هدایت شده از 🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که #امنیتآور این سرزمین🇮🇷 شدند.
آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریههای😭 کودکان و زنان بیدفاع میدیدند.
✨تقدیم به مردان سبز پوش👨✈️👨🎨 سرزمینم🇮🇷
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۰ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۸۱ : 🔻
شیدا: _یعنی #حقیقت داره؟😳
محبوبه خانم: _آره حقیقت داره، بچهها برای شام 🥘 میمونید؟
احسان👦 #هیجانزده شد:
_بله...
صدرا: _خوبه! #مادرزنم یه غذایی درست کرده که باید بخورید تا بفهمید غذا🫕 چیه؛ البته #دستپخت خانوم منم عالیه ها، اما #مامان_زهرا دیگه #استاد غذاهای جنوبیه!🌴
_زهرا خانم در #آشپزخانه مشغول بود اما صدای #دامادش را شنید و لبخند☺️ زد.
"خدایا شکرت🤲 که دخترکم #سپیدبخت شد!"
+صدرا 🧑🦱به رخ میکشید #رهایش را...
به رخ میکشید دختری🧕 را که ساکت و مغموم شده بود.
"سرت را بالا بگیر #خاتون من! دنیا🌏 را برایت #پیشکش میکنم، لبخند ☺️ بزن و سرت را بالا بگیر خاتون!"
📆 آخر هفته بود و آیه طبق قرار هر هفتهاش به سمت مَردش میرفت.
_روی #خاک نشست....
"سلام مرد! سلام یار سفر کردهی من! تنها خوش میگذرد؟ دلت❤️🩹 تنگ شده است یا از رود فراموشی گذر کردهای؟دل من و دخترکت که تنگ 💔است.
_حق با تو بود... #خدا تو را بیشتر دوست داشت، یادت هست که همیشه میگفتی: "بانو! خدا منو بیشتر از تو دوست داره! میدونی چرا؟ چون تو رو به من داده!"
اما من میگویم خدا تو را بیشتر دوست
دارد؛ چون تو را پیش از من بُرد، اصلا تو را برای #خودش برداشت
و آیه را جا گذاشت!"
_هنوز سر خاک نشسته بود،
که پاهایی👣 مقابلش قرار گرفت. #فخرالسادات بود، سر خاک پسر آمده بود. کمی آنطرفتر هم مردش بود!
فخرالسادات که نشست، سلامی 🖐گفت و #فاتحه خواند. چشم بالا آورد و گفت:
_خواب مهدی رو دیدم، ازم ناراحت 😢بود! فکر کنم به خاطر توئه؛ اون روزا حالم خوب نبود و تو رو خیلی #اذیت کردم، منو ببخش، باشه مادر؟!
آیه لبخند😊 زد:
_من ازتون نرنجیدم.
دست در کیفش 👜کرد و یک پاکت درآورد:
_چندتا نامه پیش پدرم گذاشته بود، پشت این اسم شما بود.
پاکت💌 را به سمت فخرالسادات گرفت.
اشک😭 صورتشان را پر کرده بود. نامه💌 را گرفت و بلند شد و به سمت #قبر شوهرش رفت...
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
هدایت شده از 🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که #امنیتآور این سرزمین🇮🇷 شدند.
آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریههای😭 کودکان و زنان بیدفاع میدیدند.
✨تقدیم به مردان سبز پوش👨✈️👨🎨 سرزمینم🇮🇷
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۸۲ :🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۸۳ : 🔻
ارمیا: _میخوام بدونم چی باعث شد از #جونش و #زنش و بچهش🚼 بگذره و بره؟
#آیه لب باز کرد:
_ #ایمانش! حس اینکه از جا موندههای کربلاست... #بیتاب بود، همهی روزاش🌅 شده بود #عاشورا، همهی شباش🌃 شده بود #عاشورا!
