eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_صد_و_ششم هر دو با قدمهایی #خسته پله ها را بالا میرفتیم و هیچ ن
💠 | (آخر) خواستم از جایم بلند شوم که دستم را گرفت و با لحنی التماسم کرد: "الهه! نرو! هرچی میخوای بگی، بگو! هرچی داری بگو! فقط با من حرف بزن! بخدا برای صدات تنگ شده!" و حالا نوبت گریه های او بود که امانش را بریده و را در گلو بشکند. چشمان کشیده و زیبایش از اشک سرریز شده و پلکهایش همچون ابر بهاری بود و باز هم دست از باریدن نمیکشید و همچنانکه با نگاه ، دلبسته چشمان تَرم شده بود، زیر لب میکرد: "الهه! من بهت دروغ نگفتم، بخدا من بهت نگفتم! من به حرفایی که میزدم داشتم! من مطمئن بودم اگه (ع) بخواد، میتونه پیش خدا شفاعت کنه تا خوب شه..." که کلامش را شکستم و با صدایی که میان گریه دست و پا میزد، پرسیدم: "پس چرا خوب نشد؟ پس چرا امام حسین (ع) نخواست مامانم خوب شه؟ پس چرا مامانم چشمان مُرد؟" و مثل اینکه نداند در پاسخ اینهمه سرشار از حسرتم چه بگوید، سری تکان داد و با صدایی که از شدت بغض، به شنیده میشد، پاسخ داد: "نمیدونم الهه جان..." و من دیگر چه میگفتم که به زلالی کلامش داشتم و نمیخواستم و نمیتوانستم بیش از این با سرزنش، دهم که با سر انگشتانم تارهای سپید روی شقیقه اش را که چون ستاره در شب میدرخشید، کرده و با لحنی لبریز از حسرت زمزمه کردم: "با خودت چی کار کردی؟" و آنقدر صدایم میان بغض گم شده بود که خیال کردم نشنیده، ولی به خوبی نغمه را شنیده بود که لبخندی غمگین بر صورت از اشکش نقش بست و با نگاه نجیبانه و سکوت پُر از ، جوابم را داد تا باورم شود که در این روز چه بر دل شیدایش گذشته و مردانه تحمل کرده است. 👈پایان فصل دوم👉 ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سیزدهم بالای تختم ایستاده و همانطور که با #مهربانی نگاهم میکرد
💠 | و با دست دیگرش، جای پای را از روی صورتم میکرد و همچنان میگفت: "خدا بزرگه الهه جان! مامان دوست نداره تو اینجوری گریه کنی..." و صدایش از به لرزه افتاد و زیباترین بیت غزل عاشقانه اش را برایم خواند: "الهه! به خدا من دیدن اشک تو رو ندارم! تو رو خدا گریه نکن!" نمیدانم از وقتی خبر پدر را شنیده بودم، بر دلم چه گذشته بود که دیگر نمیتوانستم به گوش و چشم صبورش دست رد بزنم و از اعماق قلب غمگینم برایش درد دل میکردم: "مجید! دلم خیلی گرفته! خیلی زود بود که مامانم بره! خیلی زود بود که بابام بگیره و یه دختر جای مامانم رو بگیره! مجید! دلم میخواد فقط یه بار دیگه مامانو ببینم! فقط یه بار دیگه کنم! یه بار دیگه باهاش حرف بزنم! ! بخدا دلم خیلی هواشو کرده!" مردمک چشمانش زیر بار دلم میلرزید و همچنان با نگاه ، صبورانه به پای گریه های بی امانم نشسته بود که کردم و ناله زدم: "مجید! من از دیدن این دختره تو خونه مون زجر می کشم!" ردّ اشک را از زیر چشمان پاک کرد و پرسید: "میخوای از اون خونه بریم؟ میخوای بریم یه جای دیگه..." که میان حرفش آمدم و با گریه گفتم: "نه! من دلم نمیخواد هیچ وقت از خونه مون برم! من از بچگی تو اون خونه شدم! مجید! همه جای اون خونه بوی مامانم رو میده!" با نگاه به چشمان خیسم لبخندی زد و پرسید: "خُب پس چی کار کنیم؟ هر کاری داری بگو من انجام میدم!" نگاهم را به سالن دوختم و با بغضی که مسیر صدایم را کرده بود، پاسخ دادم: "دعا کن من ! دعا کن منم مثل مامان گرفته باشم..." که انگشتانم را میان دستانش فشار داد و با خشمی تشر زد: "دیگه هیچ وقت این حرفو نزن! هیچ وقت!" نگاهش کردم و دیدم چشمانش از به صورتم مانده و نفسهایش از از دست دادنم، به افتاده است. برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و همچنانکه از روی بلند میشد، با صدایی گرفته زمزمه کرد: "اگه میدونستی با این حرفت با من چی کار میکنی، دیگه هیچ وقت تکرارش نمیکردی!" و به سرعت از تختم گرفت و از سالن بیرون رفت. با چهار انگشت اشکم را از روی پاک کردم و همچنانکه به مسیر رفتنش نگاه میکردم، شد که چه بی اندازه دوستش دارم! احساس آشنا و که روزی ملکه تمام بود و حالا پس از روزها بار دیگر از مشرق جانم کرده و به سرزمین وجودم سرک میکشید. شاید مصیبت امشب آنقدر برایم سخت و سنگین بود و در عوض، مجید به قدری و مهربان دلداری ام میداد که میتوانستم بار دیگر به عشقش در جانم دل ببندم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_پانزدهم پرستار به سینی غذای #بیمارستان که هنوز دست نخورده روی
