#مختار_ثقفی🌷
( ٦٧_١ ه.ق. )
انتقام گیرندهی خون شهیدان کربلا
✅ #پدرمختار از اصحاب رسول خدا (صلواتاللهعلیه) و خودش طرفدارِ #بنیهاشم بود.
✅ #مختار از کسانی بود که با #مسلمبنعقیل، فرستادهی امام به کوفه، #بیعتکرد. به همین سبب به #زندان افتاد و تا بعد از #واقعهیکربلا در زندان بود.
✅ سرانجام به درخواستِ #خواهرش، که عروس #خلیفهیدوم بود، #یزید "دستور آزادی او" را صادر کرد و #مختار به حجاز رفت.
✅ پس از مرگِ یزید، #مختار، از زادگاه خود طائف در حجاز به #کوفه رفت و مردم کوفه را، که بسیاری #ایرانی و از ماجرایِ #شهادتامامحسینعلیهالسلام، خشمگین بودند، با خود همراه کرد و بر ضدِ #بنیامیه دست به قیام زد.
✅ او قاتلانِ #شهدایکربلا را، هر جا که بودند، دستگیر کرد و به قتل رساند. از جمله #عبیداللهزیاد را کشت و سرش را نزد #بنیهاشم به "مدینه" فرستاد. ماموران او، #شمر را نیز تا #خوزستان تعقیب کردند و کشتند.
✅ #مختار عاقبت به دست سپاهیانِ #عبداللهزبیر، که از مکه به کوفه آمدا بودند، #کشتهشد. دربارهی قیامِ مختار، کتابهایی به نامِ #مختارنامه نوشته شده و #داوودمیرباقری نیز فیلمی درباره او ساخته است.
نام و یادش گرامی و راهش سبز و پر رهرو باد...🌹
📚 فرهنگ نامهی نامآوران
(آشنایی با چهرههای سرشناس تاریخ ایران و جهان)
📆 چاپ پنجم: آذرماه۱۳۹۲
📌 و اما گفتاری ناب که آن را از زبان جنابِ #مختارثقفی میدانیم: امروز می خواهم به مصاف "تزویر" بروم که بدترین آفتِ دین است. تزویر با لباس دیانت و تقوی به میدان می آید. تزویر سکهای است دورو، که بر یک رویش نام خدا و بر روی دیگرش نقش ابلیس است. عوام خدایش را می بینند و اهل معرفت، ابلیسش. و چه خون دلها خورد #علی از دست این جماعت سر به سجود آیه خوان و به ظاهر متدین...
📌و شاید بتوان گفت آخرین #خطبهیمختار قبل از شهادت كه در مجموعهی مختارنامه پخش شد، بهترین معرفی ابواسحاق از زبان خودش باشد كه هدف از #قیام خود را اینچنین بیان كرد: شما مدتی زمام امور خویش را به مختار ابوعبیده ثقفی سپردید و خواستید در میانتان به #عدالت حكومت كند. تا آنجا كه در توانم بود به طلب حقتان كوشیدم و با آفتهای عدالتخواهی جنگیدم.
📌 #مختار همچنین درباره #نسبتهایناروایی كه به او داده بودند، چنین گفت: من هرچه كه بودم و هرچه كه هستم خدایم بهتر میداند. بدخواهان، كذابم مینامند و ستمكاران، دنیا دوست و قدرت طلبم میخوانند. آن كسی كه مبرّا از خطا و گناه است ولی و وصی خداست. كتمان نمیكنم كه در مسیرِ #قیام گاه پایم لغزیده و گاه دست و زبانم خطا كرده است؛ گوشهایم گاه نشنیدهاند، چشمهایم گاه ندیدهاند. از خدا میخواهم كه مرا ببخشد و خدا اَرحمالرّاحمین است.
@zarrhbin
✅ مراجعهی "عمر" و "ابوبکر" به خانهی فاطمه
و صحبتهای کوبندهی #فاطمهسلاماللهعلیها🌷
پسر ابی قحافه و پسر خطاب به خانهی فاطمه برگشتند، اما این بار نرم و خاموش؛ ابتکار را ابوبکر به دست گرفته است. «او با تیغ می برید و این با پنبه!»
فاطمه که با مصیبت خو کرده بود و در گهوارهی مبارزه بزرگ شده بود اکنون گرچه فاجعه را از همهوقت سختتر مییافت و خود را از همیشه ناتوانتر، میکوشید تا از پا نیفتد و در زیر فشار و سنگینی این همه رنج به زانو در نیاید. تنها کنار در ایستاده بود، گویی نگهبان و مدافع این خانه است، گویی میخواهد از علی - که سخت تنها مانده است - حمایت کند.
اجازه خواستند که وارد شوند. فاطمه اجازه نداد. #علی - که صبرش در تصور نمیگنجد - بیرون آمد، از فاطمه درخواست کرد که آنها را اجازهی ورود دهد. فاطمه در برابر علی، مقاومت نکرد، اما فقط ساکت ماند؛ سکوتی که از خشم لبریز بود. علی آنها را به درون خواند. وارد شدند. بر فاطمه سلام کردند. فاطمه به خشم رو برگرداند و پاسخشان را نداد. تنها رفت و خود را در پس دیوار از چشم آنان دور کرد.
"ابوبکر" احساس کرد که خشم و نفرتِ #فاطمه از حد گذشته است. نمیدانست چه بگوید، چه گونه آغاز کند. شرم و سکوت بر سر «دو شیخ» سایه افکنده بود. در چنین لحظهای، برای آنها سخت است در میان خانهی فاطمه و علی حضور یافتن. #علی کنارشان نشسته بود؛ گویی تنها یک میزبان است؛ ساکت. و فاطمه در پس دیوار، به قهر و خشم، خود را از آنها پنهان کرده بود تا آنها را نبیند. دیوار، فاصلهای که برداشتنی نیست و هرگز برداشته نشد.
"ابوبکر" میکوشید تا بر خود مسلط شود و نیروی آن را که بتواند در چنین جو دشـواری سخن بگوید، بازیابد. لحظاتی گذشت و سکوتی که سخنهای بسیاری داشت بر خانه خیمه زده بود. #ابوبکر، چهرهای که از آن غمی عمیق پیدا بود و آهنگی که از تاثر میلرزید آرام و مهربان آغاز کرد:
ای دختر محبوب رسول خدا، به خدا قسم خویشاوندی رسول خدا برای من عزیزتر است از خویشاوندی خودم، و تو پیش من، از دخترم عایشه محبوبتری. آن روز که پدر تو مُرد، دوست داشتم که من میمُردم و پس از او نمیماندم، میبینی که من تو را میشناسم و فضل و شرفت را اعتراف دارم و اگر حق و میرات رسول خدا را از تو باز گرفتم، تنها از آن رو بود که از او - که درود و سلام بر او - شنیدم که میگفت: "ما پیامبران ارث نمیگذاریم، آنچه از ما میماند صدقه است."
ابوبکر ساکت شد و عمر همچنان ساکت بود و در انتظار آن که اثر سخن نرم و ستایشآمیز را در روح فاطمهی رنجیده ببیند. #فاطمه، بیآنکه در پاسخ لحظهای تردید کند، شروع کرد با مقدماتی آرام و شیوهای که گویی استدلال میکند و نه خشم و فریاد: اگر سخنی از رسول خدا برای شما دو نفر نقل کنم، آن را اعتراف میکنید و بدان عمل خواهید نمود؟
هر دو یک صدا گفتند: آری. گفت: شما را به خدا سوگند میدهم، آیا شما دو نفر از #رسولخدا نشنیدید که «خشنودی فاطمه، خشنودی من است و خشم فاطمه خشم من، آن که دخترم فاطمه را دوست بدارد مرا دوست داشته است و آن که فاطمه را خشنود سازد مرا خشنود ساخته است و آن که فاطمه را به خشم آورد مرا خشمگین کرده است؟» هر دو با هم پاسخ دادند: چرا، این سخن را ما از رسول خدا شنیدهایم. سپس بیدرنگ ادامه داد: پس من خدا را و فرشتگانش را گواه میگیرم که شما دو تن مرا به خشم آوردید و خشنودم نساختید، و اگر رسول خدا را ببینم، نزدش از شما دو نفر شکایت میکنم.
#ابوبکر به گریه افتاد و احساس کرد که نه او توان گفتن دارد و نه فاطمه توان شنیدن، برخاست و عمر به دنبالش وارد مسجد شد آشفته و گریان، با خشم و درد بر سر جمع فریاد زد که...
اما کارگزاران و مصلحتاندیشان قدرت او را قانع کردند که صلاح امت نیست شما کنار روید و او هم با تأثر و کراهت شدید قانع شد و صلاح اندیشیها را ناچار پذیرفت و رام گردید و به خیال خود دست به کار نصرت اسلامی و اجرای سنت رسول خدا شد و نخستین تصمیمی که گرفت مصادرہی #فدک بود، بدینگونه، علی از نظر مالی و زندگی شخصی نیز فلج شد تا زندگیاش در گرو حقوقی باشد که از #بیتالمال دارد.
📚فاطمه، فاطمه است
✍ #دکتر_علی_شریعتی
@zarrhbin
🔘 هیچ وقت دیر نیست
📌بعد از "دلگرمی دلهای یخزده" رسیدیم به بخش دوم کتاب شازدهی حمام جلد ۴ تحت عنوان "هیچ وقت دیر نیست". همراهانِ یارِ مهربان با #شازده📚، #ذرهبین🔎 را همراهی کنید.
