«ايشان #مسئول #آموزش #تخريب بودند، وقتى نيروهاى آموزشى را مى آورديم به پايگاه، همه خسته و تشنه و گرسنه بوديم، با توجّه به اينكه ما در چادر فرمانده آموزشى بوديم و از نيروها جدا....
#شهيد به ما مى گفت: هر چه #بچّه هاى #آموزشى مى خورند، شما هم بخوريد؛ اگر آنها آب گرم مى خورند، شما هم آب گرم بخوريد و هيچ #تبعيضى نبود.»
🍃🌷🍃
هميشه #راحتى را #اوّل براى #ديگران مى خواست، حتّى در مواقع #غذا خوردن يا #سوارشدن به #اتومبيل و تمام #مسائل #رفاهى، هيچ وقت و اصلاً #پيشقدم نبود، هميشه #صبر مى كرد كه #آخرين نفر باشد.
🍃🌷🍃
در يك #مأموريت از #اهواز به #خرّمشهر - با وجود #هواى گرم و #تشنگى زياد - چون ديد #آب سرد كم است، تا خرّمشهر #آب نخورد و #تشنه بود.»😭😭
🍃🌷🍃
بعد از شنيدن خبر #شهادت #برادر كوچكترمون «قنبر» در #عمليات #فتح المبين در سال 1361#شكرگزارى كرد و #آرزوى #شهادت خود را می کرد، در نماز و در دعاها می گفت: «اللهم ارزقنا توفيق الشهادة»😭
🍃🌷🍃
قبل از #عمليات #والفجر 4 به #فرماندهى #سهراب، گردانى از زنجان عازم جنوب شد.در #آخرين وداع قبل از رفتن، #عطرى از جيب خود در مى آورد و به #لباس تنها #دخترش، #همسر و #من زد و از ما خواست كه #بردبار و #صبور باشیم و در #شهادتش #شيون نكنیم.😭
🍃🌷🍃
در #منطقه جنوب و در #عمليات والفجر 4 وقتى حمله آغاز شد #سهراب در منطقه اى #كوهستانى و #صعب العبور براى #خود و #بى سيم چى اش #چاله اى كند و در آن قرار گرفت. تا هم بر نيروهاى تحت امر #اشراف داشته باشند و هم بتونه با عقب #تماس بگيره.
🍃🌷🍃
نيروهاى گردان در بالاى تپه مستقر بودند كه دشمن با# توپ 106 محل #استقرار آنها را #هدف قرار داد كه #سهراب در اثر #اصابت #گلوله توپ 106 #سر از #بدنش جدا شد،😭😭
🍃🌷🍃
وقتى به #بالاى سرش رسيدند، #بدن او و #قرآنى را كه همواره #مونسش بود، غرق در #خون يافتند.#بیسيم چى او نيز با دل و روده بيرون ريخته، #شهيد شده بود.😭😭
🍃🌷🍃
#شب عملیات #شهید رعیت #آخرین کلنگ کانال را زد و #نیروهای کماندویی ویژه به سرعت از #کانال بیرون آمده و در پشت دشمن به سوی دشمن آتش گشودند.
🍃🌷🍃
دشمن وقتی خود را در #محاصره کامل دید چارهای جز #اسارت نداشت و گروه اندکی از بعثیها در همان لحظات اول کشته شده و خیل عظیمی از آنها به #اسارت گرفته شدند و #عملیات در این بخش از #جبههها با #پیروزی #حیرتانگیز به #نتیجه رسید.
🍃🌷🍃
#رعیت #سرپرست #مقنیها بود، اما #مزد #نمیگرفت، بلکه هرگاه برای #مرخصی به یزد میآمد برای سربازها و فرماندهان #سوغاتی میآورد و حتی به جای #سربازها #کار میکرد.😭
🍃🌷🍃
من هرگاه یادم میآید گریهام میگیرد، ایشان ساعت #یک شب میخوابید و از #صبح زود شروع به #کار میکرد و پس از #عملیات #فتحالمبین، #حاج غلامحسین و آن ۳۰# نفر را نزد #آقای صدوقی بردیم و به آنها هدیه دادیم، ولی هیچکدام هدیه را نپذیرفتند.
🍃🌷🍃
بعد از #عملیات محرم در #منطقه شرهانی یک ارتفاع ۲۷۵#بود که گرده ماهی بود و نیروها وقتی از یک دسته به دسته دیگر میخواستند بروند مورد هدف# تکتیراندازهای دشمن قرار میگرفتند.
🍃🌷🍃
مدت 45 #روز در #جزایر مجنون بود،و برای بار #دوم به عنوان یک #معلم اخلاق و یک #رزمنده #شجاع و #مخلص در تاریخ 12# اسفند1365# عازم #جبهه شد و این #آخرین #حضور ایشان در #جبهه بود.
🍃🌷🍃
ایشان در #دوم فروردین ماه 1366#به مرخصی 11 روزه آمد، در این مدت به همه اقوام و آشنایان دور و نزدیک سرکشی کرد و کسانی را که سه سال دوری از زادگاه ودر#جبهه بودنش مانع دیدنشان شده بود، دیدار کرد.
