eitaa logo
عشق‌دیرینه💞
23هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
تو، شدی همون زیباترین تجربه♥️🖇️ تبلیغاتمون😍👇🍬 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 #هر‌گونه‌کپی‌برداری‌حرام‌است‌‌وپیگرد‌‌قانونی‌و‌‌الهی‌دارد‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده❌
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #104 به طرف پارچ آبی که روی عسلی بود رفتم با خنده ی بدجنسانه ای
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 _حیف که الان نمیتونم تلافی کنم چون منتظرمون هستن اینو بدون که یکی طلبت به زودی این کارت رو جبران میکنم بعد به طرف اتاقی که لباس هامون اونجا بود رفت اداش رو در آوردم و گفتم: _آره جون خودت پسره ی بیشعور و تخس شیطونه میگه بیخیال عملیات بشم و بزنم اینجا لهش کنم چند دقیقه کوتاهی گذشته بود که آرشام با لباس های تمیز و مرتب از اتاق بیرون اومد به من نگاه کرد و گفت:_چیه؟؟ هنوز که اونجایی نمیخوای بیای؟؟ سری به طرفش رفتم لباس هام مناسب بود و تازه پوشیده بودم برای همین ترجیه دادم با همون لباس ها برم با همدیگه از اتاق بیرون اومدیم خواستم به طرف پله ها برم که آرشام دستش رو به طرفم دراز کردگفت: _دستامو بگیر باید خودمون رو صمیمی نشون بدیم عین زوج های عاشق چشم غره ای نثارش کردم و با تردید دستش رو گرفتم از پله ها پایین اومدیم و به طرف میز غذاخوری که مهران و بنیتا و صمدی دورش نشسته بودن و منتظر ما بودن رفتیم وقتی ما رو دیدن مهران لبخندی زد و سری تکون داد که یعنی آفرین همینطوری رفتار کنین رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وسی_شش اکبری_ خانم مهرآذر خواهش میکنم دروباز کنید چی شده؟ ب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 قطره اشکم روی لباسم چکید.. با صدایی که بخاطر سرماخوردی وجیغ هادیشبم کیپ شده بود گفتم: _نمیخوام به حرفات گوش کنم مهراد.. نمیخوام دیگه دروغ بشنوم.. من عطاتو به لقات بخشیدم! دستمو ازدستش کشیدم و رفتم توی اتاق.. تموم خونه به هم ریخته.. تموم خونه شیشه خورده.. این خونه چقدر واسم نفرت انگیز شده بود.. پراز خاطرات تلخ وروز های تلخ ترازاون... مهراد اومد توی اتاق.. با غم نگاهم کرد گفت: _چیکارکنم باور کنی صحرا؟ _میخوای باورت کنم؟ باحسرت دستشو توی جیبش گذاشت وباصدایی پراز غم گفت: _میخوام! _گورتو گم کن اززندگیم.. این تنها چیزیه که میتونم باور کنم که دیگه عذاب هام تموم میشه! نگاهی پرمعنا بهم انداخت و سرشو پایین انداخت و رفت بیرون! بازهم شروع کردم به گریه کردن.. خدایا بس نبود این همه گریه؟ این همه غم‌؟ این همه خون جگر خوردن؟!!! نمیدونم چقدر گذشته بود که باصدای زنی ازخواب بیدارشدم! زن_ صحرا خانم..دخترم؟ عزیزدلم؟ بیدار میشی شام بخوری؟ حالم خیلی بدبود.. انگار سنگینی تمام دنیا روی سینه ام بود.. باصدایی خفه ای پرسیدم: _توکی هستی؟ زن که توی سن وسال مادرم بود گفت: _خاتون. مستخدم جدیدم دخترم.. پاشو ببین خونتو چقدر تمیز کردم.. شبیه بهشت شده.. _مهراد کجاست؟ _آقا تواتاقشون هستن.. گفتن بیام بیدارتون کنم غذا بخورین! به سختی توجام نشستم ودرحالی که از شدت سر درد گردنمو مالش میدادم گفتم: _میشه واسم مسکن بیاری؟ حالم خوب نیست! خاتون_ البته که میارم.. صداتم گرفته اول یه چیزی بخور ته دلتو گرم کنه بعد بهت داروهاتو میدم! اونقدر گرسنه بودم که اصلا دلم نمیخواست مخالفت کنم.. مثل بچه ها که دنبال مادرشون راه میفتن دنبالش راه افتادم.. خونه از تمیزی برق میزد.. میز عسلی ها عوض شده بودن.. ازهمه مهم تر بوی غذایی بینیمو نوازش میکرد @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #105 _حیف که الان نمیتونم تلافی کنم چون منتظرمون هستن اینو بدون
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 صمدی به طرفمون چرخیداما وقتی دست های گره خورده ی ما رو دید اخم کرد بنیتا هم اخم کرد دور میز نشستیم و مشغول غذا خوردن شدیم بعد از تموم شدن غذا دور شومینه نشسته بودیم آرشام سعی داشت با حرف زدن از صمدی حرف بکشه از کارهایی که میکنن بیشتر سر دربیاره منم دیدم بیکارم برای همین پیش بنیتا رفتم و کنارش نشستم بنیتا به فکر فرو رفته بود حتی حواسش بهم نبود دستم رو جلوی صورش تکون دادم و گفتم: _تو فکری چیزی شده ،؟ خیره به آرشام گفت: _یه احساس عجیبی دارم _چرا؟؟ بنیتا سریع خودش رو جمع کرد و گفت : _هیچی بابا فکرم درگیر مهمونیه دارم هذیان میگم پس اینطور وای تصورکن بنیتا عاشق آرشام بشه بعد اینا ازدواج کنن چقدر جالب میشه ناخودآگاه لبخند رو لبم نمایان شد چند دقیقه بعد بنیتا با عشوه به طرف صمدی رفت همونطوری که به آرشام نگاه میکرد گفت: _عشقم نمیریم برای شب خرید کنیم؟؟ رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وسی_هفت قطره اشکم روی لباسم چکید.. با صدایی که بخاطر سرماخو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بامهربونی گفت: ببخشی دخترم من تو کارهات فضولی کردم.. واسه آشپزی ازآقا مهراد هم کمک گرفتم بدون اجازه دست به چیزی نزدم! _خواهش میکنم.. مشکلی نیست! روی صندلی نشستم و یه کم بعد یه کاسه سوپ جلوی دستم گذاشت گفت: _سوپ مرغه دخترم امیدوارم خوشت بیاد تمام تلاشمو کردم که خوشمزه اش کنم! آروم تشکر کردم و قاشقمو برداشتم ویه کم ازسوپ خوردم.. گرمیش معده مو مالش داد.. ۳روز بود چیزی نخورده بودم.. چنددقیقه بیشتر نشد که میز پر از غذاشد.. قرمه سبزی ولوبیا پلو..سوپ وسالاد وسبزی خوردن ودوغ و... چشمام اونقدر گریه کرده بودم میسوخت وشک نداشتم ورم کرده.. صدای مهرادرو ازپشت سرم شنیدم: _دستت دردنکنه خاتون خانم.. خاتون_ نوش جونتون آقا بفرمایید بشنید امیدوارم دوست داشته باشید! اومد صندلی کنارم نشست ودستشو روی پیشونیم گذاشت وگفت: _خانمم خوبی؟ چه رویییی داره بیشعور! دلم میخواست تموم سوپو روی سرش خالی کنما! جوابشو ندادم که روبه خاتون کرد وگفت: _خاتون خانم داروهاشو میدی بهش بدم؟ خاتون_ بله آقا حتما.. _خودم میخورم! مهراد بی توجه به حرفم توی بشقابم برنج ریخت و یه کمم خورش روش ریخت! _تند تند بخور رنگت پریده یه کم جون بگیری وگرنه مجبورم ببرمت واست سرم بزنن! دستمو ازروی گرفت که دستمو کشیدم وآروم گفتم: _به من دست نزن! خاتون داروهامو جلوی مهراد گذلشت ومهراد طبق دستوری که روشون بود از بسته هاشون درآورد جلوم گرفت: _بیا قربونت بشم بخور که زود خوب بشی! بی توجه به چرت وپرت هاش قرص هامو خوردم و کم کم مشغول غذاخوردن شدیم.. گرسنه ام بودو واقعا وقت قهر کردن با شکمم نبود.. خاتون به خواست مهراد با ما غذا خورد.. وسطای غذام بودم که مهراد گفت: _دستت دردنکنه خاتون دست پختت عالیه. خاتون_ نوش جونتون باشه! مهراد_ ۲روز دیگه سالگرد ازدواج منو صحراس.. میخوام مهمونی بگیرم ازالان بگم همه ی غذاهاش به عهده ی شما! خاتون نگاهشو به من دوخت وگفت: الهی عزیزدلم.. انشاالله همیشه خوشبخت باشین وبه پای هم پیرشین.. به روی چشمم سنگ تمام میذارم! اما من خشکم زده بود.. سالگرد ازدواجمون.. مهمونی!! پس یادش بود.. اما مهمونی.. ازچی حرف میزد؟ کدوم مهمونی؟ باتعجب نگاهش کردم که دستمو گرفت وبالبخند غمگینی گفت: _بزرگ ترین وخوشحال کننده ترین کادوی عمرتو بهت میدم! قول میدم خوشحال میشی!! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #106 صمدی به طرفمون چرخیداما وقتی دست های گره خورده ی ما رو دید اخم
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 صمدی اخم کرد و گفت: _چرا عزیزم میریم یا خدا چرا اینا اینطوری رفتار میکنن؟؟یکیش به آرشام نگاه میکنه و یکیش هم اخم میکنه صمدی رو به آرشام کرد و گفت: _آرشام شما هم میاین؟برای پریا خانوم نمیخوای لباس بخری؟ آرشام به اجبار سری تکون داد و گفت: _چرا ما هم میایم من و مهران به زور جلوی خودمون رو گرفته بودیم که نخندیم صمدی و بنیتا به طرف اتاقشون رفتن وقتی مطمئن شدیم که رفتن من و مهران زدیم زیر خنده به طرف مهران رفتم و با خنده گفتم : _اینا همیشه اینطوری باهمدیگه رفتار میکنن؟؟؟ مهران هم با خنده گفت: _نه بابا تا قبل از اینکه شما بیاین خیلی عاشقانه رفتار میکردن اما الان نمیدونم چی شده خندیدم و گفتم : _من میدونم چی شده مهران چشمکی زد و گفت : _چی شده؟ به آرشام که با تعجب نگام میکرد اشاره کردم و گفتم : _بنیتا عاشق آرشام شده همزمان با مهران زدیم زیر خنده رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وسی_هشت بامهربونی گفت: ببخشی دخترم من تو کارهات فضولی کردم.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 تواتاقم به گوشه ای زل زده بودم و توی گذشته ام غرق بودم... فردا سالگرد ازدواجی بود که یه روزایی منو مهراد آرزوشو داشتیم.. ازدواجی که توی رویاهامون بود وواسش لحظه شماری میکردیم.. ازدواجی که واسم اجبار شد و زندگی که واسم جهنم شد.. عشقی که واسم کابوس شد! صدای دراتاق اومد.. خاتون بود.. بااجازه ای گفت ووارد شد.. انگار خاتون هم طلسم این خونه شده بود.. ازدیروز افسردگی گرفته و خنده از لبش پرکشیده.. شاید خاتون میدونه عزا دار دلم هستم.. شاید میدونه به خاک سپاری دلم اومده و یه حرمت عزای قلبم سکوت کرده.. خاتون_ صحرا خانم؟ دارم لباس هارو میندازم توی لباسشویی، لباسی هست که لازم باشه بادست بشورم؟ یا لباسی هست که ازیادم رفته باشه واسه شستن؟ همونطور که زانوی غم بغل کرده بودم و به انگشت های پام خیره شده بودم گفتم: _نه! فکرنکنم دیگه چیز باارزش داشته باشم! خاتون_ شما نمیخوای بری واسه فردا کادویی، لباسی، تدارکی، چیزی تهیه کنی؟ پوزخند زدم.. بهش زل زدم وگفتم: _نه! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #107 صمدی اخم کرد و گفت: _چرا عزیزم میریم یا خدا چرا اینا اینطور
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 آرشام با حالت خاص و مغرورانه ای گفت: _بهش حق میدم چون همه دختر ها عاشقم میشن مهران خندید و زیر لب طوری که من و آرشام بشنویم گفت: _آره جون خودت تا من هستم کی تو رو نگاه میکنه آرشام با خنده کوسن مبل رو برداشت و به طرف مهران پرت کرد منم برای اینکه بیشتر آتیشش بزنم گفتم : _والا مهران راست میگه اگه من دخترم به نظرم جذابیت نداری بعد خودم ترکیدم از خنده آرشام بااخم نگام کرد بعد با عصبانیت از جاش برخاست و گفت : _جذابیت رو بهت نشون میدم بعد به طرف پله ها رفت رو به مهران گفتم:_وای دلم خنک شد نمیدونم چرا وقتی حرصش میدم دلم خنک میشه مهران _فاتحه ات رو بخون آرشام کینه ای هست تلافی میکنه ها مواظب خودت باش _نه بابا اصلا برام مهم نیست نمیتونه کاری بکنه مهران_از ما گفتن بودبعد از جاش برخاست و ادامه داد: _من میرم خونه ام شب میبنمتون با ناراحتی گفتم: رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وسی_نه تواتاقم به گوشه ای زل زده بودم و توی گذشته ام غرق بو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 اومد کنارم ودستمو گرفت و با مهربونی گفت: _به من دخالت کردنش نیومده دخترم اما خیلی دلم میخواد بدونم چرا اینقدر توچشمای قشنگت غصه جمع شده! خودمو جمع وجور کردم تا بتونه روی تخت بشینه.. بالبخند پراز حسرت گفتم: _دعوامون شد... خاتون_ آی قربونت بشم دعوا که نمک زندگیه.. زن و شوهر اگه دعوا نکنن جای تعجب داره! بخاطریه دعوای کوچولو دلت میاد مردی روکه اونقدر عاشقته ازخودت برنجونی؟ _نه دلم نمیاد.. خاتون_ پس پاشو.. پاشو به دوستات، به خانواده ات، زنگ بزن وهمه رو باافتخار دعوت کن.. خرید کن وواسه شوهرت کادو بخر! پاشو دخترم.. خندیدم.. غمیگن تر از همه ی عمرم خندیدم.. خاتون از کدوم خانواده و شوهر حرف میزد؟ شوهری که ۲شب پیش کنار عشقش بی خیال از اینکه زنش تو خونه تنهاس گذرونده بود یا خانواده ای که ازخونه بیرونم کردن؟ خاتون_ شوهرت مرد خوبیه قدرشو بدون دخترم! بی اراده گفتم: _یه روزی خدای روی سرزمینم بود! دلم واسه درد ودل کردن با نارگل تنگ شده بود.. کاش می شد الان پیش نارگل بودم و کنار اون برکه از غم های دلم بگم! بدون اینکه به خاتون فرصت حرف زدن بدم از جام بلندشدم واتاقو ترک کردم.. راستی مهراد کجا بود؟ ازصبح ندیده بودمش.. حتما پیش عشقشه.. آخ خدایا چه دل تنگه این جمله واسه یه زن!! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وچهل اومد کنارم ودستمو گرفت و با مهربونی گفت: _به من دخالت
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 درحالی پاهام از خستگی ذوق ذوق میکرد خرید هاروی مبل گذاشتم و خودمم همونجا پهن زمین شدم.. بنفشه_ می مردی زودتر خبرم کنی؟ حتما باید خریدهاتو میذاشتی واسه امروز؟ خاتون_ تاهمینجاشم جای شکرش باقیه وباید سجده شکر به جا بیارم تونستم صحرا خانومو راضی کنم! بی هوا از خاتون پرسیدم: _مهراد کجاست؟ ازصبح نیومده؟ خاتون_ نه دخترم نیومده.. آهی پر ازحسرت کشیدم و گفتم: _زنگم نزد؟ بنفشه_ پاشو خودتو جمع کن ببینم معلوم نیست باخودش چند چنده! خاتون_ نه گلم زنگ هم نزده، خب برو زنگ بزن ببین شوهرت کجاست! پوزخند گوشه ی لبم نشست.. زنگ؟؟ اون شب زنگ زدم واسه هفت پشتم کافیه! اومدم برم تواتاق که تلفن خونه زنگ خورد.. به ساعت نگاه کردم.. ۱۰ونیم شب بود.. بافکراینکه مهراده سریع گوشی رو جواب دادم: _بله؟ مادرجون_ سلام دخترم خوبی؟ _سلام مادر جون شما خوبی؟ آقا جون خوبه؟ مادرجون_ سلام داره عزیزدلم.. زنگ زدم ببینم واسه فردا کمک نمیخوای؟ واینکه اجازه دارم خواهرمم دعوت کنم؟ _چی؟ مادرجون_ صحرا جان لازمه خوش بختی شمارو باچشم خودشون ببینن وگورشونو گم کنن! البته لازمه که بگم مهراد خیلی وقته اون موضوع احمقانه رو تموم کرده اما.. باصدایی که بی اراده بالا رفته بود حرفشو قطع کردم وگفتم: _نمیشه! مادرجون_ صحرا؟ آروم باش دخترم! من واسه خوشبختی خودتون گفتم! _من باید قطع کنم مادر جون! لازم به ذکره این همونی به خواست من نبوده! گوشی رو کوبیدم روی میز ورفتم توی اتاقم! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #108 آرشام با حالت خاص و مغرورانه ای گفت: _بهش حق میدم چون همه د
