شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_پنجاه_و_یکم عبدالله هم میدانست پدر با #هویت انسانی و #اسلامی
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_دوم
دیدم نه از جای بخیه های متعددی که روی دست و #پهلویش نقش بسته بود که از زخم زبانهای #عبدالله، همه وجودش آتش گرفت که نفس بلندی کشید و در سکوتی #مظلومانه سر به زیر انداخت.
دیگر دلم نمیخواست به صورت عبدالله نگاه کنم که هر چقدر ناراحت بود و هر چقدر دلش برای من #میسوخت، حق نداشت اینطور مجیدم را بیازارد و دیگر تیر خلاصش را زده بود که به سمت در رفت و بی آنکه حرفی بزند، از اتاق بیرون رفت تا من و #مجید باز در تنهایی و تاریکی این زندان تنگ و دلگیر فرو رویم.
دیگر جز نغمه نفسهای #نمناک مجید چیزی نمیشنیدم که عاشقانه صدایش کردم: "مجید..." و او هم برایم #سنگ تمام گذاشت که نگاهم کرد و عاشقانه تر از من، جواب داد: "جانم؟"
در تاریکی تنگ #غروب اتاق که دیگر نور چندانی هم به داخل نمی آمد، نگاهش میدرخشید و به گمانم #آیینه چشمانش از بارش اشکهایش اینچنین برق افتاده بود که عاشقانه #شهادت دادم: "مجید من از این زندگی راضی ام! نمیگم خوشحالم، نه #خوشحال نیستم، ولی راضی ام! همین که تو کنارمی، من راضی ام!"
و با همه #تلخی مذاقش که از جام زهر زخم زبانهای عبدالله سرریز شده بود، لبخندی #شیرین نشانم داد و با چه لحن غریبانه ای زمزمه کرد: "میدونم الهه جان! ولی... ولی من #راضی نیستم! از اینکه این همه #عذابت دادم، از اینکه زندگی ات رو از بین بردم، از اینکه همه چیزت رو به خاطر من از دست دادی..."
در برابر جراحت جانش زبانم بند آمد و نمیدانستم به چه #کلامی آرامَش کنم که بدن درهم شکسته اش را از روی #صندلی بلند کرد. بند #اتصال آتل را از روی تخت برداشت و چند لحظه ای طول کشید تا توانست با دست #چپش دوباره اتصال را به گردنش آویزان کند.
با قامتی خمیده و قدمهایی که #هنوز به خاطر جراحت پهلویش میلنگید، به سمت در رفت. در اتاق را باز کرد و همین که نور پنجره های راهرو به داخل اتاق افتاد، به سمتم چرخید و با لحنی مهربان صدایم کرد: "الهه جان! من میرم برا #شام یه چیزی بگیرم، زود بر میگردم."
و دیگر منتظر #جواب من نشد که از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست. در سکوت #سالن مسافرخانه، صدای قدمهای خسته اش را میشنیدم که به کُندی روی #زمین راهرو کشیده می شد و دل
مرا هم با خودش میبُرد تا در افق قلبم #ناپدید شد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_پنجاه_و_هفتم هنوز نمیدانستم چه شده، ولی #لطافت حالش به قدری
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
دلم #بیتاب تماشای پاسخ خدا شده و #بیصبرانه نگاهش میکردم تا عنایت پروردگارم را ببینم که سرش را بالا آورد و به این همه #انتظارم پایان داد:
{ "سرم رو که از روی #مُهر برداشتم، دیدم یه آقایی کنارم نشسته. یه روحانی حدوداً شصت ساله. فکر کنم امام جماعت مسجد بود. خیلی #خجالت کشیدم. اصلاً دلم نمیخواست کسی گریه هامو شنیده باشه. انقدر #ناراحت شدم که بلند شدم برم، ولی تا خواستم برم، دستم رو گرفت و با خنده گفت: "لابد باهات کار دارم که اینجا نشستم!"