🍃🌷🍃
#تعمیراتی که در خانه لازم بود، همه را خود به تنهایی انجام داد و.... هنگام بازگشت به #جبهه در ایستگاه قطار هنگامی که پسردایی اش به ایشان گفت:''پلاکت را به گردن بینداز.'' جواب داد: ''اینها به کار ما نمی آیند.
🍃🌷🍃
وقتی قصد #رفتن کرد چمدانی از مادر امانت گرفت، بارش را از لباس، مسواک، خمیر دندان و ... سبک بست و شلواری که دیگر به پایش نشد و با #زخم ترکش به هم دوخته شد، چمدانی که گشوده نشد، نبات، آجیل محلی، عناب و انجیری که مادر در چمدان گذاشت تا #سوریه رفت و در چمدان #برگشتی #باقی ماند.😭
🍃🌷🍃
#دو برگ از دفترچه ای که #شب آخر با هم بودن #وصیت هایش را در آن نوشت، #قرض ها و #بدهی هایی که دوباره فهرست شد و چند روزی که در بیرجند بیشتر با #فامیل و#دوستانش گذراند و گفته و نگفته #حلالیت طلبید.😭
🍃🌷🍃
زمان رفتن که رسید، هواپیمای تهران که نشست وقتی #آخرین عکس ها را در فرودگاه گرفت به بهانه آشنا شدن با تیم و دوستان جدید، زود خداحافظی کرد😭 زود رفت تا #دل کندن #راحت تر باشد.😭
🍃🌷🍃
در یک ماهی که نبود هر روز تماس می گرفت و مانند همیشه از همه مسائل #خانواده و #طاها می پرسید اما نمی توانست به خوبی از وضعیت شان در #سوریه بگوید، می گفت #کارمان #سخت است #دعا کنید.
🍃🌷🍃
آن روزها کلاس رانندگی می رفتم و خودم را برای امتحان آماده می کردم، #مرتضی آخرین شب در تماس تلفنی گفت فردا پولی به حسابی واریز میکند که حتما از آن خبر می گیرد.
🍃🌷🍃
وقتی قصد #رفتن کرد چمدانی از مادر امانت گرفت، بارش را از لباس، مسواک، خمیر دندان و ... سبک بست و شلواری که دیگر به پایش نشد و با #زخم ترکش به هم دوخته شد، چمدانی که گشوده نشد، نبات، آجیل محلی، عناب و انجیری که مادر در چمدان گذاشت تا #سوریه رفت و در چمدان #برگشتی #باقی ماند.😭
🍃🌷🍃
#دو برگ از دفترچه ای که #شب آخر با هم بودن #وصیت هایش را در آن نوشت، #قرض ها و #بدهی هایی که دوباره فهرست شد و چند روزی که در بیرجند بیشتر با #فامیل و#دوستانش گذراند و گفته و نگفته #حلالیت طلبید.😭
🍃🌷🍃
زمان رفتن که رسید، هواپیمای تهران که نشست وقتی #آخرین عکس ها را در فرودگاه گرفت به بهانه آشنا شدن با تیم و دوستان جدید، زود خداحافظی کرد😭 زود رفت تا #دل کندن #راحت تر باشد.😭
🍃🌷🍃
در یک ماهی که نبود هر روز تماس می گرفت و مانند همیشه از همه مسائل #خانواده و #طاها می پرسید اما نمی توانست به خوبی از وضعیت شان در #سوریه بگوید، می گفت #کارمان #سخت است #دعا کنید.
🍃🌷🍃
آن روزها کلاس رانندگی می رفتم و خودم را برای امتحان آماده می کردم، #مرتضی آخرین شب در تماس تلفنی گفت فردا پولی به حسابی واریز میکند که حتما از آن خبر می گیرد.
🍃🌷🍃
#محمد آن چنان #عاشق #شهادت بود که مکرراً از پدر و مادر و همسرش درخواست می کرد که برای #شهادتش دعا کنند و می گفت دعا کنید تا من نیز #شهید شوم تا اینکه از رفیقانم جا نمانم.
🍃⚘🍃
#محمد با #دفاع از حرم #عمه سادات (س)⚘ و همچنین #سامرا(حرم امامین عسکریین)⚘ عشق خود را به#اهل بیت (ع)⚘ نشان داد.#آخرین اعزام او در #دفاع از حرم #حضرت زینب (س)⚘ در آذر ماه#1394 بود.
🍃⚘🍃
سرانجام در روز چهارشنبه 23 دی ماه #1394 قبل از #اذان ظهر در منطقه #خان طومان حلب بر اثر #اصابت ترکش خمپاره از #ناحیه #شاهرگ و #پهلو به آرزوی دیرینه اش رسید و به #دایی #شهیدش ملحق شد و در روز جمعه 25 دی ماه 1394 در #بهشت زهرا⚘ قطعه 50 (مدافعان حرم) ردیف 115 شماره 18 به خاک سپرده شد.
🍃⚘🍃
#محمد با #جانفشانی اش اثبات کرد که چه زیبا از قدیم گفته اند: حلال زاده به #دایی اش می رود چرا که حتی این دو #شهید از #یک #ناحیه نیز به فیض #شهادت رسیده اند.
🍃⚘🍃
ایشان در سال 1358# در دوره #کارشناسی ارشد رشته ی #فیزیوترابی پذیرفته شد ،و #همزمان با #تحصیل به #عضویت #سپاه پاسداران نیز در آمد.