⁉️ کدام #هویت؟ کدام #فرهنگ؟
💠 مسیر یک مهاجر _ علی بِن صالح نجیب
(Ali Ben Salah Najib)
▫️ گرمای سوزان فروکش میکرد. خورشید در افق بود؛ افقِ بیانتهای پهندشت. گوی عظیم آتشین در انتهای صحرا در چاهی فرو میرفت. شنهای پهندشت در برابر اشعهاش میدرخشید. انعکاس نورش ماسههای صحرا را طلایی مینمود. مناظری بدیع و دلفریب. همان مناظری که بعدها #غربیهایپولدار را راهی صحرای کبیر کرد. گردشگران غربی میروند تا با دیدن شن و ماسه و برخان و خورشید سوزان و شتر سواری پول خرج کنند. #آدمها در بیشتر موارد از آنچه که دارند غافل هستند. هر آدمی در جستجوی چیزی است که ندارد.
▪️در آن زمان همه از این مناظر فراری بودند. کسی به این بیابانهای خشک و لمیزرع نمیآمد. چادرنشینان و بادیهنشینان صحرای کبیر آفریقا هزاران سال است از جهان دور افتاده بودند. چون بومیان مجمعالجزایر اقیانوس آرام، از همه چیز دور بودند. تکنولوژی حمل و نقل و #ارتباطات، این جزایر را به پهنهی جهان وصل کرد. آنها هم جزئی از #اقتصادجهان، و جهانی شدند. کاش "ابن خلدون" بود و میدید که تکنولوژی و سرمایهداری چگونه جهان را دگرگون میکند.
#چوپانی در ۱۱_۹ سالگی 🌾
▫️پسرک یازدهساله کار هر روزش را میکرد، درست مثل عقربهی ساعت. هر روز دور خود میچرخید. هر روز خورشید دور سرش میچرخید. صبح زود وقتی این گوی آتشین از افق بیرون میآمد، او هم گلهی کوچکش را از چادرهای محله بیرون میبرد. دل به #صحرا میزد تا آفتاب، تنش را کباب کند. پدربزرگش شصت و اندی بز و بزغاله داشت. در صحرا، تنها #خدا بود و پسرک و بزها و الاغش...
▪️الاغ نان و آب را میکشید. بیزبان، خار میخورد و بار میبرد. هرگز هم اعتراضی نمیکرد. جُفتک نمیزد. حیوان نجیبی بود. نجیب به کمال و تمام. مثل میلیونها #آدم که صفت "نجیب" را برای خود میخرند تا محترم به نظر برسند. همهی عمرشان حتی یک #اعتراض هم نمیکنند تا صفات "نجیب" و "محترم" را از دست ندهند. راستی چرا الاغ نجیب است ولی محترم نیست؟ العاقل یکفی فی الاشاره. پسرک با این صحرای دَرَندشت خو گرفته بود. این بیابانها، شنزارها، ماسهها، برخانها، خورشید، خار و خاشاک و چاههای کم آب، تمام هویت جغرافیایی و مکانی او را میساخت.
▫️سه چهار ساله بود که پدربزرگش او را پشت الاغ میگذاشت و همراه خود به صحرا میبرد. کمی که بزرگتر شد، بارها همراه پدربزرگش با شتر دل به صحرا زده بود. پدربزرگش شتر را به سوی روستاهای دور و نزدیک میراند؛ روستایی در ۳۵ کیلومتری غرب چادرها. جایی که خالهها و داییاش زندگی میکردند. روستایی در ۵۰ کیلومتری چادرها در کشور همسایه؛ یعنی کشور مالی. روستای بزرگی که پدربزرگش از آنجا خرید میکرد؛ جایی که #مردمان_آبیپوش را میشد دید. مردمانی مهماننواز چون حاتم طایی، مردمانی از طوایف طوارق. همانها که بعدها گاه بازیچهی معمّر قذّافی، رهبر لیبی، میشدند. گاه ادعای استقلال میکردند. گاه #صحرا را ناامن میکردند.
▪️#علی چاههای آب اطراف چادرها را خوب میشناخت. میدانست چگونه باید از چاه آب بکشد و بزهایش را سیراب کند. میدانست فقط از چاه خودشان #آب بکشد. او خوب میدانست که نباید از چاه همسایه آب بکشد. میدانست اگر از چاه همسایه آب بکشد، چه پیش خواهد آمد! #همسایهها چاه آب پدربزگش را با شنهای صحرا پر میکردند. این کار باعث دعوا میشد. گاه بر سر آب آدم کشته میشد. آخر، چاههای کم عمق صحرا در طول شبانهروز دَه_دوازده سطل آب بیشتر نداشت. همسایه زود میفهمید که آبش را همسایه دزدیده است.
▫️پدربزرگش بارها دعواهای بر سر #آب را شرح داده بود. بارها گفته بود، بوبکر پسر عبداللهِ همسایه به خاطر آب کشته شد. پدربزرگش دعواهای بر سر آب را خیلی تکرار میکرد. چرا تکرار میکرد؟ برای آنکه "دانستن" تبدیل به "باور" شود. پسرک درس تعادل را از هفت_هشت سالگی آموخته بود؛ درس احترام به مالکیت آب را. #علی میدانست کجا اندکی علف و خار پیدا میشود تا بتواند دامهایش را سیر کند. میدانست به کدام محلها نباید برود تا داخل حریم چادرهای همسایه نشود. میدانست که طرف عصر باید کمی خار و خاشاک جمع کند تا آتش مادربزرگ روشن بماند. او حد و حدود را خوب میشناخت.
👇👇👇👇
▪️#حدشناسی یکی از ابتداییترین اصول تمدن و لازمه متمدن شدن است. حد و حدود وقتی رعایت شد، #امنیت و #احترام پابرجا میماند. یکی از دلایل دعوا و مرافعه و دلخوریهای امروزی این است که عدهای حد و حدود خود را نمیشناسند. در داخل خانه به بچهها آموزش داده نمیشود که نباید سرزده وارد اتاق برادر و خواهر پدر و مادر خود شوند و بچهها اگر در بچگی حدشناس نشوند، در بزرگی داستانها درست میکنند. از دیوار مردم بالا میروند، از حد و حدود کشورها تجاوز میکنند. و به سرزمین دیگران چنگ میاندازند. و آنوقت جنگ میآفرینند. جنگهایی که گاه سالها طول میکشد نتیجه آن جنگها، ویرانی کشورها، #دربدری_ملتها و نابودی خودشان است.
▫️#علی حد و حدود خود را خوب میشناخت. ۹ساله بود که پدربزرگش مریض شد. همسایهها می گفتند #ابوخلیل میمیرد. پیرمرد نمرد، ولی دیگر نتوانست سرپا بماند. پاهایش به شدت درد میکرد و راه رفتن برایش دشوار شده بود. بچههایش از صحرا مهاجرت کرده بودند. صحرای خشک تحمّل جمعیت زیاد را نداشت. تحمل گلههای بزرگ بز و بزغاله را نداشت. #ابوخلیل یازده فرزند داشت. در آن زمان با همسر پیر و نوهاش علی زندگی میکرد. پسرک در ۹ سالگی مجبور شد بزهای پدربزرگ را تنها به صحرا ببرد هر صبح بزها را از چادر فقرا به صحرای فقرا میبرد. بز، گاو فقراست.
▪️صحرای کم آب و علف، مِلک و مُلک فقراست شنهای صحرا مال فقراست. شانس بیاورند زیر شنها نفت پیدا می شود. آنها هم که شانس آوردند گرفتار دیوانگانی چون #قذافی شدند. نفت فقط یک قسمت جزئی از شانس است. نروژیها هم نفت دارند. لیبیها و عراقیها هم نفت دارند. این نفت مایهی فتنههای بسیار است. #نفت مایهی فتنههای بسیار است یا کم عقلی فتنهگرانی چون قذافی، صدام و...؟ نفت مایهی فتنهگری است یا نبودِ #دموکراسی و حضور مردم برای کنترل حکومت های خود؟
▫️ دَه_دوازده حلقه چادر بود. همه مثل هم سیاه و بافته شده از موی بز. همه قوم و خویش. پسرک ۸_۷ ساله بود که دوشیدن شیر را به خوبی یاد گرفته بود. طرز تهیه ماست و تُلُم زدن را هم میدانست. نیمی از سال، روزهای صحرا مثل تنور آتش، گرم و سوزان بود. در نیمه دیگر سال، شبهای صحرا گاه چنان سرد می شد که استخوان آدم را به درد میآورد. چشمهایش پسرک به انعکاس نور در سراب عادت کرده بود. افق گستردهی صحرا به او سعهی صدر میداد. سینهاش را گشاده میکرد. پدربزرگش مثل همهی #چادرنشینان، مهمان نواز و گشادهدست بود.
▪️اگر مهمان وارد چادر می شد، #ابوخلیل آنچه را که داشت سر سفره میگذاشت. مرد صحرا، دل صحرا دارد. غروب وقتی بُزها به آغُل میرفتند، پسرک جلوِ چادر کنار پدربزرگش مینشست. و مادربزرگش به او دم کردهی نعناع میداد. دم کرده را با خرما میخورد و به پهنهی دشت که در تاریکی فرو میرفت، چشم میدوخت. زیباییِ پرتو های طلاییِ نور خورشید جایش را به زیبایی مهتاب میداد. پدربزرگش #داستانها برای او تعریف میکرد. شبها ستارهها نزدیک و نزدیکتر میشدند. پسرک میخواست دستش را دراز کند و یکی از آنها را برای خود بچیند.
▫️او همیشه در آسمان دنبال ستارهی خود میگشت. لطافت هوای سحرگاهی او را به وجد میآورد. مادربزرگش هر صبح از خواب بیدار میکرد. میگفت: " #نماز آدم را به خدا نزدیک میکند." ابوخلیل به همسرش میگفت: "علی بچه است هنوز به سنّ تکلیف نرسیده و نماز واجبش نیست بگذار بخوابد." #مادربزرگ میگفت: "بچه باید عادت کند باید به خواندن نماز صبح عادت کند باید بفهمد که نماز صبح از خواب بهتر است." شعار آن #بزرگمردعرب تا اعماق صحرا و اعماق ذهن آدم های صحرا نفوذ یافته بود.
✅ ادامه دارد...
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
🔘 هیچ وقت دیر نیست...
