#پارت200
خانه کاغذی🪴🪴🪴
اونروز که ما از خونتون رفتیم و بعدش مادرم برگشت خونتون سینا بهم زنگ زدو گفت
من فروغ و راضی میکنم تو اصلا فکرش را هم نکن که این حرفها رو زده. من گفتم تو دخالت نکن سینا من اگر بخوام اونو با نارضایتی بگیرم هیچ احتیاجی به اجازه تو و راضی کردن تو ندارم. تلفنش راهم قطع کردم بعد که تورو انداخت تو ماشینش و اورد اینجا من فهمیدم تورو اورده که به خواسته خودش برسه برای همین هم زدمش .
اشک از چشمانم مانند سیل جاری شد امیر تچی کردو گفت
اینهارو نگفتم که گریه کنی بهت گفتم که بدونی
من حرفهاتو باور نمیکنم.
حتی من به این دلیل تورو بردم نمایشگاه اون یارو میخواستم بدونم دستش با اون مرتیکه توی یه کاسه ست یا نه که فهمیدم نه اون مرتیکه با ازدواج تو و پسرش مخالفه . با سیناهم زدو بندی نداره.
در مورد سینا من حرفهاتو باور نمیکنم.
الان سینا کجاست؟
خانه رو فروخته رفته ترکیه
نخیر . خونه رو درسته فروخته ولی ترکیه نیست
فریبا گفت رفته
به فریبا هم دروغ گفته. پول خونه رو گرفته سه ماه پیش بردگذاشت بانک که وام بگیره بعد از ایران بره. وامو گرفت ولی پولو به باد داده. الانم خانه همون زنه که میخوان باهم برن ترکیه سمت خانی اباده
متحیر گفتم
همه حرفهات دروغه
پاشو ببرمت اونجا نشونت بدم که دروغ نمیگم.
نگاهم را از امیر گرفتم و گفتم
چرا اینکارو با من کرد؟
چون به ذره ذره اون پول احتیاج داشت فر یبا رو هم پیچونده به اونم پولی بابت جهیزیه ش نمیده چون دیگه پولی نداره که بده. ترکیه هم نمیتونن برن .
لبم را گزیدم و گفتم
آبروی فریبا پیش امیر مجتبی و خانواده ش میره
از حرفهایی که بهت زدم چیزی به کسی نگو
بابام اونو وکیل کرد که پول جهیزیه سیسمونی مارو بده به خاطر همین خونه رو به نامش زد. چرا به فریبا نباید بگم آدرسش و بده ما باید حقمونو از اون بگیریم.
ولش کن بگذاربره دنبال زندگیش امیر مجتبی زن گرفته خودشم خونه زندگیشو ردیف کنه همینطور من .
اون پول حق من و فریباست
دیگه پولی نیست که بهتون بده
حالا که اینقدر نامرده ادرسش و بده من بدم به فریبا . حق نداشته اینکارو کنه
اینهارو نگفتم که شر درست بشه گفتم که بدونی
یه عمر فریبا از اونها حرف بشنوه و خجالت بکشه؟این انصافه ؟
امیر به من خیره ماندو من گفتم
خدارو خوش میاد که بابام اونو وکیل کنه جهیزیه سیسمونی مارو بده که ما سربلند باشیم بعد من سکوت کنم فریبا یه عمر حرف بشنوه ؟
امیر سرش را پایین انداخت و من با گریه گفتم
من از سر اجبار و ناچاری که نه پول دارم و نه جایی که برم .با تو ازدواج کنم تو این برخوردهارو با من بکنی من دستم به هیچ جا بند نباشه؟
امیر سرش را بالا اوردو گفت
من میخوام با تو زندگی تشکیل بدم فروغ اینها چیه که میگی؟
این زندگیه؟ منو ببری بندازی جلوی سگ؟
#پارت201
خانه کاغذی🪴🪴🪴
خوب بگو جه غلطی کرده بودی که من میخواستم اینکارو کنم دیگه
امیر من مجبور شدم تو خونه تو بمونم. من داشتم دست و پا میزدم برم با کسی که میخوامش ازدواج کنم. چرا نمیفهمی؟ تو میگی چون صیغه تو شدم نباید میرفتم سراغ اون ولی من رفتم چون یه دنیایی تو ذهنم ساخته بودم که خرابش کردن.
حالا رفتی نتیجه ت چی شد؟
از امیر رو گرداندم امیر گفت
بابای اون نمیزاره بیاد تورو بگیره فروغ با حقیقت روبرو شو. اون اگر تورو میخواست حرفهاتو باور میکرد .
همه چیز بر علیه منه
چرا خودتو به خریت میزنی؟ من تورو دوست دارم از خطاهات گذشتم. شاید عصبانی هم شدم . شاید بقول خودت برخورد بد هم باهات کردم. جلوی سگ هم بردم بندازمت ولی در اخر نشستم روبروت و میگم دوستت دارم. میخوام باهات زندگی تشکیل بدم. میخوام خانم این خونه و این عمارت و زندگی باشی. نه باهات دوست بودم نه اشنایی قبلی باهات داشتم. یه دختر دایی و پسر عمه بودیم که عید به عید هم ودیدیم. چطور اون با چهارسال دوستی و اونهمه اشنایی حرف تورو قبول نمیکنه؟ چون نمیخواد رو یه سری چیزها پا بگذاره.
من رب و روب ادم هارو در میارم . کارم اینه شغلم اینه. اگر تو باور کردی که اون سر این مسائل احمقانه دورت خط کشیده خیلی احمقی . نخیر فروغ جان. حتماباباش گفته یا من یا اون دختره اونم قید تورو زده . چون باباشه که براش کافه زده. باباشه که میخواد بهش خونه بده. باباشه که باید براش زن بگیره. باباشه که باید حمایتش کنه. چون اون بدون باباش هیچی نیست.
هردوساکت شدیم. امیر برخاست به پذیرایی رفت سیگار و فندکش را برداشت پشت پنجره ایستادو یک نخ روشن کرد.
حرفهای امیر زیاد هم بی ربط نبود یاد جمله اشکان زمانیکه پدرش مغازه رابرایش اجاره کرده بود افتادم.
بابام اگر نباشه من هیچی نیستم. حمایتهای بابام منو به اینجا رسونده. درسم شغلم ماشین زیر پام من هرچی دارم از اون دارم. کافه رو میزنم به پشتوانه اون اگر نچرخه و نصرفه بابام هست. حمایتم میکنه.
امیر سیگارش را کشید و سپس گفت
. تو هم همین حالا انتخاب کن. یا بمون اینجا و فردا عروسی میگیریم و زندگی میکنیم یا یه پولی بهت میدم برو واسه خودت زندگی کن . هرجایی هم که کمک خواستی روی من حساب کن
به امیر نگاه کردم قدم به قدم جلو امدو گفت
من تورو دوست دارم. خیلی خاطرت برام عزیزه . زدن این حرف برام خیلی سخته. از صبحه که دارم با خودم کلنجار میرم که این حرفهارو بهت بزنم یا نزنم. دیدم نامردیه که بهت نگم. وجدانم قبول نکرد . نمیخوام تو با اجبار و از سر ناچاری زنم بشی چند دفعه هم این حرف و بهت زدم الانم برای اخرین بار این فرصتو بهت میدم که انتخاب کنی. اگر منو نمیخوای بهت یه پولی میدم برو هرکار دلت میخواد بکن . یه واحد اپارتمان با اسباب اثاثیه کامل در اختیارت میگذارم. نامردم اگر حمایتت نکنم یا زیر حرفهام بزنم. ازدواج هم خواستی بکنی جهیزیتم میدم. اما اگر دوست داری بمون باهم زندگی کنیم.
#پارت202
خانه کاغذی🪴🪴🪴
از امیر رو گرداندم. امیر گفت
اگر موندنی هستی مرد و مردونه بمون. بمون که زندگی کنیم . بمون که بهم ارامش بدیم و احساس خوشبختی کنیم. اگر هم میخوای بری برو به سلامت.
ذهنم آشفته شد.
وقتی دیگر اشکانی نیست که بخواهم با او زندگی کنم.کجا بروم؟ حالا گیرم چندرغاز هم از امیر پول گرفتم . اگر میخواستم جدا زندگی کنم چه کسی حاضر به ازدواج با من میشد؟ خجالت اور بود که من دستم را برای کمک مالی مقابل اودراز میکردم.
یکی ته دلم میگفت
این مرتیکه عصبی که کنترلی روی خودش نداره چطور شوهری میخواد بشه؟ تا تقی به توقی بخوره و من کوچکترین اشتباهی کنم میخواد روی من دست بلند کنه؟ منو بندازه جلوی الکس ؟ البته دلایل امیر هم قانع کننده بود من هم خبط و خطا زیاد داشتم اما اون حق نداره منو بزنه .
وقتی خیالش راحت باشه که من قصدم با او زندگیست هم باز این اتفاقات خواهد افتاد؟
در دوراهی بدی بودم. هم از تنها زندگی کردن وحشت داشتم هم از با امیر زندگی کردن . وارد اشپزخانه شدو گفت
چی شد تصمیمتو گرفتی؟
نگاهی به او انداختم. و ساکت بودم امیر گفت
حرفتو بزن چرا ساکتی؟
گوشه لبم را جویدم و گفتم
نمیدونم چی باید بگم ؟
اون که تو دلته و داری بهش فکر میکنی و بلند بگو
مکثی کردم و گفتم
من هیچ شناختی از تو ندارم امیر. هیچی ازت نمیدونم چطوری تصمیم بگیرم؟ بعدش هم تو اینقدر رفتار نامناسب با من داشتی که من ....