_از هتک حرمت حرم
وحشت😱 داشت، یه روز گریه😢 میکرد و میگفت
دوباره به حرم امام حسین (ع) جسارت شده! بعد از هزار و چهارصد سال دوباره حُرمت حرم رو شکستن، میگفت میخوام بشم دستای✋ ابالفضلالعباس (ع) ؛ میگفت میخوام بشم علی اکبر؛ #حرم عمهم رو به خاک و خون 🩸کشیدن؛🥲
+گریه😭 میکرد که بذارم بره، پاهاش زنجیر⛓ من بود... رهاش که کردم پر🕊 کشید!
_آخه گریههای😭 سر نمازش 📿جگرمو آتیش🔥 میزد. آخه هر بار #سوریه اتفاقی میافتاد به خودش میگفت بیغیرت!
+ مهدی بوی #یاس گرفته بود... مهدی دیدنیها رو دیده بود و شنیده بود. اون صدای «هل من ناصر ینصرنی» رو شنیده بود. دیگه چی میخواید؟
ارمیا: _خودشو #مدیون چی میدونست که رفت؟
حاج علی: _
#مدیون سیلی صورت مادرش،
#مدیون فرق شکافته شدهی پدرش، #مدیون جگر پاره پارهی نور چشم پیامبر؛ #مدیون هفتاد و دو سر به نیزه رفته؛ #مدیون شهدای دشت نینوا،
#مدیون قرآن روی نیزهها!
🥀📕
ارمیا: _پس چرا مردم اون زمان نفهمیدن؟
حاج علی: _چون شکمهاشون از #حرام پر شده بود. که اگر شکمت از حرام پر نباشه، #شنیدن صداش حتی بعد از قرنها هم زیاد سخت نیست!
ارمیا: _از کجا بفهمم کدوم راه، راه #حقه؟
حاج علی: _به #صدای_درونت گوش بده! کدوم رو فطرتت میپذیره؟ اسلامی که کودک🚼 6 ماهه روی دست پدر پرپر میکنه یا اسلامی که مرحم میشه روی زخم یتیمها؟ اسلام دفاع از #مظلوم شبیه اسلام امام حسین
علیهالسلامه یا اسلامی که جلوی چشمای بچهها سر میبُره؟😢
ارمیا: _شاید اونا هم خودشون رو حق میدونن! شاید اونا هم دلیل دارن که افتادن دنبال گرفتن حقشون! مگه نمیگن حضرت زهرا (س) هم دنبال #فدک رفت؟ اونا هم شاید طلب دارن؛ امام حسین (ع) هم رفت دنبال #حکومت، حاجی دفاع از کشور یه چیزه اما آدمایی که به ما ربط ندارن یه طرف دیگه، اصلا تو کتابهاتون نوشته سوریه آزاد نمیشه؛ چرا الکی بریم بجنگیم!
حاج علی: _#فدک #حق بود که #ضایع شد. فدک حق #امامت بود و خلافت، اصلا خلافت و امامت جدا از هم نبود، از هم جدا کردنش؛ حق رو از حقدارش گرفتن، #فدک یعنی حکومت مطلق امیرالمومنین، حکومت امام حسین(ع).
ارمیا: _اینکه شد #موروثی و #شاهنشاهی👑! مردم باید انتخاب کنن!
حاج علی: _اونا آفریده شدن برای #هدایت بشر! اونا #بالاترین_علم رو برای
هدایت بشر دارن، تو اگه بخوای یک نقاشی 🎨 بکشی وقتی یه طرحی جلوته که از همه طرف بهش #اشراف داری بهتر رسمش میکنی یا وقتی که فقط یک نقطه کوچیک از اون رو بینی؟ اونا
#مُشرف به همه
هستن، به همهی #حق و باطلها؛ به همهی #هستها و نیستها، به همهی #دروغها و راستیها شاید سوریه آزاد نشه، اما مهم تلاش ما برای #کمک به مظلومه مهم تلاش ما برای #حفظ حریم ولایته، امام حسین (ع) #میدونست اونجا همهی مردها کشته و زنها اسیر میشن. رفت تا به #هدف_بزرگترش برسه؛ از #عزیزترین چیزها و کسانش گذشت برای ما اسلام رو نگهداره، اصلا بحث #تکلیف و #وظیفهست؛ نتیجهش به ما ربطی نداره؛ البته اگر نتیجه ظاهری منظور باشه،
ما مامور به وظیفهایم نه نتیجه!
