eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.3هزار دنبال‌کننده
138 عکس
83 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_10 - مهری خانم سفره حضرت ابوالفضل داشت منم یکم براتو
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 مامان سری تکون داد و گفت: - اردشیر خان زنگ زد و گفت امشب تنها میاد اینجا.. با تعجب گفتم: - واسه چی؟ - من که نمی‌دونم گفت میاد اینجا تا با تو حرف بزنه. - لازم نکرده... بهش زنگ بزن و بگو نمی‌خواد بیاد من با اون پیر خرفت حرفی ندارم! مامان اخمی کرد و گفت: - این چه طرز صحبت کردن طرف می‌خواد بشه شوهرت‌ها باید یاد بگیری احترامشو نگهداری! پوزخندی زدم که مامان گفت: - در ضمن حتماً کار مهمی باهات داره که می‌خواد این همه راه از بالا شهر بکوبه بیاد اینجا. پوزخندی زدم و گفتم: - الان یه منتی هم سرمون گذاشته؟ حوصله خودشو فک و فامیلش رو ندارم مامان همینجور که از اتاق می‌رفت بیرون گفت: - نترس بهت که گفتم قراره تنها بیاد کلافه پشت سرش رفتم و گفتم: - دیشب مگه همه حرفاشو با بابا نزده من چی دارم که به اون بگم؟ مامان با عصبانیت برگشت سمتم و گفت: - شدی مثل بچه‌های سه‌ ساله که حرف آدمو نمی‌فهمن! بهت میگم قراره بیاد تا با تو صحبت کنه. لازم نیست تو حرفی بهش بزنی! با حرص سری تکون دادم و رفتم توی اتاقم حدود دو ساعتی علاف بودم که بالاخره همراه بابا وارد خونه شدن. @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 با عصبانیت توی اتاقم قدم می‌زدم که در باز شد. برگشتم سمت مامان تا حرفی بهش بزنم که با دیدن اردشیر حرفم توی دهنم موند. با تعجب نگاهش کردم که در اتاقو بست و گفت: - بگیر بشین سری تکون دادم و روی تخت نشستم که اومد کنارم نگاهی از سر تا پا بهم انداخت و پوزخندی زد. اخمی کردم و نگاهمو انداختم پایین. اردشیر نگاهی به کل خونه انداخت و کنارم نشست و گفت: - می‌دونم که از من بدت میاد. با تعجب نگاهش کردم که خندید و گفت: - یه جوری به آدم نگاه می‌کنی که انگار صد تا فحش توی چشماته! پوزخندی روی لبم نشست و گفتم: - مامان می‌گفت می‌خواین باهام حرف بزنین. اردشیر دستی توی موهاش کشید و گفت: - راستشو بخوای آره تنها اومدم اینجا تا باهات صحبت کنم یه سری حرف‌هایه خصوصی که باید بین من و تو بمونه. سری تکون دادم و گفتم: - چه حرفایی اردشیر نفس عمیقی کشید و گفت: - ببین من کاری به پدر و مادرت ندارم. می‌تونم بدون اینکه تورو عقد خودم کنم بدهیامو کم‌کم از پدرت بگیرم و از این کار هم متنفرم. با تعجب گفتم: - پس چرا اومدی خواستگاری من؟ . @deledivane
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #578 - آخه چه جوری؟ - یهو. مثل یه معجزه. هرچی بود یادم اومد. با تد
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 چند روز دیگه هم که سپری شد مازیار به اصرار گفت زودتر با خانواده هامون صحبت کنیم و تا باز چالش جدیدی برامون پیش نیومده عقد کنیم. منم مخالفتی نداشتم. اتفاقا از خدام بود. فقط نگران شرایط شغلیش بودم که گفت: - ببین دلارام. من دیگه بخوام هم نمی تونم از این کار بیرون بیام. مگر اینکه خودمو به دیوونگی بزنم یا این فراموشیم رو ادامه بدم. که دیر یا زود معلوم میشه. اگر حس می کنی زندگی با آدمی مثل من برات سخته ، بهم بگو. مطمئن باش می رم و پشت سرمم نگاه نمی کنم. برای من ارامش و خوشبختی تو هم شرطه. نمی خوام خودخواه باشم. حرفاش باز یک هفته ای منو به فکر فرو برد و همه چی رو سبک سنگین کردم. و در نهایت به این نتیجه رسیدم که نمی تونم ازش دور بمونم . و در نهایت مازیار رو همون شکلی پذیرفتم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
دوستان عزیز خوش آمدین پارت اول رمان تکمیل شده دل دیوانه😘🥹😍👇 https://eitaa.com/deledivane/8036 پارت اول رمان جدید و انلاین ویرانه🍊🍉👌👇 https://eitaa.com/deledivane/59178 بمونید برامون و همراهیمون کنید خوشگلای من😘🫀😋 بزنید رو پیوستن 👇👇👇🍨🍭
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_12 با عصبانیت توی اتاقم قدم می‌زدم که در باز شد. برگ