🍃🌷🍃
در مرکز #تربیت معلم عقیدتی #سپاه تهران ایشان مشغول به #فعالیت در قسمت #آموزش #عقیدتی #نیروهای محافظ #شخصیت های #کشوری و #لشگری ، و #مربی واحد #آموزش #عقیدتی #سپاه تهران بود.
🍃🌷🍃
#مسئولیت #گزینش #نیرو در #سپاه پاسداران از دیگر #فعالیت هایش بود.
🍃🌷🍃
ایشان يك روز با موتور در خيابان طالقانی تصادف خيلی #شديدی كرد ولی #آسيب زيادی نديد. بعد از تصادف گفت من بايد در آن حادثه می مردم.
🍃🌷🍃
ایشان در تاریخ ۱۳۶۰/۷/۲# به #جبهه اعزام شد. در این مدت #مسئول# آموزش #عقیدتی
لشگر #محمد رسول الله🌷را به #عهده داشت.
🍃🌷🍃
#یک بار در این مدت به #مرخصی آمد، برای #آخرین بار درتاریخ۱۳۶۰/۱۲/۱۰# بعد از #دید و بازدید #خانواده به #یگان #خدمت خود بازگشت و در #عملیات#فتح المبین در منطقه #دشت عباس و #شوش شرکت کرد.
🍃🌷🍃
ایشان دیده بود که برادر بزرگ ترش بارها به #جبهه اعزام شده و تنها با نگاه های حسرت بار برادرش را بدرقه کرد، عمق این نگاه،اشتیاقش را برای حضور در میدان #رزم پیش از پیش شعله ور می کرد.
🍃⚘🍃
در عید نوروز سال ۶۶ که #آخرین نوروز عمرایشان بود، به مادرش #خیلی کمک کرد، طوری که اقوام می گفتند #آقا مجید بیش از بچه های دیگر هوای مادرش را دارد.
🍃⚘🍃
چند روزی گذشت دلش اما پیش بچه های #جبهه بود. خواست دوباره به #جبهه اعزام شود، اما مسؤولان مدرسه اجازه اعزام به ایشان رو ندادند و گفتند: هنوز نوبتش نرسیده و باید صبر کند.
🍃⚘🍃
در این شرایط بیکار ننشست و به هر دری زد تا بلکه بتواند دوباره راهی شود، این بار راه میان بری نبود. چون سابقه حضورش در دبیرستان #سپاه به تنهایی مجوزی بود تا از طریق #بسیج ناحیه شمال تهران برود #جبهه.
🍃⚘🍃
البته آنجا برای ایشان یک شرط گذاشتند و آن اینکه باید رضایت و امضای پدر و مادرش را بگیرد، برایش این شرط آسون بود، چون با توجه شناختی که از والدینم داشت تنها دو قدم با #اعزام فاصله داشت.
🍃⚘🍃
ایشان در سال 1358# با #لبيك به #نداي #امام خمینی(ره) براي #نجات #پاوه از چنگال كومله و دموكرات به #پاوه رفت و تا #آخرين لحظات #درگيري و باز#پسگيري شهر #پاوه در كنار #شهيد سرافراز اسلام «شهيد چمران» #مبارزه کرد.
🍃🌷🍃
در سال 58# پس از صدور #فرمان تاريخي #امام خميني(ره) مبني بر #تشكيل #بسيج #مستضعفين از سوي #مسئولين وقت #سپاه
ایشان #مأمور #راهاندازي و #سازماندهي واحد #بسيج #مستضعفين در استان #همدان شد.
🍃🌷🍃
سال 1359# بنا به #تشخيص و #صلاحديد #فرماندهي وقت #سپاه منطقه همدان پس از #شكلگيري #بسيج، #مسئوليت #فرماندهي #سپاه #نهاوند به ایشان محول شد.
🍃🌷🍃
در اين مدت ایشان با #كمك و #همكاري #صادقانه #شهيد حجت الاسلام حيدري #امام جمعه #نهاوند و #شهيد طالبيان در #كوتاهترين زمان ممكن توانست #سپاه نهاوند را #راهاندازي کند.
🍃🌷🍃
باشروع #جنگ تحمیلی و با #حفظ سمت #مسئوليت #پشتيباني #نيرويي محور دزلي مريوان را قبول كرد و به طور #متناوب به منظور #انجام وظيفه الهي و #اداي تكليف آنچه را كه در توان داشت #ارائه کرد.
🍃🌷🍃
#پاسدار#شهید دفاع مقدس محمد پور حیدری
🍃🌷🍃
ایشان #برادر #شهید هم هست.
#برادرشون #محمد هم از #شهدای جنگ تحمیلی هستند.
🍃🌷🍃
معرفی #شهید و خانواده اش به روایت از #رزمنده بزرگوار آقای قاسم صادقی:
در روزهای اول #جنگ #شخصیتهایی داشتیم که هنوز #گمنام هستند، از جمله این افراد #خانمی معروف به «ننه مریم» با اسم شناسنامهای «گلناز گلبی» بود که اصالتش به خرم آباد برمیگشت؛ ولی در خرمشهر ساکن بود.