ادامه حرفم را خوردم امیر گفت
قبل از اینکه بخوام این مسائل و بهت بگم گفتم بیا هرچی که تاحالا شده رو همینجا فراموش کنیم دیگه راجع بهشون حرف نزنیم از الان به بعد و اباد کنیم.
اخه من چطور بلاهایی که سرم اوردی و فراموش کنم ؟
مقابلم نشست و گفت
پس من چطور دارم کارهایی که تو کردی و فراموش میکنم.
مکثی کردو سپس گفت
فکر کن ببین میخوای چیکار کنی؟
به میز خیره شدم .و گفتم
من هیچ شناختی از تو ندارم
دنبال چه شناختی هستی؟
من اونروز گوش وایساده بودم. تو هم فهمیدی . شنیدم که با اون مرده چی میگفتید . اما نفهمیدم دقیقا چیکار میکنی میشه بهم بگی؟
من دفتر املاک دارم. کار اصلیم معامله ملک و زمینه . میبرمت دفتر و ببینی
اونکاری که با اون مرده درموردش حرف میزدی و میگم.
امیر مکثی کردو گفت
تو فکر کن الان میخوای پولتو از سینا بگیری اما سینا پول تورو بهت نمیده. من دوراه پیش پات میزارم. یا از طریق قانون یا از طریق خودم.
اگر تو بگی قانون معرفیت میکنم به وکیل پورسانتمو از وکیل میگیرم. اگر بگی از طریق خودم یه قرارداد باهات مینویسم که یه چیزی و باهات معامله کردم یا باهات شریکم. بعد میرم با طرف تو صحبت میکنم پول و میگیرم میارم میدم بهت سهم خودمو برمیدارم.
#پارت204
خانه کاغذی🪴🪴🪴
فکری کردم و گفتم
این کار خطرناکه امیر بوی شرو دعوا میده
هیچ اتفاقی نمی افته من فکر همه جارو میکنم بعد اقدام میکنم.
نمیشه اینکارو نکنی و فقط همون املاک باشه؟
اخه اینکار ایرادی نداره که
دشمن تراشی که میشه.
تو نگران اینها نباش.
دوباره ذهنم اشفته شد این که امیر میگفت کاربدی نبود . خیلی دوست داشتم علت محبوبیتش میان انهمه ادم را بدانم.نگاهی به او انداختم مورد بدی برای ازدواج نبود من هم راه بهتری نداشتم. تنها زندگی کردن بدون اشکان ....
دستش را مقابل من دراز کرد و گفت
هستی ؟
کمی نگاهش کردم امیر گفت
با من زندگی میکنی فروغ؟
سرتایید تکان دادم . دستم را روی دستش نهادم و گفتم
یکم به من مهلت بده تا بتونم تورو بپذیرم.
نیش امیر تا بنا گوشش باز شد دستم را گرفت بالا اورد و بوسید.بغضم را فروخوردم.امیر گفت
نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره فروغ. یه زندگی برات بسازم که تو خواب و رویاتم ندیده باشی.
نگاهم را از او گرفتم و او گفت
تو با من رو راست باشی من یه کار میکنم همه حسرت زندگی تورو بخورن.
ارزوی اطرافیان این باشه که کاش بتونن جای تو باشن.
به میز خیره ماندم . پذیرش این هیولا واقعا برایم سخت بود نگاهی دوباره به او انداختم سه برابر من هیکل داشت. اخلاقش را هم که میدانستم روی حرفش نمیشد حرف زد . قوانینش هم باید اجرا میشد. اما برای من در این شرایط پذیرش امیر بهترین راه بود .
سرش را پایین انداخت . کمی به صورتش نگاه کردم. اصلا دوستش نداشتم. اما این بهترین راه بود .
#پارت205
خانه کاغذی🪴🪴🪴
صبح شد اماده رفتن به ارایشگاه بودم که عمو علی به امیر زنگ زد . بعد از کمی صحبت ارتباط را قطع کردو روبه من گفت
بابام میگه برای روحانی ایی که میخواد عقدمون کنه یه مسئله ایی پیش اومده غروب نمیتونه بیاد. زنگ زده گفته بگو الان بیاد عقد شونو بخونم. سر سفره عقدیکی و میفرستم نمایشی خطبه عقدشونو بخونه.
ضربان قلبم بالا رفت. من راستی راستی داشتم زن امیر میشدم.
به اتاق خواب رفت جعبه طلاها را اورد درش را باز کردو گفت
بیا این النگوهارو دستت کن. سرویستم بنداز
گفته های امیر را انجام دادم دستم را گرفت و بالا اورد نگاهی به النگوها انداخت و گفت
دوسشون داری؟ اگر نه اولین فرصت....
نه خوبه
نگاهی با اخم به دستم انداخت و گفت
چرا دستت قرمز شده؟
النگوهارو انداختم اینطوری شد.
روی قسگت سرخ شده دستم را کمی ماساژ داد و سپس به اتاق خواب رفت و با کرم امد ارام ارام رویش را چرب کرد و گفت
خوب دیدی داره قرمز میشه چرا انداختی؟
تو گفتی دستت کن منم انجام دادم دیگه.
اخه اینطوری بالای شصتت خون مرده شده
النگو همینه دیگه یکم بعد خوب میشه
یعنی چی النگو همینه. میگذاشتیمش کنار یه چیز دیگه برات میگرفتم که قفل داشته باشه .
حالا ایراد نداره
روی دستم را بوسید. از رفتار او متعجب بودم
به محضر رفتیم مرا به پیشنهاد عمه با چهارده سکه مهریه عقد امیر کردند .
غم را ته دلم گذاشتم به ظاهر لبخند زدم و با خودم گفتم ایشالله که پشیمون نشم. چون این ارنعود مرا طلاق بده نبود.
عقد که تمام شد مرا به ارایشگاه برد.
بجز من سه عروس دیگر هم انجا بودند همه باشادی میرقصیدند و میخندیدند و من مضطرب از تصمیمی که گرفتم گوشه ایی نشسته بودم.
در اینه نگاهی به خودم انداختم. ارایشگر بسیار حرفه ایی بود و کارش را بی نقص انجام داده بود. صدای زنگ تلفنم از داخل کیفم در امد . به خیال اینکه امیر است گوشی را از کیفم در اوردم. انچه دیدم باعث شد هینی بکشم که نظر ارایشگر به طرفم جلب شد و گفت
چه ذوقی کردی تو،کی بهت زنگ زده مگه؟
نام اشکان روی صفحه افتاد. رو به ارایشگر گفتم
برادرمه
ارتباط را وصل کردم و گفتم
الو اشکان
نگاهی به ارایشگر که به من نگاه میکرد انداختم و قدم به قدم از او دور شدم. اشکان با صدایی ارام گفت
سلام
#پارت206
خانه کاغذی🪴🪴🪴
بغض راه گلویم را بست و گفتم
سلام.
فروغ من....
سپس با صدایی بغض الود گفت
اشتباه کردم.
اشک از چشمانم مانند باران جاری شدو گفتم
دیگه حالا؟
من گول بابام و خوردم. اشتباه کردم.
متعجب گفتم
گول خوردی؟ یعنی تو میدونستی من اونکارو نکردم؟
بابام همه چیز و دیشب بهم گفت . اون بخاطر اینکه من ....
به دیوار تکیه کردم و هاج و واج گفتم
دیشب ....
میخواستم همون دیشب بهت زنگ بزنم ولی از خجالتم نتونستم. منو ببخش فروغ
اشک مانند باران از چشمانم جاری شد اشکان گفت
کجایی بگو بیام دنبالت یه حرفهایی هست که باید حضوری بهت بگم.
نگاهی به حلقه در دستم انداختم . انگار همه چیز دست به دست هم داده بود که من به اشکان نرسم. دیشب اگر به من زنگ زده بود من پیشنهاد امیر را قبول نمیکردم. حتی اگر قبل از عقد تماس گرفته بود هم جایی برای برگشت بود . اما حالا؟ من با لباس عروس وسط ارایشگاه و عقد دائمی که بین من و امیر خوانده شده بود.
صدای اشکان هق و هق گریه م را بلند کرد.
کجایی ؟
ارایشگاه
ارایشگاه برای چی؟
خیلی دیر زنگ زدی اشکان . من امروز صبح با پسر عمه م عقد کردم.
متعجب گفت
عقد کردی؟
اره اشکان . مجبور شدم.
دروغ میگی. میخوای تلافی کنی .
نه اشکان . من با هزار مکافات و دردسر دوبار اومدم پیشت و بهت گفتم که دارم مجبور میشم با امیر ازدواج کنم. چون سینا خونه رو فروخته بهت گفتم من از اوارگی و دربه دری دارم گند میزنم به اینده م.
تو...تو راست میگفتی؟
چند تا دروغ از من شنیدی که نتونستی حرفهامو باور کنی؟
الان باید چیکار کنیم؟
اشکهایم را پاک کردم و گفتم
چی کار کنیم؟ باید خداحافظی کنیم و همو فراموش کنیم. من صبح عقد امیر شدم الانم تو ارایشگاه وایسادم با لباس عروس منتظرم بیاد منو ببره تالار .
نه فروغ باهاش نرو بگو کجایی کدوم ارایشگاه.میام میبرمت بعد هم کمک میکنم طلاق میگیری
پوزخندی زدو گفت
تو کمک میکنی؟ تو فکر میکنی زورت به امیر میرسه. امیر رنده ت میکنه
تو بگو کجایی من خودم هرچی که خرابکاری کردم و درست میکنم.
امیر میکشمون. هم منو هم تورو . دیشب به طور قطعی باهام اتمام حجت کرد. گفت اگر منو نمیخوای برو من از بیچارگی موندم. اگر دیشب زنگ زده بودی....
نترس فروغ میبرمت جایی که دستش بهت نرسه
من اگر سنگ بشم برم کف اقیانوس امیر پیدام میکنه. هم تورو میکشه و هم منو
بی خود برای خودت بزرگش کردی. برات وکیل میگیرم. بهت قول میدم همه چیز و درست کنم.
ته دلم لرزید . هنوز هم راه برای برگشت بود با حمایت اشکان و وکیلی که میگرفت میشد زن امیر نباشم.
دستی شانه م را لمس کرد. عروس خانم داماد اومده تو سالن انتظار باید بری.
به طرف ارایشگر چرخیدم هینی کشید و گفت
تو چرا گریه کردی ارایشت بهم ریخته
#پارت203
خانه کاغذی🪴🪴🪴
خوب این که میشه شرخری
نخیر میشه وصول مطالبات.
این کار خلاف قانونه امیر
من نه به کسی اسیب میزنم . نه شرو دعوا به پا میکنم . فقط حق مظلوم و از ظالم میگیرم.
پوزخندی زدم و گفتم
این کار ....
کلامم را بریدو گفت
اگر اینطوری بود که الان گیر افتاده بودم.
این کار اشتباهه امیر
نه عزیزم. وقتی نمیدونی قضاوت نکن. من وکیل دارم. اگر کارم اشتباه یا غیر قانونی بود اون بهم میگفت. کار من شرخری نیست وصول مطالباته. یکی اومده کلاه تو رو بادروغ و دغل برداشته توهم زورت بهش نمیرسه. میای سراغ من .قول سی درصد پولی که سوخت رفته رو بهم میدی. من میرم سراغ کسی که کلاه تورو برداشته بدون اینکه باهاش دعوا کنم یا شر درست کنم. پول و میگیرم میارم میدم بهت
خوب اونها رو چه حساب پول و به تو میدن به نفر اصلی نمیدن
.
ابرویی بالا دادو گفت
این دیگه هنر منه. یه راههایی دارم که بلدم بگیرم.
اینهمه بادیگارد و محافظت برای چیه؟
من بدون دعوا و خشونت حق مردم و میگیرم ولی اونی که کلاه برداری کرده چون زورش میاد پول و برگردونه میاد مثلا منو بترسونه یا انتقام بگیره. منم اماده م که این اتفاق نیفته
کلا این کار همش خطر و استرسه
هیچ خطری نداره
حاضری از اینکار دست بکشی؟
ایرادش چیه فروغ؟ میخوای یکی دوچشمه از کسانی که حقشونو دادم بهشون و برات بگم؟
مکثی کردو گفت
کارگری که مستاجره دوتاهم بچه داره از طبقه چهارم افتاده . و کمرش شکسته دیگه نمیتونه راه بره کارفرماش داشته حقشو میخورده و نمیخواسته دیه و از کار افتادگیشو بده. اومده سراغ من و من دیه و حق و حقوقش و گرفتم.
کمی مکث کردو سپس گفت
زنی که با سه تا بچه شوهرش مرده . و خانواده شوهرش با دوزو کلک اموال بچه یتیم هارو زده بودن به نام خودشون . من مالشونو پس گرفتم.
#پارت207
خانه کاغذی🪴🪴🪴
اشکان گفت
فروغ یه ادرس یا یه لوکیشن برام بفرست
ارایشگر دستم را کشیدو گفت
بیا بریم ارایشتو درست کنم.
رو به اشکان گفتم
اینکارو تو با من کردی. نفرینت نمیکنم چون دوستت داشتم. اما هیچ وقت نمیبخشمت.
بغضی که گلویم را پاره میکرد قورت دادم و گفتم
خداحافظ اشکان.
ارتباط را قطع کردم ارایشگر مرا نشاندو گفت
گریه نکن ترو خدا همه زحمتهام به باد رفت.
اشکهایم را پاک کردم و گفتم
ببخشید.
شروع به ترمیم ارایشم نمود و گفت
این کی بدد که تو لباس عروس اینطوری اشکتو در اورد.
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
برادرم بود.
این چه برادریه که تو لباس عروس اشک آبجیشو در اورد ؟
ایران نیست نمیتونه بیاد عروسی
ارایشم را ترمیم کرد فیلمبردار داخل امد چند عکس از من گرفت و گفت
زود باش داره دیر میشه.
وارد سالن انتظار شدم شاخه گلی در دست امیر بود با لبخندی عمیق به من نگاه کرد . جلوتر رفتم امیر اخم کرد و گفت
گریه کردی فروغ؟
دست پاچه شدم و گفتم
نه چشمم به چسب مژه حساسیت داره
خوب بگو برش داره
یه قطره ریخت الان درست میشه
چشمات قرمز شده
الان خوب میشه.
دستورات عکاس که انجام شد.خانم فیلمبردار گفت
خیابون خلوته اقا داماد ،لباس عروس خانم هم پوشیده ست اجازه میدید خانمتون بدون حجاب سوار ماشین بشه
لبخند امیر جمع شدو خیلی محکم و جدی گفت
نخیر
سپس شنل را روی سرم انداخت و ان را تا نیمه توی صورتم اورد.
از ارایشگاه که خارج شدم. سرمای هوا لرز به جانم انداخت فیلمبردار گفت
اقا داماد دست عروس خانم را بگیر یکم راه برید من فیلم بگیرم بعد سوار ماشین بشید.
ارام گفتم
من سردمه
امیر مرا به طرف ماشین برد ورو به فیلمبردار گفت
نمیخواد خانمم سردشه
یک دقیقه طول میکشه اقا داماد
احتیاج نیست . خانم سردشه .
#پارت208
خانه کاغذی🪴🪴🪴
اتومبیلی که امیر گل زده بود سفید بود. سوار شدم . فیلمبردار گفت
شیشه رو بدید پایین من فیلم بگیرم.
امیر مرا سوار کرد و رو به فیلمبردار تاکیدی گفت
خانمم سردشه . متوجه میشید؟
اخه فیلمتون قشنگ نمیشه
سرما بخوره فیلم قشنگ میشه؟
پس تو باغ چطوری میخواهیم فیلم بگیریم؟
شما تو عمارت و اتلیه کارتو انجام بده .
سوار شد نگاهی به من انداخت و با لبخندی عمیق گفت
خیلی خوشگل شدی ها.
سرم را پایین انداختم با امیر راحت نبودم این حرفش باعث خجالتم شده بود. دستم را گرفت ان را بالا اوردو روی پای خودش گذاشت . از داخل جیبش جعبه کوچکی در اورد و گفت
این انگشتر و دوروزه برات خریدم که از ارایشگاه اومدی بهت بدم.
جعبه را باز کرد نگاهم به انگشتر افتاد . دوپروانه یکی سفید و یکی طلایی روی هم بودند ان را به انگشتم انداخت. زیبایی ان انگشتر باعث شد به دستم خیره بمانم.
نگاهی به من انداخت و گفت
خوشت اومد؟
اره خیلی قشنگه ممنون.
مراسم عروسی باشکوهی که امیر برایم برگزار کرده بود تمام شد. شکوه و عظمت مراسم باعث شده بود که عمه بیشتر از پیش برایم چشم و ابرو نازک کند.
امیر مانند مادری که مراقب نوزادش بود هوایم را داشت.
مراسم که تمام شد من منتظر بودم به خانه مان برویم. همه مهمانها تک به تک رفتند. ما ماندیم و عمه و عمو علی . امید هم کلا نیامده بود.
عمه گفت
نمیخواهید برید خونتون؟
امیر گفت
نه من ویلارو تا فردا اجاره کردم.
عمه دهانش را کج و ماوج کرد و گفت
پس ما میریم.
انها که رفتند. من از شدت استرس از درون میلرزیدم.
امیر دستم را گرفت پله ها را بالا رفتیم و گفت
اینجا ویلای خودمه. اما چون نمیخوام کسی بدونه اینجا رو دارم. همیشه با این یکی ماشینم که اینم کسی ندیده تاحالا میام اینجا خلوت میکنم.
در اتاق خواب را باز کرد دهانم از حیرت باز ماند کل اتاق را با گل های قرمز و شمع تزئین کرده بودند. عکس هایی که در اتلیه انداخته بودیم روی دیوارها نصب شده بود. متعجب گفتم
اینکارها کی انجام دادی؟
خندیدو گفت
خوشت اومد؟
سرتایید تکان دادم امیر دستانش را دو طرف صورتم گذاشت و گفت
چرا اینقدر استرس داری؟
نگاهم را از شرم پایین انداختم. امیر دستم را گرفت مرا لب تخت نشاندو گفت
نمیزارم اب تو دلت تکان بخوره. یه زندگی شاهانه برات درست میکنم.
در کمد را باز کرد پیراهن سفید بلندی که پایین دامنش و دور کمر و استینش خامه دوزی رنگارنگ داشت را بیرون اورد و گفت
اینو عید از فرانسه برات گرفته بودم. قشنگه؟
اره خیلی قشنگه.
پاشو این لباس سنگین و از تنت در بیار اینو بپوش
بدنم از شنیدن این حرف داغ کرد. درسته عقد شده بودیم اما تعویض لباس در حضور او واقعا برایم سخت بود.
امیر به طرف در رفت و گفت
من میرم از پایین چای بیارم.
نفس راحتی کشیدم. امیر که رفت بلافاصله لباسم را تند تند عوض کردم. در مقابل اینه ایستادم . پیراهن خیلی زیبایی بود. چرخی زدم و از زیبایی اش حض بردم. امیر در را گشود کت و شلوارش را در اورده بود لباس استین حلقه ایی و شلوارک تا زیر زانو پوشیده بود و یک سینی که فلاسک و دولیوان در ان بود دستش بود. تا به حال امیر را با این لباس ندیده بودم.
عضلات بازوانش نشان از سالها ورزش کردن داشت.
به او خیره ماندم و تعجب کردم. در مورد امیر باورهای ذهنی غلطی داشتم. در گذشته فکر میکردم اهل همه نوع خلاف و کار بدی است . فکر میکردم او یک ادم لاابالی معتاد یا شاید هم اهل خوردن شراب باشد اما اندام ورزشکارانه اش را که دیدم متوجه قضاوت نا اگاهانه م شدم.
سینی را روی عسلی گذاشت و به طرفم امدو گفت
این تورو تاج و از سرت باز کن راحت باشی .
نتونستم.
دستم را گرفت مرا روی
#پارت209
خانه کاغذی🪴🪴🪴
تخت نشاندو ارام ارام موهایم را باز کرد و سپس با ناز وازش انها را دورم ریخت و گفت
چایتو بخور بگیر بخواب. امروز خیلی خسته شدی. فردا ظهر هم مامانم میخواد برات پای تختی بگیره .
خوشبختانه امید خونه نیست. شب میام دنبالت . میریم شمال. البته این ماه عسلمون نیست ها. باید بریم پاسپورتت و بگیریم هرجای دنیا که بخوای میبرمت.
چایمان را که خوردیم . امیر استکانها را جمع کرد . من دراز کشیدم و زیر پتو رفتم. کنارم دراز کشید. دست نوازشی روی سرو موهایم کشیدو گفت
بخواب عزیزم شبت بخیر.
چشمانم را بستم. اینقدر ارام و مهربان شده بود که اثری از استرس هایم نبود . چهره اشکان مقابل چشمانم امد. چشمم را باز کردم. شیطان را لعنت کردم و راضی به تقدیر و سرنوشتم شدم. من یک زن شوهر دار بودم. خودم راضی به این عقد شدم. امیر هم از دیشب تابه الان جز خوبی و مهربانی چیزی برایم نداشته. من حق نداشتم حتی در ذهنم هم به اشکان فکر کنم خودش یک مدل خیانت به حساب می امد.
با نوازش دست امیر روی موها و صورتم چشمانم را باز کردم.
امیر گفت
پاشو خوشگل خانم صبح شده
سرجایم نشستم. و گفتم
ساعت چنده؟
یازده
من از هشت بیدارم ولی صدات نکردم استراحت کنی
ایستاد کت و شلوار لی سرمه ایی رنگی پوشیده بود که ابهتش را دوبرابر کرده بود.
مقابل اینه ایستاد موهایش را شانه زدو گفت
پاشو عزیزم. به اندازه کافی دیر شده.
برخاستم. امیر گفت
دیدم تو خوابی . دلم نیومد بیدارت کنم. مصطفی رو فرستادم ارایشگرت و اورده اینجا پایین منتظرته که اماده ت کنه برای پایتختی .
از تخت پایین امدم.و دست و رویم را شستم. ارایش شب قبل هنوز روی صورتم بود همه را پاک کردم موهایم را شانه زدم. و گفتم
کجاست؟
پایین منتظرته.
به همراهی امیر به طبقه پایین رفتم.
#پارت210
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر لباسم را روی کاناپه گداشته بود خانم ارایشگر و هم کارش به احترام ما برخاستند. سلام کردم و جلو رفتم. با خوشرویی گفت
به به عروس خانم نچرال زیبا.
رو به امیر ادامه داد
عروسهای دیروزمون همه بینی های عملی و لب و گونه های ژل زده بودن ولی خانم شما نچرال با موی مشکی و بسیار ملیح و زیبا بودن.
امیر لبخندی عمیق زدو گفت
فقط یه گلایه
لبخند خانم ارایشگر جمع شدو گفت
گلایه؟
امیر به طرف نهار خوری دوازده نفره کنار سالن رفت نشست سیگارش را روشن کرد و گفت
من تلفنی که با شما صحبت کردم بهتون چی گفتم؟
همکار خانم ارایشگر مرا روی یک صندلی نشاندو ارام ارام شروع به شانه زدن موهایم کرد. خانم ارایشگر گفت
فرمایشهاتون زیاد بود حضور ذهن ندارم.
بهتون گفتم هرچقدر لازم باشه من هزینه میکنم اما از مواد خوب استفاده کنید.
متعجب به امیر نگاه کردم . ارایشم که تا صبح بهم نخورده بود منظورش را نفهمیدم.
خانم ارایشگر گفت
من همه وسایلم عالی بود اتفاقی افتاد؟
چسب مژه ایی که استفاده کرده بودید چشم خانمم و اذیت کرده بود.
خانم ارایشگر رو به من گفت
چرا بهم نگفتی؟
امیر ادامه داد
اصلا ضرورتی نداشت که وقتی حساسیت داره حتما اون مژه ها را میچسبوندی
اخه خانمتون چیزی به من نگفتند.
من وقتی اومدم تو ارایشگاه چشمهای خانمم قرمز بود . ازش پرسیدم گفت به چسب حساسیت داره
خانم ارایشگر نفس عمیقی کشید و گفت اقای سرداری خانمت گریه کرده بود. ربطی به مواد من نداشت.
تنم از حرف ارایشگر لرزید. لبم را از داخل گزیدم.
امیر نگاهی به من انداخت و گفت
گریه کرده بودی؟
نمیدانستم باید چه بگویم. خانم ارایشگر گفت
بله برادرشون زنگ زدند خانم گریه کردند و حرف زدن من چشمهاشو از اول ارایش کردم.
امیر متعجب به من گفت
سینا به تو زنگ زده؟
سر تایید تکان دادم . خانم ارایشگر فضول گفت
سینا نه . فکر میکنم اسمش اشکان بود.
امیر خیره به من ماند نگاهم را از او گرفتم. از ترس خیس عرق شدم. نگاه مخفیانه ایی به امیر انداختم سرش پایین بود و صورتش کبود شده بود. دستش را روی میز کشید سپس مشت کرد با شصت دستش انگشتانش را لمس کرد سپس ارام دوبار روی میز کوبید و گفت
نمیخواد ارایشش کنید.
#پارت210
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر لباسم را روی کاناپه گداشته بود خانم ارایشگر و هم کارش به احترام ما برخاستند. سلام کردم و جلو رفتم. با خوشرویی گفت
به به عروس خانم نچرال زیبا.
رو به امیر ادامه داد
عروسهای دیروزمون همه بینی های عملی و لب و گونه های ژل زده بودن ولی خانم شما نچرال با موی مشکی و بسیار ملیح و زیبا بودن.
امیر لبخندی عمیق زدو گفت
فقط یه گلایه
لبخند خانم ارایشگر جمع شدو گفت
گلایه؟
امیر به طرف نهار خوری دوازده نفره کنار سالن رفت نشست سیگارش را روشن کرد و گفت
من تلفنی که با شما صحبت کردم بهتون چی گفتم؟
همکار خانم ارایشگر مرا روی یک صندلی نشاندو ارام ارام شروع به شانه زدن موهایم کرد. خانم ارایشگر گفت
فرمایشهاتون زیاد بود حضور ذهن ندارم.
بهتون گفتم هرچقدر لازم باشه من هزینه میکنم اما از مواد خوب استفاده کنید.
متعجب به امیر نگاه کردم . ارایشم که تا صبح بهم نخورده بود منظورش را نفهمیدم.
خانم ارایشگر گفت
من همه وسایلم عالی بود اتفاقی افتاد؟
چسب مژه ایی که استفاده کرده بودید چشم خانمم و اذیت کرده بود.
خانم ارایشگر رو به من گفت
چرا بهم نگفتی؟
امیر ادامه داد
اصلا ضرورتی نداشت که وقتی حساسیت داره حتما اون مژه ها را میچسبوندی
اخه خانمتون چیزی به من نگفتند.
من وقتی اومدم تو ارایشگاه چشمهای خانمم قرمز بود . ازش پرسیدم گفت به چسب حساسیت داره
خانم ارایشگر نفس عمیقی کشید و گفت اقای سرداری خانمت گریه کرده بود. ربطی به مواد من نداشت.
تنم از حرف ارایشگر لرزید. لبم را از داخل گزیدم.
امیر نگاهی به من انداخت و گفت
گریه کرده بودی؟
نمیدانستم باید چه بگویم. خانم ارایشگر گفت
بله برادرشون زنگ زدند خانم گریه کردند و حرف زدن من چشمهاشو از اول ارایش کردم.
امیر متعجب به من گفت
سینا به تو زنگ زده؟
سر تایید تکان دادم . خانم ارایشگر فضول گفت
سینا نه . فکر میکنم اسمش اشکان بود.
امیر خیره به من ماند نگاهم را از او گرفتم. از ترس خیس عرق شدم. نگاه مخفیانه ایی به امیر انداختم سرش پایین بود و صورتش کبود شده بود. دستش را روی میز کشید سپس مشت کرد با شصت دستش انگشتانش را لمس کرد سپس ارام دوبار روی میز کوبید و گفت
نمیخواد ارایشش کنید.
#پارت211
خانه کاغذی🪴🪴🪴بند دلم از این حرف پاره شد. خانم ارایشگر گفت
چرا؟ مگه پاتختی ندارید.
کنسلش کردم.
باور کنید اقا سرداری من کوتاهی نکردم.
برخاست و گفت
هزینه رفت و امدتون . و ارایش امروز روبه حسابتون واریز میکنم خوش امدید.
خانم ارایشگر و همکارش هاج و واج وسیله هایشان را جمع کردند . صدای ضربان قلبم را میشنیدم.
دلم میخواست اویزان این دوخانم شوم و التماس کنم مرا با او تنها نگذارند.
نگاهی دزدکی به او انداختم تمام رگهای گردنش برجسته شده بود.
هرچه ذکر بلد بودم در دلم میگفتم.
ارایشگر و همکارش که رفتند . ارام و محکم قدم قدم به طرفم امد . ناخواسته ایستادم سرم پایین بود و گوشه لبم را میجویدم. امیر گفت
سرتو بگیر بالا منو نگاه کن .
اصلا شهامت چنین کاری را نداشتم. با سرانگشتش ضربه ایی به سرشانه م زدو گفت
باتو بودم. منو ببین.
سرم را بالا گرفتم. اخم هایش درهم بود و چشمانش را براق کرده بود صدایش را بالا برد و با فریاد گفت
منو چی فرض کردی فروغ؟
ازصدای فریاد او یک قدم به عقب رفتم لکنت زبان گرفتم و گفتم
ام....یر ...بببببخدا....
سیلی محکمی به صورتم کوباند و گفت
بخدا؟
روی کاناپه ها افتادم دستم را روی صورتم گذاشتم. نگاهم روی زمین بود چنگی به سرشانه م زدمرا بلند کردو گفت
منو چی فرض کردی فروغ؟ فکر کردی من .....
از حرف زشتی که به خودش زده بود لبم را گزیدم. تکانی به من دادوبا عربده گفت
من باید برم بمیرم که با این اسم و رسمم زنم تو لباس عروس زنگ بزنه به دوست پسر سابقش .
دستم را روی دستش که شانه م را میفشرد گذاشتم و گفتم
بخدا من زنگ نزدم اون زنگ زد
مرا محکم هل داد به دیوار خوردم جلو امد و با عربده گفت
واسه چی جوابشو دادی؟
لبم را گزیدم و گفتم
ببخشید.
ببخشم؟ تو رسما منو یه بی غیرت بی ناموس فرض کردی ها حواست هست؟
من نمیدانم الان باید چی بگم. فقط میدونم که غلط کردم .
غلط کردی غلط بدی هم کردی . کاری کردی که ورق زندگی من با تو برگرده.
تمام بدنم از تهدید امیر لرزید بازویم را گرفت کشان کشان مرا به طرف پله ها برد و گفت
نشون دادی نه لیاقت مهربونی و داری نه احترام.
دستش را گرفتم و گفتم
بگذار برات توضیح بدم.
مقابل پله ها مرا رها کرد ایستادو گفت
توضیح بدی؟ چه توضیحی داری که بدی؟
حق با امیر بود من هیچ توضیحی نداشتم که بدهم. امیربا فریاد گفت
پریشب مگه بهت نگفتم هرچی که تا حالا شده رو بیا فراموش کنیم مردو مردونه اگر قصدت با من زندگیه ....
با هق هق گریه دستم را روی صورتم نهادم و گفتم
بس کن امیر من از شرمندگی تو ....
#پارت212
خانه کاغذی🪴🪴🪴
با پشت دست محکم توی صورتم کوبیدو گفت
خفه شو دهنتو ببند.
دستان خودم توی صورتم کوبیده شد. تیغه بینی م تیر کشید مشتم پراز خون شد. امیر ساعد دستم را گرفت از شدت سوزش بخیه های دستم جیغ کشیدم و گفتم
ای دستم....
کشان کشان مرا به طبقه بالا برد . داخل. اتاق خواب انداخت و گفت
گوشیت کو؟
خون بینی م را با دستم پاک کردم و گفتم
تو کیفم بود.
در کمد را باز کردکیفم را روی زمین تکاند قدم به قدم ارام به عقب رفتم تا انجا که میشد از او فاصله گرفتم. گوشی م روی زمین افتاد ان را برداشت کمی ان را جست و جو کردو گفت
شماره ش کو؟
پاک کردم. بهش گفتم من ازدواج کردم دیگه بهم زنگ نزن بعدهم شمارشو پاک کردم.
شمارشو بگو فروغ
میدانستم امیر اگر با او حرف بزند پشت بندش دعوای بدی راه می افتد . اشکان که حریف او نمیشد اما امیر او را تکه تکه میکرد.
از نگاهش وحشت داشتم سرم را پایین انداختم و گفتم
پاک کردم.
تلفنم را محکم به زمین کوباند و با فریاد گفت
پاک کردی؟ حفظ هم نیستی نه
هردو دستم را مقابل دهانم نهادم اشک از چشمانم جاری شد در دلم خداراصدا زدم. امیر به طرفم هجوم اورد جیغ کشیدم و در خودم مچاله شدم و او به جانم افتاد بدن ضعیف من اصلا طاقت ضربات محکم و پرقدرت او را نداشت زانوانم سست شدو گوشه دیوار نشستم. در خوابم هم نمیدیدم که امیر اینطور مرا کتک بزند.
از من فاصله گرفت و گفت
کاری باهات میکنم هرزگی یادت بره. درسی بهت میدم که بفهمی خیانت به من چه عواقبی داره .
سیگارش را از داخل جیبش در اورد و گفت
تو لیاقت اینهمه محبت و نداری. تو حقت بود همونروزی که داداشت اوردت مثل یه اشغال پرتت کرد جلوی من . مثل الان میزدمت . و میگفتم غلط کردی که منو نمیخوای . بی لیاقتی مثل تورو من نباید راضی میکردم و برات عروسی میگرفتم.
به طرفم که امد در خودم مچاله شدم بلندم کردو گفت
شمارشو بلد نیستی ادرس کافشو که بلدی
لبم را گزیدم دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم
امیر این مسئله تموم شده ست. از دست من عصبی هستی حق داری. منو زدی بهت حق میدم. هیچ اعتراضی هم ندارم.
باهق هق گریه گفتم
هررفتاری هم که بخوای باهام بکنی من بازم بهت حق میدم کار من از غلط هم غلطتر بوده . اما اینکارو نکن. سراغ اون نرو.
#پارت213
خانه کاغذی🪴🪴🪴
تکانی به من دادو گفت
واسه چی داری طرفداریش و میکنی؟ اون اگر مرد بود تو الان اینجا نبودی
با هق هق گریه گفتم
اون مسئله تمام شد رفت تورو خدا کشش نده.
مرا به طرف کمد بردو گفت
لباسهاتو بپوش ضر اضافه هم نزن
اخه تو با اون چی کار داری؟ مگه اون زن تو بوده؟ مگه اون به تو خیانت کرده؟ اون بیچاره اصلا نمیدونست ماعقد کردیم. طرف حساب تو منم. هربلایی قراره سر اون بیاری سرمن بیار.
یقه پیراهنم را گرفت مرا به در کمد کوباندو گفت
برای چی طرفداریش و میکنی؟
دستم را روی دست امیر که داشت خفه م میکرد گذاشتم و گفتم
اون یه ادم بی معرفت و نامرد بود که بقول خودت منو رها کرد تا به خواسته هاش برسه. تو الان عصبانی هستی. اینهمه هم خوبی به من کردی. من میترسم امیر. میترسم تو بری اونجا بزنی یه بلایی سرش بیاری تو دردسر بیفتی. من بجزتو کسی و ندارم اگر تو هم نباشی نمیدونم باید چیکار کنم؟
من با زبون بازی خر نمیشم. لباسهاتو بپوش منو میبری کافه اون بی همه چیزی که به خودش جرات داده به ناموس من زنگ زده.
مانتویم را از داخل کمد در اورد توی صورتم کوبید. ان را پوشیدم در روشویی کنار اتاق دست و صورتم راشستم. شالم را هم روی سرم انداختم مرا از بازویم به دنبال خودش کشید و از خانه بیرون برد. نه خبری از مصطفی بود و نه موتور سوارهایش.حتی گلهای روی ماشین را هم کنده بود. مرا به طرف ماشین هل دادخودش هم سوار شدو گفت
ریموت رازددر که باز شد خدا خدا میکرد عمو علی سرراه ما سبز شود تنها کسی که میتوانست مانع او شود همان عمو علی بود. من که گوشی نداشتم بخواهم به او خبر بدهم.
کمی که راند و نزدیک شهر شد گفتم
امیر هرکاری که بگی من انجام میدم . ولی اینکارو نکن.
اینکارو میکنم هرکاری هم که بگم تو باید انجام بدی
ازت خواهش میکنم. التماست میکنم. این مسیله تمام شده ...
خفه شو فروغ میزنم فکت بیاد پایین ها
بزن هرچقدر اروم میشی منو بزن ولی اینکارو نکن.
کجاست؟
سکوت کرد امیر کناری پارک کرد به طرفم چرخیدو گفت
یادته بهت گفتم دعا کن پنجمین نفری که قراره نقره داغ بشه نباشی؟
#پارت214
خانه کاغذی🪴🪴🪴
اگر نگی کافه ش کجاست از اینجا مستقیم میریم خونه . یه داغی رو بازوت میزارم تا یاد بگیری که به من خیانت نکنی . امشب هم تا صبح باید پیش الکس بمونی.
اشک از چشمانم جاری شد امیر گفت
ده ثانیه فرصت داری که بگی کافه اون بی همه چیز کجاست. این ده ثانیه که تموم بشه دیگه نمیخوام بگی خودم ادرس و پیدا میکنم اما اول تورو هم نقره داغت میکنم امشب هم تا صبح پیش الکس میمونی
ازحرف او لبهایم لرزید و او در حالیکه با مشت روی فرمان میکوبید. شروع به شمارش معکوس کرد.
ده...نه...هشت...هفت....شش...پنج.....چهار....سه....
تندو سریع گفتم
میدان ونک
اتومبیلش را به حرکت در اورد من گفتم
میخوای خودتو تو دردسر بندازی ؟
پوزخندی زدو گفت
عاشقمی نگرانی بلایی سرم بیاد؟
نه عاشقت نیستم. بی کس و کارم تنها پشتوانه زندگیم تویی
لال شو نمیخوام صداتو بشنوم.منم با این حرفها خر نمیشم تو الان نگرانی سراون بلایی بیاد نه من
نه امیر بخدا قسم اینطور نیست. تو اینهمه خوبی به من کردی من نگران کسی باشم که ....
لال میشی فروغ یا بزنم دندونهات خورد بشه.
نزدیک میدان ونک که شد گفت
کدوم طرفی برم؟
با دستم راه رانشان دادم.
مقابل کافه ترمز کردو پیاده شد. دل تو دلم نبود. خدا خدا میکردم پلیس از راه برسدو مانع از دعوای امیر و اشکان شود.
مدتی بعد امیر از پشت گردن اشکان
گرفته بود در حالیکه دهان و بینی اش خونی بود او را کشان تا کنار ماشین اورد. درعقب را باز کرد.و او را داخل انداخت. از خجالت دلم میخواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. هم از وضعیت کتک خورده خودم جلوی اشکان هم از اینکه جواب تلفن اشکان را داده بودم پیش امیر. هم اینکه اشکان به خاطر من کتک خورده بود از شدت خجالت دلم میخواست بمیرم.
امیر پشت فرمان نشست و گفت
واسه چی به زن من زنگ زدی؟
در کمال ناباوری من اشکان گفت
من بهش زنگ نزدم اون به من زنگ زد.
خواستم سرم را به عقب برگردانم که امیر ضربه ایی به بازویم زدو گفت
روبروتو نگاه کن
اشکان ادامه داد
اقا شما چرا منو وارد دعوای زن و شوهریتون میکنی؟ این دفعه دومته که داری میای سراغ من یا پدرم. برو تکلیفتو با خودت معلوم کن واسه چی اینو گرفتی که حالا مجبور شدی کوچه و خیابون دنبال من و بابام راه بیفتی؟
امیر با فریاد رو به او گفت
مرتیکه بی ناموس تو دیروز صبح زنگ زدی به زن من الان این چرت و پرتها چیه که بلغور میکنی ؟
میگم من زنگ نزدم اون به من زنگ زد. من بی ناموس نیستم اقای محترم بی ناموس کسیه که نمیتونه زنش و جمع کنه تو این هفته اخیر دودفعه تاحالا من از کافه م گرفتم پرتش کردم بیرون
سنگینی نگاه امیر را روی خودم احساس کردم اشکان تا نیمه در را باز کرد و گفت
با این قدو هیکلت و اسم و رسمت زشته برات کوچه خیابونها رو بگردی ببینی زنت ....
امیر از ماشین پیاده شد اما در را نبست اشکان در ماشین را بست و خودش را عقب کشید امیر در را از بیرون باز کرد و اشکان را بیرون کشید دستانم را دوطرف گیج گاهم گذاشتم و جیغ میکشیدم. امیر اشکان زا زیر باد مشت و لگد گرفته بود. مردم جمع شدند و اشکان را از چنگال او نجات دادند.
کمی بعد جمعیت متفرق شدند و پلیس امد.
#پارت215
خانه کاغذی🪴🪴🪴
من منتظر بودم که امیر با دیرن پلیس فرار کند اما خودش با پای خودش سمت پلیس رفت به طرف او دست دراز کرد کمی شیشه را پایین دادم. صدای امیر امد که میگفت
مرتیکه عوضی زنگ زده به خانم من. اومدم محترمانه تو کافه ش میگم برای چی مزاحم ناموس من شدی شروع کرده به من چرت و پرت گفتن
دعوا ناموسیه؟
بله . ناموسیه منم میخوام ازشون شکایت کنم.
اشکان تلو تلو خوران جلو امدو رو به پلیس گفت
من نمیدانستم این خانم ازدواج کرده قبلا ما باهم هم دانشگاهی بودیم. ببینید منو به چه روزی انداخته
امیر گفت
من اول که اومدم باهات محترمانه حرف زدم. تو پررو بازی در اوردی . زدمت خوب کاری هم کردم. مزاحم ناموسم شدی کتک خوردی . جلوی ده تا قاضی هم میگم این بیشرف مزاحم زنم شده منم زدمش.
پلیس رو به امیر گفت
شما از ایشون شکایت دارید؟
بله شکایت دارم.
اشکان رو به پلیس گفت
اقا ترو خدا شما یه کاری کن. اخه چه شکایتی اصلا من غلط کردم خوبه؟ نمیدانستم ازدواج کرده
پلیس رو به امیر گفت
شماهم بیخیال شو.
امیر رو به اشکان گفت
یکبار دیگه اگر....
اشکان گفت
من دیگه غلط کنم این کارو تکرار کنم. معذرت میخوام
امیر به طرف ماشین امد از ترس به در ماشین چسبیده بودم و تا جایی که میشد از امیر فاصله گرفتم.
صدای زنگ تلفنش بلند شد. ارتباط را وصل کردو گفت
مامان میشه خودم بهت زنگ بزنم؟ نه نمیارمش. ...کنسلش کن....خودم بهت زنگ میزنم.
ارتباط را قطع کرد و گفت
شنیدی حرفشو؟ بی ناموس کسیه که من دوبار تو این هفته زنش و از کافه م انداختم بیرون . راست میگه اگر سری اول که فهمیدم رفتی اونجا برخورد جدی باهات کرده بودم اینو نمیشنیدم. الان میبرمت خونه بلایی به سرت میارم که دیگه جرات نکنی از این غلطها کنی .
نفسم به شماره افتاد. و گفتم
امیر من....
خفه شو صدا ازت در نیاد .
#پارت216
خانه کاغذی🪴🪴🪴
به کوچه ایی خلوت رفت ریموتی را زد و داخل پارکینگ شد.ماشین مشکی ایی که همیشه سوار بود انجا پارک بود. اتومبیل سفید رنگش را پارک کردو گفت
پیاده شو.
این جابجایی ماشین هایش احتمالا برای اینکه شناخته نشود بود.
از پارکینگ خارج شدیم. حرفی که چند لحظه پیش زدبغض به گلویم اورد ریز ریز اشک میریختم و در دلم از خدا کمک میخواستم.
الان میبرمت خانه بلایی به سرت میارم که دیگه جرات نکنی از این غلطها کنی.
چیکار میخواد باهام کنه؟ الکس یا نقره داغ؟
وارد کوچه شد با دیدن ماشین عمو علی قوت قلب گرفتم.
در اینه بغل ماشین نگاهی به خودم انداختم. جای سیلی امیر روی صورتم سرخ و متورم بود. دهانمم کمی ورم داشت.
سراپای خودم را وارسی کردم.
استین مانتویم خونی بود. سعی کردم ان را پنهان کنم. ریموت را زد ماشین را داخل باغ برد و زیر لب گفت
مثلا خواستم تنها زندگی کنم از گیر. دادن های اینها راحت باشم دست از سر من برنمیدارن.
هردوپیاده شدیم. امان از این سرما که با ترس ادغام شده بود دندانهایم بهم میخورد.
پابرهنه و بدون کفش بودم. شلوار هم پایم نبود. باد در پیراهنم میپیچید و من بیشتر یخ میکردم. مهیارجلو امد و گفت
سلام امیر خان. پدرتون داخل عمارت هستن.
امیر سرتایید تکان داد. به طرف من امد و گفت
بریم. تو
در کنار او گام برداشتم حس سوزش در پایم باعث شد ناله ایی کنم و لنگ بزنم. امیر با اخم به پایین نگاه کرد وبا اخم گفت
کفش هات کو؟
ارام و با ترس کمی خودم را عقب کشیدم و گفتم
کفش هام تو صندوق ماشینه . کفش سفیدها هم تو ویلا موند.
لالی بگی من کفش پام نیست؟
بادی وزید و من خم شدم دامنم را پایین نگه داشتم محکم پشت سرم کوبیدو گفت
پاهات لخته؟
از بازویم گرفت و کشید پله ها را بالا رفتیم. و وارد خانه شدیم . در را که بست با اخم رو به من گفت
تو برای چی بدون شلوار با پای لخت راه افتادی اومدی ؟
نگاهی به عمو علی انداختم و گفتم
سلام
#پارت217
خانه کاغذی🪴🪴🪴
عمو علی با دیدن من هاج و واج گفت
امیر
امیر رو به پدرش گفت
سلام
عمو صدایش را بالا بردو گفت
زهرمارو سلام.
جلوتر امد.ای کاش عمو علی از من حمایت نمیکرد چون میدانستم این حمایت هایش به ضررم تمام میشود.
رودر روی امیر و من ایستاد. کمی به من نگاه کرد و رو به امیر گفت
زدیش؟
از پدرش رو گرداند من اشکهایم را پاک کردم. عمو سرتاسفی توان دادو گفت
چهل ساله با مادرت زندگی کردم از گل نازک تر بهش نگفتم تو یه شب نتونستی ....
به طرف پدرش چرخیدو گفت
من خیلی اعصابم بهم ریخته ست. خواهش میکنم هیچی نگو
تو غلط کردی که اعصابت بهم ریخته ست. این دوتا پاره استخوان جون کتک خوردن از تو رو داره ؟ تو غیرت نداری . مرد مگه رو زنش دست بلند میکنه. من یه حساب دیگه رو مرام و معرفت تو میکردم. میگفتم امیرم نامرد نیست. اما این کارت ته نامردیه.
هیچی نگو بابا من دارم سکته میکنم. بهمم نریز
اعصابت که خورده برو یقه یکی و بگیر هم قدو قواره خودت . اخه نامرد این بچه زدن داشت؟
عمو علی دست مرا گرفت و گفت
بیا بابا بریم خونه خودمون. امید هم نیست بریم من تکلیف تورو با پسرم روشن کنم.
دستم را از دستش کشیدم و گفتم
نه عمو ممنون
ممنون دیگه چیه؟ راه بیفت بیا بریم. تو اینجا امنیت جانی نداری.
پلکی زدم قطره اشکی از چشمم جاری شد ان را پاک کردم و گفتم
نه عمو نمیام.
پوزخندی زد و گفت
چه زهر چشمی هم ازت گرفته جرات نفس کشیدن نداری نه؟ تو اول زندگیته دختر اگر همین اول کاری وا بدی تا اخر عمرت باید وا بدی. منم جند سال پیش که امیر گفت میخواد تنها زندگی کنه وا دادم که الان نه میدونم چیکار میکنه و نه میدونم با کی ها میگرده.
نگاهی به امیر انداختم عمو علی دوباره دستم را گرفت و گفت
بیا بریم . خدابیامرزه پدرتو ولی فکر کن منم باباتم.
خودم را از او رها کردم و گفتم
ممنون. نمیام.
چرا نمیای؟ ازش میترسی؟
سرم را پایین انداختم. عمو علی گفت
من ضمانت میکنم که تو اگر با من بیای نمیزارم امیر اذیتت کنه
دلم میخواست با او بروم اما حالی که از امیر میدیدم میدانستم رفتنم با طلاقم مساویست. به اشکان نامرد که اعتمادی نبود. میمانم نهایت یکی دوبار دیگر هم کتک میخورم ولی در عوض نه در به در میشوم نه اواره و نه مطلقه. ارام گفتم
نه عمو ممنون.
خودت میدونی .
#پارت218
خانه کاغذی 🪴🪴🪴
در را باز کرد و رو به امیر گفت
برای خودم متاسفم. که اینقدر تو تربیت تو کوتاهی کردم.
ازخانه که رفت بلافاصله امیر رو به من گفت
واسه چی بدون شلوار راه افتادی اومدی؟
یک قدم عقب رفتم و گفتم
من راه نیفتادم تو منو کشیدی بردی سوار ماشین کردی
لال بودی بگی شلوار ندارم؟
حالا مگه چی شده؟ من که از ماشین پیاده نشدم.
اگر مجبور میشدی پیاده بشی چی؟ با دامن؟
سکوت کردم. چون به شدت از حمله اش میترسیدم. امیر گفت
مهیار مرد نیست یا ادم نیست جلوی اون باد زده تا زانوهات افتاده بیرون.
.
یقه مانتویم را با یک دست گرفت و گفت
ببین جوجه. من کلی زحمت کشیدم تا این اسم و رسم و بدست اوردم . نمیزارم تو با اینکارهات اسم و رسمم و خراب کنی.
اخه الان گناه من چیه؟ تو منو از خونه کشون کشون اوردی سوار ماشین کردی من کفش هم پام نبود.
لال که نبودی میگفتی شلوار ندارم.
کمی به من نگاه کرد و سپس از من فاصله گرفت
کتش را در اورد روی کاناپه پرت کرد. من مثل کودکی که تنبیهش کردند و گوشه دفتر مدرسه ایستاده همان گوشه ایستاده بودم سیگارش را روشن کرد .
روی دسته کاناپه نشست به زمین خیره ماندو سیگار میکشید خاکسترش را هم روی زمین میتکاند.
بدون اینکه به من نگاه کند گفت
برو لباس درست و حسابی بپوش
دلم لرزید چرا من باید لباس عوض میکردم؟ میخواست منو ببره پیش الکس؟
از پریشب تا وقتی که بفهمد من چنین غلطی کردم اینقدر ارام و مهربان بود و له من محبت میکرد که اصلا باو م نمیشد این همان امیر باشد.
نیمه نگاهی به من انداخت و گفت
مگه با تو نیستم؟
با زانوانی لرزان به طرفش رفتم در دو قدمی اش ایستادم و گفتم
میخوای با من چیکار کنی؟
به جهت اینکه شاید بتوانم حس ترحمش را بیدار کنم اشکهایم را سرازیر کردم و گفتم
میخوای منو از خونه ت بندازی بیرون؟
بابام که بهت گفت بیا بریم منتظر بودم قبول کنی تا زنده زنده آتیشت بزنم.برو لباس هاتو عوض کن
#پارت219
خانه کاغذی🪴🪴🪴
به اتاق خواب رفتم هودی شلواری که خودش برایم خریده بود را پوشیدم.و از اتاق خارج شدم. امیر فیلتر سیگارش را روی زمین انداخت و گفت
شالتم سرت کن. تا حساب تک تک حرفهایی که من شنیدم و پس بدی
این را که گفت فهمیدم میخواهد مرا پیش الکس ببرد.به اتاق خواب رفتم پاهایم از استرس بهم میخورد. نمیدانستم چطور میشد دل او را بدست اورد. شالم را برداشتم . اصلا طاقت رو در رویی با ان سگ را نداشتم .
چشمم به در حمام افتاد ارام در را باز کردم و وارد شدم از داخل کابینت وسایل حمام تیغ را پیدا کردم ان را از داخل جعبه ش در اوردم.
دستی از موهایم گرفت و من را از حمام بیرون اورد. من جیغ کشیدم و از حمام خارج شدم.
امیر هاج و واج گفت
چه غلطی داری میکنی؟
خودم را رهانیدم و گفتم
میخوام خودمو بکشم.
تیغ را از دستم گرفت من با هق هق گریه کنار در حمام نشستم و گفتم
خسته شدم. چند وقته تو تنش و استرسم. چند وقته یا داری منو میزنی یا تحقیرم میکنی از پریشب که داری با من خوب تا میکنی امیدوار شده بودم که میشه با تو خوشبخت بود اما با گندی که زدم تو دیگه قصدت با من زندگی کردن نیست .مرگ بهتر از این زندگیه که من دارم.
تیغ را داخل حمام پرت کرد. مرا از کتفم بلند کرد هل دادوگفت
برو بیرون.
دو قدم با ضربه او رفتم و گفتم
کجا بیام؟
مگه نمیخواستی خودکشی کنی؟
تکان دیگری به من داد من تا درگاه در اتاق خواب رفتم امیر گفت
چرا با تیغ و خونریزی ؟برو پیش الکس سکته کن همونجا بمیر. اون تمیزترهم هست.
زانوانمسست شدو همانجا نشستم . امیر از کتفم گرفت مرا بلندکردو گفت
واسه من داری فیلم بازی میکنی؟ فکر کردی من با این کارهای تو خر میشم؟ گه خوردی خیانت کردی که حالا بخوای اینطوری ماست مالیش کنی.
مرا تا دمدر کشیدو گفت
از این طرف به من چراغ سبز نشون میدی و میگی باشه زندگی کنیم به من فرصت بده بتونم تورو بپذیرم. منم دارم همه زورم.و میزنم که تو ارام باشی و حس امنیت کنارم داشته باشی از اون طرف اون دوزاری بی همه چیز زنگ میزنه جواب میدی؟ واسه جداییتون گریه هم میکنی بعدهم به منم دروغ میگی که چی؟ چشمم به چسب حساسیت داره اره؟
نگاهش سراسر خشم و تهدید شدو گفت
یه درسی بهت بدم فروغ. کاری باهات میکنم که تو تاریخ ثبت بشه. فکر کردی با اسکل طرفی؟
#پارت220
خانه کاغذی🪴🪴🪴
تسلیم شدم. از التماس کردن به او خسته شده بودم. مثل سپری فولادی بود نه دلش به حال اشک و گریه زاری من میسوخت نه حرفم را باور میکرد .
خودش دست کمی از الکس نداشت هم وحشی بود هم حمله میکرد. به هرحال برای من تفاوتی نداشت.
دوباره از کتفم هل دادو گفت
راه بیفت
مقابل در که رسیدیم گفت
کفش هاتو بپوش
کفش نمیخوام کجا میخوای منو ببری؟ همینطوری ببر
با لگد به پایم زدو گفت
کفشتو بپوش
پایم را پس کشیدم و گفتم
کفش ندارم.
مگه تو لیست نبود که بخری؟
خوب الان کجاست؟
امیر با اخم به من نگاه کرد احتمالا اعظم خانم انهارا جابجا کرده بود . دم پایی های امیر را پوشیدم و گفتم
همین خوبه
برو از تو کمد بیار
کفش و میخوام چیکار بیا بریم همینطوری
سپس در را باز کردم و گفتم بیا بریم دیگه الان قراره الکس منو تیکه پاره کنه یا من اونجا سکته کنم بمیرم من الان فقط کفن لازم دارم.کفن داری به من بدی ؟
در را باز کردم امیر به ایوان رفت و گفت
برگرد برو کفشتو پات کن
وارد اتاق خواب شدم کفشم را از داخل کمد در اوردم پوشیدم و به طرف امیر رفتم. میخواستم امتحان کنم شاید با الکس بهتر از امیر میشد کنار امد. کنارش ایستادم و گفتم
بریم.
در را باز کردو گفت
همه راهها رو داری امتحان میکنی نه؟ با گریه زاری نشد.با خرکردن من نشد. با دروغ نشد. با تهدید به خودمو میکشم نشد. حالا زدی تو فاز پررو بازی؟
هرچی فکر میکنم میبینم چه پیش تو باشم چه پیش الکس برای من یکیه. بین تو و الکس مگه چه فرقی هست؟ هردوتاتون حیوون و وحشی هستید
دست امیر انچنان توی دهانم فرود امد که من از پشت سر نقش زمین شدم. احساس کردم لحظه ایی چشمم جایی را نمیبیند. حس داغی و سرگیجه مرا احاطه کرد سعی کردم بلند شوم. دیدم تار شده بود اما در همان حال مهیار را دیدم که هاج و واج به مانگاه میکرد. امیر به طرفم امد چنگی که به کتفم زد انگار خوابی عمیق مرا فرو برد.
متوجه نشدم چند ساعت بود که من خواب بودم بوی سیگار در شامه م پیچید.