💠 ادامهی داستان مسیر یک مهاجر _ علی بِن صالح نجیب
(Ali Ben Salah Najib)
#چوپانی در ۱۱_۹ سالگی 🌾
▫️علی یازده ساله شده بود. غروب بود. بزها را جمع کرد و راهی چادرها شد. روز گرمی بود. چاه کم آب شده بود. پسرک سهم آب خودش را هم به بزغالههای تشنه داده بود. خودش از #تشنگی داشت لَهلَه میزد. دهانش خشک شده و زبانش به سقف دهانش چسبیده بود. لبهایش خشکتر از خارهای بیابان بود. چشمهایش از شدت تشنگی، دو دو میزد. از چاه دور شده بود. برگشت به چاه ممکن نبود.
▪️زودتر از هر روز، بزها را به طرف چادرها هِی کرد. #بزغالهای از گله جا ماند. بزغالهی شیطان خودش را به بالای تپّهی شنی رسانده بود؛ بالای یک برخان بلند. پسرک هرکاری میکرد، بزغاله از تپّهی شنی پایین نمیآمد. علی سنگ پِلَخمون (تیرکمان) را از جیبش در آورد؛ ریگی درشت لای چرم آن گذاشت و با تمام توان کشید از فرط تشنگی، چشمان علی، بزغاله را دوتا میدید.
▫️ او همیشه تیرش به هدف اصابت میکرد. یعنی همیشه سنگ را به پهلوی بزها میکوبید. پسرک چرم پِلَخمون را کشید و سنگ را رها کرد. بزغالهی بیچاره از تپه درغلتید. پسرک به سمت دامنه برخان دوید. تا زانو داخل شنها فرو میرفت. بالای سر بزغاله رسید. سنگ به چشم بزغاله خورده بود و چشم حیوان از جا در آمده بود. چشم روی صورت حیوان بیچاره آویزان بود. بزغاله بعبع میکرد.
▪️علیبِنصالح، سر حیوان را در آغوش گرفت. اشک از چشمهای #علی جاری شد. بلافاصله تکهای از پیراهن بلندش را پاره کرد. پارچه را روی چشم و سر حیوان بست. حیوان بیزبان را روی شانههایش گذاشت و راهی چادرها شد. بزها چند دقیقه قبل از او به چادر رسیده و خودشان به آغُل رفته بودند؛ آغلی که از خار و خاشاک درست شده بود. شبها #کفتارها تا پشت چادرها میآمدند و با قیافهی بدشکلشان، گاه به آغلها حمله میکردند.
▫️#پدربزرگ به علی میگفت: کفتارها مُردار خوار هستند. ولی وقتی گرسنه میشوند، زندهخواری هم میکنند. پیرمرد به نوهاش میگفت خیلی از آدمها، صفت و اخلاق کفتارها را دارند. پدربزرگش میگفت همیشه و در تمام عمر باید مواظبِ #آدمهای_کفتارصفت باشد. (من هم به شما توصیه میکنم مواظب این آدمها باشید! هرچند خودم مواظب نبودم.{توصیهی دکتر پاپلی})
▪️مادربزرگ علی جلوِ چادر بود. وقتی او را بزغاله به دوش و گریان دید، از حال زار پسرک نگران شد. برای او یک لیوان دم کردهی نعناع ریخت. آنها چای را نمیشناختند. دمکردهی نعناع با خرما میخوردند. پدربزرگش گاه یک بسته قهوه و کمی قند میخرید. قهوه و قند فقط برای ژاندارمها بود؛ #ژاندارمهایی که سری به چادرها میزدند. میآمدند تا مردم را به اصطلاح تِلِکه کنند. مردم را تِلِکه کنند تا یادشان نرود حکومت و دولتی هست. دولتی که مرکزش در پاریس بود.
▫️پدربزرگ علی، چشم آویزان بزغاله را با چاقو برید. مقداری ضِماد در سوراخ چشم بزغاله گذاشت و روی آن را بست. #علی گریهکنان به پدربزرگش گفت دیگر هرگز بزچرانی نخواهد کرد. #مادربزرگ، علی را در آغوش گرفت. پیرزن گفت: " تو دیگر به صحرا نرو." پدربزرگ گفت: " پس چه کار کند؟ کی بزها را بچَراند؟" مادربزرگ صورتش را نیشگون گرفت؛ یعنی که حالا هیچی نگو.
👇👇👇👇
▪️صبح علی بعد از نماز، با خیال راحت خوابید. #پدربزرگ علی را بیدار کرد و گفت: "بزها منتظر آب و علف هستند!" علی پاسخ داد که دیگر بزها را به صحرا نمیبرد. پدربزرگ به او تَشَر زد. علی گریهکنان از چادر فرار کرد و سر به بیابان گذاشت. غروب گرسنه و تشنه به چادر بازگشت. بزها، گرسنه اطرف چادرها ولو بودند. پدربزرگ فریاد زد: "کجا بودی؟ بزها از تشنگی مردند!"
▫️علی برای اولینبار در عمرش #اعتراض کرد. به پدربزرگ گفت اگر باید بزها را بچَراند از صحرا فرار میکند. مادربزرگ پا در میانی کرد. قرار شد پسر همسایه بزها را به چَرا ببرد. ولی پسر همسایه مزد میخواست.
▪️علی هنوز در شکم مادرش بود. مادرش هنوز او را نزاییده بود. پدر علی مادرش را طلاق داد و رفت. علی هرگز پدر و مادرش را کنار هم ندید. اصلاً علی هرگز مادرش را ندید. پنج ماهه بود که مادرش با مرد دیگری ازدواج کرد. مادر علی از چادرها رفت که رفت! علی هرگز نفهمید چرا پدر و مادرش طلاقکاری کردند. مادربزرگش، مادر مادرش سرپرستی او را بر عهده گرفت. #علی عزیزدردانهی مادربزرگش بود.
▫️پدر علی صالح نام داشت. صالح چند همسر و هفده فرزند داشت. پس علی، شانزده خواهر و برادر دارد. علی دیگر بزهای پدربزرگ را به صحرا و چَرا نبرد. ماجرای چشم بزغاله در #زندگیعلی نقش مهمی داشت. تا دو سال بعد از آن ماجرا کارهای مختلفی بر دوش علی بود. برای خودشان و همسایهها آب میآورد، هیزم جمع میکرد، الاغها را تیمار و به همسایهها هم کمک میکرد. همسایههایی که یکی از یکی فقیرتر بودند.
▪️هیچکس نمیتوانست مزدی به علی بدهد. ولی گاه به او نان و کمی کشک و ماست میدادند. مادربزرگش کمی #قرآن به او یاد داد. او فقط چند سورهی کوچک را بلد بود. مادربزرگش به او #نماز یاد داده بود. علی ۱۳_۱۲ ساله شده بود. هفتهای یکبار به دهکده میرفت تا ماست، دوغ و کشک پدربزرگ و همسایهها را به بقال دهکده تحویل دهد و به جای آن آرد و قند و نعناع بگیرد و بیاورد.
▫️#دهکده در ۳۵ کیلومتری چادرها بود. علی همیشه به معلمهای دهکده سلام میکرد. با زبان عربی با بچههای مدرسه حرف میزد. بچههای مدرسه، زبانِ #فرانسه هم یاد داشتند. آنها در مدرسه درسها را به زبان فرانسه میخواندند. هنوز #مراکش مستعمرهی فرانسه بود. هنوز فرانسه بر نیمی از صحرای آفریقا حکمرانی میکرد.
▪️#علی گاه چند روزی را در دهکده میگذراند. کمی زبان فرانسه از بچههای دهکده یاد گرفته بود. حالا سیزده ساله شده بود. بچهای فقیر. بچهای که مادرش او را رها کرده و رفته بود. پدرش هم همینطور. کسی به او هیچگونه کمک مالی نمیکرد. پدرش هرگز برایش لباس نمیخرید و هیچگاه احوالش را نمیپرسید. اصلاً #علی تا ۸_۷ سالگی نمیدانست صالح پدر اوست. #صالح در روستایی دور ساکن شده بود. پدر علی در دهکدهای در ۵۰ کیلومتری چادرها زندگی میکرد. #علی پسر بیآزاری بود. کسی را اذیت نمیکرد. دلرحم بود.
✅ هفتهی آینده با "علی به مدرسه میرود" با #ذرهبین همراه باشید.
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
🔘 هیچ وقت دیر نیست...
💠 ادامهی داستان مسیر یک مهاجر _ علی بِن صالح نجیب
(Ali Ben Salah Najib)
🍃 #علی_به_مدرسه_میرود
▫️آن روز #علی الاغش را میراند. الاغی که بارش مَشک دوغ بود. علی دوغها را به دهکده میبرد. او هر بار که به #دهکده میآمد به خانهی خالهاش میرفت. آبی و نانی میخورد و راهی چادرها میشد. علی همیشه پابرهنه بود. کف پاهایش ضخیم و پینه بسته مثل کف پای شتر بود. سنگلاخها، شنها و خارهای صحرا پوست کف پای او را از شکل طبیعیاش خارج کرده بودند.
▪️#علی با الاغش وارد دهکده شد. بارها این کار را کرده بود. دوغها را به مغازهدار تحویل میداد و چند ساعتی در دهکده میماند. آن روز مثل همیشه الاغ را میراند. جلوِ #مدرسه رسید. بچهها تعطیل شده بودند. کوچه شلوغ بود. الاغ بیچاره از ازدحام و سر و صدای زیاد بچهها رَم کرد. مَشکهای دوغ روی زمین افتاد. یک از مَشکها پاره شد و دوغها کوچه را سفیدپوش کرد. خاکهای کوچه با دوغ در هم آمیخت و گِل سفیدرنگی درست شد. پاهای علی گلآلود شد. حیران و مات مانده بود.
▫️بچهها دورش جمع شدند. چون علی را میشناختند، کمک کردند تا مَشک دیگرش را از زمین بردارد. آنها مواظب بودند تا کفشهایشان گِلآلود نشود. محصلها به #زبانفرانسه از علی چیزهایی را میپرسیدند و او #عربی پاسخ میداد. نمیتوانست به زبان فرانسه خوب حرف بزند، اما معنای جملات را میفهمید. علی غمگین بود. میدانست پدربزرگش به پول دوغها نیاز دارد. چند روز بود که مادربزرگش هم بیمار بود.
▪️#بچهها، علی و الاغش را دوره کرده بودند. پاهای علی به گِل آغشته بود. گِلی که با دوغ و خاک کوچه درست شده بود. یکی از معلمهای مدرسه به نام "بِنجلال" از راه رسید. #علی را میشناخت و با او نسبت فامیلی داشت. برادرشوهر خالهاش بود. بِنجلال به علی کمک کرد تا مَشک دوغش را روی الاغ ببندد. علی مَشک پاره را از زمین برداشت. بیاختیار آن را تکان داد. دوغ و گِل به سر و روی معلم پاشیده شد. صدای انفجار خندهی بچهها به آسمان بلند شد. معلم هم خندید. خندهای آمیخته با ناراحتی.
▫️#معلم با لباس گِلآلود، علی و الاغش را همراهی کرد. مَشک دوغ را تحویل مغازهدار دادند. بِنجلال علی را به خانهی خودش برد. برای اولینبار بود که #علی به خانهی بِنجلال میرفت. خانهی یک معلم. زن بِنجلال به علی کمک کرد تا پاهایش را بشوید. علی میخواست به خانهی خالهاش برود. بِنجلال مانع شد و گفت ناهار آماده است. علی با بِنجلال و بچههایش سر میز نشستند. این اولین بار بود که علی روی صندلی مینشست.
▪️بِنجلال چهار بچه داشت. همه محصّل بودند. دور میز همه فرانسه حرف میزدند. #علی گوش میداد. او نمیتوانست مثل آنها فرانسه صحبت کند. خالهها و دائی علی و بچههایشان در خانه عربی حرف میزدند. اما بِنجلال با همسر و فرزندانش به زبان فرانسه حرف میزد. بِنجلال تحصیلکردهی فامیل بود. خانوادهی بِنجلال با قاشق و چنگال غذا میخوردند. اولین بار بود که علی از قاشق و چنگال استفاده میکرد.
▫️الاغ بیزبان گوشهی حیاطِ بِنجلال ایستاده بود و آرامآرام علف میجوید. بِنجلال در یک خانهی روستایی زندگی میکرد. چند رأس بز داشت و یک طویله. بِنجلال از #علی پرسید: "دوست داری درس بخوانی؟" چشمان علی از خوشحالی برق زد. پاسخ داد: "بله ولی چطوری؟" #معلم گفت: "امروز به چادرها برو، اما تا چند روز دیگر حتماً به روستا برگرد و به مدرسه بیا. من ترتیب ثبت نامت را میدهم."
👇👇👇👇
▪️بعد از ناهار #علی به طرف چادرها حرکت کرد. گاهی بر پشت الاغ مینشست و گاهی آن را دنبال میکرد. علی در فکر بود؛ در فکر درسخواندن و البته دوری از پدربزرگ و مادربزرگ. در فکر تأمين مخارج تحصیل. شب به چادرها رسید. علی به مادربزرگش گفت میخواهد به #مدرسه برود. پدربزرگش گفت: "با کدام پول؟"
▫️#علی گفت: بِنجلال گفته است کمکش میکند. مادربزرگ، پدربزرگ را راضی کرد که علی به مدرسه برود. مادربزرگ گفت: "در این بیابانها علی قربانی ما میشود. بگذار از چادرها برود." پدربزرگ پاسخ داد: "اما بدون علی چرخ زندگی نمیچرخد!" سرانجام، مادربزرگ شوهرش را راضی کرد.چند روز بعد #علی، نوجوان سیزده ساله، راهی روستا و مدرسه شد.
▪️ او با پای برهنه و یک لباس عربی بلند، قدم به حیاطِ مدرسه گذاشت. #شناسنامه نداشت. مدیر گفت: "علی شناسنامه ندارد و سنش خیلی بیشتر از بچههای کلاس اول است." بِنجلال مدیر را راضی کرد که علی ثبتنام شود. او خودش برای علی شناسنامه گرفت. برای گرفتن شناسنامه باید علی همراه با پدربزرگش و بِنجلال به شهر میرفتند. شهر که چه عرض کنم. شهرکی با دو سه هزار نفر جمعیت.
▫️بِنجلال به صحرا رفت. پدربزرگ علی را روی شتر همسایه سوار کرد. دو شبانهروز راه رفتند تا به شهر "آسّا"(assa) رسیدند. علی در اتاق مسافرخانه ماند. بِنجلال و پدربزرگ علی به اداره ثبت احوال رفتند. کارمند ثبت احوال برای #علی شناسنامه صادر کرد. بچهای هفت ساله را به جای علی به ادارهی صدور شناسنامه بردند سنّ علی را در شناسنامه ۷ سال نوشتند. البته بِنجلال چیزکی تقدیم کارمند کرد. هدیه و #رشوه در سراسر دنیا کارساز است. ادارات کشور مراکش، مستعمرهی فرانسه، هم از این ماجرا استثنا نبود.
▪️علی سیزدهساله با شناسنامهی هفتساله وارد مدرسه شد. تاریخ رسمی تولد علی در شناسنامه ۱۹۴۹ درج شد. در صورتی که او به احتمال زیاد در سال ۱۹۴۲ به دنیا آمده بود. #علی به سرعت درسها را فرا میگرفت. انگیزهی بالایی برای درسخواندن داشت. یک بچهی سیزدهسالهی بیابانگرد بزچران و زحمتکش، در درس خواندن هم، کاری و سختکوش است. علی در روستا جای ثابتی نداشت. چند روز را در خانهی این خاله و چند روز در خانهی آن خاله زندگی میکرد. گاه یک هفته در خانهی دائی بود.
▫️علی چند ماه در روستا ماند و درس خواند. حالا فرانسه را به خوبی حرف میزد. تمام درسخواندهها #فرانسوی حرف میزدند. حرفزدن به زبان فرانسه مُد و نشانهی باسوادی بود. دلیل مهم بودن بود. دلیل استخدام در ادارات دولتی بود. بِنجلال در درسها به علی کمک میکرد. علی زرنگ و پرتلاش بود. در مسابقات دوچرخهسواری دهکده اول شد. او دوچرخه نداشت. یکی از #معلمها دوچرخهاش را به او قرض داد. علی ظرف چند روز از همه بهتر دوچرخهسواری میکرد.
▪️او در تمام مدت با پای برهنه به مدرسه میرفت. البته، جز او بچههای پابرهنهی دیگری هم در مدرسه بودند. چند ماه بعد، علی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگش به صحرا بازگشت. پاهای پدربزرگش عملاً فلج شده بود. #پیرمرد خود را روی خاک میکشید. #مادربزرگ هم مریض احوال بود. پسر همسایه بزها را میچراند. او مزد میگرفت. عملاً محصولی برای پدربزرگش نمیماند. علی نتوانست وضعیت پدربزرگ و مادربزرگ را تحمل و آنها را به حال خود رها کند. از این رو، دیگر به روستا و مدرسه بازنگشت. دوباره بزچرانی را شروع کرد و سه سال مشغول آن شد.
✅ قصهی زندگی علی بِن صالح نجیب را در #ذرهبین دنبال کنید.
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
🔘 هیچ وقت دیر نیست...
💠 ادامهی داستان مسیر یک مهاجر _ علی بِن صالح نجیب
(Ali Ben Salah Najib)
🍃 علی #مدرسه را ترک میکند.
📌قصهی علی به اینجا رسید که او توانست با کمک بِنجلال در مدرسه ثبتنام کند و با موفقیت درسها و زبان فرانسه را یاد بگیرد ولی زمانی که برای سرزدن به پدربزرگ و مادربزرگ به چادرها بازگشت با پدربزرگی که توان راه رفتن نداشت و مادربزرگی که مریض شده بود روبرو شد، باهم بخوانیم ادامهی قصهی #علی را...
▫️بِنجلال چند بار پیغام فرستاد تا علی به روستا بیاید و ادامه تحصیل دهد، اما او نمیتوانست پدربزرگ و مادربزرگش را با آن حال زار و نزاری که داشتند، در صحرا رها کند. #پدربزرگ روز به روز حالش بدتر میشد. سرانجام خالهها و دائیهای علی به چادر آمدند. قرار شد پدربزرگ و مادربزرگ را به #روستا ببرند. بزها را یکجا فروختند. فروش بزها، پایان یک عمر چادرنشینی بود. پایان نسلها #چادرنشینی بود.
▪️#علی که حالا شانزده سال داشت، به روستا رفت. او در روستا کار میکرد؛ کارهای سنگین و سبک مختلف. توان مالی لازم را برای ادامهی #تحصیل نداشت. به علاوه باید کمک خرج پدربزرگ و مادربزرگ هم میبود. روستا چند گله بز داشت. علی، چوپانی یکی از گلهها را قبول کرد و چوپان گلهی مردم شد. حالا در آستانهی هفدهسالگی قرار داشت. اما خودش دقیقاً نمیدانست چند سال دارد. فقط میدانست سال تولدش را در شناسنامه ۱۹۴۹ درج کردهاند.
▫️چند کلمه نوشتن و خواندن به زبان فرانسه را هم که آموخته بود، از یادش رفته بود. با وجود این میتوانست به #زبانفرانسه صحبت کند. او صبح گله را به صحرا میبرد و غروب آن را به روستا بر میگرداند. وقتی در روستا بود، سعی میکرد با کسانی که فرانسه میدانند صحبت کند تا زبان فرانسه را خوب یاد بگیرد. او گرچه سواد نداشت، حرف زدن به #زبانفرانسه را خوب یاد گرفت.
