eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
16.7هزار دنبال‌کننده
245 عکس
116 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی768 پسره با تمسخر نگاهی بهش انداخت و پوزخندی زد و گفت: _ واقعا؟ _ واقعیشو نشونت بدم تا با
سرم رو بالا آوردم و به آرش نگاه کردم چشماش پر بود از نگرانی... از ناراحتی...از بغض! چرا؟ چرا آرش بعد از یکسال دوری و جدایی الان باید دوباره وارد زندگیم بشه و نگرانم بشه؟ با اینکه حالم بد بود و درد شدیدی داشتم اما باز هم نگرانیش قند توی دلم آب کرد! اینکه بعد از اون همه بی محلی و بی توجهی الان بهم توجه کنه، خیلی لذت بخشه ولی...ولی من این حس لذت بخش رو نمیخوام چون میترسم من از الان تا آخر عمرم ترس از دست دادن آرش رو دارم من دیگه نمیتونم بهش اعتماد کنم چون هرلحظه استرس رفتنش رو دارم چون من هیچوقت اون چشمای سرد و بی احساس رو فراموش نمیکنم و نخواهم کرد... _ سرتو یکم بالا بگیر بببنم دستمالی که دور دستش بسته بود رو باز کرد و روی دماغم گذاشتم، از فشار دستش درد بدی توی دماغ و صورتم پیچید _ آخ _ الهی بمیرم، ببخشید فشار دادم؟ _ درد دارم _ نکنه دماغت شکسته! پاشو پاشو باید بریم دکتر اومدم حرفی بزنم که یه لحظه چشمم به پشت سر آرش افتاد! اون پسره نرفته بود و داشت به طرف ما میومد توی تاریکی برق یه چیزی رو توی دستش احساس کردم و وقتی دقت کردم متوجه شدم که یه چاقو تو دستشه! ترس تمام وجودم رو گرفت و دهن باز کردم تا به آرش بگم که همون لحظه بهمون رسید و چاقو رو محکم توی پهلوی آرش فرو کرد! انقدر سریع اینکار رو کرد که فرصت عکس العمل بهمون نداد، بعدشم با دوستش سریع سوار ماشین شدن و به سرعت از اونجا دور شدن...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی769 سرم رو بالا آوردم و به آرش نگاه کردم چشماش پر بود از نگرانی... از ناراحتی...از بغض! چر
آرش با درد دستش رو روی پهلوش گذاشت و روی زمین افتاد! درد خودم رو فراموش کردم و با استرس به طرفش خم شدم؛ نگاهی به زخمش که کلی خون ازش اومده بود انداختم و بلند زدم زیر گریه! شاید دیگه آرش رو نخوام... شاید دیگه نخوام که باهاش باشم اما حاضر نیستم خار به پاش بره اما حاضر نیستم ذره ای درد بکشه چه برسه به اینکه جلوی چشمای خودم درد داشته باشه! _ داره...داره خون میاد گیسو با عجله به آمبولانس زنگ زد و بعدشم شال روی سرش رو برداشت و روی پهلوی آرش گذاشت و کمکش کرد که روی زمین دراز بکشه _ تکون نخور آقاآرش، همینطور بخواب تا آمبولانس برسه آرش که تمام صورتش عرق کرده بود، لبخند زورکی زد و آروم گفت: _ خوبم بالاسرش نشستم و همینطور که بلند بلند گریه میکردم، گفتم: _ درد داری؟ حالا من چیکار کنم؟ چرا زودتر ندیدمش؟ کاش چشمای کورم رو باز کرده بودم و میدیدم که داره میاد آرش با اینکه حال خودش بدجور بد بود، باز هم با نگرانی نگاهم کرد و گفت: _ گریه نکن، دماغت رو بگیر که خون نیاد _ تو...تو پهلوت داره خونریزی میکنه، داری خون از دست میدی، من چیکار کنم؟ _ هیچکاری نکن فقط گریه نکن طاقت ندارم با هق هق دستم رو روی دهنم گذاشتم و گفتم: _ همش تقصیر من بود...همش بخاطر من شد گیسو شالش روبرداشت و نگاهی به زخم انداخت و گفت: _ هنوز خون میاد اما خداروشکر زخمش عمیق نیست، سطحیه _ یعنی چیزیش نمیشه؟ _ نه قربونت برم انشاالله چیزیش نمیشه دوباره شالش رو روی زخم گذاشت و همینطور که به ته خیابون نگاه میکرد، با استرس گفت: _ پس این آمبولانس لعنتی کجا موند؟ از روی زمین پاشدم و رفتم وسط خیابون تا ببینم آمبولانس کجاست از ته خیابون نور قرمز و آبی دیدم، خودش بود! _ آمبولانس داره میاد با خوشحالی به طرفشون برگشتم تا بگم آمبولانس اومده که با صحنه ی روبروم سرجام خشکم زد!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی770 آرش با درد دستش رو روی پهلوش گذاشت و روی زمین افتاد! درد خودم رو فراموش کردم و با استر
آرش چشماش بسته بود و گیسو هم با ترس داشت تکونش میداد و اسمش رو صدا میزد! با بُهت رفتم کنارشون ایستادم و به آرشی که بی جون و بیهوش بود نگاه کردم! اشکایی که خشک شده بودن دوباره روی صورتم جاری شدن و ترس تک تک سلولهای تنم رو در برگرفت! نکنه...نکنه اتفاقی براش بیفته؟ نکنه... حتی دلم نمیخواست بهش فکر کنم! خدایا من بمیرم اما اون چیزیش نشه... خدایا خدای بزرگ هربلایی که دلت میخواد سر من بیار اما اون اتفاقی براش نیفته... خدایا التماست میکنم، خدایا کمکم کن، من...من بدون اون میمیرم... من نمیتونم زنده بمونم! _ خانم برو کنار یه آقایی من رو کنار زد و با یه جعبه تو دستش کنار آرش نشست، همکارش هم اومد و دوتایی مشغول انجام یه سری کارای پزشکی شدن. مات و مبهوت بالاسرشون ایستاده بودم و فقط به سینه ی آرش نگاه میکردم تا مطمئن بشم هنوز بالا پایین میره اما لایه ی اشکی که جلوی چشمام رو گرفته بود، اجازه نمیداد که بتونم واضح ببینم! چیزی نگذشت که اونا آرش رو روی یه تخت گذاشتن و از روی زمین بلندش کردن؛ با اینکار تازه به خودم اومدم از بُهت دراومدم و با ترس به طرفشون رفتم و گفتم: _ کجا میبریدش؟ اون آقا انگار که تازه من رو دیده بود، با تعجب نگاهم کرد و گفت: _ شما خوبید خانم؟ فکر کنم شما هم باید باهامون بیایی _ گفتم کجا میبریدش؟ _ بیمارستان همینطور که گریه میکردم، با هق هق گفتم: _ حالش خوبه؟ خوب میشه؟ راستشو بگید بهم _ نترسید فقط یه زخم سطحیه و اصلا عمیق نیست آرش رو داخل آمبولانس گذاشتن، منم سریع رفتم بالا و بغلش نشستم؛ گیسو که بیرون آمبولانس ایستاده بود اسم بیمارستانی که قرار بود بریم رو پرسید و بعد هم گفت که پشت سرمون دنبالمون میاد...