ارمیا: _من #گم شدم توی این دنیا حاجی، هیچکسی به دادم نمیرسه!
حاج علی: _نگاه کن! #چهارده چراغ 💡روشنای دنیات هستن و چهارده دست 👋به سمتت دراز شدن، تمام غرق شدههای این دنیا اگه اراده کنن و دست دراز کنن بیبرو برگرد قبولشون میکنن و نجاتشون میدن. خدا #توبه کارا رو دوست داره.
#آیه در سکوت نگاهشان 👀میکرد.
"چه میکنی سیدمهدی؟ یارکشی میکنی؟ مگر یاد کودکیهایت👦 کردهای که یار جمع میکنی برای بازیای که برایمان ساختهای؟"
⏪ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
هدایت شده از 🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که #امنیتآور این سرزمین🇮🇷 شدند.
آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریههای😭 کودکان و زنان بیدفاع میدیدند.
✨تقدیم به مردان سبز پوش👨✈️👨🎨 سرزمینم🇮🇷
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۴ :🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۸۵ : 🔻
_...اگه جوابت +مثبت باشه بعد از 🗓سالگرد سینا یه #جشن براتون میگیریم و زندگیتون رو شروع میکنید؛ اگه نه که بازم خونهی🏚 بالا در اختیار تو و مادرته تا هر وقت که بخواید.
#معصومه تا چند روز دیگه برای بردن #جهازش میاد و اونجا خالی میشه، فکراتو بکن، عروسم 👰♀میشی؟ چراغ💡 خونهی پسرم میشی؟ صدرا خیلی دوستت💖 داره! اول فکر کردم به خاطر بچهست🚼، اما دیدم نه... صدرا 🧑🦱با دیدن تو لبخند 😄میزنه، برای دیدن تو زود میاد خونه🏠؛ پسرم بهت دل💞 بسته، امیدوارم دلش نشکنه💔!
#رها سرش را پایین انداخت.
قند در دل💓 صدرا آب میکردند!
" چه خوب راز دلم 💗را دانستی مادر! نکند آرزوی تو هم داشتن دختری مثل #خاتون من
بود؟"
#رها بلند شد و به سمت اتاقش رفت.
#زهرا خانم وسط را گفت:
_بذارید بیشتر همدیگه رو بشناسن! برای هردوشون #ناگهانی بود این ازدواج💍.
محبوبه خانم: _#عجلهای نیست. تا هر وقت⏳ لازم میدونه فکر کنه، اونقدر #خانم و #نجیب هست که تا هر وقت لازم باشه منتظرش بمونیم!
"فکر دل ♥️مرا نکردی مادر؟ چگونه دوری #خاتونم را تاب بیاورم مادر؟"
صدرا 🧑🦱نفس کم آورده بود، حتی زمان⏳ #خواستگاری از #رویا هم حالش
اینگونه نبود!
"چه کردهای با این دلم💓 خاتون؟ چه کردهای که خود #رهایی و من #دربند تو!"
رها کودکش🚼 را در آغوش داشت ،
و نوازشش میکرد. به هر اتفاقی در زندگیاش فکر میکرد جز #همسر شدن برای صدرا🧑🦱! عروس👰♀ خانوادهی صدر شدن!
