🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت642
بابا خورشت رو جلوی عامر گذاشت و گفت:
_بفرمایید... بفرمایید!
کنار عامر جا گرفتم و نشستم. غذا رو با بسمالله بابا شروع کردیم. عامر و بابا هر از چندگاهی وسط غذا حرف کار رو پیش میکشیدن.
من و مامان هم زیاد توجه نمیکردیم تا این که عامر گفت:
_ کار ساختمون آقای پژمانی که جوره!
فکر نکنم دیگه دنبال اوستا و بنا باشه.
پولی برای مبادا هست که تا دوماه دیگه جهیزیه حلما آماده بشه؟
قاشق رو با ضرب توی ظرف کوبیدم. نگاه سردی بهش انداختم و ظرفمو تو دستم گرفتم و به سمت آشپزخونه رفتم.
برمیگشت به من میگفت دوستمداره، این چه دوستداشتنی بود؟
اونقدر پول داشت که جهیزیه واسش پول خورد باشه.
اونوقت به روی بابام میاورد!
اون حجرهی طلافروشیش پس چی بود؟
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت643
نمیخواستم شبیه یه دختر پول پرست باشم اما عامر اونقدری داشت که نیازی به جهیزیه آوردن من، توی خونش باشه!
فقط فکرم سمت این میرفت که میخواست با اینکار بابا رو تحت فشار بذاره.
این مرد، مرد سیاست و زرنگی بود.
الکی که بهش نمیگفتم حاجعامر!
با حرص و خشم پای ظرف ها نشستم و شروع به شستن کردم.
ظرف شستن یکی از بهترین روش های آرامش مغز خسته بود. اونم یکی مثل منی که داشتم میترکیدم!
انقدر با آب بازی کردم و ظرف شستم که غذا خوردنشون تموم شد و مامان ظرفاشون رو آورد.
سفره جمع شده بود و دلم قار و قور میرفت.
گشنم بود اما نمیتونستم جلوی عامر ادای گشنه ها رو در بیارم، مثلا تیریپ قهرو ها رو گرفته بودم!
ظرفای جدید رو شستم و پیشبندم رو در آوردم.
مامان داشت سفره رو پاک میکرد.
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت644
از کنارش رد شدم و تو حیاط رفتم. باید وضو میگرفتم، نماز ظهرمم قضا شد با این خواب اصحاب کهفی که کردم!
دمپایی هامو پوشیدم و از پله ها پایین رفتم.
فکر میکردم عامر پیش بابا باشه ولی با دیدنش کنار سرویس بهداشتی اخمی کردم.
شیر آبو باز کردم و درحالی که خم شدم تا وضو بگیرم ، گفتم:
_انقدر خوابیدم نمازم قضا شد
کنارم وایستاد و گفت:
_باز خوبه نماز شوهرت قضا نشد!
سوالی نگاهش کردم که خودش ادامه داد:
_بیدار شدم و خوندم. دوباره بغلت کردم و خوابیدم
سرمو پایین انداختم و وضو گرفتم. یه دست باید مفصل کتکش میزدم! نماز من قضا شده خوشحالم هست.
از پله ها بالا رفتم و وارد خونه شدم. تند تند از پشت سرم اومد.
لبخند محوی زدم و رو به بابا گفتم:
_بابا میخوام تو اتاقم نماز بخونم. فکر نکنم نیازی به کمک داشته باشم که حاج عامر پشت سرم بیان!
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت645
یهو دستم کشیده شد و سمتش برگشتم. عامر با عصبانیت نگاهم میکرد.
بابا از جاش بلند شد و * یا خدا* ای گفت.
محکم بازومو فشرد و زیرلبی، غرید:
_ببخشید اوسرضا... دو دقیقه میرم با حلما بیرون حرف بزنم
با خودش کشوندتم و حتی مجال نداد که بابام به خودش بیاد.
سریع در خونه رو باز کرد و از خونه پرتم کرد بیرون.
خودشم اومد بیرون و با حرص راه میرفت.
نگاهش کردم که عرق ازش شره میکرد! دستمالی از جیبم در آوردم و سمتش گرفتم.
از حرکت وایستاد، نگاهم کرد! لبخندی زدم و گفتم:
_باید قهر کنم که داری اذیتم میکنی اما عرق کردی.
