eitaa logo
این عماریون
380 دنبال‌کننده
234.3هزار عکس
63.4هزار ویدیو
1.4هزار فایل
کانال تحلیلی درباب مسائل سیاسی واجتماعی https://eitaa.com/joinchat/2102525986Cbab1324731
مشاهده در ایتا
دانلود
«ايشان بودند، وقتى نيروهاى آموزشى را مى‏ آورديم به پايگاه، همه خسته و تشنه و گرسنه بوديم، با توجّه به اينكه ما در چادر فرمانده آموزشى بوديم و از نيروها جدا.... به ما مى‏ گفت: هر چه ‏هاى مى ‏خورند، شما هم بخوريد؛ اگر آنها آب گرم مى ‏خورند، شما هم آب گرم بخوريد و هيچ نبود.» 🍃🌷🍃 هميشه را براى مى ‏خواست، حتّى در مواقع خوردن يا به و تمام ، هيچ وقت و اصلاً نبود، هميشه مى ‏كرد كه نفر باشد. 🍃🌷🍃 در يك از به - با وجود گرم و زياد - چون ديد سرد كم است، تا خرّمشهر نخورد و بود.»😭😭 🍃🌷🍃
بعد از شنيدن خبر كوچكترمون «قنبر» در ‏ المبين در سال 1361 كرد و خود را می کرد، در نماز و در دعاها می گفت: «اللهم ارزقنا توفيق الشهادة»😭 🍃🌷🍃 قبل از 4 به ، گردانى از زنجان عازم جنوب شد.در وداع قبل از رفتن، از جيب خود در مى‏ آورد و به تنها ، و زد و از ما خواست كه و باشیم و در نكنیم.😭 🍃🌷🍃 در جنوب و در والفجر 4 وقتى حمله آغاز شد در منطقه‏ اى و ‏العبور براى و ‏سيم ‏چى ‏اش ‏اى كند و در آن قرار گرفت. تا هم بر نيروهاى تحت امر داشته باشند و هم بتونه با عقب بگيره. 🍃🌷🍃 نيروهاى گردان در بالاى تپه مستقر بودند كه دشمن با# توپ 106 محل آنها را قرار داد كه در اثر توپ 106 از جدا شد،😭😭 🍃🌷🍃 وقتى به سرش رسيدند، او و را كه همواره بود، غرق در يافتند.‏ چى او نيز با دل و روده بيرون ريخته، شده بود.😭😭 🍃🌷🍃
عملیات رعیت کلنگ کانال را زد و کماندویی ویژه به سرعت از بیرون آمده و در پشت دشمن به سوی دشمن آتش گشودند. 🍃🌷🍃 دشمن وقتی خود را در کامل دید چاره‌ای جز نداشت و گروه اندکی از بعثی‌ها در همان لحظات اول کشته شده و خیل عظیمی از آن‌ها به گرفته شدند و در این بخش از با به رسید. 🍃🌷🍃 بود، اما ، بلکه هرگاه برای به یزد می‌آمد برای سرباز‌ها و فرماندهان می‌آورد و حتی به جای می‌کرد.😭 🍃🌷🍃 من هرگاه یادم می‌آید گریه‌ام می‌گیرد، ایشان ساعت شب می‌خوابید و از زود شروع به می‌کرد و پس از ، غلامحسین و آن ۳۰# نفر را نزد صدوقی بردیم و به آن‌ها هدیه دادیم، ولی هیچ‌کدام هدیه را نپذیرفتند. 🍃🌷🍃 بعد از محرم در شرهانی یک ارتفاع ۲۷۵ که گرده ماهی بود و نیرو‌ها وقتی از یک دسته به دسته دیگر می‌خواستند بروند مورد هدف# تک‌تیرانداز‌های دشمن قرار می‌گرفتند. 🍃🌷🍃