#روزهای اول #جنگ وقتی وارد #خرمشهر شدیم این خانم را دیدیم که مدام به بیمارستان شهر رفت و آمد دارد. فهمیدیم همراه با شوهرش «بابامراد پورحیدری» و 2# فرزندش جزو #مدافعان 34# روزه #خرمشهر هستند.
🍃🌷🍃
یکی از #کارهای مهم این خانواده #کسب اطلاعات از نیروهای دشمن بود که در جای جای شهر نفوذ کرده بودند.
#رزمندهها «ننه مریم» را #زینب زمان صدا میکردند و بعد از فوتش «مادر شهر» #لقب گرفت؛ #ننه مریم #آخرین زنی است که با سقوط #خرمشهر از شهر خارج شد و پس از #آزادی نیز #اولین نفری است که به #شهر وارد شد.
🍃🌷🍃
#ننه مریم به #شمع محفل ما تبدیل شده بود. بسیار #صریح و #رکگو بود، اگر اشتباهی از کسی میدید #سریع عنوان می کرد. خانمی #فهمیده و با #دانش سیاسی بالا که #مسئولین را به اسم می شناخت و #تحلیل های #سیاسی می کرد.
🍃🌷🍃
#ننه مریم را «زینب زمان» صدا می کردیم؛ چراکه در کوران #گلوله باران #مقاومت کرد و در برابر #خبرهای #سخت و #ناگوار #خم به ابرو نیاورد، با وجود #داغهایی که دید #شهر را #ترک نکرد تا زمانی که شهر سقوط کرد.
🍃🌷🍃
مادرم که تماس میگرفت و میخواست که به خانه بروم تا سری به او بزنم می گفتم من یک #ننه معنوی اینجا دارم، تا #آخرین روزهای حیات #ننه مریم تا سال 85# که به #رحمت خدا رفت از حالش با خبر می شدم و هر زمان به #خرمشهر می رفتم به او #سر می زدم.
🍃🌷🍃
هر 2#پسر #ننه مریم در #آزادسازی #خرمشهر به #شهادت رسیدند. #مرتضی در #عملیات بیت المقدس به #شهادت رسید و #پیکرش را در گلزار #شهدای #آبادان به خاک سپردند.#محمد بعد از #آزادی در #پاکسازی #خرمشهر به #شهادت رسید و #پیکرش را در #جنت آباد به خاک سپردند.
🍃🌷🍃
#ننه در واقع #آخرین #خانمی بود که از #خرمشهر بیرون آمد و #اولین #خانمی بود که وارد #خرمشهر شد. کنار پل #خرمشهر گوسفندی را ذبح کرد در حالی که یک #پسرش #شهید شده #خانه اش #ویران شده بود با #کمک #رزمنده ها خانه اش را #بازسازی کرد و منتظر #همسرش شد.
🍃🌷🍃
#بابا مراد #چهار سال بعد از #اسارت به #کشور #بازگشت. در اثر #شکنجه های اسارت در سال 86# به #شهادت رسید و #ننه مریم هم 40#روز بعد از #دنیا رفت. الان اگر به سر #مزار #بی بی مریم بروید بالای #مزارش نوشته است «مادر یک شهر»😭
🍃🌷🍃
#ننه مریم #مادری که وقتی با #بدن #قطعه قطعه شده #پسرش در #خرمشهر مواجه شد، یک #پتو آورد و #اعضای بدن #شهیدش را جمع کرد و به #خاک سپرد.
😔
🍃🌷🍃
«ايشان #مسئول #آموزش #تخريب بودند، وقتى نيروهاى آموزشى را مى آورديم به پايگاه، همه خسته و تشنه و گرسنه بوديم، با توجّه به اينكه ما در چادر فرمانده آموزشى بوديم و از نيروها جدا....
#شهيد به ما مى گفت: هر چه #بچّه هاى #آموزشى مى خورند، شما هم بخوريد؛ اگر آنها آب گرم مى خورند، شما هم آب گرم بخوريد و هيچ #تبعيضى نبود.»
🍃🌷🍃
هميشه #راحتى را #اوّل براى #ديگران مى خواست، حتّى در مواقع #غذا خوردن يا #سوارشدن به #اتومبيل و تمام #مسائل #رفاهى، هيچ وقت و اصلاً #پيشقدم نبود، هميشه #صبر مى كرد كه #آخرين نفر باشد.
🍃🌷🍃
در يك #مأموريت از #اهواز به #خرّمشهر - با وجود #هواى گرم و #تشنگى زياد - چون ديد #آب سرد كم است، تا خرّمشهر #آب نخورد و #تشنه بود.»😭😭
🍃🌷🍃
درسال ۱۳۶۴# با اصرار خانواده ازدواج کرد ،مراسم ازدواج بسيار #ساده برگزار شد به طورى كه حتى بعضى از همسايه ها هم مطلع نشدند.
🍃🌷🍃
ایشان پس از مراسم عروسى #سه روز نگذشته بود كه به منطقه #جنگى رفت، بيشتر اوقات، در #جبهه بود ،و وقتى كه به خانه مى آمد در #كارهاى روزانه به همسرش #كمك می کرد.
🍃🌷🍃
در بهار 1365# تنها فرزندش (سمانه) به دنيا آمد از اينكه صاحب دختر شد خوشحال بود. ولى باهاش خيلى انس نمی گرفت. می گفت: «اگر انس بگيرم وقتى كه نيستم، ناراحت می شود.»💔
زمان #شهادت ایشان سمانه ۸ ماهه بود.