بیا بگیر پاک کن!
انقدر استرس نداشته باش جلوی پدر و مادرم.
منم جلوی مامانت استرس میگیرم. میترسم منو قبول نکنه.
نگاهش داد میزد که میخواد چیزی بگه. حرفشو مزه مزه کرد و گفت:
_حلما.. میدونی..! خب.. تو مشکل کنترل استرس داری نه من
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت646
_منظورت چیه؟ اونی که الان جلوی پدر و مادرم عرق کرد و خجالت میکشه تویی نه من! من که جلوی حاج خانم ...
وسط حرفم پرید و تند گفت:
_حلما!
بی اراده گفتم:
_جانم!
نفس سختی کشید و کلافه شده گفت:
_جانت بیبلا!
حلما عزیزم... این من نیستم که مشکل دارم، تویی!
کسی کنترل استرس داره که اطرافیانش اذیت بشن. میفهمی چی میگم؟ تو آروم و ساکت و باوقاری، یدفعه فوران میکنی.
این نشون میده نمیتونی به وقتش خودتو بروز بدی.
_منظورتو نمیفهم..
_تو اکثر کتابای کتابخونه منو نخوندی. از فردا بیا خونهام..
بهت چند تا کتاب میدم تا بخونی.
حلما.... بهتره مشکلت رو تو همین دوران نامزدی حل کنیم، نه وقتی که ازدواج کردیم و دوتا بچه هم داشتیم
احساس شکستگی بهم دست داد. بهم میگفت عیب و ایراد دارم؟
من ناقص بودم؟ مشکل دار بودم؟
چرا عامر و مادرش میخواستن منو پر از مشکل بدونن؟
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت647
پلکی زدم و با هزار ضرب و زور، گفتم:
_من چه مشکلی دارم؟ نکنه دوباره دختر نیستم؟
با ناراحتی نگاهم کرد. نگاهش رو درک نمیکردم.
منم دلخور و غمگین بودم اما هیچوقت نگفتم عامر مشکل داره.
حتی یکبارم بهش توهین نکردم.
نمیفهمیدم با تحقیر من میخواد به کجا برسه!
آروم گفت:
_حلما چرا نمیفهمی؟ میگم مشکل کنترل استرس، یه مشکل روانی هست. قابل حل شدنه. چرا انقدر واکنش نشون میدی؟
_من استرس ندارم!
_اگه استرس نداشتی چرا روز عروسی دوستت ریحانه جلوش نرفتی؟
چرا نگفتی عروسیت مبارک؟
شوکه تر از قبل شدم! چیز های جدیدی داشت رو میشد.
از همه چیز خبر داشت.
خبر داشت که من اون کسی بودم که ظرف غذا رو جلوشون گذاشتم.
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت648
سرد نگاهش کردم و بیرحمانه گفتم:
_چون من عاشقِ سهراب نبودم اما یه زمانی حکم شوهرم رو داشت.
ریحانه به من خیانت کرد!
لرزش دست هاش رو دیدم. حالا می فهمید وقتی از عشقی که به نگین بانو داشت، جلوی من پرده برداشته شد چه حالی بهم دست داد!!
در خونه رو محکم کوبیدم تا باز کنن. نمیخواستم دیگه وجودش رو کنارم تحمل کنم.
حرفهایی زدیم که هردومون رو رنجوند.
زیرلبی گفت:
_داری تو مغزت دو دو تا چند تا میکنی که بازم من مقصرم نه؟
اینم نشونه استرسه. میخوای تقصیراتت رو گردن یکی دیگه بندازی.
_از کجا میدونی من مشکل کنترل استرس دارم؟
کتاب بیشعوری رو خوندی؟
شاید تو مشکل بیشعوری داری! شاید نه... حتما!
آخه تا حالا هیچکس مثل تو بهم صدمه نزده بود.
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت649
در خونه باز شد. مامان بود. کنار رفت تا وارد خونه بشم.
تو دستش کت و وسایل عامر بود.
تا عامر خواست وارد بشه، مامان سریع وسایلش رو سمتش گرفت و با ترس گفت:
_پدر حلما الان عصبانیه. بعدا بیاین..!
یوقت دعواتون میشه.
عامر بیحرف سری تکون داد و وسایلش رو گرفت.
ریموت رو زد و در ماشین رو باز کرد. سوار شد و رفت!
