eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.7هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ -یعنی دلت برا من تنگ نمیشه؟ - مگه میشه تنگ‌نشه اقا، شما تاج سری، دلبری! به شوخی گفت - خب حالااین شد حرف حساب، فقط از من تعریف کن و دلت برام‌تنگ بشه و الا حسودی میکنما!!! از حرفش خندیدم که ادامه داد - فردا خانم دکتر والی و دکتر انصاری هم هستن، به منم گفتن تو رو با خودم ببرم، هم شام دعوتیم، هم درباره خیریه جلسه داریم. - وااااای چه ادم مهمی شدم من!! خب اینم از این، خبر سوم چیه؟ - خبر سوم اینکه با استاد فاضل درباره اصغر و شرایط زندگیش حرف زدم. قرار شده یه خونه ای براش اجاره کنیم و تو خیریه یه کاری بهش بدیم تا مشغول شه - این که خیلی خوبه! ولی اون که نمیتونه کار کنه، چرا همون هزینه ای که برای کار کردنش میخواین بدین، همینجوری بدون کار کردن نمیدین؟ - زهرا...اصغر مَرده و من نمیخوام اینجوری غرورش بشکنه، چند باری که کمکش کردیم دیدم‌چجوری شرمنده میشه! با استاد حرف زدم و گفتم میخوام یکی از اتاق های خیریه رو مطب کنم تا اونایی که شرایط مالی خوبی ندارن رایگان ویزیت شن، اصغر هم اونجا منشی میشه. هم میتونه تماسهایی که با خیریه میشه رو جواب بده، هم اگه مریضی بود بهشون وقت بده . اهی کشید و ادامه داد - زهرا همش به فکر کارگاه خیاطیم، میخوام دنبال یه وام قرض الحسنه هم باشم که هر موقع کارمون گرفت یه کارگاه بزرگ بزنیم، مهری خانم و یه سریا که عضو خیریه هستن رو وارد کار کنیم با محبت نگاهش کردم، چقدر دل بزرگی داره! - علی تو خیلی مهربونی! بادی به غبغبش انداخت و گفت - میدونم عزیزم، اصلا هیشکی به پای من نمیرسه. ببین خدا چه شوهر مهربون و خوش اخلاقی نصیبت کرده!!! هر شب دو رکعت نماز شکر بخون! پشت پلکی نازک کردم و به شوخی گفتم - حالا من یه حرفی زدم تو چرا جدی گرفتی! هر دو خندیدیم و جلوی یکی از مغازه ها نگه داشت. - زهرا، حالا که وقت دارم پیاده شو بریم اینجا یخچال و فرش نگاه کنیم صبح هماهنگ کردم باهاشون! اگه خوشت اومد همین امروز بخریم. چون بعد از عید فکر نکنم وقتم ازاد شه! باشه ای گفتم و بعد از مرتب کردن چادرم پیاده شدم. وارد فروشگاه شدیم، یه اقای میانسالی که پشت میز نشسته بود با دیدنمون بلند شد و به سمتمون اومد. با علی خیلی گرم سلام احوالپرسی کرد و سر به زیر سلامی بهم داد. احتمالا همدیگرو میشناسن، به سمت لوازم برقی راهنمایی کرد و گفت - علی اقا صبح بهت گفتم اینجا هر چی لوازم جهیزینه بخواین داریم، این قسمت هم کلا لوازم برقیه! هر چی خواستین نگاه کنین، اگه مورد پسندتون بود بهم بگین بعد از رفتنش، یخچالها رو نگاه میکردم، اما بیشتر حواسم به قیمت کارها بود تا یه چیز قیمت مناسب انتخاب کنم به علی فشار نیاد - خب زهراجان نگاه کن هر کدوم که دوست داری بگو باشه ای گفتم و ازبین تمام یخچالها اونی که قیمتش مناسب بود رو انتخاب کردم، علی متعجب گفت - مطمئنی همین‌مدنظرته؟ - اره، اتفاقا از این یخچال خاله م هم داره خیلی راضیه. منم انتخابم همینه ! علی نگاه نافذی به چشمهام کرد و لبخندی کنج لبش نشست ولی چیزی نگفت. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ مشغول تماشای بقیه ی یخچالها شد و دست روی یکیش گذاشت - زهرا یه لحظه بیا! نزدیکش رفتم و گفت - من میگم اینو بگیریم، نظرت چیه؟ نگاهی به قیمتش کردم، سرم سوت کشید. - علی جان به نظرم اونی که من انتخاب کردم خیلی بهتره ها، هم قیمتش مناسبه هم اینکه کیفیتش خوبه! چون خاله نزدیک ده ساله داره، خیلی ازش راضیه! - عزیز من، وسایل برقی رو بهتره یه چیز خوب و با کیفیت بگیریم که چندین سال بشه ازش استفاده کرد - منم موافق حرفتم، ولی.... قبل از اینکه حرفم تموم شه، فروشنده رو نزدیکمون اومد. سکوت کردم، دست روی شونه ی علی گذاشت، علی به عقب برگشت و متوجه حضورش شد - شرمنده مابین حرفتون مزاحم شدم، داشتم وسایل رو چک میکردم که یه لحظه حرفاتون رو شنیدم. علی اقا منم با نظر حاج خانم موافقم. این دوتا یخچال که انتخاب کردین هر دو کیفیتشون خوبه ولی قیمت بالای این بیشتر به خاطر ظاهرشه، یه سری از مشتریا ظاهر وسایل هم براشون مهمه، میان قیمت بالارو انتخاب میکنن! علی نگاهی بهم کرد و لبخندی تحویلم داد. - خدا خیرت بده حاجی! تو این مدت از چند جا که پرس و جو میکردم خیلیاشون دست روی قیمت بالا میذاشتن و کلی هم تعریف میکردن. بالاخره ما که خیلی وارد نیستیم شما باز بهتر میدونی! با ناراحتی سرش رو به علامت تأسف تکون داد و گفت - بله متأسفانه خیلی از همکارا به خاطر اینکه لوازمشون رو بفروشن اطلاعات غلط به مشتری میدن‌ و کلی بازار گرمی میکنن. - ان شاءالله خدا برکت به کسب و مالتون بده. میثم خیلی از شما تعریف کرد با شنیدن اسم میثم با خنده گفت - آقا میثم لطف داره، ایشون مشتری ثابت ماهستن و خیلیا رو معرفی کردن. خلاصه ما سعی میکنیم تو کسب و کارمون خدارو در نظر بگیریم و با مشتری روراست باشیم. اگه خدایی نکرده یه وسیله ای از ما بخرین ولی در عرض یکی دوسال خراب بشه، ماشرمنده مشتریامون میشیم. خب علی اقا مزاحمتون نشم بقیه ی لوازمم نگاه کنین هر سوالی هم داشتین بپرسین. بعد از رفتن فروشنده، علی نگاهی بهم کرد و با خنده گفت - خانم ما یه پا کارشناس بوده و ما نمیدونستیم! - ما اینیم دیگه، حالا مونده منو بشناسی، میدونی من اصلا دوست ندارم تجملی باشم، کیفیت الویت اولمه به جای اینکه چند برابر پول رو بدم به یه یخچال که کیفیتش با اون یکی مثل همه، فقط ظاهرش زرق و برق داره! - بابا تو دیگه کی هستی! خب این از یخچال، حالا بریم سراغ بقیه ی لوازم! باشه ای گفتم و به سمت بقیه ی لوازم‌برقی رفتم چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - زهرا جان الان هر چی که مد نظرته از اینحا انتخاب کن که دیگه خیالمون از وسایل برقی راحت شه با سر تأیید کردم، بعد از انتخاب اجاق گاز و جاروبرقی و تلویزیون علی گفت - خب فقط ماشین ظرقشویی و ماکروویو مونده، بیا ببین کدوم پسند میکنی - علی جان، قرار شد فقط لوازم ضروری بگیریم. من ماشین ظرفشویی و ماکرویو نمیخوام - دورت بگردم اگه فکر جیب من رو میکنی، خیالت راحت! اونقدری دارم که بخوایم بخریم. تو فقط انتخاب کن به بقیه ش کاری نداشته باش لبخندی به روش زدم و گفتم - عزیزم آدم زرنگ اونیه که نذاره ثوابهایی که خدا به خاطر کار خونه بهش داده راحت از دستش بره! من دوست دارم مثل حضرت زهرا کارای خونه رو با دستای خودم انجام بدم. بامحبت نگاهم کرد و گفت - من نمیخوام خدایی نکرده بعدا حسرتی تو دلت باشه که فلان وسایلارو نخریدم. و الا خودم دوست دارم مثل حضرت علی زندگی ساده ای داشته باشیم. - پس خیالت راحت، منم دوست دارم زندگی ساده ای داشته باشیم. - پس امشب شام مهمون خودمی - امشب نمیشه، اخه مامان شام دعوتت کرده آقا -خیلی هم عالی از دستپخت مادر نمیشه گذشت خندیدم و وسایل چوبی رو هم به اصرارش انتخاب کردیم، خوشحالم که تمام وسایلی که انتخاب کردم همه ساده بودن. همه ی وسایلها رو فروشنده فاکتور کردو از مغازه بیرون اومدیم سوار ماشین که شدیم دستم رو گرفت و گفت - زهرا میخوام یه چیزی از ته دل بهت بگم، هر روز که میگذره خدا رو بیشتر شکر میکنم که همسری نصیبم کرده که هم شوهرشو درک میکنه، هم مهربون و خوش اخلاقه - عزیزمی! ما باهم قراره این زندگی رو بسازیم، منم دلم‌نمیخواد تو فشار باشی، چیزای مهمتر از ماکروویو و ماشین ظرفشویی زیاده! ماشین رو روشن کرد و به سمت خونه حرکت کردیم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ ماشین رو کنار دیوار پارک کرد و پیاده شدیم. کلیدم رو بیرون آوردم و همزمان که داخل قفل میچرخوندم زنگ رو زدم تا مامان بدونه که ما رسیدیم. وارد شدم و علی هم پشت سرم اومد، مامان جلوی در ورودی ایستاده بود، هر دو سلام دادیم و جوابمون رو با خوشرویی داد. پشت سرش وارد خونه شدیم، با بلند شدن صدای اذان وضو گرفتیم و چون بابا نیومده بود به علی اقتدا کردم و نمازمون رو‌خوندیم. -قبول باشه خانوم -قبول حق باشه عزیزم با بلند شدن صدای گوشی علی که روی اپن بود، مامان گوشیش رو به دستش داد. تماس رو وصل کرد و همونطور که حرف میزد جانمازش رو‌ جمع کرد. از فرصت استفاده کردم و چند تا گوجه و خیار از یخچال بیرون آوردم تا سالاد درست کنم. علی کنارم نشست و یه تیکه از خیار رو که خرد کرده بودم دستش دادم. همونطور که میخورد گفت - مامان بود می گفت با بابا میخوان بعد شام بیان اینجا - قدمشون‌ سر چشم، خب میگفتی میومدن شام با گفتن این حرفم مامان وارد آشپزخونه بود، بهش گفتم که پدر و مادر علی قراره بیان، رو به علی گفت - علی جان زنگ بزن بگو بیان دور هم باشیم - نه مادر، زحمتتون میشه، گفتن بعد شام‌میان - این چه حرفیه، اتفاقا شام زیاد گذاشتم، بگو بیان دور هم باشیم، نهایتش دوتا نیمرو هم کنارش میذاریم هر کدوم یه لقمه میخوریم علی چشمی گفت و با مادرش تماس گرفت، چندتا گوجه خیار دیگه هم از یخچال برداشتم و سریع شستم و خرد کردم. با اومدن بابا، چهار تا چایی ریختم و بردم. علی با بابا درباره خونه صحبت میکرد و بابا خداروشکری کرد و رو به مامان گفتم - راستی مامان با علی آقا رفتیم هر چی وسایل برقی نیاز بود رو خریدیم هر چی که خریده بودیم رو گفتم،مامان نگاهی به علی کرد و گفت - دستت درد نکنه، اخه قرار بود یه سریاشو ما بخریم، اقا رضا هم پولشو به حسابم ریخته بود. علی خندید و همونطور که چاییش رو برمیداشت گفت - این چه حرفیه مادر، برای زندگی خودمون میخرم دیگه، اتفاقا زهرا جان خیلیاشو نذاشت بخرم بابا نگاه تحسین برانگیزی بهم کرد و گفت - خوب کردی بابا جان! نباید اول زندگی خیلی به هم سخت بگیرین. خود ما وقتی زندگیمون رو شروع کردیم وسایل خونمون خیلی ساده بود، البته معصومه جان خیلی هوام رو داشت، زهرا هم به مادرش رفته! الحمدلله الانم میبینی که همه چی داریم .