اصلاً روم نمیشد تو صورتش نگاه کنم. دستم رو کشید و اشاره کرد تا بشینم. وقتی #نشستم، با دستش زد رو پام و به #شوخی گفت:"با خودت چی کار کردی؟ تریلی از روت رَد شده؟" فقط #میخواستم زودتر برم که یک کلمه #جواب دادم:"چیزی نیس حاج آقا!" اونم فهمید #نمیخوام بهش حرفی بزنم، با یه محبتی نگام کرد و گفت:
"امشب شب شهادت موسی بن جعفر(ع)! شب شهادت #باب_الحوائج تو خونه #خدا نشستی، دیگه چی میخوای؟!!! چرا #تعارف میکنی؟!!!" وقتی اینجوری گفت بیشتر #خجالت کشیدم. فهمیدم همه چی رو شنیده و حالا به #حساب خودش می خواد براش درد دل کنم، ولی من #هیچ وقت دوست نداشتم راز زندگی ام رو برای کسی غیر #خدا بگم. نمیدونم، شاید به خاطر شرایط زندگی ام بود. چون اکثراً تنها بودم و #عادت نکردم خیلی واسه کسی درد دل کنم. ولی وقتی اینجوری گفت، دلم شکست. گفتم:
"یه هفته پیش تو #خیابون چاقو خوردم. همه سرمایه زندگی ام رو بُردن. تکنیسین #پالایشگاه بودم، ولی فعلاً نمیتونم کار #سنگین انجام بدم. الانم دیگه هیچی ندارم. نه #کسی رو دارم که ازش قرض بگیرم، نه با این وضعیتم دیگه میتونم کار کنم. تا الانم با زنم تو #مسافرخونه زندگی میکردیم. ولی از فردا پول همین مسافرخونه رو هم ندارم بدم. دیگه #نمیدونم چی کار کنم." حرفم که تموم شد، پرسید: "مگه دوستی، فامیلی، کسی رو ندارید که برید خونه شون؟" گفتم:"نه! من و زنم تو این شهر غریبیم. تو این شهر غیر خدا هیچ کس رو نداریم."
دیگه هیچی نپرسید. فقط خندید و گفت: "حکمت خدا رو میبینی؟!!! پسر من تا همین دیروز تو #خونه ما زندگی میکرد. ولی کارش #درست شد و همین امروز صبح با خانمش رفتن #قم که بقیه درس طلبگی رو اونجا بخونن. این درس هم چند سالی طول میکشه. حالا خونه ما خالی افتاده. میای #مستأجر خونه من بشی؟" اینو که گفت، خیلی #ناراحت شدم، گفتم: "حاج آقا! من اگه پول اجاره خونه داشتم که تو #مسافرخونه زندگی نمیکردم!" اونم خندید و گفت: "مگه من ازت پول خواستم؟ #پسرم رفته، ما تنهاییم. من از پسرم نه پول پیش گرفتم، نه کرایه! حالا تو هم مثل پسرم!"
اصلاً #باورم نمیشد چی میگه. ولی اون خیلی جدی میگفت. اصلاً #منتظر نشد تا باهاش #تعارف کنم. آدرس خونه اش رو روی یه کاغذ نوشت و گذاشت کف دستم. گفت:"من الان به مناسبت شب #شهادت جایی #مجلس دارم. ولی تا یه ساعت دیگه برمیگردم خونه. شما هم برو خانمت رو بیار."
#خشکم زده بود. زبونم بند اومده بود. نمیدونستم چی بگم. وقتی هم داشت میرفت، گفت: "برای شام #منتظرتون هستیم." من دیگه اصلاً #حواسم به خودم نبود. اصلاً نمیدونم چجوری خودمو #رسوندم اینجا..." }
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_پنجاه_و_نهم من دیگه اصلاً #حواسم به خودم نبود. اصلاً نمیدونم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_شصتم
راننده، اتومبیل را #متوقف کرد و رو به مجید گفت: "بفرما داداش! رسیدیم!" و تازه من و مجید به خودمان آمدیم که تا کسی مقابل یک درِ سفید بزرگ متوقف شده و #انتظارمان به سر رسیده بود.
مجید #کرایه را حساب کرد و از تاکسی پیاده شدیم. شماره #پلاک خانه نشان میداد که این درِ سفید بزرگ و چهار لنگه، همان باب فرجی است که #خدا به رویمان گشوده است. خانه ای بزرگ و قدیمی، در یک محله #معمولی بندر که در انتهای یک کوچه پهن و کوتاه، انتظارمان را میکشید.