به همین راحتی با حرفاش گند زد به اعصابم و رفت!
یه بخشی از حرفاش راست میگفت.
با این که مقصر جدایی من و ریحانه، خیانت ریحانه بود؛ این من بودم که استرس داشتم.
این من بودم که جواب زنگ و تماس هاش رو نمی دادم.
قبل از این که وارد خونه بشم مامان گوشمو پیچوند و گفت:
_بابات سردرد داره یه راست میری اتاقت و میخوابی!
*چشم* زیر لبی گفتم و کاری که مامان خواست انجام دادم.
بابا گوشه دیوار نشسته بود و تو فکر بود
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت650
منم با این شوهر پیدا کردنم خانوادمو عاصی کردم!
اگه با سهراب ازدواج میکردم هم عزت داشتم، هم منو نمیبردن پیش دکتر زنان، هم یه نر خر دو متری کلهخراب که به لجبازی و بی اعصابی معروفه، بر نمی گشت بهم بگه مشکل کنترل استرس داری!
مثلا اومده بود دلجویی کنه بدتر تخریبم کرد که.
تو اتاقم نشستم و به گوشیم زل زدم.
به ریحانه زنگ بزنم؟ چی بگم؟ بگم از دستت عصبانیام؟
چطور میتونستم بگم حرمت رابطه و رفاقت بینمون رو شکستی؟
با دیدنِ من، چه واکنشی نشون میداد؟
توی یه تصمیم انتحاری گوشی رو برداشتم و سریع زنگ زدم.
هیچ پس زمینهای نداشتم که میخوام چه حرفی بزنم فقط میخواستم به عامر و خودم ثابت کنم که استرس هیچی رو ندارم.
حرفای عامر روم انقدری تاثیر گذاشته بود که خودمم تعجب کرده بودم.
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت651
ریحانه با شوق و ذوق زیادی جواب داد:
_الو... حلما! خودتی؟
لبهام بهم دوخته شد. آره... من مشکل کنترل استرس و هیجان داشتم.
الان انقدری استرس گرفته بودم که زبونم بند اومده بود.
چند باری هم توی مدرسه اینجوری شده بودم.
وقتی جلوی حاج خانم هم ظاهر میشدم این حالت بهم دست میداد.
انگار یکی از درون داد میکشید و از بیرون هم داد میزدن، نمیتونستم کاری کنم و موش میشدم!
مثل همین حالا که باید طلبکار باشم از ریحانه ولی ساکت مونده بودم.
به زور بغضم رو قورت دادم، عامر منو بهتر از خوم می شناخت.
من مشکل داشتم، از اولشم آدم مشکل داری بودم.
برای آدم کامل و همهچی تمومی مثل عامر، من یه وصله ناجور بودم.
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت652
افکار مالیخویایی همینجور سمتم حمله ور میشد و منم درحال فروپاشی روانی بودم که با صدای دوباره ریحانه به خودم اومدم.
عصبانی گفت:
_کجایی؟ حلما؟؟ خوبی؟
به سختی جلوی خودمو گرفتم تا دلتنگیم رو بروز ندم و سرد گفتم:
_ احوال عروس عمو؟
سکوت ریحانه، بدتر مغزمو درگیر کرد.
ایکاش جواب تیکهای که بهش انداختم با بدترین فحشاش میداد، ولی اینجوری ساکت نمیشد.
ناباور و با تتهپنه گفت:
_ح..حلما.. بب..ببخش..ببخشید! من...م..من نمیدونستم خبر دار شدی
مثل باروت منفجر شدم و ریحانه رو به رگبار بستم و گفتم:
_مگه شوهرم روم هوو آورده که نمیدونستی خبردار شدم؟
دوستم با نامزد سابقم عروسی کرده. اونم وقتی من گم و گور و فراری و تو بدترین جاها میخوابیدم.
اونم وقتی که من بدبختی داشتم میکشیدم
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت653
بغض کرد، آروم گفت:
_حلما عشقم...