مهدی🚼 را مقابلش قرار داد:
" بزرگ شوی چه میشود #طفلک من؟ چه میشود بدانی کسی برایت #مادری کرده که برادرش #پدرت را از تو گرفته است؟ چه بر سرت میآید وقتی بدانی #مادرت تو را نخواست؟ من تو را #میخواهم! #مادرانههایم را آن روز هم خواهی دید؟ دلنگرانیهایم🥺 را میریزی؟ من عاشقانههایم❣ را خرجت میکنم! تو فرزند🚼 میشوی برایم؟
_گمانم نبود که تا همیشه در این خانه🏚 باشم! گمانم بود که مادری برایت میآید که مادری را خوب بلد است. نه چون من که میترسم😨 از فرداهایم! دل زدنمهایم را برای دیر آمدنهایت را میبینی؟ بزرگ که شوی پسر🧑 میشوی برای #مادرانههایم؟ به این #پدرت چه بگویم؟ به این پدر که گاهی پشت میشد و پناه، که توجه کردن را بلد است، که محبتهایش #زیرپوستیست! چه بگویم به مردی که میخواهد یک شبه #شوهر شود، #پدر شود! "
+دست کوچک پسرش✋ را بوسه😘 میزد که در باز شد. رها از گوشهی چشم #قامت مرد خانه را دید:
" برای چه آمدهای مرد؟ به دنبال چه آمدهای مرد؟ طلب چه داری از من، که دنبالم میآیی...؟
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
هدایت شده از 🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که #امنیتآور این سرزمین🇮🇷 شدند.
آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریههای😭 کودکان و زنان بیدفاع میدیدند.
✨تقدیم به مردان سبز پوش👨✈️👨🎨 سرزمینم🇮🇷
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۶ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۸۷ : 🔻
آیه: _فهمیدنش سخت نبود. از نگاهش👀، رفتارش، اصلا از اون بچهای 🚼که به تو سپرد معلوم بود که یک #دله شده، تو هم که میدونم هنوز بهش #شک داری!
رها: _من نمیشناسمش!
آیه: _ #بشناسش، اما بدون اون #شوهرته؛ تو قلب 💖مهربونی داری، شوهرتو #ببخش برای اتفاقی که توش نقش زیادی نداشته، ببخش تا #زندگی کنی! اون مرد خوبیه... به تو #نیاز داره تا #بهترین آدم دنیا بشه! #کمکش کن رها!
تو مهربونترینی!
رها: _کاش بودی آیه!
آیه: _هستم... تا تو بخوای باشم، هستم؛ البته دیگه عروس 👰♀شدی و من باید از اون خونه🏠 برم!
رها: _نه؛ معصومه داره #جهازشو میبره! گفته خونه🏠 رو آماده میکنه بریم اونجا! تو هم تا هر وقت بخوای میتونی بمونی!
آیه: _پس تمومه دیگه، #تصمیماتون رو گرفتین؟
رها: _نه آیه، گفتن که اگه #نخوام میتونم #طلاق بگیرم و با مادرم تو همون #واحد زندگی کنم!
آیه: _رها فکر طلاق رو نکن، میدونی #طلاق_منفورترین حلال خداست!
رها: _ما خیلی با هم #فرق داریم!
آیه: _فرق داشتن بد نیست، خودتم میدونی زن و شوهر نباید عین هم باشن، باید #مکمل هم باشن!
رها:_ #اعتقاداتمون چی؟
آیه: _اون داره #شبیه تو میشه، چندباری اومد بالا با #بابام حرف زد. فهمیدم که داره #تغییرعقیده میده. پسر مردم از دست رفت..
+هر دو خندیدند😄. رها دلش💝 آرام شده بود..خوب است که #آیه را دارد!
📅آخر هفته بود که آیه بازگشت،
#سنگین شده بود. #لاغرتر از وقتی که رفت شده بود...
#رها دل ❤️🩹میسوزاند برای #شانههای خم شدهی آیهاش! آیه دل 💓میزد برای #مادرانههای رهایش!
آیه: _امشب🌓 چی میخوای بپوشی؟
رها: _من #نمیخوام برم، برای چی برم جشن نامزدی💍 معصومه؟
آیه: _تو باید بری! #شوهرت ازت خواسته کنارش باشی، امشب🌗 برای اون و مادرش سختتره!
رها: _نمیفهمم چرا داره میره!
ِ آیه : داره میره تا به خودش #ثابت کنه که دخترعمویی که همسر برادرش
بود، دیگه فقط دخترِ عموشه! با #هیچ_پسوند اضافهای! حالا بگو میخوای چی بپوشی؟
رها: _لباس👗 ندارم آیه!