▪️سال ۱۹۵۶ سال مهمی بود. #سال_استقلال_مراکش و جدایی از استعمار فرانسه بود. تعداد زیادی به فرانسه مهاجرت میکردند. بارها دوستان علی به او پیشنهاد دادند با آنها به فرانسه بروند. تا سال ۱۹۵۹ #علی پاسخ منفی به دوستانش میداد. اوایل تابستان ۱۹۵۹ چند نفر از آشنایان علی عازم فرانسه بودند. حتی از محلهی پدربزرگ علی هم جوانی به فرانسه میرفت. در دل علی هم وسوسهی رفتن به فرانسه افتاد، ولی چگونه میتوان به این آرزو رسید؟ او ترس عجیبی از مسافرت به فرانسه داشت.
▫️در تمام عمرش فقط یک بار به شهر رفته بود، آن هم برای دریافت شناسنامه. اما همان یک بار هم به او گفته بودند در اتاقی بماند او را به ادارهی ثبت احوال نبرده بودند. اولین تصور علی از #شهر، زندانی شدن در اتاق مسافرخانه، تقلّب و رشوه دادن بود. بزرگترین جایی که #علی در تمام عمرش دیده بود، چند روستای اطراف چادرها و آن شهرک دوهزارنفری بود. طولانیترین مسافرتی که او رفته بود، جایی در پنجاه کیلومتری روستا بود. با این تصورات، چگونه میتوانست به فرانسه برود؟
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
🔘 هیچ وقت دیر نیست...
💠 ادامهی داستان مسیر یک مهاجر _ علی بِن صالح نجیب
(Ali Ben Salah Najib)
حرکت به سوی #فرانسه 🇫🇷
📌علی مدرسه را ترک کرد باهم بخوانیم ادامهی ماجرا را...
▫️آن روز عصر، #علی بزهایش را به روستا بر میگرداند. چند نفر از همسنّ و سالهایش به او گفتند میخواهند به فرانسه بروند و از او خواستند با آنها همراه شود. علی گفت: پول ندارد و آنها هم گفتند ما هم پول نداریم. بچهها علی را تشویق کردند که با آنها عازم فرانسه شود. علی چند سال بود آرزوی رفتن به #فرانسه را داشت. حالا همپایان جدی پیدا کرده بود. بِنجلال هم او را تشویق به رفتن کرد و گفت: "تو با استعدادی. در این روستا و صحرا میپوسی. باید حرکت کنی." بِن جلال صد فِرانک به او قرض داد. او حدود صد فرانک هم از خالهها و داییهایش قرض گرفت.
▪️چند روز بعد او به همراه پنجنفر از دوستانش در شهر زاگورا (zagora) در حاشیهی صحرا بودند. یک روز آنجا ماندند و از آنجا به شهر مراکش (Marakesh) رفتند. سرانجام به بندر رباط (Rabat) رسیدند. #علی و دوستانش سعی میکردند پول خرج نکنند؛ پولی هم نداشتند که خرج کنند. آنها در راه کار میکردند. به مردم کمک میکردند. باربری میکردند و به جای پول غذا میگرفتند. چند روزی را در بندر، کارگری کردند. میخواستند به منطقهی لرن فرانسه بروند. میدانستند که #معادنذغالسنگ کارگر میخواهد.
▫️آدرس چند نفر را در پادو کالهی فرانسه داشنند. چند مراکشی در پادو کاله برای #مهاجران کار درست میکردند. دلال بودند. برای معادن زغالسنگ کارگر جور میکردند. هم از معادن مبلغی میگرفتند هم از کارگران هموطن. من در سال ۱۳۷۰ این وضعِ را در پارک "هری جکو" ژاپن برای کارگرانِ مهاجرِ #ایرانی دیدم. در آن روز من برای سرنوشت هموطنانم در #ژاپن گریه کردم. در جای خود خواهم نوشت.
▪️در بندر رباط، یک کشتی باری عازم بندر کاله (Calais) بود. کشتی، دو نفر کارگر (جاشو) بیمزد میخواست. #علی و یکی از دوستانش هم چون کارگر بیمزد، سوار کشتی شدند. قرار شد مزدی نگیرند. از دوستان دیگرشان جدا افتادند. آنها کرایه نمیدادند، غذا هم میخوردند. در عوض باید کار میکردند. در کشتی باید همه کاری میکردند. توالتها را تمیز میکردند، لباسهای کارگران را میشستند، پیاز و سیبزمینی خُرد میکردند و ظرف و کاسهها را میشستند.
▫️کشتی وارد دریای مدیترانه نمیشد و مستقیم از اقیانوس اطلس به شمال فرانسه میرفت. پهنهی اقیانوس برای علی چون پهنهی صحرا بود. روزها خورشید بدن آنها را میسوزاند و شبها آسمان پر از ستاره بود. در بندر لیسبون، علی و دوستش به کمک کارگران میبایست دهها تُن بار را تخلیه میکردند. #علی مثل یک فِرفِره، بستههای بار را از انبار کشتی به ساحل میبرد. خرما، پوست، روده، ظروف سفالی و.. در لیسبون باید صندوقهای بزرگ را سوار کشتی میکردند.
👇👇👇👇
▪️علی و دوستش جوان و پرانرژی بودند. ناخدا از بالای عرشه کارگرانش را نگاه میورد. بعد از سه روز توقف در لیسبون، کشتی به طرف شمال حرکت کرد. روزها علی در کشتی به آشپز کمک میکرد. دستورات دیگران را اجرا میکرد. اتاق کاپیتان و افراد دیگر کشتی را تمیز میکرد. زیبایی غروب خورشید در اقیانوس، از صحرا کمتر نبود. ولی علی فرصت نمیکرد کنار عرشه بنشیند و آن منظرهی بدیع را تماشا کند. دائم باید کار میکرد.
▫️او در بندرها و داخل کشتی چیزهایی میدید و یاد میگرفت. از همه مهمتر، زبان فرانسهاش بهتر میشد. همهی کارگران کشتی #فرانسوی حرف میزدند. کشتی در بندر بِرِست (Berest) فرانسه، پهلو گرفت. تخلیه و سوار کردن بار، کار بسیار سخت و طاقتفرسایی بود. با وجود این، علی و دوستش خالصانه تلاش میکردند. بالاخره کشتی به طرف بندر پادو کاله حرکت کرد. دریا را مه فرا گرفته بود. پدیدهای که هرگز علی ندیده بود آدمها در فاصلهی دو متری دیده نمیشدند، علی با آب و هوای دیگر آشنا میشد.
▪️او هرگز مه ندیده بود. گاه در صحرا طوفان شن میگرفت به نحوی که دید را در یک متری محدود میکرد. حالا علی میفهمید که بخار آب هم همان کار را میکند. آفتاب صحرا پوستش را میسوزاند اما حالا مه و رطوبت، پوستش را نرم و لزج میکرد. سرانجام در پادو کاله، بار کشتی به بندر منتقل شد. #علی و دوستش مختصر وسایلشان را برداشتند تا از کشتی پیاده شوند. آنها برای خداحافظی پیش #ناخدا رفتند. ناخدا به علی پیشنهاد داد در کشتی بماند و کار کند. به او قول حقوق ماهیانه نیز داد. علی نگاهی به دوستش کرد.
▫️آنها قرار گذاشته بودند برای کار به معادن ذغالسنگ به ناحیه لرن فرانسه بروند. آدرس چند آشنا را هم داشتند. علی پیشنهاد ناخدا را نپذیرفت. #ناخدایمهربان به هر نفر سیصد فِرانک (فرانک قدیم فرانسه) پاداش داد. علی انتظار چنین پولی را نداشت. اصلاً قرار نبود مزد بگیرند، سفر در مقابل کار و غذا بود نه در مقابل پول. سیصد فرانک برای علی و دوستش، زیاد بود. #مستعمرهگر، خیلی هم استثمارگر نبود.
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
🔘 هیچ وقت دیر نیست...
💠 ادامهی داستان مسیر یک مهاجر _ علی بِن صالح نجیب
(Ali Ben Salah Najib)
🔵 کار در معدنِ #زغالسنگ
📌علی مدرسه را ترک کرد و راهی فرانسه شد باهم بخوانیم ادامهی ماجرا را که این هفته به علت کوتاه بودن داستانها سه قصه را از شازده و سرگذشت علی برای شما آوردهایم..
▫️تابستان بود. علی با آب و هوای دیگری آشنا میشد. آب و هوایی شرجی و مهآلود. دو روز بعد به آدرسی که داشتند سریع رسیدند. عدهای از #مراکسیتبارها در یکی از معادن زغالسنگ کار میکردند. معادن دنبال کارگر جوان میگشتند. چاهای جدیدی برای بهرهبرداری بیشتر از معدن حفر شده بود.
▪️مسئول کارگران وقتی فرم استخدام را جلوِ علی گذاشت، فهمید که او بیسواد است. بعد معلوم شد حتی نمیتواند بخواند و بنویسد. او فقط چند ماه به مدرسه رفته بود. به دلیل بیسوادی ۱۵ درصد حقوق او را کمتر و پیشنهاد دادند شبها بعد از خروج از معدن، به کلاس درس برود. #علی از این پیشنهاد خوشحال شد. کار در معدن زغالسنگ! شنیدن کی بود مانند دیدن. دیدن کی بود مانند کار کردن در چاه جهنّم!...
🟤 معدن زغال: #دههی۱۹۵۰
▫️معادن زغالسنگ دُر گِز (Dorges) جایی بود که در سال ۱۹۰۶ در یک #انفجار، ۱۰۹۹ نفر کشته داده بود. علی حدود ۱۸ سال داشت که لامپ بر سر، وارد معدن شد. چون ناوارد بود، او را به چاه ۹/۹ یا "بایس" (bis) در عمق ۱۸۵ متری زمین فرستادند. راهروها پرآب و نیمهتاریک و هوا آلوده و سنگین بود.