وسط حرفش پریدم و بلند داد زدم :
_خفه شو! لیاقت نداری. لیاقت دوستی ده سالهی ما یه مرتیکه بود؟ مرتیکهای که خودت هرجا میشستی پیشم ازش بد میگفتی؟
اونوقت با همون مرد ازدواج کردی؟
پیر بشید به پای هم! موندم شوهر قحط بوده که گیر دادی به نامزد سابق من؟
_حلما داری اشتباه میکنی. سوءتفاهم شده
_من همیشه اشتباه میکنم مگه نه؟
تکون میخورم عامر میگه اشتباه میکنی. بابام میگه اشتباه میکنی.
مامانم میگه اشتباه کردی، پس لابد کارای شما درسته!
از هر طرف نگاه میکنم شدم عین گوشت قربونی که هر دفعه قصابم فقط عوض میشه.
از تو دیگه توقع نداشتم لعنتی
صدای گریه های ریحانه از پشت خط میومد.
دلم آتیش گرفت، میخواستم بگم گریهنکن اما نتونستم!
گوشی رو با ضرب به دیوار کوبوندم و زدم زیر گریه.
گوشی بیچارهام هزار تیکه شد و در اتاق باز شد.
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت654
مامان با جارو خاک انداز اومد تو. جنازهی بیچاره شدهی گوشیم رو جمع کرد و از اتاق رفت بیرون.
در رو هم طوری محکم بهم کوبید که قشنگ مطمئن شدم میخواد پاره ام کنه!
بغضم بیشتر شد و سرمو روی پاهام گذاشتم.
دستمو روی تختخواب کشیدم؛ بوی عامر رو هنوز میداد.
ایکاش الان پیشم بود.
نمیدونم چطوری خدا حرف دلم رو شنیده بود که نیمهشب ساعت ۳، حالا حتی مامان بداخلاقمم داشت همکاری میکرد و گوشیش رو سمت من گرفت.
زیرلبی پچ زد:
_عامره! بابات نفهمه خوابیده. نصفه شبی نمیدونم چرا زنگ زده میگه با حلما کار دارم
گوشی رو از دستش قاپیدم و ذوق زده جواب دادم و گفتم
_الو.. عامر!
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت655
مامان با نگاه بدی ازم دور شد و گفت:
_صداتو بیار پایین دنیا و عالم فهمیدن شوهرت بهت زنگ زده.
تو اتاقم رفتم و در رو بستم. عامر از پشت خط نگران گفت:
_خوبی حلما؟ مامانت گفت گوشیتو شکستی.
ببخشید فداتشم! نمیخواستم اینجوری اعصابتو خراب کنم
_تقصیر تو نبود. راست میگی! من کنترل استرس دارم.
میدونی؟ امشب حتی زبونم بند اومده بود
_جلوی کی؟ نکنه با بابات سر من دعوا کردی؟
خندیدم و گفتم:
_نه!! مگه دیوانهام؟ با بابام دعوا کنم سرمو گوش تا گوش میبره که!
جرئت چنین غلطی رو ندارم
نفس راحتی که کشید شنیدم و گفت:
_پس چرا زبونت بند اومده بود؟
شبیه این دخترای فضول همهچیز رو براش گفتم:
_به ریحان زنگ زدم. یعنی خب...
امشب خیلی زیاد بهم زنگ زد و منم یهویی بعد از اون دعوایی که با هم کردیم عصبی شدم.
بهش زنگ زدم تا ثابت کنم مثلاً کنترل استرس ندارم اما بهم ثابت شد که اتفاقاً خیلی خوبم مشکل روانی دارم!!
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت656
خندهی آرومش رو شنیدم و نفس سختی کشیدم و گفتم:
_بهم نخند! آره راست میگی نمیتونم استرسمو کنترل کنم.
اگه میتونستم اون روز توی مطب دکتر زنان، باید جلوی مادرت وایمیستادم و از حقم دفاع میکردم.
یا روز دیگه جلوی تو و مامانم مقاومت میکردم.
حتی با ازدواجم با سهراب هم نتونستم مخالفت کنم، میدونی چرا؟ چون استرس میگیرم.
بدنم میلرزه، از دعوا و درگیری بدم میاد و ناخودآگاه سردرد بدی میگیرم
سکوت کرد. داشتم بهش اعتراف میکردم و این سکوت کردنش داشت آزارم میداد. تلخندی زدم و گفتم:
_من.. من حتی الانم استرس دارم.
استرس دارم که فردا همین حرفای منو تو صورتم نکوبی
درد خیلی بدی رو دارم تحمل میکنم.
