eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
1.6هزار دنبال‌کننده
8 عکس
0 ویدیو
2 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
. السلام علیکـَ یا حسن ابن علی، ایها المجتبی ========================= مُخَمَس مدح و مرثیه (ع) شاه کرم لطفی بفرما مستکینت را این نوکر افتاده بر روی زمینت را آقا تفضل کن گدای کمترینت را در سینه ام پر کن تو مهر بی قرینت را با سائلان تو مهربانی ای حسن جان لطفی کن آقا که دلم سامان بگیرد شعرم به گوشه چشمت آقا جان بگیرد هم جان بگیرد هم تب طوفان بگیرد لطفی که قلبم پیش تو اسکان بگیرد تو حضرت آرام جانی ای حسن جان من از طفولیت به نامت مبتلایم خوشنود از این حال جنون و ابتلایم خرسندم از این که غم تو شد بلایم اصلاً خودت کردی اسیر کربلایم روزی رسان نوکرانی ای حسن جان در می‌زنم شاید نگاهت را ببینم یک چشمه شاید روی ماهت را ببینم حسن رخ و چشم سیاهت را ببینم شاید که لایق بودم آهت را ببینم غمگین غم‌های نهانی ای حسن جان در می‌زنم درباز کن بر من نظر کن من شاعرت هستم به شعر من اثر کن منظومه‌ام را از غم خود با خبر کن از کوچه‌های کودکی خودت گذر کن تو آگه از سرّ نهانی ای حسن جان از کوچه‌ای که غم در آن تکثیر می‌شد ناموس ذات حق در آن تحقیر می‌شد بی حرمتی بر آیه‌ی تطهیر می‌شد آنجا که بغض و کینه‌ها تصویر می‌شد آن کوچه را تو روضه‌خوانی ای حسن جان وقتی که باد کینه در آن کوچه پیچید سد شد مسیر و ناگهان آن کوچه لرزید بعدش صدای نحس آن بی دین که غُرید وَ چشم‌های کودکی که داشت می‌دید وای از بلای آسمانی ای حسن جان هِی بر سرانگشتان پایت قد کشیدی هِی این طرف هی آن طرف‌تر می‌دویدی غمگین‌ترین تصویر خلقت را تو دیدی بی احترامی کرد و آقا تو شنیدی ناموس حق را پاسبانی ای حسن جان در قلب تو این ماجرا جاماند آن روز در چشم‌هایت این بلا جاماند آن روز در گوشت آن لحن و صدا جاماند آن روز وقتی به چادر جای پا جاماند آن روز این درد را تنها تو دانی ای حسن جان این روضه مرقومه را تنها تو دیدی وقت لگد، معصومه را تنها تو دیدی ضرب هجوم لطمه را تنها تو دیدی آن مادر مظلومه را تنها تو دیدی از دیده‌هایت خون فشانی ای حسن جان .
. علیه السلام مضمون هر قصیده، مُخمّس، غزل، حسن حلوای ماست ذکر سلامًُ عَلَی الحسن حیدر گرفته آینه ای در بغل، حسن... بوده ابوتراب و دگر شد اَبَاالحسن تنها دلیل خنده ی مولا رسیده است اول امامزاده‌ی دنیا رسیده است ماه کریم و ماه کَرم، ماه مجتبی است هرکس که مادری شده دلخواه مجتبی است خیرات مومنانه به درگاه مجتبی است روزیِ ما به اشکِ سحرگاه مجتبی است جانم به شال سبز سر دوش تان حسن تنها پناه ما شده آغوش‌تان حسن لب وا نکرده ایم و به ما می کنی نظر با این حساب کاسه ی سائل بزرگ تر از سفره ها "نمک" ز شما می رسد اگر؛ ما "شور" خواستیم و شده رزق ما "شِکر" این زندگی ما همه از نعمت شماست حرف از کریم شد، همه جا صحبت شماست آقا، غبار گیر از آییـنه های ما سرمایه ای است عشق تو در سینه های ما سفره نشین تو همه پیشینه های ما حرف و حدیث تو شده گنجینه های ما حرفی بزن که آب شود قند در دلم با دست توست حل شده هر بار مشکلم سمت تو از وجودِ خودم هم فراری ام چون رود هر دوشنبه به سمت تو جاری ام رَدّم کنی اگر، به چه کس می سپاری ام رحمی بکن به بی کسی و بی قراری ام پیش توییم با لبِ خشک و دو چشم تر ما را شده به یک "ثمنِ بَخس" هم بخر گُلهای خشک از قدمت سبز می شود قلب سیاه ما ز دَمَت سبز می شود یک روز می رسد علمت سبز می شود رنگ ضریح محترمت سبز می شود یک روز سمت قبر تو ای‌جان روان‌ شویم ما با گلاب قمصر کاشان روان‌ شویم آقا همان گدای قدیمی و ساده ام هستیم نوکرت خودم و خانواده ام یک عمر دل به عشق حسین تو داده ام من اربعین به یاد شما توی جاده ام عرض سلام ما به مدینه بَرَد نسیم یک اربعین به تربت پاک تو می رسیم... ‌.