با بغض دست آرش رو توی دستم گرفتم و گفتم: _ اگه زخمش سطحیه پس چرا بیهوش شده؟ _ چون خون زیادی از دست داده _ خطرناکه؟ چیزیش میشه؟ _ نه خانم نترس، شوهرته؟ ناراحت نگاهی بهش انداختم و چیزی نگفتم شوهر؟ آره یه روزی قرار بود شوهرم باشه اما الان برام از هر غریبه ای غریبه تره! واقعا برات غریبه اس؟ اگه غریبه اس پس چرا اینطوری دستاشو چسبیدی؟ چرا داری براش اشک میریزی؟ چرا انقدر نگرانشی؟ چرا از خدا میخوای جون تو رو بگیره و به اون بده؟! توجهی به صداهای سرم نکردم و دست آرش رو آروم رها کردم نکن سارا... کاری نکن که بعداً بیشتر دلتنگش بشی! _ نه شوهرم نیست نگاهی به هم انداختن و چیزی نگفتن، منم سرم رو پایین انداختم و بیصدا اشک ریختم... چندلحظه ای که گذشت یکیشون با چندتا وسیله توی دستش اومد کنارم نشست و گفت: _ سرت رو بالا بگیر ببینم وضعیتت چطوره _ من خوبم _ ولی من اینطور فکر نمیکنم سرم رو بالا گرفتم و اونم با آبِ سرم مشغول تمیز کردن صورتم شد. وقتی دستش به دماغم میخورد خیلی دردم میگرفت اما چیزی نگفتم و تحمل کردم تا کارش تموم بشه _ با کسی درگیر شدید؟ _ دونفر بهمون حمله کردن _ فرار کردن؟ _ آره _ پلاک ماشینی چیزی ازشون برنداشتید؟ _ نه اصلا حواسم به این چیزا نبود کارش که تموم شد نگاه دقیقی به صورتم انداخت و گفت: _ فکر نمیکنم دماغت شکسته باشه ولی ضربه ی بدی خورده _ خیلی محکم زد _ با چی زد؟ _ با مشت با تاسف سرش رو تکون داد و گفت: _ حتما به پلیس شکایت کنید، اگه چهره هاشون رو بخاطر داشته باشی شاید بشه پیداشون کرد
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی772 با بغض دست آرش رو توی دستم گرفتم و گفتم: _ اگه زخمش سطحیه پس چرا بیهوش شده؟ _ چون خون
جوابی بهش ندادم و به آرش خیره شدم؛ چشمای بسته اش منو میترسوند! کاش بیدار بود و خیالم رو راحت میکرد... کاش بیدار بود و خودش بهم میگفت که حالش خوبه و قرار نیست اتفاق بدی براش بیفته... با باز شدن درهای آمبولانس از فکر بیرون اومدم و سریع بلند شدم؛ اونا آرش رو روی یه تخت چرخ دار گذاشتن و سریع رفتن داخل و منم پشت سرشون رفتم. آرش رو بردن داخل یه اتاق و وقتی من خواستم پشت سرشون برم داخل، یکی از پرستارها جلوم رو گرفت و گفت: _ شما نیا داخل عزیزم، برو تو اتاق روبرویی تا بیام بهت رسیدگی کنم با نگرانی از بین در نیمه باز نگاهی به داخل انداختم و گفتم: _ من خوبم _ برو داخل اون اتاق تا من بیام بی توجه به حرفش، گفتم: _ آرش خوب میشه؟ _ آرش کیه؟ _ همونی که بردنش داخل _ خوب میشه عزیزم، نگران نباش و برو تو اون اتاق حرفش که تموم شد در اتاق رو بست و به طرف انتهای سالن رفت؛ منم همونجا ایستادم و به دیوار تکیه دادم. _ سارا؟ صدای گیسو رو که شنیدم تکیه ام رو از دیوار گرفتم و به طرفش رفتم؛ محکم بغلش کردم و با بغض گفتم: _ گیسو اگه بلایی سرش بیاد چیکار کنم؟ گیسو منو از خودش جدا کرد و با لبخندی که کاملا مشخص بود الکی و زوریه، گفت: _ من مطمئنم چیزیش نمیشه، تو نگران نباش اون خوب میشه، خیلی زود هم خوب میشه _ قول میدی که خوب بشه؟ _ قول _ وای گیسو اون بخاطر من چاقو خورد، اگه چیزیش بشه...اگه اتفاقی براش بیفته من میمیرم، بخدا که میمیرم اخماش رو تو هم کشید و گفت: _ خفه شو زبونتو گاز بگیر، گفتم چیزیش نمیشه _ خدا کنه همینطور که تو میگی باشه _ دقیقا همینطوریه که من میگم
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی773 جوابی بهش ندادم و به آرش خیره شدم؛ چشمای بسته اش منو میترسوند! کاش بیدار بود و خیالم ر
دستام رو روی صورتم گذاشتم که دوباره با برخوردش به دماغم، درد بدی توی صورتم پیچید! دردش هرلحظه داشت بیشتر میشد و علاوه براون سرم هم درد داشت... _ تو که هنوز اینجایی! با شنیدن صدای اون پرستاری که بهم گفته بود برم تو اتاق، چشمام رو باز کردم و نگاهش کردم _ میخوام اول مطمئن بشم که حال اون خوبه و بعد برم _ چندبار بگم حالش خوبه؟ دنبالم بیا ببینم به طرف اتاقی رفت و اینبار منم به ناچار دنبالش رفتم؛ وارد اتاق که شدیم به تنها تختی که اونجا بود اشاره کرد و گفت: _ بشین اونجا عزیزم روی تخت نشستم و اونم اومد روبروم ایستاد و بعد از یکم بررسی گفت: _ خداروشکر دماغت نشکسته فقط ضربه ی بدی خورده، برات باندپیچی میکنم و یه سری پماد مینویسم که باید استفاده شون کنی _ باشه ممنون صورتم رو تمیز کرد و باندپیچی کرد، حین کار خیلی دردم میومد اما تحمل کردم تا کارش تموم بشه _ حالا برو پشت در اون اتاق بشین تا خیالت راحت بشه زیرلب تشکری کردم و از اتاق بیرون رفتم؛ گیسو پشت در نشسته بود، رفتم کنارش نشستم و گفتم: _ نیومدن بیرون؟ _ نه همون لحظه در اتاق باز شد و آرش رو درحالی که لباسای مخصوص بیمارستان رو پوشیده بود، با تخت آوردن بیرون با استرس از روی صندلی پاشدم و سریع گفتم: _ کجا میبرینش؟ _ اتاق عمل قلبم برای چندثانیه از حرکت ایستاد و نفسم از بین رفت بُهت زده به تختی که هرلحظه داشت ازم دورتر میشد نگاه کردم و سعی کردم نفس بکشم اما نتونستم...اما نشد، نمیتونستم! نفسم بالا نمیومد و داشتم خفه میشدم دهنم رو باز کردم و سعی کردم هوای دور و برم رو به داخل دهنم بکشم اما نشد! احساس کردم که دارم خفه میشم و لحظه های آخر زندگیمه اما کاری ازم دستم برنمیومد...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی774 دستام رو روی صورتم گذاشتم که دوباره با برخوردش به دماغم، درد بدی توی صورتم پیچید! دردش