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 اردشیر کلافه از جاش بلند شد و شروع کرد به قدم زدن. نگاهش کردم و گفتم: - سخته بخوای حرف بزنی مگه چی می‌خوای بهم بگی؟ اردشیر دوباره کنارم نشست و گفت: - ببین دختر جون من یه مشکلی دارم که تو باید کمکم کنی و با همدیگه حلش کنیم. - چه مشکلی؟ اردشیر: - الان بهترین موقعیت برای من و توئه. من کمکت می‌کنم که پدرت بدهی‌هاشو بده و از این وضعیت نجات پیدا کنین تو هم باید کمکم کنی. ابرویی بالا انداختم و گفتم: - خب چه کمکی؟ چیزی نمیگه که عصبی میگم: - خوب چه کمکی تو اصلاً حرف نمی‌زنی اردشیر سری تکون داد و گفت: - من تورو عقدت می‌کنم منتها نه عقد واقعی یه عقد الکی. تو میای به خونه من و باید جلوی نعیمه یکم فیلم بازی کنی. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - چه فیلمی؟ اردشیر ابرویی بالا انداخت معلوم بود که قضیه خیلی مهمیه و حرف زدن در موردش براش سخته و راحت نمی‌تونه حرف بزنه. کلافه سرمو تکون دادم و گفتم: - می‌تونی راحت باشی و حرفتو بزنی بهم. بگو من چه کمکی می‌تونم بهت بکنم. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 اردشیر دستی به ته ریشش کشید و گفت: - ببین دختر جون من سن و سالی ازم گذشته. حدود یک سالی میشه که دیگه میلی نسبت به نعیمه یا زن دیگه‌ای ندارم. با تعجب نگاهش کردم که گفت: - رفتم دکتر اما خوب نتیجه هم.نگرفتم - برای همین اومده خواستگاری من ؟ اردشیر نگاهی بهم انداخت و گفت: - وظیفه تو این وسط فقط نقش بازی کردنه! - چه نقشی؟ - اینکه نعیمه فکر کنه من و تو بیشتره شب‌ها با همیم و یه زندگی خوب و عالی داریم. با خجالت سرمو انداختم پایین که اردشیر گفت: - فقط همین! با تعجب گفتم: - همین؟ - آره خوب کنجکاو گفتم: - می‌تونم دلیلشو بپرسم؟ اردشیر ابرویی بالا انداخت و گفت: - چون یک ساله با نعیمه به مشکل برخوردم همش میگه مقصر منم که نمیتونم جوابشو بدم. اردشیر دستی توی موهاش کشید و داده داد: - و می‌دونی که برای من اونم با این دم و دستگاه افت داره که بخوام قبول کنم همچین مشکلی دارم می‌خوام تو بشی زن من که فقط به نعیمه بگی همه چیز درسته و هیچ مشکلی هم ندارم همین. - اون وقت فکر نمی‌کنی که زندگی منو به آشوب می‌کشی‌ها؟ . @deledivane
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_14 اردشیر دستی به ته ریشش کشید و گفت: - ببین دختر ج
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 اردشیر سرشو تکون داد و گفت: - در اِزاش هر چقدر که پول بخوای بهت میدم ابرویی بالا انداختم و گفتم: - پول ؟؟می‌خوای منو بدبختم کنی که فقط بهم پول بدی اون وقت من باید تا کی نقشه زن تو رو بازی کنم ؟؟؟ - در مورد اون نمی‌تونم زمان مشخصی رو بهت بگم ولی به نظرم معامله خوبیه! پوزخندی زدم و گفتم: - کجاش معامله خوبیه؟ - بهت که گفتم من تورو عقدت نمی‌کنم بهت قول میدم که حتی بهت دستم نزنم. تو می‌تونی راحت برای خودت زندگی کنی و هر چقدرم بخوای به حسابت پول می‌ریزم.. کلافه سرمو بین دستام گرفتم و گفتم: - اگه قبول نکنم چی؟ اردشیر سری تکون داد و گفت: - تو اول و آخر به خاطر وضعیت پدرت مجبوری که قبول کنی . اگه این پیشنهاد منو قبول کنی بدون اینکه زن من بشی... میای توی خونه من چند سال با هم زندگی می‌کنیم و بعد چند سال هم مثلاً به بهونه بچه‌دار نشدنت طلاقت میدم و اون وقت می‌تونی برگردی سر زندگی خودت! - و اگه قبول نکنم ؟؟ سری تکون میده و میگه: - بازم فرقی نمی‌کنه منتها این سری دیگه حوصله نقش بازی کردن رو ندارم به صورت رسمی عقدت می‌کنم و می‌برمت خونه‌ی خودم! . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 پوزخندی زدم و گفتم: - اگه همه چیزو به نعیمه بگم چی؟ اردشیر نگاه وحشتناکی بهم کرد که یه لحظه توی دلم خالی شد و از حرفی که زده بودم پشیمون شدم. خودمو جمع و جور کردم و دستپاچه گفتم: - چیزه یعنی نه همینجوری گفتم‌... وقتی که دیدم نگاهشو از روی صورتم برنمی‌داره سرمو انداختم پایین و گفتم: - ببخشید از دهنم پرید! اردشیر پوزخندی زد و با لحن وحشتناکی گفت: - اگه از این حرفایی که زدم یک کلمه‌اش رو هم چه به نعیمه چه به شخص دیگه‌ای بگی مطمئن باش که زنده‌ات نمی‌ذارم‌..! می‌دونی که آدم خلافکاریم و تا الان هزار تا کار کردم کشتن تو هم برام میشه کار هزار و یکمم فهمیدی؟؟؟