مدت 45 در مجنون بود،و برای بار به عنوان یک اخلاق و یک و در تاریخ 12# اسفند1365# عازم شد و این ایشان در بود. 🍃🌷🍃 ایشان در فروردین ماه 1366 مرخصی 11 روزه آمد، در این مدت به همه اقوام و آشنایان دور و نزدیک سرکشی کرد و کسانی را که سه سال دوری  از زادگاه ودر بودنش مانع دیدنشان شده بود، دیدار کرد. 🍃🌷🍃 که در خانه لازم بود، همه را خود به تنهایی انجام داد و.... هنگام بازگشت به در ایستگاه قطار هنگامی که پسردایی اش به ایشان گفت:''پلاکت را به گردن بینداز.'' جواب داد: ''اینها به کار ما نمی آیند. 🍃🌷🍃
وقتی قصد کرد چمدانی از مادر امانت گرفت، بارش را از لباس، مسواک، خمیر دندان و ... سبک بست و شلواری که دیگر به پایش نشد و با ترکش به هم دوخته شد، چمدانی که گشوده نشد، نبات، آجیل محلی، عناب و انجیری که مادر در چمدان گذاشت تا رفت و در چمدان ماند.😭 🍃🌷🍃 برگ از دفترچه ای که آخر با هم بودن هایش را در آن نوشت، ها و هایی که دوباره فهرست شد و چند روزی که در بیرجند بیشتر با و گذراند و گفته و نگفته طلبید.😭 🍃🌷🍃 زمان رفتن که رسید، هواپیمای تهران که نشست وقتی عکس ها را در فرودگاه گرفت به بهانه آشنا شدن با تیم و دوستان جدید، زود خداحافظی کرد😭  زود رفت تا کندن تر باشد.😭 🍃🌷🍃 در یک ماهی که نبود هر روز تماس می گرفت و مانند همیشه از همه مسائل و   می پرسید اما نمی توانست به خوبی از وضعیت شان در بگوید، می گفت است کنید. 🍃🌷🍃 آن روزها کلاس رانندگی می رفتم و خودم را برای امتحان آماده می کردم، آخرین شب در تماس تلفنی گفت فردا پولی به حسابی واریز می‌کند که حتما از آن خبر می گیرد. 🍃🌷🍃
وقتی قصد کرد چمدانی از مادر امانت گرفت، بارش را از لباس، مسواک، خمیر دندان و ... سبک بست و شلواری که دیگر به پایش نشد و با ترکش به هم دوخته شد، چمدانی که گشوده نشد، نبات، آجیل محلی، عناب و انجیری که مادر در چمدان گذاشت تا رفت و در چمدان ماند.😭 🍃🌷🍃 برگ از دفترچه ای که آخر با هم بودن هایش را در آن نوشت، ها و هایی که دوباره فهرست شد و چند روزی که در بیرجند بیشتر با و گذراند و گفته و نگفته طلبید.😭 🍃🌷🍃 زمان رفتن که رسید، هواپیمای تهران که نشست وقتی عکس ها را در فرودگاه گرفت به بهانه آشنا شدن با تیم و دوستان جدید، زود خداحافظی کرد😭  زود رفت تا کندن تر باشد.😭 🍃🌷🍃 در یک ماهی که نبود هر روز تماس می گرفت و مانند همیشه از همه مسائل و   می پرسید اما نمی توانست به خوبی از وضعیت شان در بگوید، می گفت است کنید. 🍃🌷🍃 آن روزها کلاس رانندگی می رفتم و خودم را برای امتحان آماده می کردم، آخرین شب در تماس تلفنی گفت فردا پولی به حسابی واریز می‌کند که حتما از آن خبر می گیرد. 🍃🌷🍃
آن چنان بود که مکرراً از پدر و مادر و همسرش درخواست می کرد که برای دعا کنند و می گفت دعا کنید تا من نیز شوم تا اینکه از رفیقانم جا نمانم. 🍃⚘🍃 با از حرم سادات (س)⚘ و همچنین (حرم امامین عسکریین)⚘ عشق خود را به بیت (ع)⚘ نشان داد. اعزام او در از حرم زینب (س)⚘ در آذر ماه بود. 🍃⚘🍃 سرانجام در روز چهارشنبه 23 دی ماه قبل از ظهر در منطقه طومان حلب بر اثر ترکش خمپاره از و به آرزوی دیرینه اش رسید و به ملحق شد و در روز جمعه 25 دی ماه 1394 در زهرا⚘ قطعه 50 (مدافعان حرم) ردیف 115 شماره 18 به خاک سپرده شد. 🍃⚘🍃 با اش اثبات کرد که چه زیبا از قدیم گفته اند: حلال زاده به اش می رود چرا که حتی این دو از نیز به فیض رسیده اند. 🍃⚘🍃
ایشان در سال 1358# در دوره ارشد رشته ی پذیرفته شد ،و با به پاسداران نیز در آمد. 🍃🌷🍃 در مرکز معلم عقیدتی تهران ایشان مشغول به در قسمت محافظ های و ، و واحد تهران بود. 🍃🌷🍃 در پاسداران از دیگر هایش بود. 🍃🌷🍃 ایشان يك روز با موتور در خيابان طالقانی تصادف خيلی كرد ولی زيادی نديد. بعد از تصادف ‌گفت من بايد در آن حادثه می ‌مردم. 🍃🌷🍃 ایشان در تاریخ ۱۳۶۰/۷/۲# به اعزام شد. در این مدت # آموزش لشگر رسول الله🌷را به داشت. 🍃🌷🍃 بار در این مدت به آمد، برای بار درتاریخ۱۳۶۰/۱۲/۱۰# بعد از و بازدید به خود بازگشت و در #فتح المبین در منطقه عباس و شرکت کرد. 🍃🌷🍃
ایشان دیده بود که برادر بزرگ ترش بارها به اعزام شده و تنها با نگاه های حسرت بار برادرش را بدرقه کرد، عمق این نگاه،اشتیاقش را برای حضور در میدان پیش از پیش شعله ور می کرد. 🍃⚘🍃 در عید نوروز سال ۶۶ که نوروز عمرایشان بود، به مادرش کمک کرد، طوری که اقوام می گفتند مجید بیش از بچه های دیگر هوای مادرش را دارد. 🍃⚘🍃 چند روزی گذشت دلش اما پیش بچه های بود. خواست دوباره به اعزام شود، اما مسؤولان مدرسه اجازه اعزام به ایشان رو ندادند و گفتند: هنوز نوبتش نرسیده و باید صبر کند. 🍃⚘🍃 در این شرایط بیکار ننشست و به هر دری زد تا بلکه بتواند دوباره راهی شود، این بار راه میان بری نبود. چون سابقه حضورش در دبیرستان به تنهایی مجوزی بود تا از طریق ناحیه شمال تهران برود . 🍃⚘🍃 البته آنجا برای ایشان یک شرط گذاشتند و آن اینکه باید رضایت و امضای پدر و مادرش را بگیرد، برایش این شرط آسون بود، چون با توجه شناختی که از والدینم داشت تنها دو قدم با فاصله داشت. 🍃⚘🍃
ایشان در سال 1358# با به خمینی(ره) براي از چنگال كومله و دموكرات به رفت و تا لحظات و باز شهر در كنار سرافراز اسلام «شهيد چمران» کرد. 🍃🌷🍃 در سال 58# پس از صدور تاريخي خميني(ره) مبني بر از سوي وقت ایشان  و واحد در استان شد. 🍃🌷🍃 سال 1359# بنا به و وقت منطقه همدان پس از ، به ایشان محول شد. 🍃🌷🍃 در اين مدت ایشان با و حجت الاسلام حيدري جمعه و طالبيان در زمان ممكن توانست نهاوند را کند. 🍃🌷🍃 باشروع تحمیلی و با سمت محور دزلي مريوان را قبول كرد و به طور به منظور وظيفه الهي و تكليف آنچه را كه در توان داشت کرد. 🍃🌷🍃
#شهید دفاع مقدس محمد پور حیدری 🍃🌷🍃 ایشان هم هست. هم از جنگ تحمیلی هستند. 🍃🌷🍃 معرفی و خانواده اش  به روایت از بزرگوار آقای قاسم صادقی: در روزهای اول داشتیم که هنوز هستند، از جمله این افراد معروف به «ننه مریم» با اسم شناسنامه‌ای «گلناز گلبی» بود که اصالتش به خرم آباد برمی‌گشت؛ ولی در خرمشهر ساکن بود. اول وقتی وارد شدیم این خانم را دیدیم که مدام به بیمارستان شهر رفت و آمد دارد. فهمیدیم همراه با شوهرش «بابامراد پورحیدری» و 2# فرزندش جزو 34# روزه هستند. 🍃🌷🍃 یکی از مهم این خانواده اطلاعات از نیروهای دشمن بود که در جای جای شهر نفوذ کرده بودند. «ننه مریم» را زمان صدا می‌کردند و بعد از فوتش «مادر شهر» گرفت؛ مریم زنی است که با سقوط از شهر خارج شد و پس از نیز نفری است که به وارد شد. 🍃🌷🍃
مریم به محفل ما تبدیل شده بود. بسیار و بود، اگر اشتباهی از کسی می‌دید عنوان می کرد. خانمی و با سیاسی بالا که را به اسم می شناخت و های می کرد. 🍃🌷🍃 مریم را «زینب زمان» صدا می کردیم؛ چراکه در کوران باران کرد و در برابر و به ابرو نیاورد، با وجود که دید را نکرد تا زمانی که شهر سقوط کرد. 🍃🌷🍃 مادرم که تماس می‌گرفت و می‌خواست که به خانه بروم تا سری به او بزنم می گفتم من یک معنوی اینجا دارم، تا روزهای حیات مریم تا سال 85# که به خدا رفت از حالش با خبر می شدم و هر زمان به می رفتم به او می زدم. 🍃🌷🍃
هر 2 مریم در به رسیدند. در بیت المقدس به رسید و را در گلزار به خاک سپردند. بعد از در به رسید و را در آباد به خاک سپردند. 🍃🌷🍃 در واقع بود که از بیرون آمد و بود که وارد شد. کنار پل گوسفندی را ذبح کرد در حالی که یک شده اش شده بود با ها خانه اش را کرد و منتظر شد. 🍃🌷🍃 مراد سال بعد از به . در اثر های اسارت در سال 86# به رسید و مریم هم 40 بعد از رفت. الان اگر به سر بی مریم بروید بالای نوشته است «مادر یک شهر»😭 🍃🌷🍃 مریم که وقتی با قطعه شده در مواجه شد، یک آورد و بدن را جمع کرد و به سپرد. 😔 🍃🌷🍃
«ايشان بودند، وقتى نيروهاى آموزشى را مى‏ آورديم به پايگاه، همه خسته و تشنه و گرسنه بوديم، با توجّه به اينكه ما در چادر فرمانده آموزشى بوديم و از نيروها جدا.... به ما مى‏ گفت: هر چه ‏هاى مى ‏خورند، شما هم بخوريد؛ اگر آنها آب گرم مى ‏خورند، شما هم آب گرم بخوريد و هيچ نبود.» 🍃🌷🍃 هميشه را براى مى ‏خواست، حتّى در مواقع خوردن يا به و تمام ، هيچ وقت و اصلاً نبود، هميشه مى ‏كرد كه نفر باشد. 🍃🌷🍃 در يك از به - با وجود گرم و زياد - چون ديد سرد كم است، تا خرّمشهر نخورد و بود.»😭😭 🍃🌷🍃
درسال  ۱۳۶۴# با اصرار خانواده  ازدواج کرد ،مراسم ازدواج بسيار برگزار شد به طورى كه حتى بعضى از همسايه ها هم مطلع نشدند. 🍃🌷🍃 ایشان پس از مراسم عروسى روز نگذشته بود كه به منطقه رفت، بيشتر اوقات، در بود ،و وقتى كه به خانه مى ‏آمد در روزانه به همسرش می کرد. 🍃🌷🍃 در بهار 1365# تنها فرزندش (سمانه) به دنيا آمد از اينكه صاحب دختر شد خوشحال بود. ولى باهاش خيلى انس نمی گرفت. می گفت: «اگر انس بگيرم وقتى كه نيستم، ناراحت می شود.»💔 زمان ایشان سمانه ۸ ماهه بود. 🍃🌷🍃 ایشان بارى كه آمد، روى پيشانى‏ اش سبز شده بود. مادرم پرسيد چه شده؟ به شوخى گفت: «علامت بچه ها در مرا می بوسند و می گويند اين علامت . 🍃🌷🍃 بعد با شوخى به مادرش گفت: «اگر شما راضى باشيد و لياقت داشته باشم اين دفعه ديگر می شوم.» در اين ديدار توصيه كرد: «دخترم را با لباس سفيد بر سر جنازه‏ ام حاضر كنيد.» 🍃🌷🍃
شهید پیران ویسه قبل از انقلاب توسط رژیم پهلوی به جرم وبه مدت 2 شد وبا و خاص خود عوامل رژیم منفور را به مخاطره انداخته واز ایشان داشتند پس از آزادی از زندان وبخاطر عدم امنیت به کشور عراق رفت اما پس از مدتی توسط ماموران عراقی دستگیر وتحویل مقامات ساواک ایران گردید. 🍃🌷🍃 وتا  لحظا ت حکومت رژیم پهلوی در بود وپس از انقلاب شکوهمند اسلامی از وبه خاطر وعلاقه ای که به داشت های خطیر را پذیرفت و اولین کسانی بود که به انقلاب اسلامی وبه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی گردید. 🍃🌷🍃 ایشان در های ، ، و شرکت داشت. 🍃🌷🍃
ایشان هم بود. اصغر و حسین   ایشان از دفاع مقدس هستند که هنوز هم و هستند.💔 🍃🌷🍃 با شروع تحمیلی ،   به‌عنوان پس از طی دوران آموزش نظامی به جنگ اعزام شد که این ، قریب به #۴ سال به طول می‌انجامد. 🍃🌷🍃 برادر ایشان توفیق یافت تا در طول #۴ سال در مختلف ضمن یاری اسلام، دشمن متجاوز را به خاک سیاه بنشاند. سمت او تیپ بود و سرانجام در و پنجم اسفند ماه سال ۱۳۶۳ دجله به رسید. 🍃🌷🍃 پسر خانواده شان بود. در بیست و یکمین روز مرداد ۱۳۴۵ در تهران متولد شد وقتی به رفت، به زحمت سنش به ۱۵# سال می‌رسید. 🍃🌷🍃 مدتی در بود و بعد مدتی هم در ۲۷ محمد رسول الله (ص)🌷 و مدتی هم در ل ۱۰ (ع)🌷.با وجود سن کم، پا به پای ما برادران در بزرگ شرکت کرد. 🍃🌷🍃
«ايشان بودند، وقتى نيروهاى آموزشى را مى‏ آورديم به پايگاه، همه خسته و تشنه و گرسنه بوديم، با توجّه به اينكه ما در چادر فرمانده آموزشى بوديم و از نيروها جدا.... به ما مى‏ گفت: هر چه ‏هاى مى ‏خورند، شما هم بخوريد؛ اگر آنها آب گرم مى ‏خورند، شما هم آب گرم بخوريد و هيچ نبود.» 🍃🌷🍃 هميشه را براى مى ‏خواست، حتّى در مواقع خوردن يا به و تمام ، هيچ وقت و اصلاً نبود، هميشه مى ‏كرد كه نفر باشد. 🍃🌷🍃 در يك از به - با وجود گرم و زياد - چون ديد سرد كم است، تا خرّمشهر نخورد و بود.»😭😭 🍃🌷🍃
فوق العاده انسان گرایی بودند هیچ وقت پیش من و فرزندانمان از و حرفی به میان نمی آوردند احساس می کردند اگر حرفی بزنند شاید ما رفتن به شویم. 🍃🌷🍃 به من گفت من ساکم را آماده میکنم و پشت صندوق عقب ماشینم میگذارم تا وقتی که زمان فرا برسد بدون اطلاع قبلی من میروم و بعد از به شما رو میکنم. 🍃🌷🍃 موعود؛ روزی که با ها کرد😭صبح زود ،برای ادای فریضه از خواب بیدار شدم ناگهان از پشت در اتاق بچه ها دیدم که با گریان تک تک ها را بوسد و مورد قرار می دهد و به از در خارج شد.😭😭😭 🍃🌷🍃 نمیدانستم که این ما با است، تقریبا نزدیک همان روز بود که با منزل تماس گرفت و خبر از به را داد.😭 🍃🌷🍃
به روایت از همسر برادر: مدتها بود مشتاق بود که به برود اما هر چه کرد نتوانست برود. جعفری ایرانی و ساکن شهرستان باخرز خراسان رضوی بود. با وجود تلاش‌هایی که کرد اما نتوانست اعزام شود. بالاخره موفق شد با به برود و این و بار به بود. 🍃🌷🍃 جعفری را خیلی داشت هر وقت منزل ما بود را روی سر و کولش می‌گذاشت. 🍃🌷🍃 وی ازدواج کرد ولی فرزندش را هم ندید و رفت.😔 🍃🌷🍃 جعفری 25 بود و دو ماه بعد به دنیا آمد😔. ایشون به همراه #3 دیگرش 23 در به رسید.😔 🍃🌷🍃
بعد از شنيدن خبر كوچكترمون «قنبر» در ‏ المبين در سال 1361 كرد و خود را می کرد، در نماز و در دعاها می گفت: «اللهم ارزقنا توفيق الشهادة»😭 🍃🌷🍃 قبل از 4 به ، گردانى از زنجان عازم جنوب شد.در وداع قبل از رفتن، از جيب خود در مى‏ آورد و به تنها ، و زد و از ما خواست كه و باشیم و در نكنیم.😭 🍃🌷🍃 در جنوب و در والفجر 4 وقتى حمله آغاز شد در منطقه‏ اى و ‏العبور براى و ‏سيم ‏چى ‏اش ‏اى كند و در آن قرار گرفت. تا هم بر نيروهاى تحت امر داشته باشند و هم بتونه با عقب بگيره. 🍃🌷🍃 نيروهاى گردان در بالاى تپه مستقر بودند كه دشمن با# توپ 106 محل آنها را قرار داد كه در اثر توپ 106 از جدا شد،😭😭 🍃🌷🍃 وقتى به سرش رسيدند، او و را كه همواره بود، غرق در يافتند.‏ چى او نيز با دل و روده بيرون ريخته، شده بود.😭😭 🍃🌷🍃
ایشان هم بود. اصغر و حسین ایشان از دفاع مقدس هستند که هنوز هم و هستند.💔 🍃🌷🍃 با شروع تحمیلی ،   به‌عنوان پس از طی دوران آموزش نظامی به جنگ اعزام شد که این ، قریب به #۴ سال به طول می‌انجامد. 🍃🌷🍃 برادر ایشان توفیق یافت تا در طول #۴ سال در مختلف ضمن یاری اسلام، دشمن متجاوز را به خاک سیاه بنشاند. سمت او تیپ بود و سرانجام در و پنجم اسفند ماه سال ۱۳۶۳ دجله به رسید. 🍃🌷🍃 پسر خانواده شان بود. در بیست و یکمین روز مرداد ۱۳۴۵ در تهران متولد شد وقتی به رفت، به زحمت سنش به ۱۵# سال می‌رسید. 🍃🌷🍃 مدتی در بود و بعد مدتی هم در ۲۷ محمد رسول الله (ص)🌷 و مدتی هم در ل ۱۰ (ع)🌷.با وجود سن کم، پا به پای ما برادران در بزرگ شرکت کرد. 🍃🌷🍃
آخرین دیدار ما ، در  مراسم پرویزکارصدیقی بودیم، بهش گفتم: «دیگر به جبهه نرو»  گفت: «من باید بروم. 🍃🌷🍃 {یاد عزیز با ذکر یک شاخه گل 🌷} 🍃🌷🍃 چند بار سعی کردم را قانع کنم که بماند و به نرود، او گفت: «اسلام و ناموس ما در خطر است» 🍃🌷🍃 زمانی که این را به ما گفت من و پدرش دیگر مانع رفتنش نشدیم.  و بهش گفتم: « مادر کامبیز جان ،به رضا(ع)🌷 سپردمت، پشت پناهت»😭😭 🍃🌷🍃 در انداز بود بعد به دلیل اینکه بلند بود برای بانی کردند. 🍃🌷🍃 برای بار که خواست به بره گفت: «خواب دیده‌ام که مفقودالاثر می‌شوم و دوست ندارم پیکرم برگرده.»😭 🍃🌷🍃
برای همین پدرم رفت تا از آنها دعوت کند به خانه بیایند. من رفتم سمت پنجره تا بیرون را ببینم، چشمم به یکی از دوستان افتاد. دوستانش گریه می‌کردند.😔 🍃🌷🍃 چادرم را روی سرم انداختم و خودم را به پایین رساندم. آنجا بود که متوجه شدم شده ،بعد هم متوجه نشدم چه گفتم و چه شنیدم.😭😭 🍃🌷🍃 یکی از بود. بارها و بارها در باره این خواسته قلبی برایم صحبت کرده بود. به برادرش هم گفته بود من در از می‌شوم.😭😭 🍃🌷🍃 بار هم از برای من گفت اما باور نمی‌کردم به این زودی به برسد. در یک حرم را داشت. 😭 🍃🌷🍃
به روایت از همسر : من و نسبت فامیلی داشتیم. پسر خاله پدرم بودند ،سال 84# با هم ازدواج کردیم. ایشان در سال 89# به عضویت پاسداران درآمدند. 🍃🌷🍃 من مشکلی با در از آل‌الله🌷 نداشتم. ماه 92# به رفت و حدود ماه بعد یعنی در اردیبهشت 93# به خانه برگشت. 🍃🌷🍃 بعد هم بارهابرای انجام به عراق سفر کرد. 20 96# برای و بار به شد، با همه وابستگی و دلبستگی‌هایش به خانواده و زندگی راهی شد و و به بیت(ع)🌷 را برای خودش می‌دانست. 🍃🌷🍃 قبل از اعزام به ، برای خداحافظی با من و دخترم به بیمارستان بقیه‌الله آمد. دخترم النا بیمار و در بیمارستان بستری بود.😔 آمد و گفت باید به بروم. گفتم اجازه بدهید تا دخترمان حالش بهتر شود و بعد از ترخیص به برو. گفت نه باید بروم.😔 🍃🌷🍃 دلش راضی به رفتن بود اما برای من با دو تا بچه سخت بود. گفتم کمی صبر کن، بچه‌ها که بزرگ‌تر شدند بعد برو. گفت نه، باید بروم.😭 🍃🌷🍃
من و در کنار یک پایگاه موضع گرفته بودیم. با یکی پس از دیگری تانک های دشمن را می کرد. وقتی می خواست برای شلیک گلوله کند یکباره مورد هدف قرار گرفت. 😔 🍃⚘🍃 وقتی سرش رسیدم لب های او تکان می خوردگویی با کسی می زد ! وقتی می خواستم زخم سینه اش را پانسمان کنم متوجه من شد و گفت : " را بهم نزن ! " ... 😭😭 🍃⚘🍃 محمدی عجیبی به زهرا (س)⚘داشت. زندگی او مادر رزمندگان حضرت صدیقه ی طاهره (س)⚘بود ولی تقریبا کسی از این موضوع آگاه نبود ! 😭😭 🍃⚘🍃 در جاده ی اهواز - خرمشهر در حالی که مجروح شده بود در محاصره ی دشمن قرار گرفت و بدن مجروحش به دست دشمن افتاد. 😭😭 🍃⚘🍃
ایشان پس از پایان همچنان با روحیه‌ای خستگی ناپذیر در مختلفی مشغول به نظام و انقلاب می‌شود. 🍃🌷🍃 ایشان با دیدن مردم وارد آن سرزمین می‌شود و زن و بچه را می‌گذارد باز هم در خدا و برای یاری یک ملت مظلوم می‌شتابد. 🍃🌷🍃 ایشان که از دوران کودکی با زندگی در نوار مرزی ایران و افغانستان، کم و بیش با مردمان آن سامان برخوردهایی داشته در به مردم و افغانی نیز می‌شود. 🍃🌷🍃 محمد ناصر ناصری این بار به عنوان مرکز تحقیقات در دفتر نمایندگی معظم رهبری در امور مشغول وظیفه شد و مسئولیت ناصری در سازمان و به عنوان فرهنگی جمهوری اسلامی ایران در افغانستان بود. 🍃🌷🍃 سرانجام این انسان خستگی‌ناپذیر در روز مرداد 1377# توفیق این را یافت تا در شهر مزار شریف، به نحوی بسیار مظلومانه و به دست نیروهای طالبان که افرادی شقی هستند، شهد شیرین را بنوشد و در ایام دهه 🌷 مطهرش را در گلزار بیرجند تشییع و به خاک می‌سپارند. 🍃🌷🍃
يكي از آنهاخود را به مردن زده بود و حراف ،ضمن حواله يك لگد جانانه به مزدور فوق ، اسلحه ای که او زیر پیراهنش پنهان کرده بود را به غنیمت میگیرد. 🍃🌷🍃 و اسرا نیز دقایقی بعد به پشت تخلیه میشوند . همان به عنوان این عمل ، به حراف اهدا میگردد. 🍃🌷🍃 روز از ماه سال ۶۱# بود که خلبان علیرضا حراف در یکی از های خود به همراه دیگر خلبان قدرت‌الله خدادادی در بیت المقدس در حالیکه به تجهیزات دشمن بعثی بودند هدف موشک قرار می گیرند و با دعوت حق را لبیک می گویند. 😭😭😭 🍃🌷🍃 {یاد با ذکر یک شاخه گل صلوات🌷} 🍃🌷🍃 سرانجام# امیرخلبان شهید علیرضا حراف هم درتاریخ ۱۳۶۱/۲/۱۰# در پروازش در بیت المقدس به آرزویش که همانا در راه 🤍بود رسید. 🍃🌷🍃 #شهید :گلزار شهر شیراز. 🍃🌷🍃
۱۳۶۲# (۱۱ مارس ۱۹۸۳) خود را به عنوان به ایشان در و طی اش شدند. 🍃🌷🍃 سرانجام ، پس از ۱۷ روز شنبه ۱۴ ۱۳۶۲# (۲۵ مارس ۱۹۸۳) ایشان شد. 🍃🌷🍃 بار اواخر سال ۱۳۶۲#ش برای در صدام که از اعلای در برگزار شد، به و در این ایشان کرد. 🍃🌷🍃 سرانجام شیخ راغب حرب هم در شب جمعه ۲۸ ۱۳۶۲# (۱۶ فوریه ۱۹۸۴) در حالی که پس از و در به خانه‌اش می‌رفت، سنیروهای اشغالگر سقدس سر راهش ا کردند و با مسلسل ایشان به رسید. 🍃🌷🍃 #شهید : ، جبشیت،کشور 🍃🌷🍃
مشکلی که با آن مواجه شدیم تعداد بسیار کم نیرو بود که در اختیار داشتیم. به همراه و یکی دو تا از نیروها مجبور شدیم به منطقه درگیری حرکت کنیم تا فرد مورد نظر را به عقب بکشانیم. وقتی به آنجا رسیدیم از خواستم از ماشین پیاده شده، طول خیابان را با آتش تامینی پوشش دهد تا زمینه برای تخلیه ی فرمانده فراهم شود. چیزی که واقعا نظر مرا به خود جلب کرد، بود که با وجود آلودگی منطقه و حضور مسلحین در آن، با هر چه تمام تر اقدام به تامین نمود و تا زمان عقب نشینی و خروج از منطقه به این کار ادامه داد. آن روز بنا به دستور، عقب نشینی کردیم و عملیات ادامه پیدا نکرد. 🍃⚘🍃 از طرفی باید همه ی نیروها را از منطقه خارج می کردیم که خود یک پروژه بود اما چیزی که نگاه ما را به خود معطوف کرده بود بی وقفه ی در کمک به نیروها و تخلیه ی سریع از منطقه بود به طوری که همه را روانه کرد و خود نفر بود که از منطقه درگیری خارج شد." 🍃⚘🍃