زانوهام سست شد و محکم روی زمین افتادم؛ دستم رو روی گلوم گذاشتم و تقلا کردم تا نفس بکشم اما باز هم نتونستم! نمیدونم گیسو توی صورتم چی دید که رنگش پرید و با استرس جلوم نشست و گفت: _ سارا نفس بکش، سارا توروخدا نفس بکش، صورتت سیاه شده نفس بکش نمیتونستم، هوا نبود، اکسیژن نبود، هیچی نبود! _ سارا هوا رو بکش تو دهنت نمیتونستم بگم هوایی نیست که بکشم تو دهنم گیسو جلوم زانو زد و با دست محکم ضربه ای به سینه ام زد و همین ضربه باعث شد راه نفسم باز بشه با التماس هوا رو به داخل ریه هام کشوندم و به سرفه افتادم وسط سرفه کردن نفس میکشیدم تا از خفه شدن نجات پیدا کنم! _ نفس بکش آفرین نفس عمیق بکش نفس عمیقی کشیدم و دستم رو از روی گلوم برداشتم؛ شوک سنگینی بهم وارد شده بود و همین باعث شده بود نتونم نفس بکشم! نگاهی به گیسو انداختم و بی حال گفتم: _ آرش رو بردن اتاق عمل؟ _ روزانه هزاران عمل انجام میشه، این که چیز عجیبی نیست! چرا اینطوری میکنی با خودت؟ قطره اشکی از گوشه ی چشمم پایین افتاد و راه بقیه اشکهارو باز کرد! چیزی نگذشت که به هق هق افتادم و صدای گریه ام سالن رو گرفت! _ مگه نگفتن زخمش سطحیه؟ مگه نگفتن چیزی نیست؟ مگه نگفتن خوبه؟ پس چرا بردنش اتاق عمل؟ زخم سطحی مگه عمل میخواد؟ کسی که حالش خوبه مگه عمل میخواد؟ ای خدا من چیکار کنم؟ اگه اون چیزیش بشه من میمیرم گیسو بغلم کرد و با بغض گفت: _ آروم باش سارا، بخدا خوب میشه، با خودت اینطوری نکن، خودتو زجر نده، به خدا توکل کن
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی775 زانوهام سست شد و محکم روی زمین افتادم؛ دستم رو روی گلوم گذاشتم و تقلا کردم تا نفس بکشم
اشکام بند نمیومد و نمیتونستم به حرفای گیسو اعتماد کنم؛ اون بهم گفته بود خوب میشه اما بجای خوب شدن، بردنش اتاق عمل! _ اینجا چخبره؟ یکم رعایت کنید بیمارستانه صدای پرستار رو که شنیدم سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم؛ با اخم بالای سرم ایستاده بود و داشت طلبکارانه و با عصبانیت نگاهم میکرد! اون از کجا میدونست من چمه؟ اون چه میدونست درد من چیه؟! هیچی نمیدونست، هیچی! گیسو به جای من جواب داد و بهش گفت: _ چشم خانم رعایت میکنیم پرستاره یکم چپ چپ نگاه کرد و رفت؛ گیسو هم زیرشونه های من رو گرفت و از روی زمین بلندم کرد و کمکم کرد روی صندلی بشینم _ سارا میدونم حالت بده اما یکم آروم باش قربونت برم، مریض بدحال داخل اتاقها هست یوقت حالشون بد میشه سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و اشکام رو پاک کردم اما دوباره صورتم پر شد! اینبار بی صدا اشک ریختم و اشک ریختم... آرش توی اتاق عمل بود، اونم بخاطر کی؟ بخاطر من! بخاطر من احمق اون حالش بد بود _ گیسو اتاق عمل کجاست؟ _ نمیدونم _ پاشو بریم اونجا _ ما رو راه نمیدن داخل آخه _ پشت در همونجا بشینیم _ همینجا بهتره سارا مشکوکانه نگاهش کردم و گفتم: _ مگه نمیگی یه عمل ساده اس؟ پس چرا نمیایی بریم؟ نکنه چیزی شده که به نمیگی؟ _ نه بخدا! هرچی تو میدونی منم میدونم _ پس پاشو بریم _ به یه شرطی میام _ چه شرطی؟ _ که گریه نکنی اشکای روی صورتم رو برای بار هزارم پاک کردم و آروم گفتم: _ باشه گریه نمیکنم، پاشو از روی صندلی پاشد و بعد از پرس و جو از پرستاری که اونجا بود آدرس اتاق عمل رو گرفتیم و به اون سمت رفتیم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی776 اشکام بند نمیومد و نمیتونستم به حرفای گیسو اعتماد کنم؛ اون بهم گفته بود خوب میشه اما ب
نگاهی به ساعت انداختم و برای بار هزارم دلم هُری پایین ریخت! الان دوساعتی میشد که آرش رو بُرده بودن داخل اتاق عمل و هیچ خبری ازش نبود تو این دوساعت هزاربار از خودم و گیسو پرسیدم که " مگه زخمش سطحی نبود؟ پس چرا انقدر طول کشید؟ " اما هردفعه در جواب این سوال از گیسو کلمه ی " نمیدونم " رو میشنیدم... تمام مدت داشتم دعا میکردم و به خدا التماس میکردم که آرش رو به من و به خونواده اش ببخشه _ سارا؟ با شنیدن صدای گیسو از فکر بیرون اومدم و نگاهش کردم تا حرفش رو بزنه _ میدونی چیشد سارا؟ _ چیشد؟ _ ما اصلا یادمون رفت به خونواده هامون خبر بدیم که کجاییم، موبایل جفتمونم که تو ماشین مونده و خدا میدونه تاحالا چندبار بهمون زنگ زدن و چقدر نگرانمون شدن! با این حرف گیسو تازه متوجه شدم که بدون اینکه به کسی خبر بدم چندساعته اینجام! _ به کل همه چیز رو فراموش کردم، ساعت چنده الان؟ _ ده شب _ میری گوشیارو بیاری که خبر بدیم؟ _ آره میارم، تو خوبی که؟ من برم سرم رو به دیوار پشت سرم تکیه دادم و آروم گفتم: _ خوبم، برو _ زودی برمیگردم _ باشه گیسو با قدمهای تند به طرف پله ها رفت و منم همونجا نشستم و به انتظار ادامه دادم... تقریبا ده دقیقه بعد گیسو برگشت اما با لب و لوچه ی آویزون! استرس گرفتم، نکنه دکتری پرستاری کسی تو راه دیدتش و چیزی بهش گفته؟ تا بهم برسه نصف گوشت تنم آب شد _ سارا میبینی ما چقدر بدبختیم؟ _ چیشده _ هیچکس یه زنگ بهمون نزده، یعنی هیچ‌کس نگران ما نشده و با خودش فکر نکرده ما الان کدوم قبرستونی هستیم و چرا این وقت شب هنوز هم برنگشتیم خونه! ای خدا چقدر ما بی کَسیم نفس راحتی کشیدم و زیرلب گفتم: _ خداروشکر _ دیوونه ای؟ خداروشکر که کسی نگرانمون نشده؟ _ نه بابا، تو راه که داشتی میومدی قیافه ات رو گرفته دیدم، ترسیدم که نکنه اتفاقی افتاده و کسی درمورد آرش چیزی گفته باشه
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی777 نگاهی به ساعت انداختم و برای بار هزارم دلم هُری پایین ریخت! الان دوساعتی میشد که آرش ر
چپ چپ نگاهم کرد و گفت: _ خدا شفات بده، آخه تو پشت در اتاق عملی، من از کجا خبر بیارم؟ _ چمیدونم _ وای سارا حتی علی هم یه زنگ بهم نزده اینبار من چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: _ اولاً که درمورد نگران نشدن خونواده مون بگم که ما قبلا هم شده تا آخرشب آتلیه بودیم و دیر رفتیم خونه، حالا هم اونا قطعا فکر میکنن که سرمون شلوغه و آتلیه ایم برای همین زنگ نزدن، درمورد علی هم که خب احمق جان اون بچه تازه از بیمارستان مرخص شده، حالش هنوز کامل خوب نیست، چه انتظاری ازش داری؟ لبش رو گاز گرفت و با ناراحتی گفت: _ وای راست میگی، فردا صبح باید حتما برم بهش سر بزنم اومدم جوابش رو بدم که همون لحظه در اتاق عمل باز شد و چندتا دکتر و پرستار اومدن بیرون با دیدنشون قلبم به تپش افتاد و تمام وجودم پر از استرس شد از روی صندلی پاشدم و با ترس به طرفشون رفتم و گفتم: _ س‌...سلام چیشد؟ یکیشون با دقت نگاهم کرد و گفت: _ شما چه نسبتی با ایشون دارید؟ چی میگفتم؟ چه نسبتی باهاش داشتم؟ هیچ نسبتی! اما نمیتونستم اینو بگم آخه مگه میشه با کسی نسبت نداشته باشی و اینطوری براش بی تابی کنی؟! مگه امکان داره؟ _ نامزدشون هستن با شنیدن حرف گیسو بُهت زده برگشتم نگاهش کردم، این چی داشت میگفت؟ اما گیسو بدون اینکه هول کنه لبخندی زد و زیرلب گفت: _ دوتا غریبه که نمیتونیم باشیم! راست میگفت، کاملا حق داشت... _ متاسفانه چاقویی که توی پهلوشون خورده شده سمی بوده، درسته ضربه سطحی بود و عمق نداشت ولی بخاطر سمی بودن میتونست خیلی خطرناک باشه
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی778 چپ چپ نگاهم کرد و گفت: _ خدا شفات بده، آخه تو پشت در اتاق عملی، من از کجا خبر بیارم؟
بُهت زده و گُنگ نگاهش کردم و زیرلب نالیدم: _ نه باورم نمیشه خدایا التماست میکنم اون چیزی که ازش میترسم رو به زبون نیاره! _ اما خداروشکر به موقع رسوندینشون بیمارستان و ما تونستیم سم رو از بدنش خارج کنیم و عمل خوشبختانه موفقیت آمیز بود. الانم فقط باید منتظر بمونیم تا به هوش بیاد حرفاش که تموم شد لبخندی بهم زد و رفت... به گیسو نگاه کردم و گفتم: _ گفت عمل موفقیت آمیز بوده؟ گیسو با خوشحالی بغلم کرد و ذوق زده گفت: _ آره قربونت برم، دیدی گفتم حالش خوبه؟ دیدی گفتم انقدر استرس نگیر؟ بیا تحویل بگیر قطره اشکی که از گوشه‌ی چشمم پایین افتاد رو پاک کردم و لبخندی زدم؛ لبخندم کم کم به خنده تبدیل شد! اشک میریختم و میخندیدم و خدارو شکر میکردم باورم نمیشد که دکتر گفته حالش خوبه همش فکر میکردم دارم خواب میبینم... همش فکر میکردم یه رویاست! اما نبود، نه خواب بود و نه رویا... آرشِ من حالش خوب بود؛ آرشِ من قرار نبود اتفاق بدی براش بیفته؛ آرشِ من چیزیش نشده بود! _ دیگه چرا گریه میکنی آخه؟ دکتر گفت حالش خوبه از پشت لایه ی اشکی که روی چشمام بود نگاهش کردم و با خنده گفتم: _ اشک شوقه _ دیوونه ای بخدا _ نمیدونم چندبار خداروشکر کنم که کافی باشه _ هزاربار شکر کن و بعدشم یه ماچ به من بکن با خنده روی صندلی نشستم و گفتم: _ تو چرا؟ یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: _ چون اینجانب بود که به موقع به آمبولانس زنگ زد وگرنه الان باید بجای شکرِخدا، فاتحه میخوندی با عصبانیت مشت محکمی توی بازوش زدم و گفتم: _ خفه شو و اون زبون نحستو گاز بگیر الاغ معلوم بود بدجور دردش گرفت چون با اخم بازوش رو گرفت و گفت: _ نگاه توروخدا! نگاه برا یه پسر چطوری با دوستش حرف میزنه و رفتار میکنه ها _ حقته، میخواستی چرت و پرت نگی
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی779 بُهت زده و گُنگ نگاهش کردم و زیرلب نالیدم: _ نه باورم نمیشه خدایا التماست میکنم اون
با لبخند مرموزی نگاهم کرد و گفت: _ حالا گیریم که من چرت و پرت گفتم، تو چرا ناراحت میشی؟! _ ناراحت نشم؟ _ نه دلیلی نداره که ناراحت بشی _ کی گفته دلیلی نداره؟ _ من _ تو غلط کردی _ من که غلط نکردم اما تو بدجور غلط کردی که چندساعت پیش گفتی آرش دیگه برات هیچ اهمیتی نداره! چون اگه اهمیت نداشت دلیلی نداشت که انقدر ناراحت بشی! ناخودآگاه دهنم بسته شد و خجالت تمام وجودم رو گرفت... حالا منظورش رو متوجه شدم؛ داره میگه تویی که چندساعت پیش گفتی اون برات مهم نیست پس چرا الان انقدر نسبت بهش عکس العمل نشون میدی! با اینکه بدجور خجالت کشیدم اما خودم رو نباختم و گفتم: _ هنوز هم همون حرفارو میزنم با چشمای گشاد شده نگاهم کرد و گفت: _ اِ اِ عجب رویی داری دیگه تو! پس من بودم تا قبل ده دقیقه پیش داشتم خودمو میکشتم که آرش جونم سالم از اتاق عمل بیرون بیاد و یه خار به پاش نرفته باشه؟! برو دختر...برو خودتو خر کن، من خر نمیشم، درضمن دروغگو هم... وسط حرفش پریدم و گفتم: _ تو که خر مادرزادی هستی _ خفه شو بذار حرفم تموم بشه، اره داشتم میگفتم که دروغگو تو آتیش جهنم میسوزه و جلز و ولز میکنه! انقدر به من دروغ نگو، تو اگه آرش رو نمیخواستی اینطوری نمیکردی من آرش رو میخواستم یا نمیخواستم؟! خودمم جواب این سوال لعنتی رو نمیدونستم... میدونستم و مطمئن بودم که دوستش دارم اما از لحاظ دوباره خواستنش و دوباره بودنش اصلا مطمئن نبودم! _ چی واسه خودت داری میبُری و میدوزی؟ طرف بخاطر من...بخاطر ما چاقو خورده بود! طرف بخاطر ما تو اتاق عمل داشت جون میداد! بعد تو انتظار داشتی من بشینم اینجا بخندم و برقصم؟!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی780 با لبخند مرموزی نگاهم کرد و گفت: _ حالا گیریم که من چرت و پرت گفتم، تو چرا ناراحت میش