💠 | در پیش چشمانش که به غمهایم پلکی هم نمیزد، با اضطرابی که به افتاده بود، پرسیدم: "مجید! میخوای چی کار کنی؟ بابا میگفت وهابیه." صورت سرشار از آرامشش به ملیح گشوده شد و با متانتی آمیخته به محبت، پاسخ دلشوره ام را داد: "خُب باشه!" و با چشمانی که از به راهش همچون آیینه میدرخشید، نگاهم کرد و با لحنی ادامه داد: "الهه جان! من تا آخر ، هم پای اعتقادم، هم پای تو و زندگیمون میمونم! حالا هرکی هرچی میخواد بگه!" که دلم لرزید و با پرسیدم: "مگه نشنیدی بابا چی گفت؟ مگه ندیدی میگفت به قول داده که با هیچ شیعه ای نداشته باشه؟" دیدم که انتهای چشمانش هنوز از سخنان تلخ پدر در تب و تاب است و باز نیامد جام ناراحتی اش را در من پیمانه کند که به خندید و گفت: "الهه جان! تو نگران من نباش! سعی میکنم مراقب رفتارم باشم تا چیزی نفهمه!" و من بی درنگ پرسیدم: "خب با این لباس میخوای چی کار کنی؟ اون وقتی ببینه تو لباس مشکی میپوشی، میفهمه که هستی و اگه به بابا چیزی بگه، بابا آشوب به پا میکنه!" سرش را پایین انداخت و همانطور که به پیراهن نگاه میکرد، زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. سپس سرش را بالا آورد و با لبخندی ، کلام مبهمش را تعبیر کرد: "هیچ وقت فکر نمیکردم پیرهن مشکیِ عزای امام حسین (ع) انقدر داشته باشه که یه حتی چشم دیدنش هم باشه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هفدهم به روشنی احساس کردم که باز دلبستگی عاشقانه اش به مذهب #ت
💠 | دقایقی نگذشته بود که به همراه یکی از که زن به نسبت سالخورده ای بود، از اتاق گوشه سالن خارج شدند و به سمت تختم به راه افتادند. از جا بلند شد و به دهان دکتر چشم دوخت تا ببیند چه میگوید که پرستار پیش دستی کرد و به رو به من گفت: "پاشو برو، انقدر از سرِ شب خودتو کردی! ما فکر کردیم با این همه سردرد و سرگیجه چه گرفتی!" که در برابر نگاه متحیر من و مجید، دکتر برگه آزمایش را به دست پرستار داد و گفت: "الحمدالله همه آزمایش ها سالم اومده!" سپس رو به مجید کرد و حرفِ آخر را زد: "خانمت بارداره. همه حالتهایی هم که داره بخاطر همینه." پیش از آنکه باور کنم چه شنیده ام، نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش شبهای ساحل، شده و همچون سینه خلیج فارس به افتاده است. گویی شیرین در دلهایمان به راه افتاده و در و دیوار جانمان را به هم میکوبید که از پروای هیاهوی پُرهیجانش، اینچنین به همدیگر پناه برده و از بیم از دست رفتن این خلوت ، پلکی هم نمیزدیم که مجید دل به دریا زد و زیر لب صدایم کرد: "الهه..." و دیگر چیزی نگفت و شاید نمیدانست چه کلامی بر زبان جاری کند که شیشه شفاف احساسمان تَرک بر ندارد و لطیف خیالمان خم نشود که سرانجام کلمات شمرده دکتر ما را از خلسه پُر شورمان بیرون کشید: "فقط آهن خونت پایینه! حالا من برات قرص آهن مینویسم، ولی حتماً باید تحت نظر یه باشی که برات رژیم غذایی و مکمل تجویز کنه!" و با گفتن "شما دیگه مرخصید!" از تختم فاصله گرفت که مجید سکوتش را شکست و با صدایی که تارهای اش زیر سر انگشت شور و هیجان به لرزه افتاده بود، از پرستار پرسید: "پس چرا انقدر حالش بده؟" پرستار همچنانکه را تکمیل میکرد، پاسخ داد : "خیلی ضعیف شده! همه سردرد و کمردرد و سرگیجه اش از ! باید حسابی تقویت شه!" سپس نگاهی گذرا به مجید انداخت و با حالتی مادرانه نصیحت کرد: "باید حسابی هواشو داشته باشی." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_بیستم با دستمال سفیدی که در دستم بود، #آیینه و شمعدان های روی