بعداً پول خونتو پرت می‌کنم تو صورت بابات تا دوباره باهاش کارخونشو راه بندازه. با اخم سرمو تکون دادم و گفتم: - ببخشید دیگه گفتم که حواسم نبود یه لحظه از دهنم پرید بیرون... اردشیر سری تکون داد و فورا مودش عوض شد و گفت : - خب نگفتی نظرت چیه؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - نظرم؟؟؟ مگه غیر از اینکه قبول کنم راه دیگه‌ای هم برام گذاشتی انتخابم بین بد و بدتره! اردشیر سری تکون داد و گفت: - پس قبول دیگه؟ - می‌تونم یه سوال بپرسم ؟ اردشیر نگاهی بهم انداخت و گفت: - بپرس! . @deledivane
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #579 چند روز دیگه هم که سپری شد مازیار به اصرار گفت زودتر با خانواد
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 با کلی اصرار های زن عمو و ورد خونی های من دم گوش مامانم در نهایت بعد از یک ماه اجازه گرفتن بیان خواستگاری. خدا می دونه راضی کردن بابام چقدر سخت بود. وقتی اومدن انگار اون کوه یخ بینشون شکسته شد و جو از اون سنگینی در اومد. مازیار جلوی همه قسم خورد که مراقبمه و خوشبختم می کنه. و کلی زور زد تا دل بابام رو به دست بیاره. بابام انگار راضی شده بود اما هنوز شک داشت و دست دست می کرد بعد از اینگه خودم وخودش هم با هم حرف زدیم و از تصمیم من مطمئن شد رضایتش رو اعلام کرد. و بالاخره من و مازیار بعد از سالیان سال کشمکش و مشکل، به عقد هم در اومدیم. روز عقدم بهترین روز زندگیم بود. روز وصال. روزی که همه عمر دنبالش بودم. و این پایان فصلی از زندگی ما و شروع فصل زندگی مشترکمون شد. پایان @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_16 پوزخندی زدم و گفتم: - اگه همه چیزو به نعیمه بگم
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - ببخشید ولی اگه قراره به نعیمه بگی که من و تو با هم خوبیم و مشکلی نداریم اون وقت نعیمه توقع نداره که بری پیشش؟؟ اردشیر پوزخندی زد و گفت: - تو نگران این چیزا نباش خودم می‌دونم چیکار کنم. در ضمن به نعیمه هم گفتم که دیگه پیر شده و به درد من نمی‌خوره. توی دلم فحشی بهش دادم از اینکه یه مرد انقدر یه زنو تحقیر کنه متنفر بودم. - حرف دیگه‌ای نداری؟ - چرا... - خوب بگو دیگه...؛ - قراره چقدر بهم پول بدی؟ اردشیر خنده کوتاهی کرد و گفت: - آها پس منتظر پولی! ابرویی بالا انداختم و گفتم: - معلومه پدرم به خاطر همین پول آینده منو داغون کرد. من مجبورم که زن تو بشم چه سوری چه رسمی همه مردم فکر می‌کنند که من یه شوهر کردم... پس باید این وسط یه چیزی هم به من برسه دیگه! اردشیر ابرویی بالا انداخت و گفت: -خوشم میاد که دختر زرنگی هستی یه آپارتمان دارم تو خیابون قلهک به اسمت می‌کنم ماهانه هم یه مبلغی برات واریز می‌کنم که راضی باشی خوبه؟؟ سری تکون دادم و گفتم: - آره خوبه! - خیلی خوب پس فردا میام دنبالت، بریم آزمایش بدیم. . @deledivane
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -● نگاهش را به من دوخت و با نیشخندی عمیق و تلخ گفت: - تا حالا ندیده بودم کسی نگرانم بشه. احساس می‌کردم زندگی او هم به من شباهت دارد، در میان جملات او هم احساس بدبختی می‌بارید چیزی که برای من اصلا غریبه نبود. - خیلی ناراحت به نظر میای، به خاطر وجود منه؟ سرش را بالا آورد و به صورتم نگاهی انداخت نفسی عمیق کشید و گفت: - نه، به خاطر سیاوشِ. یعنی او هم چون من مجبور به ماندن بود و از وجود سیاوش رنج می‌کشید؟ از حرف‌های که بین او و سیاوش رد و بدل شد فکرکردم نسبت یا علاقه‌ی بهم دارند...! - مجبور شدی تو این خونه بمونی نه؟ لبخندی تلخ به لب آورد و غمگین گفت: - آره مجبور شدم، مجبورم تا ابد توی این خونه بمونم حتی با وجود کنایه‌ها و بی‌توجه‌ی‌های سیاوش. ●- - - - - - -<🔗🤍> کپی؟راضی‌نیستم.