طول دیوارهای #سیمانی و در بزرگ سفیدش روی هم بیش از #بیست متر بود و در تمام این طول بلند، لب در و دیوارها از شاخه های درختان #سبز بندری پوشیده شده و شاخه های چند نخل تزئینی از آن سوی دیوار سرک میکشید. یک چراغ بزرگ بر سر درِ خانه #نصب شده و همین نورافشانی، زیباییِ ورودی خانه را #دوچندان میکرد تا من و مجید برای چند لحظه فقط محو #تماشای این منظره رؤیایی شویم.
از شدت کمردرد دست به #کمر گرفته و قدمی عقبتر از #مجید ایستاده بودم. مجید ساک را کنار دیوار روی #زمین گذاشت، با همان دستش زنگ زد و انگار #صاحبخانه منتظر آمدن ما، در حیاط ایستاده بود که بلافاصله در را باز کرد.
#روحانی قد بلند و درشت اندامی که عمامه سیاهش، نشانی از #سید بودنش بود و به حرمت #شهادت امام کاظم (ع) عبا و پیراهن مشکی به تن داشت. با رویی #خوش با مجید سلام و احوالپرسی کرد و همانطور که #سرش را پایین انداخته بود تا مستقیم نگاهم نکند، به من هم #خوش آمد گفت و با نهایت مهربانی #تعارفمان کرد تا داخل شویم.
#مجید خم شد تا ساک را از روی #زمین بردارد، ولی میدید برداشتن همین ساک کوچک هم برای #مجید مشکل است که خودش پیشدستی کرد، #ساک را از روی زمین برداشت و بیتوجه به اصرارهای مجید، با گفتن "یا الله!" وارد حیاط شد و اهالی خانه را از آمدن #میهمانان باخبر کرد.
با احساس #ناخوشایندی از خجالت و غریبی، پشت سرِ #مجید قدم به حیاط گذاشتم که پیش چشمان #نگرانم، بهشتی رؤیایی جان گرفت. حیاط زیبا و بزرگی که باغچه #سرسبزی در میانش به ناز نشسته و دور تا دورش، #نخلهای تزئینی و کوتاهی صف کشیده بودند و با رقص #ملیح شاخه هایشان برایم دست تکان میدادند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_شصت_و_هشتم میدانستم #هزینه کرایه کامیون و کارگر را هم نداشته
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_شصت_و_نهم
کار چیدن وسایل #خانه تا بعد از ظهر طول کشید و ما جز چند #قوطی حبوبات و #قند و نمک در اسبابمان چیزی نداشتیم که نهار هم #میهمان سفره با برکت مامان #خدیجه بودیم و دیگر چیزی به #غروب نمانده بود که به خانه خودمان آمدیم.
حتی به #خواب هم نمیدیدم که بدون هیچ #پول پیش و اجاره ای و تا هر وقت که بخواهیم، چنین #خانه دلباز و زیبایی نصیبمان شود و پروردگارمان در برابر این همه #مصیبت، با چه معجزه شیرینی وجودمان را غرق شادی کرده بود.
با اینکه بیشتر کارها را خود #آسید احمد انجام داده بود، همین چند ساعت سرِ پا ایستادن، #مجید را حسابی #خسته کرده بود که دوباره رنگ از صورتش پریده و نفس #نفس میزد. برایش لیوانی آب آوردم و همانطور که کنارش مینشستم، با #شیرین_زبانی تشکر کردم: "دستت درد نکنه #مجید! خیلی قشنگ شده!"
#لیوان آب را از دستم گرفت، در برابر لحن شیرینم لبخندی زد و به #کلامی شیرینتر جواب داد: "من که کاری نکردم الهه جان! دست تو درد نکنه که همه جوره با من #ساختی! به خدا خیلی ازت #خجالت میکشیدم!"
و نمیدانم دریای دلش به چه #هوایی موج زد که نگاهش پیش چشمانم شکست، گلویش از بغضی #مردانه پُر شد و با لحنی #لبریز شرمندگی ادامه داد: "هنوزم ازت #خجالت میکشم! خیلی اذیت شدی الهه!"