💠 | یک مشت برداشتم و هنوز روی مبل ننشسته بودم که کسی به درِ زد. به یکباره دلم ریخت که اگر باشد چه کنم که در این ده روز جز یک سلام و کوتاه، ارتباط دیگری با هم نداشتیم. مویزها را در روی میز ریختم و در را باز کردم که دیدم عبدالله است. از دیدن صورت ، دلم غرق شادی شد و با رویی گشاده کردم تا داخل بیاید. تعطیلی روز ، فرصت خوبی بود تا بعد از ده روز سری به خانه زده و حالی از بپرسد. برایش آوردم که لبخندی زد و تشکر کرد: "قربون دستت الهه جان!" و بعد با تعجب پرسید: "مجید خونه نیس؟" مقابلش روی مبل نشستم و گفتم: "نه. امروز ، ولی فردا خونه اس." بعد با ادامه دادم: "چه عجب! یادی از ما کردی!" سرش را کج کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: "دیگه پام پیش نمیره بیام اینجا." و برای او که و خانه ای دیگر نداشت و مثل من دلش به خبر هم خوش نشده بود، تحمل این زن در جای مادرش چقدر بود که نگاهش کردم و با اندوهی خواهرانه پرسیدم: "حالا تو خونه جدیدت راحت هستی؟" لبخند نشانم داد تا بفهمم که چقدر از وضعیت پیش آمده است و برای اینکه دلم را کند، پاسخ داد: "خدا رو شکر! بد نیس، هم خونه ام یه پسر دانشجوی اصفهانیه که اینجا درس میخونه." سپس به چشمانم خیره شد و پرسید: "تو چی؟ خیلی بهت میگذره؟" نفس عمیقی کشیدم تا همه غصه هایی که از حضور در این خانه کشیده ام، فراموش کرده و با تکان سر به نشانه منفی را به ظاهر راحت کنم که راحت نشد و باز پرسید: "مجید چی؟ اون چی کار میکنه؟" و در برابر نگاه من، با ناراحتی ادامه داد: "دیدی اونشب بابا چطوری براش خط و میکشید؟" سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: "خودش چیزی نگفت؟" سرم را پایین انداختم و مثل اینکه نگاه از ایمان و یقین پیش چشمانم جان گرفته باشد، دادم: "گفت تا آخر عمرش پای میمونه و کاری به حرف کسی نداره." و او بی درنگ پرسید: "پیرهن رو هم عوض نکرد؟" و من با که انگار از آرامش قلب مجید آب میخورد، پاسخ دادم: "نه!" سپس به آرامی و ادامه دادم: "هر روز صبح که مجید میخواد بره، باید کلی بدم که نوریه تو حیاط یا راه پله نباشه و رو نبینه. تا شب هم دعا میکنم که وقتی مجید بر میگرده، نوریه تو نباشه. البته مجید براش نیس، ولی خُب من میترسم، اگه بابا بفهمه اوقات تلخی میکنه!" از شنیدن ، برای لحظاتی به فکر فرو رفت و بعد با آمیخته به ناراحتی کرد: "من فکر میکردم بعد از قضیه مامان و اون دعاها و توسلهایی که نداده بود، به خودش میاد! خیال میکردم میفهمه یه جای اعتقاداتش ! ولی انگار نه انگار!" و من با باوری که از حالات مجید پیدا کرده بودم، در جوابش کردم: "عبدالله! مجید عاشقه!" که من میدانستم پس از آن همه اتفاقات تلخ و آن همه توهین و تحقیری که از زبان پدر شنیده و آن همه بغض و نفرتی که از قلب من چشیده بود، نه تنها تنور عشقش به مذهب خاموش نشده که گرمتر از گذشته به پای عزاداریهای محرم میکرد که گویی دل شکسته تر از پیش، دردهای پنهان در سینه اش را برای امام حسین (ع) بازگو میکرد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_بیست_و_هشتم با #سردردی که از حرفها و حرکات #نوریه شدت گرفته بو
💠 | نگاهم محو کوچک و گهواره های نازنینی شده بود که قرار بود تا هفت ماه ، بستر نرم خواب کودک شود که مجید با صدایی مهربان زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! از این میاد؟" و با انگشتش، تخت کوچک و را نشانم داد که بدنه سفید رنگش با نقش و نگارهایی صورتی رنگ، ظاهری و دخترانه پیدا کرده بود که خندیدم و گفتم: "این که خیلی دخترونه اس!" و با نگاهی شیطنت آمیز ادامه دادم: "من که میدونم پسره!" هنوز دو ماه تا تشخیص جنسیت کودکم مانده و ما همچنان به همین شوخی خوش بودیم. در برابر مادرانه ام تسلیم شد و داد: "میخوای صبر کنیم هر وقت شد بعد تخت و کمد بگیریم؟" و من با یک پلک زدن، پیشنهادش را پذیرفتم که این روزها شیرینمان، گشت و گذار در مغازه های لوازم و تماشای انواع کالسکه و سرویس خواب کودک بود و هر بار به امید زمانی که دختر یا پسر بودن مشخص شود، بی آنکه چیزی بخریم تا خانه پیاده قدم میزدیم. هر چند در طول یک کوتاه، باید چند بار می ایستادیم تا درد کمرم آرام شود و مجید مدام مراقب بود تا مبادا از کنار دستفروش سمبوسه یا از مقابل ویترین پُر از مرغ سوخاری نکنیم که بوی روغن و پودر ، حالم را به هم میزد. البته هوای لطیف و اواخر آذرماه بندرعباس، فضای شهر را حسابی کرده و در میان جمعیت، مشام جانم را خوش میکرد. نسیم خیس و خوش رایحه این شهر ساحلی، زیر نور زرد چراغهای خیابان و چراغهای کوتاه و بلند مغازه های ، حال و هوای پررنگ و لعابی به زندگی مردم داده و کنار شانه های مردانه و مهربان مجید، زیباترین زندگی ام بود که چشمم به کاسه های تمر و آلوچه افتاد و دلم رفت. مجید که دیگر به بهانه گیریهای کودک پُر نازِمان عادت کرده بود، خندید و با گفتن "چَشم! هم میخریم!" نزدیک مغازه ترشی فروشی به انتظار من ایستاد. روی میز مقابل مغازه، ردیف کاسه های لواشک و و انواع پیش چشمانم صف کشیده و دهانم را حسابی آب انداخته بودند که بلاخره یک ظرف آلوچه خوش رنگ انتخاب کردم و نبود که به خانه برسیم و در همان شلوغ حاشیه بازارچه محلی، با دو انگشتم ترش را به دهان میگذاشتم. همچنان گوشم به کلام شیرین مجید بود که برایم یک حرف میزد؛ از شور و شوقی که به آمدن نوزاد در دلش به راه افتاده تا عشقی که این روزها با مادر شدن من، گرمتر هم شده و بیش از گذشته آرامش مادرانه ام شده بود. آنچنان در بستر نرم پاک و سپیدمان، پلکهایمان شده و رؤیای دل انگیز را نه در خواب که در بیداری به چشم میدیدیم که طول مسیر به نسبت طولانی تا خانه را حس نکردیم. در تاریکی و آرام کوچه همچنان قدم میزدیم که وحشیانه اتومبیلی در نور تند و تیز چراغهای زرد و سفیدش پیچید و مثل اینکه شیشه قفسه سینه ام را شکسته باشد، تمام وجودم را در هم فرو ریخت و شاید اگر دستان مجید به حمایت تن لرزانم نمی آمد و با چنگی که به بازویم انداخت، مرا به گوشه ای نمیکشید، از هول که با سرعتی سرسام آور از کنارمان گذشته بود، نقش میشدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_ام هنوز #زوزه موتور اتومبیل را در انتهای #کوچه میشنیدم که ت
💠 | سه مرد روی تخت کنار حیاط لَم داده و یکی دیگر هم کنار به دیوار تکیه زده و هیاهوی حرفهای داغشان، خلوت را پُر کرده بود. پدر هم کنار تخت ایستاده و آنچنان گرم شده بود که حتی ورود ما را هم احساس نکرد. قدم کردم تا مجید پیش از من کند که از دیدن این همه مرد در حیاط خانه مان، هیچ احساس خوشی نداشتم و حسابی معذب بودم. پیدا بود که از نوریه هستند و با این حال نه آنها و نه نوریه به خودشان زحمتی ندادند تا به ما سلامی کنند که مجید زیر لب کرد و من از ترس پدر هم که شده، به نوریه سلام کردم که تازه نگاهش به ما افتاد و با خنده رو به مردهای غریبه کرد: "دختر و دامادم هستن." و بعد روی را به سمت مجید گرداند: "برادرهای نوریه خانم هستن." پس میهمانان که با آن رانندگی مستانه، خلوت پاک و من و مجید را به هم زده و تا سر حدّ مرگ، تن من و دل نازک جنینم را بودند، برادران دختر مغروری بودند که جای را گرفته بود! با این دیگر تمایلی به ماندن نداشتم و خواستم بروم که صدای مرد جوانی که کنار نوریه به دیوار زده بود، در گوشم نشست: "دخترتون رو قبلا ً ملاقات کردیم." با شنیدن این جمله، بی اختیار نگاهم به افتاد و از سایه که روی چشمانش افتاده و بیشرمانه به صورتم زُل زده بود، تازه به یاد آوردم که اینها همان چهار مردی هستند که در ایام پس از مادر، برای عرض تسلیت به در خانه آمده بودند و خوب به خاطرم مانده بود که رفتارشان چقدر و بی پروا بود. حالا با این صمیمیت ، نه تنها مرا اذیت میکرد که خون مجید را هم به جوش آورده و دیدم با نگاهی که از خشمی مردانه آتش گرفته، به استخوانی مرد خیره شده و پلکی هم نمیزند که دیگر نتوانستم حضور را تحمل کنم و با یک عذرخواهی سرد و ساده، راهم را به سمت ساختمان ادامه دادم. با همه کمردردی که تا ساق پاهایم میکشید، به زحمت از پله ها بالا میرفتم که حالا تمام وجودم از ناراحتی آتش گرفته و دیگر حال لحظات قبلم را از یاد بُرده بودم که میفهمیدم این جماعت چه به خانواده ما نفوذ کرده و هنوز چند هفته از فوت مادر نگذشته، میخواستند راهی به خانه ما باز کنند. نمیفهمیدم در ما دنبال چه هستند که بر سر با پدر، قصه دوستی را آغاز کرده و بعد خواهر جوانشان را به پدرِ پیرِ من درآورده اند که صدای کوبیده شدن در اتاق، مرا از اعماق نابسامانم بیرون کشید. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_سوم حالا دیگر نگاهش از قله غیظ و #غضب به زیر آمده و میان
💠 | میشنیدم که مجید پریشان حال من و کوچکی که به ناز در وجودم به خواب رفته بود، دلداری ام میداد و من بی اعتنا به دردی که دیگر کمرم را سر کرده بود، به یاد مادر و مهربانم گریه میکردم که های و هوی خنده هایی ، گریه را در گلویم خفه کرد و انگشتان خیس از اشکم را از مقابل صورتم پایین آورد. صدای آنچنان در پایین پیچیده بود که با نگاه پرسشگرم، چشمان را نشانه رفتم و مجید مثل اینکه از چیزی خبر داشته باشد، دل شکسته سر به زیر انداخت و با غیرتی زیر لب تکرار کرد: "خدا لعنتتون کنه!" مانده بودم چه میگوید و چه کسی را اینطور از ته دل میکند که سرش را بالا آورد و در برابر نگاه متحیرم، با لبخند طعنه زد: "چیزی نیس! جشن گرفتن! مگه ندیدی چطور تو کوچه میدادن؟ اینم ادامه جشنه!" بغضم را فرو دادم و خواستم معنی کلام مبهمش را بپرسم که خودش با صدایی گرفته پاسخ داد: "امروز بچه ها تو پالایشگاه میگفتن تو عراق، تروریستها یه عده از مهندسها و کارگرای شرکت نفت رو به بستن و ده پونزده تایی رو کردن، ولی من بهت چیزی نگفتم که ناراحت نشی." سپس به عمق چشمانم خیره شد و با پُر غیظ و ادامه داد: "ولی تو حیاط داداش نوریه داشت به و نوریه مژده میداد که یه عده کافرِ ایرانی تو عراق کشته شدن. میگفت برادرهای مجاهدمون، تو یه این کافرها رو به جهنم فرستادن!" از حرفهایی که میشنیدم به شوکه شده بودم که تمام درد و رنجهایم را از برده و فقط نگاهش میکردم و او همچنان میگفت: "الهه! باورت میشه؟!!! یه عده ایرانی رو تو کشتن و بعد و خونوادش گرفتن! چون اعتقاد دارن که اونا ایرانی و بودن، پس کافر بودن و باید کشته میشدن! یعنی فقط به جرم اینکه شیعه بودن، عصر که داشتن از محل کارشون برمیگشتن، به رگبار بسته شدن!" سپس سرش را پایین انداخت و با ادامه داد: "همکارم یکی از همین کارگرها رو میشناخت. میگفت از آشناهاشون بوده. رفته بوده کار کنه و حالا جنازه اش رو برای خونوادش بر میگردونن." از بلای که به سر هم وطنانم در عراق آمده بود، به درد آمده و سینه ام از خوی نوریه و خانواده اش به تنگ آمده بود. مصیبت سنگینی که مدتها بود بلای جان امت اسلامی در سوریه و عراق و چند کشور دیگر شده بود، حالا دامن مردم کشورم را هم گرفته و باز عده ای جنایتکار، به نام اسلام و به ادعای دفاع از ، به جان پاره ای دیگر از امت پیامبر (ص) افتاده بودند و باز خیالم پیش دل عاشق و پُر شور مجید بود که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با صدایی پرسیدم: "جلوی تو این حرفا رو زدن؟" و او بی آنکه سرش را بالا بیاورد، با تکان سر پاسخ داد که من باز پرسیدم: "تو هیچی نگفتی؟" که بلاخره سرش را بالا آورد و با صدایی که به غم نشسته بود، در جواب ، پرسید: "خیلی بی غیرت بودم که هیچی نگفتم، مگه نه؟!!!" در برابر سؤال ، ماندم چه بگویم که با نگاه دریایی اش به ساحل چشمان منتظرم رسید و با لحنی لبریز احساس، اوج غیرت و همت مردانه اش را به نمایش گذاشت: "بخدا اگه فکر تو و این نبودم، یه جوری جوابشون رو میدادم که تا لحظه ، یادشون نره!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_ششم از اعتراض بی مقدمه اش جا خوردم و پیش از آنکه فرصت کنم
💠 | نماز مغربم را خوانده و به انتظار آمدن مجید، لوبیا پلو را دم کرده بودم که اشتیاقم به سر رسید و باز گرم و صدای دلنشین همسر در خانه پیچید. پاکت پسته و کیسه در یک دست و یک عدد نارگیل هوس انگیز در دست دیگرش بود و کنار کیسه لیمو شیرین، پاکت کوچک اخته هم به رویم میزد که ویار امروزم بود و از صبح سفارشش را داده بودم. لحظه های بودن در کنار وجود ، به قدری شیرین و بود که می توانستم ناخوشیهای جسمی و دلخوریهای روحی ام را از یاد برده و تنها از حضور لذت ببرم. کاپشن نازکش را در آورد و به سمت چوب رفت که تازه متوجه شدم شب شهادت (ع) فرا رسیده و مجید پیراهن مشکی به تن دارد. به یاد افتادم و مراسم سختی که ناگزیرم کرده بود برای امشب ببینم و در قدم اول بایستی از مجید میخواستم لباس را دربیاورد و چطور میتوانستم چنین چیزی بخواهم که چشمانش هنوز از عزا در نیامده و نگاهش همچنان رنگ ماتم داشت. سرِ میز که نشستیم، نتوانستم پریشانی ام را بیش از این پنهان کنم که با صدایی گرفته آغاز کردم: "مجید! میشه ازت یه خواهشی کنم؟" از آهنگ صدایم فهمید خبری شده که نگاهش به نگرانی نشست و با اشاره سر پاسخ داد تا با لحنی معصومانه تمنا کنم: "میشه امشب بیای یه سر بریم پایین؟" از درخواستم کرد و پرسید: "خبریه؟" لبخندی زدم و پاسخ دادم: "نه، خبری نیس. فقط گفتم خُب ما این چند وقته که اومده، اصلاً نرفتیم به سر بزنیم." از چشمانش میخواندم که این رفتن نیست و باز دلش نیامد را بشکند که سعی کرد ناراحتیهای مانده در دلش را کند و با لبخندی لبریز محبت پاسخ داد: "باشه الهه جان! من که حرفی ندارم." ولی همه چیز همین نبود و همانطور که سرم پایین بود و با سرانگشتم لبه را به بازی گرفته بودم، گفتم: "آخه یه چیز دیگه هم هست..." و در برابر نگاه پرسشگرش، با صدای ادامه دادم: "آخه اگه نوریه ببینه تو مشکی ، شک میکنه. بابا بهش گفته تو از اهل تهرانی، ولی انگار نوریه شک داره..." از سکوت سنگینش که حتی صدای نفسهایش هم شنیده نمیشد، ادامه دهم و سرم را بالا آوردم تا در مقابل آیینه بی ریایش که از غم غربت و داغ به خون نشسته بود، مظلومانه خواهش کنم: "مجیدجان! نمیشه لباست رو عوض کنی؟" سرش را پایین انداخت تا خشم جوشیده در چشمانش را نبینم و با صبورانه اش، اجازه داد تا ادامه دهم: "خودت اگه بفهمه، بابا چی کار میکنه! کار که ازت نمیخوام، فقط میخوام یه لباس دیگه بپوشی!" و دیگر نتوانست ساکت بماند که سرش را بالا آورد و با جواب داد: "الهه جان! بحث یه لباس نیس، بحث یه اعتقاده که من باید پنهانش کنم و نمیفهمم چرا باید این کارو بکنم!" نمیخواستم در این وضعیت از نظر بحثی را شروع کنم و فقط میخواستم معرکه امشب به بگذرد که با نگاه به چشمان مهربانش پناه برده و التماسش کردم: "تو حق داری هر که دوست داری و اعتقاد داری بپوشی، ولی فکر من باش اگه بفهمه که تو شیعه ای، بابا زندگیمون رو به آتیش میکشه!" و مردمک زیر فشار غصه به افتاد و پرده اشکم پاره شد که جگرش را آتش زد و پاسخ داد: "باشه الهه جان! یه لباس دیگه می پوشم." و با مهربانی به رویم خندید تا قلب پریشانم آرام بگیرد و باز دلداری ام داد: "تو غصه نخور عزیزم! بخدا من دیدن اشک تو رو ندارم الهه جان!" و باز حرمت امامش را که یک بلوز سورمه ای پوشید تا دل الهه اش را راضی کند و با همه ، تا خانه همراهی ام کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_چهل_و_پنجم تمام سطح #آشپزخانه از خُرده های ریز و #درشت شیشه پُ
