#پارت208
خانه کاغذی🪴🪴🪴
اتومبیلی که امیر گل زده بود سفید بود. سوار شدم . فیلمبردار گفت
شیشه رو بدید پایین من فیلم بگیرم.
امیر مرا سوار کرد و رو به فیلمبردار تاکیدی گفت
خانمم سردشه . متوجه میشید؟
اخه فیلمتون قشنگ نمیشه
سرما بخوره فیلم قشنگ میشه؟
پس تو باغ چطوری میخواهیم فیلم بگیریم؟
شما تو عمارت و اتلیه کارتو انجام بده .
سوار شد نگاهی به من انداخت و با لبخندی عمیق گفت
خیلی خوشگل شدی ها.
سرم را پایین انداختم با امیر راحت نبودم این حرفش باعث خجالتم شده بود. دستم را گرفت ان را بالا اوردو روی پای خودش گذاشت . از داخل جیبش جعبه کوچکی در اورد و گفت
این انگشتر و دوروزه برات خریدم که از ارایشگاه اومدی بهت بدم.
جعبه را باز کرد نگاهم به انگشتر افتاد . دوپروانه یکی سفید و یکی طلایی روی هم بودند ان را به انگشتم انداخت. زیبایی ان انگشتر باعث شد به دستم خیره بمانم.
نگاهی به من انداخت و گفت
خوشت اومد؟
اره خیلی قشنگه ممنون.
مراسم عروسی باشکوهی که امیر برایم برگزار کرده بود تمام شد. شکوه و عظمت مراسم باعث شده بود که عمه بیشتر از پیش برایم چشم و ابرو نازک کند.
امیر مانند مادری که مراقب نوزادش بود هوایم را داشت.
مراسم که تمام شد من منتظر بودم به خانه مان برویم. همه مهمانها تک به تک رفتند. ما ماندیم و عمه و عمو علی . امید هم کلا نیامده بود.
عمه گفت
نمیخواهید برید خونتون؟
امیر گفت
نه من ویلارو تا فردا اجاره کردم.
عمه دهانش را کج و ماوج کرد و گفت
پس ما میریم.
انها که رفتند. من از شدت استرس از درون میلرزیدم.
امیر دستم را گرفت پله ها را بالا رفتیم و گفت
اینجا ویلای خودمه. اما چون نمیخوام کسی بدونه اینجا رو دارم. همیشه با این یکی ماشینم که اینم کسی ندیده تاحالا میام اینجا خلوت میکنم.
در اتاق خواب را باز کرد دهانم از حیرت باز ماند کل اتاق را با گل های قرمز و شمع تزئین کرده بودند. عکس هایی که در اتلیه انداخته بودیم روی دیوارها نصب شده بود. متعجب گفتم
اینکارها کی انجام دادی؟
خندیدو گفت
خوشت اومد؟
سرتایید تکان دادم امیر دستانش را دو طرف صورتم گذاشت و گفت
چرا اینقدر استرس داری؟
نگاهم را از شرم پایین انداختم. امیر دستم را گرفت مرا لب تخت نشاندو گفت
نمیزارم اب تو دلت تکان بخوره. یه زندگی شاهانه برات درست میکنم.
در کمد را باز کرد پیراهن سفید بلندی که پایین دامنش و دور کمر و استینش خامه دوزی رنگارنگ داشت را بیرون اورد و گفت
اینو عید از فرانسه برات گرفته بودم. قشنگه؟
اره خیلی قشنگه.
پاشو این لباس سنگین و از تنت در بیار اینو بپوش
بدنم از شنیدن این حرف داغ کرد. درسته عقد شده بودیم اما تعویض لباس در حضور او واقعا برایم سخت بود.
امیر به طرف در رفت و گفت
من میرم از پایین چای بیارم.
نفس راحتی کشیدم. امیر که رفت بلافاصله لباسم را تند تند عوض کردم. در مقابل اینه ایستادم . پیراهن خیلی زیبایی بود. چرخی زدم و از زیبایی اش حض بردم. امیر در را گشود کت و شلوارش را در اورده بود لباس استین حلقه ایی و شلوارک تا زیر زانو پوشیده بود و یک سینی که فلاسک و دولیوان در ان بود دستش بود. تا به حال امیر را با این لباس ندیده بودم.
عضلات بازوانش نشان از سالها ورزش کردن داشت.
به او خیره ماندم و تعجب کردم. در مورد امیر باورهای ذهنی غلطی داشتم. در گذشته فکر میکردم اهل همه نوع خلاف و کار بدی است . فکر میکردم او یک ادم لاابالی معتاد یا شاید هم اهل خوردن شراب باشد اما اندام ورزشکارانه اش را که دیدم متوجه قضاوت نا اگاهانه م شدم.
سینی را روی عسلی گذاشت و به طرفم امدو گفت
این تورو تاج و از سرت باز کن راحت باشی .
نتونستم.
دستم را گرفت مرا روی
#پارت209
خانه کاغذی🪴🪴🪴
تخت نشاندو ارام ارام موهایم را باز کرد و سپس با ناز وازش انها را دورم ریخت و گفت
چایتو بخور بگیر بخواب. امروز خیلی خسته شدی. فردا ظهر هم مامانم میخواد برات پای تختی بگیره .
خوشبختانه امید خونه نیست. شب میام دنبالت . میریم شمال. البته این ماه عسلمون نیست ها. باید بریم پاسپورتت و بگیریم هرجای دنیا که بخوای میبرمت.
چایمان را که خوردیم . امیر استکانها را جمع کرد . من دراز کشیدم و زیر پتو رفتم. کنارم دراز کشید. دست نوازشی روی سرو موهایم کشیدو گفت
بخواب عزیزم شبت بخیر.
چشمانم را بستم. اینقدر ارام و مهربان شده بود که اثری از استرس هایم نبود . چهره اشکان مقابل چشمانم امد. چشمم را باز کردم. شیطان را لعنت کردم و راضی به تقدیر و سرنوشتم شدم. من یک زن شوهر دار بودم. خودم راضی به این عقد شدم. امیر هم از دیشب تابه الان جز خوبی و مهربانی چیزی برایم نداشته. من حق نداشتم حتی در ذهنم هم به اشکان فکر کنم خودش یک مدل خیانت به حساب می امد.
با نوازش دست امیر روی موها و صورتم چشمانم را باز کردم.
امیر گفت
پاشو خوشگل خانم صبح شده
سرجایم نشستم. و گفتم
ساعت چنده؟
یازده
من از هشت بیدارم ولی صدات نکردم استراحت کنی
ایستاد کت و شلوار لی سرمه ایی رنگی پوشیده بود که ابهتش را دوبرابر کرده بود.
مقابل اینه ایستاد موهایش را شانه زدو گفت
پاشو عزیزم. به اندازه کافی دیر شده.
برخاستم. امیر گفت
دیدم تو خوابی . دلم نیومد بیدارت کنم. مصطفی رو فرستادم ارایشگرت و اورده اینجا پایین منتظرته که اماده ت کنه برای پایتختی .
از تخت پایین امدم.و دست و رویم را شستم. ارایش شب قبل هنوز روی صورتم بود همه را پاک کردم موهایم را شانه زدم. و گفتم
کجاست؟
پایین منتظرته.
به همراهی امیر به طبقه پایین رفتم.
#پارت210
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر لباسم را روی کاناپه گداشته بود خانم ارایشگر و هم کارش به احترام ما برخاستند. سلام کردم و جلو رفتم. با خوشرویی گفت
به به عروس خانم نچرال زیبا.
رو به امیر ادامه داد
عروسهای دیروزمون همه بینی های عملی و لب و گونه های ژل زده بودن ولی خانم شما نچرال با موی مشکی و بسیار ملیح و زیبا بودن.
امیر لبخندی عمیق زدو گفت
فقط یه گلایه
لبخند خانم ارایشگر جمع شدو گفت
گلایه؟
امیر به طرف نهار خوری دوازده نفره کنار سالن رفت نشست سیگارش را روشن کرد و گفت
من تلفنی که با شما صحبت کردم بهتون چی گفتم؟
همکار خانم ارایشگر مرا روی یک صندلی نشاندو ارام ارام شروع به شانه زدن موهایم کرد. خانم ارایشگر گفت
فرمایشهاتون زیاد بود حضور ذهن ندارم.
بهتون گفتم هرچقدر لازم باشه من هزینه میکنم اما از مواد خوب استفاده کنید.
متعجب به امیر نگاه کردم . ارایشم که تا صبح بهم نخورده بود منظورش را نفهمیدم.
خانم ارایشگر گفت
من همه وسایلم عالی بود اتفاقی افتاد؟
چسب مژه ایی که استفاده کرده بودید چشم خانمم و اذیت کرده بود.
خانم ارایشگر رو به من گفت
چرا بهم نگفتی؟
امیر ادامه داد
اصلا ضرورتی نداشت که وقتی حساسیت داره حتما اون مژه ها را میچسبوندی
اخه خانمتون چیزی به من نگفتند.
من وقتی اومدم تو ارایشگاه چشمهای خانمم قرمز بود . ازش پرسیدم گفت به چسب حساسیت داره
خانم ارایشگر نفس عمیقی کشید و گفت اقای سرداری خانمت گریه کرده بود. ربطی به مواد من نداشت.
تنم از حرف ارایشگر لرزید. لبم را از داخل گزیدم.
امیر نگاهی به من انداخت و گفت
گریه کرده بودی؟
نمیدانستم باید چه بگویم. خانم ارایشگر گفت
بله برادرشون زنگ زدند خانم گریه کردند و حرف زدن من چشمهاشو از اول ارایش کردم.
امیر متعجب به من گفت
سینا به تو زنگ زده؟
سر تایید تکان دادم . خانم ارایشگر فضول گفت
سینا نه . فکر میکنم اسمش اشکان بود.