. به نام خدا نیمه ی ماه شد و روی تو پنهان از چیست این همه داغ فِراق این همه هجران از چيست حال ما ، حال پریشان شدگان است ولی کس نپرسید که این حال پریشان از چیست سر و سامان که نداریم و نپرسید کسی عاشق خسته تو بی سر و سامان از چیست همه بُحران زده ایم از غم هجران و مپرس در درون دل ما این همه بُحران از چیست شاید آن لَیْله ی قدر این شب لبریزِ خداست لَیْلَةُ الْقَدْرِ بخوان ، دیده ی حیران از چیست می شوند از غمِ هجران تو توفانی تر گر بدانند که این منشأ توفان از چیست خانه ی دل ز فراقت همه ویرانه سراست بگذارید بدانند که این خانه ویران، از چیست بوی پیراهن یوسف برسد از کنعان ای عزیز دلِ زهرا ، دلِ سوزان از چیست آمده دل پی تو جانب یثرب امشب تا ببیند افق روشن و تابان از چیست ناگهان دید که خورشید ز رخ پرده گرفت بنگر ای چشمِ زمان دیده درخشان از چیست سبط اکبر حسن آمد به گلستان وجود حال فهمیده ام این باغ گل افشان از چیست شد شکوفا گل رخسار کریم بن کریم خود بدانید دگر عطر گلستان از چیست در تبسّم شده لب های علی ، هیچ مپرس خنده بر روی لب حضرت جانان از چیست سُفردار آمده با خوان کرم خود بنگر بر گدایان حرم نیکی و احسان از چیست همچو «یاسر» به ولایش همه ایمان داریم تا بدانید که این جلوه ی ایمان از چیست ** «یاسر»
لب میشود به ساغرِ پاکِ مدیح،تَر میخوانمت،نه مثل همیشه، صریح تر ای خانواده ات همه یُحیی یُمیت کار ای در میان جمع مسیحان مسیح تر از بین کردگار،خدا،رب...خودت بگو نامَت نَهَم کدام که باشد صحیح تر؟ با آنکه ذاتِ چشمِ حسینت ملاحت است طرزِ نگاهت از اَخَوی ات ملیح تر با دشمنت حسابِ پدرکشتگی کم است مخصوصاً آن وقیحه ی بنتِ وقیح تر با من کرامت تو مَحَک میخورد، بخر دنیا ندیده چهره ای از من کَریه تر حتی بقیع دور و برِ خود ندیده است از تو امامِ بی حرم و بی ضریح تر
یا معزالمومنین علیه السلام آیینه تمام نمای خدا حسن (ع) آموزگار مکتب جود و سخا حسن (ع) ما صبح و ظهر و شام گدای حسن شدیم بخشیده است ثروت خود را سه جا حسن (ع) ما در نماز طالب روی خدا شدیم گفتیم در قنوت فقط ربنا حسن (ع) مدح علی ع بگو که بگویم حسن کجاست بالا برنده‌ی در خیبر ابا حسن (ع) تا که زمین زدی شتر آن عجوزه را حیدر بلند گفت که ای مرحبا حسن (ع) از ما هزار لعنت حق نذر عایشه منّا سلام حضرت منان الی حسن (ع) در صلح او قیام حسین است مستتر گفتند یا حسین و شنیدیم یا حسن (ع) قاسم به عرصه رفت و جمل را مرور کرد دارد میان کرببلا رد پا حسن (ع) بیچاره دشمنی که ندانسته آمده است داریم بین کرببلا چندتا حسن (ع) آخر ضریح را به سر شانه می‌بریم حی علی المدینه و حی علی حسن (ع) مدح تو را سرودن و خواندن محال محض این شعر دست بسته کجا و کجا حسن (ع) ما همچنان در اول حرف تو مانده ایم صدها هزار سال دگر مانده تا حسن (ع)