▪️گرد و خاک زغالسنگ، ریهها را میسوزاند. از صحرا و نور خورشید خبری نبود. #علی حالا میباید زندگی به سبک موش کور را تجربه کند. روزهای اول سرگیجه میگرفت و چشمهایش سیاهی میرفت. زود خسته میشد. پاهایش کشش نداشت. دوستانش میگفتند به هوای اینجا و شرایط کار عادت خواهد کرد.
🟢 دعوا بر سر #نماز
▫️در عمق چاه علی نمیفهمید کی ظهر شده است و چه هنگام باید #نماز بخواند. در صحرا و روستا که بود همیشه نمازش را سر وقت میخواند. مردادماه بود. روزهای پادوکاله بلند بود. آفتاب حدود ساعت ۹/۳۰ شب غروب میکرد. علی با چند نفر دیگر در یک اتاق زندگی میکرد. مخارج مشترک بود.
▪️#علی در صحرا با نور خورشید زمان را میفهمید. او هرگز ساعت نداشت، ولی زمان را خوب درک میکرد. نمازهای پنجگانه را سر وقت میخواند. در کشتی هم همین کار را کرده بود. حالا در اعماق معدن نمیفهمید اذان ظهر کی هست. ساعت بیولوژیکی بدنش به هم ریخته بود. یک ماه بود که در معدن کار میکرد.
▫️کمکم حساب ظهر دستش آمد. یک روز سر ظهر در داخل تونلهای معدن با صدای بلند #اذان گفت. دلش گرفته بود. برای همهی شنهای صحرا، برای چادرها، برای پدربزرگ و مادربزرگ، برای بزها دلش گرفته بود. دلش برای الاغش گرفته بود. با آخرین توان بانگِ #اللهاکبر را سر داد.
◾️ کارگران مسلمان معدن (مراکشیها، الجزایریها و تونسیها) از این اقدام او استقبال و کار را ترک کردند تا #نماز بخوانند. قطع کار برای اقامهی نماز، سبب بروز درگیری بین کارگران و مدیران معدن شد. توقف کار حتی برای چند دقیقه هم مجاز نبود. کارگران مسلمان معدن اغلب بیسواد بودند، یعنی خواندن و نوشتن به زبان فرانسه را نمیدانستند. از این رو نمیتوانستند اخطارهای کتبی کارفرما را بخوانند.
▫️علی چوپان، تبدیل به علی مؤذن شد. او سردمدار و رهبر کارگران مسلمان معدن شد. آنها #حق_نماز میخواستند. روزنامههای محلی به چند دسته تقسیم شدند: مخالفان، موافقان و میانهروها. بحثها و درگیریها هر روز بیشتر میشد. پاییز از راه رسید. روزها کوتاه و هوا سرد میشد. در اواسط آبان علی دیگر اصلاً روز را نمیدید. صبح وقتی وارد معدن میشد که هنوز آفتاب طلوع نکرده بود. عصر وقتی از معدن بیرون میآمد خورشید غروب کرده بود.
▪️اهمیت مسئلهی #نماز برای علی بیشتر و بیشتر میشد. تا زمانی که روزها بلند بود، وقتی از معدن بیرون میآمد، هنوز روز بود. میتوانست نمازش را بخواند؛ اما وقتی روزها کوتاه و کوتاهتر میشد علی و دوستانش تمام روز را در معدن بودند. او وارد نوزده سالگی میشد. او اولین اعتصابِ #کارگرانمسلمانمعدن را برای داشتن حق نماز به راه انداخت.
▫️ سِندیکاهای کارگری در این باره مواضع متفاوتی گرفتند. آنها میگفتند پاسداری از ارزشهای اسلامی بر عهدهشان نیست. اتحادیههای کارگری کمونیست با نماز مخالف بودند. میگفتند نه تنها نماز جایی در ارزشهای ما ندارد، بلکه ضدّ ارزش است. اتحادیههای کارگری سوسیالیست میگفتند نماز یک کار انفرادی است. ما حافظ منافع کار جمعی و صنفی هستیم. پاسداری از ارزشهای دینی بر عهدهی ما نیست. سندیکاهای دست راستی میگفتند چهار تا عرب آمدهاید اینجا کار بکنید شلوغش نکنید. اینجا آفریقا نیست. درگیری #علی و دوستانش با کارفرمایان بالا گرفت
📚 شازده حمام، جلد۴
#دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
🔘 هیچ وقت دیر نیست...
💠 ادامهی داستان مسیر یک مهاجر _ علی بِن صالح نجیب
(Ali Ben Salah Najib)
💢 کار در عمیقترین #معدن
📌 داستان به درگیری علی و دوستانش برای گرفتن حق نماز برای کارگران مسلمان معدن با کارفرمایان رسید بخوانیم ادامهی ماجرا را...
▫️اواخر آبان بود. در تقسیم کار جدید، علی را به چاهی به عمق ۸۰۹ متر منتقل کردند. چاه ۸۰۹ متری، عمیقترین چاه معدن بود. علی را از دوستانش جدا کردند. او را به چاه عمیقی فرستادند که بیشباهت به #چاه_جهنم نبود. در آن عمق، هوا به شدت گرم بود. تخلیهی گازها و آلودگیها و هوارسانی، کار دشواری بود.
▪️سرکارگر، یک مسلمان آفریقایی بود. او به #علی گفت: " حالا این جا هر چه میخواهی نماز بخوان! ولی باید روزانه ۱/۵ تن زغال به من تحویل بدهی!" اولین شبی که علی از چاه ۸۰۶ متری بیرون آمد، نیمه مرده بود. او با حالت تهوع شدید و در حالی که استفراغ میکرد، به خانه رسید. در خانه، دوستانش به او رسیدگی کردند. ولی همه گفتند این #مبارزه بیهوده است. در آن سالها، جنگ الجزایر با فرانسه برای استقلال شدت داشت. مبارزان مسلمان اولویتهای دیگری داشتند.
▫️علی میگفت اولویتش #نماز است. ولی فقط چند نفر بیشتر طرفدار او نشدند. سنّ کم، بیسوادی و کم تجربگی سبب شد تا نتواند گروهی را سازماندهی کند. شرایط کار در معدن بسیار نامساعد بود. علی تمام عمرش را در صحرا گذرانده بود. او در بیابان بزرگ شده بود. بیابانی با افق بیپایان. علی تا در صحرا بود، هر شب در آسمان دنبال ستارهاش میگشت. حالا در اعماق زمین موش کور گیر افتاده بود.
▪️اواخر پاییز بود. شبها بلند بود و روزها کوتاه. هوای شمال فرانسه سرد و ابری بود. علی روزها درون چاه بود و شبها هیچ ستارهای را در آسمان نمیدید. دیگر نمیتوانست در آسمان دنبال ستارهی بخت خود باشد. احساس بدی داشت. وقتی به اعماق معدن میرفت، احساس میکرد دارد به اعماق جهنم میرود. راهروهای پیچ در پیچ و تاریک معدن، او را میترساند. بارها در اعماق به حالت استفراغ میافتاد. سر درد میشد. در آن اعماق، تنهایی مطلق را حس میکرد.
▫️در آن جهنم زغال، هیچکس به فکر نماز و استراحت نبود. همه میبایست در یک شیفت کاری مقدار معینی زغال تحویل دهند حس میکرد باید از این سوراخ عمیق خود را رها کند. هم اتاقیهایش برای خود تفریحاتی داشتند؛ تفریحاتی که او نمیپسندید. تفریحاتی که بیشتر با فرهنگ فرانسه جور بود. نه فرهنگِ #مسلمانی و صحرایی او. وقتی از معدن بیرون میآمد آنقدر خسته بود که درسها را نمیفهمید. دیگر به کلاس اکابر نمیرفت. #بیسوادی او را رنج میداد. احساس میکرد در سرزمینی است که برای ابتداییترین و مقدسترین حقوقش باید بجنگد. باید برای نماز خواندن بجنگد.
▪️او یار و یاوری نداشت. یکسالی در این معادن عمیق، زغال استخراج کرد. او نوزده ساله شد. ولی احساس میکرد عمرش دارد در این اعماق تمام میشود. احساس میکرد شصتساله است. معمولاً شیفت کاری معدنکاران هر هفته تغییر میکرد. هیچکس برای مدت طولانی در چاهای عمیق کار نمیکرد. چهارماه تمام #علی در چاه ۸۰۶ متری کار کرد. تنش تاول میزد؛ تاولهایی با سوزش زیاد. دکتر تشخیص داد که تاولها بر اثر گاز معدن است. به سبب بیماری، قرار شد او را از چاه ۸۰۶ متری منتقل کنند.
▫️بالاخره او را به چاهی با عمق ۳۳۵ متر منتقل کردند. علی سر وقت نمازش را بی سر و صدا میخواند، اما دلش میخواست از فرانسه برود. چند نفر از آشنایانش گفتند هلندیها به کارگران معدن بیشتر پول میدهند علی بخشی از پساندازش را برای مادربزرگش فرستاد. #قراردادش یکساله بود. او برای یکسال تعهد داشت برای معدن کار کند شرایط کار نامناسب بود. علی دچار بیماری پوستی شده بود. ولی علی خوب کار میکرد. جوان بود. گزارشهای سرکارگران معدن، او را به عنوان کارگر فعال و نمونه معرفی میکرد. #علی گواهی یکسالهی کار را در معدن پادوکاله گرفت.
✅ هفتهی آینده با #ذرهبین همراه با علی به هلند خواهیم رفت...
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
🔘 هیچ وقت دیر نیست...
💠 ادامهی داستان مسیر یک مهاجر _ علی بِن صالح نجیب
(Ali Ben Salah Najib)
💢 کار در عمیقترین #معدن
📌 داستان به درگیری علی و دوستانش برای گرفتن حق نماز برای کارگران مسلمان معدن با کارفرمایان رسید بخوانیم ادامهی ماجرا را...