امیر خیره به من ماند نگاهم را از او گرفتم. از ترس خیس عرق شدم. نگاه مخفیانه ایی به امیر انداختم سرش پایین بود و صورتش کبود شده بود. دستش را روی میز کشید سپس مشت کرد با شصت دستش انگشتانش را لمس کرد سپس ارام دوبار روی میز کوبید و گفت
نمیخواد ارایشش کنید.
#پارت210
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر لباسم را روی کاناپه گداشته بود خانم ارایشگر و هم کارش به احترام ما برخاستند. سلام کردم و جلو رفتم. با خوشرویی گفت
به به عروس خانم نچرال زیبا.
رو به امیر ادامه داد
عروسهای دیروزمون همه بینی های عملی و لب و گونه های ژل زده بودن ولی خانم شما نچرال با موی مشکی و بسیار ملیح و زیبا بودن.
امیر لبخندی عمیق زدو گفت
فقط یه گلایه
لبخند خانم ارایشگر جمع شدو گفت
گلایه؟
امیر به طرف نهار خوری دوازده نفره کنار سالن رفت نشست سیگارش را روشن کرد و گفت
من تلفنی که با شما صحبت کردم بهتون چی گفتم؟
همکار خانم ارایشگر مرا روی یک صندلی نشاندو ارام ارام شروع به شانه زدن موهایم کرد. خانم ارایشگر گفت
فرمایشهاتون زیاد بود حضور ذهن ندارم.
بهتون گفتم هرچقدر لازم باشه من هزینه میکنم اما از مواد خوب استفاده کنید.
متعجب به امیر نگاه کردم . ارایشم که تا صبح بهم نخورده بود منظورش را نفهمیدم.
خانم ارایشگر گفت
من همه وسایلم عالی بود اتفاقی افتاد؟
چسب مژه ایی که استفاده کرده بودید چشم خانمم و اذیت کرده بود.
خانم ارایشگر رو به من گفت
چرا بهم نگفتی؟
امیر ادامه داد
اصلا ضرورتی نداشت که وقتی حساسیت داره حتما اون مژه ها را میچسبوندی
اخه خانمتون چیزی به من نگفتند.
من وقتی اومدم تو ارایشگاه چشمهای خانمم قرمز بود . ازش پرسیدم گفت به چسب حساسیت داره
خانم ارایشگر نفس عمیقی کشید و گفت اقای سرداری خانمت گریه کرده بود. ربطی به مواد من نداشت.
تنم از حرف ارایشگر لرزید. لبم را از داخل گزیدم.
امیر نگاهی به من انداخت و گفت
گریه کرده بودی؟
نمیدانستم باید چه بگویم. خانم ارایشگر گفت
بله برادرشون زنگ زدند خانم گریه کردند و حرف زدن من چشمهاشو از اول ارایش کردم.
امیر متعجب به من گفت
سینا به تو زنگ زده؟
سر تایید تکان دادم . خانم ارایشگر فضول گفت
سینا نه . فکر میکنم اسمش اشکان بود.
امیر خیره به من ماند نگاهم را از او گرفتم. از ترس خیس عرق شدم. نگاه مخفیانه ایی به امیر انداختم سرش پایین بود و صورتش کبود شده بود. دستش را روی میز کشید سپس مشت کرد با شصت دستش انگشتانش را لمس کرد سپس ارام دوبار روی میز کوبید و گفت
نمیخواد ارایشش کنید.
#پارت211
خانه کاغذی🪴🪴🪴بند دلم از این حرف پاره شد. خانم ارایشگر گفت
چرا؟ مگه پاتختی ندارید.
کنسلش کردم.
باور کنید اقا سرداری من کوتاهی نکردم.
برخاست و گفت
هزینه رفت و امدتون . و ارایش امروز روبه حسابتون واریز میکنم خوش امدید.
خانم ارایشگر و همکارش هاج و واج وسیله هایشان را جمع کردند . صدای ضربان قلبم را میشنیدم.
دلم میخواست اویزان این دوخانم شوم و التماس کنم مرا با او تنها نگذارند.
نگاهی دزدکی به او انداختم تمام رگهای گردنش برجسته شده بود.
هرچه ذکر بلد بودم در دلم میگفتم.
ارایشگر و همکارش که رفتند . ارام و محکم قدم قدم به طرفم امد . ناخواسته ایستادم سرم پایین بود و گوشه لبم را میجویدم. امیر گفت
سرتو بگیر بالا منو نگاه کن .
اصلا شهامت چنین کاری را نداشتم. با سرانگشتش ضربه ایی به سرشانه م زدو گفت
باتو بودم. منو ببین.
سرم را بالا گرفتم. اخم هایش درهم بود و چشمانش را براق کرده بود صدایش را بالا برد و با فریاد گفت
منو چی فرض کردی فروغ؟
ازصدای فریاد او یک قدم به عقب رفتم لکنت زبان گرفتم و گفتم
ام....یر ...بببببخدا....
سیلی محکمی به صورتم کوباند و گفت
بخدا؟
روی کاناپه ها افتادم دستم را روی صورتم گذاشتم. نگاهم روی زمین بود چنگی به سرشانه م زدمرا بلند کردو گفت
منو چی فرض کردی فروغ؟ فکر کردی من .....
از حرف زشتی که به خودش زده بود لبم را گزیدم. تکانی به من دادوبا عربده گفت
من باید برم بمیرم که با این اسم و رسمم زنم تو لباس عروس زنگ بزنه به دوست پسر سابقش .
دستم را روی دستش که شانه م را میفشرد گذاشتم و گفتم
بخدا من زنگ نزدم اون زنگ زد
مرا محکم هل داد به دیوار خوردم جلو امد و با عربده گفت
واسه چی جوابشو دادی؟
لبم را گزیدم و گفتم
ببخشید.
ببخشم؟ تو رسما منو یه بی غیرت بی ناموس فرض کردی ها حواست هست؟
من نمیدانم الان باید چی بگم. فقط میدونم که غلط کردم .
غلط کردی غلط بدی هم کردی . کاری کردی که ورق زندگی من با تو برگرده.
تمام بدنم از تهدید امیر لرزید بازویم را گرفت کشان کشان مرا به طرف پله ها برد و گفت
نشون دادی نه لیاقت مهربونی و داری نه احترام.
دستش را گرفتم و گفتم
بگذار برات توضیح بدم.
مقابل پله ها مرا رها کرد ایستادو گفت
توضیح بدی؟ چه توضیحی داری که بدی؟
حق با امیر بود من هیچ توضیحی نداشتم که بدهم. امیربا فریاد گفت
پریشب مگه بهت نگفتم هرچی که تا حالا شده رو بیا فراموش کنیم مردو مردونه اگر قصدت با من زندگیه ....
با هق هق گریه دستم را روی صورتم نهادم و گفتم
بس کن امیر من از شرمندگی تو ....
#پارت212
خانه کاغذی🪴🪴🪴
با پشت دست محکم توی صورتم کوبیدو گفت
خفه شو دهنتو ببند.
دستان خودم توی صورتم کوبیده شد. تیغه بینی م تیر کشید مشتم پراز خون شد. امیر ساعد دستم را گرفت از شدت سوزش بخیه های دستم جیغ کشیدم و گفتم
ای دستم....
کشان کشان مرا به طبقه بالا برد . داخل. اتاق خواب انداخت و گفت
گوشیت کو؟
خون بینی م را با دستم پاک کردم و گفتم
تو کیفم بود.
در کمد را باز کردکیفم را روی زمین تکاند قدم به قدم ارام به عقب رفتم تا انجا که میشد از او فاصله گرفتم. گوشی م روی زمین افتاد ان را برداشت کمی ان را جست و جو کردو گفت
شماره ش کو؟
پاک کردم. بهش گفتم من ازدواج کردم دیگه بهم زنگ نزن بعدهم شمارشو پاک کردم.
شمارشو بگو فروغ
میدانستم امیر اگر با او حرف بزند پشت بندش دعوای بدی راه می افتد . اشکان که حریف او نمیشد اما امیر او را تکه تکه میکرد.
از نگاهش وحشت داشتم سرم را پایین انداختم و گفتم
پاک کردم.
تلفنم را محکم به زمین کوباند و با فریاد گفت
پاک کردی؟ حفظ هم نیستی نه
هردو دستم را مقابل دهانم نهادم اشک از چشمانم جاری شد در دلم خداراصدا زدم. امیر به طرفم هجوم اورد جیغ کشیدم و در خودم مچاله شدم و او به جانم افتاد بدن ضعیف من اصلا طاقت ضربات محکم و پرقدرت او را نداشت زانوانم سست شدو گوشه دیوار نشستم. در خوابم هم نمیدیدم که امیر اینطور مرا کتک بزند.
از من فاصله گرفت و گفت
کاری باهات میکنم هرزگی یادت بره. درسی بهت میدم که بفهمی خیانت به من چه عواقبی داره .
سیگارش را از داخل جیبش در اورد و گفت
تو لیاقت اینهمه محبت و نداری. تو حقت بود همونروزی که داداشت اوردت مثل یه اشغال پرتت کرد جلوی من . مثل الان میزدمت . و میگفتم غلط کردی که منو نمیخوای . بی لیاقتی مثل تورو من نباید راضی میکردم و برات عروسی میگرفتم.
به طرفم که امد در خودم مچاله شدم بلندم کردو گفت
شمارشو بلد نیستی ادرس کافشو که بلدی
لبم را گزیدم دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم
امیر این مسئله تموم شده ست. از دست من عصبی هستی حق داری. منو زدی بهت حق میدم. هیچ اعتراضی هم ندارم.
باهق هق گریه گفتم
هررفتاری هم که بخوای باهام بکنی من بازم بهت حق میدم کار من از غلط هم غلطتر بوده . اما اینکارو نکن. سراغ اون نرو.