تو فهمیدی، تو درد منو درک کردی
ناگهان گفت:
_ببخشید عزیزم!
_چرا میگی ببخشید؟ تو راست گفتی! من مشکل دارم
_ببخشید که اذیتت کردم. نباید به روت میاوردم
_اتفاقا کار درست رو کردی.
من باید خودمو سالم کنم، نباید با روح مریضم وارد زندگیت بشم
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت657
حرصی شده گفت:
_روح مریض؟ تنها مشکلی که داری کنترل استرسته که با روانپرشک حل میشه. روح مریض از کجات در آوردی؟
روح مریض رو به اون دوست سادیسمی مردمآزارت میگن که موقعی که تو با من بودی بهم شماره میداد!
نه تویی که همین الانشم که باهاتم ازم خجالت میکشی.
مات موندم. خشک شده گفتم:
_ریحانه بهت شماره میداد؟
پوزخندش رو شنیدم و گفت:
_شماره؟ واسم قلب قلب ستاره میفرستاد
_ریحان؟
_همون دوست نارفیقت!
خوب شد در و تخته یه جا شدن من و تو هم بهم رسیدیم
مردم از دوری زنم!
از روی تخت پایین پریدم و تند گفتم:
_صبر کن ببینم.. ریحانه کی بهت دقیقا شماره میداد؟
_همون موقع که اومدم خواستگاریت ، دو روز بعدش
خندهی ناباوری کردم، این دختر کی بود؟
واقعا که بهقول عامر روحمریض رو ریحانه داشت
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت658
از پسر بازی و دور دور کردناش با بقیه پسرا خبردار بودم اما نمیدونستم به مردی که من، اونم منه حلمایی که بعد یه عمر پاکدامنی عاشقش شدم هم نظر داره!
خوب شد که رفت. خوب شد که نیست و دیگه دوستم نیست. کنارم نیست تا با کاراش و خیانت هایی که در حقم میکنه، بیشتر خردم کنه!
پلکامو بهم زدم تا جلوی اشک هام رو بگیرم.
ریحانه... لعنتی دهسال رفاقت رو به چی فروختی؟
حالم بدجور خراب شده بود.
دلم میخواست همون بلایی که سر گوشی خودم آوردم سر گوشی مامان هم بیارم ولی میدونستم اونوقت منو از خونه پرت میکنه بیرون!
تند تند راه میرفتم تا کنترل خودمو از دست ندم.
عامر صدام زد و گفت:
_حلما... عشقم خوبی؟
بغض کرده گفتم:
_نه
خوب نیستم. عامر خیلی دوسش داشتم. من ..
من عاشق ریحان بودم! دوستم بود
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت659
_دکمه دوستای منفعتطلبت رو بزن
_زیادی عاشقش بودم! یه حسی بود عین حسی که به تو دارم.
عشقی که بهت داشتم آتیشی و سریع تو دلم نشست ولی احساسم به ریحان، دهساله که تو قلبمه.
همهکسم بود... دوست و رفیقم بود!
از شکست عشقی هم بدتره که بفهمی دوستت خائنه
فحشی داد و غرید:
_بره بدرک زنیکه لنگانداز! خودتو بخاطرش ناراحت نکن.
میام دم در خونت بریم یکم بیرون بگردیم حال و هوات عوض بشه
_بابام بیدار میشه
_نمیخواد نگران باشی!
با ماشین نمیام صداش باباتو بیدار کنه.
_پس با چی میای؟
_جایی نرفتم همین اطراف خونتون میپلکم
یاد این رمان هایی افتادم که پسره بخاطر دختره هی اطراف خونهاش پرسه میزد.
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت660
_چرا اطراف خونمون میگردی؟
_زنمو بهم نمیدن ببرم!
_زنتون فعلا نامزدتونه.
با شیطنت گفت:
_فرقی نداره. دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره.
آخر و اولش زن خودمه
_جون حلما بگو همین اطرافی!
_بیا پایین ببینمت وروجک
با قدمای آرومی از اتاق بیرون زدم و پاورچین پاورچین تو حیاط رفتم.
مامان داشت سبزی پاک میکرد و روی پله نشسته بود.