🍃🌷🍃
ایشان #آخرين بارى كه آمد، روى پيشانى اش سبز شده بود. مادرم پرسيد چه شده؟ به شوخى گفت: «علامت #شهادته بچه ها در #جبهه مرا می بوسند و می گويند اين علامت #شهادته.
🍃🌷🍃
بعد با شوخى به مادرش گفت: «اگر شما راضى باشيد و لياقت داشته باشم اين دفعه ديگر #شهيد می شوم.»
در اين ديدار توصيه كرد: «دخترم را با لباس سفيد بر سر جنازه ام حاضر كنيد.»
🍃🌷🍃
شهید پیران ویسه قبل از انقلاب توسط رژیم پهلوی به جرم #سیاسی #دستگیر وبه مدت 2#سال #زندانی شد وبا #شجاعت و#شهامت خاص خود عوامل رژیم منفور را به مخاطره انداخته واز ایشان #وحشت داشتند پس از آزادی از زندان وبخاطر عدم امنیت به کشور عراق رفت اما پس از مدتی توسط ماموران عراقی دستگیر وتحویل مقامات ساواک ایران گردید.
🍃🌷🍃
وتا#آخرین لحظا ت حکومت رژیم پهلوی در#زندان بود وپس از #پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی از #زندان #آزاد وبه خاطر #عشق وعلاقه ای که به #مردم داشت #مسئولیت های خطیر را پذیرفت و#جزء اولین کسانی بود که به #کمیته انقلاب اسلامی #پیوست وبه #فرماندهی #عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی #پاوه #منصوب گردید.
🍃🌷🍃
ایشان در #عملیات های #پاوه ، #کامیاران ، #مریوان و #نوسود شرکت داشت.
🍃🌷🍃
ایشان #برادر #شهید هم بود.
#داداش اصغر و#داداش حسین ایشان از #شهدای دفاع مقدس هستند که هنوز هم #مفقودالاثر و #گمنام هستند.💔
🍃🌷🍃
با شروع #جنگ تحمیلی ، #حسین بهعنوان #سرباز پس از طی دوران آموزش نظامی به #جبهه جنگ اعزام شد که این #حضور، قریب به #۴ سال به طول میانجامد.
🍃🌷🍃
#حسین برادر ایشان توفیق یافت تا در طول #۴ سال در #سمتهای مختلف ضمن یاری #رزمندگان اسلام، دشمن متجاوز را به خاک سیاه بنشاند. #آخرین سمت او #فرماندهی تیپ بود و سرانجام در #بیست و پنجم اسفند ماه سال ۱۳۶۳#در #شرق دجله به #شهادت رسید.
🍃🌷🍃
#اصغر #کوچکترین پسر خانواده شان بود. در بیست و یکمین روز مرداد ۱۳۴۵ در تهران متولد شد وقتی به #جبهه رفت، به زحمت سنش به ۱۵# سال میرسید.
🍃🌷🍃
مدتی در #کردستان بود و بعد مدتی هم در #لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)🌷 و مدتی هم در ل#شکر ۱۰ #سیدالشهدا (ع)🌷.با وجود سن کم، پا به پای ما برادران در #عملیاتهای بزرگ شرکت کرد.
🍃🌷🍃
«ايشان #مسئول #آموزش #تخريب بودند، وقتى نيروهاى آموزشى را مى آورديم به پايگاه، همه خسته و تشنه و گرسنه بوديم، با توجّه به اينكه ما در چادر فرمانده آموزشى بوديم و از نيروها جدا....
#شهيد به ما مى گفت: هر چه #بچّه هاى #آموزشى مى خورند، شما هم بخوريد؛ اگر آنها آب گرم مى خورند، شما هم آب گرم بخوريد و هيچ #تبعيضى نبود.»
🍃🌷🍃
هميشه #راحتى را #اوّل براى #ديگران مى خواست، حتّى در مواقع #غذا خوردن يا #سوارشدن به #اتومبيل و تمام #مسائل #رفاهى، هيچ وقت و اصلاً #پيشقدم نبود، هميشه #صبر مى كرد كه #آخرين نفر باشد.
🍃🌷🍃
در يك #مأموريت از #اهواز به #خرّمشهر - با وجود #هواى گرم و #تشنگى زياد - چون ديد #آب سرد كم است، تا خرّمشهر #آب نخورد و #تشنه بود.»😭😭
🍃🌷🍃
#ایشان فوق العاده انسان #درون گرایی بودند هیچ وقت پیش من و فرزندانمان از #شهید و #شهادت حرفی به میان نمی آوردند احساس می کردند اگر حرفی بزنند شاید ما #مانع رفتن #او به #سوریه شویم.
🍃🌷🍃
به من گفت من ساکم را آماده میکنم و پشت صندوق عقب ماشینم میگذارم تا وقتی که زمان #اعزامم فرا برسد بدون #هیچ اطلاع قبلی من میروم و بعد از #ورودم به #سوریه شما رو #مطلع میکنم.