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_17 - ببخشید ولی اگه قراره به نعیمه بگی که من و تو با
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 با ترس گفتم: - قرار شد که عقدم نکنی! اردشیر ابرویی بالا انداخت و گفت: - می‌دونم منتها نباید کسی بفهمه. فردا میریم و آزمایش میدیم همه مدارکو هم به محضر دارم تحویل میدم فقط با عاقد هماهنگ می‌کنم که موقعه خوندن خطبه یه سری کلمه‌ها رو اشتباه بگه یا یه کاری بکنه که خطبه عقد باطل بشه بقیه که نمی‌فهمن؛ فقط من و تو می‌دونیم که این عقد باطله. سری تکون دادم و گفتم: - باشه قبوله - همونجا هم خونه رو می‌زنم به نامت خوبه؟؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم: - همونجور که قراره این اتفاق مخفی بمونه پس بهتره از موضوع خونه هم کسی خبر نداشته باشه... مخصوصاً پدر و مادرم! اردشیر با تعجب گفت: - برای چی ؟ شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - نمی‌خوام که بدونن... اشکالی داره؟؟ - نه هرجور که تو راحتی خیلی خوب یه روز بعد عقد میارمت محضر و اون سند و امضا می‌کنی خوبه ؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - باشه خوبه! . @deledivane
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_18 با ترس گفتم: - قرار شد که عقدم نکنی! اردشیر ابر
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 اردشیر از جاش بلند شد و گفت: - بیای توی اون خونه به همه می‌سپارم که کاری بهت نداشته باشن می‌تونی راحت برای خودت زندگی کنی.. منتها باید حواست به نعیمه باشه زن خطرناکیه. کلافه سرم تکون دادم و گفتم: - آخه من که کاری بهش ندارم در ضمن خودش داره می‌بینه که من با اجبار مجبور شدم که به این ازدواج رضایت بدم. اردشیر پوزخندی زد و گفت: - می‌دونم منتها نعیم این حرفا حالیش نمی‌شه! - باشه حواسم هست اردشیر خواست بره که گفتم: - می‌تونم یه درخواست دیگه هم ازت داشته باشم؟ اردشیر ابرویی بالا انداخت و گفت: - چه درخواستی؟؟ یکم این پا و اون پا کردم و گفتم: - راستش رو بخوای می‌دونم درخواست زیادیه ولی خب... حالا که با همدیگه کنار اومدیم می‌خوام بگم میشه رضا اجازه بدی که بتونم درسمو بخونم. اردشیر با تعجب گفت: - درستو بخونی؟؟؟؟ - آره همیشه تلاش کردم که شاگرد اول باشم سال دیگه باید کنکور بدم نمی‌خوام همه زحمتام به هدر بره! اردشیر دستی توی موهاش کشید و گفت : - آخه... - خواهش می‌کنم، تو رو خدا... . @deledivane
دوستان عزیز خوش آمدین پارت اول رمان تکمیل شده دل دیوانه😘🥹😍👇 https://eitaa.com/deledivane/8036 پارت اول رمان جدید و انلاین ویرانه🍊🍉👌👇 https://eitaa.com/deledivane/59178 بمونید برامون و همراهیمون کنید خوشگلای من😘🫀😋 بزنید رو پیوستن 👇👇👇🍨🍭
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_19 اردشیر از جاش بلند شد و گفت: - بیای توی اون خونه
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 مکث میکنم و سپس ادامه میدم: - هم من می‌دونم هم تو که زن و بچت به هیچ عنوان با من کنار نمیان قراره کلی توی اون خونه اذیت بشم پس حداقل بزار درسمو بخونم تا نصف روز خونه نباشم و یه دلخوشی هم برای من باشه... اردشیر سری تکون داد و گفت: - فقط به یه شرط میزارم! - چه شرطی - اینکه انقدری که ادعات میشه بتونی توی این یه سال درستو بخونی تا دانشگاه دولتی قبول بشی... دانشگاه آزاد رو اجازه نمی‌دم بری فهمیدی؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - باشه من همه تلاشمو می‌کنم! - خیلی خب حرفی نداری؟ من باید برم کار دارم. از جام بلند شدم و گفتم: - نه خیلی ممنون بابت همه چیز! اردشیر نگاهی از سر تا پا بهم کرد و گفت: - خیلی خب پس حرفامون بین خودمون می‌مونه فهمیدی؟ سری تکون دادم که گفت: - فعلاً خداحافظ! سرمو تکون دادم که اردشیر از اتاق بیرون رفت. روی تخت نشستم و نفس راحتی کشیدم‌. از خوشحالی لبخندی روی لبم نشست. چیزهایی که شنیده بودم رو هنوزم باور نمی‌کردم؛ یعنی قرار نبود که زن اردشیر بشم... . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 چشمامو بستم و گفتم: - آخ خداروشکر - خدا رو شکر برای چی؟ فوراً چشمامو باز کردم و نگاهی به مامان انداختم و گفتم: - هیچی. - اردشیر خان چی بهت گفت؟ با حرص سرمو تکون دادم و گفتم: - هیچی. - دو ساعته توی اتاق دارین حرف می‌زنین اون وقت هیچی بهت نگفته؟ کلافه سرمو تکون دادم و گفتم: - مگه تو با شوهرت خصوصی حرف می‌زنی من ازت می‌پرسم که چی به همدیگه گفتین ها؟ مامان چشم غره‌ای بهم رفت و گفت: - خوشم باشه دختره‌ی بی‌حیا حالا خوبه راضی به این ازدواج نبودی و هنوزم زنش نشدی که زبونت دومتر شده! کلافه گفتم: - مامان میشه از اتاق بری بیرون می‌خوام استراحت کنم مامان با اخم گفت: - نخیرم زود باش بگو ببینم اون مرتیکه بهت چی گفت؟ بابا وارد اتاق شد و گفت: - چه خبرته مرضیه صدات انداختی توی سرت؟ - چشمت روشن باشه هنوز هیچی نشده دخترت تو رویه من وایساده! بابا با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت: - آره مادرت راست میگه؟ . @deledivane
دوستان عزیز خوش آمدین پارت اول رمان تکمیل شده دل دیوانه😘🥹😍👇 https://eitaa.com/deledivane/8036 پارت اول رمان جدید و انلاین ویرانه🍊🍉👌👇 https://eitaa.com/deledivane/59178 بمونید برامون و همراهیمون کنید خوشگلای من😘🫀😋 بزنید رو پیوستن 👇👇👇🍨🍭
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_21 چشمامو بستم و گفتم: - آخ خداروشکر - خدا رو شکر ب
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 کلافه سرمو تکون دادم و گفتم: - گیر داده می‌خواد بدون اردشیر بهم چی گفته! مامان با حرص گفت: - مگه دروغ میگم؟ پوزخندی زدم و گفتم: - اگه می‌خواست شما بدونین که نمیومد توی اتاق من! بابا کلافه سرشو تکون داد و گفت: - خوب راست میگه دیگه زن ولشون کن دو روز دیگه زن و شوهر میشن لابد اومده باهاش اتمام حجت کنه... مامان اخمی کرد و گفت: - دستت درد نکنه جمشید خان که حالا شدی طرفدار دخترت؟ از اتاق رفت بیرون که بابا سری تکون داد و گفت: - به حرف‌ها و رفتارهای مادرت توجهی نکن با این ازدواج مخالفه اما خوب راه چاره‌ای هم نداره جز قبول کردنش برای همین اعصابش خورده و به هر چیزی گیر میده... پوزخندی زدم و جواب بابا رو ندادم که بابا سرشو انداخت پایین و گفت: - کاری به مادرت ندارم ولی چیزی هست که تو بخوای بهم بگی؟ - مثلاً چه چیزی؟ - هرچی اینکه اردشیر چی بهت گفته یه وقتایی اذیتت که نکرده..! پوزخندی روی لبم نشست و گفتم: - الان شما نگران منی؟؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 بابا که نمی‌تونست تحمل کنه کسی اینجوری باهاش حرف بزنه بدون حرف از اتاقم بیرون رفت. پوزخندی زدم و روی تخت نشستم. * خونسرد و ریلکس جلوی آینه نشسته بودم و آرایشگر هم داشت موهامو فر می‌کرد با اصرار مامان امروز رفته بودم آرایشگاه و یه لباس بلند سفید تنم کرده بودم. کار موهام که تموم شد تاج گله طبیعی که از گلهایه کوچیک سفید درست شده بود رو روی سرم گذاشت . با خوشحالی نگاهی بهم انداخت و گفت: - ببین خودتو مثل فرشته‌ها شدی پوزخندی زدم و از روی صندلی بلند شدم و مستقیم رفتم سمت کیفم شماره اردشیر رو گرفتم که فورا جوابمو داد و گفت: - الو؟ - سلام خوبی من آماده شدم می‌تونی بیای دنبالم؟ - باشه الان میام. گوشیو قطع کردم که مامان نگاهی بهم کرد و گفت: - ماشالله هزار ماشالله بزنم به تخته چقدر خوشگل شدی! کلافه چرخی به چشمام دادم و آهسته گفتم: - مامان میشه این رفتارتو تمومش کنی مامان با تعجب گفت: - چه رفتاری؟ . @deledivane **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_23 بابا که نمی‌تونست تحمل کنه کسی اینجوری باهاش حرف