▫️اواخر آبان بود. در تقسیم کار جدید، علی را به چاهی به عمق ۸۰۹ متر منتقل کردند. چاه ۸۰۹ متری، عمیقترین چاه معدن بود. علی را از دوستانش جدا کردند. او را به چاه عمیقی فرستادند که بیشباهت به #چاه_جهنم نبود. در آن عمق، هوا به شدت گرم بود. تخلیهی گازها و آلودگیها و هوارسانی، کار دشواری بود.
▪️سرکارگر، یک مسلمان آفریقایی بود. او به #علی گفت: " حالا این جا هر چه میخواهی نماز بخوان! ولی باید روزانه ۱/۵ تن زغال به من تحویل بدهی!" اولین شبی که علی از چاه ۸۰۶ متری بیرون آمد، نیمه مرده بود. او با حالت تهوع شدید و در حالی که استفراغ میکرد، به خانه رسید. در خانه، دوستانش به او رسیدگی کردند. ولی همه گفتند این #مبارزه بیهوده است. در آن سالها، جنگ الجزایر با فرانسه برای استقلال شدت داشت. مبارزان مسلمان اولویتهای دیگری داشتند.
▫️علی میگفت اولویتش #نماز است. ولی فقط چند نفر بیشتر طرفدار او نشدند. سنّ کم، بیسوادی و کم تجربگی سبب شد تا نتواند گروهی را سازماندهی کند. شرایط کار در معدن بسیار نامساعد بود. علی تمام عمرش را در صحرا گذرانده بود. او در بیابان بزرگ شده بود. بیابانی با افق بیپایان. علی تا در صحرا بود، هر شب در آسمان دنبال ستارهاش میگشت. حالا در اعماق زمین موش کور گیر افتاده بود.
▪️اواخر پاییز بود. شبها بلند بود و روزها کوتاه. هوای شمال فرانسه سرد و ابری بود. علی روزها درون چاه بود و شبها هیچ ستارهای را در آسمان نمیدید. دیگر نمیتوانست در آسمان دنبال ستارهی بخت خود باشد. احساس بدی داشت. وقتی به اعماق معدن میرفت، احساس میکرد دارد به اعماق جهنم میرود. راهروهای پیچ در پیچ و تاریک معدن، او را میترساند. بارها در اعماق به حالت استفراغ میافتاد. سر درد میشد. در آن اعماق، تنهایی مطلق را حس میکرد.
▫️در آن جهنم زغال، هیچکس به فکر نماز و استراحت نبود. همه میبایست در یک شیفت کاری مقدار معینی زغال تحویل دهند حس میکرد باید از این سوراخ عمیق خود را رها کند. هم اتاقیهایش برای خود تفریحاتی داشتند؛ تفریحاتی که او نمیپسندید. تفریحاتی که بیشتر با فرهنگ فرانسه جور بود. نه فرهنگِ #مسلمانی و صحرایی او. وقتی از معدن بیرون میآمد آنقدر خسته بود که درسها را نمیفهمید. دیگر به کلاس اکابر نمیرفت. #بیسوادی او را رنج میداد. احساس میکرد در سرزمینی است که برای ابتداییترین و مقدسترین حقوقش باید بجنگد. باید برای نماز خواندن بجنگد.
▪️او یار و یاوری نداشت. یکسالی در این معادن عمیق، زغال استخراج کرد. او نوزده ساله شد. ولی احساس میکرد عمرش دارد در این اعماق تمام میشود. احساس میکرد شصتساله است. معمولاً شیفت کاری معدنکاران هر هفته تغییر میکرد. هیچکس برای مدت طولانی در چاهای عمیق کار نمیکرد. چهارماه تمام #علی در چاه ۸۰۶ متری کار کرد. تنش تاول میزد؛ تاولهایی با سوزش زیاد. دکتر تشخیص داد که تاولها بر اثر گاز معدن است. به سبب بیماری، قرار شد او را از چاه ۸۰۶ متری منتقل کنند.
▫️بالاخره او را به چاهی با عمق ۳۳۵ متر منتقل کردند. علی سر وقت نمازش را بی سر و صدا میخواند، اما دلش میخواست از فرانسه برود. چند نفر از آشنایانش گفتند هلندیها به کارگران معدن بیشتر پول میدهند علی بخشی از پساندازش را برای مادربزرگش فرستاد. #قراردادش یکساله بود. او برای یکسال تعهد داشت برای معدن کار کند شرایط کار نامناسب بود. علی دچار بیماری پوستی شده بود. ولی علی خوب کار میکرد. جوان بود. گزارشهای سرکارگران معدن، او را به عنوان کارگر فعال و نمونه معرفی میکرد. #علی گواهی یکسالهی کار را در معدن پادوکاله گرفت.
✅ هفتهی آینده با #ذرهبین همراه با علی به هلند خواهیم رفت...
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
📜 اندیشههای ناب...
💠 #امامعلیعلیهالسلام
برای همه هست حتی مسیحیت...
✅ دکتر "جورج جرداق" که بزرگترین انسانی است که "علی" را به بشریت امروز شناسانده است در کتاب "الامام علی، صورت العدالة الانسانیة " میگوید: ای روزگار کاش میتوانستی همهی استعدادهایت را در خلق یک انسان بزرگ، نبوغ بزرگ و قهرمان بزرگ جمع میکردی و یک بار دیگر به جهان ما یک علی دیگر میدادی. نویسندهی این کتاب یک طبیبِ مسیحی است و این نشان میدهد که "علی" تنها در چهارچوب یک فرقه ارزیابی نمیشود بلکه هر انسانی که به #مفاهیمانسانی معتقد است به #علی معتقد است و هر عصری و هر نهضتی که به این ارزشها معتقد است و برای این هدفها مبارزه میکند، به شناختِ علی نیازمند است و مسلماً وقتی که او را شناخت به او عشق میورزد و این عشق بزرگترین نیروی محرک و بزرگترین قدرت نجات دهندهی انسان میشود.
📚 چه نیازی است به علی؟، صفحه ۴
🍃🌸🍃🌸🍃
💠 بدون شناخت و فهم دقیقِ
#حضرتعلیعلیهالسلام، عدالت و آزادی نابود میشود...
✅ کسانی که مردم را به نام محبت علی و عشق به مولا، بدون شناختنِ مولا و فهمِ دقیق و درستِ سخن و راه و هدفِ او، #مردم را معطل و سرگردان میکنند، نه تنها انسانیت و آزادی و عدالت را نابود می کنند، بلکه خود این #چهرههایعزیز را نیز تباه میسازند و شخصیت خود "علی" را در زیر این تحلیلهای بیثمر، مجهول نگه میدارند و باعث میشوند کسانی که تا آخر عمر در محبت مولا وفادار میمانند، هرگز از سخن و راهنماییهای او بهرهای نگیرند و متوقف و منحط بمانند و آنهایی هم که کمی آگاه میشوند و با جهان امروز آشنا، اصولاً اینگونه علیِ بیثمر را و این محبتِ بینتیجه را رها میکنند و به دنبال شخصیتهای دیگر، الگوهای دیگر، رهبران دیگر میروند.
📚 چه نیازی است به علی؟، صفحه ۳
🍃🌸🍃🌸🍃
💠 #علیشناسی یا علیپرستی؟!....
✅ اگر میبینیم کسی که قلبش پر از محبتِ علی است و از محبتِ علی اشک میریزد و سرنوشتِ #جامعه، آن سرنوشت خوبی نیست و دردناک است. این نشان دهندهی آنست که #علی را نمیشناسد. این علی شناسی نیست، علی پرستی است. علی را نشناختن و محبتِ علی داشتن مساوی است با محبت همه ملتها بر پیامبر و معبودشان، نه چیزی بیشتر...
✍ #دکتر_علی_شریعتی
🍃🌸🍃🌸🍃
🍃 فرارسیدن #عید_سعید_غدیر_خم، عیدِ ولایتِ امیرالمومنین #علیعلیهالسلام بر همهی علیشناسان، تبریک و تهنیت باد🌹
🎉🎊🎉
@zarrhbin
✅ و #علی اینگونه بود...
💠 وقتی مردم، بعد از قتل عثمان، با اصرار شدید و بیسابقه از او ( #علیعلیهالسلام) خواستند که حاکم شود، گفت: "مرا رها کنید و سراغ کس دیگری روید." اینطور نبود که حکومت را حق خداداد خود بداند و تشکیل آن را تکلیف شرعی خود بشمارد ....
💠 بعد از انتخابشدن به مردم نگفت به خانه روید و مطیع باشید. گفت: "در صحنه بمانید و اظهار نظر و انتقاد کنید که من ایمن از خطا نیستم مگر اینکه خدا نگاهم دارد”. بارها در سخنانش انتقاد از حاکم را تکلیف شرعی مردم دانست...
💠 سعد ابنابیوقاص، مشروعیت دولتش را نپذیرفت و بیعت نکرد، و علناً اعلام کرد من علی را برای حکومت قبول ندارم ... #علی نه خانه را بر سرش خراب کرد، نه در خانه حبساش کرد و نه حتی علیه او سخن گفت...
💠 طلحه و زبیر پیش او آمدند و پست و مقام خواستند. نپذیرفت. چند روز بعد مدینه را به قصد مکه و تدارکنمودن جنگ جمل (علیه علی) ترک کردند. از آنها پرسید: کجا میروید؟ دروغ گفتند.... علی گفت: میدانم برای جنگ با من میروید. باوجوداین آنها را زندانی نکرد... زندانی سیاسی برای #علی معنا نداشت...
💠 هنگامی که خلیفه شده و برای سرکشی به یکی از شهرها رفته بود، مردمانی را که بهدنبال اسب او با پای پیاده راه افتاده بودند و او را مشایعت میکردند، با فریاد آن ها را از این کار بر حذر داشت، گفت: من هم انسانی مانند شما هستم. بروید به کار و زندگی خود برسید و فقط در برابر خدا تعظیم کنید.
💠 همیشه در کنار زیر دستانش مینشست به طوری که مشخص نمیشد خلیفه کدام هست.