زیرلبی گفتم:
_چه وقت سبزی پاک کردنه؟ اونم نصفه شبی؟
چه گیری کرده بودم! حالا چه بهانهای میاوردم ساعت ۳ و ۴ نصفهشب کجا میرم؟
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت661
صدای عامر از اونطرف گوشی شبیه زمزمه تو گوشم رفت که می گفت:
_کجا موندی؟ منتظرتم
با صدای ریزی گفتم:
_مامانم دم در کشیک انگار میده. نمیتونم بیام
_یه لحظه صبر کن...
همون لحظه دو تا تقه به در خورد. چشمام گرد شدن.
مامان بلند شد و غرغرکنان گفت:
_این وقت شب کدوم مزاحمیه؟
در خونه رو باز کرد، عامر پشت در بود. پوفی کشیدم و پشت سر مامان رفتم. عامر نگاهم میکرد.
مامان متعجب گفت:
_حلما گفت بیاین؟
عامر نگاهی به گوشی تو دستم کرد و گفت:
_نه والا! حلما کاری نداشت خودم مزاحمتون شدم مادرجان!
_تو رو خدا بهم مادرجان و مادرجون نگید که بدم میاد!
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت662
عامر ابرویی بالا انداخت و درحالی که نگاهش به من بود دستمو گرفت و گفت:
_پس با اجازه میرم حلما رو قرض بگیرم دو دقیقه!
به مامان اجازه حرف زدنم نداد و سریع رفت! چشمام گرد شدن و بیاختیار خندیدم.
منو با خودش همینجور که میرفت میکشید.
فکر کردم میخواد سوار ماشینش کنه اما با پرویی تمام، گفت:
_آخیش از مامانت دور شدیم. جلوش به بدبختی خودمو کنترل میکنم داد و بیداد نکنم
ناراحت گفتم:
_چرا داد و بیداد؟
_داره زتمو ازم دریغ میکنه!
_حالا همچین زنم زنم نکن انگار واقعا زنتم!
چشماشو ریز کرد و با تعجب گفت:
_یعنی چی؟ یعنی زنم نیستی؟
_نیستم دیگه!
هشدار دهنده صدام زد و غرید:
_حلما!
وسط کوچهایم کاری نکن ببرمت خونه خودم
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت663
بدم نمیومد بعد از یکسال خونهاش رو ببینم.
بی قصد و قرض و ذوقزده گفتم:
_خونه خودت؟
گوشه چشماش چین برداشت و خندید:
_عوضی! دخترهی دیوونه ذوق میکنه. یه لقمهات باید کنم
بیتوجه به حرفاش از بازوش آویزون شدم و خوشحال گفتم:
_بریم خونه ات؟ تو رو خدا...! یه ساله ندیدم اونجا رو.
کتابای جدید آوردی تو کتابخونهات؟ دلم میخواد بخونم
_یه کتاب جدید آوردم، خیلی جذابه!
مشتاقتر گفتم:
_واقعا؟ بریم جون من
_جونتو حالا لازم نبود قسم بخوری میرفتیم حلما!
_بریم دیگه
بیچاره حتی نتونست بهم تعارف بزنه که میام خونهاش، خودمو یه راست تلپ کردم!
چند قدمی تا خونش رفتیم و کلید انداخت و وارد شدیم
وارد
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت664
پامو که تو خونش گذاشتم بوی عود و عنبر اومد.
انگار قبل از اینکه از خونه بیرون بره عود روشن کرده بود.
لبخندی زدم با ذوق سرکی تو آشپزخونه کشیدم. آره واقعاً عود رو روشن کرده بود!
عود رو از روی پایه چوبیش برداشتم و بو کشیدم.
دود ازش ساطع میشد.
زمزمه عامر رو کنار گوشم شنیدم و گفت:
_عود را گر بود نباشد هیزم است
به سمتش برگشتم و لبخند بزرگی زدم. جوابش رو مثل خودش دادم و گفتم:
_کجا دیدی که بیآتش کسی را بویعود آید؟
_دلم میخواد بدونم این زبونتو از کجا آوردی؟
_من فقط جلوی تو بلبل زبونم!
جلو بقیه موش و زشت و غیر اجتماعی و مظلومم
لپامو از دو طرف محکم کشید و خندید:
_کوچولو... بیا بریم کتاب خونهام
_میخوای کتابتو نشونم بدی؟
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت665
_آره میخوام کتاب جدیدمو نشونت بدم!