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 پوزخندی زدم و گفتم: - داری منو به عقد یه مردی در میاری که هم سن پدرمه شایدم بیشتر اون وقت خوشحالی؟ بهتره بدونی که این یه مراسم طبیعی نیست لازم نیست که انقدر جلوی مردم آبروداری کنی.. مامان چشم غره‌ای بهم رفت و گفت: - منظورت چیه؟ - اینکه اردشیر بیاد در آرایشگاه دنبالم همه شوهرمو می‌بینن پس لازم نیست انقدر آبروداری کنی! مامان اخماشو کشید توی همون چیزی نگفت. شال سفیدی که مامان برام خریده بود رو روی سرم انداختم که زنگ آرایشگاه صدا کرد. آرایشگر با خوشحالی گفت: - فکر کنم آقا داماد تشریف آوردن - آره. خداحافظ! در آرایشگاه رو باز کردم و رفتم بیرون اردشیر حتی بدون اینکه نگاهم کنه رفت سمت ماشین و درو باز کرد. نشستم داخلش که خودش دور زد و پشت فرمون نشست و راه افتاد. توی ماشین سکوت کامل بود هرچند که من اینجوری راحت‌تر بودم حداقل مجبور نمی‌شدم که باهاش حرف بزنم. وقتی رسیدیم جلوی محضر نگاهی بهش کردم و گفتم: - پس خاطر جمع باشم که این عقد باطل دیگه! - آره خیالت راحت برو پایین! . @deledivane
دوستان عزیز خوش آمدین پارت اول رمان تکمیل شده دل دیوانه😘🥹😍👇 https://eitaa.com/deledivane/8036 پارت اول رمان جدید و انلاین ویرانه🍊🍉👌👇 https://eitaa.com/deledivane/59178 بمونید برامون و همراهیمون کنید خوشگلای من😘🫀😋 بزنید رو پیوستن 👇👇👇🍨🍭
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_24 پوزخندی زدم و گفتم: - داری منو به عقد یه مردی در
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 از ماشین پیاده شدم و همراه اردشیر وارد محضر شدیم خانواده با اخم و تخم یه گوشه نشسته بودن. رفتم پشت سفره عقد و روی صندلی نشستم که بعد از پنج دقیقه مامان و بابا هم رسیدن. اردشیر کنارم نشست و عاقد شروع کرد به خوندن خطبه عقد تمام مدت زیر چشمی نگاهم به نعیمه بود که چه جوری با حرص و نفرت بهم نگاه می‌کرد. کاملاً حال و روزش رو درک می‌کردم. هیچ زنی نبود که بخواد راضی باشه تا شوهرش زن دوم بگیره... اونم مخصوصاً یه زن جوونو به قول معروف ترگل و ورگل... نعیمه فکر می‌کرد که با اومدن من قراره از چشم اردشیر بیفته! پوزخندی توی دلم بهش زدم.با سقلمه‌ای که به پهلوم خورد نگاهی به اردشیر کردم و گفتم: - چیه؟ اردشیر با اخم گفت: - نمی‌خوای بله رو بگی ؟ سری تکون دادم و گفتم: - بله نگاهم افتاد به مامان که اخماشو کشیده بود توی هم و بابا هم با ناراحتی نگاهم می‌کرد. صدای دست زدن‌های بقیه که بلند شد سرمو انداختم پایین. با اینکه می‌دونستم این عقد باطله اما احساس بدی توی دلم داشتم... . @deledivane
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_25 از ماشین پیاده شدم و همراه اردشیر وارد محضر شدیم
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 بعد کلی امضا و شرط و شروطی که عاقد برامون خوند از محضر اومدیم بیرون مامان دستمو گرفت و منو کشید کنار و گفت: - دستت درد نکنه... با تعجب گفتم: - بابت چی؟ مامان: - خوب منو پدرتو سنگ روی یخ کردی وقتی بله رو گفتی حتی از ما اجازه نگرفتی! پوزخندی روی لبم نشست و گفتم: - اجازه؟؟ مگه وقتی شما تصمیم گرفتین منو به عقد اردشیر در بیارین ازم اجازه گرفتین؟؟مامان فکر نمی‌کنی که خیلی خودخواه و پر توقعی؟ مامان با تعجب و چشمای گرد شده نگاهم کرد که تکون دادم و گفتم: - بهتره دیگه بری پی زندگی خودت شوهرت الان دیگه بدهی نداره می‌تونی طلاهایی که این همه مدت قایم کرده بودی رو بفروشی تا بابا بزنه به یه کاری و دوباره دست و بالتون باز بشه... دوباره بتونی بری خونه بالا شهر بشینی و ماشین مدل بالا سوار شی...! مامان با تعجب نگاهم کرد و گفت: - تو از کجا می‌دونی؟؟ پوزخنده تلخی روی لبم نشست و گفتم: - می‌دونم مامان منتها می‌دونی کجاش برام دردناکه؟ اینکه تو می‌تونستی اون طلاها رو بفروشی و نصف بیشتر بدهی‌های اردشیر رو بدی که من اینجوری بدبخت نشم اما تو خودخواه‌تر از اون حرفا بودی! . @deledivane
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_26 بعد کلی امضا و شرط و شروطی که عاقد برامون خوند از