اما بابت لوازمی هم که خریدی من خودم هزینه رو به کارت معصومه جان ریخته بودم. علی جان خودت رو خیلی تو فشار ننداز، الانم که قراره برای رهن اون خونه پول بدی، بهتره بقیه ش رو نگه داری برا اونموقع، برای لوازم جهیزیه بقیه ش رو من میدم. - سلامت باشین پدر جان، فعلا یکم پس انداز دارم برا رهن خونه. چون خودمونم دوست داریم زندگیمون ساده باشه، هر چی ضروریه میخریم با گفتن این حرفش زنگ آیفون به صدا دراومد، به اتاق رفتم و یه بلوز سرخابی رنگ‌و دامن بلند پوشیدم و به هال برگشتم. حاج خانم و حاج اقا وارد شدن، نرگس هم چادر نماز خوشگلی سرش کرده بود و پشت سرشون وارد شد. ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇 6037701403767483 بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ بعد از خوردن شام، کنار علی نشستم و حاج خانم گفت - علی جان مادر امروز وسایل رو خریدی؟ - بله مامان، قرار شد پس فردا بفرستن، فقط باید یه جای مناسب براشون جور کنیم و روشون رو بکشیم بابا رو به حاج خانم گفت - دستتون درد نکنه، اتفاقا قبل از اینکه بیاین به علی میگفتم که مجبور نبودی خودت رو خیلی تو فشار بندازی، بعضی از وسایل رو قراربود ما بگیریم که علی اقا خودش زحمتشو کشیده حاج اقا با خنده گفت - چه فرقی میکنه ما یا شما! بالاخره همه باید به این دو جوون کمک کنیم به خوبی و خوشی برن سر خونه زندگیشون مامان جواب داد - دست شما درد نکنه، ان شاءالله این دوتا هم زود برن سر خونه زندگیشون، ما خیالمون راحت میشه. حاج خانم گفت - اتفاقا امشب حاج اقا گفت بیایم اینجا در این باره حرف بزنیم، راستش گفتیم اگر شما هم راضی باشین فعلا وسایلی که برای شروع زندگی نیازه بخرن برای بقیه ش پولشو بدیم پس انداز کنن، بعدا یه وامی چیزی بگیرن برای خرید خونه! مامان با خوشحالی گفت - اینکه خیلی خوبه، اگه بچه ها موافق باشن به نظرم این بهتره! ما که اون روز با زهرا رفتیم هر چی لازم بود خریدیم، امروز هم که باهم رفتن لوازم برقی رو خریدن، میمونه یه سری وسایل خرده و ریز که اونا هم هزینه ی انچنانی نمیخواد، کم کم میگیریم. علی کنار گوشم گفت - زهرا جان دیشب مامان در این باره باهام حرف زد، خیلی فکر کردم میگم اگه تو موافق باشی این پول رو بذاریم تو صندوق خیریه، اگه بذاریم بانک برکت از زندگیمون میره، ولی اگه تو صندوق خیریه باشه هم برا چند خانواده میتونیم کمک کنیم هم خیر و برکتش به زندگی خودمون برمیگرده! از این فکرش خوشم اومد، دستش رو گرفتم - هر کاری صلاح میدونی بکن، این معامله دو سر سوده!هم به چند نفر کمک میکنیم هم اگه با خدا معامله کنیم مطمئنم بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنیم بهمون میده با صدای حاج اقا که نظر مارو میپرسید دست از صحبت کشیدیم، علی تصمیمی که گرفته بودیم رو بهشون گفت، بابا گفت - بالاخره زندگی خودتونه، ما هر چی در توانمون باشه بهتون میدیم، خودتون هر کاری صلاح میدونین بکنین کمی روی مبل جابجا شدم و گفتم - راستش بابا علی اقا که خداروشکر کار میکنه، منم با نظرش موافقم. چون اینجوری چند تا خانواده هم حمایت میشن! برا بقیه هم خدا کریمه ان شاءالله خودش کمک‌میکنه همه ان شاءاللهی گفتن، خواستم برم چایی بیارم که چند تقه به در خورد، سحر و حمید وارد شدن. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ هر دو سلام دادن و پیش بقیه رفتن. وارد آشپزخونه شدم، مشغول ریختن چایی بودم که سحر وارد آشپزخونه شد و به کابینت تکیه داد به شوخی گفتم - جدیدا سرسنگین شدی، کم میای پایین! همونطور که قندون رو داخل سینی میذاشت با خنده جواب داد - من سرسنگین نشدم، چند باری اومدم جنابعالی خونه نبودی! حالا تعریف کن ببینم چه خبرا بیرون خوش گذشت؟ - خداروشکر جات خالی، امروز رفتیم یه خونه دیدیم، سحر ببینی عاشقش میشی! - عه! خب به سلامتی، کدوم طرفاست؟ - نزدیک بیمارستانیه که علی کار میکنه. بعدشم رفتیم تمام وسایل برقی رو خریدیم، حالا تو تعریف کن چرا کم پیدایی؟ لبخند کجی گوشه ی لبش نشست و همونطور که به حمید نگاه میکرد گفت - اون لباسی که برا اقا حمید دوخته بودم، یادته؟ دیشب بهش دادم. خیلی ذوق کرد، میگفت باورم نمیشد به این زودی خیاطی رو یاد بگیری! امروزم بعد رفتن تو، اومد دنبالم رفتیم یه سری پارچه خریدیم. - ای کلک، دور از چشم من خوب داری پیشرفت میکنیا - دیگه دیگه!!! حمید وارد آشپزخونه شد و کنار سحر ایستاد - یه ساعته منتظر چایی هستیما، مگه مراسم خواستگاریه این همه طولش میدی! پشت پلکی نازک کردم و به شوخی گفتم - از خانم خیاطت بپرس که منو به حرف گرفته نگاه محبت امیزی به سحر کرد، همونطور که میخندید نزدیکم شد - بده من اون چایی رو یخ کرد، چایی باید داغ و لبسوز باشه! یادم باشه به علی بگم بدجور کلاه سرش رفته، برای یه چایی اوردن اینقدر طولش میدی، تو غذا پختنی چیکار میکنی؟ ه‍ئی بیچاره علی که خبر نداره.... قبل از اینکه حرفش تموم شه، سحر مشت ارومی به بازوش زد - بیا برو دیگه! پشت سر حمید پیش بقیه رفتیم، کنار علی نشستم و حاج خانم گفت - معصومه جان این هفته پنجشنبه میخوایم برا زهراجان عیدی بیاریم، گفتم از الان بهت بگم. با شنیدن این حرف به فکر رفتم، نگاهی به مامان کردم، نمیدونم عکس العملشون با شنیدن این حرفم چیه، لب هام رو تر کردم و جواب دادم - مامان جان راستش امیدوارم ناراحت نشین، من.... من تو عید نوروز عیدی نمیخوام حاج خانم متعجب نگاهم کرد و گفت - چرا دخترم، براهمه ی دخترا عیدی میبرن این اولین عیدی هست که برات میخوایم بیاریم با خنده جواب دادم - اصلا بحث این نیست، من دوست داشتم عیدیم روز عید غدیر باشه، همونطور که اهل بیت گفتن بزرگترین عید ما مسلمونا عید غدیره! چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ حاج خانم با یه لبخند شیرین رو کرد به من و گفت: خب عروس قشنگم! بیست و هشت اسفند هم عید غدیرخم هست و تاریخ شمسی وقوع عید غدیر همون روزه! خیالت راحت باشه دخترم! من با شناختی که از عقاید ناب تو و علی دارم این روز رو به برکت امیرالمومنین انتخاب کرده بودم که برات عیدی بیاریم، آخه برای سالگرد قمری عید غدیر شما دیگه به سلامتی رفتید سر خونه و زندگیتون! علی که تا این لحظه ساکت بود و به حرفهای من و مادرش گوش می‌داد گفت: آره اتفاقاً یه نامه‌ای بود که سازمان ژئوفیزیک به درخواست کانون خورشید زده بود که تاریخ دقیق عید غدیر رو همون روز اعلام کرده بودند. - خب اینم از این دخترم، پس ان شاءالله ما روز بیست و هشتم مزاحم‌میشیم - دست شما درد نکنه، ولی حاج خانم ما راضی به زحمت نیستیم. الان تو این شرایطی که هستین خودتونو به فشار نندازین، از یه طرف خرج و مخارج عروسی هست، از طرفی هم عروسی زینب جان نزدیکه. - خدا کریمه، نگران نباش! والا ماهم اهل تجمل نیستیم هر چی در توانمون بود میخریم. نگاهی به علی کردم و اروم کنار گوشش گفتم - تو از همه چی خبر داشتی؟ - اره مامان گفته بود میخواد برات عیدی بیاره، منم بهش پول دادم گفتم هر چی نیازه بخر! ازش تشکر کردم، حاج اقا که صحبتش تموم شد به حاج خانم اشاره کرد که برن، اماده شدن و بعد از خدا حافظی رفتن، علی هم همراهشون رفت استکانهاو بشقابهای میوه رو جمع کردم و داخل سینک گذاشتم، مامان نزدیکم شد و گفت - زهرا مادر، اینارو که شستی یه کم پاهای باباتو مالش بده، به من گفت، از ظهر دستم درد میکنه نتونستم خودم مالش بدم چشمی گفتم و بعد از شستن ظرفها کنار بابا نشستم، دستی به سرم کشید و گفت - خدا خیرت بده دخترم، این پادرد امونم رو بریده!