یا معزالمومنین علیه السلام نشسته در کنار سفره او کهکشان حتی گذشته سفره اش از مرزهای بی کران حتی به پهنای جهان پهن است خوان لطف او گرچه سه بار از کل دارایی خود بخشید نان حتی قنوت از مستحبات نمازم حذف خواهد شد اگر عطر کراماتش بپیچد در اذان حتی کراماتش نخواهد شد درون بازه ای محدود سگ اصحاب کهف از او گرفته استخوان حتی برایش ماهی دریا و شیر بیشه می نالد برایش گریه ها کرده است مرغ آسمان حتی سلامش را علیکی نیست اما روضه‌اش اینجاست که هر کس بیند او را میزند زخم زبان حتی ندارد هیچ کس از دشمن خود انتظار، افسوس معز المومنین دشنام خورد از دوستان حتی درون خویش میسوزد ولی نفرین نخواهد کرد اگر روزی ببیند مادرش را قد کمان حتی برایش بقعه می سازند با خشت طلا روزی به دستان هنرمندان شهر اصفهان حتی
کو شب قدر که قرآن به سر از تنگ‌دلی هی بگویم بِعلیٍّ بِعلیٍّ بِعلی مطلعُ الفجر شب قدر، سلام تو خوش است اُدخلوها بسلامٍ ابدیٍ ازلی اولین پرسش میثاق ازل را تو بپرس تا الستانه و مستانه بگوییم بلی همه قدقامتیان را به تماشا بنشان تا مؤذن بدهد مژدۀ خیر العملی ای خوشا امشب و بیداری و الغوث الغوث خوش‌ترش خواب تو را دیدن و بیدار دلی ای دریغا که شب قدر، علی را کشتند قدرنشناس‌ترین امت لات و هبلی کسی آن سوی حسینیّه نشسته‌ست هنوز همه رفتند، شب قدر تمام است؛ ولی، باز قرآن به سرش دارد و هی می‌گوید بحسین بن علیٍ بحسین بن علی مهدی جهاندار
گرچه بر این آستان روی سیاه آورده ام شرمسارم، اشک هایم را گواه آورده ام دست خالی در ضیافت آمدن شایسته نیست من برایت کوله باری از گناه آورده ام در جزا، پرونده ی ما را بسوزان جای ما از قضا، من نامه ای پر اشتباه آورده ام  خسته ی راهم، به یک لبخند مهمانم کنید از خرابات هوس، حال تباه آورده ام دل بریدم از همه، دل بسته ام بر مهر یار رخصتی فرما، رفیقی نیمه راه آورده ام باز کن آغوش خود بر بنده ی آلوده ای من به ستار العیوبی ات پناه آورده ام کارهایم زشت بود اما نهادم زشت نیست مهر مولایم علی را عذر خواه آورده ام پای من لغزید و دستم را گرفت این روضه ها نیمه جانی از کنار پرتگاه آورده ام تحفه ای دارم که بی شک حاجتم را می دهند اندکی تربت به درگاه اله آورده ام داغ بر دل، اشک بر رخ، آرزومند نجات مثل حر رو بر مسیح قتلگاه آورده ام