آیه: _به صدرا 🧑🦱گفتی؟
رها: _نه؛ خب روم نشد بگم!
آیه لبخند☺️ زد و دست رها را گرفت و به اتاقش برد. کت و دامن مشکی رنگی را مقابلش گذاشت:
_چطوره؟
رها: _قشنگه.
آیه: _بپوشش!
_آیه بیرون رفت و رها #لباس را تن کرد. آیه #روسری_ساتن_مشکی_نقرهای زیبایی را به سمت رها گرفت...
_بیا اینم برات ببندم!
رها که آماده شد، از #پلهها پایین رفت. صدرا🧑🦱 و #محبوبه خانم منتظرش بودند.
_مهدی🚼 در آغوش صدرا دست و پا میزد برای رها! نگاه👀 صدرا که به رهایش افتاد🧕، ضربان قلبش💓 بالا رفت...!
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
هدایت شده از 🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که #امنیتآور این سرزمین🇮🇷 شدند.
آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریههای😭 کودکان و زنان بیدفاع میدیدند.
✨تقدیم به مردان سبز پوش👨✈️👨🎨 سرزمینم🇮🇷
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۸ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۸۹ : 🔻
🏡همین که خواستند از خانه بیرون بروند، صدای #هلهله بلند شد.
"خدایا چه کند؟
مردش با دیدن داماد🧑⚖ این عروسی میشکست! مرد بود و #غرورش...
#خدایا... این #کِل_کشیدنها را خوب میشناخت! #عمههایش در کل کشیدن استاد بودند، نگاهش 👀را به صدرا 🧑🦱دوخت. آمد به سرش از آنچه میترسیدش😱!"
_رنگ صدرا 😶🌫به سفیدی زد و بعد از آن سرخ😡 شد. صدایش زد:
_صدرا! صدرا!
_صدای #آه محبوبه خانم #نگاه رها را به سمت دیگرش کشید. دست محبوبه خانم روی قلبش🫀 بود:
_صدرا... مادرت!
+صدرا نگاهش را از #رامین به سختی جدا کرد و به مادرش دوخت. مهدی 👶را دست رها داد و مادرش را در #آغوش کشید و از بین #مهمانها دوید!
📍جلوی سیسییو نشسته بودند که صدرا 🧑🦱گفت:
_خودم اون برادر #نامردت رو میکشم!
رها دلش شکست💔! رامین چه ربطی به او داشت:
_آروم باش!
صدرا: _آروم باشم که برن به #ریش من بخندن؟ #خونبس گرفتن که داماد آیندهشون زنده بمونه؟ #پدر با تو، #دختر با اون ازدواج کنه؟ زیادیش میشد!
رها: _اون انتخاب خودشو کرده، درست و غلطش پای خودشه! یه روزی باید جواب پسرشو بده!
_صدرا صدایش بلند شد:🗣
_کی باید جواب منو بده؟ کی باید جواب مادرم رو بده؟ جواب برادر #ناکامم رو کی باید بده؟
رها: _آروم باش صدرا! الان وقت مناسبی نیست!
صدرا: _قلبم 🫀داره میترکه رها! نمیدونی چقدر #درد دارم!
_محبوبه خانم در #سیسییو بود ،
و اجازهی بودن همراه نمیدادند. به خانه🏠 بازگشتند که آیه و زهرا خانم متعجب😳 به آنها نگاه کردند.
_صدرا 🧑🦱به اتاقش رفت و در 🚪را بست.
_رها #جریان را که تعریف کرد زهرا خانم بغض🥲 کرد... چقدر درد به جان این مادر و پسر ریخته بود پسرِ همسرش!
#آیه در اتاقش نشسته بود و به حوادث امشب🌗 فکر میکرد؛
"اصلا رامین به چه چیزی فکر میکرد که با زن مقتول ازدواج 💍کرده بود؟ یادش بود که رها همیشه از رفت و آمد زیاد رامین با شریکش میگفت، از اینکه اصلا از این شرایط خوشش نمیآید!