به نقل از
#آیتالله_سیدمحمود_طالقانی💚
🌹
@zarrhbin
🔘هیچ وقت دیر نیست...
💠ادامهی داستان مسیر یک مهاجر _علی بِن صالح نجیب
(Ali Ben Saleh Najib)
💢ورود به سوئد
🔹دوستان علی گفتند در سوئد کار هست. کار در روی زمین نه در زیرزمین . #علی از تونلها و راهروهای معدن خسته شده بود. دلالها ترتیب مسافرت او را به سوئد دادند.
🔹بیست ساله بود که وارد #اوپسالای سوئد شد؛ هرچند شناسنامهاش او را مسنتر نشان میداد . برای آمدن به سوئد دوباره مجبور شد سنش را به سنّ واقعی یعنی بیست سال نزدیک کند . او در سال ۱۹۶۳ وارد اوپسالای سوئد شد.
🔹 #علی اولینروز ورودش را به سوئد به یاد دارد . او با دو چمدان به آدرسی که داده بودند ، رسید. مقصد یک رستوران بود . دو نفر از آشنایان مراکشی در آنجا کار میکردند . آشنایانی که او هرگز ندیده بودشان . آشنایانی که فقط مراکشی بودند . در غربت ، هم کشوری و همشهری و همدین و همزبان بودن کار خودش را میکند. البته دلال ها که از او پول گرفته بودند ، آدرس و مشخصات کامل افراد را به او داده بودند. حدود ساعت شش بعدظهر یک روز تیرماه علی وارد اوپسالا شد. خورشید حدود ساعت یازده شب غروب میکرد.علی کمکم با این پدیده آشنا شده بود. روزها و شب هایی نامتعارف . او به رستوران و آدرس مورد نظرش رسید. به جایی که هموطنانش را ببیند رسید.
🔹او آنها را یافت . دوستانش باید تا آخر شب در رستوران کار میکردند. فرصت آمدن به خانه را نداشتند . آنها نمیتوانستند #علی را تا خانهشان همراهی کنند . آدرس منزلشان را به علی دادند . این دوستان تازه به او کلید خانهشان را دادند . خانه تا رستوران فاصله چندانی نداشت . به او گفتند به خانه برود و استراحت کند تا آن ها بیایند.
🔹تا آنروز ، #علی هرگز یک آپارتمان چند طبقه نرفته بود . خانه های کارگری معادن ، آلونکهای یک طبقه بودند؛ اتاق هایی که در یک ردیف و در یک طبقه ساخته شده بود. بار اول بود که وارد یک آپارتمان چند طبقه میشد. در آن سال اروپا خیلی امن بود . از فعالیت های تروریستی خبری نبود. علی به همان جایی که دوستانش گفته بودند رفت ؛ طبقه دومآپارتمان . خواست تا با کلید ، قفل در آپارتمان را باز کند ، دید در باز است . نه تنها درِ آپارتمان قفل نبود ، باز هم بود . وارد خانه شد. خانه بزرگ و تمیزی بود . چمدان هایش را در راهرو ورودی خانه گذاشت . خیلی خسته بود . با کشتی از هلند به سوئد آمده بود . از استکهلم تا اوپسالا را با اتوبوس آمده بود . او خیلی خوشحال شد که خانه دوستانش بسیار تمیز و بزرگ است. اصلا با اتاق دوستان کارگرش در فرانسه و هلند ، قابل مقایسه نبود . آپارتمانی دارای چهار اتاق و آفتاب رو بود و از هر طرف به حیاط با فضای سبز عالی باز میشد.
کفش هایش را در آورد . یک لیوان برداشت. آن را از شیرِ آب آشپزخانه پر کرد و با ولع نوشید . وارد یکی از اتاق ها شد . تختخوابی عالی در آنجا بود. علی در عمرش هرگز چنین تختخوابی راحت در خواب هم ندیده بود . روی تختخواب افتاد ، نگاهش به سقف بود . گویی میخواست ستاره بخت و اقبال خودش را در سقف اتاق زیبا جستجو کند.
👇👇👇
👆👆👆
🔹هنوز ده دقیقه بیشتر از ورودش به آپارتمان نگذشته بود که جیغهای ممتدّ زنی ، او را از جا پراند. هاج و واج در سالن پذیرایی آپارتمان ایستاده بود . یک زن سیساله با موهای بلوند ، مقابل چشمان او جیغ میزد. #علی دست هایش را روی سرش گذاشت و مظلومانه روی زمین نشست. چند لحظه بعد چند زن و مرد دیگر وارد آپارتمان شدند. علی به زبان فرانسه و عربی حرف میزد. خودش هم نمیدانست چه میگوید. فقط ظرف چند دقیقه دو پلیس از راه رسیدند .
🔹 پلیس ها به #علی دستبند زدند و او را به کلانتری بردند. زن سوئدی با شوهرش و چند همسایهی آنها به کلانتری آمدند. پلیس از حرف های علی هیچ سر در نمیآورد. چرا او وارد آپارتمان مردم شده است ؟ مترجمی آوردند.
🔹#علی داستان خودش را گفت . پلیس دوستان علی را احضار کرد. بالاخره دوستان علی از راه رسیدند . آنها توضیح دادند که علی فقط نیم ساعت است که وارد شهر اوپسالا شده است . او فقط آپارتمان را اشتباه گرفته و به جای طبقه دوم ، به طبقه اول رفته است. او طبقه همکف را حساب نکرده بود.نمیدانست که همکف ، طبقه اول نیست.پس از مدتی بازجویی ، پلیس مطمئن شد علی سوءنیتی نداشته است. آن خانواده سوئدی هم متوجه اشتباه علی شدند. آنها دوستان علی را میشناختند. میدانستند که آنها در طبقه دوم در اتاقهای زیر شیروانی زندگی میکنند. مرد سوئدی علی را بوسید.دوستان علی باید به محل کارشان میرفتند. هردو ، آشپز یک رستوران بودند. آن خانواده سوئدی به علی کمک کردند تا چمدان هایش را به طبقه بالا ببرد. زن معلم بود و همسرش مهندس برق.علی در اتاق دوستانش مستقر شد. همین اشتباه سرنوشت علی را تغییر داد.سال ۱۹۶۳ بود ؛سال های طلایی اقتصاد اروپا.
🔹سوئد در مسیر پیشرفت های گسترده قرار گرفته بود و به کارگر نیاز داشت. علی در رستوران شروع به کار کرد. چند روز بعد زن همسایه یک کتاب آموزش زبان سوئدی به علی داد . او به علی گفت که حاضر است روزی یک ساعت به او درس بدهد.
ادامه دارد...
📚شازده حمام جلد۴
✍ #محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
❤️هرشب_یک حدیث ❤️
امام صادق (عليه السلام) :
💐 هركس در هر شب جمعه ، سوره #واقعه را بخواند ؛
1️⃣ خداوند ، او را دوست مى دارد و محبوب همه مردمانش مى گرداند،
2️⃣ و هرگز در دنيا گرفتار درويشى، فقر، درماندگى
3️⃣ و هيچ آفتى از آفات دنيا نخواهد شد
4️⃣ و از همراهان امير مؤمنان (علیه السلام) خواهد بود.
👌 اين سوره ، ويژه اميرمؤمنان #علی (علیه السلام) است و كسى در آن ، شريكش نيست.
📚 ثواب الأعمال ص۱۴۴
@zarrhbin
❁﷽❁
❣️مژده بر اهل خرد باز بہ تن جان آمد
✨ #حجٺ_یازدهم رحمٺ رحمان آمد
❣️خلف پاڪ نبے زادهے زهراےبتول
✨ از گلستان #علے نوگل خندان آمد
#میلاد_امام_حسن_عسکری (ع)💛
#برهمگان_مبارڪ_باد✨💗
@zarrhbin
"بخشی از حدیث قدسی لولاک"
أَحْمَدُ! لَوْلاكَ لَما خَلَقْتُ الْأَفْلاكَ، وَ لَوْلا عَلِىٌّ لَما خَلَقْتُكَ، وَ لَوْلا فاطِمَةُ لَما خَلَقْتُكُما[١]
ای #احمد! اگر تو نبودی #افلاک را خلق نمیکردم و اگر #علی نبود تو را #خلق نمیکردم و اگر #فاطمه نبود شما دو نفر را خلق نمیکردم.
١. میرجهانی، جنة العاصمة، ۱۳۸۴ش، ص۲۸۳-۲۸۳؛ بحرانی اصفهانی، عوالم العلوم، ۱۴۱۳ق، ج۱۱، ص۴۳؛ انصاری زنجانی، الموسوعة الکبرى عن فاطمة الزهراء، ۱۴۲۸ق، ج ۲۰، ص ۵۱۶.
@zarrhbin
❁﷽❁
#سحر_ششم
رسیده #روز_ششم اهل روضـہ بسم اللہ
دخیـل نام #علـے #شیـرخوار ڪرب و بلا
#بحق_شش_ماهہے_ارباب🌷
#الهــے_العفـو💚
@zarrhbin
❁﷽❁
#سحر_ششم
رسیده #روز_ششم اهل روضـہ بسم اللہ
دخیـل نام #علـے #شیـرخوار ڪرب و بلا
#بحق_شش_ماهہے_ارباب♥️
#الهـے_العفـو🤲
@zarrhbin🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️مردم شریف #اردکان توجه توجه⚠️
حدود ۱۴۰۰ سال پیش #علی علیه السلام درب خیبر(قلعه ای که یهودی ها در آن مخفی شده بودند) را از جا کند و توطئه ی آنها را خنثی کرد و امروز در دهه ۱۴۰۰ بار دیگر شاهد کنده شدن اسرائیل از صفحه ی روزگار توسط مردی از تبار #علی خواهیم بود......
شمارش معکوس آغاز شده......⏳⏳⏳
✅جمعه وعده ما راهپیمایی روز قدس تا ماهم به نحوی در این پیروزی پیش رو سهیم باشیم.
🇵🇸🇵🇸
@zarrhbin🕊