تو آن ماهی که ماهی گفت بعد از دیدنت: ما_هی؟ که در ماهیتت مانده‌ست، ماهی از پیِ ماهی نه دندان است ای کان ملاحت! کآنچه میدانم صفی از یوسف است و برده داری بر سرِ چاهی اگر دستی برآری میوه از عرش خدا افتد خطا گفت آنکه گفت ای سرو! داری قدّ کوتاهی نگاهت خطبه میخواند دو نقطه، این چه اعجاز است بزن با پلکِ خود شرحی بر این ایجاز، گهگاهی بحیرا سرّ مطلب را نمیداند، مسیحا دم! که گردد ابر رحمت گر برآری بی هوا آهی براق از برق لبخند تو می آید، تبسّم کن نمی ماند اگر لب تر کنی تا عرش حق راهی تو را تخت خلافت قاب قوسین است و میدانم که دنیای دنی را پیشِ أو ادنی نمیخواهی
این چشم ها به راه تو بیدارمانده است چشم انتظارت ازدم افطارمانده است برخیز و کوله بارمحبت به دوش گیر سرهای بی نوازش بسیارمانده است با توچه کرده ضربه آن تیغ زهردار مانندفاطمه تنت ازکارمانده است آنقدر زخم ضربه دشمن عمیق هست زینب برای بستن آن زار مانده است آرام ترنفس بکش آرام تربگو چندین نفس به لحظه دیدارمانده است ازآن زمان که شاخه یاست شکسته شد چشمت هنوزبر در و دیوار مانده است سی سال رفته است ولی جای آن طناب بر روی دست و گردنت انگارمانده است می دانی ای شکسته سرآل هاشمی تاریخ زنده درپی تکرارمانده است ازبغض دشمنان به تو یک ضربه سهم توست باقی آن برای علمدارمانده است
اگرچه زخم به فرقش سه روز منزل داشت علی جراحت سر را همیشه در دل داشت نه پنج سال خلافت، که پیش از آن هم نیز دلی به سینه چنان مرغ نیم بسمل داشت دمی که آینهٔ آب چاه را می‌دید هزار حنجره فریاد در مقابل داشت بلند دست کریمش ز دیده پنهان بود چو بوته‌ای که در آغوش خاک حاصل داشت به نخل عاطفه اش دست هیچ کس نرسید به ذره چون دل خورشید، مِهر کامل داشت اگر شبانه به اطعام سائلان می‌رفت -به جان فاطمه- شرم از نگاه سائل داشت پس از شهادت زهرا، علی ز عمق وجود همیشه در دل خود انتظار قاتل داشت
  بگذار تا بميرم در اين شب الهی  ورنه دوباره آرم رو روی روسياهی  چون رو كنم به توبه، سازم نوا و ندبه  چندان كه باز گردم گيرم ره تباهی چون رو كنم به احياء، دل زنده گردم اما  دل مرده مي‏شوم باز با غمزه گناهی  گرچه به ماه غفران بسته است دست شيطان  بدتر بود ز ابليس اين نفس گاه گاهی  ای كاش تا توانم بر عهد خود بمانم  شرمنده‏ ام ز مهدی وز درگهت الهی  تا در كفت اسيرم قرآن به سر بگيرم  چون بگذرم ز قرآن اُفتم به كوره راهی  من بندگی نكردم با خويش خدعه كردم  ترسم كه عاقبت هم اُفتم به قعر چاهی  با اينكه بد سرشتم با توست سرنوشتم  دانم كه در به رويم وا مي‏كنی به آهی  ای نازنين نگارا تغيير ده قضا را  گر تو نمي‏پسندی تقدير كن نگاهی  دل را تو مي‏كشانی بر عرش مي‏كشانی  بال ملک كنی پهن از مهر روسياهی  دل را بخر چنان حُر تا آيم از ميان بُر  بی عجب و بی تكبّر از راه خيمه گاهی  امشب به عشق حيدر ما را ببخش يكسر  جان حسين و زينب بر ما بده پناهی آخر به بيت زينب بيمار دارم امشب  از ما مگير او را جان حسن الهی  در اين شب جدايی در كوی آشنايی  هستم چنان گدايی در كوی پادشاهی