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 _مگه تو با ما نمیای خرید؟؟ مهران _ نه حوصله ندارم میرم خونه استراحت کنم‌ _کاش میومدی یکم اینا رو مسخره میکردیم میخندیدیم مهران با خنده همونطوری که به طرف در خروجی میرفت گفت: _شب میام مسخره میکنیم نگران نباش بعد از خونه خارج شد حیف این مهران نیست هر جا ما دو تا باشیم کسی حوصله اش سر نمیره اعتماد به سقف هم خودتون دارین من واقعیت رو میگم از روی مبل برخاستم و به طرف اتاقمون رفتم در رو باز کردم و بدون اینکه حواسم باشه در اتاق لباس ها رو باز کردم اصلا حواسم نبود که ممکنه آرشام اونجا باشه وقتی اتاق رو باز کردم آرشام رو دیدم که با بالا تنه لخت میخواست لباسش رو بپوشه سریع چشام رو گرفتم و گفتم : _ببخشید حواسم نبود آرشام با خنده نگام کرد که سریع در رو بستم یا خدا آبروم رفت به طرف تخت رفتم و روش نشستم تا از اتاق بیرون بیاد بعد از چند دقیقه کوتاه از اتاق بیرون اومد و بهم نگاه کرد و گفت: رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وچهل_یک درحالی پاهام از خستگی ذوق ذوق میکرد خرید هاروی مبل
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ترانه وخاتون باصدای بلند من هنگ کرده بودن.. نمیدونم چرا ازمادر جون کینه به دل گرفته بودم وحس میکردم که اونم پشت این ماجراس... بنفشه اومد تواتاق و اونقدر از هردری حرف زد که یادم رفت واسه چی ناراحت بودم.. کت شلوار مشکیمو که به اجبار بنفشه خریده بودم از کاورش بیرون کشیدم و بلوز گلبهی مات که جلوش دکمه میخورد وچند پلیسه ساده دکمه هارو پوشنده وزیبایشو چند برابر کرده بود رو هم کنار کت شلوارم گذاشتم.. بنفشه_ نمیخوای پرووشون کنی؟ _نه.. یه بار پوشیدم دیگه.. بنفشه_ به نظرم خیلی خوب میشی، به بچه هازنگ زد؟ کیارو دعوت کردی؟ _همشون! بنفشه_ نمیخوای زنگ بزنی ببینی شوهرت کجاست؟ پوزخند زدم وگفتم: _آخرین باری که زنگ زدم، یه جوری جواب گرفتم که نزدیک بود خودکشی کنم! بنفشه_ وای صحرا خیلی مرموز حرف میزنی حرصم میگیره! خندیدم وگفتم؛ _نمیخواد حرصت بگیره پاشو بریم ببینیم خاتون به کمک نیازی نداره؟! همین که ازاتاق اومدم بیرون متوجه مهراد شدم که اومد داخل... بنفشه وخاتون سریع سلام کردن.. بادیدن بنفشه اخم هاشو توهم کرد اما مودبانه احوال پرسی کرد.. به من نگاه کرد.. تونگاهش غم بود.. این نگاه با همه ی نگاه های غمگینش فرق میکرد.. یه جور خاصی بود.. انگار میخواست با نگاهش به قلبم رسوخ کنه وکرد.... زیرلب سلام کردم.. مهربون جواب داد.. بااجازه ای گفت ورفت توی اتاقش... @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #109 _مگه تو با ما نمیای خرید؟؟ مهران _ نه حوصله ندارم میرم خون
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 _سریع آماده شو که صمدی و بنیتا منتظرمون هستن سری تکون دادم و بدون هیچ حرفی وارد اتاق شدم یه دست کت و شلوار به رنگ یاسی برداشتم که کتش نسبتا بلند بود یه کفش ۵ سانتی طوسی هم برداشتم و پوشیدم کلاه گیسی که تو سرم بود رو مرتب کردم و یه آرایش ملایم هم کردم کیف دستی طوسی هم برداشتم و از اتاق خارج شدم آرشام روی تخت نشسته بود و سرش تو لپتاپ بود اونم یه تیشرت سیاه با شلوار سیاه پوشیده بود دروغ چرا تیپ سیاه بهش میومد وقتی صدای کفش هام رو شنید نگاهی بهم کرد چند ثانیه خیره بهم نگاه میکرد بعد سریع نگاهش رو ازم گرفت و گفت : _بریم از روی تخت بلند شد و زودتر از من از اتاق خارج شد جلوتر از من به طرف پله ها رفت انگار خداروشکر نقش بازی کردنمون یادش رفته بود از پله ها پایین رفتیم بنیتا و صمدی منتظرمون بودن وقتی ما رو دیدن از روی کاناپه برخاستن و به طرفمون اومدن صمدی سرتا پام رو نگاه کرد و گفت: _چه شیک شدی پریا خانوم رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وچهل_دو ترانه وخاتون باصدای بلند من هنگ کرده بودن.. نمیدونم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ساعت ۱۲ شب بود که بنفشه رفت و منم واسه اینکه خودمو سرگرم تصمیم گرفتم به خاتون کمک کنم... داشتم میوه هایی رو که خاتون شسته بودو با دستمال خشک میکردم که مهراد اومد.. خاتون رو مخاطب قرار داد وگفت: _خسته نباشید! خاتون_ سلامت باشی پسرم! شام خوردین یا بیارم واستون؟ مهراد_ نه خاتون خانم نخوردم اما میلم نمیکشه! خاتون_ خدامرگم بده اقا کاش زودتر می پرسیدم، تا دست روتونو بشورین غذاتونو میارم! تک خنده مهراد باعث شد نگاهمو از میوه ها بگیرم وبهش نگاه کنم.. خوشگل خندید وگفت؛ _زحمت نکشید گفتم که اشتها ندارم.. به خودتون سخت نگیرین لطفا! نگاهم به مهراد بود.. دوستش داشتم اما نمیتونستم قبول کنم کسی دیگه رو دوست داره وهمین فکر ها باعث میشد ازش متنفر باشم! همونقدر که عاشقش بودم همون قدر هم ازش متنفر بودم.. باحسرت آه کشیدم.. درد بزرگیه واینو فقط یه زن میتونه درک کنه! دلم برای گذشته تنگ شده بود.. دلم برای همین تک خنده هایی که از با خنگ بازی های من روی لبش می نشست تنگ شده بود.. بانگاهش غافلگیرم کرد.. سرمو پایین انداختم و مشغول دستمال کشیدن سیب سرخ دستم شدم.. اومد کنارم و با مهربونی گفت؛ _کمک نمیخوای‌؟ بی اراده و ازسر عادت اخم هامو توهم کشیدم وگفتم: _نه ممنون! مهراد_ شام خوردی؟ _آره خوردم.. دستشو روی شونه ام کشید وبا لبخندی که معنیشو نمیدوستم گفت: _نوش جونت! حرفش که تموم شد از آشپزخونه رفت بیرون ومن موندم هاج واج از نگاه های پر معنی امشبش... @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #110 _سریع آماده شو که صمدی و بنیتا منتظرمون هستن سری تکون دادم و
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 یکم معذب شدم خواستم تشکر کنم که آرشام سریع دستام رو گرفت و رو به صمدی گفت: _بریم دیره بعد زودتر از اونا دستام رو گرفت و از خونه خارج شد وا این چرا اینطوری میکنه چرا یهو عصبانی شد صمدی و بنیتا هم از خونه خارج شدن و سوار ماشینشون شدن آرشام با عصبانیت ماشین رو میروند بی توجه بهش به خیابان ها چشم دوخته بودم نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که جلوی یک پاساژ بزرگ ماشین رو پارک کرد از ماشین پیاده شدم و خواستم به طرف صمدی و بنیتا که جلوی پاساژ ایستاده بودن برم که یهو آرشام دستم رو گرفت و زیر گوشم با لحنی که عصبانیت توش موج میزد گفت: _از کنارم جوم نمیخوری یه تای ابروم رو بالا انداختم و چیزی نگفتم به زور جلوی خودم رو گرفته بودم که نخندم یه لحظه احساس کردم بچه ۷ ساله ام آرشام هم بابامه این چرا یهو رفتارش از این رو به این رو شد ؟؟ به همراه صمدی و بنیتا وارد پاساژ شدیم.... رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وچهل_سه ساعت ۱۲ شب بود که بنفشه رفت و منم واسه اینکه خودمو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 خسته از تعارف های مسخره و لبخند های مصنوعی روی اولین صندلی نشستم و کفش هامو درآوردم وبه پاهام که بخاطر کفش های پاشنه بلندم زق زق میکرد نگاه کردم! واسم مهم نبود اگه کسی متوجهم بشه.. چندثانیه نگذشته بود که بنفشه اومد کنارم وگفت: _توچرا نشستی؟ پاشو برو پیش شوهرت ببینم! نگاش کن توروخدا مثل ماست آویزون شده.. چرا کفش هاتو درآوردی؟ _وای بنفشه ولم کن خسته شدم.. بنفشه_ مهراد داره نگات میکنه زشته پاشو برو! به مهراد نگاه کردم.. کنار شوهر میثم شوهر سمانه( دوست دانشگاهیم) ایستاده بود و واسم خیلی عجیب بود که این همه سال دوست صمیمی بودن ومن خبر نداشتم! درسته که ۲ساله با سمانه ازدواج کرده بود اما این همه صمیمیتش با مهراد و این همه دور بودن ونداشتن رابطه خانوادگی واسم خیلی عجیب بود! مهرادکه متوجه نگاهم شد چشمکی زد وبه کنارش اشاره کرد! بی حوصله به کفش هام اشاره کردم وبهش فهموندم نمیتونم راه برم! لبخندی زد وروبه میثم کرد و چیزی گفت وبعدش اومد سمت من! مهراد_ خسته شدی.. _نه زیاد کفش هام نو هستن اذیت میکنن اگه میدونستم اینقدر بد باس نمی خریدم! مهراد_ اون همه کفش داری برو عوض کن! _نه این به لباسم میاد.. زیاد مهم نیست تحملش میکنم! مهراد میخواست حرفی بزنه سمانه ونرگس ونسترن وبنفشه اومدن وبنفشه گفت: _آقا مهراد خاتون خانم میگن اگه اجازه بدین کیک رو بیارن! مهرادبااخم_ شما بفرمایید.. من حلش میکنم! نسترن کنارم نشست وگفت: _دخترمادر شوهرت تک وتنها نشسته تو اینجایی؟ نچ نچ هنوز بیا وعروس بزرگ کن سر یک سال اونجوری بی محلت میکنه! سمانه خندید وگفت: _هیس داره زیرچشمی نگاهمون میکنه! لبخند به لب به مادرجون نگاه کردم.. بیچاره روحشم خبرنداشت وتوی دنیای خودش بود! ازدستش ناراحت بودم اما.. اصلا به روش نیاوردم و بهترازهمیشه باهاش رفتار کردم که وقت مثل من دلش نشکنه! بین بچه ها بحث مادرشوهر بالا گرفت که راه رفتن با اون کفش هارو ترجیح دادم و ازشون جدا شدم! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وچهل_چهار خسته از تعارف های مسخره و لبخند های مصنوعی روی او