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 مامان بدون هیچ حرفی نگاهشو ازم گرفت و سرشو انداخت پایین که با انگشتم اشک گوشه چشممو پاک کردم و از مامان فاصله گرفتم..! اردشیر نگاهی به جمع کرد و گفت: - خب دیگه بهتره بریم! بابا اومد جلو نگاهی به اردشیر کرد و گفت: - می‌دونم که کارم اشتباه بوده... می‌دونم که دخترمو به جای بدهی‌هام مجبور شدم به عقد تو در بیارم..! اما ازت می‌خوام حالا که شوهرشی هواشو داشته باشی و اذیتش نکنی می‌بینی که مهسا کم سن و ساله و من از این بابت نگرانشم! اردشیر سری تکون داد و گفت: - نگران نباش هواشو دارم. بابا نگاهی به نعیمه انداخت و گفت: - حال و روز شما رو هم درک می‌کنم اما.... نعیمه پرید وسط حرف بابا پوزخندی زد و گفت: - اما چی نکنه توقع داری مثل دختر خودم ببینمشو باهاش کنار بیام ها؟؟ بابا با خجالت سرشو انداخت پایین که نعیمه پوزخندی زد و گفت: - مهسا هر چند سالش که باشه هووی من به حساب میاد هیچ زنی هم دوست نداره که هوو داشته باشه! اردشیر برگشت سمت نعیمه و چشم غره‌ای بهش رفت که از ترس ساکت شد و سرشو پایین انداخت. بعد اینکه مامان و بابا خداحافظی کردن و رفتن نعیمه هم مستقیم به سمت ماشین رفت و جلو نشست. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 مستاصل وایساده بودم که اردشیر نگاهی بهم کرد و گفت: - چرا اینجا وایسادی برو سوار شو دیگه! - چیزه میگم شما مطمئنی که عاقد عقد و باطل کرده ؟ اردشیر سری تکون داد و گفت: - آره اگه مطمئن نیستی می‌تونی بری و بپرسی! - واقعاً می‌تونم - آره من تو ماشین منتظرتم زود برو و بیا سری تکون دادم و دویدم داخل محضر عاقد با دیدنم با تعجب گفت: - چیزی شده دختر جان؟ سری تکون دادم و رفتم جلو و آهسته گفتم: - ببخشید می‌خواستم ببینم که این عقد باطله یا نه.. عاقد سرشو با اطمینان تکون داد و آهسته گفت: - بله دختر جان باطله و تو هیچ محرمیتی نسبت به این آقا نداری این امضاهایی هم که کردین همش الکی بود فهمیدی ؟؟ سرمو تکون دادم و نفس راحتی کشیدم که عاقد با تاسف نگاهی بهم کرد و گفت: - معلوم نیست شما جوونا دارین با زندگیاتون چیکار می‌کنین برو بابا جان برو به زندگیت برس و راه درست رو برو... پوزخندی زدم و گفتم: - در مورد من یکی اشتباه می‌کنین کسی که منو به این روز انداخت پدرم بود! عاقد استغفراللهی زیر لب گفت که دامن لباسمو بالا گرفتم و از پله‌های محضر پایین رفتم. . @deledivane
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_28 مستاصل وایساده بودم که اردشیر نگاهی بهم کرد و گفت
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 با شنیدن حرفش آرامش عجیبی قلبمو گرفته بود سوار ماشین شدم که نعیمه پوزخندی زد و گفت: - چه عجب! اردشیر اخمی بهش کرد و راه افتاد. وقتی رسیدیم اردشیر ماشینو برد داخل خونش با دیدن دم و دستگاهش حسابی تعجب کرده بودم و دهنم باز مونده بود‌... خونه‌ای که به شدت بزرگ بود و بیشتر شبیه عمارت درست وسط یک باغ خیلی بزرگ درختای بلند و سر به فلک کشیده چمنایه سبز و با طراوت که عطره گل‌های بزرگشون کل حیاتو پر کرده بود. یه حوض خیلی بزرگ با یه فواره وسط حیاط جلوی در عمارت ساخته بودند که به شدت قشنگ بود و از گوشه کنار فواره آب می‌ریخت پایین و حال و هوا رو حسابی تازه کرده بود نعیمه از ماشین پیاده شد و بدون توجه به ما وارد خونه شد. نگاهی به اردشیر انداختم که گفت: - بهتره بریم داخل! چمدون منو از پشت ماشین برداشت و به سمت خونه رفتیم. همین که درو باز کردم با دیدن بچه‌هاش که وایساده بودن و به من نگاه می‌کردن متعجب شدم... اردشیر یکم هلم داد و گفت: - برو دیگه منتظر چی هستی؟؟ چند قدم رفتم جلوتر که ارسلان از سرتا پا نگاهی بهم کرد پوزخندی زد و از کنارمون رد شد. خواست از خونه بره بیرون که اردشیر گفت: - کجا میری؟ . @deledivane
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_29 با شنیدن حرفش آرامش عجیبی قلبمو گرفته بود سوار ما