#پارت213
خانه کاغذی🪴🪴🪴
تکانی به من دادو گفت
واسه چی داری طرفداریش و میکنی؟ اون اگر مرد بود تو الان اینجا نبودی
با هق هق گریه گفتم
اون مسئله تمام شد رفت تورو خدا کشش نده.
مرا به طرف کمد بردو گفت
لباسهاتو بپوش ضر اضافه هم نزن
اخه تو با اون چی کار داری؟ مگه اون زن تو بوده؟ مگه اون به تو خیانت کرده؟ اون بیچاره اصلا نمیدونست ماعقد کردیم. طرف حساب تو منم. هربلایی قراره سر اون بیاری سرمن بیار.
یقه پیراهنم را گرفت مرا به در کمد کوباندو گفت
برای چی طرفداریش و میکنی؟
دستم را روی دست امیر که داشت خفه م میکرد گذاشتم و گفتم
اون یه ادم بی معرفت و نامرد بود که بقول خودت منو رها کرد تا به خواسته هاش برسه. تو الان عصبانی هستی. اینهمه هم خوبی به من کردی. من میترسم امیر. میترسم تو بری اونجا بزنی یه بلایی سرش بیاری تو دردسر بیفتی. من بجزتو کسی و ندارم اگر تو هم نباشی نمیدونم باید چیکار کنم؟
من با زبون بازی خر نمیشم. لباسهاتو بپوش منو میبری کافه اون بی همه چیزی که به خودش جرات داده به ناموس من زنگ زده.
مانتویم را از داخل کمد در اورد توی صورتم کوبید. ان را پوشیدم در روشویی کنار اتاق دست و صورتم راشستم. شالم را هم روی سرم انداختم مرا از بازویم به دنبال خودش کشید و از خانه بیرون برد. نه خبری از مصطفی بود و نه موتور سوارهایش.حتی گلهای روی ماشین را هم کنده بود. مرا به طرف ماشین هل دادخودش هم سوار شدو گفت
ریموت رازددر که باز شد خدا خدا میکرد عمو علی سرراه ما سبز شود تنها کسی که میتوانست مانع او شود همان عمو علی بود. من که گوشی نداشتم بخواهم به او خبر بدهم.
کمی که راند و نزدیک شهر شد گفتم
امیر هرکاری که بگی من انجام میدم . ولی اینکارو نکن.
اینکارو میکنم هرکاری هم که بگم تو باید انجام بدی
ازت خواهش میکنم. التماست میکنم. این مسیله تمام شده ...
خفه شو فروغ میزنم فکت بیاد پایین ها
بزن هرچقدر اروم میشی منو بزن ولی اینکارو نکن.
کجاست؟
سکوت کرد امیر کناری پارک کرد به طرفم چرخیدو گفت
یادته بهت گفتم دعا کن پنجمین نفری که قراره نقره داغ بشه نباشی؟
#پارت214
خانه کاغذی🪴🪴🪴
اگر نگی کافه ش کجاست از اینجا مستقیم میریم خونه . یه داغی رو بازوت میزارم تا یاد بگیری که به من خیانت نکنی . امشب هم تا صبح باید پیش الکس بمونی.
اشک از چشمانم جاری شد امیر گفت
ده ثانیه فرصت داری که بگی کافه اون بی همه چیز کجاست. این ده ثانیه که تموم بشه دیگه نمیخوام بگی خودم ادرس و پیدا میکنم اما اول تورو هم نقره داغت میکنم امشب هم تا صبح پیش الکس میمونی
ازحرف او لبهایم لرزید و او در حالیکه با مشت روی فرمان میکوبید. شروع به شمارش معکوس کرد.
ده...نه...هشت...هفت....شش...پنج.....چهار....سه....
تندو سریع گفتم
میدان ونک
اتومبیلش را به حرکت در اورد من گفتم
میخوای خودتو تو دردسر بندازی ؟
پوزخندی زدو گفت
عاشقمی نگرانی بلایی سرم بیاد؟
نه عاشقت نیستم. بی کس و کارم تنها پشتوانه زندگیم تویی
لال شو نمیخوام صداتو بشنوم.منم با این حرفها خر نمیشم تو الان نگرانی سراون بلایی بیاد نه من
نه امیر بخدا قسم اینطور نیست. تو اینهمه خوبی به من کردی من نگران کسی باشم که ....
لال میشی فروغ یا بزنم دندونهات خورد بشه.
نزدیک میدان ونک که شد گفت
کدوم طرفی برم؟
با دستم راه رانشان دادم.
مقابل کافه ترمز کردو پیاده شد. دل تو دلم نبود. خدا خدا میکردم پلیس از راه برسدو مانع از دعوای امیر و اشکان شود.
مدتی بعد امیر از پشت گردن اشکان
گرفته بود در حالیکه دهان و بینی اش خونی بود او را کشان تا کنار ماشین اورد. درعقب را باز کرد.و او را داخل انداخت. از خجالت دلم میخواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. هم از وضعیت کتک خورده خودم جلوی اشکان هم از اینکه جواب تلفن اشکان را داده بودم پیش امیر. هم اینکه اشکان به خاطر من کتک خورده بود از شدت خجالت دلم میخواست بمیرم.
امیر پشت فرمان نشست و گفت
واسه چی به زن من زنگ زدی؟
در کمال ناباوری من اشکان گفت
من بهش زنگ نزدم اون به من زنگ زد.
خواستم سرم را به عقب برگردانم که امیر ضربه ایی به بازویم زدو گفت
روبروتو نگاه کن
اشکان ادامه داد
اقا شما چرا منو وارد دعوای زن و شوهریتون میکنی؟ این دفعه دومته که داری میای سراغ من یا پدرم. برو تکلیفتو با خودت معلوم کن واسه چی اینو گرفتی که حالا مجبور شدی کوچه و خیابون دنبال من و بابام راه بیفتی؟
امیر با فریاد رو به او گفت
مرتیکه بی ناموس تو دیروز صبح زنگ زدی به زن من الان این چرت و پرتها چیه که بلغور میکنی ؟
میگم من زنگ نزدم اون به من زنگ زد. من بی ناموس نیستم اقای محترم بی ناموس کسیه که نمیتونه زنش و جمع کنه تو این هفته اخیر دودفعه تاحالا من از کافه م گرفتم پرتش کردم بیرون
سنگینی نگاه امیر را روی خودم احساس کردم اشکان تا نیمه در را باز کرد و گفت
با این قدو هیکلت و اسم و رسمت زشته برات کوچه خیابونها رو بگردی ببینی زنت ....
امیر از ماشین پیاده شد اما در را نبست اشکان در ماشین را بست و خودش را عقب کشید امیر در را از بیرون باز کرد و اشکان را بیرون کشید دستانم را دوطرف گیج گاهم گذاشتم و جیغ میکشیدم. امیر اشکان زا زیر باد مشت و لگد گرفته بود. مردم جمع شدند و اشکان را از چنگال او نجات دادند.
کمی بعد جمعیت متفرق شدند و پلیس امد.
#پارت215
خانه کاغذی🪴🪴🪴
من منتظر بودم که امیر با دیرن پلیس فرار کند اما خودش با پای خودش سمت پلیس رفت به طرف او دست دراز کرد کمی شیشه را پایین دادم. صدای امیر امد که میگفت
مرتیکه عوضی زنگ زده به خانم من. اومدم محترمانه تو کافه ش میگم برای چی مزاحم ناموس من شدی شروع کرده به من چرت و پرت گفتن
دعوا ناموسیه؟
بله . ناموسیه منم میخوام ازشون شکایت کنم.
اشکان تلو تلو خوران جلو امدو رو به پلیس گفت
من نمیدانستم این خانم ازدواج کرده قبلا ما باهم هم دانشگاهی بودیم. ببینید منو به چه روزی انداخته
امیر گفت
من اول که اومدم باهات محترمانه حرف زدم. تو پررو بازی در اوردی . زدمت خوب کاری هم کردم. مزاحم ناموسم شدی کتک خوردی . جلوی ده تا قاضی هم میگم این بیشرف مزاحم زنم شده منم زدمش.
پلیس رو به امیر گفت
شما از ایشون شکایت دارید؟
بله شکایت دارم.
اشکان رو به پلیس گفت
اقا ترو خدا شما یه کاری کن. اخه چه شکایتی اصلا من غلط کردم خوبه؟ نمیدانستم ازدواج کرده
پلیس رو به امیر گفت
شماهم بیخیال شو.
امیر رو به اشکان گفت
یکبار دیگه اگر....
اشکان گفت
من دیگه غلط کنم این کارو تکرار کنم. معذرت میخوام
امیر به طرف ماشین امد از ترس به در ماشین چسبیده بودم و تا جایی که میشد از امیر فاصله گرفتم.
صدای زنگ تلفنش بلند شد. ارتباط را وصل کردو گفت
مامان میشه خودم بهت زنگ بزنم؟ نه نمیارمش. ...کنسلش کن....خودم بهت زنگ میزنم.
ارتباط را قطع کرد و گفت
شنیدی حرفشو؟ بی ناموس کسیه که من دوبار تو این هفته زنش و از کافه م انداختم بیرون . راست میگه اگر سری اول که فهمیدم رفتی اونجا برخورد جدی باهات کرده بودم اینو نمیشنیدم. الان میبرمت خونه بلایی به سرت میارم که دیگه جرات نکنی از این غلطها کنی .
نفسم به شماره افتاد. و گفتم
امیر من....
خفه شو صدا ازت در نیاد .
#پارت216
خانه کاغذی🪴🪴🪴
به کوچه ایی خلوت رفت ریموتی را زد و داخل پارکینگ شد.ماشین مشکی ایی که همیشه سوار بود انجا پارک بود. اتومبیل سفید رنگش را پارک کردو گفت
پیاده شو.
این جابجایی ماشین هایش احتمالا برای اینکه شناخته نشود بود.
از پارکینگ خارج شدیم. حرفی که چند لحظه پیش زدبغض به گلویم اورد ریز ریز اشک میریختم و در دلم از خدا کمک میخواستم.
الان میبرمت خانه بلایی به سرت میارم که دیگه جرات نکنی از این غلطها کنی.
چیکار میخواد باهام کنه؟ الکس یا نقره داغ؟
وارد کوچه شد با دیدن ماشین عمو علی قوت قلب گرفتم.
در اینه بغل ماشین نگاهی به خودم انداختم. جای سیلی امیر روی صورتم سرخ و متورم بود. دهانمم کمی ورم داشت.
سراپای خودم را وارسی کردم.
استین مانتویم خونی بود. سعی کردم ان را پنهان کنم. ریموت را زد ماشین را داخل باغ برد و زیر لب گفت
مثلا خواستم تنها زندگی کنم از گیر. دادن های اینها راحت باشم دست از سر من برنمیدارن.
هردوپیاده شدیم. امان از این سرما که با ترس ادغام شده بود دندانهایم بهم میخورد.
پابرهنه و بدون کفش بودم. شلوار هم پایم نبود. باد در پیراهنم میپیچید و من بیشتر یخ میکردم. مهیارجلو امد و گفت
سلام امیر خان. پدرتون داخل عمارت هستن.
امیر سرتایید تکان داد. به طرف من امد و گفت
بریم. تو
در کنار او گام برداشتم حس سوزش در پایم باعث شد ناله ایی کنم و لنگ بزنم. امیر با اخم به پایین نگاه کرد وبا اخم گفت
کفش هات کو؟
ارام و با ترس کمی خودم را عقب کشیدم و گفتم
کفش هام تو صندوق ماشینه . کفش سفیدها هم تو ویلا موند.
لالی بگی من کفش پام نیست؟
بادی وزید و من خم شدم دامنم را پایین نگه داشتم محکم پشت سرم کوبیدو گفت
پاهات لخته؟
از بازویم گرفت و کشید پله ها را بالا رفتیم. و وارد خانه شدیم . در را که بست با اخم رو به من گفت
تو برای چی بدون شلوار با پای لخت راه افتادی اومدی ؟
نگاهی به عمو علی انداختم و گفتم
سلام
#پارت217
خانه کاغذی🪴🪴🪴
عمو علی با دیدن من هاج و واج گفت
امیر
امیر رو به پدرش گفت
سلام
عمو صدایش را بالا بردو گفت
زهرمارو سلام.
جلوتر امد.ای کاش عمو علی از من حمایت نمیکرد چون میدانستم این حمایت هایش به ضررم تمام میشود.
رودر روی امیر و من ایستاد. کمی به من نگاه کرد و رو به امیر گفت
زدیش؟
از پدرش رو گرداند من اشکهایم را پاک کردم. عمو سرتاسفی توان دادو گفت
چهل ساله با مادرت زندگی کردم از گل نازک تر بهش نگفتم تو یه شب نتونستی ....
به طرف پدرش چرخیدو گفت
من خیلی اعصابم بهم ریخته ست. خواهش میکنم هیچی نگو
تو غلط کردی که اعصابت بهم ریخته ست. این دوتا پاره استخوان جون کتک خوردن از تو رو داره ؟ تو غیرت نداری . مرد مگه رو زنش دست بلند میکنه. من یه حساب دیگه رو مرام و معرفت تو میکردم. میگفتم امیرم نامرد نیست. اما این کارت ته نامردیه.
هیچی نگو بابا من دارم سکته میکنم. بهمم نریز
اعصابت که خورده برو یقه یکی و بگیر هم قدو قواره خودت . اخه نامرد این بچه زدن داشت؟
عمو علی دست مرا گرفت و گفت
بیا بابا بریم خونه خودمون. امید هم نیست بریم من تکلیف تورو با پسرم روشن کنم.
دستم را از دستش کشیدم و گفتم
نه عمو ممنون
ممنون دیگه چیه؟ راه بیفت بیا بریم. تو اینجا امنیت جانی نداری.
پلکی زدم قطره اشکی از چشمم جاری شد ان را پاک کردم و گفتم
نه عمو نمیام.
پوزخندی زد و گفت
چه زهر چشمی هم ازت گرفته جرات نفس کشیدن نداری نه؟ تو اول زندگیته دختر اگر همین اول کاری وا بدی تا اخر عمرت باید وا بدی. منم جند سال پیش که امیر گفت میخواد تنها زندگی کنه وا دادم که الان نه میدونم چیکار میکنه و نه میدونم با کی ها میگرده.
نگاهی به امیر انداختم عمو علی دوباره دستم را گرفت و گفت
بیا بریم . خدابیامرزه پدرتو ولی فکر کن منم باباتم.
خودم را از او رها کردم و گفتم
ممنون. نمیام.
چرا نمیای؟ ازش میترسی؟
سرم را پایین انداختم. عمو علی گفت
من ضمانت میکنم که تو اگر با من بیای نمیزارم امیر اذیتت کنه
دلم میخواست با او بروم اما حالی که از امیر میدیدم میدانستم رفتنم با طلاقم مساویست. به اشکان نامرد که اعتمادی نبود. میمانم نهایت یکی دوبار دیگر هم کتک میخورم ولی در عوض نه در به در میشوم نه اواره و نه مطلقه. ارام گفتم
نه عمو ممنون.
خودت میدونی .
#پارت218
خانه کاغذی 🪴🪴🪴
در را باز کرد و رو به امیر گفت
برای خودم متاسفم. که اینقدر تو تربیت تو کوتاهی کردم.
ازخانه که رفت بلافاصله امیر رو به من گفت
واسه چی بدون شلوار راه افتادی اومدی؟
یک قدم عقب رفتم و گفتم
من راه نیفتادم تو منو کشیدی بردی سوار ماشین کردی
لال بودی بگی شلوار ندارم؟
حالا مگه چی شده؟ من که از ماشین پیاده نشدم.
اگر مجبور میشدی پیاده بشی چی؟ با دامن؟
سکوت کردم. چون به شدت از حمله اش میترسیدم. امیر گفت
مهیار مرد نیست یا ادم نیست جلوی اون باد زده تا زانوهات افتاده بیرون.
.
یقه مانتویم را با یک دست گرفت و گفت
ببین جوجه. من کلی زحمت کشیدم تا این اسم و رسم و بدست اوردم . نمیزارم تو با اینکارهات اسم و رسمم و خراب کنی.
اخه الان گناه من چیه؟ تو منو از خونه کشون کشون اوردی سوار ماشین کردی من کفش هم پام نبود.
لال که نبودی میگفتی شلوار ندارم.
کمی به من نگاه کرد و سپس از من فاصله گرفت
کتش را در اورد روی کاناپه پرت کرد. من مثل کودکی که تنبیهش کردند و گوشه دفتر مدرسه ایستاده همان گوشه ایستاده بودم سیگارش را روشن کرد .
روی دسته کاناپه نشست به زمین خیره ماندو سیگار میکشید خاکسترش را هم روی زمین میتکاند.
بدون اینکه به من نگاه کند گفت
برو لباس درست و حسابی بپوش
دلم لرزید چرا من باید لباس عوض میکردم؟ میخواست منو ببره پیش الکس؟
از پریشب تا وقتی که بفهمد من چنین غلطی کردم اینقدر ارام و مهربان بود و له من محبت میکرد که اصلا باو م نمیشد این همان امیر باشد.
نیمه نگاهی به من انداخت و گفت
مگه با تو نیستم؟
با زانوانی لرزان به طرفش رفتم در دو قدمی اش ایستادم و گفتم
میخوای با من چیکار کنی؟
به جهت اینکه شاید بتوانم حس ترحمش را بیدار کنم اشکهایم را سرازیر کردم و گفتم
میخوای منو از خونه ت بندازی بیرون؟
بابام که بهت گفت بیا بریم منتظر بودم قبول کنی تا زنده زنده آتیشت بزنم.برو لباس هاتو عوض کن
#پارت219
خانه کاغذی🪴🪴🪴
به اتاق خواب رفتم هودی شلواری که خودش برایم خریده بود را پوشیدم.و از اتاق خارج شدم. امیر فیلتر سیگارش را روی زمین انداخت و گفت
شالتم سرت کن. تا حساب تک تک حرفهایی که من شنیدم و پس بدی
این را که گفت فهمیدم میخواهد مرا پیش الکس ببرد.به اتاق خواب رفتم پاهایم از استرس بهم میخورد. نمیدانستم چطور میشد دل او را بدست اورد. شالم را برداشتم . اصلا طاقت رو در رویی با ان سگ را نداشتم .
چشمم به در حمام افتاد ارام در را باز کردم و وارد شدم از داخل کابینت وسایل حمام تیغ را پیدا کردم ان را از داخل جعبه ش در اوردم.
دستی از موهایم گرفت و من را از حمام بیرون اورد. من جیغ کشیدم و از حمام خارج شدم.
امیر هاج و واج گفت
چه غلطی داری میکنی؟
خودم را رهانیدم و گفتم
میخوام خودمو بکشم.
تیغ را از دستم گرفت من با هق هق گریه کنار در حمام نشستم و گفتم
خسته شدم. چند وقته تو تنش و استرسم. چند وقته یا داری منو میزنی یا تحقیرم میکنی از پریشب که داری با من خوب تا میکنی امیدوار شده بودم که میشه با تو خوشبخت بود اما با گندی که زدم تو دیگه قصدت با من زندگی کردن نیست .مرگ بهتر از این زندگیه که من دارم.
تیغ را داخل حمام پرت کرد. مرا از کتفم بلند کرد هل دادوگفت
برو بیرون.
دو قدم با ضربه او رفتم و گفتم
کجا بیام؟
مگه نمیخواستی خودکشی کنی؟
تکان دیگری به من داد من تا درگاه در اتاق خواب رفتم امیر گفت
چرا با تیغ و خونریزی ؟برو پیش الکس سکته کن همونجا بمیر. اون تمیزترهم هست.
زانوانمسست شدو همانجا نشستم . امیر از کتفم گرفت مرا بلندکردو گفت
واسه من داری فیلم بازی میکنی؟ فکر کردی من با این کارهای تو خر میشم؟ گه خوردی خیانت کردی که حالا بخوای اینطوری ماست مالیش کنی.
مرا تا دمدر کشیدو گفت
از این طرف به من چراغ سبز نشون میدی و میگی باشه زندگی کنیم به من فرصت بده بتونم تورو بپذیرم. منم دارم همه زورم.و میزنم که تو ارام باشی و حس امنیت کنارم داشته باشی از اون طرف اون دوزاری بی همه چیز زنگ میزنه جواب میدی؟ واسه جداییتون گریه هم میکنی بعدهم به منم دروغ میگی که چی؟ چشمم به چسب حساسیت داره اره؟
نگاهش سراسر خشم و تهدید شدو گفت
یه درسی بهت بدم فروغ. کاری باهات میکنم که تو تاریخ ثبت بشه. فکر کردی با اسکل طرفی؟
#پارت220
خانه کاغذی🪴🪴🪴
تسلیم شدم. از التماس کردن به او خسته شده بودم. مثل سپری فولادی بود نه دلش به حال اشک و گریه زاری من میسوخت نه حرفم را باور میکرد .
خودش دست کمی از الکس نداشت هم وحشی بود هم حمله میکرد. به هرحال برای من تفاوتی نداشت.
دوباره از کتفم هل دادو گفت
راه بیفت
مقابل در که رسیدیم گفت
کفش هاتو بپوش
کفش نمیخوام کجا میخوای منو ببری؟ همینطوری ببر
با لگد به پایم زدو گفت
کفشتو بپوش
پایم را پس کشیدم و گفتم
کفش ندارم.
مگه تو لیست نبود که بخری؟
خوب الان کجاست؟
امیر با اخم به من نگاه کرد احتمالا اعظم خانم انهارا جابجا کرده بود . دم پایی های امیر را پوشیدم و گفتم
همین خوبه
برو از تو کمد بیار
کفش و میخوام چیکار بیا بریم همینطوری
سپس در را باز کردم و گفتم بیا بریم دیگه الان قراره الکس منو تیکه پاره کنه یا من اونجا سکته کنم بمیرم من الان فقط کفن لازم دارم.کفن داری به من بدی ؟
در را باز کردم امیر به ایوان رفت و گفت
برگرد برو کفشتو پات کن
وارد اتاق خواب شدم کفشم را از داخل کمد در اوردم پوشیدم و به طرف امیر رفتم. میخواستم امتحان کنم شاید با الکس بهتر از امیر میشد کنار امد. کنارش ایستادم و گفتم
بریم.
در را باز کردو گفت
همه راهها رو داری امتحان میکنی نه؟ با گریه زاری نشد.با خرکردن من نشد. با دروغ نشد. با تهدید به خودمو میکشم نشد. حالا زدی تو فاز پررو بازی؟
هرچی فکر میکنم میبینم چه پیش تو باشم چه پیش الکس برای من یکیه. بین تو و الکس مگه چه فرقی هست؟ هردوتاتون حیوون و وحشی هستید
دست امیر انچنان توی دهانم فرود امد که من از پشت سر نقش زمین شدم. احساس کردم لحظه ایی چشمم جایی را نمیبیند. حس داغی و سرگیجه مرا احاطه کرد سعی کردم بلند شوم. دیدم تار شده بود اما در همان حال مهیار را دیدم که هاج و واج به مانگاه میکرد. امیر به طرفم امد چنگی که به کتفم زد انگار خوابی عمیق مرا فرو برد.
متوجه نشدم چند ساعت بود که من خواب بودم بوی سیگار در شامه م پیچید.
#پارت221
خانه کاغذی🪴🪴🪴
با هر نفس کشیدنم حس سوزش در بینی م باعث شدناله ایی کنم. صدای عمه را شنیدم که گفت
چشمشو باز کرد.اطرافم را نگاه کردم امیر بالای سرم بود و عمه روبرویم من هم روی تخت دراز کشیده بودم ؟یر پایم دو بالشت بود و پاهایم بالاتر بود.
دست عمه را روی پیشانی م حس کردم نگاهم به روی عسلی افتاد مشمایی که داخلش چند قالب یخ نیمه اب شده قرار داشت. یعنی عمه جای دسته گل پسرش روی صورتم را زمانیکه من خواب بودم کمپرس یخ گذاشته.
نوازشی روی صورتم کشیدو گفت
خوبی؟
سعی کردم بنشینم عمه کمکم کرد و نشستم. امیر برخاست از اتاق خارج شد عمه رام گفت
چی شده فروغ؟ شما که دیروز خیلی خوب و خوش بودید.صبح هم من زنگ زدم به امیر خیلی خوشحال بود یدفعه چتون شد؟
دلم میخواست با کسی دردو دل کنم برای همین ارام گفتم
عمه من....
صدای امیر مانند برق سه فاز مرا گرفت
دهنتو ببند.
سکوت کردم. امیر وارد اتاق شدو گفت
مامان میشه یه لحظه بری بیرون؟
عمه هاج و واج به من نگاه کرد. و امیر گفت
یک دقیقه ....واقعا ازت معذرت میخوام.
عمه این پا و ان پا کرد و از اتاق خارج شد. امیر در را بست کنارم امد. من که دیگر به ترس و استرسم عادت کرده بودم سعی کردم کمی خودم را از او دور کنم امیر با تن صدای پایین گفت
یک کلمه حق نداری راجع به این مسائل با کسی حرف بزنی ها.
نگاهم روی تخت بود امیر گفت
منو ببین فروغ
سرم را بالا اوردم امیر گفت
حتی یک کلمه هم نمیگی فهمیدی؟
سرتایید تکان دادم .
برخاست و در را باز کرد. عمه گفت
نمیخواهید بگید چتونه؟
چیزی نیست مامان تو نگران نباش
نگران نباشم؟ وقتی اومدم تو چه وصعیتی بودید؟ بود چطور نگران نباشم.اگر اون پسره مصطفی نگفته بود داری چه غلطی میکنی فروغ وقتی بهوش می امد که از ترس میمرد. تو مگه انسانیت نداری؟ دلم خوش بود زن گرفتی سرو سامون پیدا کردی. نمیدونستم تازه اول دل نگرونیم باهاته. یه ذره از بابات یاد بگیر چهل ساله احترام منو نگه داشته تو بیست و چهار ساعت....
بسه مامان من خیلی داغونم. داری کلافه م میکنی
اخه برای چی زنتو زدی به این روز انداختی؟ مشکلش چی بود ؟ دیشب چه اتفاقی بینتون افتاده که باعث شده تو اینقدر بهم بریزی؟
سرش را به امیر نزدیک کرد و ارام طوری که من نشنوم گفت
دختر نبود؟
امیر با کلافگی دو قدم از او دور شدو گفت
چی میگی مامان؟
خوب میخوام مشکلتو حل کنم. میگم خوب این اتفاق رو نباید قضاوت کرد اگر این مسئله ناراحتت کرده بگو من ببرمش دکتر زنان ....
#پارت222
خانه کاغذی🪴🪴🪴
بسه مامان...
نفس پرصدایی کشیدو گفت
ساعت نه شبه . بابا تنهاست. تو نمیخوای بری به زندگیت برسی؟
داری منو از خونه ت بیرون میکنی؟
نه تو تاج سر منی همینجا پیشم بمون ولی ازاین حرفها نزن
من هرچی فکر میکنم دیشب شما دوتا خوب و خوش بودید من ازتون خداحافظی کردم و رفتم شب تا صبح اخه چه اتفاقی ممکنه بین شما دونفر افتاده باشه که تو زنتو بزنی به این روز بندازی؟
مکثی کردو گفت
من موهامو تو آسیاب سفید نکردم. یا اجازه بده من ببرمش دکتر یا بگذار روحساب بچگیش. پدر مادر بالا سرش نبوده یه اشتباهی کرده. تو مرد باش گذشت کن.
از حرف عمه ناراحت شدم اما جرات نداشتم حرف بزنم. امیر کمی صدایش را بالا بردو گفت
توموهاتو تو اسیاب سفید نکردی. موهاتو دکلره کردی این رنگی شده. لطفا تو زندگی من دخالت نکن مامان
دستت درد نکنه امیر اقا. این جواب مادرته؟
مادر من عزیزمن تو جات روی سر منه . به من بگو شاه رگتو برام بده بهت نه نمیگم اما تو زندگی خصوصی من و زنم دخالت نکن.
عمه با کلافگی رو به من گفت
تو بگو چتونه. بگو مشکلتون چیه من کمکتون میکنم. من یه مادرم دارم از نگرانی میمیرم.
نگاهی از گوشه چشم به امیر انداختم خیره به سقف بود عمه گفت
چرا نمیگی فروغ؟ چرا حرف نمیزنی؟ ازش میترسی؟
مکثی کردو گفت
حقم داری که بترسی. دور بازوش با دورکمرتو یکیه اینطوری هم که ازت زهرچشم گرفته. منم بودم میترسیدم حرف بزنم. من ازت معذرت میخوام اونشب تو خونه ما تو گفتی که امیر کتکت میزنه من باور نکردم. تو گفتی که ....
عمه هم داشت بلایی به سرم می اورد که عمو علی اورده بود اگر امیر میفهمید من حرفی از خانه به عمه گفته م دعوا از سر شروع میشد . ارام گفتم
میشه ادامه ندی عمه جان
عمه گفت
من اصلا باور نکردم که امیر میخواسته تو رو اویزون کنه سگشو برات بیاره یا بخواد بسوزونتت اما الان که میبینم میفهمم همه کار ازش بر میاد.