میگفت رامین چشمانش پاک نیست، چطور همکارش نمیداند!
_ امشب هم همین حرفها را از صدرا شنیده بود!
#صدرا هم همین حرفها را به #سینا زده بود.
حالا که در یک #نزاعِ سر مسائل مالی💰، سینا مرده بود، #معصومه بهانهی شرکت را گرفته و زن #قاتل همسرش شده بود...!"😳
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
هدایت شده از 🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که #امنیتآور این سرزمین🇮🇷 شدند.
آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریههای😭 کودکان و زنان بیدفاع میدیدند.
✨تقدیم به مردان سبز پوش👨✈️👨🎨 سرزمینم🇮🇷
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۹۰ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۹۱ : 🔻
🗓سه ماه بود که ارمیا 🧔به خود آمده بود!
+کلاه کاسکتش🪖 را از سرش برداشت.نگاهش را به در خانهی🏡 صدرا دوخت. چیزی در دلش💗 لرزید.
لرزهای شبیه #زلزله!
"چرا رفتی سید؟ چرا رفتی که من به خود بیایم؟ چرا #داغت از دلم❤️🩹 بیرون نمیرود؟ تو که برای من #غریبهای بیش نبودی! چرا تمام زندگیام شدهای؟ من تمام داشتههای امروزم را از تو دارم."
در افکار خود غرق🧐 بود که صدای صدرا🧑🦱 را شنید:
_ارمیا... تویی؟! کجا بودی این مدت!
_ارمیا🧔 در آغوش صدرا رفت و گفت:
_همین حوالی بودم، دلم برات تنگ❤️🩹 شده بود اومدم ببینمت!
ارمیا 🧔نگفت گوشهای از دلش❣،...
نگران🥺 #زن تنها شدهی #سیدمهدی است.نگفت دیشب سیدمهدی سراغ آیه را از #او گرفته است، نگفت آمده دلش❤️🔥 را آرام کند.
وارد خانه 🏠شدند، #رها نبود ،
و این نشان از این داشت که طبقهی بالا پیش #آیه است!
صدرا🧑🦱 وسایل پذیرایی را آماده کرد و کنار ارمیا نشست:
_کجا بودی این⏳ مدت؟ خیلی بهت زنگ 📞زدم؛ هم به تو، هم به مسیح و یوسف؛ اما گوشیاتون خاموش بود!
ارمیا: _قصهی من #طولانیه، تو بگو چی کارا کردی؟ از #جنس رها خانم شدی؟ یا اونو جنس خودت کردی؟
صدرا: _اون #بهتر از این حرفاست که بخواد #عقبگرد کنه مثل من بشه!
ارمیا: _خب چیکار کردی؟
صدرا: _قبول کرد دیگه، اما حسابی تلافی کردها!
ارمیا: _با مادرت🧓 زندگی میکنید؟
صدرا: #همسایهی آیه خانم شدیم، 🗓یکماهی میشه که رفتیم بالا و مستقل شدیم!
ارمیا: _خوبه، #زرنگی؛ سه ماه نبودم چقدر پیشرفت کردی، حالا خانومت کجاست؟
صدرا: _احتمالا پیش آیه خانومه، دیگه نزدیک #وضع_حملشه، یا رها پیششه یا مادرم یا مادر رها! حاج علی و مادرشوهر آیه خانمم فردا میان!
ارمیا: _چه خوب، دلم برای #حاجعلی تنگ💔 شده بود.
صدای رها آمد:
_صدرا، صدرا!
صدرا صدایش را بلند کرد:
_من اینجام رها جان، چی شده؟ #مهمون داریما! یاالله...
در داشت باز میشد که بسته 🚪شد و صدای رها آمد:
_آماده شو باید آیه رو ببریم بیمارستان🏥، دردش شروع شده!
صدرا بلند شد:
_آماده شید من ماشین🚙 رو روشن میکنم.
ارمیا 🧔زودتر از صدرا🧑🦱 بلند شده بود.
"وای سید مهدی... کجایی؟!
جاِی خالی تو را چه کسی پر میکند؟
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید