🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی856 نسیم با خشم و گریه، ناباور سرش رو تند تند تکون داد و گفت: _ تقاص این کارتو پس میدی آر
#خالهقزی857
گفت که منو دوست داره... گفت منو میخواد... اون گفت عاشق منه؟!
نکنه این حرفارو برای اینکه نسیم رو از سر خودش باز کنه زد؟ نکنه الکی گفت؟
نه...نه تو لحن حرف زدنش هیچ نشونه ای از دروغ نبود، انگار داشت اون حرفهارو از اعماق وجودش میزد، از ته ته ته دلش میزد!
به خودم که اومدم دیدم خیلی وقته اونجا ایستادم و دارم حرفای آرش رو تحلیل میکنم؛ تکیه ام رو از دیوار گرفتم و نگاه دیگه ای به خونشون انداختم و با قدمهای آروم از اونجا دور شدم...
دستام رو توی جیب شلوارم فرو کردم و به مغازه های توی پیاده رو چشم دوختم
ای کاش امشب نیومده بودم اینجا و این حرفا رو نشنیده بودم! تا دیروز دردم این بود که آرش منو دوست نداره و خب منم مایل به رابطه با اون نیستم و حالا دردم اینه که اون منو دوست داره، منم دوستش دارم اما باز هم نمیخوام رابطه ای داشته باشیم و این خیلی سخت تر از اون حالت قبلیه!
آرش تو که منو دوست داشتی چطور دلت اومد باهام اونطوری کنی؟ چطور نتونستی منو ببخشی؟ چطور اونطوری مثل یه آشغال از زندگیت بیرونم کردی؟ تو که منو دوست داشتی پس چرا اجازه دادی یکسال جفتمون تو آتیش عشق همدیگه بسوزیم؟! چرا نذاشتی که...
صدای زنگ موبایلم منو از فکر بیرون آورد، از جیب مانتوم درآوردمش و نگاهی به صفحه اش انداختم.
با دیدن اسم بابا، غم بزرگی توی دلم نشست!
چه عجب یادش افتاد یه دختر به اسم سارا داره...
_ سلام
_ سلام دخترِ بابا
پوزخند تلخی روی لبهام نشست اما چیزی نگفتم، مثل همیشه حرفم رو خوردم و حرمت هارو زیر پا نذاشتم!
_ جانم بابا
_ بس نیست؟
_ چی؟
_ تنبیه کردنِ ما
_ من کسی رو تنبیه نکردم
_ همین که از خونه رفتی خودش بزرگترین تنبیهه
_ من فقط اونجا راحت نبودم برای همین رفتم وگرنه قصد دیگه ای نداشتم
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی857 گفت که منو دوست داره... گفت منو میخواد... اون گفت عاشق منه؟! نکنه این حرفارو برای اینک
#خالهقزی858
بابا نفس عمیقی کشید و گفت:
_ این چند روز زنگت نزدم فقط بخاطر اینکه نخواستم خلوتت رو به هم بزنم، خواستم بشینی خوب فکر بکنی و خودت به نتیجه برسی
_ به نتیجه برسم؟ چه نتیجه ای؟
_ اینکه تصمیمت برای زندگی چیه
_ من فعلا تصمیم خاصی ندارم و الانم دنبال هیچ نتیجه گیری نیستم بابا
_ سارا بابا
لحن صدا کردنش خبرای خوبی بهم نمیداد!
_ بله بابا؟
_ داری با کی و چی لج میکنی آخه تو؟
_ با هیچکس، با هیچ چیز
_ پس مشکلت چیه؟
_ من مشکلی ندارم بابا
نفس صداداری کشید و با غم گفت:
_ باشه بابا، فقط من باهات چندکلوم حرف دارم، کِی میایی حرف بزنیم؟
_ راجع به چی؟
_ موضوعش رو پشت تلفن نمیشه گفت
روی صندلیهای ایستگاه اتوبوس نشستم و گفتم:
_ اگه قراره درمورد همین قضایا حرف بزنید، نمیام
_ یعنی انقدر دوریِ ما بهت خوش گذشته که اینطوری راحت میگی نمیام؟
لبم رو گاز گرفتم و چیزی نگفتم...
_ سکوت یعنی آره؟
_ نه
_ پس بیا
_ کجا بیام؟
_ خونه ات!
خواستم نگم اما نتونستم، نتونستم سکوت کنم!
_ اونجا خونه ی من نیست بابا
_ هست، کی گفته نیست؟
_ خودتون، مامان
_ ما همچین حرفی زدیم؟
_ همه ی حرفها لازم نیست مستقیم گفته بشن
_ اینکه به فکر آینده تیم باعث میشه اینطوری فکر کنی؟
سنگ ریزه ای که جلوی پام بود رو لگد کردم و گفتم:
_ وقتی من مخالفم، وقتی من نمیخوام، وقتی من علاقه ای ندارم اما شما میخوایید به زور کاری کنید که من ازدواج کنم، باعث میشه به این نتیجه برسم که من توی اون خونه اضافی ام... که شما از حضور من اونجا خسته و ناراحتید...که اونجا خونه ی من نیست... که من دیگه اونجا احساس راحتی نکنم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی858 بابا نفس عمیقی کشید و گفت: _ این چند روز زنگت نزدم فقط بخاطر اینکه نخواستم خلوتت رو ب
#خالهقزی859
بابا سکوت کرد و جوابی بهم نداد، منم حرفی نزدم!
تقریبا یک دقیقه ای سکوت برقرار بود تا اینکه خود بابا سکوتش رو شکست و گفت:
_ سارا دخترم میایی با هم یکم صحبت کنیم؟
با اینکه میدونستم قراره چه حرفایی بزنه و چقدر اعصابم خورد بشه اما نتونستم بعد از سه بار درخواست کردنش، روش رو زمین بزنم.
پوسته ی لبم رو کندم و به اجبار و بی میل گفتم:
_ باشه بابا میام
_ کِی میایی؟ اصلا الان کجایی؟ آتلیه ای؟
نگاهی به ساعت روی مچم انداختم که با دیدن ساعت چشمام از حدقه بیرون زد!
ساعت یازده شب بود و من چه راحت داشتم تو خیابون اونم تنها میچرخیدم
میدونستم اگه بابا بفهمه من الان بیرونم سکته میکنه پس مجبوری به دروغ گفتم:
_ بله آتلیه ام
_ آخه صدای ماشین و موتور میاد
لبم رو گاز گرفتم و چشمام رو بستم و گفتم:
_ دم در آتلیه ام، داخل خیلی گرم بود اومدم هوا بخورم
_ آهان خب باشه بابا، کِی میایی؟
واقعا دلم نمیخواست امشب رو هم تنها توی آتلیه بخوابم؛ حداقل میتونم به بهونه ی صحبت کردن با بابا، امشب روی تخت خودم بخوابم!
هان چیشد؟ تو که دیگه اونجارو خونه ی خودت نمیدونستی! تو که اونجا راحت نبودی!
توجهی به حرفای درونم نکردم و رو به بابا گفتم:
_ همین الان میام
_ الان که خطرناکه بابا، بذار صبح بیا
_ نه با تاکسی تلفنی میام امنه
_ مطمئنی؟
_ بله
_ خب پس منتظرتیم
_ باشه فعلا خداحافظ
_ خدانگهدارت دخترم
تلفن رو قطع کردم و از روی صندلیهای ایستگاه اتوبوس پاشدم. با استرس نگاهی به دور و برم انداختم؛ تازه متوجه خلوتی خیابون شدم و استرس وجودم رو گرفت!
چطور من ساعت رو از دست دادم؟ چطور متوجه نشدم؟ هوف! بهتره تا مشکلی پیش نیومده سریع یه تاکسی بگیرم و برم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی859 بابا سکوت کرد و جوابی بهم نداد، منم حرفی نزدم! تقریبا یک دقیقه ای سکوت برقرار بود تا ا
#خالهقزی860
زنگ خونه رو فشار دادم و منتظر موندم، صدای دویدن رو از داخل حیاط خونه که شنیدم لبخندی روی لبهام نشست؛ دلم برای سارگل تنگ شده بود!
درخونه که باز شد، سارگل با چادر رنگی گل گلیش پرید تو بغلم و با ذوق گفت:
_ سلام آبجی
بغلش کردم و بوسه ای روی موهاش زدم و گفتم:
_ سلام قشنگم
_ به خدا دلم خیلی برات تنگ شده بود
_ منم همینطور
_ دروغگو، اگه دلت تنگ شده بود میومدی پیشم
از بغلش بیرون اومدم و با اخم دماغش رو کشیدم و گفتم:
_ خودت چی؟ شَل بودی یا کور که یه سر نیومدی آتلیه؟
_ بخدا چندبار خواستم بیام مامان نذاشت
_ یواشکی میومدی
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ من؟ یواشکی؟ من اصلا اینکارارو بلد نیستم
_ تو غلط کردی، برو کنار میخوام بیام تو
از جلوی در کنار رفت و تا کمر خم شد و همینطور که با دستش به داخل اشاره میکرد، گفت:
_ بفرمایید سرورم
رفتم داخل در رو پشت سرم بستم، همینطور که به طرف سالن میرفتم، بو کشیدم و گفتم:
_ بوی خوشمزه میاد
_ بله بله
_ بوی چیه؟
_ تا که بابا گفت تو داری میایی، مامان پاشد غذای مورد علاقه ات رو شروع کرد بپزه
_ کتلت؟
_ بله بله
_ اتفاقا خیلی گشنمه ولی نمیخورم
_ وا چرا؟
_ چون من چندشبه دارم تو اون آتلیه میخوابم، نه یه بالشتی، نه یه پتویی، نه غذایی، این چندشب یادش نبود من گشنمه؟ الان یهو یادش افتاد؟
_ نمیدونم والا، من دیگه تو دعواهای تو و مامان دخالت نمیکنم، خسته شدم دیگه
کفشام رو درآوردم و رفتم داخل، بابا گوشه ی سالن نشسته بود و مامانم توی آشپزخونه بود.