#پارت223
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر پوزخندی به من زدو گفت
گند کاری هات پشت هم داره رو میشه. یعنی فرصت نفس کشیدن بهت نمیده میبینی ؟
عمه گفت
چیزهایی راجع بهت گفت که من ناراحت شدم چرا در مورد پسر من اینطوری حرف میزنه اما الان میبینم دروغ نمیگه . تو خیلی ....
امیر به طرف مادرش رفت و گفت
من به قول فروغ با یه حیوان فرقی ندارم . ازت خواهش میکنم اگر میخوای اینجا بمونی در مورد این مسائل حرف نزن.
نه برای چی اینجا بمونم؟ من خواستم به فروغ کمک کنم خودش نمیخواد. شکایتی هم از تو نداره میبینی که ساکت نشسته هیچی نمیگه. از اینکه حاصل سی و هفت سال زحمتم شده تو واقعا ...
امیر با کلافگی گفت
ای وای...مامان بسه ترو خدا
من از این دختر شرمنده م. نمیتونم تو صورتش نگاه کنم. چون تو حاصل تربیت منی
کیف دستی اش را برداشت و گفت
زورت به این یه ذره بچه بی کس رسیده؟ خدارو خوش میاد یه نگاه به قدو هیکل خودت بنداز یه نگاه هم به فروغ بنداز. کارت نامردی نیست ؟
ماشین اوردی یا بگم مصطفی برسونتت؟
نه خودم گورمو گم میکنم. ماشین دارم.
عمه که رفت.امیر رو به من گفت
دهنت چفت و بست نداره نه؟
برخاستم از تخت پایین امدم و در روشویی داخل حمام دست و صورتم را شستم.
به لطف کمپرس کردن های عمه خوشبختانه اثری از کبودی و ورم در صورتم نبود فقط زیر گونه م از اولین سیلی ایی که صبح خوردم کمی قرمز بود. از سرویس خارج شدم امیر در اتاق نبود. هودی شلوارم را در اوردم لباس دیگری پوشیدم . تمام بدنم تکه تکه کبود شده بود و درد میکرد. بخیه های دستم یک در میان دوباره باز شده بود و از لای زخمم زرد اب بیرون زده بود این یعنی عفونت .
اهی کشیدم در این خانه من نه اختیاری نداشتم. که بخواهم چرک خشک کن بخورم یا دستم را پانسمان کنم. به امیر هم اگر میگفتم ممکن بود همین بحثی برای شروع تازه باشد.
اوخودش میدانست که من دستم بخیه دارد. یاد ضرباتی که به من میزد و من همین دستم را سپر کرده بودم افتادم خون روی مانتو و هودی م را هم کور نبود و میتوانست ببیند.
وارد اتاق شد سراپایم را ورانداز کردو گفت
چیزی کوفت نمیکنی؟
متعجب گفتم
چی؟
نه صبحانه خوردی نه نهار . اگر چیزی کوفت میکنی زنگ بزنم از بیرون برات بیارن
از او رو گرداندم و گفتم
نه کوفت نمیکنم.
بلند شو از اینجا بیا بیرون جلوی چشم من بشین
برخاستم . گاهی میگه از جلوی چشمم برو گاهی میگه بیا جلوی چشمم بشین.
الان میخواد دعوارو از سر شروع کنه. لابد میخواد بگه چرا به مامانم گفتی میخواستم بسوزونمت. چرا به مامانم گفتی میخواستم اویزونت کنم.
روی کاناپه نشستم و دستم را در آغوش خودم گرفتم. اصلا نمیخواستم متوجه دردهایم باشد و سعی داشتم صاف بشینم و بدون ناله باشم.
مقابلم نشست و سیگار دیگری روشن کرد. ناخواسته سرفه کردم . و نگاهم را به پایین انداختم. کمی بعد گفت
از غلطی که کردی و اتفاقاتی که بین ما افتاده به پدر و مادر من کلمه ایی حق نداری بگی
#پارت224
خانه کاغذی🪴🪴🪴
منو نگاه کن
سرم را بالا اوردم اینکه چقدر با من به خوبی و مهربانی رفتار میکرد و من طوری خرابش کرده بودم که بعید میدانستم این رابطه درست شود. احساساتم را بیدار کرد. من بی دفاع و بی پناه بودم یک نفرهم که خداسرراهم گذاشته بود را با خریت خودم به دشمن تبدیل کردم. او نه دیگر محبتی به من میکرد و نه اعتمادی که داشت که اجازه دهد من ازادانه زندگی کنم.
اشک در چشمانم جمع شد. میدانستم از حالا به بعد مثل اسیری در دستان او هرروز شکنجه میشوم. هیچ راه نجاتی هم برایم نمیگذارد که من با تلاش خودم را نجات دهم.
امیر کمی به چشمانم نگاه کرد متوجه خیسی چشمم شد. نگاهش را از من گرفت و گفت
بلند شو برو یه چایی درست کن
برخاستم. تا بحال اجازه نمیداد دست به سیاه و سفید بزنم اما با بی لیاقتی خودم را به اینجا رساندم. این که یک چای ساده بود اما از حالا به بعد انتظار شام و نهارو نظافت خانه به این بزرگی را هم از من داشت
چای ساز را روشن کردم و در اشپزخانه نشستم. زرد اب زخمم بلیزم را مرطوب کرده بود. نگاهی به او که پشت به پشت هم سیگار میکشید انداختم . خواستم بگویم سرم شستشو دارد یا نه
اما سریع پشیمان شدم. الان میخواد بگه به جهنم .
پوزخندی به خودم زدم از کسی که به قصد کشتن مرا زده بود انتظار سرم شستشو برای زخمم داشتم.
دکمه چای ساز که پرید قوری را برداشتم درقوطی ها را یک به یک باز کردم چای را دم کردم و یک لیوان برای او ریختم در یک سینی کنارش هم قندان گذاشتم و مقابلش نهادم. دوباره به اشپزخانه رفتم و روی صندلی نهار خوری نشستم. بدن درد شدیدی داشتم . از شدت درد ضعف مرا گرفته بود بسیارهم گرسنه بودم. دستم را روی میز و سپس سرم را روی دستم نهادم هر دودقیقه یکبار صدای فندک زدن امیر می امد بوی سیگار در خانه پیچیده بود و نفسم سنگین شده بود. سرفه ایی کردم . دلم میخواست کمی پنجره را باز کنم اما ترجیح دادم در همان حال بمانم تا اینکه صدای اورا در بیاورم.
کمی بعد همانجا روی کاناپه ها با همان شلوار لی و بلیز کتان و بدون پتو دراز کشید ساعد دستش را روی چشمانش نهاد وگویا خوابش برده بود. از خوابیدن او استفاده کردم. ارام و اهسته برای خودم یک لیوان اب قند درست کردم تا از شدت ضعفم کم شود.
وارد اتاق خواب شدم . برای اینکه نصفه شب به اتاقم نیاید پتویش را از داخل کمد برداشتم و روی میز مقابلش نهادم و وارد اتاق شدم.
ایکاش جای مسکن هایش را میدانستم. یکی میخوردم تمام بدنم یکپارچه درد میکرد . دراز کشیدم. و اتفاقات امروز را مرور کردم. اشکان نامرد از ترس امیر به دروغ گفت من به او زنگ زدم.
یاد حرفهایش افتادم جلوی امیر همه شخصیتم لگد مال شد. خانمت و من دو دفعه تو این هفته از کافه م انداختمش بیرون.
منه احمق تو ارایشگاه هم دلم لرزید که به حرفش گوش کنم او برایم وکیل بگیر نبود.
#پارت225
خانه کاغذی🪴🪴🪴
از درد و ضعف و ناراحتی خوابم نمیبرد.مضطرب فرداهایم با امیر بودم. کار تمام شده بود عقد دایمش هم شده بودم راه برگشت نداشتم. شهامت اینکه بخواهم با او حرف بزنم را هم نداشتم.
گوشی به ان گران قیمتی را برایم خریده بود و بعد خیلی راحت شکستش. تنها سرگرمی م را هم از من گرفت.
چشمانم گرم شدو خوابیدم. مثل روال هرروز صدای زنگ ایفن بیدارم کرد. چشمانم را باز نکردم اما بیدار بودم. اعظم خانم وارد شدو سلامی که هیچ وقت پاسخ نمیگرفت را کرد. صدای بلند امیر از دور مرا بی اختیار بلند کرد.
فروغ
از همانجا گفتم
بله
لای در ظاهر شد. کمی نگاهم کرد و داخل امد. در را که بست قلبم شروع به تند تپیدن کردن روی کاناپه روبرویم نشست و گفت
یک کلمه هم حق نداری با اعظم خانم حرف بزنی.
سرتایید تکان دادم. نگاهی به دستم انداخت و گفت
چیرو استینت ریخته؟
نگاهی به استین لباسم انداختم زرد اب و خون آبه کل ساق دستم را گرفته بود دستم را در خودم جمع کردم و گفتم .
چیزی نیست
بزن بالا ببینم دستتو. زخم دستت اینطوری شده؟
لبم را از داخل گزیدم. لعنتی ترسناک برخاست کنارم نشست و دستم را گرفت من تسلیم دستم را به او دادم و رویم را به جهت مخالف گرداندم.
استینم را بالا زد لباسم به زخمم چسبیده بود. هینی کشیدم و ناخواسته کمی دستم را کشیدم امیر دوباره دستم را گرفت و گفت
عفونت کرده؟
سرم را گرداندم تمام زخمم ملتهب بود و چرک و عفونت از لابه لایش بیرون زده بود.
رو به من گفت
چرا چیزی نمیگی؟
لحظه ایی به او نگاه کردم. و سرم را پایین انداختم . بلایی بود که خودش بر سرم اورده بود.
برخاست و گفت
پاشو ببرمت دکتر تمام این بخیه هاباز شده.
لبم را گزیدم و گفتم
دکتر نمیخواد یه سرم شستشو....
با این چیزها حل نمیشه عفونت همه جاشو گرفته
#پارت226
خانه کاغذی🪴🪴🪴
بدنبال مکث من گفت
پاشو دیگه
برخاستم مانتوی دیگری از داخل کمد در اوردم ان را پوشیدم. ایکاش اجازه صبحانه خوردن را میداد. خودش مگر آدم آهنی بود . اصلا احساس گرسنگی نداشت.
شالم را هم روی سرم انداختم.
از اتاق که خارج شدیم اعظم خانم گفت
سلام.
پاسخش را دادم. امیر توی صورتم خم شدو زیرلبی گفت
مگه نگفتم یک کلمه هم حق نداری حرف بزنی؟
متعجب خواستم بگویم جواب سلامش را دادم که اشاره کرد هیس
اعظم خانم گفت
امیر خان صبحانه حاضره.
به طرف اشپزخانه که رفت من هم خوشحال شدم. و به دنبالش رفتم. اعظم خانم گفت
دیشب فراموش کردید چای ساز و خاموش کنید سوخته تو کتری اب گذاشتم تا بجوشه
نفس پرصدایی کشید گوشه لبم را گزیدم مخفیانه به او نگاه کردم و او حرفی نزد. لقمه نان و پنیری خوردم و لیوان شیر گرم را سرکشیدم . کمی بعد امیر گفت
خوردی؟
من دلم میخواست هنوز بخورم اما حرفش باعث شد سرتایید تکان دهم برخاست و گفت
پاشو بریم.
به دنبالش راهی شدم از خانه خارج شدیم. برف روی زمین را پوشانده بود. مهیار و مصطفی وسط حیاط بودند مصطفی گفت
امیر خان این سگ ماده ایی که بستیم کنار الکس حالش خوب نیست
یعنی چی خوب نیست؟
از صبحه بلند نشده
سریع زنگ بزن به کیومرث بعد یه دامپزشک بیار ببینه چشه. نمیره بیفته گردن ما
رو به من گفت
تو برو تو ماشین.
من سریع اطاعت کردم خودش به طرف لانه الکس رفت ورو به مصطفی گفت
تو نمیخواد بیای .
لای در ماشین را باز گذاشته بودم. بوی برف را دوست داشتم.
مهیار رو به مصطفی گفت
این بدبخت با چه امید و انگیزه ایی زن این شده؟
مصطفی سرش را به طرف من گرداندو گفت
نمیدونم.
دیروز انچنان زد تو دهنش که از حال رفت
دوبارتاحالا میخواسته بندازش جلوی الکس من نگذاشتم . یکبار که منو زد.
اوایل کنجکاو بودم که چه نسبتی باهاش داره؟ اهل این برنامه هانبود که خانم تو خونه ش بیاره من تاحالا ندیده بودم.
منم اوایل شک کرده بودم که این سرو کله ش از کجا پیدا شد. صحبتی از زن گرفتنش نبود. رفت و امد پدرو مادرش و که به اینجا دیدم شکم برطرف شد. دیروزهرچی خواهش تمنا کردم که ولش کنه گوش نداد. جنازه دختره رو برده بود تو لانه الکس من هم من به مادرش زنگ زدم بنده خدا بلافاصله اومد. دختره رو کشیدش بیرون.
این دختره لابد چشمش به مال و منال و خونه زندگیش خورده قبول کرده
#پارت227
خانه کاغذی🪴🪴🪴
دیروز با یه وضعی اوردش خونه . کفش پاش نبود لباسهاش خونی بود سرو صورتش داغون بود.
رفته بودند خانه بابای امیرخان من جلو اسانسور بودم در باز شد دختره با یه لحنی خیلی بد داد زد سر امیر خان چند دفعه بگم با من حرف نزن .
با خودم گفتم الانه که ببندش به ماشین تا خونه بکشش اما هیچی بهش نگفت
خدا به دادش برسه . من که جرات دخالت کردن ندارم.
منم جرات ندارم.
امیر را دیدم که از دور می امد ارام در ماشین را بستم. نزدیک انها امد چیزی را به مصطفی گفت و سوار ماشین شد مرا به کلینیک برد. اینبار از هر سری دردناک تر بود. از ترس امیر حتی ناله هم نمیکردم.
مرا به خانه بازگرداند و گفت
من باید برم دفتر . تلفن خونه هست اگر کاری داشتی بهم زنگ بزن
با خودم گفتم
من غلط کنم با تو کار داشته باشم.
اعظم خانم مشغول پختن غذا بود. داخل اتاق خواب لب تخت نشستم. کمی بعد اعظم خانم لای در ایستادو گفت
خانم نهارمیل دارید؟
این بهترین فرصت بود که سیر شوم امیر هم نبود . برخاستم و گفتم
بله
وارد اشپزخانه شدم و نهارم را خوردم. یک لیوان هم برایم چای ریخت اینکه تمام کارکنان خانه وحشت امیر حرف نمیزدند خیلی برایم جالب بود چطور اینهمه ادم را مجاب کرده هر طور که میخواهد رفتار کنند.
چایم را هم خوردم . مابین دارو هایم مسکن نبود . رو به اعظم خانم گفتم
شما قرص مسکن دارید؟
متعجب به من نگاه کردو گفت
نخیر
تو این خانه هیچ دارویی نیست؟
من نمیدونم.
ناامید از حرف او به اتاق خواب رفتم. و دراز کشیدم . دلم میخواست امیر مثل روز عروسیمان شود. با ناز و نوازش و مهربانی با من رفتار کند. لامذهب اصلا راهی برای جبران جلویم نمیگذاشت. تمام درهارابسته بود.
ساعت هشت شب بود و من در ان خانه تنها بودم. فکری به ذهنم خطور کرد تلفن را برداشتم شماره اش را گرفتم. کمی بعد گفت
الو
سلام.
کمی منتظر ماندم پاسخ سلام ن را هم ندادو من گفتم
کی میای؟
چیکار داری؟
اخه شب شده من از تنهایی میترسم.
خیلی خوب کاری نداری؟
داری میای برای من قرص مسکن میگیری؟
برای چی؟
سرم درد میکنه
کاری نداری؟
نه خداحافظ
ارتباط را بی خداحافظی قطع کرد. همانجا کنار تلفن نشستم لعنتی خانه را با دوربین تحت کنترل داشت و من اصلا هیچ جورا نمیتوانستم لااقل کمی انجا بچرخم حوصله م به شدت سر رفته بود.
هنوز چیزی نگذشته بود که در باز شد وارد خانه شد متعجب برخاستم امیر گفت
درو چرا قفل نکردی؟
مکثی کردم و گفتم
باید قفل میکردم؟
وقتی تو خونه تنهایی درو قفل کن
وارد اشپزخانه شد از داخل کابینت یک عدد قرص در اورد ان را روی میز گذاشت و گفت
بیا
با هزار ترس و لرز وارد شدم و اشاره ایی به قرص کردو گفت
اینم مسکن. سگ کیومرث داره میمیره. دکتر اومده بالا سرش من ته باغم.
#پارت228
خانه کاغذی🪴🪴🪴
سرتایید تکان دادم . امیر خانه را ترک کرد.
فکری به ذهنم خطور کرد. من دیگر عقد امیر بودم. راه برگشتی هم نداشتم. به قول خودش مبارزه هم بلد نبودم باید از راه دیگری پیش بروم. حالا من سعی کنم دل اورا بدست بیاورم.
دو دل شدم نکنه باز بگه داری خرم میکنی و میخوای گولم بزنی ؟ باید اینقدر این کار را با مهارت انجام میدادم که متوجه نمیشد اول از همه اینکه باید این حس تنفر به او را از خودم دور میکردم تا کارهایم واقعی تر باشد. دوم اگر حس کند تکیه گاه من است شاید در رفتارش تاثیر بگذارد.
روی مبل نشستم . تمام افکارم را روی جذب امیر متمرکز کردم. نیم ساعت صبر کردم و دوباره تلفن را برداشتم شماره اش را گرفتم و کمی بعد گفت
الو
ارام گفتم
تموم نشد؟
نه. واسه چی بی خودی زگ میزنی دستم بنده
من از تنهایی میترسم . شب شده بیا دیگه
خیلی خوب
یا بیا منم ببر پیش خودت یا بیا خونه
ارتباط را قطع کرد یک ربع بعد در را باز کرد و وارد خانه شد با اخم گفت
واسه چی بیخودی به من زنگ میزنی. مگه نگفتم دستم بنده کار دارم.
برخاستم و گفتم
من فوبیای تنهایی دارم. همش میترسم توهم زدم که پشت پنجره ها کسی هست همش سایه میبینم.
از چی میترسی؟ این خونه دیوارهاش بلنده کسی نمیتونه بیاد تو. یه تبلت دست مهیاره که دوربین مداربسته حیاط و کوچه را داره نگاه میکنه خودشم که همیشه جلو در عمارت داره راه میره از چی میترسی؟
از تنهایی میترسم.
بتمرگ سرجات واسه من فیلم بازی نکن
فیلمه؟ نکنه فکر کردی دلم واسه تو تنگ شده میگم بیا خونه گیر بده به من بعد هم منو بزن . میگم میترسم
تو از هیچی نمیترسی فروغ منو سیاه نکن
خواست در را باز کند تند تند به طرفش رفتم و گفتم
نمیشه منم بیام؟
نخیر نمیشه . اونجا ده تا مرد وایساده تورو کجا ببرم؟
خوب وقتی تو هستی کی جرات داره به من نگاه کنه ؟
برو فروغ تو مخی نشو.
دوباره رفت. خوب این برای شروع بد نبود. نیم ساعت که گذشت امیر دوباره امد با تلفن حرف میزد.
الان راننده ش میاد بده سگ و ببره. خوبه الکس و مریض نکرده
#پارت229
خانه کاغذی🪴🪴🪴
وارد سرویس شد دست و رویش را که شست نگاهی به من انداخت و به اشپزخانه رفت . من همچنان ایستاده بودم و نگاهش میکردم. امیر یک عدد چای برای خودش ریخت. نگاهش به من افتادو گفت
چای میخوری؟
دلم میخواست بگویم بله ولی به ناچار سرم را به علامت نه بالا دادم. با چایش امدو روی کاناپه ها نشست. و سپس گفت
بشین.
ارام روبرویش نشستم و سرم را پایین انداختم. کمی با تلفنش کار کرد و سپس گفت
اون کنترل و بده
خواستم کنترل را به او بدهم دست پاچه شدم . کنترل را زدم به لیوان چایش و چای روی پایش ریخت. هینی کشیدم و عقب رفتم. با ترس به او نگاه کردم. چای داغ بود امیر نگاه چپ چپی به من انداخت .بلافاصله گفتم
ببخشید
برخاست به اتاق خواب رفت من هم بلند شدم دستمال برداشتم میز را خشک کردم و در یک سینی دولیوان چای ریختم و روی میز نهادم.
از اتاق بیرون امد بازهم آستین حلقه ایی و شلوارک پوشیده بود.نیمه نگاهی به او انداختم باز سعی کردم حس تنفری که داشتم را از خودم دور کنم.
مقابلم نشست نگاهی به سینی چای انداخت و چیزی نگفت. فیلمی مثل خودش وحشی گذاشته بود و نگاه میکرد. من هم پایم را ریتمیک تکان میدادم و اطراف را نگاه میکردم چایش را خورد و گفت
پاتو تکون نده داری عصبیم میکنی
بلافاصله صاف نشستم.
فیلم که تمام شد تلویزیون را خاموش کرد و به اتاق خواب رفت با پتویش امد.
روی کاناپه ها دراز کشید. من هم برخاستم و به اتاق خواب رفتم. تا زمانیکه این جدا خوابی ها ادامه داشت رابطه امیر با من خوب نمیشد. این خوب نشدن رابطه هم یعنی از صبح تا شب درو دیوار را نگاه کنم حق بیرون رفتن نداشته باشم گرسنه بمانم. هم صحبت نداشته باشم . کتک بخورم اخم و تخمش را تحمل کنم استرس داشته باشم.و هزار بلا را تحمل کنم. من با قبول عقد شدن امیر بزرگترین غلط زندگی م را کرده بودم. اما حالا که راهی برای برگشت نداشتم باید کاری میکردم تا راحت زندگی کنم.
دو ساعت صبر کردم. سپس پتویم را برداشتم از اتاق خارج شدم روی کلناپه دونفره مچاله شدم صدای خواب الود امیر امد
چته نصفه شبی؟
ارام گفتم
بیدارت کردم؟ ببخشید. خواب بد دیدم. یکم ترسیدم. اومدم پیش تو بخوابم.
اونجا که جات نمیشه اخه؟ مگه دیوانه ایی از چی میترسی؟
نه خوبم.
تو اون یه ذره جا چطوری خوابیدی؟
خوبه اگر اذیت شم زمین میخوابم.
زمین سرده بلند شو برو تو تخت بخواب
من الان جام خوبه تو مشکلی داری؟
هر گوری که دوست داری بگیر بکپ.
سرجایم خوابیدم . اما خوابم نمیبرد. دم دمای صبح بود . که فکری به ذهنم خطور کرد و خودم را طوریکه به میز بخورم و سر صدای لیوان ها در بیاید خودم را از کاناپه انداختم. باصدای لرزش میز امیر از خواب پریدو گفت
چی شده؟
نفس پرصدایی کشیدم و گفتم
افتادم.
صدایش را بالا بردو گفت
ای بر اجدادت لعنت که خواب نصفه شبم از من گرفتی. تو دیگه چه بلایی بودی به سر من نازل شدی؟
برخاستم خودم را جمع و جور کردم و با صدایی ارام و گرفته گفتم
خواب بودم امیر خوب افتادم. از قصد که نکردم.
سرجایش نشست سیگارش را روشن کردو گفت
بلند شو برو مثل ادم سرجات بکپ
اخه تنهایی میترسم
کامی از سیگارش گرفت و حرفی نزد. من هم چشمانم را بستم و خودم را به خواب زدم.
#پارت230
خانه کاغذی🪴🪴🪴
صبح شد با صدای زنگ آیفن بیدار شدم. امیر در را به روی اعظم خانم گشود میدانستم که الان بلافاصله به اتاق میرود تا لباسش را عوض کند کمی صبر کردم و برخاستم وارد اتاق خواب شدم امیر بلیز تنش نبود.
تمام بدنش عضله ایی و تکه تکه بود با دیدن او هینی کشیدم و گفتم
ببخشید
تی شرتش را پوشیدو گفت
خیلی داری اذیت میکنی ها حواست هست؟
نزدیکم امد سعی کردم بر ترسم غلبه کنم و گفتم
از من بدت میاد ؟
خیره خیره به من نگاه کرد و من گفتم
من ادم نمک به حرومی نیستم.خوبی هایی که بهم کردی و یادم نمیره. تو خیلی از من عصبانی شدی منم بهت حق میدم کارمن خیلی اشتباه بودولی بخدا قسم من نمیخواستم تورو ناراحتت کنم.
نمیخواستی منو ناراحت کنی تو به طور محرض به من خیانت کردی. به من دروغ گفتی
اینطوری نگو امیر.
کارت چه معنی ایی میده. عقد منی لباس عروسیت با من تو تنت بوده من جلو درارایشگاه منتظر تو بودم اما تو داشتی با یکی دیگه حرف میزدی.
اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
مادرت حرف قشنگی زد گفت اگر فروغ خبط و خطایی داشته بگذار رو حساب بچگیش . بگذار رو حساب اینکه پدرمادر بالاسرش نبوده تو مرد باش و ببخش.
تچی کرد و گفت
نه ،خر نشدم از یه راه دیگه برو.
اشکهایم را پاک کردم و گفتم
حاضرم یه بار دیگه هم همونطوری که منو زدی باز منو بزنی ولی بگی که منو بخشیدی. تو نمیتونی بفهمی که الان چقدر من حالم بده و عذاب وجدان دارم.
سرش را به علامت نه بالا دادو گفت
اینم فایده نداشت. نشدم.
به چشمانش خیره ماندم و گفتم
میخوای چیکار کنی؟
دست به سینه مقابلم ایستاد و من با گریه گفتم
میخوای منو طلاق بدی ؟ بعد هم از خانه ت بندازیم بیرون و لابد از سر ترحم یه کمم پول بندازی کف دستم اره؟
پوزخندی زدو گفت
ببین جوجه من صدتا مثل تورو تشنه میبرم لب چشمه بر میگردونم. بد غلطی کردی. غلطت هم تاوان داره باید پسش بدی. اونروز که فهمیدم بابای منو خر کردی تورو برده کافه اون دوزاری اگر سفت و سخت جلوت وایساده بودم این غلط و نمیکردی. از روزی که اومدی تو این خانه سراین پسره ی مدام. بهت اوانس دادم . این سری اخرت بود اینبار درسی بهت میدم که تا اخر عمرت هرجا این کلمه خیانت و شنیدی یادت بیفته امیر چیکارت کرد.
#پارت231
خانه کاغذی🪴🪴🪴
مقابل در ایستادم . راهش را بستم و گفتم
تاوانش چیه بگو؟
کمی به من خیره ماند من گفتم
خوب ببخشید دیگه
مرا کنار زدو گفت
هروقت خواستی بفهمی من چه حالی دارم برعکس فکر کن. فکرکن من یه دوست دختر داشتم که جلوی در ارایشگاه وقتی اومدم دنبال تو اول با اون تلفنی حرف زدم بعد اومدم سراغ تو باهزار دروغ و دغل هم پیچوندمت .
خیره به چشمان امیر ماندم و گفتم برای یه دختر خیلی سخته بره منت کشی. من پارو غرورم گذاشتم اومدم جلو دارم میگم ببخشید غلط کردم.
چون ترسیدی . نه پشیمونی و نه از این اتفاقات ناراحت. تو میترسی که نکنه موقعیتت به خطر بیفته.
چه موقعیتی از من قراره به خطر بیفته
تو ترسیدی که مبادا دوباره کتک بخوری. بگذار خیالت و راحت کنم. ضعیفی میترسم بزنمت یه بلایی سرت بیاد . یکم حال و اوضاعت بهتر بشه یه چیزهایی و یادت میدم. کاری باهات میکنم هرز پریدن و خیانت کردن از یادت بره.
سکوت کردم امیر انگار ته دلم را میخواند کمی بعد گفت
من به این آسونی ها امیر خان نشدم. بیست ساله ورزش کردم. تو قفس جنگیدم. بوکس کار کردم مبارزه کردم. هر پرونده ایی که دست گرفتم پیروز شدم. کلی حواسمو جمع کردم که مبادا کاری کنم شکست بخورم. کلی فکر کردم که چیکار کنم وجه م خراب نشه.هنوز یه معامله اشتباه نداشتم. هنوز یه جا بی انصافی نکردم که شاکی داشته باشم. یه دفعه تو از راه برسی من و انگشت نمای مردم کنی؟
سکوت کردم امیر ادامه داد
من به تو اعتماد کنم مثل یه ملکه باهات برخورد کنم بهت بگم تو خانم این خانه ایی در عوض تو کاری کنی کسی که من سگمم نمیدم دستش برگرده به من اون حرفها رو بزنه؟ به من بگه بی ناموس بی غیرت؟ بیفته سر زبون همه که زن امیر سرداری دوست پسر داره اره؟
دندان هایش را به هم فشرد مرا از گوشه سرشانه م به کنار هل دادو گفت
با من کل کل نکن فروغ. من خیلی از تو شکارم میزنم یه بلایی سرت میارم.
سرم را پایین انداختم. امیر ادامه داد
ساکت بشین یه گوشه ،واسه خودت نقشه نکش برنامه نچین. من هروقت احساس کنم ادم شدی میبخشمت.