🍃🌷🍃
#روز موعود؛ روزی که #رضا با #بچه ها #وداع کرد😭صبح زود ،برای ادای فریضه از خواب بیدار شدم ناگهان از پشت در اتاق بچه ها دیدم که #رضا با #چشمانی گریان تک تک #بچه ها را #می بوسد و مورد #نوازش قرار می دهد و به #سرعت از در خارج شد.😭😭😭
🍃🌷🍃
نمیدانستم که این #آخرین #وداع ما با #رضا است، تقریبا نزدیک #مغرب همان روز بود که با منزل تماس گرفت و خبر از #رفتنش به #سوریه را داد.😭
🍃🌷🍃
به روایت از همسر برادر#شهید:
مدتها بود #شهید مشتاق بود که به #سوریه برود اما هر چه کرد نتوانست برود. #شهید جعفری ایرانی و ساکن شهرستان باخرز خراسان رضوی بود.
با وجود تلاشهایی که کرد اما نتوانست اعزام شود. بالاخره موفق شد با #فاطمیون به #سوریه برود و این #اولین و #آخرین بار #اعزامش به #سوریه بود.
🍃🌷🍃
#شهید جعفری #بچهها را خیلی #دوست داشت هر وقت منزل ما بود #بچهها را روی سر و کولش میگذاشت.
🍃🌷🍃
وی ازدواج کرد ولی #اولین فرزندش را هم ندید و رفت.😔
🍃🌷🍃
#شهید جعفری 25#ساله بود و #فرزندش دو ماه بعد به دنیا آمد😔. ایشون به همراه #3 #همرزم دیگرش 23#رمضان در #حلب به #شهادت رسید.😔
🍃🌷🍃
بعد از شنيدن خبر #شهادت #برادر كوچكترمون «قنبر» در #عمليات #فتح المبين در سال 1361#شكرگزارى كرد و #آرزوى #شهادت خود را می کرد، در نماز و در دعاها می گفت: «اللهم ارزقنا توفيق الشهادة»😭
🍃🌷🍃
قبل از #عمليات #والفجر 4 به #فرماندهى #سهراب، گردانى از زنجان عازم جنوب شد.در #آخرين وداع قبل از رفتن، #عطرى از جيب خود در مى آورد و به #لباس تنها #دخترش، #همسر و #من زد و از ما خواست كه #بردبار و #صبور باشیم و در #شهادتش #شيون نكنیم.😭
🍃🌷🍃
در #منطقه جنوب و در #عمليات والفجر 4 وقتى حمله آغاز شد #سهراب در منطقه اى #كوهستانى و #صعب العبور براى #خود و #بى سيم چى اش #چاله اى كند و در آن قرار گرفت. تا هم بر نيروهاى تحت امر #اشراف داشته باشند و هم بتونه با عقب #تماس بگيره.
🍃🌷🍃
نيروهاى گردان در بالاى تپه مستقر بودند كه دشمن با# توپ 106 محل #استقرار آنها را #هدف قرار داد كه #سهراب در اثر #اصابت #گلوله توپ 106 #سر از #بدنش جدا شد،😭😭
🍃🌷🍃
وقتى به #بالاى سرش رسيدند، #بدن او و #قرآنى را كه همواره #مونسش بود، غرق در #خون يافتند.#بیسيم چى او نيز با دل و روده بيرون ريخته، #شهيد شده بود.😭😭
🍃🌷🍃
ایشان #برادر #شهید هم بود.
#داداش اصغر و#داداش حسین ایشان از #شهدای دفاع مقدس هستند که هنوز هم #مفقودالاثر و #گمنام هستند.💔
🍃🌷🍃
با شروع #جنگ تحمیلی ، #حسین بهعنوان #سرباز پس از طی دوران آموزش نظامی به #جبهه جنگ اعزام شد که این #حضور، قریب به #۴ سال به طول میانجامد.
🍃🌷🍃
#حسین برادر ایشان توفیق یافت تا در طول #۴ سال در #سمتهای مختلف ضمن یاری #رزمندگان اسلام، دشمن متجاوز را به خاک سیاه بنشاند. #آخرین سمت او #فرماندهی تیپ بود و سرانجام در #بیست و پنجم اسفند ماه سال ۱۳۶۳#در #شرق دجله به #شهادت رسید.
🍃🌷🍃
#اصغر #کوچکترین پسر خانواده شان بود. در بیست و یکمین روز مرداد ۱۳۴۵ در تهران متولد شد وقتی به #جبهه رفت، به زحمت سنش به ۱۵# سال میرسید.
🍃🌷🍃
مدتی در #کردستان بود و بعد مدتی هم در #لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)🌷 و مدتی هم در ل#شکر ۱۰ #سیدالشهدا (ع)🌷.با وجود سن کم، پا به پای ما برادران در #عملیاتهای بزرگ شرکت کرد.
🍃🌷🍃
آخرین دیدار ما ، در مراسم #تشییع #شهید پرویزکارصدیقی بودیم، بهش گفتم: «دیگر به جبهه نرو» گفت: «من باید بروم.