چپ چپ نگاهش کردم و ادامه دادم: _ درضمن تو خودتم داشتی گریه میکردی پس منم باید بیام بگم حتما تو هم عاشقشی که حالت اینطوری بود؟! چشمکی زد و با خنده گفت: _ عه لو رفتم؟ نمیخواستم تو بفهمی _ خفه شو _ ببین ساراخانم هرکی رو میخوای خرکنی بکن اما منو نمیتونی خر کنی! تو یادت رفت چه حرفایی زدی؟ انقدر زود فراموش کردی؟ کی بود میگف خدایا جون منو بگیر ولی آرش خوب بشه؟ کی بود میگفت اگه اون چیزیش بشه من میمیرم؟! هان کی بود؟ اگه یه پسر غریبه تو خیابون از ما دفاع کرده بود این حرفارو میزدی؟ معلومه که نه! پس الکی منو سیاه نکن که من خودم ذغال فروشم! نگاهم رو ازش گرفتم و چیزی نگفتم، یعنی چیزی برای گفتن نداشتم گیسو منو خوب میشناخت و نمیتونستم گولش بزنم پس ترجیح دادم دیگه چیزی نگم که بدترش نکنم! _ چیه ساکت شدی؟ زبونت بریده شد؟ _ خفه شو گیسو _ باشه خفه میشم فقط قبلش بگو کِی بهم شیرینی میدی _ شیرینیِ چی؟ _ بازگشتت به آغوش اون لندهور آرش رو نمیدونم چرا اما بغض بدی گلوم رو گرفت، اعصابم به هم ریخت و یهو با خشم زیاد رو کردم به گیسو و گفتم: _ شاید من اونو هنوز دوست داشته باشم، شاید هنوز بهش فکر کنم، شاید دیگه تا آخر عمرم نتونم به هیچ چیز و هیچکس جز اون فکر کنم اما من اینو میدونم که دیگه به هیچ وجه اونو نمیخوام و نمیتونم کنارش باشم... من دیگه از این مطمئنم که نمیتونم با اون ادامه بدم چون هرلحظه صحنه های عاشقانه اش با نسیم جلوی چشممه... چون وقتی به این فکر میکنم که تو این یکسال چیکارا با نسیم کرده دلم آتیش میگیره؛ رفتارایی که باهام داشت به کنار... تمام تحقیرا، تمام خورد شدنام، تمام ازت متنفرم هایی که بهم گفته، همش به کنار اما من نمیتونم فراموش کنم که اون یکسال کنار نسیم بودن رو به کنارِ من بودن ترجیح داد گیسو!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی781 چپ چپ نگاهش کردم و ادامه دادم: _ درضمن تو خودتم داشتی گریه میکردی پس منم باید بیام بگ
گیسو بدون اینکه چیزی بگه بغلم کرد و با ناراحتی گفت: _ باشه عزیزم ببخشید، اصلا غلط کردم، تو آروم باش، چرا انقدر میلرزی؟ بدنم میلرزید و این اصلا دست خودم نبود، از یه طرف خوشحال بودم از اینکه حال آرش خوب شده و از طرف دیگه ناراحت از اینکه الان باید برم و حتی نمیتونم بمونم که حالش رو ببینم! از توی بغل گیسو بیرون اومدم و آروم گفتم: _ خوبم، پاشو بریم با چشمای گشاد شده از تعجب نگاهم کرد و گفت: _ چی؟ _ میگم پاشو بریم _ مگه نمیخوای صبرکنیم آرش به هوش بیاد؟ _ مگه دکتر نگفتن عملش خوب بوده؟ _ یعنی تو نمیخوای ببینیمش؟ باهاش حرف بزنیم و ازش تشکر کنیم؟ حداقل بخاطر دفاعی که ازمون کرد _ نه! _ خب آخه زشته ها پوزخند تلخی زدم و زیرلب گفتم: _ دقیقا سالِ پیش همین موقعا بود که منو توی بیمارستان با اون حال داغونم ول کرد و رفت _ چی گفتی؟ _ هیچی پاشو بریم از روی صندلی پاشدم اما اون همچنان سرجاش نشسته بود _ پانمیشی؟ _ چرا ولی بازم میگم خیلی زشته یهو بچه رو ول کنیم و بریما _ زشت نیست، من میرم به یکی از پرستارا شماره ی مادرش رو بدم که بهش خبر بدن بیان پیشش، توهم برو ماشینو روشن کن تا بیام حرفم که تموم شد منتظر نموندم که بازم قِر و اطوار بیاد و به طرف ایستگاه پرستاری رفتم... سوار ماشین گیسو شدم و آروم گفتم: _ بریم _ چیشد؟ _ هیچی شماره آمنه جون رو دادم بهشون و اومدم _ چیزی نگفتن؟ چشم غره ای بهش رفتم و با حرص گفتم: _ گفتن چرا داری نامزدت رو میذاری و میری؟ ببین کاراتو! ببین با حرفات برام دردسر درست میکنی _ خب تو چی گفتی؟ _ چی میگفتم بنظرت؟ اگه میگفتم نامزدم نیست که بهمون شک میکردن و همون لحظه زنگ میزدن به پلیس! الکی گفتم موبایل دنبالم ندارم و میخوام به مادرش خبر بدید که بیاد، بعدم گفتم تو محوطه منتظر میمونم تا به هوش بیاد...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی782 گیسو بدون اینکه چیزی بگه بغلم کرد و با ناراحتی گفت: _ باشه عزیزم ببخشید، اصلا غلط کرد
با این حرفم گیسو پقی زد زیر خنده و گفت: _ ای دروغگوی عوضی _ من دروغگوام یا تو؟ که به دکتر میگی ایشون نامزدشونه! _ چی میگفتم خب؟ اگه میگفتم دوست دخترِ سابقشه که مارو به عنوان مضنون های اصلی پرونده دستگیر میکردن! _ میتونستی یه چیز دیگه بگی _ خب حالا که گفتم و تموم شد و رفت، میخوای چیکار کنی؟ _ میخوام تورو خفه کنم و خودم و یه دنیا رو از دستت راحت کنم چپ چپ نگاهم کرد و با لحنی که خنده توش موج میزد، گفت: _ میخوای علی رو اول جوونی بیوه کنی؟ _ بیوه بشه بهتر از اینه که عمرش رو کنار آدمی مثل تو حروم کنه _ ای عوضی دارم برا‌‌‌ت قبل از اینکه جوابی بهش بدم، صدای زنگ گوشیش بلند شد نگاهی به صفحه اش انداخت و با دیدن اسمِ روی گوشیش، با ذوق گفت: _ علی زنگم میزنه _ خب جوابش رو بده _ خوبه جواب ندم الکی نگرانم بشه من ذوق کنم یکی محکم زدم توی سرش و گفتم: _ خیلی خری گیسو، جواب بده گناه داره چندثانیه با تردید به من و به گوشیش نگاه کرد و بالاخره جواب داد، منم برای اینکه راحت حرف بزنه از ماشین پیاده شدم البته بی توجه به بال بال زدنای بی صدای گیسو برای اینکه بهم بفهمونه لازم نیست پیاده بشم! تقریبا ده دقیقه ای طول کشید تا تلفنش رو قطع کرد، منم دوباره سوار شدم _ وای سارا تو دیگه عجب خری هستی! واسه چی پیاده میشی؟ فکر کردی من مثلا روم نمیشه جلو تو با علی حرف بزنم؟ بابا تو از خودمونی، من که تورو آدمِ خاصی حساب نمیکنم که باهات رودربایسی داشته باشم که...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی783 با این حرفم گیسو پقی زد زیر خنده و گفت: _ ای دروغگوی عوضی _ من دروغگوام یا تو؟ که به
اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم: _ الان ازم تعریف کردی یا تخریبم کردی؟ _ تخریب _ از بس بیشعوری، راه بیفت... راه بیفت بریم خونه که دیرمون بود دیرترمونم شد _ نمیخوای بپرسی علی جونم چی میگفت؟ _ نه _ خب حالا که خیلی اصرار میکنی و خیلی کنجکاوی میگم برات، جونم برات بگه که... دستم رو روی دهنش گذاشتم و گفتم: _ نه قربون دستت من اصلا کنجکاو حرفاتون نیستم، نمیخواد بگی فکر کنم بهش برخورد چون اخماش درهم شد و با صدای آرومی گفت: _ باشه و بعدش هم بدون اینکه هیچ حرف دیگه ای بزنه راه افتاد... یکم که گذشت از حرفم پشیمون شدم، خب بیچاره کلی ذوق داره از اینکه قراره بعد چندسال به عشقش برسه و تو هم اینطوری ذوقشو کور میکنی! _ گیسو؟ _ هوم _ ناراحت شدی از من؟ _ نه _ کاملا مشخصه! _ هوم _ خب تعریف کن ببینم چی گفت فکر کردم باز هم ناز میکنه اما نیشش تا بناگوش باز شد و با ذوق گفت: _ خب باشه میگم _ عه چه زود خر شدی! _ خفه شو، از قصد اینطوری کردم تا تو فکر کنی ناراحت شدم و خودت با زبون خودت بخوایی که برات تعریف کنم که خب به هدفمم رسیدم خنده ام گرفت، از دست این دختر که بلد نیست دو دقیقه جدی باشه _ خیلی خب بنال زود تعریف کن ببینم _ علی گفت که برای آخر هفته دیگه یعنی تقریبا ده روز دیگه میخوان بیان خواستگاریِ اینجانب، البته ازم خواست شماره بابام رو بفرستم که اول زنگ بزنن اجازه بگیرن و بعد بیان با خوشحالی نگاهش کردم و با تعجب گفتم: _ واقعا؟ _ آره بخدا، حالا دیدی خبر مهمی بود و نمیذاشتی بگم؟ _ یعنی تا ده روز دیگه حالش خوب شده؟ _ بله عزیزم معلومه که خوب شده، معجزه ی عشق همینه دیگه! حتی گفت همین فردا هم حاضره بیاد اما مجبوره صبرکنه تا باند سرش رو باز کنه...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی784 اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم: _ الان ازم تعریف کردی یا تخریبم کردی؟ _ تخریب _ از بس بی
با اینکه قلبم درد داشت و لبخند برام معنایی نداشت اما انقدر برای گیسو خوشخال شدم که ناخودآگاه لبخندی هرچند کوچیک روی لبم نشست! با ذوق دستش رو گرفتم و گفتم: _ خیلی خوشحالم برات گیسو، خیلی زیاد _ قربونت برم من _ منم شب خواستگاریت هستم دیگه؟ _ معلومه که هستی، تو از آدمای توی اون خونه به من نزدیک تری دیوونه حرفش که تموم شد یهویی سیخ نشست و با استرس یه لحظه نگاهم کرد، ترس روی توی سلولهای چشمش به وضوح میدیدم! _ چت شد؟ چرا یهو برق گرفتت؟ _ وای سارا _ هان؟ _ اگه...اگه بابام اجازه نده بیان چی؟ یا اگه اجازه بیان و بعد از علی خوشش نیاد چی؟ اگه از خونواده اش خوشش نیاد؟ اگه قبول نکنه که من با اون ازدواج کنم؟ با آرامش دستم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم: _ اولاً که بذار اول بیان حرف بزنن با هم آشنا بشن بعد اینطوری واسه خودت ببُر و بدوز، دوماً که چرا قبول نکنه؟ مگه تو از خونواده ی علی چیزی جز خوب بودن دیدی؟ از خود علی چیزی جز نجیب بودن و درست بودن دیدی؟ نه! من مطمئنم که بابات ازشون خوشش میاد با نگرانی نگاهم کرد و گفت: _ واقعا؟ _ آره بخدا _ اگه اون افریته زن بابام، زیرپای بابام بشینه و نظرش رو عوض کنه چی؟ _ اون از خداشه تو از اون خونه بری که خودش و بچه هاش راحت باشن، چی میگی؟ _ کاش همینطور که تو میگی باشه _ همینطوره عزیزم، تو استرس نداشته باش و حواست به رانندگیت باشه که به کشتنون ندی، همه چیز درست میشه _ حواسم هست اومدم حرفی بزنم که همون لحظه صدای زنگ موبایلم بلند شد. به صفحه اش نگاه کردم و با دیدن اسم سارگل گفتم: _ ای بابا فکر کنم نگران شدن که زنگ میزنن، ساعت چنده؟ _ یازده شب
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی785 با اینکه قلبم درد داشت و لبخند برام معنایی نداشت اما انقدر برای گیسو خوشخال شدم که ناخ
_ خب ما قبلنم تا این ساعت آتلیه بودیم اشکال نداره _ اوهوم اومدم تماس رو جواب بدم و بگم دارم میام خونه که برای لحظه ای چشمم به آیینه بغل ماشین خورد؛ نگاهی به خودم انداختم و تازه فهمیدم که بیچاره شدم! _ وای گیسو ما چرا انقدر خنگیم؟ بیچاریم شدیم رفت _ تورو نمیدونم ولی من خنگ نیستم _ خفه شو، من میگم بیچاره شدیم تو چی میگی _ چرا بیچاره شدیم خب؟ _ بزن کنار _ بابا همینجوریشم دیرمونه _ میگم بزن کنار _ خب تو این تلفن بی صاحاباتو جواب بده صداش کرمون کرد، من میزنم کنار _ عجب بیشعوری هستی دیگه تو! آروم خندید و ماشین رو زد کنار و گفت: _ خیلی خب بنال ببینم با دست به صورتم اشاره کردم و گفتم: _ یه نگاه به من بنداز با دقت نگاهم کرد و گفت: _ خب؟ _ خب و زهرمار، الان یعنی چیزی نمیبینی؟ _ جز یه صورت داغون نه چیزی نمیبینم _ خاک بر سرت کنن که دست هرچی خنگه رو از پشت بستی، خب ابله الان من با این صورت داغون چطوری برم خونه؟ چندثانیه گُنگ نگاهم کرد و بعد انگار که تازه فهمیده، هین بلندی کشید و گفت: _ وای راست میگیا _ احمق! تازه فهمیدی؟ _ حالا چیکار کنیم؟ با اعصاب خوردی دستم رو روی سرم گذاشتم و گفتم: _ نمیدونم، فقط میدونم که عمراً نمیتونم برم خونه چون بابام سکته میکنه! _ مامانتم همینطور پوزخند تلخی روی لبهام نشست... _ مامانم احتمالا برای اینکه اون خواستگاره نمیتونه با این قیافه ی من بیاد؛ ناراحت میشه وگرنه غیر از این نه! _ دیگه اینطوری هم نگو سارا، مادرته ها، حالا یه حرف اشتباهی زده دلیل نمیشه از زخمی شدن بچه اش ناراحت نشه که خودمم اینو میدونستم اما از مامان به شدت ناراحت بودم برای همین اون حرف رو زدم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی786 _ خب ما قبلنم تا این ساعت آتلیه بودیم اشکال نداره _ اوهوم اومدم تماس رو جواب بدم و بگ