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 خاتون و چند نفری که کمک دستش بودن مشغول پزیرایی از مهمون ها بودن.. ازحق نگذریم دست پخت خاتون عالی بود وامشب سنگ تمام گذاشته بود.. اکثر مهمون هارو نمی شناختم وبیشترشون دوست های مهراد بودن... نگاهم به آقاجون افتاد که خیره به من نگاه میکرد.. لبخند عریضی روی لبم نشست.. به سمتش رفتم.. _چیزی لازم نداری آقاجون؟ تعارف نکن! آقاجون_ نه قربونت بشم ممنون.. ماشاالله برای عروسم.. مثل ستاره توی آسمونی.. بین این همه آدم میدرخشی! _وای آقاجون مرسی.. شما به من اعتماد به نفس میدین! آقاجون_ واقعیت هارو میگم عزیزدلم.. خوشحالم که عروسم تویی! گرم صحبت بودیم که یکی از پشت دستمو گرفت.. برگشتم وبه مهراد نگاه کردم.. امشب خیلی قشنگ شده بود.. تعریف آقاجون برازنده ی مهراد بود اما.. این غم توی چشم ها ولبخند های تلخ واسه چی بود؟ یعنی پشیمونه؟ یعنی میخواد جبران کنه و دلمو به دست بیاره؟ مهراد_ بریم کیکو ببریم؟ بی تفاوت شونه ای بالا انداختم وگفتم: _بریم! بادیدن کیک دهنم باز موند.. عکس عروسیمون درحالی که توی ب.غ.ل مهراد بودم روی کیک هک شده بود.. همون عکس که خط خطیه و قاب عکسش شکسته.. همون عکس که توی کمدزیر یه عالمه وسیله قایم شده! _ خیلی قشنگه! مهراد_ مگه میشه عکس توروش باشه وقشنگ نباشه! نمیدونم چرا حس میکردم رفتار های امشب مهراد همش فیلمه... چرافکر میکنه بااین کارهاش کاراشو فراموش میکنم و می بخشمش؟ بعداز خوردن کیک نوبت کادو هاشد وخداحافظی! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #111 یکم معذب شدم خواستم تشکر کنم که آرشام سریع دستام رو گرفت و
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 ** (آرشام) دلیل رفتارهام رو نمیدونستم وقتی صمدی به پریا اون حرف رو زد کنترلم رو از دست دادم منی که تا حالا هیچ دختری برام مهم نبود چرا الان اینطوری رفتار میکنم؟؟ نه به هیچ عنوان من از عشق متنفرم پریا برای من عشق ممنوعه هست من میخوام از اون انتقام بگیرم حتما این رفتار ها به خاطر تنفر هست باید رفتار هام رو کنترل کنم این رفتارها ازم بعیده باید سعی کنم پریا رو عاشق خودم کن نه اینکه من عاشقش بشم تو پاساژ به دنبال لباس میگشتیم که یهو پریا به طرفم چرخید و با اشاره به یه لباس شب زیبا زرشکی رنگ و پوشیده گفت : _اون چطوره ؟حرفی نزدم و به طرف فروشگاه قدم برداشتم صمدی و بنیتا هم پشت سرمون داخل فروشگاه شدن به فروشنده گفتم: _مرحبا او ایلبسی ایستَدیک(سلام اون لباس رو میخواستیم ) فروشنده_تامام کَسینلیکلع (باشه حتما) فروشنده لباس رو آورد و بهم داد رو به پریا کردم و لباس رو به طرفش گرفتم و گفتم : _برو بپوش ببین خوبه یا نه پریا سری تکون داد و لباس رو ازم گرفت رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ** 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وچهل_پنج خاتون و چند نفری که کمک دستش بودن مشغول پزیرایی از
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مهراد وعده ی بهترین کادو رو داده بود.. باید خیلی گرون قیمت باشه! آخرین نفر کادوشو که جعبه ی مخملی رو بود جلوم گرفت وگفت: _این کادوی اصلی نیست.. کادوی اصلی رو وقتی تنها شدیم بهت میدم.. صدای دست وجیغ بالا گرفت.. باخجالت جعبه رو گرفتم وبازش کردم.. سرویس طلاسفید خیلی قشنگی چشمامو نوازش کرد.. منم ساعت مارکی رو که بابتش تمام پس اندازمو داده بودم بهش دادم و نمیدونم چرا حس کردم چشمای مهراد نم زده شد.. آقاجون ومادر جون هم یک جفت ساعت ست که شک نداشتم قیمتشون از ساعتی که من خریده بودم چندبرابر بیشتر بود هدیه دادن و بقیه هم ادکلن وکتاب و... یک ساعت بعد همه ی مهمون ها رفتن و فقط خاتون موند و اون ۳نفری که واسه کمک به خاتون اومده بودن! کنجکاو بودم کادوی اصلی که مهراد ازش دم میزد ببینم.. اما به روی خودم نیاوردم وسکوت کردم! زندگی من همین بود.. خواستن ودم نزدن! جلوی آینه اتاقم نشسته بودم و به گردنبند مهراد نگاه میکردم، متوجه مهراد که پشت سرم ایستاده بود شدم! مهراد_ دوستش داری( منظورش گردبندم بود) نگاهمو به گردنم دوختم وگفتم: اوهم! روی صندلی خم شد.. پاکت نامه ای روی میز گذاشت وگفت: _اینم از کادوی اصلیت.. مبارکت باشه! باگیجی پاکت رو برداشتم وداخلشو نگاه کردم.. چیزی شبیه به نامه بود.. کاغذو باز کردم.. با خوندن هر خطش روح ازتنم پرکشید! دست هام یخ زد ولرزید.. اشک توچشمم حلقه بست.. آروم لب زدم: _این چیه؟ مهراد_ برگه ی آزادیت.. میخوام بزارم بری صحرا! به طرفش برگشتم.. باتعجب وحسرت نگاهش کردم.. _طلاق؟ @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #112 ** (آرشام) دلیل رفتارهام رو نمیدونستم وقتی صمدی به پریا اون
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 گفتم : _برو بپوش ببین خوبه یا نه پریا سری تکون داد و لباس رو ازم گرفت بنیتا هم یه لباس آبی فیروزه ای انتخاب کرد و رفت که پرو کنه همینطوری تو فروشگاه ایستاده بودم و به اینور و اونور نگاه میکردم یه کفش همرنگ لباس پریا دیدم باید بهش بگم اگه خوشش اومد اونم بخریم یهو چشمم به صمدی خورد که به طرف اتاقی که پریا اونجا پرو میکرد رفت خواست در رو باز کنه که سریع با عصبانیت به طرفش رفتم و دستم رو روی در گذاشتم با اخم نگاهش کردم وقتی منو دید هول شد از ترس رنگ پوستش سفید شده بود اما سریع گفت: _فک میکردم بنیتا اینجاست تو دلم گفتم :(آره جون خودت تو گفتی و من باور کردم) به طرف فروشنده رفت مثلا میخواست بنیتا رو ببینه پس چرا رفت پیش فروشنده درسته پریا در رو بسته بود اما نیت صمدی هم منو عصبانی میکرد منم کنجکاو بودم که ببینم لباس تو تن پریا چطوره اما میترسیدم سریع خودم رو ببازم و نتونم نگاهم رو ازش بگیرم همینوطوریشم احساس میکنم پریا بهم شک کرده رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وچهل_شش مهراد وعده ی بهترین کادو رو داده بود.. باید خیلی گر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مهراد_ فقط امضای تومونده! میتونی بعداز این بدون من خوشحال زندگیتو بکنی و عذاب نکشی! لبم لرزید.. ازشدت بغض خندیدم.. خندیدم وهمزمان اشک هام صورتمو خیس کرد! _تو.. تو درخواست طلاق دادی؟ مهراد_ خوشحالی مگه نه؟ همراه خنده بلند بلند گریه کردم.. امشب مهراد تیر خلاصشو به صاف وسط قلبم زد.. امشب واقعا صحرا تموم شد! باگریه گفتم: خوشحالم؟ دیوونه ای؟ این دیگه چه سوالیه؟ دارم بال درمیارم! خیلی خوشحالم مهراد خیلی... درحالی که اشک توی چشماش حلقه زده بود گفت: _میدونستم خوشحالت میکنه.. تبریک میگم! اینو گفت وازاتاق رفت بیرون.. به برگه نگاه کردم.. میخواست طلاقم بده؟ من.. من چطوری بدون مهراد زندگی کنم؟ خدایابهم بگو چطوری زندگی کنم؟ نشستم وسط اتاق.. بازم به برگه نگاه کردم.. زیرلب زمزمه کردم: _طلاقم میده؟ یعنی میخواد بره؟ دوستم نداره؟ دستمو روی قلبم گذاشتم.. چرا اینقدر تند میزنه؟ مشتموروی قلبم کوبیدم.. _توالان باید ایستاده باشی این همه بی قراری واسه چیه؟ @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #113 گفتم : _برو بپوش ببین خوبه یا نه پریا سری تکون داد و لباس
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 برای همین بهتره نبینمش... * (پریا) لباس رو پوشیدم همونطوری که حدس میزدم لباس خیلی بهم میومد لباس رو ازتنم در آوردم احساس میکردم یه کسی پشت در حرف میزنه اما توجه نکردم و لباس خودم رو پوشیدم لباس شب رو هم برداشتم و از اتاق خارج شدم آرشام پشت در ایستاده بود وقتی منو دید با بی تفاوت ترین حالت ممکن گفت: _چطور بود پسندیدی؟؟ سری تکون دادم و گفتم:_آره خوب بود آرشام_یه کفش همرنگش رو هم تو این مغازه دیدم اگه خواستی اونم بخریم _کو؟؟ کفش رو بهم نشون داد و گفت : _اونه واقعا تصور نمیکردم سلیقه اش اینقدر خوب باشه کفشه خیلی خوشگل بود سری تکون دادم و گفتم: _خیلی خوشگله به نظرم بخریم _سایز پات چنده؟_37 آرشام به طرف فروشنده رفت ازش خواست سایز ۳۷ کفش رو هم بیاره فروشنده کفش رو آورد داخل جعبه گذاشت بنیتا هم از اتاق پرو اومد و گفت که اون لباس رو پسندیده صمدی و آرشام پول لباس ها رو حساب کردن رفتیم برای صمدی و آرشام هم لباس بخریم رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ** 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وچهل_هفت مهراد_ فقط امضای تومونده! میتونی بعداز این بدون من