لیلةالقدر مقدر بنما یا الله اربعین پای پیاده حرم ثارلله سحری راه بیفتیم ز ایوان نجف همگی رو بسوی صحن اباعبدلله
ای خواب به چشمی که نمی خفت بیا ای خندۀ غنچه ای که نشکفت بیا دیوار و در کوفه زبان شد که مرو امّا چه کنم فاطمه می گفت بیا
اى تیغ همیشه بى خبر مى آیى یك روز به شكل میخ در مى آیى امروز تو شمشیرى و فردا قطعا درقالب یك تیر سه پر مى آیى * یك مرتبه كم شتاب باشى خوب است با قاعده با حساب باشى خوب است فكر دل فاطمه نبودى اما فكر جگر رباب باشى خوب است * اى تیغ همین قَدَر نمى فهمى نه فرق پدر و پسر نمى فهمى نه آن روز چه قدر گریه كردم گفتم زن آمده پشت در،نمى فهمى نه؟ *** ماندم كه چرا تو با غضب مى رفتى این گونه سوى شاه عرب مى رفتى آن روز كه میخ  بودى اما اى كاش از پشت در خانه عقب مى رفتى
ﻋﻠﯽ از ﭘﺎ اﻓﺘﺎد ﺧﺒﺮ زﺧﻢ ﺳﺮش ورد زﺑﺎن ﻫﺎ اﻓﺘﺎد آﺳﻤﺎن ﻫﺎ ﻟﺮزﯾﺪ ﻧﺎﮔﻬﺎن وﻟﻮﻟﻪ در ﻋﺮش ﻣﻌﻠﯽ اﻓﺘﺎد روﺿﻪ ای ﺑﺮﭘﺎ ﺷﺪ مصطفی در وسط ﺻﺤﻦ ﻣﺼﻠﯽ اﻓﺘﺎد ﺗﺎ زﻣﯿﻦ ﺧﻮرد ﻋﻠﯽ ﮐﻨﺞ ﻣﺤﺮاب دﮔﺮ ﺣﻀﺮت زﻫﺮا اﻓﺘﺎد ﯾﺎدی از فاطمه ﮐﺮد غرق خون ﺑﺮ روی ﺳﺠﺎده ﺳﺮش ﺗﺎ اﻓﺘﺎد ﺑﻪ در ﺧﺎﻧﻪ رﺳﯿﺪ ﭘﯿﺶ ﭼﺸﻤﺎن ﺗﺮ زﯾﻨﺐ ﮐﺒﺮی اﻓﺘﺎد ﺑﺎز ﻫﻢ زﺧﻢ زﺑﺎن ﺑﺎر دﯾﮕﺮ ﺷﺮری در دل آﻗﺎ اﻓﺘﺎد ﻫﻤﮕﯽ دﻟﮕﯿﺮﻧﺪ ﻣﺤﻨﯽ در دل ﻣﺮﻏﺎﺑﯽ درﯾﺎ اﻓﺘﺎد ﺑﺴﺘﺮی ﭘﻬﻦ ﮐﻪ ﺷﺪ ﯾﺎد ﺑﺎغ ﮔﻞ اﻧﺴﯿه ی ﺤﻮرا اﻓﺘﺎد ﻧﻪ ﻓﻘﻂ در ﮐﻮﻓﻪ ﮐﺮﺑﻼ ﻫﻢ ﻋﻠﯽ دﯾﮕﺮی از ﭘﺎ اﻓﺘﺎد إﺑﻦ ﻣﻠﺠﻢ آﻣﺪ ﺣﯿﺪری در دل دشمن تک و تنها اﻓﺘﺎد ﺑﺎز ﻫﻢ ﺿﺮب ﻋﻤﻮد ارﺑﺎ ارﺑﺎ ﭘﺴﺮی در دل ﺻﺤﺮا اﻓﺘﺎد ﺑﺎز ﻫﻢ ﻓﺮق دو ﻧﯿﻢ از سر زﯾﻦ ﺑﻪ زﻣﯿﻦ اﮐﺒﺮ ﻟﯿﻼ اﻓﺘﺎد پدر از راه رسید ﺗﺎ ﺑﻪ زاﻧﻮ ﺑﮕﺬارد ﺳﺮش اﻣﺎ اﻓﺘاد ساعتی بعد از آن سر طفلی به روی شانه ی بابا افتاد روضه در لفافه ست سیب سرخی بغل حضرت مولا افتاد ﻋﺎﺷﻘﯽ دردﺳﺮ اﺳﺖ ﻫﺮ ﮐﻪ ﻫﻢ ﻧﺎم ﻋﻠﯽ ﺷﺪ ﺑﻪ ﺧﻄﺮﻫﺎ اﻓﺘﺎد
سلام ما به علی و نماز آخراو به حال راز و نیاز و به دیدۀ تر او سلام ما به علی و به عدل و ایمانش سلام ما به رخ غرق خون و منبراو سلام ما به سجودش که رنگ خون دارد سلام ما به رخ غرق خون اطهراو سلام ما به پریشانی حسین وحسن سلام ما به دل پُر زآه دختراو سلام ما به نفس های نفس پیغمبر سلام ما به فروغ نگاه آخر او سلام ما به غمی کز مدینه دارد او سلام ما به ملاقات او و همسراو چوخاک اوست سزای ابوذر ومقداد فتاده است «وفائی» به خاک قنبراو
از شرم گناه خسته حالی دارم پر سوخته ام شکسته بالی دارم پُرسی تو اگر ز من، چه داری گویم چیزی که ندارم ، دست خالی دارم
  یک شمع برای بال پروانه بس است یک طعنه برای زخم جانانه بس است ای تیغ،چه حاجت بشکافی سر را سی سال نگاه بر در خانه بس است...
رسید وضعِ مُقَدّر ، تَهَدَّمَت وَالله رسید وقت مُقَرّر ، تَهَدَّمَت وَالله صدای صیهه ای از آسمان به گوش رسید: شکست سجده ی حیدر ، تَهَدَّمَت وَالله تمام عرش به هم ریخت از نوای علی شکافت فرق مطهّر ، تَهَدَّمَت وَالله ز ضربِ خارجیِ بی حیا به وقت سجود به ضربِ کینه و خنجر ، تَهَدَّمَت وَالله گرفت خاتمه « سُبحانَ رَبّیَ الاَعلَی » به « فُزتُ » گشت مُغَیّر ، تَهَدَّمَت وَالله نمازِ صبحِ خودش را تمام کرد امام به حال زخمی و مُضطر ، تَهَدَّمَت وَالله محاسنش به دمش‌شدخضاب در‌محراب وَلیّ حضرت داور ، تَهَدَّمَت وَالله یگانه زاده ی کعبه ، یگانه قبله ی دهر یگانه جان پیمبر ، تَهَدَّمَت وَالله شبیه فاطمه اُفتاد روز های پسین علی به بالش و بستر ، تَهَدَّمَت وَالله کنارِ بستر او شاهزادگانش سخت... ...کنند گریه چو مادر ، تَهَدَّمَت وَالله   امان ز هِق هِقِ زینب ، امان ز کُلثومش امان ز ناله ی دختر ، تَهَدَّمَت وَالله ندا رسید :«علی کشته شد» ،زمان لرزید ندا رسید سراسر : " تَهَدَّمَت وَالله" مهی دو شقّه فِتادست در برِ زینب سری شبیه به اختر ، تَهَدَّمَت وَالله گذشت و قصّه ی موج بلارسید به طَف دوباره روضه ی یک سر ، تَهَدَّمَت وَالله سری به نیزه بلند است در برِ زینب سرِ عزیزْ برادر ، تَهَدَّمَت وَالله
زینب و اشکی که می ریزد برای بی کسی در قنوت خود گرفته ربّنای بی کسی کوفه امشب شاهد مظلومیت های علی ست سال ها خونین جگر شد در عزای بی کسی مرتضی ع سی سال بعد از فاطمه س غربت کشید بود پشت ردّ پایش ردّ پای بی کسی لیله ی قدر علی ع دیدار روی فاطمه ست خواست تا پایان بگیرد روزهای بی کسی لب به روضه می گشاید زخم ها دارد به دل از حسین ع و از تمام ماجرای بی کسی با یتیمان یک به یک اتمام حجت می کند می شود زینب س همینجا همصدای بی کسی آه اینجا دخترم را سنگباران می کنند تا که بر می گردد از کرببلای بی کسی قوتم را می برد چشمان بی حال حسین غرق باران می شوم با یاد گودال حسین
بگذرانم با چه حالی این شب دلگیر را؟ اشک من لبریز کرده کاسه های شیر را مینشینم پشت در، چشم انتظارم پا شوی با خودم ثانیه ها را میشمارم پا شوی پشت در وقتی زیادی مینشینی مثل من تازه وقتی گریه دارد میکند پیشت حسن تا کجاها میروی با این صدا جان علی؟ یاد یک کوچه نمی افتی تو را جان علی؟ مینشینم پشت در، این در چه کرده با دلت من یقین دارم همین "در" بوده اصلا قاتلت آه...سی سال است قلبت را زده داغی شکاف جای این شمشیر بدتر نیست از جای غلاف خارِ در چشم است این، اما تحمل میکنی آه، سی سال است قنفذ را تحمل میکنی من بمیرم که کسی مانند تو تنها نشد راستی پیدا شد آخر گوشواره یا نشد؟
آقا بیا که بی تو پریشان شدن بس است از دوری تو پاره گریبان شدن بس است کنعان دل، بدون تو شادی پذیر نیست یوسف! ظهور کن که پریشان شدن بس است یعقوب دیده ام چه قَدَر منتظر شود؟ یعنی مقیم کلبه ی احزان شدن بس است گریه ،فراق ،گریه ،فراق ،این چه رسمی است؟! دیگر بس است این همه گریان شدن بس است موی سپید و بخت سیاه مرا ببین دیگر بیا که بی سر و سامان شدن بس است تا کی گناه پشت گناه ایّها العزیز؟! تا کی اسیر لذّت عصیان شدن؟! بس است خسته شدم از این همه بازی روزگار مغلوب نفس خاطی و شیطان شدن بس است سرگرم زندگی شدنم را نگاه کن بر سفره های غیر تو مهمان شدن بس است یک لحظه هم اجازه ندادی ببینمت گفتی برو که دست به دامان شدن بس است باشد قبول می روم امّا دعای تو در حقّ من برای مسلمان شدن بس است دست مرا بگیر که عبدی فراری ام دست مرا بگیر، گریزان شدن بس است اِحیا نما در این شب اَحیا دل مرا دل مردگی و این همه ویران شدن بس است آقا بیا به حقّ شکاف سر علی از داغ هجرت آتش سوزان شدن بس است
او که از غصه‌ی ایتام دو چشم تر داشت آخرین کیسه‌ی نان و رطبش را برداشت و به هر خانه که جا داشت یتیمی، در زد به مسلمان و مسیحی و یهودی سر زد لب ایتام پر از ذکر پدر جان شده بود باز هم مرکب بازی یتیمان شده بود سخنش بوی خداحافظی آخر داشت شوق دیدار رخ فاطمه را در سر داشت با دل غمزده لبخند به دنیا زد و رفت حیف شد... مثل نسیم سحری آمد و رفت بگذر از چشم تر و بغض گلوگیر علی بگذر از قصه‌ی نان و نمک و شیر علی گرچه ارکان هدی گشته دگرگون امشب * بگذر از غصه‌ی محراب پر از خون امشب بگذر از تیزی تیغ و غم شقّ القمرش بگذر از روضه‌ی آلوده به زهر و اثرش آه... این تیغ که از زهر سراسر تر بود دردش از درد لگد بر تنِ در کمتر بود گرچه یک عمر علی داغ به دل داشت،‌ ولی بگذر از داغ کتک خوردن ناموس علی روضه‌ی فاطمه خود عالم دیگر دارد مجلس ما به دل امشب غم دیگر دارد ناله اش خون به دل اهل جهان خواهد کرد اگر از کوفه بپرسید بیان خواهد کرد او یکی بود و برایش بدلی نیست که نیست ای یتیمان! پدری مثل علی نیست که نیست او که صد لشکر کفر از سخنش می‌لرزید آه... با آه یتیمی بدنش می‌لرزید آری از دید ِ علی بچه نوازش دارد زندگی وقف یتیمان شود ارزش دارد او که بوده غم ایتام جهان تاب و تبش زنده ماندند یتیمان همه از نان شبش کاش در شام یتیمان خودش را می‌دید نوه‌ی فاطمه و جان خودش را می‌دید در نبودش، عوض ِدادن ِ مرهم به یتیم شد عبادت زدن سیلی محکم به یتیم! دختری که وسط هلهله ها جا خورده سیلی سرخ، سپیدی رخش را برده کاش می‌دید علی، دسته گلش پرپر شد دختری در وسط معرکه بی‌یاور شد پدرش رفت... عمو رفت... برادر هم رفت تا که تنهاتر و تنهاتر و تنهاتر شد دست سنگین کسی آمد و بر صورت خورد گوشواره سبب گریه‌ی انگشتر شد صحبت از بردن و غارت شدنش نیست، ولی دل ما شعله ور از سوختن معجر شد
میان قبله محراب ناله ها کردم به هرقنوت برای همه دعا کردم برای اینکه به وصل حبیبه ام برسم به قلب سوخته هر شب خداخدا کردم گرفته مسجد کوفه شمیم تو زهرا ببین چه محشری از عاشقی به پا کردم میان گودی محراب تا زمین خوردم عجیب یاد تو و داغ کوچه را کردم تو بر زمین که فتادی مرا صدا کردی ببین به صورت خونین تورا صدا کردم عزیز من به تو گفتم که بی تو می میرم ببین به عهد چهل ساله ام وفا کردم دلم زبس نگران نگاه زینب بود دوشانه حسینین خودم رها کردم محارمند کنون دور دخترم اما اشاره جانب گودال کربلا کردم تمام شاخه گلانش به نیزه چیده شود به پیش دیده زینب گلو بریده شود
آه علي محراب و منبر را بهم ريخت بغض گلوي شاه قنبر را بهم ريخت قرآن تلاوت كرد آن قرآن ناطق قرآن تلاوت كرد،كوثر را بهم ريخت از آسمان،چشم خودش را بر نمي داشت با دانه هاي اشك دختر را بهم ريخت دامن كشان ميرفت از خانه به مسجد با رفتنش قلابه ي در را بهم ريخت وقتي اذان آخرش را گفت مولا حين اذان الله و اكبر را بهم ريخت آن ناله ي فزت و رب الكبه ي او هم عرش هم شخص پيمبر را بهم ريخت آن قدر بد زد ابن ملجم ضربه را كه فرق سر سردار خيبر را بهم ريخت زهرا و حيدر دلبر و دلداده بودند داغ غم دلدار دلبر را بهم ريخت يك روز نه،يكسال نه،سي سال دائم ياد در و ديوار حيدر را بهم ريخت...
ناله كن اى دل به عزاى على گريه كن اى ديده براى على كعبه ز كف داده چو مولود خويش گشته سيه پوش عزاى على عمر على عمرۀ مقبوله بود هر قدمش سعى و صفاى على ديدۀ زمزم كه پر از اشگ شد ياد كند، زمزمه‏هاى على تيغ شهادت سر او را شكافت كوفه بُوَد، كوه مناى على عالم امكان شده پر غلغله چون شده خاموش صداى على نيست هم آغوش صبا بعد از اين پيك ظفر بخش لواى على منبر و محراب كشد انتظار تا كه زند بوسه به پاى على ماه دگر در دل شب نشنود صوت مناجات و دعاى على آه كه محروم شد امشب دگر چشم يتميان ز لقاى على مانده تهى سفرۀ بيچارگان منتظر نان و غذاى على واى امير دو سرا كشته شد خانۀ غم گشته، سراى على پيش حسين و حسن و زينبين خون چكد از فرق هماى على خواهی اگر ملك دو عالم حسان از دل و جان باش گداى على
فرقش که شد شکافته محراب‌ گریه کرد شد سرخ اُفُق که مِهر جهانتاب گریه کرد فرقش‌ که شد شکافته عالم عزا گرفت جبریل شور ((قَدقُتِلَ‌ المُرتَضی))گرفت فرقش که شد شکافته با چشم‌خون‌فشان آمد به شهر کوفه پیمبر از آسمان فرقش که شد شکافته دین بی‌عمود شد گویی دوباره صورت زهرا کبود شد فرقش که شد شکافته شد نیمه‌جان حسن از بس گریست در غم او بی امان حسن طوری حسین ضجّه زد و بیقرار شد ارکان عرش هم به تزلزل دچار شد محشر رسید و ریخت بهم وضع عالمین سیلاب اشک ریخت چو از چشم زینبین شمشیر در رهی که نبایَست رفته بود پیوستگی ابرویش از دست رفته بود هم چشم داشت جانب افلاک؛مرتضی هم ریخت‌روی‌زخم‌سرش‌خاک؛مرتضی از ماه صورتش عرق سرد می چکید از فرط درد پاشنه بر خاک می‌کشید ای‌چشم سینه سوخته در سوگ مرتضی یاد از حسین و کرببلا می‌کنی چرا ؟ بر خاک اگر که شیر خدا پا نمی‌کشید پای حسین نیز به مقتل نمی رسید شمشیر اگرکه بر سر حیدر نمی‌نشست دیگر عمود فرق سری را نمی‌شکست بر خاک سر گذاشت و خَدُّ التّریب شد خطّ از پدر گرفت که شَیبُ الخُضیب شد مثل علی که ضربه بر او از قفا زدند در سجده بود و بر بدنش بی هوا زدند پرتاب نیزه طی شد و شمشیرها زدند با سنگهای تیز شده ؛ با عصا زدند از تیر شعله‌ور جلوی چشم مادرش می‌سوخت زخمهای دهن‌باز پیکرش در بین خیمه شیون زنها بلند بود آخر سرش به نیزه ی اعدا بلند بود
شمشیرِ زهر خورده به سر تکیه داده است برعکس گشته خیر به شر تکیه داده است گاهی شود هویت جنگل صنوبری آن هم حساب کن به تبر تکیه داده است از پنج تن چهار تنش هم به مرتضی عالم اگر به پنج نفر تکیه داده است این ماه ماه منشق شب های کوفه است ماهی که ظاهراً به سحر تکیه داده است عباس زیر بازوی او را گرفته است این دفعه کهکشان به قمر تکیه داده است گفتم که رفتنی است همان دم که دیدمش؛ می آید و پدر به پسر تکیه داده است زینب سی و سه سال پس از داستان میخ چون مادرش نشسته به در تکیه داده است زخمی به نام فاطمه سر ریز می شود زخمی که سال ها به جگر تکیه داده است
آن شب دوباره رفت پشت در به هم ريخت باروضه هاي حضرت مادر به هم ريخت آيات كوثر را فراوان خواند آن شب از اول شب ساقي كوثر به هم ريخت قلابه ي در چنگ زد بر دامن او با ياد ميخ در يل خيبر به هم ريخت محراب را آماده ي معراج خود ديد با ديدن اشك علي منبر به هم ريخت جوري به فرق مرتضي شمشير زد كه با ضربه ي سنگين ظالم سر به هم ريخت آه از نهاد جبرئيل آنجا در آمد اركان هستي در غم حيدر به هم ريخت از ناله ي فزت و رب الكعبه ي او عرش خدا همراه پيغمبر به هم ريخت با آنكه حيدر گفت دستم را نگيريد با ديدن رنگ رخ اش دختر به هم ريخت اي واي برحال دل طفل سه ساله باديدن رگ هاي آن حنجر به هم ريخت