عصری که مغازه دست تنها بودم چند تا کیسه برنج جابجا کردم از کمر تا کف پام‌درد میکنه حمید یه چایی تو لیوان بزرگ برا خودش ریخته بود، کنار بابا روی مبل نشست - من که گفتم یه ساعته برمیگردم، برا چی جابجا کردین آخه! زهرا تو زورت نمیرسه، بکش کنار بذار خودم محکم ماساژ بدم دست از ماساژ کشیدم و حمید خودش دست به کار شد، بابا نگاهی بهم کرد - فردا با مادرت برو هر چی که نخریدین بخر، نذار علی بخره، درسته که برای زندگی خودتونه، ولی بهتره تول اونو برا بعد ازدواجتون نگه دارین. چشمی گفتم و نگاهی به موهای سفید بابا کردم، چقدر تو این چند سال پیر شده، از اینکه یه روز از دستش بدم دلم لرزید. چشمام پر اشک شد، به سختی خودم رو کنترل کردم. بعد رفتن حمید و سحر شب بخیری گفتم و به اتاق برگشتم چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ جلوی اینه ی روسریم رو با سنجاق محکم کردم، نگاهی به سرتا پام کردم. همه چی خوبه! مامان وارد اتاقم شد و با دیدنم گفت - زهرا جان، علی اقا دم دره! بیشتر از این منتظرش نذار دوباره نگاهی به تیپم کردم - مامان این لباسا خوبه؟ چون امشب هم اساتید هستن هم اعضای خیریه، اینو پوشیدم نزدیکم شد و نگاه پر از محبتی بهم کرد - اره به نظر من که خیلی خوبه تشکری کردم و صورتش رو بوسیدم. کیف و گوشیم رو برداشتم و با یه خداحافظی کوتاه بیرون اومدم. علی تو ماشین با گوشیش حرف میزد، با دیدنم دستی تکان داد، در روبستم و سوار شدم. منتظر شدم صحبتش تموم شه، تماسش که قطع شد نگاهم کرد - به به خانم خانما! پس بگو چرا یه ساعته شوهرجانتو اینجا کاشتی! لبخندی تحویلش دادم، کت و شلوار سرمه ای پوشیده بود، چه خوب که منم مانتو و روسری سورمه ایم رو پوشیدم و باهم ست شدیم. - اون یکی چادرتو سر نکردی؟ - نه امشب چادر ساده رو سر کردم، البته یه چادر رنگی هم برداشتم اگر خانما جدا بودن سر کنم. با کی حرف میزدی؟ - استاد بود، گفت اومدنی حاج حسن رو هم برداریم، مثل اینکه پسرش رفته مأموریت - حاج حسن کیه؟ - همونی که خونش رو وقف خیریه کرد،باید بریم از پردیسان برش داریم باشه ای گفتم و تا برسیم به خونه ی حاج حسن، علی یه مناجات از امام زمان علیه السلام روشن کرد. وارد محوطه ی اپارتمان پردیسان شدیم، با دیدن پیرمرد و پیرزنی که کنار درخت ایستاده بودن گفتم - اینان؟ - اره جلوی پاشون ماشین رو پارک کرد، از ماشین پیاده شدیم و سلام دادیم، به گرمی جوابمون رو دادن، حاج حسن قبول نمیکرد روی صندلی جلو بشینه ولی با اصرار ما بالاخره قبول کرد. با خانمش روی صندلی پشت نشستیم حاج حسن گفت - ببخش علی اقا به تو هم زحمت دادم، حامد یه مآموریت فوری پیش اومد مجبور شد بره، و الا با اون میخواستیم بریم! - این چه حرفیه حاج اقا ، وظیفه ست. شما به گردن ما حق زیادی دارین. حاج خانم رو که نگاه کردم، یاد خانم اقا سید افتادم، از وقتی که سوار ماشین شدیم با تسبیح تربت شروع به گفتن ذکر کرد. تسبیح دلربای خودم رو دراوردم و تا برسیم منم ذکر گفتم. ماشین رو جلوی خونه ی استاد فاضل نگه داشت، از ماشین پیاده شدم و در رو برای حاج خانم نگه داشتم تا پیاده شه، علی هم دست حاج حسن رو گرفت و کمک کرد پیاده شه. زنگ رو زدیم، چادرم رو مرتب کردم و کامل رو گرفتم. در باز شد و اقا مهدی پسر استاد که جلوی در منتظر ورودمون بود، با دیدن حاج حسن از پله ها پایین اومد و بعد ازسلام به علی و حاج حسن سربه زیر سلامی هم به ما داد چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ از وقتی که جواب رد دادم دیگه ندیده بودمش، خداروشکر با اینکه فهمید ما باهم نامزد کردیم همچنان با علی صمیمیه! از پله ها که بالا رفتیم، استاد فاضل و خانم رثایی بیرون اومدن، با دیدن خانم رثایی کم موندم بال دربیارم. - سلام استاد خوبین؟ دلم براتون یه ذره شده بود - سلام عزیز دلم، منم همینطور خیلی خوش اومدین. به حاج خانم کمک کردم و باهم به اتاقی که برای خانما آماده شده بود وارد شدم. با دیدن حاج خانم، چند نفر از خانما که نشسته بودن، به احترامش بلند شدن و کنار دیوار براش جا باز کردن. باهمه دست دادم و استاد یکی یکی بهم معرفی کرد. نگاهی به تیپ دکتر انصاری و دکتر والی کردم، متوجه نگاهم شدن و دکتر انصاری گفت - تعریف شمارو خیلی شنیدم خانمی، بیا اینجا پیش ما بشین چشمی گفتم و بعد از عوض کردن چادرم کنارشون نشستم. نگاهی به خانم رثایی کردم که مشغول ریختن چایی بود، کنارش رفتم و گفتم - استاد کمک میخواین؟ - دستت درد نکنه زهرا جان، این چاییهارو ببر منم شیرینی بیارم. چشمی گفتم، سینی رو برداشتم و پشت سر رفتم. به صحبت های دکتر انصاری و یکی از خانمای خیریه گوش میکردم که در باز شد و دختر جوان چادری وارد شد. دخترای استاد هم همراهش بودن، باهمه گرم سلام و احوالپرسی کرد و به من که رسید با خوشرویی سلام داد. جوابش رو دادم اما تا حالا ندیده بودمش، زینب دختر کوچک استاد گفت - زنداداش، زهراجون که میگفتیم ایشونه! ابرویی بالا داد و خوشحال شد، باورم نمیشه یعنی خانم آقامهدیه! خب خدارو شکر که یه همسر خوب نصیبش شده! - از مادر جان خیلی تعریفتو شنیدم عزیزم، مشتاق دیدار بودم - استاد به من لطف دارن گلم استاد نزدیکمون شد و با دیدن عروسش، با خوشرویی سلام داد و بغلش کرد - خوش اومدی منیره جان. بعد رو بهم گفت - زهرا جان، اینم منیره عروس عزیزم! - خوشبخت بشن ان شاءالله، شرمنده زودتر نفهمیدم و الا برای عرض تبریک با مامان میومدیم - عزیزمی،این چه حرفیه! مطمئنم شما دوتا دوست خوبی برا هم میشین، در ضمن اینم بگم که منیره جان از ساداته! - ان شاءالله لایق دوستی با منیره جان باشم - هستی عزیزم. دکتر والی گفت - مهری جان، از وقتی جوونا رو پیدا کردی مارو دیگه تحویل نمیگیریا فقطاستاد خندید و قبل از اینکه پیششون بره گفت - تا شما باهم بیشتر آشنا بشین منم برم پیش دوستای خودم! کنار خودم برای سیده منیره جا باز کردم که گفت - زهرا جان من لباسامو عوض کنم بیام پیشت باشه ای گفتم و بعد از رفتنش نگاهی به اتاق کردم. یه دیوارش که کلا کتابخونه بود و سر تا سر اتاق هم پشتیهای کوچکی گذاشته بودن، احتمالا اینجا رو برای جلسات خانگی آماده کردن، تا منیره بیاد به حرفهای حاج خانم گوش دادم چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ سفره رو به کمک منیره و دخترهای استاد چیدیم. همه دور سفره نشستیم، باورم نمیشد یه روزی تو جمع اساتیدی باشم که برای امام زمان علیه السلام فعالیت دارن، لبخند محوی گوشه لبم نشست و خداروشکر کردم. این لطف حضرته که من حقیر رو هم نشین دوستای خودش کرده! شام رو که خوردیم، سیده منیره که تو آشپزخونه مشغول بودصدام کرد. پیشش رفتم‌و کنارش ایستادم - جانم کاری داشتی؟ - ببخشا میدونم زحمته برات، میتونی ظرفارو که من کف میکنم آب بکشی؟ لبخندی به روش زدم - چرا که نه! آستینهامو بالا دادم و یکی یکی ظرفارو آب کشیدم، استاد با دیدن ما کنار هم دست روی شونه ی هر دوتامون گذاشت و گفت - الهی که عاقبت بخیر بشین و سربازی حضرت رو بکنین تشکری کردیم و رو بهم گفت - زهرا جان یه خبر خوب دارم برات! - چی؟ مشتاقانه منتظر ادامه ی حرفش شدم، گفت - میخوام قبل از عید یه کلاس بذارم، میتونی بیای؟ - معلومه که میام، خیلی وقته منتظر کلاس بودم - اخه الان دیگه نزدیک عروسیتونه، گفتم شاید سرت شلوغ باشه! همونطور که استکان توی دستم رو تو آبچکان میذاشتم جواب دادم - نه استاد، خیالتون راحت! هر چقدرم سرم شلوغ باشه نصف شب هم که باشه برای امام زمان وقت دارم لبخندی از روی رضایت روی لبش نشست، دستمالی رو روی کابینت پهن کردو ظرفایی که شسته بودیم رو روش چید. بعد از تموم شدن کارش چایی ریخت و برای مهمونا برد، از سیده منیره پرسیدم - به سلامتی کی نامزد شدین؟ - پنج شنبه ی هفته ی پیش بود، اومدن شهرستان و عقدمون خونده شد - عه... پس خیلی وقت هم نیست، ان شاءالله خوشبخت بشین عزیزم. واقعا خانواده ی خوب و مؤمنی هستن. تشکری کرد و گفت - وقتی اومدن خواستگاریم، همون موقع مهر اقا مهدی به دلم نشست، اما به خاطر اینکه از خانواده م دور میشدم خیلی تو جواب دادن دو دل بودم. از یه طرف دلم نمیخواست کیس به این خوبی رو ازدست بدم چون هم خودش هم خانواده ش رو دوست دارم، آخه فامیل دوریم! از یه طرفم خیلی وابسته ی مامانمم همینطور که حرف میزد نگاهی به استاد کرد و گفت - تا اینکه وقتی با مامان مطرح کردم کلی باهام حرف زد، آخر سرم گفت اگه بیای قم تو‌کلاس کلی دوست جدید پیدا میکنی، منم که هربار میخواستم جواب رد بدم انگار تو دلم یکی نمیذاشت، بالاخره قسمت شد و عروس این خانواده شدم! با محبت نگاهش کردم و دست هاش رو گرفتم - خیلی از دوستای من از شهر دیگه اومدن اینجا، یه حرف مشترکی که همشون میزنن اینه که با وجود خانم ادم اینجا احساس دلتنگی نمیکنه! نگران نباش کم کم عادت میکنی، امیدوارم دوستای خوبی برای هم باشیم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ ان شاءاللهی گفت و استاد صدامون کرد تا بریم و چایی بخوریم. با شنیدن صدای خنده ی آقایون دکتر والی گفت - ماشاءالله آقایون دور هم جمع شدنی، اینقدر بهشون خوش میگذره که دلشون نمیاد از هم جدا بشن! استاد گفت - والا اسم خانما بد در رفته، اون قدر که اقایون جدیدا گرم صحبت میشن که دست خانمارم از پشت بستن! حاج خانم گفت - خداروشکر، ان شاءالله که همیشه دلشون شاد باشه و خنده ی حلال روی لبشون باشه. تقریبا نیم ساعتی از شام گذشته بود، که چند تقه به در خورد، خدا روشکر درِ اتاق جایی بود که هیچ دیدی به داخل نبود! استاد چادرش رو مرتب کرد و به سمت در رفت. طولی نکشید برگشت و گفت - خانما مثل اینکه احضار شدیم برای جلسه! چادر و روسریم رو سر کردم، دکتر انصاری و دکتر والی چادر به سر، کامل رو گرفته بودن، منیره هم اومد و پشت سر خانما وارد اتاقی که اقایون بودن شدیم. اقایون همگی یه قسمت اتاق نشسته بودن، سلام دادیم و تو قسمتی که برای ما بود نشستیم. استاد فاضل با بسم اللهی شروع به صحبت کرد و بعد از خوش امدگویی درباره برنامه های جدید خیریه یه سری نکاتی رو گفت. از جمله اینکه به غیر از خرید پوشاک و خوراک برای خانواده های نیازمند، درباره تعمیر خونه های روستایی که قبلا شناسایی کردن حرف زد و قرار شد یه گروه با نام منتظران گل نرگس بعد از عید فعالیتشون رو شروع کنن! همینطور درباره اینکه قرار شده یکی از اتاقهای خیریه رو برای طبابت علی اماده کنن و با یه سری از ارگانها هم صحبت کنن تا برای این خانواده ها تخفیفات لازم رو ارایه بدن. صحبتش که تموم شد، دوسه نفری از اقایون هم درباره فعالیت هایی که این مدت داشتن حرف زدن، علی بعد از تموم شدن صحبت همه گفت - به لطف حضرت، یه بنده خدایی مقداری پول قرار شده بده به صندوق خیریه! اگر شما هم صلاح میدونین نظر من اینه که این مبلغ رو برای چند تا خانواده که صابخونه هاشون جوابشون کرده و شرایط اجاره ی مسکن رو ندارن بدیم. همه تایید کردن و استاد گفت - این خیلی خوبه علی جان، زحمت شناسایی این خانواده ها با خودت! فقط این مدت که شهرستان بودیم با چند نفر از رفقام جلسه ای داشتم و قرار شد ماهیانه مبلغی رو به حساب خیریه واریز کنن تا اعضای بیشتری رو بتونیم حمایت کنیم. با دقت به حرفاشون گوش میکردم، از خانما هم نظراتشون رو گفتن و دکتر انصاری گفت - بنده هم مقداری از هزینه ها رو متقبل میشم، ان شاءالله که حضرت ازمون راضی باشن. دکتر والی هم در ادامه ی صحبت خانم انصاری گفت - بنده و چند تا از همکارامون، تصمیم گرفتیم هر هفته مبلغی رو به حساب خیریه واریز بزنیم، هر جا که صلاح میدونید خرج کنید با دقت به حرفاشون گوش کردم، حاج اقا گفت - چه خوبه که دغدغه ی هممون این باشه که زیر پروبال افراد نیازمند رو بگیریم، درسته شاید زیاد درتوان بعضی از دوستان نباشه، ولی با توکل به خدا و لطف حضرت هر کسی هر چقدر براش مقدوره کمک کنه، ان شاءالله که مورد رضایت حضرت هم باشه. علی جان حالا که دور همیم حیفه جلسه مون بدون ذکر نام اهل بیت باشه! بی زحمت یه زیارت ال یاسین بخون و جلسه مون متبرک به نام اهل بیت باشه علی چشمی گفت و بعد از خوندن زیارت و چند دقیقه ای ذکر مصیبت امام حسین علیه السلام، چایی خوردیم و اماده شدم تا برگردیم چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ با صدای زنگ گوشیم یکی از چشم. هام رو به زور باز کردم و بدون اینکه شماره رو نگاه کنم تماس رو وصل کردم - الو... بفرمایید صدای خش خش پشت گوشی اصلا اجازه نمیداد چیزی بشنوم، دستم رو تکیه گاه بدنم کردم و روی تخت نشستم. نگاهی به شماره ناشناس کردم، تماس رو قطع شد، دوباره شروع به زنگ خوردن کرد، تماس رو وصل کردم - الو بفرمایین صدای خانمی از پشت گوشی اومد -الو...س...سلام - سلام، شرمنده صداتون قطع و وصل میشه، . الو....الو... صدای بوق ممتد تو گوشم پیچید، یعنی کی بود؟ شروع به گرفتن شماره کردم ، اما هر چی گرفتم در دسترس نبود. دلم شور افتاد، صداش خیلی آشنابود، هر چی به مغزم فشار اوردم اما یادم نیومد. کش و قوسی به بدنم دادم و به هال رفتم. با دیدن خانم جون خوشحال شدم و نزدیکش رفتم - سلام خانم جون خوبین؟ کی اومدین؟ - نیم ساعتی میشه، با مرتضی اومدم نگاهی به اطراف کردم، خبری از مامان نیست - پس مامان کو؟ - رویا وقت دکتر داشت، با مامانت رفتن - تهران خوش گذشت؟ دلم براتون یه ذره شده بود، خوشحالم زود برگشتین. - خداروشکر خوب بود، ولی هیچ جا مثل خونه خود ادم نمیشه! زهرا جان یه چایی دم کن برام بیار، صبح یه قرص خوردم حالم داره بد میشه چشمی گفتم و بعد از دم کردن چایی، ظرف میوه رو برداشتم و پیش خانم جون رفتم. دوباره صدای گوشیم بلند شدم، با تصور اینکه همون شماره ناشناسه، به سرعت قدم هام اضافه کردم و به اتاق برگشتم تا گوشی رو بردارم. شماره زینب روی صفحه ی افتاده بود، لبخندی روی لبام نشست، تماس رو وصل کردم - به به سلام بر رفیق بی معرفت، زینب خانم! - سلام عزیزم، من بی معرفتم یا تو!؟ - معلومه تو! باید از علی بشنوم عروسیته؟ خیلی نامردی! - به جون خودم یهویی شد، میخواستم زودتر بگم، حالا اینارو بیخیال پاشو بیا اینجا، وسایلاتون رسیده! علی زنگ زد گفت بهت بگم بیای چک کنی ببینی هموناییه که سفارش دادین یانه! - باشه میام، فقط الان خانم جون تنهاست، بذار مامان بیاد بعدش میام - با خانم‌جونم دوتایی بیاین، مامان نهار آش ماست پخته، بابا هم نهار نمیخواد بیاد بیاین دور هم باشیم باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ به هال برگشتم، با دیدن خانم جون که چایی میریخت، شرمنده شدم، پا تند کردم و پیشش رفتم - شرمنده خانم جون، زینب زنگ زد، یادم رفت بهتون چایی بیارم. شما برین بشینین خودم میارم - زهرا جان توت ندارین؟ - چرا تو کابینته، شما بشینین من میارم باشه ای گفت و از آشپزخونه بیرون رفت. سینی رو برداشتم و به همراه توت پیش خانم جون رفتم. چشم هاش رو ریز کرده بود و گوشی ساده مشکیش رو چک میکرد. کنارش نشستم - زهرا جان، ببین این شماره کیه افتاده رو گوشیم! گوشی رو گرفتم و با دیدن شماره خاله مریم گفتم - شماره جدید خاله ست، تازه خریده. اون یکی سیم کارتشو داده سهیل! - اسمشو ذخیره کن،زنگ زد بفهمم کیه! چشمی گفتم و همونطور که شماره رو ذخیره میکردم گفتم - زینب گفت نهار بریم خونشون، تا شما چاییتونو بخورین من یه لقمه نون و پنیر بخورم بریم باشه ای گفت و بعد از خوردن یه لقمه نون و پنیر، آماده شدیم و رفتیم. تا رسیدیم به دم درشون درباز شد و نرگس با چادر سفید گل گلیش بیرون اومد، با عجله سلام داد و به سمت خونه ی دوستش رفت حتی واینستاد جواب سلامشو بشنوه. وارد حیاط شدیم، حاج خانم و زینب جلوی در ورودی به استقبالمون اومدن، دست خانم جون رو گرفتم تا کمکش کنم از پله ها بالا بیاد‌، قبل از اینکه پا روی پله ی اول بذارم، حاج خانم گفت - زهرا جان، میخوای اول بریم اتاقِ گوشه ی حیاط، وسایلا رو نگاه کنیم بعد بریم خونه، چون خانم جون نمیتونه دوبار از پله ها بیاد بالا اذیت میشه چشمی گفتم و باهم به سمت گوشه ی اتاق رفتیم. زینب در رو باز کرد، کل فضای اتاق بوی وسایلای تازه رو برداشته بود، هر سه مبارک باشه ای گفتن و یکی یکی نایلون وسایل رو باز کردیم و بعد از اینکه خیالم از بابت وسایل راحت شد، در رو بستیم و به سمت خونه رفتیم. خانم جون و حاج خانم درباره بالا رفتن قیمت وسایلها باهم گرم صحبت بودن، روی مبل کنار زینب نشستم، چادرم رو باز کردم و گفت - از جهازت بازم مونده که نخریده باشی؟ - نه زیاد، اصلیا رو خریدیم. شاید دوسه تا وسایل تزیینی کوچک بگیرم، نمیخوام خیلی خونه رو شلوغ کنم. تو چشم هاش نگاه کردم، انگار از یه چیزی ناراحته! خواستم بپرسم که حاج خانم گفت - زینب پاشو یه چایی بیار، شیرینی رم گذاشتم تو یخچال! یه کمم اسپند دود کن وسایلارو اوردنی وقت نشد زینب چشمی گفت قبل از اینکه ازش بپرسم از کنارم بلند شد و به آشپزخونه رفت. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ فکرم درگیر زینب شد، تو این چند روزی که ندیدم حس میکنم یکم لاغرتر شده، تا بیاد گوشی رو برداشتم و به اتاق رفتم ،شماره ی علی رو گرفتم. بعد از چند بوق صداش تو گوشم پیچید - سلام خانمی، خوبی؟ - سلام عزیزم، خدا قوت. - سلامت باشی، کجایی؟ - زینب زنگ زد اومدم خونه شما، وسایلارو نگاه کردم، همه چی درست بود. - عههههه...پس جای من خالیه که؟ بدون همسرجانت خوش میگذره؟ - نه عزیززززم، جات خیلی خالیه، کی میای؟ - معلوم نیست خانمم، کارم تموم شد. بهت زنگ میزنم...زهرا جان محسن صدام میکنه بعدا باهات حرف میزنم باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم. به هال برگشتم، زینب مشغول خرد کردن پیاز بود، کنارش نشستم و به خلال های نازک پیاز نگاه کردم. اشک چشمش به خاطر خرد کردن پیاز زیر چشماش جمع شده بود، گاهی وقتا اخلاقمون مثل این پیاز تند میشه و باعث میشیم اشک یکی دربیاد در حالی که خبر نداریم خدا از شکستن دل یه نفر چقدر ناراحت میشه. کارش که تموم شد داخل ماهیتابه روغن ریخت و بعد از داغ شدنش پیازهای خلال شده رو داخلش ریخت و زیرش رو کم کرد. - زینب.... چیزی شده؟ نگاهی به چشمهام کرد و اه کوتاهی کشید - بریم تو اتاقم بهت بگم باشه ای گفتم و زینب رو به حاج خانم گفت - مامان، من و زهرا میریم اتاق، زیر پیازم کم کردم اگه کارم داشتین صدا کنید حاح خانم باشه ای گفت و باهم به اتاقش رفتیم. در رو بست، دستم رو گرفت و روی تخت نشستیم - چرا اینقدر لاغر شدی دختر؟ الان نزدیک عروسیته زیر چشات گود افتاده، یکم به خودت برس! لبخند غمگینی زد و گفت - دلت خوشه زهرا.. این مدت انقدر فشار اومده بهم که نگو! با نگرانی گفتم - چرا خب؟ چی شده! - زهرا تو این یکی دوماه سر خونه گرفتن و جهاز خریدن خیلی حرف شنیدم، میدونی مامان و بابا خبر ندارن یعنی اصلا بهشون نگفتم چون میدونم ناراحت میشن! مثلا همش میگن فلان فامیلمون وسایلاش فلان برنده و از این حرفا! - اقا محمد چی اونم نظرش همینه؟ - نه بابا اون بیچاره همه جوره پابه پای من میاد، البته اینم بگما مادرشوهر و پدرشوهرم بنده های خدا اصلا چیزی نمیگن، ولی خواهرش یکم اذیت میکنه، هر بار یه حرفایی میزنه که دلم بدجور میشکنه. منم فقط سکوت میکنم تا یه موقع نزدیک عروسی بحث و ناراحتی پیش نیاد دستش رو گرفتم و گفتم - مهم اینه که همسرت هم عقیده با توعه! این چند روز رو تحمل کن بعدش که رفتین خونه ی خودتون دیگه ان شاءالله همه چی درست میشه باصدای زینب گفتن حاج خانم ببخشیدی گفت و رفت ♥️قسمت‌اول‌رمان‌نذرعشق(فصل‌دوم) ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ از حرفای زینب خیلی ناراحت شدم، اتاق کوچک و جمع و جورشو نگاه کردم ، چشمم به عکسی که تو مشهد انداختن افتاد. قاب عکس رو برداشتم با دیدن علی که تقریبا بیست ساله به نظر میومد و دست روی شونه ی مادرش گذاشته بود لبخند روی لبم اومد.تو دلم قربون صدقه ش رفتم، تو این مدتی که با علی نامزد شدم متوجه علاقه ی بیش از حدش به مادرش شدم، مامان همیشه میگه اگه پسری مادرش رو دوست داشته باشه و قدرش رو بدونه، مطمئنن قدر همسرشم می‌دونه! چون کسی که به مادرش که از بچگی چندین سال براش زحمت کشیده احترام نذاره هیچ انتظاری نباید داشته باشیم که قدر همسرشم بدونه. باز شدن در اتاق چشم از عکس برداشتم و زینب رو با سینی چای و ظرف میوه دیدم. - به زحمت افتادی ، میگفتی میومدم اونجا دیگه! - چه زحمتی ؟ اینجا راحتتر میتونیم حرف بزنیم. سینی رو روی زمین گذاشت. چایی رو خوردم و رو به زینب ادامه‌داد - میدونی زهرا الان برا شما یه چیزیش خوبه که خانواده ها هوای همدیگه رو دارن، هم اینکه هم عقیده ن! اما تو خانواده ی همسرم فقط اقا محمد اینجوریه! اقامحمد خودش برام تعریف میکرد از بچگی که به کلاسهای استاد فاضل رفته انگار خواست خدا بوده مسیر زندگیش عوض شده! - میدونم عزیز شرایط شما یکم سخته، ولی سخیش بیشتر تا زمانیه که عروسی نکردین، ان شاءالله این روزام زود میگذره. راستی وسایلاتو جمع کردی؟ حس میکنم اتاقت خلوتتر شده - اره بیشترشو جمع کردم، فقط چند تا از لباسام مونده اونارم قرار شده بعد عروسی بیام ببرم. -حالا عروسیتون چطور برگزار میشه؟ یه سیب برداشت و مشغول کندن پوستش شد. - پریشب که اونجا بودیم اقا محمد حرفش رو پیش کشید گفت مراسممون مولودی خوانیه و آهنگ و رقص دوست نداریم باشه، مامانش گفت هر کار خودتون صلاح میدونین انجام بدین. ولی خب هنوز خواهراش نمیدونن دعا کن همه چی خوب پیش بره زهرا، نمیدونم‌چرا استرس دارم. - خیره ان شاءالله نگران نباش! بالاخره اونام میدونن که شما بزن و برقص دوست ندارین. ان شاءاللهی گفت و با خنده ادامه داد - حالا خبر نداری نرگس از الان خودشو مالک این اتاق میدونه همش میگه کی میشه عروسی کنی وسایلامو بیارم اینجا، وسایلاشم جمع کرده اماده باشه! بلند خندیدم، قیافه ش جلوی چشمام اومد - عزیزززم، اتفاقا اومدنی دیدمش اینقدر عجله داشت اصلا واینستاد جواب سلامشو بگیره! سرش رو تکون داد - خیلی شلوغ شده، اصلا به حرف گوش نمیکنه. علی چند باری باهاش حرف زده، یه دوسه روزی اخلاقش عوض شد ولی محبت بیش از اندازه ی بابا و مامان رو که میبینه باز کار خودشو میکنه! - خب بچه ست دیگه، انصافا اینم بگما درسته شلوغه ولی اصلا بی احترامی به بزرگترا نمی کنه - اره بابا الانم اقتضای سنشه که دنبال بازیگوشیه! با سر تایید کردم، بعد از خوردن میوه، گوشیم زنگ خورد و با دیدن شماره مامان تماس رو وصل کردم ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ -الو سلام مامان، خوبین؟ - سلام زهراجان کجایین؟ - زینب زنگ زد اومدیم اینجا، زندایی اونجاست؟ - نه رفتن خونه ی مادرش! زینب اشاره کرد بگم بیاد اینجا، باشه ای گفتم و به مامان گفتم بیاد دور هم باشیم. تماس رو قطع کردم،یاد حرفای زینب افتادم و گفتم - این چند روز یکم به خودت برس کمتر حرص بخور، باور کن دنیا دو روزه همه ی اینا میخواد بگذره - اخه حرص خوردن من به خاطر رفتاراشون نیست، منم دوست دارم هر جوری خودم دوست دارم زندگی کنم. خب ببین اقامحمد هم بیشتر خرج عروسی و وسایل رو خودش میذاره منم نمیخوام تو‌فشار بذارمش! خدا شاهده زهرا خونه ای رو که انتخاب کردیم خیلی نقلی و قشنگه ولی خواهر شوهرم میگه رفتین یه قوطی کبریت گرفتین! حداقل شرایط داداش خودشو باید درک کنه.خودش وضع مالی شوهرش خیلی خوبه ولی نباید زندگیارو باهم مقایسه کنه. خیلی از این شرایطی که برا زینب پیش اومده ناراحتم -تو به خاطر خدا محبت کن و به پدر و مادرش کمک کن و هواشون رو داشته باش، مطمئن باش خدا عوضش رو بهت میده! حرفای خواهرشوهرتم جدی نگیر. به نظرم تو سعی کن بیشتر بهش محبت کنی اینجوری رابطه تونم کم کم بهتر میشه - همیشه سعی میکنم بهشون احترام بذارم و تو کارا به مادرشوهرم کمک کنم. الان میرم خونشون اصلا اجازه نمیدم کار کنه، چون دلم نمیاد خودم بشینم و با این سنش برام میوه و چایی بیاره و ببره! اقا محمد هم خودش متوجه رفتارام هست خیلی ازم تشکر میکنه. هر چند من به خاطر خدا این کارو میکنم، خدارو خوش نمیاد، مادر خودمم پادر داره میبینم چقدر نشستن و بلند شدن براش سخته! یه تیکه از سیبی که خرد کرده بودم رو برداشتم و به سمتش گرفتم، تشکری کرد وهمونطور که مشغول خوردنش بود گفت - یه بار مامان باهام حرف میزد میگفت وقتی تازه ازدواج کرده بودم، مادرشوهرم خیلی اذیت میکرد، میگفت از همون موقع عهد کردم اگه صاحب عروس بشم هیچ وقت اذیتش نمیکنم و مثل دختر خودم میدونم.حالا خداروشکر مادرشوهر من اذیت نمیکنه، خودمم دوستش دارم، ولی دوست دارم رابطه مون صمیمی تر از اینی که هست باشه! - خدا مامانتو حفظ کنه، خیلی مهربون و دوست داشتنیه! واقعا مثل مادر خودم میدونمش! به امام زمان متوسل شو ان شاءالله همه چی خوب میشه. چشماش برقی زد و با هیجان گفت - حالا یه چیزی بگم خوشحال شی! تقریبا دوسه روز پیش بود علی درباره ی تو با مامان حرف میزد،هی تعریفت میکرد میگفت خیلی شرایطم رو‌درک میکنه، مهربونه و از این حرفا، البته کار همیشگیشه ها! مامانم حرفش رو تایید کرد و گفت اره خداروشکر یه عروس خوب نصیبمون شده، خلاصه زهرا جون خوب خودتو تو دل هممون جا کردی! از تعریفی که علی و مادرش ازم کرده بودن حس کردم تو آسمونا سیر میکنم، با خوشرویی گفتم - خوبی از خودشونه عزیزم، هر کاری میکنم وظیفمه! شروع به پیچ دادن گوشه ی روسریم دادم و ادامه دادم - میدونی زینب من علی رو خیلی دوست دارم ، حاضرم درد و بلاش رو به جون بخرم ولی خار توی پاش نره، اینم که میگم باور کن از ته دلمه، الانم دوست ندارم زیاد تو فشار بذارمش چون میدونم بعد ازدواجمون مسئولیت بیشتری گردنشه زینب لبخند شیرینی زد و دیدم به در اتاق نگاه میکنه و میخنده! رد نگاهش رو گرفتم دیدم علی جلوی در ایستاده و نگاهم میکنه، حس کردم تا بناگوش سرخ شدم، یعنی همه ی حرفامو شنید! چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ با شیطنت خندید و وارد اتاق شد، زینب به بهونه ی چای اوردن از اتاق رفت، لبخندی به روش زدم، کنارم نشست و دستم رو گرفت - خب.... ادامه بده عزیزم، داشتی اعتراف به دوست داشتنم میکردی! - خیلی بدجنسی، چرا قایمکی به حرفامون گوش میکردی تو چشمهام خیره شد - اولا قایمکی نبود، یکی دوبار صدات کردم خودت نشنیدی! دوما مهم این بود داشتی اعتراف به دوست داشتنم میکردی و دلم‌ میخواست حرفای دلتو بشنوم سرم رو پایین انداختم، دستش رودورم حلقه کرد، تپش قلبم بالا رفت جواب دادم - خودت تموم حرفای دلمو تو چشمام میتونی بخونی، نیازی به گفتن نیست اقا - چرا اتفاقا بعضی وقتا ادم دوست داره به زبون بشنوه! ولی من بدون خجالت میگم. تو از جونم برام عزیزتری! تو رو به اندازه های تموم ستاره های اسمون و کهکشون و هر چی که فکرشو بکنی میخوامت. دلم میخواد فقط تو بخندی عشق علی! از حرفاش دلم قنج رفت، حق باعلیه! درسته همدیگرو دوست داریم ولی نیازه که به زبون بیاریم، این حدیث پیامبره. دستش رو بالا آورد و روسریم رو باز کرد - گلم این روسری رو باز کن یکم موهای خوشگلت هوا بخوره، اینجا که نامحرم نداریم خانمم - اینقدر گرم صحبت با زینب بودم یادم رفت درش دربیارم. با صدای زینب که برای نهار دعوتمون میکرد همراه علی به هال رفتیم، مامان کنار خانم جون نشسته بود، سلام دادم و با علی به کمک زینب رفتیم. آش خوشمزه ی حاج خانم رو دور هم خوردیم، علی نگاهی به اطراف کرد و رو به حاج خانم گفت - نرگس کجاست؟ حاج خانم همونطور که نون هارو داخل جانونی میذاشت جواب داد - رفت خونه دوستش، بعد نهار گفت میاد علی سکوت کرد و حرفی نزد، تو جمع کردن سفره کمک کردم، حاج خانم داخل یه قابلمه ی کوچک برای بابا و حمید و سحر آش ریخت، تشکری کردم و قابلمه رو روی اپن گذاشتم‌تا موقع رفتن ببریم. علی کمی ناراحت به نظر میومد، با خودم کلنجار رفتم علت ناراحتیشو بپرسم یانه! قبل از اینکه بپرسم نزدیک زینب شد و گفت - زینب جان، مگه من چندباری نگفتم نرگس رو نذارین بره خونه ی دوستش؟ زینب ظرف هارو داخل سینک گذاشت و جواب داد - بابا اینقدر گیر داد ، هر چی مامان گفت نرو، اصرار روی اصرار اخرشم مامان دلش نیومد نذاره، اجازه داد علی ناراحت شد، نفسش رو سنگین بیرون دادو روی صندلی کنار یخچال نشست. زینب متوجه ناراحتیش شد و گفت - علی جان این بار چیزی بهش نگو، تولد دوستشه، از قبل دعوتش کرده بود به خاطر همین رفت. علی سرش رو تکون داد و کلافه پوفی کشید. کنارش نشستم و دست روی شونه ش گذاشتم - حالا اتفاقیه که افتاده، چرا اعصاب خودتو خورد میکنی؟ - اخه من یه چیزی میدونم که میگم نره زهرا! نرگس از مهربونی مامان و بابا سواستفاده میکنه، از این خیلی ناراحتم - حالا امروز که دورهمیم، ناراحت نشو دیگه بخند بذار ماهم خوش باشیم! خودمو لوس کردم و گفتم - باشه....! لبخندی کنج لبش نشست، با محبت نگاهم کرد - چشم، من که دلم نمیاد حرف شمارو رو رد کنم. این بار به خاطرتون چیزی نمیگم. خوب شد - ممنون عزیزم -خواهش میکنم قابلی نداشت. حالا بی زحمت پاشو چند تا چایی بریز بیار بخوریم چشمی گفتم و از کنارش بلند شدم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ یک ساعتی دور هم نشستیم، مامان و خانم جون آماده شدن تا به خونه برن، لباسهامو برداشتم آماده شم وهمراهشون برم علی گفت - زهرا تو بمون نیم ساعت دیگه باهم بریم بیرون باشه ای گفتم،بعد از رفتن مامان و خانم جون، به اتاق علی رفتیم. رو به علی گفتم - چرا یهو سر سفره ناراحت شدی؟ - خوشم نمیاد نرگس با این خانواده رفت و آمد کنه - خب چرا مگه چه اشکالی داره؟ گوشیش رو تو شارژ گذاشت و کنارم نشست - یه پسر داره که اصلا نگاه پاکی نداره! چند باری هم که نرگس برام از دوستش و فیلم هایی که دیده بود تعریف میکرد متوجه شدم فیلم های ماهواره ای خیلی میبینه و همه رو برا نرگس تعریف میکنه. درسته ما خیلی با نرگس تو خونه حرف میزنیم ولی هنوز بچه ست، نمیتونه خوب و بد رو کامل تشخیص بده! خدا نگذره اونایی رو که پای ماهواره رو به زندگیا باز کردن، اون ضربه ای که ماهواره به بنیان خانواده های ایرانی زد چیز دیگه ای نزد، یکی از علت های مخالفتم اینه، علت بعدیشم اینه که دختره با سن کمش با چند تا از پسرای کوچه دوسته! یکی دوباری دیدم خیلی با آب و تاب برا نرگس تعریف میکنه. با تأسف سرم رو تکون دادم - متاسفانه خانواده ها خبر ندارن که با این کارشون تیشه به ریشه ی فطرت بچه هاشون میزنن. استاد ما درباره فیلم های ماهواره ای خیلی باهامون حرف زد به قول یکی از بچه ها می گفت اگه ماهواره از یه پنجره بیاد تو قران از پنجره دیگه میره بیرون، یعنی اینقدر مخربه! - درسته، یکی از دوستای دوران دانشگاهیم رابطه ش باخانومش خیلی بود و زندگی خوبی داشتن، یادمه یه روز گفت به اصرار خانمم رفتم ماهواره گرفتم من خیلی ناراحت شدم تموم سعیم رو‌کردم که منصرفش کنم اما یه اخلاق بدی که داشت یه دنده و لجباز بود، بعد از یه سال دیدم خیلی ناراحت و پکره! علتش رو پرسیدم گفت خانمش بهش خیانت کرده. - خب بهش میگفتی علت اصرارت برای نخریدن ماهواره همین بوده - خودش متوجه اشتباهش شده بود. به خاطر همین نخواستم سرزنشش کنم و بیشتر از این نمک رو زخمش بپاشم. - بعدش چیکار کرد، رابطه شون خوب شد؟ - نه بابا، خانمه طلاقشو ازش گرفت و رفت دنبال خوشگذرونیش. میدونی زهرا دین ما تکمیله و برای هر حرفی که زده علتی داره! اهل بیت هم از عقوبات گناها خبر دارن که به ما هشدار دادن! وقتی دین میگه خانم محترم حجابت رو رعایت کن، همین جمله سودش به خانم میرسه که از چشم های ناپاک و قلبهای مریض دور میشه هم اینکه زندگیای دیگه به فساد کشیده نمیشه! وقتی باهاشون حرف میزنیم، جواب خیلیاشون اینه که زندگی خودمه دوست دارم و به کسی مربوط نیست، در حالی که اشتباه محضه! وقتی یه مردی بیرون میاد و این خانم رو با هزار قلم ارایش و تیپ های فجیع میبینه احتمالش هست هم نسبت به خانم خودش کم کم سرد بشه هم به گناه بیفته! پاهاش رو دراز کرد و ادامه داد - من خیلی تو کتابا خوندم که اون دنیا بعضیا وقتی نامه ی عملشون رو میبینن تعجب میکنن از گناههایی که براشون نوشته شده، ولی خبر ندارن اینا همون گناهاییه که فکر می کردن به خودشون مربوطه ولی میبینن نه! هزار نفرو با همین کاراشون به گناه انداختن و تو تمام اون گناها شریک شدن. به قیافه ی جدی و پر ابهتش نگاه کردم، اینقدر جدی درباره این مسئله حرف میزد که دوست داشتم فقط نگاهش کنم. دقیقا مثل یه استاد حرف میزنه! دستش رو گرفتم و شروع به نوازشش کردم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ پیشونیم رو بوسید و با خنده گفتم - قربون اقای جدی و پر جذبه ی خودم بشم. انصافا خوب حرف میزنی مثل استادا! از حرفم خندید و منو به خودش نزدیک کرد، سرم رو به شونه ش تکیه دادم - میدونی علی خداروشکر به لطف حضرت تا الان سعی کردم حجابم همیشه کامل باشه! چون زیباییهام امانت اقامونه، نباید اجازه بدم نامحرما ببینن! با نوک انگشت رو بینیم زد - الهی دورت بگردم! میگم زهرا باورم نمیشه امسال سال تحویل کنار همیم! - اره کی باورش میشد، چقدر این یه سال زندگیم فرازو نشیب داشت ولی خداروشکر با اومدن تو همشون تبدیل به خیر شدن. چند تقه به در خورد، صدای زینب از پشت اومد - علی جان بیا این تخمه و چایی رو بگیر علی بلند شد و در روباز کرد - دست گلت درد نکنه، بیا تو دیگه - نه شما راحت باشین من میرم تو اتاقم یکم کار دارم - باشه عزیزم در رو بست و کنارم نشست - بیا خانم، به قول بابام وقتی یه چیز خوردنی شریکی باشه باید زود دست به کار بشی و الا هیچی برات نمیمونه - نه دیگه وقتی شریکم تویی مطمئنم برام میمونه، چون دلت نمیاد تنهایی بخوری موهام رو باز کردم و دور شونه پخششون کردم، علی از داخل گلدون یه گل خوشگل برداشت و موهام رو پشت گوشم برد و گل رو کنار گوشم گذاشت - خوشگل بودی خوشگلتر شدی نگاهی به قیافه مهربونش کردم، لبخندی به روش زدم و گفتم - خیلی دوستت دارم، تو زیباترین نقاشی خدایی ابرویی بالا داد و خندید - یادم باشه این حرفت رو بگم با طلا بنویسن، رفتیم‌خونمون بچسبونم به دیوار اتاقمون با خنده گفتم - ماشاءالله کم نمیاریا!!! عاشق اینی که ازت تعریف کنن بادی به غبغبش انداخت و با خنده گفت - خیر خانم هر تعریفی که خوشم نمیاد، بنده عاشق اینم که خانمم، عشقم نفسم تعریفم کنه!! - باشه پس بعد این خیلی تعریفت میکنم به حرفم خندید، کمی تخمه تو مشتم ریختم و شروع به شکوندن کردم. چایی رو‌خوردیم، تا علی سینی رو ببره، سریع اماده شدم تا بیرون بریم. به هال اومدم و با دیدن نرگس که روی مبل نشسته بود و اینقدر محکم لب پایینش رو بین دندوناش فشار میداد گفتم الان کنده میشه! علی با طوری باهاش حرف میزد که انگار یه خانم جا افتاده ست، نمیخوام‌دخالتی تو کارش بکنم چون اگه الان برم اونجا و واسطه بشم دیگه ارزش حرف علی پایین میاد و ممکنه نرگس دیگه ازش حساب نبره. با دیدن سینک پر از ظرف، استینام رو بالا دادم و شروع به شستن ظرفا کردم. تقریبا نصفش رو شسته بودم که حضور علی رو کنارم حس کردم، استیناش رو بالا زد و ظرفارو اب کشید. ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ تند تند لباسهامو عوض کردم، دنبال روسریم گشتم، پس کجا گذاشتمش! انگار اب شده رفته تو زمین، کلافه اطرافمو نگاه کردم، خواستم علی رو صدا کنم که درباز شد و خودش داخل اومد، با دیدن روسریم تو دستش متعجب گفتم - عه...پس این دست توعه، کلی دنبالش گشتم لبخند شیرینی زد و نزدیکم شد، همونطور که روسری رو روی سرم مینداخت تا ببنده، جواب داد - دیدم انداختی رو تخت یکم چروک شده، بردم اتو دادم، حالا صاف وایسا خودم ببندمش! از توجه بیش از اندازه ای که بهم داره کیلو کیلو قند تو دلم آب میشه. با حوصله روسریم رو بست و تموم که شد گفت - بفرما عزیز دل علی، تموم شد. تو آینه نگاه کردم، باید اعتراف کنم علی بهتر از من میبنده، نگاهی به تیپ هردومون کردم که ست پوشیده بودیم، علی بلوز سفید و شلوار کتان کرم رنگ، منم بلوز سفید با سارافون کرم رنگ! - بدو گلم الان صدای بقیه درمیاد، کم مونده به سال تحویل، امروزم که ترافیک میشه باید زودتر از اینا درمیومدیم - باشه فقط چادرمو کجا گذاشتم؟ همین دورو برا بود، بذار ببینم. - خدا بخیر کنه اول سالی همه چیم گم میشه، خودم گم نشم صلوات! بلند خندید و لپم رو کشید - شیرین زبونی نکن! ادم وقتی عجله داره همیشه اینجوری میشه، نگاهی به کنار تخت کردم. - بیا ایناها پیداش کردم چادر مشکیم رو سرم کردم، با محبت نگاهم کرد و پیشونیم رو بوسید. - عالی شدی! بدو بریم باشه ای گفتم و گوشی و قران کوچکم رو برداشتم و باهم بیرون رفتیم. با دیدن بقیه که تو حیاط منتظر بودن، به همه سلام دادم و با خوشرویی جوابم رو گرفتم. مامان کنار بابا ایستاده بود و نگاه تحسین برانگیزی بهمون انداخت و زیر لب چیزی گفت. همه سوار شدیم و به سمت حرم رفتیم. به خاطر شلوغی بیش از حد حرم، ماشین هارو با کمی فاصله پارک کردیم و پیاده راه افتادیم، نگاهم به خانم جون افتاد که آروم آروم قدم برمیداشت، از سرعت قدم هام کم کردم تا باهاش همقدم شم. سرعت علی هم قدم هاش رو باهامون تنظیم کرد و گفت - خانم جون کاش برا شما یه ویلچر میگرفتم، اینجوری پاهاتون درد میگیره خانم جون از بالای عینکش نگاهی کرد و با خنده گفت - میخوای بگی من پیر شدم؟ من از صدتا جوون بهترم هر دو خندیدیم، حمید و سحر هم به جمعمون اضافه شدن، حمید جلوی پای خانم جون خم شد و گفت - خانم جون نوکرتم بیا کولت کنم تا حرم، اینحوری اذیت میشیا!! خانم جون با عصاش پشتش زد و با خنده گفت - برو کنار ببینم، به زور میخواین بهم بگین پیر شدم، برو کنار میخوام بعد از عمری با پای پیاده به حرم بی بی برم. حمید خندید و کمرشو صاف کرد و با علی گرم صحبت شد، دست خانم جون رو گرفتم و به همراه سحر به مسیرمون ادامه دادیم، با دیدن گنبد طلایی بی بی، دلم انگار مثل یه پرنده ای که تو قفس بود پر کشید و به سمت گنبد طلایی پرواز کرد. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ بالاخره وارد حرم شدیم، ماشاءالله به قدری شلوغه که جا برای سوزن انداختن پیدا نمیشه. علی دستم رو گرفت و منم دست خانم جون رو گرفتم و کمکش کردم تا خدایی نکرده تو این شلوغی زمین نخوره، یه جا برا خانم جون کنار دیوار پیدا کردیم و کمکش کردم تا بشینه. هر ثانیه ای که به لحظه ی سال تحویل نزدیک میشیم دلم بی تاب تر میشه! چون همه جا شلوغه، علی دستش رو دورم حلقه کرد. یاد حرف استاد افتادم که میگفت هر لحظه ای که خاصه و میدونین اگه دعا کنین مستجاب میشه قبل از دعای خودتون اول برای حاجت دل امام زمان علیه السلام و سلامتی و ظهورش دعاکنین، حالا که هم نصفه شبه و لحظات خوندن نماز شب هم هست، بهترین فرصت برای دعای ظهوره! با خونده شدن دعای سال تحویل دلم از نبودنشون در کنارمون خیلی گرفت، قطره های اشک از هر دو چشمم پایین ریخت و شروع به خوندن دعای فرج کردم. خدایا باقی غیبت رو به حق اهل بیت علیهم السلام ببخش و به دست حضرت انتقام ظلم های که به اهل بیت شده رو بگیر، خدایا مارو جزو یارانشون قرار بده و تمام عمر خودمون و فرزندانمون و نسل فرزندانمون در راه خدمت به مولامون صرف بشه! علی هم زیر لب دعا میکرد و اشک میریخت، انگار حال هر دومون یکیه! با پشت دست اشکم رو پاک کردم، از جیبش دستمالی بهم داد و به خانم جون و بقیه تبریک گفتیم و بعد از خوندن دعا،کمی که خلوت شد به سمت ماشین ها حرکت کردیم. چون زینب با اقا محمد میره به اصرار علی قرار شد با اونا برگردم. به خونه که رسیدیم، همه پیاده شدن علی گفت - من دارم میرم جمکران میخوای باهام بیای؟ از خوشحالی رو پا بند نبودم، بدون اینکه فکر خواب و چیزای دیگه رو بکنم سریع گفتم - اره میام، صبر کن به بابا بگم بیام با خنده باشه ای گفت و به سمت بابا و مامان که از ماشین تازه پیاده شده بودن رفتم - بابا علی اقا میخواد بره جمکران، اگه اشکالی نداره منم همراهش برم - چه اشکالی عزیزم! شوهرته، صاحب اختیارته! هر جا دوست دارین برین، ولی چون الان همه جا شلوغه بگو با احتیاط رانندگی کنه! چشمی گفتم وحمید قبل از اینکه ماشین رو داخل حیاط پارک کنه گفت - فکر کردی میذارم تنهایی برین، من و سحرم میایم قبل از اینکه منتظر جوابم باشه به سمت ماشین علی رفت و گفت - علی جون، ماهم میایم، تنهایی که نمیچسبه! علی سرش رو از شیشه بیرون اورد و با خنده گفت - بیا بابا، تو یکی رو نمیشه پیچوند - پس صبر کن تا ماشین رو سر و ته کنم بریم - نمیخواد بابا، با ماشین ما میریم، برو ماشینو بنداز تو حیاط بیا حمید باشه ای گفت و بعد از خداحافظی از بقیه چهار نفری سوار ماشین شدیم و به سمت جمکران حرکت کردیم. ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ حمید روی صندلی جلو نشسته بود و باعلی از برنامه ی عیدشون صحبت می کردن، سحر هم برای دوستاش پیام تبریک مینوشت و ارسال میزد. چشم ازشون برداشتم‌ و به آسمون تاریک شب نگاه کردم، بعضی ستاره ها چشمک میزدن، آسمون هیچ وقت از وجود ستاره ها خالی نمیمونه، یاد حدیثی که چند روز پیش تو نهج البلاغه میخوندم، افتادم. امام علی علیه السلام تو نهج البلاغه درباره اهل بیت فرموده « خاندان محمّد همچون اختران آسمان است كه هر گاه يكى ناپديد شود ديگرى پيدا آيد۱.» لبخند محوی روی لبم نشست. واقعا چه نعمتی بالاتر از اینکه خدا ستاره هایی مثل اهل بیت رو سر راهمون قرار داده تا بتونیم تو تاریکی های زندگی راه درست رو تشخیص بدیم و به سعادت برسیم. اگه روزی هزاران بار هم خدارو به خاطر نعمت اهل بیت شکرکنیم باز هم کمه، ولی ما ناشکری کردیم و خودمون رو از وجود نازنین امام زمان محروم کردیم. دست سحر روی شونم نشست و باعث شد از افکارم بیرون بیام - جونم، کاری داشتی؟ - نه بابا دیدم خیلی محو تماشای اسمونی گفتم تا به ملکوت نرسیدی بیارمت پایین از حرفش خنده م گرفت، حمید رو به علی گفت - علی ما تصمیم گرفتیم تعطیلات عید بریم شیراز شمام میاین؟ - دلت خوشه ها ، من بهت میگم امتحانم نزدیکه تو درباره مسافرت حرف میزنی؟ - بابا بیخیال دیگه، یه جوری کاراتو راست و ریس کن بریم! - به جون خودت نمیتونم، تو عروسیتو گرفتی خیالت از بابت همه چی راحته، من از یه طرف باید درسامو مرور کنم، از یه طرفم برای عروسی کلی کارداریم سحر کنار گوشم گفت - زهرا، علی اقا رو راضی کن دیگه، چهار نفری خوش میگذره! نگاهی به علی کردم، هیچ جوره از حرفش کوتاه نمیومد و حمید هم از هر ترفندی استفاده میکرد تا راضیش کنه! سحر با چشم و ابرو اشاره میکرد که یه چیزی بگم، - صبر کن وقتی تنها شدیم باهاش حرف بزنم ببینم راضی میشه یانه! با سر تأیید کرد، کم کم گنبد فیروزه ای جمکران از دور دیده شد، شلوغی اطراف مسجد از همین جا معلومه، با کمی فاصله از مسجد ماشین رو پارک کردیم و به سمت مسجد رفتیم. علی دستم رو گرفت و وارد حیاط شدیم. خداروشکر وضو دارم و نیازی به تجدید وضو نیست، همه شور و شوق خاصی برای سال جدید دارن، کاش میشد تمام عیدهارو با حضور امام زمان جشن میگرفتیم. حمید اشاره به گوشه ای از حیاط کرد و گفت - اونجا خلوته، بریم بشینیم نماز و زیارت بخونیم همه تایید کردیم و بعد از خوندن زیارت ال یاسین و دور رکعت نماز، نیم ساعتی نشستیم. حمید و سحر سرویس رفتن، علی هم کتاب دعاش رو بست. نگاهی به صورت خیس اشکش کردم، با دست اشکاشو پاک کردم. لبخند مهربونی زد، دنبال جمله ای بودم تا بحث شیراز رو پیش بکشم.