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - میرم بیرون کار دارم - بهتون گفتم امروز حق بیرون رفتن ندارین. مهسا تازه وارد جمع خونمون شده و نمی‌خوام احساس غریبی کنه... ارسلان با نفرت نگاهی بهم کرد که سرمو پایین انداختم. ارغوان اومد جلو و گفت: - حال و روز مامان رو دیدی؟؟ رفت تو اتاقش و درو هم قفل کرده... اردشیر کلافه دستی به ته ریشه‌اش کشید و گفت: - من همه حرفامو با مادرتون زدم! - ولی بابا... اردشیر صداشو بالا برد و گفت: - این مسئله بین من و مادرتونه. شماها حق دخالت کردن ندارین! از صدای داد شونه‌هام بالا پرید و با ترس سرمو پایین انداختم. ارغوان چند قدم رفت عقب و یهو زیر گریه زد که الهام فوراً جلو رفت و بغلش کرد. اردشیر نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: - بیا طبقه بالا تا اتاقمون رو بهت نشون بدم. سرمو تکون دادم و فورا راه افتادم. وقتی به طبقه‌ی بالا رفتیم، جلوی اتاق بزرگی ایستاد و درشو باز کرد. - برو داخل! وارد اتاق شدم و نگاهی به اطرافش انداختم. حتی قبل از ورشکست شدن بابا وقتی که حال و اوضاعمون رو به راه بود هم همچنین خونه‌هایی ندیده بودم...! - اینجا از این به بعد اتاق توئه توی هفته دو شب یا سه شب میام پیشت. ولی خب اتاق هامون جداست. منتها حواست به رفتارات باشه فهمیدی؟ نعیمه زن زرنگیه! . @deledivane
شب ها نباید ناخن گرفت؟ خود ارضایی ضرر دارد؟ زن حامله نباید آرایش کنه؟ مرد نباید حمام داغ بگیره؟ اب در کربلا رو به بالا حرکت میکنه؟ اموات به خواب ما می آیند؟ زنها نمیتوانند چند شوهر داشته باشند؟ 🔴جواب تمامی چراهای شما درلینک زیر 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/35979603C61c7e47801 ⁉️انسان بعد از مرگ کجا میرود و چه بر سر روح و جسم می آید 👆
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_30 - میرم بیرون کار دارم - بهتون گفتم امروز حق بیرو
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 سرمو تکون دادم و گفتم: - خیالتون راحت باشه حواسم به همه چی هست. اردشیر اشاره‌ای به در سفید رنگی کرد و گفت: - اونجا سرویس‌هاست. این طرفم که می‌بینی کمد دیواریه و می‌تونی وسیله‌هاتو بچینی. سفارش تو رو به خاتون کردم... هر کاری داشتی یا هر مشکلی برات پیش اومد توی این خونه می‌تونی به خاتون بگی بهش اعتماد داشته باش زنه مهربونیه. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - خاتون کیه؟ - مادرش نوکر خونه زاده پدرم و آقام بود... خودشم تصمیم گرفت که بعد ازدواجه من بیاد اینجا و از بچه‌هام نگهداری کنه یه جورایی دایه‌ی بچه‌هاست..! سری تکون دادم و گفتم: - باشه. - من دیگه میرم کاری نداری با من؟ - نه خیلی ممنون خداحافظ. اردشیر که رفت نفس راحتی کشیدم. چمدونو روی تخت گذاشتم و زیپشو باز کردم. یکی یکی لباس‌ها رو داخل کمد دیواری چیدم و یه دست لباس بیرون گذاشتم تا برم حموم و یه دوش بگیرم.. از آرایشی که روی صورتم بود، حالم داشت به هم می‌خورد. وسیله‌هامو جابجا کردم که در اتاقم با شدت باز شد. با ترس برگشتم عقب و با دیدن نعیمه توی دلم خالی شد. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 با نگاه ترسناکی زل زده بود بهم سری تکون دادم و گفتم: - بله چیزی شده؟ نعیمه انگشتشو جلوی صورتم تکون داد و گفت: - خوب گوشاتو باز کن دختر یه خونه خراب کن ببین که چی بهت میگم وای به حالت بخوای توی این خونه به پر و پای من یا بچه‌هام بپیچی!! مکث می‌کنه و بعد با صدایی که به شدت می‌ترسوندم، ادامه میده: - یا بخوای جلوی اردشیر خود شیرینی کنی و بخوای زرنگ بازی در بیاری دودمانتو به باد میدم! هنوز منو خوب نشناختی میدم دست یه نفری که دونه دونه موهاتو از سرت بکشه بیرون و زجرت بده فهمیدی؟؟ کلافه چرخی به چشمام دادم که نعیمه داد زد و گفت: - با توام - ببین نعیمه خانوم من خوب می‌دونم که الان شما چه حال و روزی داری کاملاً درکتون می‌کنم... اما بهتره شما هم شرایط منو درک کنین! همون لحظه الهام و ارغوان وارد اتاق شدن و الهام گفت: - چه خبره چی شده مامان ؟؟چرا داد می‌زنی؟ بدون توجه بهشون رو به نعیمه گفتم: - شما خودت در جریان همه چیز بودی که چه جوری شد من مجبور شدم زن اردشیر خان بشم و به عنوان هووی شما بیام توی این خونه و زندگی کنم. نه خودم نه پدر و مادرم هیچ کدوممون راضی نبودیم اما خوب مجبور شدم الانم که اینجام اصلا خوشحال نیستم از اینکه می‌بینم شما ناراحتین... بدون دلیل احساس عذاب وجدان می‌کنم، باور کنین که من دشمن شما نیستم فقط دست روزگار مجبورم کرده که الان اینجام...! . @deledivane