_ سلام
_ سلام به روی ماهت دخترم، خوش اومدی
لبخند مصنوعی زدم و آروم گفتم:
_ ممنون بابا
بابا با دست به کنارش اشاره کرد و گفت:
_ بیا اینجا بشین دخترم، بیا کنار خودم
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی860 زنگ خونه رو فشار دادم و منتظر موندم، صدای دویدن رو از داخل حیاط خونه که شنیدم لبخندی ر
#خالهقزی861
رفتم کنارش نشستم و سرم رو پایین انداختم، بابا دستش رو انداخت دور شونه ام و گفت:
_ خوبی دخترم؟ دلمون برات تنگ شده بود
_ خوبم ممنون
مامان سفره به دست از آشپزخونه بیرون اومد، بدون اینکه مستقیم نگاهش کنم آروم گفتم:
_ سلام
_ سلام خوش اومدی
_ ممنون
سفره رو کنار پذیرایی پهن کرد و سارگل رو صدا کرد که بره کمکش وسایل رو بچینه
_ خب مادرت شام رو آورد، بذار بعد از شام حرف بزنیم که غذا از دهن نیفته
_ من سیرم، شما بخورید بعد حرف بزنیم
_ شام خوردی مگه؟
واقعا دلم نمیخواست غذایی که مامان پخته بود رو بخورم پس به اجبار چندمین دروغ امشبم رو هم گفتم!
_ بله
_ چی خوردی بابا؟
باز هم زبونم تلخ شد، ناخواسته تلخ شد...
_ همون چیزی که این چندشب میخوردم
بابا سکوت کرد و سرش رو پایین انداخت؛ نگاهش کردم، چهره اش غمگین بود! یه لحظه از خودم بدم اومد بخاطر حرفی که زدم
سارا خوبی؟ این مردی که جلوت نشسته باباته! بابایی که تو بخاطرش حتی از عشقت گذشتی... بابایی که جون میدی براش... بابایی که سلامتیش بزرگترین آرزوته... پس چطور باهاش اینطوری حرف میزنی و دلش رو میشکنی؟ چطور ناراحتش میکنی؟
پشیمون از اینکه اون حرف رو زده بودم، گفتم:
_ بابا؟
نفس عمیقی کشید و آروم گفت:
_ جانِ بابا
_ منم...منم دلم برات تنگ شده بود
_ ببخش دخترم، مارو ببخش که درحقت ظلم کردیم
_ تو هیچ ظلمی به من نکردی بابا
_ کردم دخترم کردم، من بدجور بهت ظلم کردم
احساس کردم شونه هاش خمیده تر شد!
_ تو بخاطر من از زندگیت دست کشیدی، بخاطر پول عمل من زندگیت به هم خورد و از اونروز یکبار هم ندیدم که از ته دلت بخندی!
لعنت به من... لعنت به قلب من که تو بخاطر درمانش اینکار رو با خودت کردی...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی861 رفتم کنارش نشستم و سرم رو پایین انداختم، بابا دستش رو انداخت دور شونه ام و گفت: _ خوب
#خالهقزی862
بابا چی داشت میگفت؟ این حرفا چه معنی میده؟ نکنه...نکنه اون فکر میکنه من هنوز هم عاشق کوهیارم و برای همین نمیخوام ازدواج کنم؟!
_ بابا چی داری میگی؟
_ حقیقت رو میگم، من میدونم تو چرا مخالفی که ازدواج کنی، حق هم داری دخترم، حق داری
دستم رو روی شونه های خمیده اش گذاشتم و گفتم:
_ چرا نمیخوام ازدواج کنم بابا؟
_ چون هنوز به نامزد سابقت علاقه داری، من عشق و غم رو تو نگاهت میبینم، خیلی هم واضح میبینم و همه ی اینا تقصیر منه
گلوم پر شد از بغض، چنان غم بزرگی توی دلم نشست که برای یه لحظه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و ناخودآگاه قطره اشک مزاحمی از چشمام پایین ریخت! سریع پاکش کردم تا بابا نبینه و آروم گفتم:
_ بابا نگاهم کن
بابا آروم سرش رو بالا آورد و با چشمای نم زده نگاهم کرد.
طاقت نداشتم... طاقت دیدن غم و ناراحتی و چشمای اشک آلود بابام رو به هیچ وجه نداشتم!
_ بابا حرف توی نگاهم رو درست خوندی اما من هیچ علاقه ای به کوهیار ندارم، احساسم به کوهیار همون روزا از بین رفت و دیگه حتی ذره ای ازش توی قلبم وجود نداره پس تو مقصر هیچ چیزی نیستی
با دقت نگاهم کرد و گفت:
_ پس... پس غم نگاهت از چیه؟
نگاهم رو ازش گرفتم، به پاهای پینه بسته اش چشم دوختم و آروم گفتم:
_ نپرس بابا
_ چرا نپرسم؟
_ چون گفتنی نیست، شنیدنی هم نیست
_ خیلی وقته این غم رو میبینم و به هوای اینکه بخاطر کوهیاره، هیچی نمیگم
_ این غم بخاطر کوهیار نیست بابا ولی غم بزرگیه... انقدر بزرگ که نتونم با هیچکسِ دیگه ای ازدواج کنم
_ خب نمیخوای به بابات بگی دلیل این غم رو؟
همینطور که سرم پایین بود، گفتم:
_ نمیتونم، نمیشه، نپرس که چرا نمیتونم و نمیشه
هدایت شده از ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
❌درمان ریزش مو دردوهفته 😳⁉️
🔺🔻من واقعا خیلی ریزش مو داشتم خیلی رنج میبردم از این موضوع 😔
برای کاشت مو ب چند تا کیلینیک مراجعه کردم ولی متاسفانه جواب نداد😞
🟢تا اینکه زن داداشم یه کانالی بهم معرفی کرد😍
🔥💥باورتون نمیشه وقتی عضوش شدم طی دوهفته من جوابشو دیدم👌🤩
✅اگر توام داری از نداشتن مورنج میبری حتماً عضو این کانال شوو معجزه میکنه براتون 🥰
https://eitaa.com/joinchat/141689601C88384c0c3e
09926098280 ☎️
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی862 بابا چی داشت میگفت؟ این حرفا چه معنی میده؟ نکنه...نکنه اون فکر میکنه من هنوز هم عاشق ک
#خالهقزی863
_ یعنی چی که نمیتونی و نمیشه؟ یعنی ما نباید بدونیم دخترمون داره چیکار میکنه؟
صدای مامان رو که شنیدم از اون فضا بیرون اومدم، برگشتم به سمت صداش
مامان و سارگل هردو یکم اونطرف تر نشسته بودن و من اصلا متوجه حضورشون نشده بودم!
بدون اینکه جواب مامان رو بدم از روی زمین پاشدم و رو به بابا گفتم:
_ شامتون رو که خوردید بگید بیام که اگه صحبتی دارید حرف بزنیم
هنوز یه قدم برنداشته بودم که صدای مامان سرجام متوقفم کرد!
_ صبرکن سارا کارت دارم
موندم اما نگاهش نکردم، به زمین چشم دوختم و منتظر موندم که حرفشو بزنه
_ نگاهم کن
_ بگید حرفتونو
_ از کِی تاحالا انقدر با من سرد شدی؟
پوزخند مهمون لبهای خشکیده ام شد!
_ از زمانی که شما به من به چشم دخترت نگاه نکردی
_ این حرفا یعنی چی؟ مگه میشه یه مادر به بچه اش به چشم دیگه ای نگاه کنه؟
_ به نظر منم نمیشه، به نظر منم عشق مادر به فرزند رو با هیچ چیز نمیشه تاخت زد پس احتمالا من دختر واقعی شما نیستم که اینکار رو با من کردید!
مامان از روی زمین پاشد و اومد جلوم ایستاد و گفت:
_خجالت بکش! مگه من باهات چیکار کردم که اینطوری میگی؟ این حرفا یعنی چی؟
میدونستم بحث کردن با مامان کاملا اشتباهه پس گفتم:
_ هیچی
_ بگو دیگه
_ هیچی، شما با من هیچکاری نکردید
_ اینکه دلم میخواد سر و سامون بگیری بده؟ این عشق مادریم رو خراب میکنه؟
_ تا زمانی که من نخوام... تا زمانی که من مخالفم، آره بده
_ چرا نمیخوای؟ باید دلیل بیاری تا قبول کنم
_ نمیخوام ازدواج کنم، نمیخوام عزیزِ من نمیخوام
_ میخوای تا آخر عمرت توی تنهایی بپوسی؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی863 _ یعنی چی که نمیتونی و نمیشه؟ یعنی ما نباید بدونیم دخترمون داره چیکار میکنه؟ صدای مام
#خالهقزی864
با عصبانیت نفس عمیقی کشیدم و با لحنی که به شدت سعی داشتم کنترلش کنم، گفتم:
_ مگه همه ی آدما باید حتما ازدواج کنن؟ مگه همه حتما باید یه راه رو برن؟ یعنی نمیشه یه دختر برای خودش تنها و مستقل زندگی کنه؟ مستقل بودن یه دختر یعنی پوسیدنش؟!
با تاسف نگاهم کرد و گفت:
_ وقتی همسن من شدی، وقتی محتاج شدی نمیخوای دوتا بچه دور و برت باشن؟ عصای دستت باشن؟ یه مردی باشه که دلت به بودنش خوش باشه؟
با حرص توی چشماش زل زدم و گفتم:
_ نه نمیخوام، نمیخوام، نمیخوام
_ تو بیخود میکنی، تو هنوز بچه ای نمیفهمی تنها بودن تو این سن چقدر سخته
_ واقعا؟ خب پس اگه هنوز بچه ام و نمیفهمم، قطعا صلاحیت ازدواج کردن رو ندارم
_ چه ربطی داره؟
_ خیلی ربط داره
مامان با لجبازی سرش رو تکون داد و گفت:
_ ببین سارا، بخاطر لجبازی های تو اون خواستگار قبلی رو ردش کردیم اما دیروز یه خواستگار جدید برات اومده که این یکی رو اگه آسمون به زمین بیاد هم کنسل نمیکنم، پس دختر خوبی باش و انقدر من و بابات رو حرص نده
تمام وجودم پر شد از حرص و خشم و بغض و عصبانیت! حتی چندروز خونه نیومدنم هم باعث نشده بود که مامان پشیمون بشه و سعی کنه بیخیال این قضیه بشه
یه خواستگار رو رد کرده و یکی دیگه پیدا کرده!
یه قدم جلو رفتم و فاصله ام رو با مامان کوتاه کردم، با چشمای به خون نشسته زل زدم تو چشماش و گفتم:
_ هزارتا خواستگار دیگه هم بیاری یا به قول خودت آسمون رو هم که به زمین بیاری، من راضی به ازدواج با هیچکس، تاکید میکنم با هیچکس، نمیشم! کتکم بزنید... فحشم بدید... زندانیم کنید... منو بُکُشید هم حاضر نمیشم! یعنی حاضرم بمیرم اما ازدواج نکنم، من مُردن رو به ازدواج ترجیح میدم، خب؟ امیدوارم متوجه جدی بودن ماجرا شده باشی و دیگه...
مامان با عصبانیت پرید وسط و حرفم و داد بلندی کشید و گفت:
_ عاقت میکنم
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی864 با عصبانیت نفس عمیقی کشیدم و با لحنی که به شدت سعی داشتم کنترلش کنم، گفتم: _ مگه همه
#خالهقزی865
سرجام خشکم زد، تک تک سلولهای بدنم یخ زدن!
باورم نمیشه... با...باور نمیکنم این زنی که با بی رحمی توی چشمام زل زده و این حرف رو میزنه، همون مامان مهربون و دلسوز خودمه!
مادری که وقتی بچه بودم شبها تا صبح بالای سرم بیدار میموند تا مطمئن باشه حالم خوبه...
مادری که جونش به جونم بسته بود...
مادری که...
_ اگه عاقت کنم چی؟ بازم راضی نمیشی؟
اشک توی چشمام جمع شد و بغض گلوم رو گرفت!
باورم نمیشه مامان همچین جمله ای رو به زبون آورده
عاق! یعنی اون حاضره من رو عاق کنه؟!
_ خانم این حرفا چیه میزنی؟ داری چیکار میکنی؟ فکر نمیکنی خیلی داری تند میری؟ عاق یعنی چی؟ دیگه از این حرفا نزن
اما مامان انگار که به سیم آخر زده بود، با جدیت رو به بابا گفت:
_ اگه اجازه نده این خواستگاره بیاد به خداوندی خدا قسم عاقش میکنم
احساس کردم نفسم بالا نمیاد، نفس کشیدن برام سخت شد! دستم رو روی گلوم گذاشتم و با تمام وجودم اندک هوایی که دور و برم بود رو کشیدم توی ریه هام و زیرلب گفتم:
_ باشه بیان
قطره اشکی که از گوشه ی چشمم پایین افتاد رو پاک کردم و با غم نالیدم:
_ اگه من انقدری تو این خونه بی ارزش و اضافی ام که حاضری برای راضی شدنِ من به ازدواج اجباری، عاقم کنی، باشه قبوله!
قطره های اشک یکی یکی از چشمام پایین ریختن و چیزی نگذشت که صورتم پر از اشک شد...
_ من شماهارو جون خودم میدونم، منت نمیذارم اما همیشه و همه جا بخاطر شما از خودم گذشتم اما الان چی؟ شما با من مثل یه آشغال رفتار میکنید! یه آشغال اضافی که میخوایید از شرش راحت بشید!
بابا که با دیدن گریه های من بی طاقت شد، از روی زمین پاشد و دو دستی کوبید توی سرش و گفت:
_ خدایا همین الان منو بکش اما نذار اینجوری زجر کشیدن بچم رو ببینم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی865 سرجام خشکم زد، تک تک سلولهای بدنم یخ زدن! باورم نمیشه... با...باور نمیکنم این زنی که ب
#خالهقزی866
بعدش هم با عصبانیت مامان رو هول داد و گفت:
_ میفهمی چی میگی؟ بچتو، پاره ی تنتو عاق میکنی؟ مگه عاق کردن الکیه؟ میدونی زندگیش تیره و تار میشه؟ میدونی با این حرفت چیکار میکنی؟ اصلا من دیگه نمیخوام که ازدواج کنه، قبل از اینم نمیخواستم اما انقدر اصرار کردی و توی گوش من خوندی و خوندی و خوندی که راضیم کردی اما حالا دیگه رضایت ندارم، من دیگه به ازدواج دخترم رضایت ندارم فهمیدی؟ میخوام تا آخر عمرش پیش خودم باشه، میخوام تاج سرم باشه، قدمش تا همیشه روی تخم چشمامه! دیگه هم نمیخوام کسی بحث کنه، این بحث رو همینجا تموم میکنم، فهمیدید؟
حرفاش که تموم شد دستش رو روی قلبش گذاشت و عقب عقب رفت و نشست
سارگل که تا الان فقط داشت توی سکوت گریه میکرد، سریع به طرف بابا دوید و بغلش نشست و با ترس گفت:
_ باباجونم خوبی؟ بابا حالت خوبه؟
اما مامان بی توجه به حال بابا، با گوشه ی لباسش اشکای صورتش رو پاک کرد و گفت:
_ دستت دردنکنه آقا، فقط دست روم بلند نکرده بودی که کردی! دستت درد نکنه، خوب دست مزدم رو دادی
بعدشم با گریه به طرف اتاقش رفت و در رو محکم پشت سرش بست.
همونطور که بهت زده سرجام ایستاده بودم به بابا نگاه کردم. سارگل داشت کمرش رو ماساژ میداد و مدام میپرسید حالش خوبه، اونم سرش رو به نشونه ی آره تکون میداد.
وقتی یکم حالش جا اومد، رو به سارگل گفت:
_ بسه بابا دستت دردنکنه خوبم
سارگل از کارش دست کشید اما همونجا بغل بابا نشست و سرش رو روی شونه اش گذاشت و با بغض گفت:
_ بابا توروخدا حرص نخور، اگه چیزیت بشه چی؟
_ مگه مادرتون میذاره حرص نخورم؟
_ به خودت و قلبت فکر کن باباجونم
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی866 بعدش هم با عصبانیت مامان رو هول داد و گفت: _ میفهمی چی میگی؟ بچتو، پاره ی تنتو عاق می
#خالهقزی867
بابا نفس پر از دردی کشید و گفت:
_ مادرتون یه چیزیش شده ولی نمیدونم چِش شده!
منو بیچاره کرده، یکماهه داره هر روز صبح و ظهر و شب توی گوشم میخونه که باید سارا رو شوهر بدیم
هزارتا دلیل و منطق آورد تا تونست راضیم کنه
من راضی شدم اما حالا که حال سارا رو دیدم دیگه راضی نیستم، دیگه به هیچ وجه نمیخوام
دخترمه، از گوشت و خونمه، از جونم بیشتر دوستش دارم، چطور بایستم اینطوری اشک ریختنش رو ببینم و دم نزنم؟ چطور آخه؟ مگه میتونم؟ منم یه پدرم!
آروم کنارش نشستم و سرم رو روی اون یکی شونه اش گذاشتم، اونم دستاش رو دور من و سارگل حلقه کرد و روی موهامون رو بوسید و گفت:
_ نگران نباش بابا، من بازم با مادرت حرف میزنم، اون قضیه ی عاق رو هم فراموش کن
پوزخندی روی لبم نشست، من تصمیمم رو گرفته بودم و میخواستم اجازه بدم که خواستگارا بیان
وقتی مادرم... کسی که من رو به دنیا آورده... کسی که من رو بزرگ کرده... کسی که نزدیکترینه بهم، حاضره منو عاق کنه ولی اجازه نده تو خونه اش زندگی کنم؛ منم مجبور میشم قبول کنم!
شاید از عاق شدن ترسیدم، شایدم خسته شدم از این وضعیت، شایدم...
_ باشه بابا؟ دل نگران نباشیا
لبخندی مصنوعی به بابا زدم و آروم گفتم:
_ من مشکلی ندارم، بذارید خواستگارا بیان
_ تو که نمیخواستی
_ الان نظرم عوض شد
_ چون مادرت گفت عاقت میکنه؟ بازم میگم تو نگران اون نباش من حلش میکنم
لبخند مصنوعیم رو یکم کِش دادم و گفتم:
_ نه بخاطر اون نیست، من نظرم عوض شد
_ ولی من اجازه نمیدم هیچ خواستگاری پاش رو از این در بذاره داخل، کاملا هم جدی ام
دیگه توانایی حرف زدن نداشتم چه برسه به بحث کردن یا تلاش برای قانع کردن بابا پس سکوت کردم!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی867 بابا نفس پر از دردی کشید و گفت: _ مادرتون یه چیزیش شده ولی نمیدونم چِش شده! منو بیچار
#خالهقزی868
نگاهی به کتلت های یخ شده ی توی سفره انداختم و از روی زمین پاشدم
به طرف اتاقم رفتم و آروم گفتم:
_ شبتون بخیر
_ کجا سارا؟ شام نخوردی بابا!
_ گفتم که سیرم، شما بخورید نوش جون
وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم؛ رفتم روی تختم دراز کشیدم و با غم به سقف اتاقم زل زدم
دلم برای این تخت تنگ شده بود، تختی که همیشه همدمم بوده، توی غم... توی ناراحتی... توی غصه هام... همیشه و همیشه!
چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم
این روزا خواب شده بود وسیله ی فرارِ من از فکر و خیال بیهوده
الانم واقعا دلم نمیخواست به اتفاقات امروز و امشب فکر کنم پس تمام تلاشم رو کردم تا خوابم ببره و موفق هم شدم...
با احساس ویبره ی گوشیم چشمام ناخودآگاه باز شدن؛ گیج به دور و برم نگاه کردم و غلتی زدم
توی خونه ی خودمون بودم؟ تو آتلیه نبودم!
داشتم همینطور گُنگ دور و برم رو نگاه میکردم که یهو اتفاقات دیشب رو به یاد آوردم
کلافه پاشدم روی تخت نشستم و گوشیم رو برداشتم
صفحه اش رو که روشن کردم با حجم عظیمی از تماس های بی پاسخ و پیام از طرف گیسو مواجه شدم
نگاهی به ساعت انداختم، یازده صبح بود!
ابروهام از تعجب بالا پریدن! این همه خوابیدن از من واقعا بعید بود و این جواب ندادنم هم حتما گیسو رو خیلی نگران کرده بود!
آخرین پیامش رو باز کردم، نوشته بود " سارا من اومدم آتلیه و تو اونجا هم نیستی، بخدا اگه تا ده دقیقه ی دیگه جواب ندادی مجبور میشم برم در خونتون ببینم تو کدوم گوری گیر کردی "
ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست، این بشر حتی نگران شدنش هم خاص و عجیب بود
برای اینکه از نگرانی دربیارمش، سریع شماره اش رو گرفتم و موبایلم رو کنار گوشم گذاشتم...
_ الو؟ سارا خودتی؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی868 نگاهی به کتلت های یخ شده ی توی سفره انداختم و از روی زمین پاشدم به طرف اتاقم رفتم و آر
#خالهقزی869
لبخندی زدم و گفتم:
_ یه سلامی یه علیکی، سارا خودتی چیه؟
با صدای بلند و فوق العاده عصبی گفت:
_ ای عوضی! میخواستم مطمئن بشم خودتی که راحت فحش بدم، گفتم شاید مردی و گوشیت الان دست مسئول سردخونه اس
وای سارا الهی گور به گورت کنن، بمیری الهی تا من از دستت راحت بشم! تو کدوم گوری گیر کردی که از دیشب تاحالا جواب منو نمیدی؟ میدونی چندبار زنگت زدم؟ میدونی چقدر نگران توی بزغاله شدم؟ حتما باید تهدیدت کنم که میام درخونتون تا جواب بدی؟ یعنی فقط دعا کن دستم بهت نرسه سارا، زنده ات نمیذارم و با دستای خودم...
اگه ساکت میموندم تا خودِ شب میخواست حرف بزنه پس پریدم وسط حرفش و گفتم:
_ وسط حرفات یه دوتا نفس بکش خفه نشی وحشی
_ وحشی تویی که معلوم نیست کجایی
_ آره معلومه وحشی کیه
_ کجایی تو الان؟ چرا نمیگی؟
_ تو مگه اجازه میدی من حرف بزنم که بگم کجام؟
_ طفره نرو حرف بزن
_ خونمونم
_ خونتون؟ آشتی کردی با مامان بابات؟
_ قضیه اش مفصله، میگم برات
_ خب پس چرا جوابمو نمیدادی؟
_ چون از دیشب خواب بودم و گوشیمم رو سایلنت بوده، هیچکدوم از تماسهات رو نفهمیدم
نفس صدادار و پر از حرصی کشید و گفت:
_ میدونی از دیشب تاحالا دارم میترکم که همه چیز رو واست تعریف کنم؟ من فکر کردم توی عنتر منتظری من بیام خونه و بهت زنگ بزنم، نگو تو گرفتی راحت تخت خوابیدی!
_ گفتم که مفصله گیسو، یهویی شد همه چیز
_ خیلی خب پاشو سریع بیا آتلیه
_ باشه میام، تو بشین یکم کار کن دستت عادت کنه بسکه کار نکردی این مدت تا من برسم
_ کم تیکه بنداز عنتر، تا نیم ساعت دیگه هم اینجا باش وگرنه از گناهت نمیگذرم، بای
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی869 لبخندی زدم و گفتم: _ یه سلامی یه علیکی، سارا خودتی چیه؟ با صدای بلند و فوق العاده عص
#خالهقزی870
بدون اینکه منتظر بمونه من چیزی بگم تلفن رو قطع کرد؛ گوشی رو انداختم روی میز و زیرلب دیوونه ای نثارش کردم. از روی تخت پاشدم و بعد از اینکه موهام رو شونه زدم و بالای سرم بستم، از اتاق بیرون رفتم.
تو سالن خبری نبود و نمیدونم که بقیه کجا بودن، بی توجه به طرف دستشویی رفتم و یه آبی به دست و صورتم زدم و اومدم بیرون
باز هم نگاهی به دور و بر انداختم اما هیچکس نبود
_ خانم من از دست تو چیکار کنم آخه؟
صدای بابا رو از داخل اتاقشون شنیدم، اولش فکر کردم دارن با مامان خصوصی صحبت میکنن برای همین رفتم به سمت اتاقم اما وقتی صدای سارگل رو هم شنیدم، سرجام متوقف شدم.
هرسه تاشون داشتن با هم حرف میزدن و پس قطعا موضوع حرفاشون من بودم
راهم رو کج کردم و به طرف اتاقشون رفتم، همونجا پشت در ایستادم و گوشم رو به در چسبوندم
_ من خیر و صلاح بچم رو میخوام برای همین اصرار دارم که ازدواج کنه، من خوبیش رو میخوام
_ آخه خانم، وقتی خودش نمیخواد، کدوم خیر و صلاحی؟ کدوم خوبی؟ حرفا میزنیا
_ نمیبینی چقدر ناراحته؟ نمیبینی چقدر گریه میکنه؟ همه ی اینا وقتی درست میشه که یکی کنارش باشه
اینبار صدای سارگل اومد که گفت:
_ مامان ازدواج اجباری با کسی که هیچ علاقه ای بهش نداره، هم ناراحتیش رو بیشتر میکنه و هم گریه هاش رو شدیدتر میکنه!
_ علاقه بعد از ازدواج به وجود میاد
_ مامان این حرفا چیه میزنی؟
_ حرف حق میزنم
بابا با عصبانیت پوفی کشید و گفت:
_ خانم چرا آرامش خونه رو به هم میزنی آخه؟
_ بذار این خواستگاره بیاد، بعد میبینید که من بهترین کار رو کردم، اون موقع همتون حتی سارا هم از من قدردانی میکنه
_ سارا چرا باید قدردانی کنه وقتی انقدر محکم میگه که نمیخواد و انقدر از این قضیه ناراحته...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی870 بدون اینکه منتظر بمونه من چیزی بگم تلفن رو قطع کرد؛ گوشی رو انداختم روی میز و زیرلب دی
#خالهقزی871
مامان با لحن کاملا حق بجانبی گفت:
_ فعلا نمیتونم جوابتون رو بدم، وقتی خواستگارا بیان متوجه میشید که قضیه چیه
_ خانم من چندبار دیگه باید بگم اجازه نمیدم هیچ خواستگاری پاش رو توی این خونه بذاره؟
قبل از اینکه مامان بخواد جوابی بهش بده و دوباره دعواشون بشه، درِ نیمه باز رو کامل باز کردم و رفتم داخل و با جدیت گفتم:
_ من با اومدن خواستگارها موافقم بابا، اجازه بدید بیان
نگاه هرسه تاشون به سمت من چرخید. سارگل غمگین، بابا متعجب و مامان اخمو!
بابا از روی زمین پاشد و گفت:
_ چیشد که یهو نظرت عوض شد؟
چی میگفتم بهش؟ میگفتم زنت دلم رو جوری شکست که به این نتیجه رسیدم؟ میگفتم احساس اضافی و بی کَس بودن منو مجبور به قبولِ این موضوع کرد؟ آخه من به بابای مریضم که هرلحظه امکان داشت بخاطر من دوباره با مامان دعواش بشه و حالش بد بشه، چی میگفتم؟!
_ ساراجان بابا، چرا جواب نمیدی؟
از فکر بیرون اومدم؛ بغض و غمم رو پشت صورت به ظاهر جدیم پنهان کردم و گفتم:
_ تصمیم گرفتم اول ببینمشون، بعد اگه خوشم نیومد جواب منفی بدم
_ واقعا این تصمیم رو گرفتی؟
_ بله
_ من که باور نمیکنم!
مامان با اخم چپ چپ به بابا نگاه کرد و گفت:
_ حالا که اون قبول کرده، شما چرا اینجوری میکنی؟
_ آخه من که میدونم چرا قبول کرده!
_ چرا؟
_ بخاطر ترس از عاق کردن تو
واقعا حوصله ی بحث رو نداشتم برای همین باز هم به دروغ گفتم:
_ من از هیچی و هیچکس نترسیدم، نظر خودم عوض شد، باهاشون قرار بذارید و روز قرار رو هم به من خبر بدید، الانم باید برم سرکار، خداحافظ
پشتم رو بهشون کردم تا از اتاق بیام بیرون که صدای مامان سرجام متوقفم کرد
_ من از قبل برای فرداشب باهاشون قرار گذاشتم
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی871 مامان با لحن کاملا حق بجانبی گفت: _ فعلا نمیتونم جوابتون رو بدم، وقتی خواستگارا بیان
#خالهقزی872
صدای خُرد شدن قلبِ ترک خورده ام رو به وضوح شنیدم!
مادرِ من... با اینکه من چند روز خونه رو ترک کردم... با اینکه حالِ خرابم رو دید... قبل از اینکه من موافقت خودم رو اعلام کنم، باهاشون قرار گذاشته!
حتی الان هم با اینکه کاملا میدونه که به اجبار قبول کردم، باز هم حاضر نیست کوتاه بیاد و بیخیالش بشه، تازه خوشحال هم میشه که من قبول کردم!
بدون اینکه نگاهش کنم آروم گفتم:
_ ساعت چند؟
_ خودشون گفتن هشت شب میان
_ باشه
از اتاق بیرون اومدم و رفتم داخل اتاق خودم؛ در رو پشت سرم بستم و با بغض روی تختم نشست
دلم خیلی برای خودم میسوخت! برای تنهاییم... برای بی کَسیم... برای این حال بَدَم... و برای اینکه مادرم دیگه منو دوست نداشت!
قطره اشکی از گوشه ی چشمم پایین افتاد که نه تنها غمم رو کم نکرد بلکه زیادتر هم کرد!
خدایا من چیکار کردم؟ من تاوان چی رو دارم پس میدم؟ تاوان کدوم گناه؟ به خداوندیِ خودت قسم اگه بدترین و بزرگترین گناه هارو هم انجام داده بودم، با این همه سختی که کشیدم تاحالا پاک شده بودم!
من چیکار کردم؟ من به کی بدی کردم؟ من چرا باید مستحق این اتفاقات تلخ باشم؟
دستی روی صورتم که پراز اشک بود کشیدم و زیرلب گفتم:
_ عجیبه که با این همه گریه کردن هنوز کور نشدم!
روز گریه... شب گریه... موقع کار گریه... موقع خواب گریه... موقع بیداری گریه... تک تک لحظات زندگی من با گریه گره خورده؛ بسه دیگه! خدایا بسه دیگه...
_ آبجی؟
با شنیدن صدای سارگل از جا پریدم و هینی کشیدم. انقدر توی فکر بودم که اصلا متوجه اومدنش نشدم!
اشکهای روی صورتم رو سریع پاک کردم و از روی تخت پاشدم، به طرف آینه رفتم و گفتم:
_ تو کِی اومدی؟
_ همین حالا، تو فکر بودی نفهمیدی
_ اوهوم
_ ببخشید ترسوندمت
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی872 صدای خُرد شدن قلبِ ترک خورده ام رو به وضوح شنیدم! مادرِ من... با اینکه من چند روز خونه
#خالهقزی873
جوابی بهش ندادم و مشغول لباس پوشیدنم شدم
_ آبجی چرا قبول کردی؟
پوزخند تلخی روی لبهام نشست و گفتم:
_ به نظر خودت چرا؟
_ مامان عصبی شد یه چیزی گفت حالا
_ آدما تو عصبانیت حرف دلشون رو میزنن
_ آبجی من که میدونم تو نمیخوای اونا بیان و زوری قبول کردی، نکن اینکارو با خودت
قطره اشکی که میخواست پایین بیفته رو توی چشمام خفه کردم و آروم گفتم:
_ چاره ای غیر از این دارم؟
_ آره، قبول نکن
_ ندیدی مامان ول کن نیست؟
_ بالاخره خسته میشه
_آره آره، حتما خسته میشه اونم بعد از اینکه بابا از شدت حرص افتاد گوشه بیمارستان
کیفم رو برداشتم و خواستم از اتاق بیرون برم که سارگل سریع جلوم ایستاد و گفت:
_ سارا؟
نگاهش کردم، با بغض و غم و غصه...
_ جانم؟
_ من که میدونم تو هنوز آرش رو دوست داری و لحظه لحظه به اون فکر میکنی! پس چطور میخوای با یکی دیگه ازدواج کنی؟
نگاهم رو ازش گرفتم و با اخم گفتم:
_ کی گفته این حرفو؟
_ گریه های شبانه ات، غم لونه کرده توی چشمات، پژمردگیت، فرارت از ازدواج، عکسش که همیشه شبا نگاهش میکنی و قبل از اینکه گوشیت رو خاموش کنی خوابت میبره، اینا میگن که تو هنوز اونو دوست داری!
تک تک جملاتش حقیقت بود اما این دلیل نمیشد که من قبول کنم پس لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
_ دیوونه ای؟ آرش کجا بود بعد این همه مدت آخه؟ اون یکساله که برای من تموم شده
_ برای همین هرشب قبل خواب عکسشو میبینی؟
_ سارگل!
_ چیه؟ مگه دروغ میگم؟
_ آره
_ نه آجی، من دروغ نمیگم، این تویی که دروغ میگی
برای فرار از بحث کنارش زدم و گفتم:
_ گیسو تو آتلیه منتظرمه، خداحافظ
اما اون دستم رو سریع گرفت و مانع رفتنم شد و گفت:
_ آبجی نگاهم کن
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی873 جوابی بهش ندادم و مشغول لباس پوشیدنم شدم _ آبجی چرا قبول کردی؟ پوزخند تلخی روی لبهام
#خالهقزی874
نگاهش کردم، اینبار قاب بی تفاوتیم رو به صورتم زدم تا شاید دست برداره از حرفایی که به قلبم چنگ مینداخت!
_ من میدونم که تو هنوز آرش رو دوست داری و تمام تلاشم رو میکنم که این خواستگاره رو یجوری ردش کنم، حالا برو
برای هزارمین بار بخاطر داشتن خواهری مثل سارگل از خدا تشکر کردم اما چیزی به زبون نیاوردم و دستم از دستش کشیدم و از اتاق بیرون رفتم...
_ همینجاست آقا
_ بفرما خانم
هزینه تاکسی رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم؛ به طرف آتلیه رفتم و وارد شدم
گیسو که سر سیستم نشسته بود با شنیدن صدای باز شدن در، سرش رو بالا آورد و تا منو دید با اخم گفت:
_ خوبه گفتم زود بیا، اگه نمیگفتم کِی میومدی؟
بی حوصله در رو پشت سرم بستم و گفتم:
_ علیک سلام
_ سلام، چرا انقدر دیر اومدی؟
_ چون کار داشتم، چون دستم بند بود، از روی سرخوشی دیر نیومدم که حساب پس میگیری
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ خب حالا! شلوارم رو تازه خریدم نمیخواد پاره اش کنی حیفه دیگه پول ندارم بخرم
_ من چیکار به شلوار تو دارم؟
_ آخه داری مثل سگ پاچمو میگیری
چپ چپ نگاهش کردم و همینطور که زیرلب فحشش میدادم به طرف میزم رفتم و پشتش نشستم.
_ چته حالا؟ چیشده؟ چرا اعصاب نداری؟ مثلا الان باید با خوشحالی میومدی میگفتی گیسو بدو دیشب رو برام تعریف کن اما خب حیف که شعور نداری یعنی اصلا بویی از شعور نبردی تو! که اینم از شانس گند منه که صمیمی ترین رفیقم گاوی مثل توئه
خودکار روی میزم رو به سمتش پرت کردم و گفتم:
_ یه دقیقه زبون به دهن بگیر دختر، داری شوهر میکنی و هنوز این اخلاقتو ترک نکردی!
_ کدوم اخلاقمو؟
_ که وقتی دهنت باز میشه دیگه نمیشه بستش، انقدر حرف میزنی تا گوش طرف سوت بکشه
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی874 نگاهش کردم، اینبار قاب بی تفاوتیم رو به صورتم زدم تا شاید دست برداره از حرفایی که به ق
#خالهقزی875
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_ دلتم بخواد سخنان گوهربار منو بشنوی
_ دلم نمیخواد
_ یعنی دیشب رو نمیخوای بشنوی
_ چرا اونو که میخوام، چرت و پرت نمیخوام بشنوم
صندلیش رو چرخوند و اومد کنارم و با هیجان گفت:
_ خب پس بذار زودتر تعریف کنم، بعدشم تو بگو که چت شده که عین میرغضب شدی
_ باشه
دستاش رو با هیجان به همدیگه کوبید و گفت:
_ خب جونم برات بگه که، دیشب رفتیم خونه ی علی اینا؛ اولاً که خونشون خیلی خوشگل بود، دقیقا عین یه قصر بود و مشخص بود وضعیت مالیشون خیلی خوبه ولی خب اینا مهم نیست
پریدم وسط حرفش و گفتم:
_ آره جون عمت که اصلا مهم نیست
_ خب حالا کی دلش نمیخواد با کسی ازدواج کنه که وضعیت مالی خوبی داشته باشه؟ معلومه که این یه مزیته ولی خب من قبل از اینکه بفهمم علی پولداره عاشقش شدم پس دلیل انتخابم این نبوده!
راست میگفت، علی اون زمان که میومد دانشگاه اصلا نشون نمیداد که آدم پولداریه...
_ آره خلاصه داشتم میگفتم، خونواده ها باز هم خیلی خوب با هم گرم گرفتن، نامادریمم باز شد فرشته ی مهربون و کلی باهاشون خوب رفتار کرد
بعدشم قرار شد یه مسافرت یه روزه بریم و بعد از اون مثلا من تصمیم بگیرم و جواب بدم
لبخندی زدم و گفتم:
_ بابات خبر نداره تو چندساله جوابت مثبته
_ آره همینو بگو
_ تو و علی هم با هم حرف زدید؟
_ آره مارو فرستادن تو اتاق علی که حرف بزنیم
_ خب چیا گفتید؟
ابروهاش رو با خوشحالی بالا انداخت و گفت:
_ چی گفتیم رو ولش کن، بگو چیکارا کردیم
برای یه لحظه همه ی اتفاقات بد رو فراموش کردم و با هیجان و ذوق گفتم:
_ کاری کردید مگه؟
_ کار خاصی که نه ولی خب...
_ خب چی؟ چیکار کردید؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی875 چپ چپ نگاهم کرد و گفت: _ دلتم بخواد سخنان گوهربار منو بشنوی _ دلم نمیخواد _ یعنی دیشب
#خالهقزی876
با ذوق دستاش رو به هم کوبید و گفت:
_ هیچی آقا ما حرفامون رو زدیم و پاشدیم که بریم، به دم در که رسیدیم علی ایستاد و برگشت به سمتم، یه ذره با خجالت نگاهم کرد و بعد مثل همیشه سرخ شد و سرش رو پایین انداخت و گفت که خیلی خوشحاله از اینکه داره بعد از این همه مدت به من میرسه، منم که احساساتی شدم و یکم بهش نزدیک شدم و گفتم که منم خیلی خوشحالم و این حرفا! خلاصه اونم انگار یکم خجالت رو کنار گذاشت و سرش رو بالا آورد و تو چشمام زل زد
همینطور که تو چشمای هم زل زده بودیم داشتیم کم کم میرفتیم جلو که لحظه ی آخر علی به خودش اومد و یه ذره خودش رو عقب کشید اما انگار نتونست طاقت بیاره چون پیشونیم رو خیلی سریع و آروم بوسید و گفت که منو برای یه عمر زندگی میخواد نه یه لذت لحظه ای، بعدشم با همون صورت سرخ شده اش از اتاق بیرون رفت...
برای گیسو خوشحال بودم، خیلی خوشحال...
گیسو واقعا لیاقت این عشق قشنگ رو داره
_ چرا هیچی نمیگی پس؟
از فکر بیرون اومدم و با لبخندی که از روی لبهام کنار نمیرفت، گفتم:
_ چون خیلی خوشحالم برات، علی یکی از درست ترین آدمهاییه که میتونست سر راهت قرار بگیره و کاملا مشخصه که تورو واقعا از ته قلبش دوست داره و دنبال سوءاستفاده از تو نیست و این خیلی قشنگه
سرش رو تند تند به نشونه ی تایید تکون داد و گفت:
_ آره با اینکه اون لحظه خودمم خیلی دلم میخواست بوسش کنم اما حرکتش رو خیلی پسندیدم
مشتی توی بازوش زدم و با خنده گفتم:
_ خیلی بی حیایی
_ برو بابا بی حیا چیه؟ شوهرمه ها
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی876 با ذوق دستاش رو به هم کوبید و گفت: _ هیچی آقا ما حرفامون رو زدیم و پاشدیم که بریم، به
#خالهقزی877
_ یاخدا بذار بگیرتت بعد شوهرم شوهرم بکن
_ بریم مسافرت و برگردیم دیگه میگیره
_ حالا کجا میخوایید برید؟
_ چون گفتن یه روزه باشه احتمالا همین اطراف تهران میریم دیگه
_ کِی میرید؟
_ فردا صبح میریم
_ خوش بگذره، کار و بار رو هم کنسل کردی کلاً
با خنده کله ام رو محکم کشید سمت خودش و لپم رو بوسید و گفت:
_ بذار این علی منو بگیره، بعدش دیگه دربست در خدمتت هستم، چاکرتم هستم
هولش دادم عقب و گفتم:
_ نمیخوام در خدمتم باشی، شانست گفته این مدت کارمون یکم کمه وگرنه من بیچاره میشدم
_ آره خداروشکر، خب حالا تو تعریف کن ببینم چه مرگته چرا میرغضب شده بودی
لبخند روی لبم درجا از بین رفت و جاش رو به غم توی صورتم داد! برای چند دقیقه هم که شده یادم رفته بود بدبختیام رو اما انگار من محکومم که هرلحظه همه ی اتفاقات تلخ و بد توی ذهنم یادآوری بشه...
_ چرا قیافه ات اینطوری شد؟
با حرص پوفی کشیدم و گفتم:
_ هیچی یاد بدبختیام افتادم باز
_ چیشده مگه؟
نشستم تمام اتفاقات این چند روز رو براش تعریف کردم و اونم هرلحظه چشماش گشاد تر میشد!
حرفام که تموم شد، با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم:
_ حالا فهمیدی چرا اعصاب ندارم؟
با غم بغلم کرد و گفت:
_ الهی بمیرم من برای این دل کوچیکت که انقدر پر از غمه، خودم کنارتم خب؟ غصه نخوریا
_ چیکار کنم من گیسو؟
ازم جدا شد و گفت:
_ درمورد موضوع آرش که خب کاملا واضحه که اون هنوز هم تورو دوست داره و اون زمان به اجبار ازت جدا شده و در رابطه با مامانت هم واقعا نمیدونم چی بگم! مامانت خیلی عوض شده و گیر سه پیج شدیدی به این قضیه داده و دلیلش هم نمیدونم چیه
پوزخند تلخی روی لبهام نشست و گفتم:
_ دلیلش اینه که از بودن من توی اون خونه خسته شده
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی877 _ یاخدا بذار بگیرتت بعد شوهرم شوهرم بکن _ بریم مسافرت و برگردیم دیگه میگیره _ حالا کجا
#خالهقزی878
_ چرت نگو سارا! قطعا دلیلش این نیست
_ پس دلیلش چیه خانم مارپل؟
_ اونو دیگه نمیدونم ولی خب بنظر منم بذار این خواستگارا بیان بعدشم تو یه ایرادی از پسره بگیر و ردشون کن تا مامانتم خیالش راحت بشه که تو از اون حالت گارد در برابر خواستگار دراومدی
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
_ فعلا که قبول کردم بیان
_ حالا کِی قراره تشریف نحسشونو بیارن؟
_ فرداشب
_ اوه چه زود، فرداشبم که من نیستم تا بیام اونجا
_ بهتر که نیستی، آخه چرا باید بیایی؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_ عجب گاوی هستی! یعنی نمیخوای رفیق گُلت... خواهر عزیزت... کسی که از همه بیشتر بهت نزدیکه تو مراسم خواستگاریت شرکت کنه؟
بی حوصله یکی زدم پس کله اش و گفتم:
_میخوام اما نه توی مراسم خواستگاری که خودمم دارم به زور توش شرکت میکنم! تو بذار تو اون مراسمی که قراره جواب مثبت بدم شرکت کن
_ از کجا معلوم فردا از این یارو خوشت نیومد و جوابت مثبت نشد؟
_ گمشو گیسو چرت نگو
_ والا خب! شاید در یک نگاه عاشقش بشی
_ من قول میدم بخاطر تو هم که شده در یک نگاه عاشقش نشم، خوبه؟
_ حواست باشه قول دادیا، اگه زدی زیر قولت میکشمت تا نتونی باهاش ازدواج کنی
_ باشه اسکل باشه
_ اسکل خودتی، هیس دیگه جواب نده که برم سرکارم وگرنه کار عقب میمونه و خودت بدبخت میشی
توی دلم چهارتا فحش آبدار بهش دادم و براش یه عالمه تاسف خوردم؛ اونم که سکوت من رو دید دیگه حرفی نزد و رفت سرجای خودش نشست و مشغول کار شد، منم سعی کردم فکرای بیهوده نکنم و یکم کار رو جلو ببرم چون فردا قطعا نمیتونستم بیام و باید امروز به جای فردا هم کار میکردم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی878 _ چرت نگو سارا! قطعا دلیلش این نیست _ پس دلیلش چیه خانم مارپل؟ _ اونو دیگه نمیدونم ولی
#خالهقزی879
چشمام رو باز کردم و خواب آلود به ساعت نگاه کردم. ساعت شیش صبح بود و من فقط سه ساعت خوابیده بودم!
دیشب از شدت فکر و خیال الکی خوابم نبرد و حالا هم از بس خواب های بیخودی دیدم مغزم با وجود خستگی شدیدش بیدار شد...
غلتی زدم و پتو رو کشیدم روی سرم تا بازم بخوابم
دلم میخواست تا ظهر بخوابم و این روز نحس و لعنتی زودتر بگذره و تموم بشه بره
این خواستگارا بیان و برن و من راحت بشم و خیال مامان هم راحت بشه و دست از سر کچل ما برداره...
پوفی کشیدم و چشمام رو بستم تا خوابم ببره ولی خوابم نبرد
چشمام از شدت کم خوابی میسوخت، سرم هم بدجور درد میکرد اما از شدت استرس و اضطراب نمیتونستم بخوابم
من اصلا نمیدونستم اون خواستگار کیه
اسمش چیه... چندسالشه... چیکاره اس... مارو از کجا میشناسه و اینکه آیا میتونم ایرادی ازش بگیرم که جواب منفی بدم؟ اگه یه درصد اون از من خوشش بیاد و بیخیال نشه چی؟ اونوقت مامان رو چیکار کنم؟
غلت دیگه ای زدم و به شکم خوابیدم، دستام رو روی سرم گذاشتم و زیرلب گفتم:
_ توروخدا بخواب، انقدر عذاب نده خودتو
فکرهارو از ذهنم دور کردم و سعی کردم به زور هم که شده خودم رو بخوابم و بالاخره کم کم موفق شدم
فکر کنم طرفای هفت صبح بود که تونستم بخوابم...
_ آبجی؟ آبجی پاشو، الو... سارا؟ بیدار نمیشی؟
صدای سارگل رو میشنیدم اما توانایی اینکه جوابشو بدم رو نداشتم
_ آبجی بیدارشو دیگه! عین خرس خوابیدی بخدا
یکی از چشمام رو آروم باز کردم، تصویر تار سارگل که بالای سرم ایستاده بود رو دیدم
دستم رو روی چشمام کشیدم و آروم گفتم:
_ چه مرگته؟
_ کوفت! بیدار شو لنگ ظهره
خمیازه ای کشیدم و با چشمای بسته گفتم:
_ ساعت چنده مگه؟
_ یک ظهر
_ هوم
_ هوم و کوفت! پاشو بیا سفره رو میخوام پهن کنم
_ گشنه ام نیست
_ چیزی خوردی مگه که سیری؟
_ نه
_ پس پاشو
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی879 چشمام رو باز کردم و خواب آلود به ساعت نگاه کردم. ساعت شیش صبح بود و من فقط سه ساعت خوا
#خالهقزی880
اینبار دوتا چشمام رو باز کردم و گفتم:
_ میخوام بازم بخوابم، خیلی خوابم میاد
_ یاخدا چقدر چشمات قرمزه، کِی خوابیدی مگه تو؟
_ دم صبح
_ بیا یه چیزی بخور و باز بخواب
_ یه ساعت دیگه میخوابم بعد پامیشم کلاً
_ بابا گفت بیایی سر سفره آخه
پوزخندی زدم و با طعنه گفتم:
_ میخوان از روزای آخرم استفاده کنن؟
سارگل همینطور که چپ چپ نگاهم میکرد نشست لب تخت و گفت:
_ روزای آخرِ چی؟ چرت و پرت نگو آبجی
_ دارن شوهرم میدن دیگه
_ هوف بخدا از صبح تاحالا خودمو جر دادم از بس با مامان حرف زدم و نتونستم راضیش کنم
_ که چی؟
_ که قبول کنه زنگ بزنه خواستگارا نیان
دستام رو زیر سرم گذاشتم و گفتم:
_ دلت خوشه؟ من گذاشتم از خونه رفتم و راضی نشد! بعد صبح روزی که قراره اونا بیان با چهارتا حرف تو راضی بشه؟
با ناراحتی شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
_ چمیدونم خب! مثلا خواستم تلاشمو بکنم
_ قربونت برم تلاشگرِ من
_ مسخره ام نکنا
دستش رو گرفتم و به سمت خودم کشیدمش تا کنارم دراز بکشه؛ بعدشم دستم رو دور گردنش انداختم و گفتم:
_ مسخره ات نمیکنم که
_ سارا کاش این خواستگاره کچل باشه که بتونی کچلیش رو بهونه کنی و جواب منفی بدی
وسط اون همه غصه ناخودآگاه خندیدم و گفتم:
_ چه فکرایی میکنی توهم، کچل کجا بود؟
_ چمیدونم کچل نبود هم نبود؛ یه عیب و ایرادی داشته باشه که بشه ردش کرد
خودمم با تمام وجودم دلم میخواست طرف یه عیبی داشته باشه اما جلوی سارگل چیزی نگفتم...
_ آبجی پاشو دیگه، بابا گناه داره منتظره تو بیایی تا ناهار بخوره ها
_ آخه اشتها ندارم
_ بخاطر من و بابا داشته باش خب
_ باشه بابا کشتی منو برا یه ناهار، تو برو من میام
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی880 اینبار دوتا چشمام رو باز کردم و گفتم: _ میخوام بازم بخوابم، خیلی خوابم میاد _ یاخدا چ
#خالهقزی881
_ سارا زود بیاها، هزارتا کار هست باید انجام بدیم
_ من دست به هیچی و هیچ جا نمیذارم، اونی که خیلی مشتاق اومدن این خواستگاراست خودش همه ی کارهارو بکنه
سارگل از روی تخت پاشد و گفت:
_ مامان که نمیتونه، من بدبخت باید انجام بدم
_ انجام نده خب
_ باشه باشه، من میرم زود بیا
_ برو فقط سارگل یه چیزی
_ بگو
_ من شب چی بپوشم؟ لباس درست حسابی هم نداریم کلاً، همون یه کت و شلوار توئه درست حسابیه که حتما خودت میپوشی نه؟
سارگل با اینم حرفم دستش رو روی دهنش گذاشت و گفت:
_ عه من یادم رفت بهت بگم
_ چیو؟
_ باورت نمیشه اگه بهت بگم آبجی
_ چیو باورم نمیشه؟ بنال دیگه
_ مامان رفته برات لباس خیلی خیلی خوشگل خریده، قشنگ اندازه هم خریده چون داد من امتحان کردم اندازه ام بود، اندام من و تو هم که یکیه
بغض مثل همیشه مهمون گلوی خشکم شد!
با ناراحتی و تاسف سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ واقعا برای خودم متاسفم
_ چرا؟ چون خودتو نبرده؟
_ چه ربطی داره سارگل!
_ خب پس چرا متاسفی؟
_ چون هیچوقت فراموش نمیکنم برای تک تک عروسی ها و جشن ها و مهمونی هایی که دعوت بودیم از یک هفته قبل اعصابم خورد بود چون هیچ چیزی برای پوشیدن نداشتم، خیلی وقتا از مامان میخواستم برام لباس بخره و اونم منو بی فکر و بی درک خطاب میکرد! اونوقت حالا چی؟ با اینکه وضعیت مالیمون هنوز هم همونطوره اما صرفاً برای اینکه من خوب بنظر برسم و بتونه راحت منو از این خونه رد کنه و به هدفش برسه، رفته لباس خریده؟!
چرا اون زمانا که میخواستم برام نخرید؟ چرا الان خریده؟ الان که نمیخوام، الان که...
بغض گلوم اجازه نداد که جمله ام رو ادامه بدم!
با ناراحتی نگاهم رو از سارگل گرفتم و از روی تخت پاشدم و آروم گفتم:
_ برو سارگل، برو من میام
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی881 _ سارا زود بیاها، هزارتا کار هست باید انجام بدیم _ من دست به هیچی و هیچ جا نمیذارم، او
#خالهقزی882
سارگل با ناراحتی اومد جلو بغلم کرد و گفت:
_ الهی بمیرم من، توروخدا بغض نکن
_ خدانکنه دیوونه
_ ناراحت نباش لطفا، به این فکر کن که همه چیز تا چندساعت دیگه تموم میشه میره
امیدوارم! واقعا امیدوارم همه چیز انقدر راحت بگذره...
_ برو سفره رو پهن کن سارگل
_ تو خوب باش تا برم
_ هستم
_ نیستی
دهنم رو کِش دادم و لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
_ ببین، خوبم، کاملا خوبم
_ معلومه!
_ سارگل میشه بری؟
_ باشه میرم اما تو خوب نیستی
جوابی بهش ندادم و اونم با حرص پوفی کشید و از اتاق بیرون رفت. به محض اینکه رفت روی صندلی نشستم و با دستام صورتم رو گرفتم.
دلم میخواست بلند بلند گریه کنم، دلم میخواست انقدر جیغ بزنم تا خالی بشم از هرچی حس و حالِ بده اما نمیشد... یعنی نمیتونستم!
مثل همیشه محکوم بودم به خفه کردن گریه هام و جیغ هام و دردام توی وجودِ خودم...
از ترس اینکه بشینم گریه کنم و یهو یکی بیاد توی اتاق، به زور جلوی خودم رو گرفتم؛ چندبار نفس عمیق کشیدم و خودم رو آروم کردم و بعد از اتاق بیرون رفتم.
سارگل داشت سفره رو میچید و مامان و بابا هم جفتشون سر سفره نشسته بودن
_ سلام
بابا با شنیدن صدام به طرفم برگشت و با لبخند جوابم رو داد، مامان هم که کبکش خروس میخوند جواب سلامم رو داد و گفت:
_ بیا ساراجان، بیا سر سفره
رفتم کنار بابا نشستم و بدون اینکه چیزی بگم به محتویات سفره زل زدم، غذا قیمه بادمجون بود
غذای مورد علاقه ی بابا! حتما مامان میخواست با این غذا دلخوری های این چند روزه ی بین خودش و بابا رو از بین ببره و فکر کنم موفق هم شده بود و چون بابا داشت کلی از عطر و بوی غذا تعریف میکرد...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی882 سارگل با ناراحتی اومد جلو بغلم کرد و گفت: _ الهی بمیرم من، توروخدا بغض نکن _ خدانکنه
#خالهقزی883
ناهارم رو توی سکوت خوردم و بعدش هم با یه تشکر سرد از سر سفره پاشدم و باز رفتم توی اتاقم
دلم میخواست همینجا بشینم تا زمان بگذره و این شبِ لعنتی و مزخرف برسه
استرس داشتم، خیلی زیاد هم استرس داشتم!
صدای زنگ گوشیم منو از فکر بیرون آورد؛ به صفحه اش نگاه کردم و با دیدن اسم گیسو لبخندی زدم
تلفن رو سریع جواب دادم و با لحنی که نشون ندم ناراحت و مظطربم، گفتم:
_ به به عروس خانم
_ سلام سارا چطوری؟
_ خوبم تو خوبی؟خوش میگذره؟همه چیز خوبه؟
_ آره همه چیز خوبه، اومدیم کنار یه چشمه
_ خب خوش بگذره خانم خانما
_ مرسی سارایی، تو بگو ببینم، اوضاع چطوره؟
_ احتمالا آرامش قبل طوفان
_ کِی قراره بیان؟
نگاهی به ساعت کردم، سه بعد از ظهر بود
_ احتمالا یه پنج ساعت دیگه
_ استرس داری؟
_ یکم
_ کاش پیشت بودم، لعنت به من که نیومدم
_ چرت نگو گیسو، تو الان نباید به من فکر کنی
_ دقیقا برعکس
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بغض وجودم رو توی لحنم نشون ندم و گفتم:
_ برو خوش بگذرون، با علی حرف بزن، با خونوادش بیشتر آشنا شو، کیفشو ببر و اصلا به من و امشب فکر نکن خب؟ وقتی تموم شد خودم همه چیز رو برات تعریف میکنم و قطعا قرار نیست اتفاق خاصی هم بیفته، خواستگارن دیگه، میان و میشینن و چهارتا حرف چرت و پرت میزنن و میرن
گیسو کلافه پوفی کشید و گفت:
_ ولی من فکرم پیشته، نمیتونم طاقت بیارم
_ گفتم که فکرت اینجا نباشه، پیش علی باشه
_ نمیتونم
_ میتونی، روی حرفم حرف نزن
_ ببخشید سارا که پیشت نیستم، خب؟
جمله اش تمام مقاومتم رو شکست و باعث پایین ریختن اولین قطره ی اشکم شد!
انگار که گیسو میبینه، سریع اشکم رو پاک کردم و گفتم:
_ دیوونه نباش، خب؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی883 ناهارم رو توی سکوت خوردم و بعدش هم با یه تشکر سرد از سر سفره پاشدم و باز رفتم توی اتاق
#خالهقزی884
فکر کنم یکی اومد پیشش چون سریع لحنش رو تغییر داد و گفت:
_ دیوونه نیستم که، حقیقت رو میگم
_ کسی اومد پیشت؟
_ اوهوم
_ برو گیسو، برو خواهری، فکرتم اینجا نباشه، همین که زنگ زدی و حواست بهم بود برام یه دنیا ارزش داره، فردا با هم حرف میزنیم
_ باشه عزیزم، مواظب خودت باش و قوی باش، همش میگذره و تموم میشه میره
_ میدونم
_ من برم فعلا کاری نداری؟
_ نه برو
_ اگه کارم داشتی زنگ بزن، من دسترسم
_ باشه باشه خداحافظ
_ خداحافظ
تلفن رو قطع کردم و روی تخت انداختم؛ زانوهام رو بغل کردم و با بغض به دیوار پشت سرم تکیه دادم.
دلم بدجور گرفت؛ نامادریِ گیسو با اون همه گند و عوضی بودنش هیچوقت نشد که بخواد گیسو رو مجبور به ازدواج با خواستگارهاش بکنه! اونوقت مادر واقعی من... کسی که خودش منو بدنیا آورده، داره رسماً منو مجبور به ازدواج با کسی که اصلا نمیشناسمش و نمیدونم کیه و چیه، میکنه! چطور ممکنه آخه؟!
نفس پر از دردی کشیدم و روی تختم دراز کشیدم. دوباره به ساعت نگاه کردم، فقط نیم ساعت گذشته بود و هنوز کلی وقت داشتم
یه ساعت دیگه میرم حمام و بعدشم کم کم شروع میکنم آماده بشم هرچند که اصلا دلم نمیخواد حاضر بشم اما مجبورم
نمیخوام شلخته بنظر برسم و بهونه ی جدید دست مامان بدم؛ به هیچ وجه حوصله ی اینکه دوباره بخواد با قضیه عاق کردن تهدیدم کنه رو ندارم...
با باز شدن در اتاق ناخودآگاه پاشدم نشستم که سارگل اومد تو! چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_ نمیتونی یه در بزنی بیایی تو؟ یوقت لختی چیزی باشم من خب
با شیطنت ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ جون چه بهتر خب
_ خفه شو
_ آخه تو چرا باید لخت باشی؟
_ مثلا بخوام لباس عوض کن
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
_ اون دیگه به من ربطی نداره
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی884 فکر کنم یکی اومد پیشش چون سریع لحنش رو تغییر داد و گفت: _ دیوونه نیستم که، حقیقت رو م
#خالهقزی885
جوابی بهش ندادم و دوباره دراز کشیدم روی تختم؛ اونم خودش رو روی تختش انداخت و گفت:
_ مامان بالاخره بعد از اینکه از هفت صبح تاحالا مثل کوزت براش کار کردم، بهم اجازه ی استراحت داد
_ کارا تموم شد؟
_ نخیر دلت خوشه؟ قراره یه ساعت دیگه برم بقیه کارهارو انجام بدم، الانم دلش برام سوخت و فقط یه ساعت وقت استراحت بهم داده
_ خب پس استراحت کن
_ دارم میکنم دیگه
_ اون زبونتم یکم استراحت بده
_ نمیخوام، میگما سارا لباستو بیارم؟
_ کجاست مگه
_ تو اتاق مامان اینا
_ نه الان نمیخوام، هروقت خواستم بپوشم بیار
_ کنجکاو نیستی ببینیش؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_ خیر
_ عه بی ذوق، انقد خوشگله که نگو
_ یه روزایی ذوق لباسای قشنگ رو داشتم که از اونروزا خیلی وقته گذشته، خیلی!
_ خب پس بعد از این مراسم من لباسو برمیدارم برا خودما، بعدا نگی نمیدم و نمیشه و این حرفا
_ بردار مال خودت
اومد حرفی بزنه که صدای اس ام اس گوشیش اومد برای همین سرگرم گوشیش شد و خداروشکر کلاً یادش رفت که داشت با من حرف میزد.
منم چشمام رو بستم تا زمان زودتر بگذره...
با بغض توی آیینه به خودم نگاه کردم و لبخند تلخی زدم
اگه اون لباسایی که توی خونه آمنه جون پوشیده بودم و مال خودم نبود رو فاکتور بگیریم؛ برای اولین بار توی عمرم عین آب حسابی ها شده بودم... برای اولین بار قشنگ لباس پوشیده بودم... برای اولین بار خانم بودم... و برای اولین بار توی آیینه اتاقِ خودم اینطوری قشنگ و خوب دیده میشدم!
لباسم یه سرهمی کِرمی رنگ بود که مدل خیلی خیلی قشنگی داشت، یه کُت کوتاه قشنگ به همون رنگ هم روش پوشیده میشد
یه روسری شیری هم سر کرده بودم که رگه های کرمی داشت و ست لباس بود...