#پارت221
خانه کاغذی🪴🪴🪴
با هر نفس کشیدنم حس سوزش در بینی م باعث شدناله ایی کنم. صدای عمه را شنیدم که گفت
چشمشو باز کرد.اطرافم را نگاه کردم امیر بالای سرم بود و عمه روبرویم من هم روی تخت دراز کشیده بودم ؟یر پایم دو بالشت بود و پاهایم بالاتر بود.
دست عمه را روی پیشانی م حس کردم نگاهم به روی عسلی افتاد مشمایی که داخلش چند قالب یخ نیمه اب شده قرار داشت. یعنی عمه جای دسته گل پسرش روی صورتم را زمانیکه من خواب بودم کمپرس یخ گذاشته.
نوازشی روی صورتم کشیدو گفت
خوبی؟
سعی کردم بنشینم عمه کمکم کرد و نشستم. امیر برخاست از اتاق خارج شد عمه رام گفت
چی شده فروغ؟ شما که دیروز خیلی خوب و خوش بودید.صبح هم من زنگ زدم به امیر خیلی خوشحال بود یدفعه چتون شد؟
دلم میخواست با کسی دردو دل کنم برای همین ارام گفتم
عمه من....
صدای امیر مانند برق سه فاز مرا گرفت
دهنتو ببند.
سکوت کردم. امیر وارد اتاق شدو گفت
مامان میشه یه لحظه بری بیرون؟
عمه هاج و واج به من نگاه کرد. و امیر گفت
یک دقیقه ....واقعا ازت معذرت میخوام.
عمه این پا و ان پا کرد و از اتاق خارج شد. امیر در را بست کنارم امد. من که دیگر به ترس و استرسم عادت کرده بودم سعی کردم کمی خودم را از او دور کنم امیر با تن صدای پایین گفت
یک کلمه حق نداری راجع به این مسائل با کسی حرف بزنی ها.
نگاهم روی تخت بود امیر گفت
منو ببین فروغ
سرم را بالا اوردم امیر گفت
حتی یک کلمه هم نمیگی فهمیدی؟
سرتایید تکان دادم .
برخاست و در را باز کرد. عمه گفت
نمیخواهید بگید چتونه؟
چیزی نیست مامان تو نگران نباش
نگران نباشم؟ وقتی اومدم تو چه وصعیتی بودید؟ بود چطور نگران نباشم.اگر اون پسره مصطفی نگفته بود داری چه غلطی میکنی فروغ وقتی بهوش می امد که از ترس میمرد. تو مگه انسانیت نداری؟ دلم خوش بود زن گرفتی سرو سامون پیدا کردی. نمیدونستم تازه اول دل نگرونیم باهاته. یه ذره از بابات یاد بگیر چهل ساله احترام منو نگه داشته تو بیست و چهار ساعت....
بسه مامان من خیلی داغونم. داری کلافه م میکنی
اخه برای چی زنتو زدی به این روز انداختی؟ مشکلش چی بود ؟ دیشب چه اتفاقی بینتون افتاده که باعث شده تو اینقدر بهم بریزی؟
سرش را به امیر نزدیک کرد و ارام طوری که من نشنوم گفت
دختر نبود؟
امیر با کلافگی دو قدم از او دور شدو گفت
چی میگی مامان؟
خوب میخوام مشکلتو حل کنم. میگم خوب این اتفاق رو نباید قضاوت کرد اگر این مسئله ناراحتت کرده بگو من ببرمش دکتر زنان ....
#پارت222
خانه کاغذی🪴🪴🪴
بسه مامان...
نفس پرصدایی کشیدو گفت
ساعت نه شبه . بابا تنهاست. تو نمیخوای بری به زندگیت برسی؟
داری منو از خونه ت بیرون میکنی؟
نه تو تاج سر منی همینجا پیشم بمون ولی ازاین حرفها نزن
من هرچی فکر میکنم دیشب شما دوتا خوب و خوش بودید من ازتون خداحافظی کردم و رفتم شب تا صبح اخه چه اتفاقی ممکنه بین شما دونفر افتاده باشه که تو زنتو بزنی به این روز بندازی؟
مکثی کردو گفت
من موهامو تو آسیاب سفید نکردم. یا اجازه بده من ببرمش دکتر یا بگذار روحساب بچگیش. پدر مادر بالا سرش نبوده یه اشتباهی کرده. تو مرد باش گذشت کن.
از حرف عمه ناراحت شدم اما جرات نداشتم حرف بزنم. امیر کمی صدایش را بالا بردو گفت
توموهاتو تو اسیاب سفید نکردی. موهاتو دکلره کردی این رنگی شده. لطفا تو زندگی من دخالت نکن مامان
دستت درد نکنه امیر اقا. این جواب مادرته؟
مادر من عزیزمن تو جات روی سر منه . به من بگو شاه رگتو برام بده بهت نه نمیگم اما تو زندگی خصوصی من و زنم دخالت نکن.
عمه با کلافگی رو به من گفت
تو بگو چتونه. بگو مشکلتون چیه من کمکتون میکنم. من یه مادرم دارم از نگرانی میمیرم.
نگاهی از گوشه چشم به امیر انداختم خیره به سقف بود عمه گفت
چرا نمیگی فروغ؟ چرا حرف نمیزنی؟ ازش میترسی؟
مکثی کردو گفت
حقم داری که بترسی. دور بازوش با دورکمرتو یکیه اینطوری هم که ازت زهرچشم گرفته. منم بودم میترسیدم حرف بزنم. من ازت معذرت میخوام اونشب تو خونه ما تو گفتی که امیر کتکت میزنه من باور نکردم. تو گفتی که ....
عمه هم داشت بلایی به سرم می اورد که عمو علی اورده بود اگر امیر میفهمید من حرفی از خانه به عمه گفته م دعوا از سر شروع میشد . ارام گفتم
میشه ادامه ندی عمه جان
عمه گفت
من اصلا باور نکردم که امیر میخواسته تو رو اویزون کنه سگشو برات بیاره یا بخواد بسوزونتت اما الان که میبینم میفهمم همه کار ازش بر میاد.
#پارت223
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر پوزخندی به من زدو گفت
گند کاری هات پشت هم داره رو میشه. یعنی فرصت نفس کشیدن بهت نمیده میبینی ؟
عمه گفت
چیزهایی راجع بهت گفت که من ناراحت شدم چرا در مورد پسر من اینطوری حرف میزنه اما الان میبینم دروغ نمیگه . تو خیلی ....
امیر به طرف مادرش رفت و گفت
من به قول فروغ با یه حیوان فرقی ندارم . ازت خواهش میکنم اگر میخوای اینجا بمونی در مورد این مسائل حرف نزن.
نه برای چی اینجا بمونم؟ من خواستم به فروغ کمک کنم خودش نمیخواد. شکایتی هم از تو نداره میبینی که ساکت نشسته هیچی نمیگه. از اینکه حاصل سی و هفت سال زحمتم شده تو واقعا ...
امیر با کلافگی گفت
ای وای...مامان بسه ترو خدا
من از این دختر شرمنده م. نمیتونم تو صورتش نگاه کنم. چون تو حاصل تربیت منی
کیف دستی اش را برداشت و گفت
زورت به این یه ذره بچه بی کس رسیده؟ خدارو خوش میاد یه نگاه به قدو هیکل خودت بنداز یه نگاه هم به فروغ بنداز. کارت نامردی نیست ؟
ماشین اوردی یا بگم مصطفی برسونتت؟
نه خودم گورمو گم میکنم. ماشین دارم.
عمه که رفت.امیر رو به من گفت
دهنت چفت و بست نداره نه؟
برخاستم از تخت پایین امدم و در روشویی داخل حمام دست و صورتم را شستم.
به لطف کمپرس کردن های عمه خوشبختانه اثری از کبودی و ورم در صورتم نبود فقط زیر گونه م از اولین سیلی ایی که صبح خوردم کمی قرمز بود. از سرویس خارج شدم امیر در اتاق نبود. هودی شلوارم را در اوردم لباس دیگری پوشیدم . تمام بدنم تکه تکه کبود شده بود و درد میکرد. بخیه های دستم یک در میان دوباره باز شده بود و از لای زخمم زرد اب بیرون زده بود این یعنی عفونت .
اهی کشیدم در این خانه من نه اختیاری نداشتم. که بخواهم چرک خشک کن بخورم یا دستم را پانسمان کنم. به امیر هم اگر میگفتم ممکن بود همین بحثی برای شروع تازه باشد.
اوخودش میدانست که من دستم بخیه دارد. یاد ضرباتی که به من میزد و من همین دستم را سپر کرده بودم افتادم خون روی مانتو و هودی م را هم کور نبود و میتوانست ببیند.
وارد اتاق شد سراپایم را ورانداز کردو گفت
چیزی کوفت نمیکنی؟
متعجب گفتم
چی؟
نه صبحانه خوردی نه نهار . اگر چیزی کوفت میکنی زنگ بزنم از بیرون برات بیارن
از او رو گرداندم و گفتم
نه کوفت نمیکنم.
بلند شو از اینجا بیا بیرون جلوی چشم من بشین
برخاستم . گاهی میگه از جلوی چشمم برو گاهی میگه بیا جلوی چشمم بشین.
الان میخواد دعوارو از سر شروع کنه. لابد میخواد بگه چرا به مامانم گفتی میخواستم بسوزونمت. چرا به مامانم گفتی میخواستم اویزونت کنم.
روی کاناپه نشستم و دستم را در آغوش خودم گرفتم. اصلا نمیخواستم متوجه دردهایم باشد و سعی داشتم صاف بشینم و بدون ناله باشم.
مقابلم نشست و سیگار دیگری روشن کرد. ناخواسته سرفه کردم . و نگاهم را به پایین انداختم. کمی بعد گفت
از غلطی که کردی و اتفاقاتی که بین ما افتاده به پدر و مادر من کلمه ایی حق نداری بگی