا که تمام مشکلات جهان با ظهورشون حل میشه! مسح پا رو که انجام دادم، مامان وارد آشپزخونه شد و گفت - زهرا از علی اقا خبری نشد؟ - نه مامان، چندبار زنگ زدم ولی جواب نداد تکیه ش رو به کابینت داد و گفت - نمازتو خوندی بیا وسایل شام رو اماده کن، حمید زنگ زدم گفت نیم ساعته میرسن، خاله ت هم گفت حاج احمد و سهیل تو راهن باشه ای گفتم و به اتاق خانم جون رفتم.چادر نماز و سجاده ش رو برداشتم و قامت بستم تا نماز بخونم. بعد از خوندن نماز و ذکر تسبیحات حضرت زهرا، دعای فرج رو خوندم.سر به سجده گذاشتم‌و برای همه دعا کردم خصوصا برای مهسا و سعیدکه میدونم با دیدن همدیگه اوضاع روحی هیچ کدوم خوب نیس! سر از سجده برداشتم و چادر نماز رو تا کردم، روی سجاده گذاشتم ، مامان وارد اتاق شد و گوشی رو سمتم گرفت - زهرا... علی اقا زنگ‌میزد تا بیارم قطع شد سریع گوشی رو گرفتم و بعد از گرفتن شماره کنار گوشم گذاشتم. بوق اول رو که زد جواب داد - سلام خوبی زهرا؟ - سلام عزیزم خداروشکر، کجایی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟ - دستم بند بود. داریم میایم خونه، زنگ زدم اطلاع بدم باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم، از لحن صحبتش تعجب کردم، نمیدونم‌چیزی شده که خیلی سرد برخورد کرد، فکرم بیشتر درگیر شد روبه مامان که بالای سرم ایستاده بود گفتم - دارن میان. تا مامان نماز بخونه روسری و چادرم رو سر کردم و به آشپزخونه رفتم. خانم جون ظرف های شام رو جمع کرده، روی اپن گذاشته بود. - خانم جون شما برین نمازتونو بخونین من بقیه ی کارارو انجام میدم باشه ای گفت و بعد از رفتنش سفره و وسایل شام رو اماده کردم و کنار بابا نشستم. بابا با مهربونی دست روی سرم کشید، با محبت نگاهش کردم - میخواین پاهاتونو ماساژ بدم - نه بابا جان، از وقتی اومدم سرپایی، بمونه برا بعد لبخندی به روش زدم - این چه حرفیه، من خودم دوست دارم ماساژ بدم. روغنی که خانم‌جون برای پاهاش استفاده میکرد رو برداشتم‌و شروع به مالش دادن پاش کردم، این کار خیلی برام لذت بخشه و میدونم خدا و امام زمان چقدر دوست دارن بچه ای به پدرو مادرش خدمت بکنه. هر دو پا رو مالش دادم و بابا برام‌دعای خیر کرد، همین دعای خیرش برای دنیا و اخرتم کافیه! در روغن رو که می بستم صدای زنگ بلند شد، دستم رو تکیه گاه بدنم کردم و بلند شدم دکمه رو زدم و از پشت پنجره نگاه کردم ببینم کیه، علی به همراه سعید که سرش باندپیچی شده بود وارد حیاط شد. خدا بخیر کنه، الان خاله ببینه مطمئنم دوباره یه بحثی پیش میاد. ♥️چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ چادرم رو مرتب کردم و با دیدن خاله که با بابا حرف میزد چندتایی صلوات زیر لب فرستادم که همه چی ختم بخیر بشه! با ورود علی و سعید، به محض اینکه خاله چشمش به سعید افتاد، نگران تو صورت خودش زد - خدامرگم بده این چه وضعشه! نگاهش نگران تو صورت سعید چرخید و رو به علی گفت - علی اقا این بچه که حرف نمیزنه، شما بگین چی شده علی نگاهی به سعید کرد و گفت - چیزی نیست مریم خانم، یه تصادف کوچک کرده! خداروشکر ختم بخیر شده خاله عصبی روبه سعید گفت - بگو ببینم ارزش داره به خاطر این دختره خودتو به این روز انداختی؟ نمیگی اگه بلایی سرت میومد چه خاکی به سرم میکردم مامان و خانم جون با صدای خاله از اتاق بیرون اومدن و سعی کردن خاله رو اروم کنن، بابا کلافه شد رو به خاله گفت - مریم خانم خداروشکر که بخیر گذشته، حالا یکم صبر کن بذار یه نفسی تازه کنن بعد ببینیم چی شده! خاله نگاه چپ چپی به سعید کرد و نشست، با صدای زنگ به سمت ایفون رفتم‌و در رو باز کردم، حاج احمد و سهیل داخل اومدن و حاج احمد برعکس خاله که حرص و جوش میخورد بدون اینکه حرفی بزنه، با تأسف سری تکون داد و با علی و بقیه گرم سلام و احوالپرسی شد. به آشپزخونه رفتم تا چایی بریزم، علی وارد آشپزخونه شد و اروم گفت - عشق من حالش چطوره؟ یاد چند دقیقه پیش افتادم و دلخور گفتم - والا با اون لحن صحبتی که شما پشت گوشی داشی فکر نکنم خیلی خوب باشه!! خندید و همونطور که چایی ریختنم رو تماشا میکرد گفت - خانمی شما که انتظار نداری پیش سعید حرفای عاشقونه بزنم! هوم؟ بعد نگاهی به هال کرد و وقتی مطمئن شد کسی نمیاد با خوشرویی گفت - عزیزدلم سعید کنارم نشسته بود به خاطر همین مجبور شدم اونجوری حرف بزنم و الا من غلط بکنم دل خانمم رو بشکنم و تحویلش نگیرم. لبخندی به روش پاشیدم و سینی رو به دستش دادم - حالا که اینقدر پسر خوبی هستی، بیا این چاییارو ببر منم قند رو بیارم دست روی چشمش گذاشت -‌ چشم خانم، بده من سینی رو دادم و پشت سرش به هال رفتم. سعید همچنان ناراحت نشسته بود و با هیچ کسی حرف نمیزد‌. سهیل به محض دیدنم پاشد قند رو گرفت و پشت سر علی تعارف کرد. تا علی نمازش رو بخونه با گوشی مشغول شدم، مامان تلفنش رو قطع کرد و گفت - زهرا برو در رو باز کن، سحر و حمید رسیدن با خوشحالی چشمی گفتم و بدون اینکه با ایفون باز کنم دمپاییا رو پام کردم و برای استقبالشون تا دم در رفتم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ در رو باز کردم و با دیدن سحر که از ازماشین وسایل برمیداشت با خوشحالی به سمتش رفتم. محکم بغلش کرد - چقدر دلم برات تنگ شده بود! - منم همینطور عزیزم، بیا بریم حیاط تا اقا حمیدم ماشین رو پارک کنه بیاد باشه ای گفتم و وارد حیاط شدیم. بالاخره حمید در رو بست و باهم دست دادیم و گفت - سلام ته تغاری! خوبی؟ خداروشکری گفتم و سه نفری وارد خونه شدیم، فضای سنگین خونه با اومدن حمید و سحر کمی بهتر شد و همه گرم خوش و بش کردن باهاشون شدن. طبق معمول علی و حمید شوخیاشون رو شروع کردن، پشت سر سحر رفتم‌تا لباساشو عوض کنه، وارد اتاق خانم جون که شدیم گفت - زهرا...چی شده؟ حس کردم خاله مریم ناراحته، اخه خیلی بیحوصله سلام و احوالپرسی کرد، نکنه ازم ناراحته؟ - نه بابا، تو که کاری نکردی! حالا لباساتو عوض کن بریم بعدا میگم چی شده باشه ای گفت و بعد از عوض کردن لباساش به هال رفتیم. علی مشغول پهن کردن سفره بود، به کمک مامان رفتم و وسایلارو داخل سینی گذاشتم. سهیل هم به کمکمون اومد اما سعید همچنان ساکت نشسته و به گوشیش خیره شده بود! امیدوارم خدا خودش ارومش کنه و بهترین تقدیرو براش بنویسه! بعد از خوردن شام و شستن ظرفها، به خاطر خستگی حمید کم کم اماده شدیم. قرار شد سعید پیش خانم جون بمونه، مطمئنم این خواست خود خانم جونه که میخواد باهاش حرف بزنه از همه خداحافظی کردم و با علی سوار ماشین شدیم. - میگم علی، سعید از اتفاق ظهر هیچ حرفی نزد؟ - نه چیز خاصی نگفت، ولی حسم میگه هنوزم ته دلش یه حسی به مهسا داره ابرو بالا دادم و گفتم - ولی با اون اتفاقایی که افتاده بعید میدونم بشه یه کاریش کرد. - توکل به خدا ، امیدوارم هر چی که خیره براشون پیش بیاد. راستی زهرا من سه چهار روزی فکر نکنم بتونم ببینمت، چون عروسی زینبم نزدیکه، باید درس بخونم تا جبران اون روزا بشه! - باشه، هر چند که ندیدنت برام سخته ولی خب چاره ای نیست لبخند شیرینی زد و لپم رو کشید - اگه برا تو سخته، برا من ده برابر تو سخته! دعا کن این امتحانو خوب بدم یه نفس راحتی میکشم ان شاءاللهی زیر لب گفتم و ماشین رو جلوی درمون نگه داشت. منتظر موندیم تا حمید هم بیاد، طولی نکشید ماشین بابا داخل کوچه پیچید خواستم از ماشین پیاده شم که دستم رو گرفت - مراقب خودت باش گلم! یکم این روزا به خودت برس زهرا خیلی ضعیف شدی! از اینکه بهم محبت میکنه و نگرانمه، قند توی دلم اب شد! - باشه عزیزم، تو هم مراقب خودت باش. کاری نداری؟ - برو عزیزم، به سلامت. از ماشین پیاده شدم و بعد از خداحافظی از همه رفت.وارد خونه شدم و بعد از شب بخیر کوتاهی به اتاقم رفتم، سریع دعای ال یاسین و ذکرهای قبل از خواب رو خوندم و خوابیدم چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ روزهای عید به سرعت برق و باد پشت سر هم گذشت و بالاخره روز عروسی زینب رسید، لباسهایی که برای عروسی قرار بود بپوشم رو داخل نایلون کوچکی گذاشتم. خداروشکر عروسی زینب هم مولودیه و از این بابت خیالم راحته که هیچ گناهی انجام نمیشه و میتونم شرکت کنم. نگاهی به ساعت کردم با اینکه دلم نمیخواست ارایشگاه برم اما اصرار های مامان باعث شد با سحر بریم. مامان وارد اتاق شد و گفت - زهرا بیا زود نهارتو بخور، برو یه دوش بگیر! سحر گفت حمید میگه یه ساعت بخوابم بردنی من میبرم ولی عصر شاید نتونم بیام دنبالتون با علی اقا هماهنگ بشین باشه ای گفتم و به هال رفتم. همونطور که نهار رو میخوردم به علی پیام زدم که ساعت شش بیاد دنبالمون تا بریم تالار! با اومدن حمید و سحر چادر و روسریم رو سر کردم و سوار ماشین شدیم، در طول مسیر چندباری بابا به حمید زنگ زد احتمالا امروز سرشون شلوغه، رو به حمید گفتم - داداش برعکس همیشه چرا امروز سرتون اینقدر شلوغه همونطور که خیابون رو دور میزد گفت - امروز جنس جدید اومده مغازه، محسنم که مادرش مریضه نتونست بیاد. باید خودم برم حساب کتابارو بکنم، یه سریاشونو قراره بیان برای خیریه ببرن اونارم باید جدا بذارم که یه موقع اشتباه نشه. فقط زهرا به علی گفتی بیاد دنبالتون؟ - اره گفتم ولی هنوز جواب نداده - امروز سر اونم شلوغه، بهش زنگ بزن یه موقع یادش نره اونجا الاف بشین باشه ای گفتم و شماره ش رو گرفتم، اما بی فایده بود بهش پیام زدم بالاخره نگاه به گوشیش بکنه می بینه! حمید ماروجلوی در آرایشگاه پیاده مون کرد و تک‌بوقی زد و رفت. زنگ آرایشگاه رو زدیم طولی نکشید در روباز کردن، با دیدنمون ستاره خانم خیلی گرم سلام و احوالپرسی کرد، تو این مدت اخلاقم دستش اومده با خنده گفت - حتما مثل همیشه ارایش ملایم و شینیون ساده میخوای که با چادر راحت باشه درسته با خنده حرفش رو تایید کردم، جواب داد - یکم منتظر بمونین کار این دوتا خانم تموم بشه ، بعد کار شمارو شروع کنم. باشه ای گفتیم و بعد از نیم ساعتی که منتظر موندیم نوبتمون رسید، تعجب میکنم چرا علی اصلا زنگ یا پیام نزده امیدوارم گوشیش رو یه چکی بکنه! روی صندلی نشستیم و سریع کارشون رو با بسم اللهی شروع کردن، نمیدونم‌چقدر طول کشید بالاخره کارمون نزدیک ساعت شش تموم شد، گوشی رو برداشتم و دوسه بار شماره ی علی رو گرفتم. بالاخره تماس وصل شد، اما برخلاف تصورم به جای علی صدای اقا محسن تو گوشم پیچید - الو سلام خانم محبی، حالتون خوبه؟ - سلام شرمنده علی اقا اونجا نیست؟ - والا باهم بودیم، هرکاری کرد ماشینش روشن نشد رفت دنبال مکانیک، متاسفانه گوشیشم جا گذاشته بود تو ماشین، منم الان بیمارستان منتظرشم ! - خیلی وقته رفته؟ - الان دیگه باید برسه، دیدم چند بار تماس گرفتین گفتم شاید کار واجبی دارین مجبور شدم جواب بدم. اگه کاری از دست من برمیاد بگین انجام بدم - نه ممنون، اگه اومدن حتما بگین باهام تماس بگیرن چشمی گفت و تماس رو قطع کردم، کلافه پوفی کردم و رو به سحر گفتم - میگه ماشین خراب شده رفته دنبال مکانیک، گوشیشم مونده اونجا - حالا چیکار کنیم؟ میخوای زنگ بزنم به حمید؟ - نه بابا یه ده دقیقه ای صبر کنیم شاید اومد. فعلا یه ساعت به مراسم مونده! باشه ای گفت و کنارم روی صندلی نشست. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ کلافه به صندلی تکیه دادم و از شدت استرس اینکه نکنه علی دیر بیاد، تند تند پاهامو تکون میدادم، ستاره خانم با دیدنم گفت - نهایتش با اژانس بانوان میرین، چرا اینقدر سخت میگیری دختر - بحث سخت گرفتن نیست، اخه با این ارایش و سر و وضعمون نمیشه که سوار ماشین غریبه بشیم. با ماشین خودمون راحتترم همونطور که موی دختر بچه ای رو کوتاه میکرد ادامه داد - نهایتش خودم میبرمتون! لبخندی به این همه مهربونیش زدم و تشکر کردم. چشمم به گوشی بود و زیر لب صلوات میفرستادم علی زود زنگ بزنه، که صفحه ی گوشی روشن شد و اسم نفسم روش خودنمایی کرد، سریع تماس رو وصل کردم و اینبار با شنیدن صداش انگار جونی تازه گرفتم - سلام...خوبی زهرا! شرمنده امروز همه کارام بهم ریخته. کجایین شما؟ - سلام قربونت، تو ارایشگاه منتظریم - الان میام، چند دقیقه ای میرسم. با خوشحالی باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم. هر دو اماده شدیم و کامل رو گرفتیم تا مبادا چشم نامحرمی بهمون بیفته، با تک زنگ علی از ستاره خانم خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم. تو کوچه نگاه کردم خبری از ماشینمون نیست - عه... نکنه اشتباهی رفته؟ پس کو؟ با بوقی که ماشین جلویی زد سحر گفت - نکنه اون مگانِ که جلو پارک کرده؟ با دقت نگاه کردم، در ماشین باز شد و علی با کت و شلوار سرمه ای رنگ پیاده شد، با عجله به سمتش رفتم و پرسیدم - پس ماشین خودت کو؟ - مکانیک بالاسرشه، محسن سوییچش رو داد گفت شمارو برسونم سوار ماشین شدیم و راه افتاد - خدا خیرش بده، پس مارو رسوندی میخوای ماشینو ببری پس بدی؟ - اره مکانیک گفت، کارش کمه. تا من برگردم درستش میکنه خداروشکری گفتم و به خیابون شلوغ روبروم نگاه کردم، گوشیم زنگ خورد با دیدن شماره مامان سریع تمام رو وصله کردم - سلام مامان خوبی؟. - سلام پس کجا موندین شما؟ - تو راهیم یکم دیگه میرسیم - باشه، ماهم پنج دقیقه ای میشه رسیدیم. تماس رو قطع کردم و زیر چشمی نگاهی به علی که تمام حواسش با رانندگی بود انداختم. این بار برعکس روز عقدمون خیلی ساده موهاشو یکطرفه شونه کرده، اما باهمون سادگی بدجور منو عاشق خودش کرده، با ایستادن ماشین، نگاهم به در تالار که خانمها وارد میشدن افتاد - کاری نداری؟ - نه خانم برین به سلامت، منم برم ماشینو پس بدم. چادرم رو مرتب کردم و ازش خداحافظی کردیم و وارد تالار شدیم ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ وارد تالار که شدیم، نرگس رو دیدم که از بالای پله ها پایین میومد، با دیدنش که پیراهن سفید عروسکی پوشیده بود و موهاش رو روی شونه هاش پخش کرده بود لبخندی زدم و سلام دادم - سلام زنداداش، همش منتظر شما بودم خوشگل شدم؟ - اره عزیزم خیلی خوشگل شدی! ببینم مهمونا زیادن؟ - نه فعلا خودمونیم، ابجی زینب و اقا محمد رفتن بالا دارن عکس میگیرن لپش رو کشیدم و بوسش کردم - ان شاءالله قسمت خودت بشه خوشگل خانم از حرفم لپاش سرخ شد و با سحر به اتاقی که مخصوص تعویض لباس بود رفتیم، با دیدن خاله مریم و مامان به سمتشون رفتیم و سلام دادیم، همگی به سمت سالن اصلی رفتیم، چادرامون رو برداشتیم که موقع اومدن اقا محمد بتونیم حجاب بگیریم، بالاخره اقا محمد رفت و پیش زینب رفتم. به محض دیدنش محکم بغلش کردم - الهی.....مبارکه عروس خانممممم! چه ماه شدی! - ممنون عزیزم! چقدر دیر اومدین - ماشین علی اقا خراب شده بود، دیر اومد دنبالمون سحر هم سلام و احوالپرسی گرمی کرد و کنارش نشستیم - از بچه ها چرا نیومدن؟ زینب همونطور که تور لباس عروسش رو مرتب میکرد گفت - به همشون گفتم، قراره بیان. حالا زوده دیگه از ساعت هفتِ مراسم! ان شاءالله میان. زیر لب ان شاءاللهی گفتم و کمی که صحبت کردیم، گفت - زهرا دلم مثل سیر و سرکه میجوشه، کاش امروز ختم بخیر بشه اخم ریزی کردم - معلومه که ختم بخیر میشه دختر، استرس نداشته باش بابا، امشب بهترین شب عمرته خوش باش عزیزم! با گفتن این حرفم کمی اروم گرفت، تقریبا یه ربعی نشسته بودیم که صدای آهنگ فضای تالار رو پر کرد، متعجب به زینب نگاه کردیم، زینب با نگرانی گفت - دیدی گفتم نگرانم، اصلا از صبح استرس داشتم، میدونم کار کیه! چند نفری از خانما وسط سالن ریختن و مشغول رقص شدن، دلم به حال زینب سوخت. عصبی بلند شد که بره دستش رو گرفتم - زینب یه لحظه صبر کن، زشته من خودم میرم ببینم کی اهنگو زده، تو بشین. مثلا عروسی اخه! اشک تو چشمهاش حلقه زد و با بغض گفت - عروسی بخوره تو سرم! زهرا من نمیخواستم پای گناه به مجلس عروسیم باز بشه! -باشه تو بشین من میرم باهاشون حرف میزنم. به سحر اشاره کردم نذاره بیاد و ارومش کنه. چون میدونم با این وضعیت روحی که داره ممکنه یه دعوای بزرگ بینشون بشه، از فرصت پیش اومده استفاده کردم و سریع به سمت خانمی که مسئول پخش اهنگ بود رفتم و گفتم - سلام ببخشین خانم کی گفت اهنگ بذارین؟ خواست جوابی بده که صدایی از پشت سرم باعث شد به عقب برگردم - من گفتم! یاد قیافه ی نگران زینب و استرسی که این مدت بهش وارد شده، سعی کردم به خودم مسلط بشم و با ارامش حرف بزنم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - الهه خانم این کارتون درست نیست، شما میدونین زینب اصلا اهل بزن و برقص نیست. بی زحمت اهنگ رو قطع کنین، بذارین امشب براش بهترین شب بشه! - زهرا خانم من فقط یه داداش دارم، بهشونم گفته بودم ارزو داشتم تو عروسیش بزنم و برقصم. کلافه نگاهی به زینب کردم و گفتم - الان کار شما درسته؟ امشب شب عروسیشه و کلی برا این شب ذوق داشت. اگه خودتون جای اون بودین چیکار میکردین؟ - هیچی خوش میگذروندم. نگران نباشین با یه دونه آهنگ جهنمی نمیشین، اگه شدین با من!!! انگار افتاده روی دنده ی لج! خواستم چیزی بگم که زینب عصبی نزدیکش شد و گفت - الهه، مگه ما باهم حرف نزده بودیم؟ مشکلت با من چیه؟ الهه پوزخندی زد و گفت - چطور وقتی محمد اون روز باهام بحث کرد، زبون نداشتی الان برا من زبون دراوردی؟ حاج خانم و مادر اقا محمد نزدیکمون شدن، مادر اقامحمد گفت - الهه بس کن، تو ابرو سرت نمیشه؟ صدبار بهت گفتم تو دخالت نکن، بذار هر جوری دوست دارن عروسیشون رو بگیرن. تو عروسی خودت هر کاری دلت خواست بکن! میدونی اگه محمد بفهمه چه قشقرقی به پا میکنه! بعد به مسئول تالار گفت - خانم شما لطف کن اون اهنگ رو قطع کن تا مهمونا نیومدن! مادر اقا محمد نزدیک زینب شد و گفت - به دل نگیر دخترم! الهه نادونه نمیفهمه چی میگه و چیکار میکنه! به خاطر من چیزی به محمد نگو بعد صورتش بوسید و گفت - دورت بگردم، الان مهمونا میان زشته اینجوری ببیننت! بهمون اشاره کرد زینب رو ببریم. دستهای سرد زینب رو گرفتم و گفتم - ناراحت نشو دیگه! منم دلم میگیره. خدا رو شکر ختم بخیر شد - بذار عروسی تموم بشه من میدونم و الهه! نرگس با دیدن قیافه ی ناراحت زینب نزدیکش شد، دیگه خبری از خوشحالی چند لحظه قبلش نبود. - نرگس جان برو برا زینب آب بیار سریع چشمی گفت و رفت، زینب رو تو جایگاه عروس و داماد نشوندم، کمی که آب خورد اروم شد. با شنیدن صدای زنگ گوشیم نگاهی به اسم علی کردم، سریع تماس رو وصل کردم - جانم - سلام خوبی؟ زهرا کی آهنگ پخش کرده بود؟ - هیچی اشتباهی پخش کرده بودن، گفتیم قطع کردن! باشه ای گفت و تماس رو قطع کرد. با پخش شدن صدای صلوات آقایون کمی جو سنگینی که حاکم شده بود عوض شد، اکثر مهمونا هم اومدن ولی زینب هنوز سکوت کرده بود. نگاهی به الهه که با حرص به سمتمون نگاه میکرد انداختم، امیدوارم همه چی خوب پیش بره! مداحی که تو قسمت اقایون بود شروع به مولودی خوانی کرد، دست زینب رو گرفتم و گفتم - زینب بخند دیگه، بیخیال بابا همه چی تموم شد. مهم اینه خدا نذاشت مجلست به سمت گناه بره چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