💠 | سطح پوشیده از خُرده شیشه ی آشپزخانه را پیمود و به سمت رفت تا برای الهه ای که دیگر جانی به نمانده بود، چیزی تدارک ببیند و لحظاتی بعد با آب قندی که با دستپاچگی در یک لیوان تهیه کرده بود، کنارم نشست. یک دست پشت سر و گردنم گرفت تا بالا بیاید و با دست دیگرش لیوان آب را مقابل دهانم گرفته بود و میخواست به هر شکلی که میتواند، قطرهای به گلوی برساند و مذاق جان من، نه از قند حل شده در آب، که از حلاوت که در همه رفتارش خودنمایی میکرد، شیرین شد و خاطرم آسوده که هنوز دارد که سرانجام لب از لب گشودم و با صدایی که دیگر شبیه ناله شده بود، گواهی دادم: "مجید! بخدا این مال نیس! باور کن برای من، روز ، روز شادی ! بخدا من این اعلامیه رو قبول ندارم!" و همانطور که سر و گردنم را روی دستان مهربانش گرفته بود، چشمانش در دریای غرق شد، نگاه عاشقش به موج زد و پاسخ اعتراف صادقانه ام را به کلامی داد: "میدونم الهه جان!" و من که از رنگ پُر از اعتماد و چشمانش، جانی دوباره گرفته بودم، همچنان درد دل میکردم: "اینو اُورده بود تا بخونم، ولی من اصلاً ندارم! من اعتقادات رو قبول ندارم، ولی ترسیدم جوابش رو بدم، از بابا ! بخدا منم امام حسین (ع) رو دوست دارم!" اشک لطیفی پای نَم زده و صورتش به رویم تا قلبم قرار بگیرد و زیر تکرار میکرد: "میدونم عزیزم، آروم باش عزیز دلم!" نمیدانم چقدر در آن خلوت ، دردهای مانده بر دلم را برای همسر مهربانم زار زدم و او با همه را به جان خرید تا سرانجام جان لبریز از تلاطمم پیش چشمان ، به ساحل آرامش رسید و بلاخره چشمان خسته ام به رفت تا هنگام سحر که از نوازش نرم ندایش که در آوای زیبای اذان پیچیده بود، چشمانم را گشودم: "الهه جان..." مثل روزهای گذشته با یک دستی کوچک از تازه بالای سرم لب تخت نشسته بود که تأکید کرده بود هر روز پیش از بلند شدن از جایم، از خوراکی استفاده کنم تا دچار افت خون نشوم و مجید هر روز صبح با چند عدد یا یک مشت توت خشک، از خواب بیدارم میکرد. رطوبت آب وضو هنوز به صورتش مانده بود که را پهن کرد و به ایستاد. با همان چشمان خواب آلودم دیدم که باز مشکی اش را به تن کرده و آماده اقامه عزای امام رضا (ع) شده که گرچه در این روز هم برایش در پالایشگاه گذاشته بودند و فرصتی برای رفتن به مجلس عزا نداشت، ولی حالا پس از چند ماه زندگی در کنار دل میدانستم که در قلبش برای امامش عزا به پا خواهد کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_چهل_و_ششم سطح پوشیده از خُرده شیشه ی آشپزخانه را #محتاطانه پیم
💠 | نمازم که تمام شد به رفتم و دیدم میز را چیده که به آرامی و گفتم: "دیگه صبحونه رو بذار خودم آماده کنم." و او همانطور که مخلوطی از شیر و موز و و چند نوع مغز را در مخلوط کن میریخت، لبخندی زد و با شیرین زبانی جواب داد: "گفتم امروز خوب نیس، کمکت کنم." پس از چند لحظه با لیوان که برایم کرده بود، سر میز غذاخوری مقابلم نشست و با لحنی محبت شروع کرد: "الهه جان! باید خودت رو کنی! خیلی ضعیف شدی. ببین دیشب دوباره فشارت افتاده بود." مقداری از معجون را نوشیدم و بعد با پُر ناز پاسخ دادم: "من که همه و قرص ویتامین هایی که دکتر برام نوشته، میخورم!" سری جنباند و مثل اینکه دیشب پیش چشمانش شده باشد، با ناراحتی داد: "الهه جان! دیشب باید رنگ خودتو میدیدی! حالت خیلی بد بود!" و بعد به خیره شد و با دلشوره ای که به نام یک به دلش افتاده بود، اصرار که نه، التماسم کرد: "الهه! تو رو خدا بیشتر خودت باش! یادته اون هفته که رفته بودیم دکتر، چقدر کرد که نباید استرس و اضطراب داشته باشی!" و من هم دلم میخواست خودم را برایش لوس کنم که زدم و با حالتی معصومانه پاسخ دل نگرانیهایش را دادم: "چَشم! از امروز آب تو دل پسرم تکون بخوره!" از اشاره پُر خنده اش گرفت و همانطور که لقمه ای برایم میکرد، با زیرکی جواب داد: "حالا بذار وقتی رفتی سونوگرافی، میبینی