لب هامو تر کردم و گفتم - علی جان...! - جان علی؟ - میشه کاراتو جور کنی ماهم بریم شیراز؟ دستی به پشت گردنش کشید - زهرا جان، تو که الان شرایطمو میدونی! خودمم دوست دارم ولی امکانش نیست. نفسم رو سنگین بیرون دادم، اما برای اینکه متوجه ناراحتیم نشه، لبخند زورکی زدم و سعی کردم از حالم دلم باخبر نشه! - باشه، هر چی تو بگی! ________________________________________________ 1.نهج البلاغ. خطبه 100 ألا إنَّ آلَ مُحَمَّدٍ صلي الله عليه و آله كَمَثَلِ نُجومِ السَّماءِ ، إذا خَوى نَجمٌ طَلَعَ نَجم ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ دوباره نگاهی به آسمون کردم، علی دستم رو گرفت - ناراحت شدی؟ لبخند کمرنگی زدم -نه بابا، برا چی ناراحت بشم، ولی خیلی دلم میخواست بریم تو چشم هام عمیق نگاه کرد - بذار عروسی کنیم، بهت قول میدم بعد عروسی، یه سفر شیراز ببرمت که ناراحتی این روزا یادت بره، باشه عشق علی؟ چشم هامو رو هم گذاشتم و باشه ای گفتم. لبخند کجی گوشه ی لبش نشست - حالا پاشو بریم دنبال این بشر ببینیم کجا غیبش زد از حرفش خنده م گرفت، با دیدن حمید و سحر که شیرینی به دست میومدن، با دست اشاره کردم - نمیخواد دنبال این بشر بری! هر جا خوردنی باشه همونجا پیداش میکنی، دارن میان! دستمو گرفت و هر دو پاشدیم، چادرم رو که خاکی شده بود، تکون دادم و تمیزش کردم. سحر شیرینی که تو دستش بود رو به سمتم گرفت - بیا زهرا، اینو برا تو آوردم حمید هم به علی داد و بعد از خوردنش، گفتم - الان مسجد خلوت شده، بریم دو رکعتی داخل مسجدنماز بخونیم بعد بریم همه قبول کردن و بعد از خوندن نماز به سمت ماشین رفتیم. سوار شدیم و علی به خاطر شلوغی و توصیه های بابا آروم رانندگی می کرد، حمید با دست روی پای علی زد - خوابم میاد علی یکم سرعتتو زیاد کن! علی نوچی کرد و گفت - اینجا شلوغه، درضمن پدرجان کلی توصیه کردن که تند نرم. حمید سرش رو تکون دادو گفت - من نمیدونم زهرا چجوری تو رو جادو کرده! اصلا بعد از اینکه نامزد شدی از این رو به اون رو شدی! ببینم تو نبودی تو پادگان سوار جیپ میشدی و با اخرین سرعت میرفتی علی بلند خندید و جواب داد - اره ولی الان عقلم سرجاش اومده! حمید به شوخی گفت - نه بابا به نظر من که عقلتو ازدست دادی! بابا خوابم میاد یکم پاتو رو اون گازه فشار بده زود برسیم. علی و حمید باهم بحث می کردن، چشم ازشون برداشتم، سحر پرسید - چی شد زهرا، میاین؟ - نه شرایط ما جور نیست بیایم لبهاش آویزون شد - هر چی خیره ان شاءالله همون بشه! بالاخره به کوچه ی خودمون رسیدیم، از ماشین پیاده شدیم، حمید و سحر خداحافظی کردن و داخل رفتن. وقتی تنها شدیم علی گفت - کاری نداری عزیزم؟ - برو به سلامت مراقب خودتم باش. منتظر موند وارد حیاط که شدم تک بوقی زد و رفت. وارد خونه شدم، مامان هنوز بیدار بود. نزدیکش رفتم - چرا نخوابیدین؟ - منتظر موندم شما بیاین بعد بخوابم. بیرون شلوغه نگران بودم - الهی دورتون بگردم، دیگه برین بخوابین چشماتون خسته ست. از صبحم که کلی کار کردین باشه ای گفت و بعد از گفتن شب بخیر به اتاقشون رفت. لباسهام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم. صدای پیامک گوشی بلند شد، خم شدم و از روی میز برداشتم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ گوشی رو برداشتم و با دیدن اسم نفسم سریع پیام رو باز کردم - جان دلم! میدونم خیلی دلت میخواد بریم مسافرت، باور کن از وقتی گفتی دوست داری بری، فکرم خراب شده! به جون خودم دوست ندارم ناراحت بشی ولی الان واقعا خودمم تو فشارم، شرایطمون اصلا جور نیست ازاینکه رفتارم باعث شده علی این فکرو بکنه از دست خودم ناراحت شدم، براش سریع تایپ کردم - عزیزم باور کن من ناراحت نیستم، قربون دل کوچیکت بشم که طاقت ناراحتیمو نداره!!!! اصلا فکر اینارو نکن حتما خیریتی توش هست. برو بخواب دورت بگردم، شیراز و قم که مهم نیست، مهم اینه کنار تو خوش باشم. پیام رو فرستادم و منتظر جوابش موندم، طولی نکشید جوابش رو فرستاد - تلافی این مهربونیتو در میارم بانو! شبت بخیر باشه عزیزم جوابش رو دادم، تا پتو رو روی سرم کشیدم خوابم گرفت. با تکونهای دستی چشمهامو باز کردم، مامان بالای سرم ایستاده بود - زهرا جان ما میخوایم با خانم جون بریم سر خاک آقاجون، میای؟ - اره صبر کنین منم اماده شم پتو رو برداشت و همونطور که مشغول تا کردنش بود گفت - من اینجا رو مرتب میکنم، حمید رفت بیرون کار داشت گفت نیم ساعته میاد، زود برو صبحونت رو بخور بعد اماده شو - میگم به علی اقا هم بگم لبخندی روی لبش نشست - اگه دوست داری بگو اونم بیاد چشمی گفتم و سریع گوشی رو برداشتم و بهش پیام زدم. تا جواب بده سریع سرویس رفتم و دست و صورتم رو شستم.‌ یه پیام از طرف علی اومده بود، بازش کردم - سلام عزیزم من با مامان و بابا رفتم خونه یکی از اقوام که تازه فوت شده و اولین عیدشه! شما برین، از اونجا باهم میایم. جوابش رو دادم و بعد از خوردن صبحانه، سریع اماده شدم. حمید خیلی زود برگشت، چون تو یه ماشین جا نمیشدیم یه تاکسی هم گرفتیم و به سمت مزار حرکت کردیم. به محض رسیدن سر مزار اقاجون، شروع به خوندن سوره یس کردم،خانواده خاله هم اومدن و دایی مرتضی، چون زندایی رویا حالش خوب نبود، تنهایی اومده بود. نگاهی به خانم جون که زیر لب حرف میزد انداختم، تا وقتی نامزد نشده بودم معنی عشق و دوست داشتن رو نمی فهمیدم،0اما الان با وجود علی میفهمم زن و شوهر چقدر به هم وابسته ن! فوت اقاجون خیلی خانم جون رو پیر کرد. با شنیدن صدای علی از فکر بیرون اومدم، به عقب برگشتم و با دیدنش لبخند روی لبم نشست. رو به علی گفتم - چرا نگفتی منم باهاتون بیام؟ - مامان نذاشت، گفت تازه عروسه نمیخوام اونجا بیاد. نگاه پر از محبتی به حاج خانم که همه جوره حواسش بهم بودکردم. همه فاتحه خوندیم و به سمت خونه خانم جون چون بزرگتر فامیل بود حرکت کردیم چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ خونه خانم جون رسیدیم و به کمک سحر از همه پذیرایی کردیم. چون نزدیک نهار بود، خانم جون اجازه نداد هیچ کس بره، به حمید گفت از بیرون غذا تهیه کنه! دور هم نهار رو خوردیم و خانواده ی علی برای بازدید از فامیلهاشون رفتن. ماهم یک ساعتی نشستیم و بعد از تمیز کردن و شستن ظرفا به خونه برگشتیم. تقویم رو از روی میز برداشتم و دنبال یه تاریخ مناسب برای روز عروسیمون گشتم. روزهای جشن خداروشکر زیاده، ولادت حضرت زهرا که نمیتونیم، چون علی اردیبهشت امتحان داره، دوباره نگاه کردم. تنها جشن هایی که مونده، عید مبعث و اعیاد شعبانیه و نیمه شعبانه، باید یه روزی به علی بگم بیاد باهم صحبت کنیم ببینیم چه تاریخی خوبه! تقویم رو سر جاش گذاشتم و کمی دراز کشیدم. باصدای سحر و حمید از جام بلند شدم و به هال رفتم. سلام دادم و به درخواست مامان چایی دم کردم و به هال برگشتم. حمید کمی از آجیل برای خودش و سحر ریخت و گفت - مامان اگه خدا بخواد پس فردا میخوایم بریم شیراز، شما نمیاین؟ - نه حمید جان، ما فکر نکنم جور بشه! دوتایی میرین؟ - اره مامان، به علی گفتم باهم بریم، این دوتا کلاس گذاشتن و میگن نمیایم! مامان خندید و نگاهم کرد رو بهشون گفتم - وااااا....داداش! من که دوست داشتم بیام خب علی اقا شرایطش جور نیست. میگه الان هم نزدیک امتحانمه، هم نزدیک عروسی! نمیتونم که اجبارش کنم، خودمم فکر کردم دیدم بنده خدا حق داره! مامان روبه حمید گفت - علی اقا حق داره مادر، بیچاره تموم کارها افتاده گردنش! بعد رو کرد به من: - زهرا جان کار خوبی کردی، زن و شوهر باید شرایط همدیگرو درک کنن - البته قول داده بعد از عروسی بریم حمید با خنده جواب داد - ما رو ببین که میخوایم با اینا بریم مسافرت، غافل از اینکه اینا دارن مارو میپیچونن که دوتایی برن تقریبا یک ساعتی با حمید بحث کردیم و در اخر با شوخیهاش ختم بخیر شد. کمی برنج خیس کردم تا برای شام بپزم، یه بسته گوشت از فریزر بیرون آوردم تا یخش باز بشه و قورمه سبزی بپزم. حمید و سحر برای بازدید از اقوام سحر خداحافظی کردن و رفتن، مامان و بابا هم به همراه خانم جون، خونه ی چندتا از آشناها رفتن. خورشت رو بار گذاشتم و روی مبل ولو شدم. یه مداحی روشن کردم و سرم رو به تاج مبل تکیه دادم. چشمهام رو بستم و به یاد اولین کربلایی که با علی رفتم همنوا با مداحی خوندم. قطره ی اشکی روی گونه ریخت، چقدر زود گذشت، کاش جور میشد دوباره میرفتم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