_ گیسو من الان چه غلطی کنم؟ _ نمیدونم بخدا... آهان ببین بیا خونه ی ما _ به اونا چه توضیحی بدیم؟ _ به اونا ربطی نداره سرم رو به نشونه ی نه بالا انداختم و گفتم: _ نه نمیام، نمیخوام حالا که قراره علی بیاد خواستگاریت، رابطه ات با بابات اینا بد بشه _ بد نمیشه عزیزم _ چرا دیگه، از همین حالا پیش بینی میکنم که من میام و نامادریت هم میفته دنبال علت اینکه صورت من چرا اینطوری شده و بعد میره رو مخ بابات و تو و بابات هم دعواتون میشه و دیگه خر بیار و باقالی بار کن! گیسو سکوت کرد و سکوتش نشون دهنده ی این بود که حرفام رو قبول داره! _ حتی اگه حرفات هم درست باشه برام مهم نیست، بیا خونمون _ نه عزیزم ممنون _ بیا میگم سارا _ نمیام ولی به مامانم اینا میگم که خونه ی شمام _ بعد دقیقا کجا تشریف میبری؟ _ بیمارستان با چشمای درشت شده نگاهم کرد و گفت: _ پیش آرش؟ چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: _ نه احمق! میرم یه بیمارستان دیگه _ چرا؟ مریضی یا مگه مغز خر خوردی؟ _ هیچکدوم، بیمارستان یه جای امنیه که میتونم شبم رو صبح کنم _ وا خب برو آتلیه سر تاسفی برای خودم تکون دادم و گفتم: _ وای اصلا حواسم به آتلیه خودمون نبود _ دماغت پوکیده یا مُخت؟ یا چون آرش تو بیمارستانه ذهنت فقط بیمارستان رو تصور کرد؟ _ هیچکدوم، وجودِ تو تمرکزم رو به هم زده بی توجه به حرفم، گفت: _ خب پس منم باهات میام آتلیه البته حالا امشب رو آتلیه میمونی، فردا رو چیکار میکنی؟ پسفردا رو چیکار میکنی؟ روزا بعدشو چه غلطی میکنی؟ این دماغ حداقل دوهفته زمان نیاز داره تا بتونه خودشو درست کنه‌...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی787 _ گیسو من الان چه غلطی کنم؟ _ نمیدونم بخدا... آهان ببین بیا خونه ی ما _ به اونا چه توض
با اعصاب خوردی دستم رو محکم به داشبورت ماشین کوبوندم و گفتم: _ ای بابا خب پس چه غلطی کنم؟ _ هرغلطی میخوای بکنی بکن فقط دست به ماشینِ عزیزِ من نزن که خط قرمزمه _ مرده شور خودت و ماشینت رو ببرن، بگو من چیکار کنم چندلحظه با تفکر نگاهم کرد و بعد آروم گفت: _ تنها راه اینه که بری خونتون و یه بهونه بیاری _ چه بهونه ای؟ _ تصادف _ خب من وقتی با تو میرم و با تو میام، چطوری تصادف کردم؟ مشکوک میشن بابا _ نه بابا چه مشکوک شدنی؟ مثلا ظهر رفتی ساندویچ بخری تصادف کردی دیگه _ زبونت لال دیگه؟ آروم خندید و گفت: _ آره همون که خودت میگی _ یعنی میگی برم خونه؟ _ آره چون اگه نری فکر میکنن بخاطر اون قضیه خواستگاره قهر کردی و تازه پیگیرت میشن میان دنبالت اما الان که بری خونه یکم نگران میشن تازه بعدشم خیلی راحت و بی دردسر قضیه ی خواستگار کنسل میشه و تمام با اعصاب خوردی ابروهام رو بالا انداختم و گفتم: _ نمیشه...نمیتونم، برا بابام میترسم، میدونی که وضعیت قلبش رو _ بنظرم اگه نری قلبش رو بیشتر به درد میاری، تازه ممکنه با مامانت سر تو دعواشون بشه و این خیلی بدتره با درموندگی شیشه ی ماشین رو پایین کشیدم تا یکم هوای داخل ماشین عوض بشه و گفتم: _ کاش من میمردم تا از این همه بدبختی راحت میشدم _ دهنتو ببند و چرت نگو بغضی که گلوم رو گرفته و داشت خفه ام میکرد رو به زور قورت دادم و گفتم: _ هر روز یه مشکل... هر روز یه بدبختی... هر روز یه بیچارگی... خسته شدم بخدا، آخه مگه منِ بدبخت چقدر طاقت دارم؟ چقدر ظرفیت دارم؟ چقدر جا دارم؟ بخدا دیگه نمیکِشم... دیگه نمیتونم!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی788 با اعصاب خوردی دستم رو محکم به داشبورت ماشین کوبوندم و گفتم: _ ای بابا خب پس چه غلطی
اولین قطره اشک که پایین افتاد راه رو برای بقیه باز کرد و چیزی نگذشت که صورتم خیس از اشک شد! گیسو با بغض و چشمای پر از اشگ نگاهم کرد و گفت: _ منم خیلی وقتا این حرفارو به خودم میزنم اما تهش به این نتیجه میرسم که باید ادامه داد...باید رفت جلو...باید زندگی کرد سارا _ تا کجا آخه؟ _ تا جایی که به این روزات بخندی پوزخندی زدم و با ناراحتی گفتم: _ من هیچوقت به این روزا نمیخندم، با یادآوری این روزا چیزی جز بغض و غم نصیبم نمیشه بدون اینکه چیزی بگه سرم رو روی شونه اش گذاشت؛ انگار میدونست که با کلمات نمیتونه حالم رو خوب بکنه! منم چیزی نگفتم و چشمام رو بستم تصور کردم سرم رو گذاشتم روی شونه ی.... روی شونه ی کی؟ الان دلم میخواست کی اینجا باشه؟ مامانم؟ یا آرش؟ یا هیچکدوم؟ راستش رو بخوام بگم هیجکدوم چون تو این یکسال...میون اون همه درد و غم...وسط اون همه بدبختی...شبایی که به یه همدرد نیاز داشتم... روزهایی که به یه گوش شنوا نیاز داشتم...هیجکی جز گیسو نبود! هیجکس جز اون به داد دل داغونم نرسید! هیچکس به غیر اون گوش شنوا برای حرفای گوش خراشم نشد! _ گیسو _ جانم _ مرسی که هستی، توروخدا همیشه باش _ من متعلق به همه ام لبخندی روی لبهام نشست، چه خوب میتونست جَو رو عوض کنه... _ تو غلط کردی _ متعلق به علی چی؟ _ حالا اونو یکاریش میکنیم دیگه، مجبوریم _اصلا شب خواستگاری بهشون میگم که تو سرجهازیِ منی، هرجا برم با من میایی و اگه اونا با این قضیه مخالف بودن، علی بی علی! _ باشه حالا میبینمت گیسو خانم
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی789 اولین قطره اشک که پایین افتاد راه رو برای بقیه باز کرد و چیزی نگذشت که صورتم خیس از اش
شونه اش رو تکون داد که مجبور شدم سرم رو بردارم؛ با چشم غره نگاهم کرد و گفت: _ یعنی فکر میکنی اینو نمیگم بهشون؟ _ فکر نمیکنم مطمئنم _ بسکه بیشعوری _ تو علی رو میبینی خودتم فراموش میکنی چه برسه به من، چی میگی واسه خودت آخه؟ لبخند دندون نمایی زد و گفت: _ آخه من که خودمو نمیبینم برا همین فراموش میکنم اما تو چی؟ قیافه ی نحست همبشه و همه جا جلو چشمامه _ وای گیسو این چرت و پرتارو از کجا میاری تو؟ یه ذره کمتر چرت بگو _ چشم خانمِ چرت نگو گوشه چشمی نازک کردم و گفتم: _ حالا هم راه بیفت زود بریم _ مقصدتون کجاست خانم _ خودمدن خودمون _ وا پس چیشد؟ _ میرم همونجا، میگم تصادف کردم دیگه _ تا الان که میگفتی نمیشه _ دیدم چاره ای جز این ندارم _ تو آتلیه میموندیم سرم رو بالا انداختم و گفتم: _ نه، اگه برم تو آتلیه بمونم دقیقا همون چیزی که تو گفتی میشه، اونا فکر میکنن من بخاطر صبح لج کردم و این داستان کِش پیدا میکنه! _ پس مطمئنی؟ برم خونتون؟ نریم تا اونجا و پشیمون بشیا! دیگه برنمیگردونمتا _ انقدر زر نزن و برو _ ای بیشعور! تا خودِ خونه گیسو فقط چرت و پرت گفت و نذاشت دو دقیقه فکر کنم ببینم بهتره به مامان اینا چی بگم به در خونمون که رسیدیم، شیشه رو بالا دادم و گفتم: _ بیا بریم داخل _ نه عزیزم مرسی _ جدی میگم، امشبو خونه ی ما بمون _ نمیشه، من که دیگه مثل قدیم بی صاحاب نیستم _ گمشو بابا _ والا، آقامون اجازه نمیده شب جایی بمونم ادای عق زدن درآوردم و با چندشی گفتم: _ بذار بگیرتت و بعد انقدر تو نقش فرو برو _ فعلا که قراره بگیره _ خودتم میگی قراره، هنوز نگرفته که _ خفه شو و اون زبون نحستو هم به این حرفای نحس نچرخون...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی790 شونه اش رو تکون داد که مجبور شدم سرم رو بردارم؛ با چشم غره نگاهم کرد و گفت: _ یعنی فک