🍃🌷🍃
{یاد #شهیدان عزیز با ذکر یک شاخه گل #صلوات🌷}
🍃🌷🍃
چند بار سعی کردم #کامبیز را قانع کنم که بماند و به #جبهه نرود، او گفت: «اسلام و ناموس ما در خطر است»
🍃🌷🍃
زمانی که این #جمله را به ما گفت من و پدرش دیگر مانع رفتنش نشدیم. و بهش گفتم: « مادر کامبیز جان ،به #امام رضا(ع)🌷 سپردمت،
#خدا پشت پناهت»😭😭
🍃🌷🍃
#کامبیز در #جبهه #خمپاره انداز بود بعد به دلیل اینکه #قدش بلند بود برای #دیده بانی #انتخابش کردند.
🍃🌷🍃
#کامبیز برای #آخرین بار که خواست به #جبهه بره گفت: «خواب دیدهام که مفقودالاثر میشوم و دوست ندارم پیکرم برگرده.»😭
🍃🌷🍃
برای همین پدرم رفت تا از آنها دعوت کند به خانه بیایند. من رفتم سمت پنجره تا بیرون را ببینم، چشمم به یکی از دوستان #حجت افتاد. دوستانش گریه میکردند.😔
🍃🌷🍃
چادرم را روی سرم انداختم و خودم را به پایین رساندم. آنجا بود که متوجه شدم #حجت #شهید شده ،بعد هم متوجه نشدم چه گفتم و چه شنیدم.😭😭
🍃🌷🍃
یکی از #آرزوهای #همسرم #شهادت بود. بارها و بارها در باره این خواسته قلبی برایم صحبت کرده بود. به برادرش هم گفته بود من در #دفاع از #حرم #شهید میشوم.😭😭
🍃🌷🍃
#آخرین بار هم از #شهادت برای من گفت اما باور نمیکردم به این زودی به #آرزویش برسد. #حجت #آرزوی #شهادت در #قامت یک #مدافع حرم را داشت.
😭
🍃🌷🍃
به روایت از همسر #شهید :
من و #حجتالله نسبت فامیلی داشتیم. پسر خاله پدرم بودند ،سال 84# با هم ازدواج کردیم. ایشان در سال 89# به عضویت #سپاه پاسداران درآمدند.
🍃🌷🍃
من مشکلی با #حضور #همسرم در #دفاع از
#حرم آلالله🌷 نداشتم. #حجتالله #دی ماه 92# به #عراق رفت و حدود #چهار ماه بعد یعنی در اردیبهشت 93# به خانه برگشت.
🍃🌷🍃
بعد هم بارهابرای انجام #مأموریت به عراق سفر کرد. 20#اسفند 96# برای #اولین و #آخرین بار به #سوریه #اعزام شد، با همه وابستگی و دلبستگیهایش به خانواده و زندگی راهی شد و #عشق و #ارادتش به #اهل بیت(ع)🌷 را برای خودش #تکلیف میدانست.
🍃🌷🍃
#همسرم قبل از اعزام به #سوریه، برای خداحافظی با من و دخترم به بیمارستان بقیهالله آمد. دخترم النا بیمار و در بیمارستان بستری بود.😔
آمد و گفت باید به #سوریه بروم. گفتم اجازه بدهید تا دخترمان حالش بهتر شود و بعد از ترخیص به #مأموریت برو. گفت نه باید بروم.😔
🍃🌷🍃
دلش راضی به رفتن بود اما برای من با دو تا بچه سخت بود. گفتم #حجتجان کمی صبر کن، بچهها که بزرگتر شدند بعد برو. گفت نه، باید بروم.😭
🍃🌷🍃
من و#وحید در کنار یک پایگاه موضع گرفته بودیم.#وحید با #شجاعت یکی پس از دیگری تانک های دشمن را #شکار می کرد. وقتی می خواست برای شلیک #آخرین گلوله #اقدام کند یکباره مورد هدف قرار گرفت. 😔
🍃⚘🍃
وقتی #بالای سرش رسیدم لب های او تکان می خوردگویی با کسی #حرف می زد !
وقتی می خواستم زخم سینه اش را پانسمان کنم متوجه من شد و گفت : " #خلوتم را بهم نزن ! " ... 😭😭
🍃⚘🍃
#وحید محمدی #ارادت عجیبی به #حضرت زهرا (س)⚘داشت. #الگوی زندگی او مادر رزمندگان حضرت صدیقه ی طاهره (س)⚘بود ولی تقریبا کسی از این موضوع آگاه نبود ! 😭😭
🍃⚘🍃
#وحید در جاده ی اهواز - خرمشهر در حالی که مجروح شده بود در محاصره ی دشمن قرار گرفت و بدن مجروحش به دست دشمن افتاد. 😭😭
🍃⚘🍃
ایشان پس از پایان #جنگ همچنان با روحیهای خستگی ناپذیر در #سنگرهای مختلفی مشغول #خدمت به نظام و انقلاب میشود.
🍃🌷🍃
ایشان با دیدن #مظلومیت مردم #افغانستان وارد آن سرزمین میشود و زن و بچه را میگذارد باز هم در
#پناه خدا و برای یاری یک ملت مظلوم میشتابد.
🍃🌷🍃
ایشان که از دوران کودکی با زندگی در نوار مرزی ایران و افغانستان، کم و بیش با مردمان آن سامان برخوردهایی داشته در #جبهه #خدمت به مردم #محروم و #مجاهدین افغانی نیز #فعال میشود.