و من #ناراحت خودم نبودم و هنوز حسرت حضور #حوریه را میخوردم و #داغدار دخترم بودم که چشمانم در دریای اشک فرو رفت. #مجید هم میدانست #دلم از چه داغی میسوزد که خجالت زده سرش را به زیر انداخت و من زیر لب زمزمه کردم: "ای کاش الان #حوریه هنوز تکون میخورد! ای کاش هنوز پیشم بود..."
و دیدم همانطور که #صورتش را به سمت #زمین گرفته، قطرات اشک از زیر چانه اش میچکد و نمیخواستم بیش از این جانش را #آتش بزنم که دیگر چیزی نگفتم، ولی حالا دل #عاشق او برای این همه بیقراری ام به تب و #تاب افتاده بود که سرش را بالا آورد، سوختن #جراحت پهلویش را به جان خرید و با همه دردی که رنگ از صورتش بُرده بود، به سمتم #چرخید. عاشقانه زمزمه میکرد: "الهه جان! آروم باش عزیز دلم!"
#شهادت دادم: "من آرومم! همین که تو کنارمی، #آرومم میکنه..." و نتوانستم جمله ام را تمام کنم که #کسی به در زد. مجید #اشکهایش را پاک کرد و برای باز کردن در از جا #بلند شد که صدای "یاالله!" آسیداحمد مرا هم از جا بلند کرد. با عجله #چادرم را سر کردم و #آسید احمد با تعارف #مجید وارد خانه شد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_دوازدهم
ساعت از سه #صبح گذشته بود که مراسم پایان یافت و من چه #حال خوشی یافته بودم که #سبک و سرحال از جا #بلند شدم و نمی خواستم کسی مرا ببیند که بی سروصدا از #حیاط مسجد #خارج شدم، ولی خیالم پیش مجید بود و می دانستم اگر بفهمد من به مسجد آمده ام، چه حالی می شود که دلم نیامد بروم.
می خواستم #شیرینی این حضور شورانگیز را با مجید #مهربانم هم #تقسیم کنم که کنار نرده های حیاط مسجد، منتظر ایستادم تا #بیاید. چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که مجید و آسید احمد با هم از #ساختمان مسجد #خارج شدند و به سمت سالن وضوخانه رفتند که مجید با صدایی آهسته رو به آسید احمد کرد: «اگه اجازه میدید من دیگه برم خونه.»
در #تاریکی نیمه شب #متوجه حضور من پشت #نرده_ها نشده بود و برای بازگشت به خانه #بی_قراری می کرد که آسید احمد با تعجب پرسید: «مگه #سحری نمیخوری؟ الان مسجد سحری میده. تا بری خونه که دیگه به سحری خوردن نمی رسی #باباجون!»
و #مجید دلش پیش من بود که با لبخندی لبریز #حیا پاسخ داد: «آخه الهه تنهاس، میرم خونه #سحری رو با هم می خوریم!» چشمان پیر سید احمد به خنده ای #شیرین غرق چین و چروک شد، دستی سرشانه مجید زد و با مهربانی پاسخ داد: «برو باباجون! برو که پیامبر #فرمودن هرچی #ایمان آدم کامل تر باشه، بیشتر به #همسرش اظهار محبت میکنه! برو پسرم!»
و با این جملات دل مجید
را #گرم_تر کرد و من همچنان پشت نرده ها پنهان شده بودم که حالا #بیشتر از آسید احمد خجالت میکشیدم. مجید با #عجله از حیاط خارج شد و من هم به دنبالش به راه افتادم. نزدیکش که رسیدم، آهسته صدایش کردم: «مجید!»
شاید #باورش نمی شد این صدای من باشد که ایستاد و به پشت سرش نگاهی کرد. #چشمش که به من افتاد، #نگاهش از تعجب به صورتم خیره ماند و پیش از آنکه چیزی بپرسد، خودم #اعتراف کردم: «هرچی خواستم تو خونه بمونم، نتونستم! همش #دلم این جا بود!» از لحن معصومانه ام، صورتش به خنده ای شیرین #گشوده شد و قدمی به سمتم آمد. نگاهش از شادی حضورم به درخشش افتاده و نمی دانست احساسش را چگونه بیان کند که آهسته زمزمه کرد: «قبول باشه الهه جان!»