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مهراد: خودکار رو روی برگه گذاشتم وبا صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم: _دیگه چیزی نیست امضا کنم؟ ساشا_ نه مهراد جان همه چی تموم شد.. فقط میمونه امضای صحرا خانم.. _میخوام مهریه شو حتما بگیره! تمام وکمال! ساشا_ البته.. این مبلغ به حساب ایشون واریزمیشه! به ساعت نگاه کردم.. ۱۰ شب بود.. به برگه ی طلاق که توسط وکیلم تضمین شده بود چنگ زدم و بدون خداحافظی ازاتاق زدم بیرون! تموم شد.. بالاخره تسلیم شدم.. میذارم بره.. دوستش دارم.. خیلی دوستش دارم اما کنارمن عذاب میکشه.. دلش بامن نیست.. ازاولم نبود.. عشقم یک طرفه بود و باخودخواهی زندگیشو نابود کردم.. به ماشینم رسیدم.. سوارشدم وبرگه رو روی داشبرد پرت کردم.. بغضم شکست.. نعره کشیدم و گریه کردم.. واسه مظلومی وسکوتش گریه کردم.. واسه زندگی که زدم ونابودش کردم گریه کردم.. واسه نگاه گریونش وقتی مثل حیون به زور مجبورش میکردم باهام باشه گریه کردم.. واسه صحرایی که داشتم ازدستش میدادم گریه کردم.. داد زدم ومشتامو روی فرمون میکوبیدم! _داره میره! دارم ازدستش میدممم! دیگه تموم شد خداااا... ودرآخر واسه دلم که بی قرار ودلتنگش بود گریه کردم.. واسه تنهایی و شکستم گریه کردم.. @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #114 برای همین بهتره نبینمش... * (پریا) لباس رو پوشیدم همونطوری
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 آرشام یه کت و شلوار سیاه با پیرهن سفید خرید صمدی هم یه کت و شلوار زرشکی رنگ به همراه پیرهن سیاه واقعا برای صمدی متاسفم یه جوری رفتار میکنه که انگار با آدم نفهم رو به رو هست چرا باید کت زرشکی بخره ؟؟ آرشام هم متوجه شده بود معلوم بود عصبانی شده رو به فروشنده گفت که یه کراوات زرشکی هم بهش بده از این رفتار هاشون خنده ام میگرفت دلیل رفتار صمدی رو میدونستم خوب معلومه چشم چرون هست و این رفتارش کاملا عادیه اما دلیل رفتار آرشام رو نمیدونستم شاید میخواد نقشش رو خوب ایفا کنه بعد از خرید لباس ها به طرف ویلای صمدی برگشتیم تموم مدتی که تو پاساژ بودیم حواس بنیتا پی آرشام بود تو دلم خندیدم و با خودم گفتم:ولی به نظرم زوج خوبی میشن احساس نمیکنم بنیتا خلافکار باشه اونم صددرصد بازیچه ی صمدی هست اما معلومه به خاطر پول صمدی باهاش دوست شده چون هیچ علاقه ای بهش نداره اگه صمدی رو دوست داشت سریع به آرشام دل نمیباخت بعد از اینکه به ویلا رسیدیم به طرف اتاق هامون رفتیم تا برای مهمونی امشب آماده بشیم صمدی هم چند تا کارگر آورده بود که خونه رو برای مهمونی آماده کنن رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وچهل_هشت مهراد: خودکار رو روی برگه گذاشتم وبا صدایی که از
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 امشب خیلی خوشگل شده بود.. امشب دلم بازم خودخواه شده بود.. بازم میخواستم کنارم بمونه.. لعنت به من وخودخواهیام! بعداز بریدن کیک نوبت کادو هاشد.. رفتم توی اتاق.. رفتم که برگه ی طلاقو بهش هدیه بدم اما نتونستم.. بازم خودخواه شده بودم.. به کاغذی که منو از صحرا جدا میکرد زل زدم!!! تلفنم زنگ خورد.. برگه رو توی پاکت گذاشتم و به شماره نگاه کردم! ترلان بود! این لعنتی چرا دست از سرم برنمیداشت؟ چی ازجونم میخواست؟ _بله؟ ترلان_ مهراد بیا پیشم! _ترلان یه باردیگه به من زنگ بزنی به بابات زنگ میزنم بیاد دخترشو جمع کنه اوکی؟ ترلان باگریه_ اگه نیای خودمو میکشم! _آره بکش یه لکه ی ننگ از جامعه کم.. گوشی رو قطع کردم و سرویس طلایی که برای صحرا خریده بودم برداشتم و رفتم بیرون! بادیدن کادوی صحرا یه لحظه هنگ کردم.. نگاهی به ترانه انداختم با لبخندی که حرصمو درمیاورد نگاهم میکرد! باقدردانی به صحرا نگاه کردم.. _مرسی سوپرایزم کردی! صحرا_ مبارکت باشه! منم هدیه موبهش دادم و اونم تظاهربه خوشحال بودن کرد.. شایدم واقعی... تشویقمون کردن.. @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
❤️😍سلام سلام سورپراز داریم براتون بچه ها وی آی پی راه اندازی شد😍😍 تو وی آی پی ۲۰۰ پارت جلو تر هستیم و روزانه ۵ پارت براتون قرار میدیم تا ۱ ماه آینده هم تو وی آی پی تموم میکنیم رمان رو بدو تا دیر نشده🥹 برای دریافت وی آی پی مبلغ ۴۲ هزار تومن رو به شماره کارت زیر واریز کنید
6063731160771326
مهدی محمد علی زاده بزنید رو کارت کپی میشه فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید👇 @admin_part پارت اول رمان امواج عشق😌👇 https://eitaa.com/Sekans_Eshgh/24023