_اسمش چیه؟
سمت کتابخونه رفتیم و گفت:
_حلما...
شوکه نگاهش کردم که در کتابخونه رو باز کرد.
اشاره کرد واردش بشم، پا تو کتابخونه گذاشتم و سمتش چرخیدم. متعجب گفتم:
_جدی میگی؟ حلما؟
_آره! تو کتاب منی!
_چی؟
یه طوری خشکم زد که نمیدونستم چی بگم. من منتظر کتابش بودم. به زور خودمو جمع و جور کردم و تو سر خودم زدم که انقدر بیجنبه بازی در نیارم.
دستهامو گرفت و جلوی پام زانو زد.
مات و بیتاب نگاهش میکردم. با چشمای پر از نورش خیرهام شد و عاشقانه گفت:
_حلما... تو کتابی هستی که باید خط به خطت رو بخونم!
باید از برت کنم چون قراره سالها لاب هر صفحهی تو زندگی کنم و نمیذارم بوی کهنگی کتالای دیگهرو بگیری.
بوی خاک و فرسودگی کتاب های قدیمی رو بگیری!
هر روز زندگیت میکنم، هر سطر ازت رو میخونم و نمیذارم فراموش بشی
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت666
چشمام پر از اشک شدن، این مرد کی بود؟ مردی که عاشقمه یا زبون بازی رو خوب بلده؟
دستهامو بوسید و از روی زمین بلند شد. با گریه خودمو تو بغلش انداختم و نالیدم:
_امشب صد بار اشکمو در آوردین! خیلی بدجنسید همتون
_عشقم..
_اول ریحانه بعدشم تو!
صورتمو تو دستاش قاب گرفت و بوسهی ریزی به بینیم زد. با اطمینان پلک روی هم گذاشت و گفت:
_به من اعتماد نداری که گریه میکنی؟ گریهات بخاطر دوستتو با گریه شوقی که الان میکنی یکی نکن
_دوستتدارم... خیلی دوستتدارم عامر!
سرمو محکم تو سینهاش فشرد و در آغوشم گرفت.
فکر میکردم داستان های عاشقانه چرت و پرتن، کتاب های جین آستین یه خیاله، اما الان داشتم توی یه رویا زندگی میکردم.
رویایی با مردی که عاشقش بودم!
***
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت667
_جوری دلبری کنم پیش دلت که روانیشه دلت
کارمو بلدم تهش عاشقم میشه دلت
جوری دلبری کنم عاصی بشی
غرور و وسواسی بشی
کاری میکنم تهش.. تو هم احساسی بشی
باند با صدای بلند آهنگ رو تو کل تالار پخش میکرد.
صدا به صدا نمیرسید و فقط جیغ و داد های زنا وسط تالار به گوشم میرسید.
مامان کنارم نشست و شنل رو بیشتر رو صورتم کشید.
زیر گوشم آروم گفت:
_عامر الان میاد... آخرای مراسمه حلما
سری تکون دادم و تو اون سر و صدا به زور گفتم:
_وای مامان یه بادبزن بیار عرق کردم
مجبور شد بخاطر سر و صداها بلند بیخ گوشم داد بزنه تا حرفشو متوجه بشم و بلند گفت:
_الان مردا میرسن بادبزن به چه کارت میاد؟
پوفی کشیدم که همون لحظه در تالار باز شد.
فکر میکردم عامر باشه ولی حنیف بود، برادر زاده یا همون عموزادهی عامر!
*یا الله * بلندی گفت و سمتمون اومد
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت668
مامان هولزده سمتش خیز برداشت و زیرگوش هم پچپچی کردن.
خسته خودمو به صندلی تکیه زدم.
همینم کم بود که جای عامر حنیف بود!
دست های عرقکردهام رو تو هم پیچیدم و منتظر نگاهشون میکردم که مامان به سمتم اومد.
حنیف هم پشت سر مامان اومد. با تعجب نگاهی بهش کردم و گفتم:
_مامان؟ حنیفجان اینجا چکار دارن؟
برق چشماش آزارم میداد. انگار چیزی بیشتر از زنعمو براش بودم.