چشم از #چشمم برنمی داشت و شاید گره گریه را روی #تار و پود مژگانم می دید که #محو حال خوشم شده و پلکی هم نمی زد که خودم #شهادت دادم: «مجید من امشب گریه نکردم که حاجت بگیرم، فقط #گریه می کردم که خدا منو به خاطر امام علی(ع) ببخشه فقط گریه می کردم چون از این #گریه کردن لذت می بردم...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_سیزدهم هر چند لباس #سیاه به تن نکرده و مثل #مجید و آسید
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_چهاردهم
و کتاب نهج البلاغه را هم دیده بود که به آرامی #خندید و گفت: «خودتم که دیگه #نهج_البلاغه می خونی!»
و هر چند گمان نمیکرد پاسخ #سوالش مثبت باشد، اما با
همان حالت رندانه اش یک دستی زد: «حتما ازت #خواستن که باهاشون مراسم #احياء هم بری، مگه نه؟» و حقیقت چیز دیگری بود که صادقانه #شهادت دادم: «نه، اونا نخواستن. من خودم #رفتم!»
و نمی توانستم برایش بگویم این #مراسم چه حال خوشی دارد که شنیدن کی بود مانند #دیدن و در برابر نگاه متعجبش تنها یک #جمله گفتم: «خیلی خوب بود عبدالله» لبخندی #لبریز متانت نشانم داد و احساسم را تأیید کرد: «خب مراسم دعا معمولا حال #خوبی داره!» ولی هنوز هم باورش نمیشد با آن همه شور و شوقی که به #سنی کردن مجیدم داشتم، حالا در آرامشی #شیرین دل به شیدایی #شیعیان سپرده باشم که بالحنی لبریز تعجب ادامه داد:
«من موندم! تو هر #کاری می کردی که مجید #سنی شه، حتی تا همین چند ماه پیش تا پای طلاق و دادگاه #پیشرفتی که مجید بترسه و دست از مذهبش برداره، حالا یه دفعه چی شده که انقدر بی #خیال شدی؟ انگار اصلا برات مهم نیس!»
و می خواست همچنان #موضع منصفانه اش را حفظ کند که با لحنی قاطعانه اعلام کرد: «البته من از اول هم با اون همه #تلاش تو برای سنی کردن مجید #مخالف بودم! میگفتم خب هر کسی مذهب خودش رو داره! ولی #میخوام بدونم تو یه دفعه چرا انقدر عوض شدی؟»
و این تغییر #چندان هم ناگهانی نبود که حاصل یک سال و #سه ماه زندگی با یک مرد شیعه بود که می دیدم در مسلمانی اش هیچ #نقصی وجود ندارد! که ارمغان بیش از چهل روز حضور در خانه ای بود که مرکز تبلیغ #تشیع بود و میدیدم که در همه #شور و شعارهای مذهبی شان، تنها نام خدا و پیامبر را از روی محبت و اخلاص زمزمه کرده و از #ریسمان محکم محبت آل محمد، به عرش مغفرت الهی می رسند که حالا می دانستم تفرقه بین مسلمانان، به #دشمنان فرصت می دهد تا هر روز به بهانه اختلاف بین #شیعه و سنی، حیوان درنده ای را به جان کشورهای اسلامی بیندازند تا خون مسلمانان را کاسه #کاسه سر کشیده و به رژیم #صهیونیستی فرصت جولان در قلب عالم اسلام را بدهد!
که حالا میفهمیدم
همان #پافشاری من بر کشاندن مجید به سمت #مذهب اهل سنت و قدمی که به نیت تهدید #همسرم برای #طلاق برداشتم، به برادر بی حیای نوریه و پدر بی غیرتم مجال #عرض اندام داد تا پس از #لگدمال کردن شرافتم، کمر به قتل کودکم ببندند و در نهایت پیوند دل های #عاشق ما بود که زندگی ام را از چنگ فتنه انگیزی های #نوریه نجات داد! پس حالا من الهه یک سال پیش نبودم که از روی آرامشی #مؤمنانه لبخندی زدم و با لحنی لب ريز يقين پاسخ دادم: «عبدالله من تو این مدت #خیلی چیزها یاد گرفتم!»