چقدر خوشگله!" از رندانه اش، صدای خنده ام بلند شد و لقمه ای را که با از محبت برایم پیچیده بود، با دو انگشت گرفتم و بار دیگر با همه طعم شیرین عشقش را چشیدم. هنوز این عادت را ترک نکرده بودم که برای بدرقه اش به بروم و از همانجا برایش دست بدهم که دیدم کیفش را روی تخت کنار حیاط گذاشت و همانطور که با نگاه به کف حیاط نگاه میکرد، جارو دستی را برداشت و به سمت شیر آب رفت. از رفتار پیدا بود که شک کرده کسی را شسته که آهسته صدایش کردم و وقتی سرش را بالا آورد، طوری که پدر و نوریه از بیدار نشوند، گفتم: "من دیروز حیاط رو شستم." ابرو در هم کشید و با مهربانی تشر زد: "مگه نگفته بودم نمیخواد حیاط رو ! آخه تو با این وضعیت..." که از حالت که به شوخی به خودم گرفته بودم، خنده اش گرفت. جارو دستی را سر جایش گذاشت، کیفش را به شانه انداخت و با احساسی که از چشمانش میبارید، برایم دست داد و رفت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_یکم دیگر نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم که گلویم از #گریه پُ
💠 | از قاطعیتی که بر آهنگ حکومت میکرد، نمیخواستم شوم و همچنان دنبال راه چاره ای بودم که با لحنی لبریز محبت کردم: "خُب نکن! تو مذهب اهل سنت رو قبول کن، من یه کاری میکنم که اصلاً چشمت به نیفته که بخوای کنی! ولی تو رو خدا به حرفم گوش کن! جون الهه، به خاطر حوریه، بیا یه مدت مثل یه زندگی کن! شاید نظرت عوض شد..." و هنوز حرفم تمام نشده، با خشمی تشر زد: "الهه! بس کن! جون خودت رو نخور! تو که میدونی چقدر دارم، پس من رو اینجوری قسم نده!" از پیچیده در و غضب صدایش، دست دلم لرزید، قطره اشکی پای چشمم نشست و کردم تا نغمه نفسهایش را بهتر بشنوم: "الهه جان! به خدا همه دنیای من ، ولی دست رو چیزی نذار که بخوام بهت بگم نه! چون هیچی برای من سخت تر از این نیس که تو یه چیزی ازم بخوای و من نتونم برات بدم!" و در برابر سکوت ، با حالتی منطقی ادامه داد: "فکر میکنی اگه الان من برگردم خونه و به بگم سُنی شدم، کافیه؟ میکنی نوریه به این راضی میشه؟ مگه نشنیدی اونشب باباش چی گفت؟ گفت باید شم، یعنی به اینکه من هم بشم، راضی نمیشن! الهه! اونا من و تو هم مثل خودشون بشیم! مثل اونا فکر کنیم! مثل بابا که شده! الهه! اگه بخوای کنار نوریه زندگی کنی، باید مثل خودش باشی، وگرنه نمیاری! امروز منو بیرون کردن، فردا تو رو!" از حقایق تلخی که از زبانش میشنیدم، مذاق جانم شد و باز دست بردار نبودم که میخواستم به مخمصه ای که نوریه برایمان کرده بود، مجید را به سمت اهل تسنن بکشانم که مجید با مهربانی صدایم کرد: "الهه جان! اینا رو وِل کن! از خودت برام بگو! از حوریه بگو!" و چه بحث را عوض کرد که بلاخره علم مذهب اهل سنت را پایین آوردم که خودم هم هوای هم صحبتی اش را کرده بودم: "چی بگم ؟ من خوبم، حوریه هم خوبه! فقط دل هر دومون برات شده!" با صدای بلند و هر چند خنده اش بوی میداد، ولی میخواست به روی خودش نیاورد که دل او هم چقدر تنگ و دخترش شده که باز بحث را به جایی جز هوای برد: "الهه جان! چیزی کم و نداری؟ هرچی میخوای بگو برات بگیرم، بلاخره یه جوری به میرسونم." و پیش از آنکه مهربانیهایش را بدهم، با شوری که به افتاده بود، پرسید: "راستی این چند با این همه حرص و جوشی که خوردی، حالت چطوره؟ هنوز کمرت میکنه؟" نمیخواستم از راه جام نگرانی اش را کنم که به روی خودم نیاوردم روزهایم را با چه حالی به میرسانم و شبهایم با چه سحر میشود که زیر از غم و غصه و اضطراب و نگرانی، هر روز حالم میشد و باز با مهربانی پاسخ دادم: "خدا رو شکر، حالم خوبه!" در عوض، دل او هم عاشق الهه اش بود که به این فریب خوش زبانی هایم را نخورَد و به رنجهایی که میکشم، عاشقانه بپردازد: "میدونم خیلی میشی الهه جان! ای کاش مُرده بودم و این روزها رو نمیدیدم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