مامان شنلمو جلوتر کشید و بلند گفت:
_بلند شو الان مردها میان! عامر گفته حنیف بیاد بگه خودتونو آماده کنین
_خب ده دقیقه پیش که عالیه اومد گفت خودمو جمع کردم. بازم جمع تر کنم؟؟
_چمیدونم فعلا بلند شو! میدونی که خانواده حاجی مذهبیان خوش ندارن عروسشون یه تار موشونم دیده بشه
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت669
بهانه خوبی برای من نبود! ناچار بلند شدم و حنیف با *سلام* زیرلبی که کرد، گفت:
_عروس خانم... نمیخواین برین وسط؟ تا عامرخان بیان؟
سری به دو طرف تکون دادم و گفتم:
_نه ممنون! عامر دوست نداره جلوی بقیه برقصم
الکی میگفتم! عامر تا حالا در مورد رقص و اینجور چیزا صحبتی نکرده بود که چطوری توی عروسی برقصم.
انقدر همهی وسایل خونه رو هول هولکی خریدیم که متوجه نشدم چی به چیه!
عروسی هم که هول هولکی تر از اون شده بود.
حتی همین امشب نوبت آرایشگاه گرفتیم و اورژانسی آرایشم کرد تا به عروسی برسم.
دوست نداشتم اینطوری عروس بشم اما چاره چی بود؟
میترسیدم یا عامر یا بابا، یا بدتر از اون مامان و حاجخانم؛ دوباره به جون هم بیوفتن و تو آتیششون بسوزم.
صلاح این بود که زودتر این نامزدی تموم میشد!
با اومدن مردها قسمت زنونه، کش شنلم رو کشیدم و تو خودم جمع شدم.
صدای قدم های بلند عامر رو از همین جا هم می شنیدم
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت670
شنلم عقب کشیده شد و صدای جیغ بالا گرفت.
عامر، با دسته گل سرخش جلوم بود.
لبخندی رو لبم نشوندم و با حیرت نگاهم کرد. حتی فرصتی نشده بود که همدیگه رو ببینیم و آخر مجلس عروسی تازه چشممون بهم میخورد.
پلک پر نازی زدم و خندهای کردم؛ گفتم:
_خوبین آقای داماد؟
زیرلب چیزی گفت و تو صورتم فوت کرد. اخمی رو صورتم نشست و یدفعه سرش جلو اومد. با حرص پیشونیم رو بوسید و زمزمهاش رو شنیدم.
از بین دندونای قفل شدهاش آروم غرید:
_چرا انقدر خوشگل کردی لعنتی؟ دلم طاقت نمیاره
خوبم؟ دارم از جنون میمیرم روانیم کردی تو
دستامو پشت بازوهاش گذاشتم، قد کوتاهم در برابر لنگای درازش حتی توی کفش پاشنه بلند، کوتاهی میکرد.
چند قدمی راه رفتیم تا وسط پیست تالار رقص بریم.
صدای جیغ ها بالا رفت و آهنگ ملایمی پخش شد.
صورتم وا رفت و التماس گونه گفتم:
_عامر...
سرشو جلو آورد و بیخ دهنم گرفت، سرش زیر گوشم بود و گفت:
_چیزی گفتی عزیزم؟
_خیلی خستم... برقصیم آخه؟
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت671
گوشش کنار لبم بود و لباش کنار گوشام! بنا گوشم رو بوسید و گفت:
_ دلت میخواد نرقصی واسم؟
_ پاهام خیلی درد میکنن انگار داخلشون سوزنه!
_چند دقیقهای الکی تکون بخور الان ردیفش میکنم.
همونجور که چفت هم بودیم، چند دقیقه رقصیدیم تا آهنگ تموم شد. خواستن شاباش و پول ها رو برامون بریزن که عامر جلو رفت و چیزی گفت.
انگار داشت متقاعدشون میکرد تا زودتر بریم خونه. یدفعه عمو بلند گفت:
_بر محمد و آل محمد صلوات!
چشمام گرد شدن! عمو لبخندی به لب آورد و سمتِ در رفتن. عامر پیشم اومد و آروم پچ زد:
_بهشون الکی گفتم فامیلامون مذهبیان از رقصو چیتان فیتان خوششون نمیاد.
میگفتم پات درد میکنه مامانت میکشتت!
سری تکون دادم و لبخند دندون نمایی به روش زدم.
خندید و دستمو گرفت. با سلام و صلوات های بقیه، از تالار بیرون اومدیم.
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