eitaa logo
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
598 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
6 فایل
فضیلت زنده نگه داشتن یاد و نام شهدا کمتر از شهادت نیست.امام خامنه‌ای 🌹🌹🌹 Admin: @daryaa_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که این سرزمین🇮🇷 شدند. آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریه‌های😭 کودکان و زنان بی‌دفاع می‌دیدند. ✨تقدیم به مردان سبز پوش👨‍✈️👨‍🎨 سرزمینم🇮🇷 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۰ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۱ : 🔻 شیدا: _یعنی داره؟😳 محبوبه خانم: _آره حقیقت داره، بچه‌ها برای شام 🥘 میمونید؟ احسان👦 شد: _بله... صدرا: _خوبه! یه غذایی درست کرده که باید بخورید تا بفهمید غذا🫕 چیه؛ البته خانوم منم عالیه ها، اما دیگه غذاهای جنوبیه!🌴 _زهرا خانم در مشغول بود اما صدای را شنید و لبخند☺️ زد. "خدایا شکرت🤲 که دخترکم شد!" +صدرا 🧑‍🦱به رخ میکشید را... به رخ میکشید دختری🧕 را که ساکت و مغموم شده بود. "سرت را بالا بگیر من! دنیا🌏 را برایت میکنم، لبخند ☺️ بزن و سرت را بالا بگیر خاتون!" 📆 آخر هفته بود و آیه طبق قرار هر هفته‌اش به سمت مَردش میرفت. _روی نشست.... "سلام مرد! سلام یار سفر کرده‌ی من! تنها خوش میگذرد؟ دلت❤️‍🩹 تنگ شده است یا از رود فراموشی گذر کرده‌ای؟دل من و دخترکت که تنگ 💔است. _حق با تو بود... تو را بیشتر دوست داشت، یادت هست که همیشه میگفتی: "بانو! خدا منو بیشتر از تو دوست داره! میدونی چرا؟ چون تو رو به من داده!" اما من میگویم خدا تو را بیشتر دوست دارد؛ چون تو را پیش از من بُرد، اصلا تو را برای برداشت و آیه را جا گذاشت!" _هنوز سر خاک نشسته بود، که پاهایی👣 مقابلش قرار گرفت. بود، سر خاک پسر آمده بود. کمی آنطرف‌تر هم مردش بود! فخرالسادات که نشست، سلامی 🖐گفت و خواند. چشم بالا آورد و گفت: _خواب مهدی رو دیدم، ازم ناراحت 😢بود! فکر کنم به خاطر توئه؛ اون روزا حالم خوب نبود و تو رو خیلی کردم، منو ببخش، باشه مادر؟! آیه لبخند😊 زد: _من ازتون نرنجیدم. دست در کیفش 👜کرد و یک پاکت درآورد: _چندتا نامه پیش پدرم گذاشته بود، پشت این اسم شما بود. پاکت💌 را به سمت فخرالسادات گرفت. اشک😭 صورتشان را پر کرده بود. نامه💌 را گرفت و بلند شد و به سمت شوهرش رفت...ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که این سرزمین🇮🇷 شدند. آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریه‌های😭 کودکان و زنان بی‌دفاع می‌دیدند. ✨تقدیم به مردان سبز پوش👨‍✈️👨‍🎨 سرزمینم🇮🇷 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۸۲ :🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۳ : 🔻 ارمیا: _میخوام بدونم چی باعث شد از و و بچه‌ش🚼 بگذره و بره؟ لب باز کرد: _ ! حس اینکه از جا مونده‌های کربلاست... بود، همه‌ی روزاش🌅 شده بود ، همه‌ی شباش🌃 شده بود ! _از هتک حرمت حرم وحشت😱 داشت، یه روز گریه😢 میکرد و میگفت دوباره به حرم امام حسین (ع) جسارت شده! بعد از هزار و چهارصد سال دوباره حُرمت حرم رو شکستن، میگفت میخوام بشم دستای✋ ابالفضل‌العباس (ع) ؛ میگفت میخوام بشم علی اکبر؛ عمه‌م رو به خاک و خون 🩸کشیدن؛🥲 +گریه😭 میکرد که بذارم بره، پاهاش زنجیر⛓ من بود... رهاش که کردم پر🕊 کشید! _آخه گریه‌های😭 سر نمازش 📿جگرمو آتیش🔥 میزد. آخه هر بار اتفاقی می‌افتاد به خودش میگفت بی‌غیرت! + مهدی بوی گرفته بود... مهدی دیدنی‌ها رو دیده بود و شنیده بود. اون صدای «هل من ناصر ینصرنی» رو شنیده بود. دیگه چی میخواید؟ ارمیا: _خودشو چی میدونست که رفت؟ حاج علی: _ سیلی صورت مادرش، فرق شکافته شده‌ی پدرش، جگر پاره پاره‌ی نور چشم پیامبر؛ هفتاد و دو سر به نیزه رفته؛ شهدای دشت نینوا، قرآن روی نیزه‌ها! 🥀📕 ارمیا: _پس چرا مردم اون زمان نفهمیدن؟ حاج علی: _چون شکم‌هاشون از پر شده بود. که اگر شکمت از حرام پر نباشه، صداش حتی بعد از قرن‌ها هم زیاد سخت نیست! ارمیا: _از کجا بفهمم کدوم راه، راه ؟ حاج علی: _به گوش بده! کدوم رو فطرتت میپذیره؟ اسلامی که کودک🚼 6 ماهه روی دست پدر پرپر میکنه یا اسلامی که مرحم میشه روی زخم یتیم‌ها؟ اسلام دفاع از شبیه اسلام امام حسین علیه‌السلامه یا اسلامی که جلوی چشمای بچه‌ها سر می‌بُره؟😢 ارمیا: _شاید اونا هم خودشون رو حق میدونن! شاید اونا هم دلیل دارن که افتادن دنبال گرفتن حقشون! مگه نمیگن حضرت زهرا (س) هم دنبال رفت؟ اونا هم شاید طلب دارن؛ امام حسین (ع) هم رفت دنبال ، حاجی دفاع از کشور یه چیزه اما آدمایی که به ما ربط ندارن یه طرف دیگه، اصلا تو کتابهاتون نوشته سوریه آزاد نمیشه؛ چرا الکی بریم بجنگیم! حاج علی: _ بود که شد. فدک حق بود و خلافت، اصلا خلافت و امامت جدا از هم نبود، از هم جدا کردنش؛ حق رو از حق‌دارش گرفتن، یعنی حکومت مطلق امیرالمومنین، حکومت امام حسین(ع). ارمیا: _اینکه شد و 👑! مردم باید انتخاب کنن! حاج علی: _اونا آفریده شدن برای بشر! اونا رو برای هدایت بشر دارن، تو اگه بخوای یک نقاشی 🎨 بکشی وقتی یه طرحی جلوته که از همه طرف بهش داری بهتر رسمش میکنی یا وقتی که فقط یک نقطه کوچیک از اون رو بینی؟ اونا به همه هستن، به همه‌ی و باطل‌ها؛ به همه‌ی و نیست‌ها، به همه‌ی و راستی‌ها شاید سوریه آزاد نشه، اما مهم تلاش ما برای به مظلومه مهم تلاش ما برای حریم ولایته، امام حسین (ع) اونجا همه‌ی مردها کشته و زنها اسیر میشن. رفت تا به برسه؛ از چیزها و کسانش گذشت برای ما اسلام رو نگهداره، اصلا بحث و ؛ نتیجه‌ش به ما ربطی نداره؛ البته اگر نتیجه ظاهری منظور باشه، ما مامور به وظیفه‌ایم نه نتیجه! ارمیا: _من شدم توی این دنیا حاجی، هیچکسی به دادم نمیرسه! حاج علی: _نگاه کن! چراغ 💡روشنای دنیات هستن و چهارده دست 👋به سمتت دراز شدن، تمام غرق شده‌های این دنیا اگه اراده کنن و دست دراز کنن بی‌برو برگرد قبولشون میکنن و نجاتشون میدن. خدا کارا رو دوست داره. در سکوت نگاهشان 👀میکرد. "چه میکنی سیدمهدی؟ یارکشی میکنی؟ مگر یاد کودکی‌هایت👦 کرده‌ای که یار جمع میکنی برای بازی‌ای که برایمان ساخته‌ای؟"ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که این سرزمین🇮🇷 شدند. آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریه‌های😭 کودکان و زنان بی‌دفاع می‌دیدند. ✨تقدیم به مردان سبز پوش👨‍✈️👨‍🎨 سرزمینم🇮🇷 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۴ :🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۵ : 🔻 _...