🍃🌷🍃
#شهید محمد ناصر ناصری این بار به عنوان #مسئول مرکز تحقیقات در دفتر نمایندگی #مقام معظم رهبری در امور #افغانستان مشغول وظیفه شد و #آخرین مسئولیت #شهید ناصری در سازمان #فرهنگ و #اطلاعات به عنوان #نماینده فرهنگی جمهوری اسلامی ایران در افغانستان بود.
🍃🌷🍃
سرانجام این انسان خستگیناپذیر در روز #هفدهم مرداد 1377# توفیق این را یافت تا در شهر مزار شریف، به نحوی بسیار مظلومانه و به دست نیروهای طالبان که افرادی شقی هستند، شهد شیرین #شهادت را بنوشد و در ایام دهه #فاطمیه🌷 #پیکر مطهرش را در گلزار #شهدای بیرجند تشییع و به خاک میسپارند.
🍃🌷🍃
يكي از آنهاخود را به مردن زده بود و #شهيد حراف ،ضمن حواله يك لگد جانانه به مزدور فوق ، اسلحه ای که او زیر پیراهنش پنهان کرده بود را به غنیمت میگیرد.
🍃🌷🍃
و اسرا نیز دقایقی بعد به پشت #جبهه تخلیه میشوند . همان #اسلحه به عنوان #تشویق این عمل #شجاعانه، به #شهید حراف اهدا میگردد.
🍃🌷🍃
#دهمین روز از #اردیبهشت ماه سال ۶۱# بود که #امیر خلبان #شهید علیرضا حراف در یکی از #پرواز های خود به همراه دیگر #همرزمش #امیر خلبان #شهید قدرتالله خدادادی در #عملیات بیت المقدس در حالیکه #مشغول به #انهدام تجهیزات دشمن بعثی بودند هدف #اصابت موشک قرار می گیرند و با #پیکری #سوخته دعوت حق را لبیک می گویند.
😭😭😭
🍃🌷🍃
{یاد #شهیدان با ذکر یک شاخه گل صلوات🌷}
🍃🌷🍃
سرانجام# امیرخلبان شهید علیرضا حراف هم درتاریخ ۱۳۶۱/۲/۱۰# در #آخرین پروازش در #عملیات بیت المقدس به آرزویش که همانا
#شهادت در راه #خدا🤍بود رسید.
🍃🌷🍃
#مزار#شهید :گلزار #شهدای شهر شیراز.
🍃🌷🍃
#فروردین ۱۳۶۲# (۱۱ مارس ۱۹۸۳) #علمای #جنوب #لبنان #تحصن خود را به عنوان #اعتراض به #دستگیری ایشان در #حسینیه #نبطیه #آغاز و طی #بیانهای #خواستار #آزادی اش شدند.
🍃🌷🍃
سرانجام ، پس از ۱۷#روز #اسارت #عصر روز #یک شنبه ۱۴#فروردین ۱۳۶۲# (۲۵ مارس ۱۹۸۳) ایشان #آزاد شد.
🍃🌷🍃
#آخرین بار اواخر سال ۱۳۶۲#ش برای #شرکت در #کنفرانس #جنایات صدام که از #سوی #مجلس اعلای #شیعیان #عراق در #تهران برگزار شد، به #ایران #مسافرت و در این #کنفرانس ایشان #سخنرانی کرد.
🍃🌷🍃
سرانجام#شهید شیخ راغب حرب هم
در #نیمه شب جمعه ۲۸#بهمن ۱۳۶۲# (۱۶ فوریه ۱۹۸۴) در حالی که پس از #ادای #نماز و #سخنرانی در #مسجد #جبشیت به خانهاش میرفت، سنیروهای اشغالگر سقدس سر راهش ا#کمین کردند و با #رگبار مسلسل ایشان به #شهادت رسید.
🍃🌷🍃
#مزار#شهید :
#زادگاهش ، #روستای جبشیت،کشور #لبنان
🍃🌷🍃
مشکلی که با آن مواجه شدیم تعداد بسیار کم نیرو بود که در اختیار داشتیم. به همراه #محمدحسن و یکی دو تا از نیروها مجبور شدیم به منطقه درگیری حرکت کنیم تا فرد مورد نظر را به عقب بکشانیم. وقتی به آنجا رسیدیم از #محمدحسن خواستم از ماشین پیاده شده، طول خیابان را با آتش تامینی پوشش دهد تا زمینه برای تخلیه ی فرمانده فراهم شود.
چیزی که واقعا نظر مرا به خود جلب کرد، #رشادت #محمدحسن بود که با وجود آلودگی منطقه و حضور مسلحین در آن، با #شجاعت هر چه تمام تر اقدام به تامین نمود و تا زمان عقب نشینی و خروج از منطقه به این کار ادامه داد.
آن روز بنا به دستور، عقب نشینی کردیم و عملیات ادامه پیدا نکرد.
🍃⚘🍃
از طرفی باید همه ی نیروها را از منطقه خارج می کردیم که خود یک پروژه بود اما چیزی که نگاه ما را به خود معطوف کرده بود #تلاش بی وقفه ی #محمدحسن در کمک به نیروها و تخلیه ی سریع از منطقه بود به طوری که همه را روانه کرد و خود #آخرین نفر بود که از منطقه درگیری خارج شد."
🍃⚘🍃