و ساعتی #طول کشید تا همه این حقایق را برای #برادرم شرح دهم و می دیدم نگاهش به پای #استحکام اعتقاداتم زانو زده و دیگر کلامی نمی گوید که هر آنچه میگفتم عین #حقیقت بود. هر چند خودم هم در این راه هنوز #کودک #نوپایی بودم که به سختی قدم از قدم بر می داشتم و تنها به شعله عشقی که در سرسرای دلم روشن شده بود، سرشوق آمده و به روش #شیعیان با خدا عشق بازی میکردم! کلامم که به آخر رسید، لبخندی زد و مثل این که از توصیف شب های قدرم به ورطه #اشتباق افتاده باشد، سؤال کرد: «حالا فردا شب هم میری؟»
و شوق شرکت در مراسم #احیاء شب ۲۳ آنچنان شوری در دل من به پا کرده بود که دیگر سر از پا نمی شناختم می دانستم #شب ۲۳ با عظمت ترین شب قدر است و آسید احمد گفته بود در این شب تمام مقدرات #عالم معین می شود که لبخندی زدم و با اطمینان پاسخ دادم: «إن شاء الله!» و نمی دانم چه حکمتی در کار بود که از صبح ۲۲ ماه مبارک رمضان، در بستر #بیماری افتادم....
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
خوشبحالِ
همه عشاقِ حرم
مخصوصاً
آنكه در سوريه
از خيل شهيدانت شد...
#سیزده
#بهمن #1400
#دومین
#سالگرد
#شهادت
#مدافع_حرم
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#برادر_خانم
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#آقای_اصغر_حاج_قاسم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_سوم بانویی در صدر #مجلس روی صحنه رفته و می خواست همنفس
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_چهارم
ساعتی به بی قراری های #مادرانه من و غمخواری های عاشقانه مجید گذشت تا طوفان غم هایم آرام گرفت و دیگر نفسی برایمان نمانده بود که هر دو در #سکوتی تلخ و #پژمرده روبروی هم کز کرده و چیزی نمیگفتیم و خیال من همچنان پیش «مسيح حسين (ع)» جا مانده بود که رو به #مجید کردم و با صدایی که #هنوز بوی غم می داد، پرسیدم: «مجید چرا به حضرت علی اصغر میگفت #مسیح حسین؟» با سؤال من مثل این که از #رؤیایی عمیق پریده باشد، نگاهی به صورتم کرد و من باز پرسیدم: «مگه حضرت #علی_اصغر هم مثل #حضرت_عیسی تو گهواره حرف زده؟»
و #ناخواسته و ندانسته جواب سوال خودم را داده بودم که #اینبار نه از غصه حوریه که به عشق #دردانه امام حسین شته، شبنم اشک پای چشمانش نم زد و زیر لب #زمزمه کرد: «تو گهواره حرف نزد، ولی کار بزرگ تری #انجام داد؟ اگه معجزه حضرت عیسی به این بود که تو گهواره به زبون اومد تا از پاکی مادرش دفاع کنه، حضرت علی اصغر تو گهواره خون داد تا از مظلومیت پدرش حمایت کنه...»
و دیگر #نتوانست ادامه دهد که صدایش در بغضی #عاشقانه شکست و نگاهش را به پای عزای امام حسین به زمین انداخت. ماجرای #شهادت طفل #شیرخوار امام حسین(ع) را قبلا شنیده
بودم، ولی هرگز #چنین نگاه عارفانه ای پیدا نکرده بودم که من هم نه به هوای #حوریه که به احترام #جانبازی حضرت علی اصغر(ع) دلم شکست و #حلقه بیرمق اشکم #دوباره جان گرفت.
هرچند نتوانسته بودم #مادر شوم، اما به همان #هشت ماهی که کودکی را در جانم پرورش داده و طعم #تلخ مرگ فرزندم را چشیده بودم، بیش از همه دلم برای #مادر حضرت علی اصغر(ع) آتش گرفته بود که میدانستم پَر پر زدن پاره تن یک مادر چه #داغی به دلش میگذارد و #خوش به سعادت حضرت ربابکه این مصیبت #سخت و سنگین را در راه خدا #صبورانه تحمل کرده بود و شاید همین احساس همدردی ام با این بانوی #بزرگوار بود که دلم را به دنیایی دیگر بُرد و #آهسته مجیدم را صدا زدم: «مجید! اگه من خدا رو به حق حضرت علی اصغر #قسم بدم، دوباره به من بچه میده؟ یعنی میشه من دوباره مادر بشم؟»
که #باور کرده بودم خدا #بندگان عزیزی دارد که به #حرمت ایشان، گره از کار ما میگشاید و حالا #چشم امیدم به دستان کوچک حضرت علی اصغر(ع) بود تا به شفاعت #کریمانه_اش، دامن مرا بار دیگر به قدمهای کودکی #سبز کند! در برابر لحن #معصومانه و تمنای عاجزانه ام، نگاهش لرزید و با لحنی لبریز ایمان پاسخ داد: «اِن شاءالله...»
و من دیگر #جرأت نکردم قدمی فراتر بروم که شاید هنوز هم #نمیتوانستم همچون #شیعیان، در میدان شفاعت اولیای الهی جانانه #یکه_تازی کنم که تنها آرزویش از #دلم گذشت و دیگر چیزی به زبان نیاورد.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
ما از مرگ میترسیم چون پایان یافتن فرصت حیات را دوست نداریم. تنها راه جاودانه شدن و زنده ماندن شهادت است. شهدا بهتر از ما در حال زندگی هستند.
#شهادت
#استاد_پناهیان
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_دهم نگاه مجید از #هیجانی عاشقانه به تپش افتاد و چشم من
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_یازدهم
و چه #سفر دل انگیزی بود که می خواست با میزبانی #خلیفه بزرگوار پیامبر آغاز شود؛ همان کسی که در شب های قدر از من اهل سنت #دل برده و جانم را آنچنان #شیفته خودش کرده بود که هنوز هم پس از گذشت چند ماه، هر روز در میان کلمات نهج البلاغه اش #تفرج میکردم و حالا می خواستم به زیارت مرقدش بروم!
حالا #بهت بهجت انگیز این #مسافرت با عظمت هم به فاجعه پدر و برادرم اضافه شده و مرا بیشتر در خودش فرو می برد که من با همه تمایلات #شیعیانه و اشتیاقی که بیش از پیش به اهل #بیت پیامبر(ص) پیدا کرده بودم، باز هم آمادگی زیارت مزار و #ملاقات مرقدشان را نداشتم و نمی دانم چه شد که پیش از #شوهر شیعه ام، برای #قدم زدن در مسیر کربلا سینه سپر کردم و با قلبی که همچنان به مصیبت هلاکت #پدر و نگون بختی برادرم، آکنده از درد و #غم بود، برای زیارت اربعین #بی_قراری می کردم.
همین که آسيد احمد و مامان خدیجه از خانه مان رفتند، #مجید مقابلم نشست و به گمانم هنوز باورش نمی شد از زبان من چه شنیده که با لحنی لبریز ترس و تردید سؤال کرد: «الهه جان! مطمئنی می خوای بیای؟»
و خودم هم نمی دانستم چه #شوری در جانم به پا خاسته که دریای دلم به سمت ساحل #چشمانش موج زد و مشتاقانه #شهادت دادم: «مجید! من می خوام بیام.»
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
کسی که عشق به #شهادت داشته باشد قطعاً با #غسل_شهادت از خانه بیرون میرود و کسی که با غسل شهادت بیرون رود نگاه به #نامحرم نمیکند، چون دنبال لقاءالله است و #شهید به وجه الله نظر میکند.
#حاج_حسین_یکتا
#اللهم_الرزقنا_شهادت
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_سیزدهم با همه خستگی طی #مسافت طولانی بندر تا مرز #شلمچه
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_چهاردهم
به علت #محدودیت_های امنیتی، از ورود وسایل نقیله به مرکز شهر #نجف جلوگیری میشد و #مجبور بودیم راهمان را به سمت حرم با پای #پیاده طی کنیم. آسید احمد و مجید با کوله پشتی های به نسبت #سنگینی که هریک به دوش گرفته بودند، جلوتر از ما حرکت می کردند و من و مامان #خدیجه و زینب سادات پشت سرشان می رفتیم.
خیابانها مملو از #جمعیتی بود که خستگی را زیر پا گذاشته و در ساعات پایانی #نیمه_شب، همچنان با #شیدایی به سمت #حرم می رفتند.
هر
چند هنوز طعم تلخ هلاکت پدر #پیر و به فنا رفتن جوانی برادرم از #مذاق جانم نرفته بود، اما خنکای مطبوع شبانگاه شهر #نجف، آنچنان روحم را نوازش می داد که با قدم هایی پرتوان و استوار پیش می رفتم و نه اینکه نخواهم که دیگر نمی توانستم به چیزی جز #شور اربعین بیندیشم که با چشمان خودم می دیدم چه طوفان عظیمی برای بزرگداشت چهلمین روز #شهادت فرزند پیامبر آن هم پس از چهارده قرن به پا خاسته که مرزهای ایران از هجوم جمعیت به تنگ آمده و حتی جاده #شلمچه به سمت مرز عراق از حضور زائران اربعین پر شده بود و حالا هم میدیدم نه کربلا که نجف #لبریز از شیعیاتی شده که برای پیمودن مسیری چهار روزه با پای پیاده، سر از پا نمی شناختند.
هرچه به مرکز شهر نزدیک تر می شدیم، ازدحام #جمعیت بیشتر شده و حرکتمان کندتر می شد که #آسید_احمد قدم هایش را #آهسته کرد، با رسیدن به یک خیابان فرعی، به سمت #راست چرخید، دست به سینه گذاشت و همچنان که زیر لب چیزی میگفت، کمی هم خم شد که به دنبال نگاهش، #چشمانم چرخید و دیدم در انتهای خیابان خورشیدی در دل شب می درخشد و به رویم #لبخند می زند!
باور می کردم یا نمی کردم، مقابل #مرقد امام علی(ع) ایستاده و #چشم در چشم حرمش، زبانم بند آمده و محو #زیبایی ملکوتی اش، تنها نگاهش میکردم که نمی دانستم چه کنم!
مجید دست به سینه گذاشته و #میدیدم اشک از چشمانش فواره می زند که تا چندی پیش در حصار #وهابیت، حق #پوشیدن لباس مشکی هم نداشت و امشب غرق #شور و عزا، در برابر حرم #امامش بی پروا گریه می کرد، زینب سادات با هر دو دست مقابل #صورتش را گرفته بود و بی صدا اشک می ریخت و مامان خدیجه می دید در برابر عظمت مزار خلیفه پیامبر کم آورده ام که دستم را گرفت و با لحنی #عاجزانه زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! اولین باره که چشمت به حرم حضرت علی که می افته، واسه منم دعا کن!»
از تمنایی که یک بانوی #فاضله شیعه از دختری #سنی می کرد، حیرت زده نگاهش کردم که دیدم #اشک در چشمانش جمع شده و با همان حال خوشش، #خواهش که نه، التماسم کرد: «دخترم! تو امشب #مهمون ویژه آقایی! آقا امشب یه جور دیگه به تو نگاه میکنه! تو رو خدا واسه من #دعا کن!»
و بعد چشمانش به رنگ #آسمان سخاوت درآمد و میان #گریه ادامه داد: «برای همه #مسلمونا دعا کن! برای آزادی قدس و نابودی #اسرائیل دعا کن! برای مردم سوریه و عراق دعا کن! برای نجات همه مستضعفان عالم دعا کن!»
و دیگر نتوانست ادامه دهد که گلویش از #گریه پر شد و صورتش را با چادرش پوشاند تا کسی شاهد #مناجات عاشقانه اش نباشد و من ماندم و تصویر زیبای حرم! باز با پرنده نگاهم به سمت #گنبد طلایی اش پر کشیدم و نمی دانستم چه بگویم که تنها نگاهش میکردم تا آسید احمد حرکت کرد و ما هم به #دنبالش به راه افتادیم.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