اگه جوابت +مثبت باشه بعد از 🗓سالگرد سینا یه براتون میگیریم و زندگیتون رو شروع میکنید؛ اگه نه که بازم خونه‌ی🏚 بالا در اختیار تو و مادرته تا هر وقت که بخواید. تا چند روز دیگه برای بردن میاد و اونجا خالی میشه، فکراتو بکن، عروسم 👰‍♀میشی؟ چراغ💡 خونه‌ی پسرم میشی؟ صدرا خیلی دوستت💖 داره! اول فکر کردم به خاطر بچه‌ست🚼، اما دیدم نه... صدرا 🧑‍🦱با دیدن تو لبخند 😄میزنه، برای دیدن تو زود میاد خونه🏠؛ پسرم بهت دل💞 بسته، امیدوارم دلش نشکنه💔! سرش را پایین انداخت. قند در دل💓 صدرا آب میکردند! " چه خوب راز دلم 💗را دانستی مادر! نکند آرزوی تو هم داشتن دختری مثل من بود؟" بلند شد و به سمت اتاقش رفت. خانم وسط را گفت: _بذارید بیشتر همدیگه رو بشناسن! برای هردوشون بود این ازدواج💍. محبوبه خانم: _ نیست. تا هر وقت⏳ لازم میدونه فکر کنه، اونقدر و هست که تا هر وقت لازم باشه منتظرش بمونیم! "فکر دل ♥️مرا نکردی مادر؟ چگونه دوری را تاب بیاورم مادر؟" صدرا 🧑‍🦱نفس کم آورده بود، حتی زمان⏳ از هم حالش اینگونه نبود! "چه کرده‌ای با این دلم💓 خاتون؟ چه کرده‌ای که خود و من تو!" رها کودکش🚼 را در آغوش داشت ، و نوازشش میکرد. به هر اتفاقی در زندگی‌اش فکر میکرد جز شدن برای صدرا🧑‍🦱! عروس👰‍♀ خانواده‌ی صدر شدن! مهدی🚼 را مقابلش قرار داد: " بزرگ شوی چه میشود من؟ چه میشود بدانی کسی برایت کرده که برادرش را از تو گرفته است؟ چه بر سرت می‌آید وقتی بدانی تو را نخواست؟ من تو را ! را آن روز هم خواهی دید؟ دل‌نگرانی‌هایم🥺 را میریزی؟ من عاشقانه‌هایم❣ را خرجت میکنم! تو فرزند🚼 میشوی برایم؟ _گمانم نبود که تا همیشه در این خانه🏚 باشم! گمانم بود که مادری برایت می‌آید که مادری را خوب بلد است. نه چون من که میترسم😨 از فرداهایم! دل زدنم‌هایم را برای دیر آمدن‌هایت را میبینی؟ بزرگ که شوی پسر🧑 میشوی برای ؟ به این چه بگویم؟ به این پدر که گاهی پشت میشد و پناه، که توجه کردن را بلد است، که محبت‌هایش ! چه بگویم به مردی که می‌خواهد یک شبه شود، شود! " +دست کوچک پسرش✋ را بوسه😘 میزد که در باز شد. رها از گوشه‌ی چشم مرد خانه را دید: " برای چه آمده‌ای مرد؟ به دنبال چه آمده‌ای مرد؟ طلب چه داری از من، که دنبالم می‌آیی...؟ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که این سرزمین🇮🇷 شدند. آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریه‌های😭 کودکان و زنان بی‌دفاع می‌دیدند. ✨تقدیم به مردان سبز پوش👨‍✈️👨‍🎨 سرزمینم🇮🇷 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۶ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۷ : 🔻 آیه: _فهمیدنش سخت نبود. از نگاهش👀، رفتارش، اصلا از اون بچه‌ای 🚼که به تو سپرد معلوم بود که یک شده، تو هم که میدونم هنوز بهش داری! رها: _من نمیشناسمش! آیه: _ ، اما بدون اون ؛ تو قلب 💖مهربونی داری، شوهرتو برای اتفاقی که توش نقش زیادی نداشته، ببخش تا کنی! اون مرد خوبیه... به تو داره تا آدم دنیا بشه! کن رها! تو مهربونترینی! رها: _کاش بودی آیه! آیه: _هستم... تا تو بخوای باشم، هستم؛ البته دیگه عروس 👰‍♀شدی و من باید از اون خونه🏠 برم! رها: _نه؛ معصومه داره میبره! گفته خونه🏠 رو آماده میکنه بریم اونجا! تو هم تا هر وقت بخوای میتونی بمونی! آیه: _پس تمومه دیگه، رو گرفتین؟ رها: _نه آیه، گفتن که اگه میتونم بگیرم و با مادرم تو همون زندگی کنم! آیه: _رها فکر طلاق رو نکن، میدونی حلال خداست! رها: _ما خیلی با هم داریم! آیه: _فرق داشتن بد نیست، خودتم میدونی زن و شوهر نباید عین هم باشن، باید هم باشن! رها:_ چی؟ آیه: _اون داره تو میشه، چندباری اومد بالا با حرف زد. فهمیدم که داره میده. پسر مردم از دست رفت.. +هر دو خندیدند😄. رها دلش💝 آرام شده بود..خوب است که را دارد! 📅آخر هفته بود که آیه بازگشت، شده بود. از وقتی که رفت شده بود... دل ❤️‍🩹میسوزاند برای خم شده‌ی آیه‌اش! آیه دل 💓میزد برای رهایش! آیه: _امشب🌓 چی میخوای بپوشی؟ رها: _من برم، برای چی برم جشن نامزدی💍 معصومه؟ آیه: _تو باید بری! ازت خواسته کنارش باشی، امشب🌗 برای اون و مادرش سخت‌تره! رها: _نمیفهمم چرا داره میره! ِ آیه : داره میره تا به خودش کنه که دخترعمویی که همسر برادرش بود، دیگه فقط دخترِ عموشه! با اضافه‌ای! حالا بگو میخوای چی بپوشی؟ رها: _لباس👗 ندارم آیه! آیه: _به صدرا 🧑‍🦱گفتی؟ رها: _نه؛ خب روم نشد بگم! آیه لبخند☺️ زد و دست رها را گرفت و به اتاقش برد. کت و دامن مشکی رنگی را مقابلش گذاشت: _چطوره؟ رها: _قشنگه. آیه: _بپوشش! _آیه بیرون رفت و رها را تن کرد. آیه زیبایی را به سمت رها گرفت... _بیا اینم برات ببندم! رها که آماده شد، از پایین رفت. صدرا🧑‍🦱 و خانم منتظرش بودند. _مهدی🚼 در آغوش صدرا دست و پا میزد برای رها! نگاه👀 صدرا که به رهایش افتاد🧕، ضربان قلبش💓 بالا رفت...!ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که این سرزمین🇮🇷 شدند. آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریه‌های😭 کودکان و زنان بی‌دفاع می‌دیدند. ✨تقدیم به مردان سبز پوش👨‍✈️👨‍🎨 سرزمینم🇮🇷 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۸ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۹ : 🔻 🏡همین که خواستند از خانه بیرون بروند، صدای بلند شد. "خدایا چه کند؟ مردش با دیدن داماد🧑‍⚖ این عروسی می‌شکست! مرد بود و ... ... این را خوب میشناخت! در کل کشیدن استاد بودند، نگاهش 👀را به صدرا 🧑‍🦱دوخت. آمد به سرش از آنچه میترسیدش😱!" _رنگ صدرا 😶‍🌫به سفیدی زد و بعد از آن سرخ😡 شد. صدایش زد: _صدرا! صدرا! _صدای محبوبه خانم رها را به سمت دیگرش کشید. دست محبوبه خانم روی قلبش🫀 بود: _صدرا... مادرت! +صدرا نگاهش را از به سختی جدا کرد و به مادرش دوخت. مهدی 👶را دست رها داد و مادرش را در کشید و از بین دوید! 📍جلوی سی‌سی‌یو نشسته بودند که صدرا 🧑‍🦱گفت: _خودم اون برادر رو میکشم! رها دلش شکست💔! رامین چه ربطی به او داشت: _آروم باش! صدرا: _آروم باشم که برن به من بخندن؟ گرفتن که داماد آینده‌شون زنده بمونه؟ با تو، با اون ازدواج کنه؟ زیادیش میشد! رها: _اون انتخاب خودشو کرده، درست و غلطش پای خودشه! یه روزی باید جواب پسرشو بده! _صدرا صدایش بلند شد:🗣 _کی باید جواب منو بده؟ کی باید جواب مادرم رو بده؟ جواب برادر رو کی باید بده؟ رها: _آروم باش صدرا! الان وقت مناسبی نیست! صدرا: _قلبم 🫀داره میترکه رها! نمیدونی چقدر دارم! _محبوبه خانم در بود ، و اجازه‌ی بودن همراه نمیدادند. به خانه🏠 بازگشتند که آیه و زهرا خانم متعجب😳 به آنها نگاه کردند. _صدرا 🧑‍🦱به اتاقش رفت و در 🚪را بست. _رها را که تعریف کرد زهرا خانم بغض🥲 کرد... چقدر درد به جان این مادر و پسر ریخته بود پسرِ همسرش! در اتاقش نشسته بود و به حوادث امشب🌗 فکر میکرد؛ "اصلا رامین به چه چیزی فکر میکرد که با زن مقتول ازدواج 💍کرده بود؟ یادش بود که رها همیشه از رفت و آمد زیاد رامین با شریکش میگفت، از اینکه اصلا از این شرایط خوشش نمی‌آید! میگفت رامین چشمانش پاک نیست، چطور همکارش نمیداند! _ امشب هم همین حرفها را از صدرا شنیده بود! هم همین حرفها را به زده بود. حالا که در یک سر مسائل مالی💰، سینا مرده بود، بهانه‌ی شرکت را گرفته و زن همسرش شده بود...!"😳 ⏪ ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که این سرزمین🇮🇷 شدند. آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریه‌های😭 کودکان و زنان بی‌دفاع می‌دیدند. ✨تقدیم به مردان سبز پوش👨‍✈️👨‍🎨 سرزمینم🇮🇷 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۹۰ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۹۱ : 🔻 🗓سه ماه بود که ارمیا 🧔به خود آمده بود! +کلاه کاسکتش🪖 را از سرش برداشت.نگاهش را به در خانه‌ی🏡 صدرا دوخت. چیزی در دلش💗 لرزید. لرزه‌ای شبیه ! "چرا رفتی سید؟ چرا رفتی که من به خود بیایم؟ چرا از دلم❤️‍🩹 بیرون نمیرود؟ تو که برای من بیش نبودی! چرا تمام زندگی‌ام شده‌ای؟ من تمام داشته‌های امروزم را از تو دارم." در افکار خود غرق🧐 بود که صدای صدرا🧑‍🦱 را شنید: _ارمیا... تویی؟! کجا بودی این مدت! _ارمیا🧔 در آغوش صدرا رفت و گفت: _همین حوالی بودم، دلم برات تنگ❤️‍🩹 شده بود اومدم ببینمت! ارمیا 🧔نگفت گوشه‌ای از دلش❣،... نگران🥺 تنها شده‌ی است.نگفت دیشب سیدمهدی سراغ آیه را از گرفته است، نگفت آمده دلش❤️‍🔥 را آرام کند. وارد خانه 🏠شدند، نبود ، و این نشان از این داشت که طبقه‌ی بالا پیش است! صدرا🧑‍🦱 وسایل پذیرایی را آماده کرد و کنار ارمیا نشست: _کجا بودی این⏳ مدت؟ خیلی بهت زنگ 📞زدم؛ هم به تو، هم به مسیح و یوسف؛ اما گوشیاتون خاموش بود! ارمیا: _قصه‌ی من ، تو بگو چی کارا کردی؟ از رها خانم شدی؟ یا اونو جنس خودت کردی؟ صدرا: _اون از این حرفاست که بخواد کنه مثل من بشه! ارمیا: _خب چیکار کردی؟ صدرا: _قبول کرد دیگه، اما حسابی تلافی کردها! ارمیا: _با مادرت🧓 زندگی میکنید؟ صدرا: آیه خانم شدیم، 🗓یکماهی میشه که رفتیم بالا و مستقل شدیم! ارمیا: _خوبه، ؛ سه ماه نبودم چقدر پیشرفت کردی، حالا خانومت کجاست؟ صدرا: _احتمالا پیش آیه خانومه، دیگه نزدیک ، یا رها پیششه یا مادرم یا مادر رها! حاج علی و مادرشوهر آیه خانمم فردا میان! ارمیا: _چه خوب، دلم برای تنگ💔 شده بود. صدای رها آمد: _صدرا، صدرا! صدرا صدایش را بلند کرد: _من اینجام رها جان، چی شده؟ داریما! یاالله... در داشت باز میشد که بسته 🚪شد و صدای رها آمد: _آماده شو باید آیه رو ببریم بیمارستان🏥، دردش شروع شده! صدرا بلند شد: _آماده شید من ماشین🚙 رو روشن میکنم. ارمیا 🧔زودتر از صدرا🧑‍🦱 بلند شده بود. "وای سید مهدی... کجایی؟! جاِی خالی تو را چه کسی پر میکند؟ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید