eitaa logo
این عماریون
351 دنبال‌کننده
220.8هزار عکس
59.1هزار ویدیو
1.4هزار فایل
کانال تحلیلی درباب مسائل سیاسی واجتماعی https://eitaa.com/joinchat/2102525986Cbab1324731
مشاهده در ایتا
دانلود
اول كه رفت ما هنوز بوديم اما بار دوم كه 26 94# رفت، ماه قبلش كرده بوديم. در و هشتمين روز هم به رسيد.😭 🍃🌷🍃 برخلاف بار اول، اين بار گفت كه قراره به بره😭 راستش من ابتدا مخالفت كردم. خب واقعاً دو ماه دوري از ايشان با توجه به اينكه از مي‌گذشت، بود.😭 🍃🌷🍃 هرچند زيادي مي‌رفت و پيش مي‌آمد كه من باشد. وقتي مخالفت من را ديد گفت آن دنيا جواب زينب(س)🌷را مي‌تواني بدهي؟😭 🍃🌷🍃 گفتم نه نمي‌توانم، 😭بعد ديگر نتوانستم هيچ حرفي بزنم. نمي‌توانستم مخالفتي بكنم چون پاي حسين(ع)🌷در ميان بود.😭😭 و رفت و......😭😭😭 🍃🌷🍃
علیرضا هرگاه کودکی را در دست می‌بیند، می‌گوید «مامان نگاه کن، آن بچه دارد، باباش دستاش را گرفته»خیلی خالی را احساس می‌کنه😭چرا که را کرد. 🍃🌷🍃 اما النا ماه بیشتر نداشت که به رسید.😭😭 🍃🌷🍃 سرانجام حجت الله نو چمنی هم درتاریخ  ۲۰ ۱۳۹۷# در مرتبه خود به ، توسط رژیم صهیونیستی در هوایی «حمص» به آرزویش که همانا در راه 🤍 بود رسید. 🍃🌷🍃 #شهید : گلزار گرگان. 🍃🌷🍃
به روایت از همسر : من و نسبت فامیلی داشتیم. پسر خاله پدرم بودند ،سال 84# با هم ازدواج کردیم. ایشان در سال 89# به عضویت پاسداران درآمدند. 🍃🌷🍃 من مشکلی با در از آل‌الله🌷 نداشتم. ماه 92# به رفت و حدود ماه بعد یعنی در اردیبهشت 93# به خانه برگشت. 🍃🌷🍃 بعد هم بارهابرای انجام به عراق سفر کرد. 20 96# برای و بار به شد، با همه وابستگی و دلبستگی‌هایش به خانواده و زندگی راهی شد و و به بیت(ع)🌷 را برای خودش می‌دانست. 🍃🌷🍃 قبل از اعزام به ، برای خداحافظی با من و دخترم به بیمارستان بقیه‌الله آمد. دخترم النا بیمار و در بیمارستان بستری بود.😔 آمد و گفت باید به بروم. گفتم اجازه بدهید تا دخترمان حالش بهتر شود و بعد از ترخیص به برو. گفت نه باید بروم.😔 🍃🌷🍃 دلش راضی به رفتن بود اما برای من با دو تا بچه سخت بود. گفتم کمی صبر کن، بچه‌ها که بزرگ‌تر شدند بعد برو. گفت نه، باید بروم.😭 🍃🌷🍃
من آن روز متوجه نشدم که معنای این جمله‌اش چه بود؟ فکر می‌کردم منظورش اینه که آخرین است اما انگار می‌دانست که این ندارد.😭😭 🍃🌷🍃 بعد از با هم در تماس بودیم، هر بار از وضعیت و اوضاع می‌پرسیدم می‌گفت همه چیز خوبه من نمی‌دانستم که مقر و محل خدمتش جای است. برای اینکه نگران نشوم، چیزی نمی‌گفت. 🍃🌷🍃 خیلی را می‌کرد. می‌گفت بابا می‌خواهد. الان که شده بیشتر برای .😭 🍃🌷🍃 من از بی‌اطلاع بودم. یعنی از طریق رسانه‌ها چیزی متوجه نشدم. دو روزی می‌شد که با خانه تماس نداشت. نگران شده بودم.😭 🍃🌷🍃 روز 21 بود که از پادگان محل خدمت تماس گرفتند و گفتند می‌خواهند به خانه ما بیایند. گفتند مجروح شده.😔 🍃🌷🍃 بعد از اینکه گوشی را قطع کردم با خود گفتم نشده، شده. در منزل پدرم مانده بودم تا از برگردد. دوستانش به در خانه آمدند و هر چه اصرار کردیم وارد نشدند. 🍃🌷🍃
اردیبهشت سال 80 دخترم اسماء به دنیا آمد و شش سال بعد خدا به ما حسین‌مهدی را داد. خیلی بچه دوست داشت. وقتی خدا به ما اسماء را داد همه‌اش خدا را شکر می‌کرد و دعا می‌خواند. تا چند وقت اسماء را بغل نکرد می‌گفت خیلی کوچک است و می‌ترسم که از دستم بیفتد روی زمین. 🍃🌷🍃 سعی می‌کردیم در سال یک بار هم که شده به سفر کنیم. و و شهرستان‌های اطراف هم اگر فرصت پیدا می‌کردیم، می‌رفتیم. خیلی دوست داشت یک سفر به برود، اما قسمتش نشد.😭 🍃🌷🍃 خیلی گلستان می‌رفت. بیشتر اوقات سوار موتورش می‌شد و می‌رفت گلستان و بعد هم تخت فولاد. عجیبی به حاج احمد کاظمی داشت. 🍃🌷🍃 هر بار می‌رفت ، می‌رفت سر مزار کاظمی و برایش نماز می‌خواند. یک بار توی صحبت‌هایش به من گفت اگر من بروم مأموریت و شوم تو چه کار می کنی؟! گفتم: فعلاً که از جنگ خبری نیست. بهتره که ما هم حرفش را نزنیم. تا اینکه فتنه‌ای در شروع شد. مدام اخبار را دنبال می‌کرد، در حالی که من هم از نیرو از ایران به بی‌خبر بودم. 🍃🌷🍃
به گفته این ، و و اینکه همیشه را دارند و تبدیل به و بیت(ع)🌷 در مراسم‌ باعث می‌شود کمتر به فکر کند. 🍃🌷🍃 رحیمی، قربانعلی ترک‌فرخانی در ابتدای سخنان خود در رابطه با با لبخندی بر لب و از صمیم قلب، گفت: پسرم، کسی که همواره در دوران زندگی خود و را داشته و از هیچ ک به آنان خودداری نکرده، بود.  که همواره با و بر لب می‌آورم. 🍃🌷🍃 فرزند ترک‌فرخانی و رحیمی است که با توجه به حمله ناجوانمردانه رژیم بعث به خاک ایران اسلامی همانند دیگر ، حضور در را برای از و اش بر خود دانست و با وارد میدان حق علیه باطل شد. 🍃🌷🍃 به گفته ، که در زمان فقط ۱۶ بود با و  برای به از طرف با حضور در احوال را در شناسنامه سال کرد. 🍃🌷🍃
ایشان را فردی با و دانست و گفت: تنها ۶ مانده به گرفتن در رشته بعد از حضور در حق علیه باطل در به رسید، 🍃🌷🍃 به گفته در تمام تحصیل در می‌گرفت و حتی در برخی مواقع  در هم می‌داد. 🍃🌷🍃 به گفته ، شدن بود که با شدنش به این شیرینش و چند ماه بعد از ، نیز که از را نداشت و به فرزند پیوست. 🍃🌷🍃 و الان ۳۰ است که به آنان با این را اندازی کردم تا آن هم به آنان و بعد از مرگ به من برسد. 🍃🌷🍃 سرانجام ترک‌فرخانی متولد ۱۶ ۴۳# که از طرف به حق علیه باطل شده بود ۲۱ سال ۶۱ بر اثر به به درجه رفیع نائل آمد و در  گلزار یحیی بن زید (ع)🌷 گنبدکاووس به خاک سپرده شد. 🍃🌷🍃
به دلیل که در زمان تحمیلی در داشتند پس از انجام ها به عنوان به شدند. 🍃🌷🍃 البته برای ما هم تعجب آور بود که طی مراحل اعزام این به در مدت زمان کوتاهی انجام شد و پس از فاصله کوتاهی پس از به رسیدند.😭 🍃🌷🍃 این عزیز در تاریخ ۴ به و در تاریخ ۱۷ ماه در العیس که از مناطق با سخت است به فیض رسیدند.😭😭 🍃🌷🍃 سرانجام سرتیپ دوم پاسدار حسنعلی شمس آبادی هم   روز ۱۷ ۹۴#  با  گرفتن راست و گلوله به آرزویش که همانا در راه 🤍 بود رسید. 🍃🌷🍃 : گلزار شمس آباد ، خراسان رضوی. 🍃🌷🍃 شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم، شهدای مدافع امنیت، شهدای مدافع سلامت،شهدای هسته ای و علی الخصوص شهید سرفراز    💠 شهید سرتیپ دوم پاسدار حسنعلی شمس آبادی💠                            🌷  صلوات 🌷‌ ✨ التماس دعای فرج وشهادت✨ یاعلی مدد
اردیبهشت سال 80 دخترم اسماء به دنیا آمد و شش سال بعد خدا به ما حسین‌مهدی را داد. خیلی بچه دوست داشت. وقتی خدا به ما اسماء را داد همه‌اش خدا را شکر می‌کرد و دعا می‌خواند. تا چند وقت اسماء را بغل نکرد می‌گفت خیلی کوچک است و می‌ترسم که از دستم بیفتد روی زمین. 🍃🌷🍃 سعی می‌کردیم در سال یک بار هم که شده به سفر کنیم. و و شهرستان‌های اطراف هم اگر فرصت پیدا می‌کردیم، می‌رفتیم. خیلی دوست داشت یک سفر به برود، اما قسمتش نشد.😭 🍃🌷🍃 خیلی گلستان می‌رفت. بیشتر اوقات سوار موتورش می‌شد و می‌رفت گلستان و بعد هم تخت فولاد. عجیبی به حاج احمد کاظمی داشت. 🍃🌷🍃 هر بار می‌رفت ، می‌رفت سر مزار کاظمی و برایش نماز می‌خواند. یک بار توی صحبت‌هایش به من گفت اگر من بروم مأموریت و شوم تو چه کار می کنی؟! گفتم: فعلاً که از جنگ خبری نیست. بهتره که ما هم حرفش را نزنیم. تا اینکه فتنه‌ای در شروع شد. مدام اخبار را دنبال می‌کرد، در حالی که من هم از نیرو از ایران به بی‌خبر بودم. 🍃🌷🍃
به روایت از یکی از دوستان : داری ۳ هستند ،درست یک مانده به ، مادر خانم ایشان فوت میکنند و ایشان اطرافیان را مجاب میکنند که به هیچ وجه حرفی به نزنند. 🍃🌷🍃 به اتفاق و خود، محسن بعنوان هوایی شده بودند. روز و داشت. های کندی صورت میگرفت درست سه ماه قبل از محرم برنامه قرار شد با 23 جلوی های متخاصم شود. نشست قبضه و و روحی کنارش بودند. 🍃🌷🍃 بطور یکنواخت 23 انجام میشد تا اینکه طی اعلان سیم مبنی بر رخنه گروهی از و رفتند. 🍃🌷🍃 کار به جایی رسید که نیروی مقابل به حدی شدکه کار به نشینی کشید  در این اوضاع قبضه نشست و گفت که باکمک حبیب ماشین رو حرکت بدهد. 🍃🌷🍃
در ۱۳ آبان ۱۳۶۴ به عنوان ستاد قدس گیلان منصوب شدو در کربلای ۲ در حاج عمران شرکت کرد . این که در دوازده شب ۹ شهریور ۱۳۶۵ انجام شد کمیل ، میثم و حمزه سیدالشهداء(ع)⚘ به سوی مواضع دشمن پیشروی کردند و در همان ساعات اولیه دشمن را در هم شکستند. 🍃⚘🍃 کمیل – برای هدایت نیروهای خود ، درخواست نیروهای کمکی کرد در حالی که بر اثر گلوله مجروح شده بود . رضوانخواه با وجود با گردان خود را در میان آتش دشمن به پیش میبرد که بار دیگر مورد ترکش قرار گرفت و به رسید.💔 🍃⚘🍃 پس از کمکی ، لشکر به محمود قلی پور داد به سرعت# گردان مالک اشتر را که به عنوان پشتیبان آماده بود ، به خطوط درگیری اعزام کند. 🍃⚘🍃 کمکی را به خطوط درگیری اعزام کرد و پس از گردان محل خود را ترک نکرده بودند که در قله رفیع کدو ، مورد گلوله قرار گرفت . در نتیجه ،ایشان به همراه به رسیدند و #سردارشهید محمود قلی پور در اثر تکه شد.💔 🍃⚘🍃
مدافع حرم ، مهدی موحد نیا🍃⚘🍃 در ۱۸ فروردین سال ۱۳۶۶ در شهر سبزوار در خانواده ای متدین و مذهبی متولد شد.۴فرزند بودند ، ۲ برادر و ۲ خواهر فرزند آخر خانواده و ته تغاری بود. 🍃⚘🍃 و مدافع حرم سبزوار هست. 🍃⚘🍃 پس از گذروندن دوران مختلف سنی و تحصیلی در بین دوستان و آشنایان به و طبع و در كارش جدی معروف بود. 🍃⚘🍃 متاهل بود و یک فرزند رو به یادگار دارد آقا ابوالفضل. که زمان ایشان ماه و نیمه بود. 🍃⚘🍃 از فرهنگی در شهرستان سبزوار بود. از و كردن تكیه های مراسم عزاداری ، های و صلواتی و ... 🍃⚘🍃 اندرکار در برگزاری های ، در گروه های جهادی و رسانی به محروم ، و در اردوهای مناطق جنگی راهیان نور و ... بود. 🍃⚘🍃
به روایت از همسر : از دو ماه قبل ، کیفش را بسته بود. جایی را در خانه برای کیف در نظر گرفته بود و می‌گفت حتی جایش را تغییر نده. یک قفل کوچک هم روی زیپ زده بود تا سر وقت کیفش نرویم. گاهی که احساس می‌کردم واقعا دیگر می‌رود و تحمل این موضوع برایم سخت می‌شد کیفش را در کمد می‌گذاشتم تا جلوی چشمم نباشد و ببینم و اذیت شوم😭. به خانه که می‌آمد و کیف را سر جایش نمی‌دید ناراحت می‌‎شد. 😭 🍃🌷🍃 یک ماه قبل از خبر دادند که فلان روز جلوی باشید، آن روز باهم برای رفتیم، کار بانکش را انجام داده بود و با وجود بانک مرخصی حقوق گرفت. 🍃🌷🍃 و به سرپرستش گفت احترام شما برای من واجبه ولی چه اجازه بدهید چه ندهید من باید بروم. آن روز اسمش در لیست نبود و رفتنش منتفی شد، گفتند به زودی خواهید شد. 🍃🌷🍃 خیلی کرد و کرد که او را اما موفق نشد و به خانه برگشتیم، خیلی بود طوری که تا به آن روز او را اینطور بودم. حتی حس کردم می‌خواهد جای خلوتی باشد تا به دور از چشم بچه‌ها کند.😭😭 🍃🌷🍃
، در عید با خیلی از بستگان دیدار کردیم. صبح 14 کسالت داشتم و در خانه بودم. صبح بود که از بانک به خانه آمد تا جویای حالم باشد، نیم ساعتی ماند و کرد و رفت. همان شب پیامی آمد که فردا به داریم. با ناراحتی گفت چرا زودتر خبر ندادند. آن شب بعد از پیامک نخوابید، خیلی بی‌تاب بود، مدام قدم زد.😭😭 🍃🌷🍃 با چند نفر تماس گرفت، یک ساعت قبل صبح به رفت و بعد هم راهی اداره شد. ساعت هفت و نیم صبح با من تماس گرفت و گفت امروز داریم شما را به من برسان.😭 🍃🌷🍃 اصلا مانده بودم چه جوابی بدهم. سریع خودم را به رساندم، ساعت هشت صبح شده بود، اتوبوس‎ها همه حاضر و آماده بودند و خانواده‌ها با عزیزانشان می‎کردند.😭 🍃🌷🍃 او هم با و شلوار و خیلی آمد، را از من گرفت و کرد، من فقط نگاهش می‌کردم و اشک‌‎هایم می‌آمد.😭😭😭 🍃🌷🍃 چیزی نمی‌توانستم بگویم، انگار شوکه شده بودم. او اما خیلی بود طوری که تا به حال او را به این بودم با حالتی به من نگاه کرد که گویا می‌خواست بگوید چرا اینطوری می‌کنی.😭 🍃🌷🍃
ایشان مثل هر فرزندانش بود. ولی فقط به خودش و خانواده‌اش فکر نمی‌کرد، نمی‌توانست بنشیند تا 🌷 به خطر بیفتد، تروریست‌ها مسلمانان را بکشند و بی‌تفاوت بنشیند و زندگی‌اش را بکند. 🍃🌷🍃 برای بار روز 28# آبان ماه با امام رضا(ع)🌷 رفت و با حسن عسگری(ع)🌷 به رسید. 🍃🌷🍃 حدوداً دو سال پیش بود که از طرف به ایشان اطلاع دادند که امکان وجود دارد. خود هم رفتن بود. کرد و شد. 🍃🌷🍃 سرانجام مجید عسگری هم درتاریخ   ۱۳۹۹/۹/۶#  در  در حسن عسكری(ع)🌷 به آرزویش که همانا در راه 🤍 بود رسید. 🍃🌷🍃 مزار : گلزار شهر قم. 🍃🌷🍃
سید مصطفی علمدار رئیس دانشگاه علوم پزشکی مازندران در امور بود. و «سید مجتبی علمدار» هم ایشان هستند 🍃🌷🍃 {یاد با ذکر یک شاخه گل صلوات 🌷} 🍃🌷🍃 سال 1360# اولین بار به مریوان رفت، آن  موقع ۱۵ بود آنجا با نیروهای بعثی نبود، جنگ با گروهک های ضدانقلاب بود. 🍃🌷🍃 افرادی که بیشتر گرایش به جریان چپ کمونیستی داشتند، تحت عنوان کومله و دموکرات شعارشون نجات خلق کُرد بود ولی ماهیت شان مزدور ارتش بعث عراق بودند، ایشان  120 آنجا بود. 🍃🌷🍃 چون سنش بود،پدرش راضی نبود که به برود، چون به ایشان علاقه خاصی داشت، می گفت هست، از یک خانواده که نباید نفر باشند. 🍃🌷🍃 ایشان  در جواب گفت هر کس به می کنه،آن دنیا برای خیر به من و دهند، به بیشتر شباهت به داشت تا شدن. 🍃🌷🍃 خانواده ایشان  یک خانواده و بود، پدر و مادرش کاملاً شرایط را درک می کردند، شده خودشان بودند، وقتی خمینی را خود می دانستند، می بایست در هم می دادند. 🍃🌷🍃
به روایت از مادر : پسرم آقا  متولد سال 1343# بود، از زمان   به رفت و همیشه برای به نبرد می‌کرد. 🍃🌷🍃 اسلامی،، و و معاشرت با   از های فرزند بود😭 و   اسلامی فرزندم یکی از با بود.😭 🍃🌷🍃 پسرم در پایان سال دوم راهنمایی بود که عراق به کشورمون حمله کرد و با در تونست به بره.😭 🍃🌷🍃 بارها به نبرد اعزام شد، این روال ادامه یافت و با اینکه بود خدمت او اعلام و این‌بار  در سربازی راهی شد. 🍃🌷🍃 من هم یک مادر هستم و و# دوری از فرزندم را با دیدن و مادرانه، هر روز خود را می دهم.😭 🍃🌷🍃 من ۶ فرزند دارم،  ۵  دختر و یک ( غلامزاده )داشتم، که اسمش رو آقا گذاشتم. 🍃🌷🍃 پسرم خواب دیده بود که ۴۰ ۴۵# روز دیگر است به من نگفته بود که این خواب را دیده، به عمه اش گفته بود من ۴۰# تا ۴۵# روز دیگر زنده ام و درست روز و پنجم موقع ا صبح شد.😭 🍃🌷🍃
در آن دوران از طریق پاسداران بارها به مناطق و شد. 38# ماه و 15 در داشت. 10 جانبازی هم از های ایشان  بود. 🍃🌷🍃 و با سعی داشت در شرکت کند و این حضور را 🤍 می دانست، در های کشور، شیرین، و همچنین مرصاد داشت. 🍃🌷🍃 در سال هایی که هایی ایشان انجام می داد، «کانون فرهنگی و هنری اصحاب المسجد»، «هیات اصحاب الحسین🌷» و «موسسه امتداد حضور» را کرد. 🍃🌷🍃 همچنین و «مجلات پیام مسجد و انجمن» بود و در زمینه و در برنامه های مهم و هم ایشان  داشت. 🍃🌷🍃
روز را با ماشین به زاده ها🌷، ها و های دیدنی شهر می برد مگر زمانی که داشت و یا از شهر برایش می آمد. 🍃🌷🍃 ایشان ۴  درسال  ۹۴# به شدند،سرانجام در# منطقه و در «درعا» در اسرائیل در حین با به به رسیدند.😭😭😭 🍃🌷🍃 سرانجام حمید رضا انصاری هم  در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲۸#  در منطقه «درعا» در   به که همانا در راه 🤍 بود رسید. 🍃🌷💋
به روایت از همسر : از دو ماه قبل ، کیفش را بسته بود. جایی را در خانه برای کیف در نظر گرفته بود و می‌گفت حتی جایش را تغییر نده. یک قفل کوچک هم روی زیپ زده بود تا سر وقت کیفش نرویم. گاهی که احساس می‌کردم واقعا دیگر می‌رود و تحمل این موضوع برایم سخت می‌شد کیفش را در کمد می‌گذاشتم تا جلوی چشمم نباشد و ببینم و اذیت شوم😭. به خانه که می‌آمد و کیف را سر جایش نمی‌دید ناراحت می‌‎شد. 😭 🍃🌷🍃 یک ماه قبل از خبر دادند که فلان روز جلوی باشید، آن روز باهم برای رفتیم، کار بانکش را انجام داده بود و با وجود بانک مرخصی حقوق گرفت. 🍃🌷🍃 و به سرپرستش گفت احترام شما برای من واجبه ولی چه اجازه بدهید چه ندهید من باید بروم. آن روز اسمش در لیست نبود و رفتنش منتفی شد، گفتند به زودی خواهید شد. 🍃🌷🍃 خیلی کرد و کرد که او را اما موفق نشد و به خانه برگشتیم، خیلی بود طوری که تا به آن روز او را اینطور بودم. حتی حس کردم می‌خواهد جای خلوتی باشد تا به دور از چشم بچه‌ها کند.😭😭 🍃🌷🍃
، در عید با خیلی از بستگان دیدار کردیم. صبح 14 کسالت داشتم و در خانه بودم. صبح بود که از بانک به خانه آمد تا جویای حالم باشد، نیم ساعتی ماند و کرد و رفت. همان شب پیامی آمد که فردا به داریم. با ناراحتی گفت چرا زودتر خبر ندادند. آن شب بعد از پیامک نخوابید، خیلی بی‌تاب بود، مدام قدم زد.😭😭 🍃🌷🍃 با چند نفر تماس گرفت، یک ساعت قبل صبح به رفت و بعد هم راهی اداره شد. ساعت هفت و نیم صبح با من تماس گرفت و گفت امروز داریم شما را به من برسان.😭 🍃🌷🍃 اصلا مانده بودم چه جوابی بدهم. سریع خودم را به رساندم، ساعت هشت صبح شده بود، اتوبوس‎ها همه حاضر و آماده بودند و خانواده‌ها با عزیزانشان می‎کردند.😭 🍃🌷🍃 او هم با و شلوار و خیلی آمد، را از من گرفت و کرد، من فقط نگاهش می‌کردم و اشک‌‎هایم می‌آمد.😭😭😭 🍃🌷🍃 چیزی نمی‌توانستم بگویم، انگار شوکه شده بودم. او اما خیلی بود طوری که تا به حال او را به این بودم با حالتی به من نگاه کرد که گویا می‌خواست بگوید چرا اینطوری می‌کنی.😭 🍃🌷🍃
ایشان سال 62 كرد،و از به گرفت،و بعد 4 دوباره به و در 5 نصر واحد عمليات شد  و در 4 و كرد. 🍃🌷🍃 درسال 65 ایشان اكبر سمائی در خوين به رسیدند و به همين خاطر به مدت 9 به حيدريه منتقل و حيدريه را دار شد. 🍃🌷🍃 {یاد با ذکر یک شاخه گل 🌷} 🍃🌷🍃 ایشان از سال 64 سال 71# در 61 محرم در و در های گردان ، و و ستاد بود. 🍃🌷🍃 و ایشان با توجه در تا سال 77# در حيدريه ساكن بود و با در سال 77# همراه با امنی4 كشور. 🍃🌷🍃 توسط طالبان و مزدوران سازمان سيا ایشان لشكر 5نصر را به عهده گرفت. و را از 1 به 6 داد. 🍃🌷🍃
بعد از آن متوجه شدم قبل از آمدن به منزل، شده بود و حتی هفته در (عج)♡بستری بود. لباس زیاد می‌پوشید که من متوجه این موضوع نشوم.😭 🍃🌷🍃 باری که گفت می‌خواهد به برود ۳ طول کشید تا برگردد. بار گفت، برای ۸۰۰ به یزد می‌برد که بعدا متوجه شدم با همان شد.😭 🍃🌷🍃 من ماهه باردار بودم که گاهی در خانه حرف را می‌زد. می‌گفت: شاید برای به آنجا بروم. زیاد جدی نگرفتم. گفتم می‌رود و یک هفته‌ای برمی‌گردد. 🍃🌷🍃 هفته بعد آمد و گفت: حکمم را زدند و باید بروم ! گفتم احمد! من حالم خوب نیست با این وضعیتم تنهایم نگذار. می‌گفت: زهرا من هم نگرانت هستم، اما تو را به زینب (س)🌷سپردم.😭 🍃🌷🍃 به رفت و بعد از سه ماه تماس گرفت. می‌گفت: زیادی را پیاده آمده تا بتواند تماس بگیرد. نگران من و بچه بود.😭 🍃🌷🍃 مردم گاهی می‌زدند که شوهرت چطور دلش آمد در شرایط بارداری تنهایت بگذارد. یک روز پیام داد که به خانه می‌آید. سریع رفتم خانه‌مان. 🍃🌷🍃
در سال 1359# ، از سوی واحد به از كشور شد و به تماس با آزاديبخش ، در جهت و آنها فعاليت کرد. 🍃🌷🍃 ایشان باشروع تحميلی ، وقتی خبر دشمن بعثي را به شنید، سریع خود را به رسوند، و به عنوان كشور منصوب شد. 🍃🌷🍃 ایشان در چريكی و ، و بالایی داشت، بارها مهلكی بر دشمن وارد کرد  و بدين و وحشت در دل آنها انداخته بود. 🍃🌷🍃 از طرف ديگر به ، و ایشان  در   و در آن به " محسن چريك " شد. 🍃🌷🍃 روز ماه 1359# ، مهم و سازی را و کرد و همراه امر خود ، با يك و آسا به نيروهای دشمن بردند. 🍃🌷🍃 در اين ، سخت و نابرابري انجام شد که ، بيش از 350 از نيروهاي دشمن در منطقه " افشار آباد " واقع در منطقه " سر پل ذهاب " به رسيدندو اين از چنگ دشمن بعثی شد. 🍃🌷🍃
ایشان برای بار ماه 1394# به رفت و آنجا بود. موضوع را فقط به من گفته بود وهیچ کس در جریان سفر ایشان به قرار نداشت. 🍃🌷🍃 از آنجا که بیشتر اوقات در بود، خانواده شان متوجه رفتن به نشدند. زمانی که از بازگشت، بنر «زیارت قبول» زدیم و گوسفند قربانی کردیم. آنجا بود که اطرافیان متوجه شدند ایشان به رفته اند. 🍃🌷🍃 آن روزها خبرهای خیلی بدی از می شنیدیم. خیلی نگران شدم. سلیمانی آن زمان و گردان «امیر» بود. به من گفت «نگران نباش، به صورت مستشاری و برای آموزش نیروهای سوریه ای به این ماموریت می روم.» 🍃🌷🍃 از آنجا که در داشت، از ایشان خواستند که برای یک ماهه به برود. در بود. 🍃🌷🍃 زمانی که از ایشان خواستند که به برود، بود اما زمانی که موضوع را با من در میان گذاشت، حال عجیبی پیدا کردم. پاهایم سست شد، آنجا فهمیدم که این سفر . 😭😭 🍃🌷🍃