ناخودآگاه غش غش خندیدم که باعث شد دماغم بدجور درد بگیره اما تا جایی که تونستم سعی کردم قیافه ام رو عادی نگه دارم که گیسو نفهمه _ چیه میترسی بزنه زیرش و نگیرتت و بترشی؟ _ آره _ عه عه برات متاسفم _ برا خودت متاسف باش با اون آرش قُزمیت لبخندم جمع شد و اخم صورتم رو گرفت! _ برای خودم که متاسفم ولی کاری از دستم برنمیاد _ برمیاد _ چی برمیاد؟ _ اینکه بری یه روز بشینی قشنگ با آرش حرف بزنی اخمام بیشتر درهم شد، چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: _ چشم امر دیگه باشه خانم؟ _ فعلا همینو انجام بده تا امر بعدی _ خفه شو من عمرا با اون حرف نمیزنم اومد حرفی بزنه که در ماشین رو باز کردم و گفتم: _ بسه دیگه، خیلی حرف زدی، من رفتم خداحافظ _ خیلی بیشعوری، خداحافظ براش دستی تکون دادم و به طرف خونه رفتم، اونم سرش رو تکون داد و با سرعت از اونجا دور شد... پشت در خونه ایستادم، چراغهای خونه روشن بود و این یعنی همشون بیدار بودن دستم رو به سمت آیفون بردم که همون لحظه گوشیم زنگ خورد، نگاهش کردم، سارگل بود تلفن رو جواب دادم و گفتم: _ در رو باز کن _ سلام آبجی تو کجایی؟ _ پشت در _ عه خب بیا تو همون لحظه در خونه باز شد و منم تلفنم رو قطع کردم و رفتم داخل؛ خودم رو برای سوالها و نگرانیهاشون آماده کردم و به طرف سالن قدم برداشتم. یادِ دیشب و حرفای مامان افتادم و همین باعث شد اخم روی صورتم بشینه، هنوزم باورم نمیشه اون حرفارو بهم زده! _ وای آبجی تو چت شده؟ صدای بلند سارگل رو که شنیدم از فکر بیرون اومدم و رفتم داخل، بدون اینکه جوابش رو بدم، رو به بابا که کنار اتاق نشسته بود، گفتم: _ سلام بابا
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی791 ناخودآگاه غش غش خندیدم که باعث شد دماغم بدجور درد بگیره اما تا جایی که تونستم سعی کردم
بابا سرش رو بالا آورد و با دیدن صورتم، در ثانیه رنگش پرید و با ترس از جا پرید! _ دخترم چیشده؟ چه بلایی سرت اومده؟ _ خوبم بابا نترس سارگل با چشمای پر از اشک اومد روبروم ایستاد و با دقت به صورتم نگاه کرد _ چیشده آبجی؟ چرا نمیگی؟ _ نترس قربونت برم، چرا گریه میکنی؟ من خوبم با عکس العملای اونا مامان که طبق معمول توی آشپزخونه بود، اومد بیرون و گفت: _ چخبره چیش... اما با دیدن قیافه ی من حرف توی دهنش خشک شد! بهت زده نگاهم کرد و اونم دقیقا مثل بابا رنگش پرید اما چیزی نتونست بگه! نگاهم رو از مامان گرفتم و رو به بابا و سارگل گفتم: _ من حالم خوبه، فقط یه تصادف کوچیک کردم، دماغمم نشکسته و فقط یکم ضربه دیده و هیچیم نیست، خب؟ سارگل که زد زیر گریه و اومد جلو بغلم کرد و با گریه گفت: _ وای آبجی یهو که دیدمت قلبم وایساد، خیلی ترسیدم... قبلشم مامان هی میگفت دلش آشوبه و دل نگرانت بودیم اما فکر میکردیم کارت تو آتلیه طول کشیده ازم جدا شد و با دقت دوباره نگاهم کرد و گفت: _ مطمئنی خوبی؟ _ آره سارگل خوبم _ بیمارستان بودی؟ _ اوهوم _ تنها یعنی؟ _ گیسو باهام بود عزیزم اشکای روی صورتش رو پاک کردم و با لبخند گفتم: _ گریه نکن سارگل، طاقت ندارم صورتش رو پاک کرد و رفت کنار و گفت: _ مطمئن باشم خوبی دیگه؟ _ مطمئن باش بابا اومد جلو و بدون اینکه چیزی بگه بغلم کرد! دستم رو روی شونه های لرزونش گذاشتم و با بغض گفتم: _ بابا توروخدا آروم باش، باور کن خوبم _ کاش من میمردم انقدر زجر کشیدن تورو نمیدیدم همین حرف بابا باعث شد بغضم سرباز کنه و اشکام روی صورتم بریزن! _ بابا نگو توروخدا، نگو _ درد داری دخترم؟ _ نه بخدا خوبم، تو غصه نخور، من هیچیم نیست
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی792 بابا سرش رو بالا آورد و با دیدن صورتم، در ثانیه رنگش پرید و با ترس از جا پرید! _ دختر
ازش جدا شدم و نگاهش کردم، چشماش پر بود از اشک و اگه فقط یه قطره اشک پایین میریخت من دیوونه میشدم... یه لحظه هم طاقت نمیاوردم! من طاقت هرچیزی رو داشتم به جز اشک ریختن بابام... به جز شکستن بابام... _ بابا توروخدا گریه نکنیا، چندبار بگم من خوبم؟ ازم جدا شد و با غصه نگاهم کرد و گفت: _ تو که خودت داری گریه میکنی سریع اشکام رو پاک کردم و گفتم: _ نه نه گریه نمیکنم، خوبم، خب؟ _ باشه بابا، بیا بشین تعریف کن ببینم چیشده رفت نشست گوشه ی سالن و منم کنارش نشستم؛ ناخودآگاه نگاهم به سمت مامان کشیده شد کنار آشپزخونه ایستاده بود و همینطور که بی صدا اشک میریخت به ما نگاه میکرد نتونستم بی تفاوت باشم، اونم مادرم بود، ازش دلخور بودم اما حاضر نبودم اینطوری اشک بریزه... نگاهم رو ازش گرفتم، سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم: _ چرا گریه میکنی؟ _ چی به سرت اومده؟ _ گفتم که تصادف کردم _ با چی؟ با کی؟ چطوری؟ همینطور که سرم پایین بود، با همون لحن آروم گفتم: _ یه موتوری زد بهم و فرار کرد _ جای دیگه ات هم زخم شده؟ _ نه فقط دماغم ضربه دیده، همین همونجا کنار آشپزخونه نشست و گفت: _ درد داری؟ _ سارگل که پرسید، گفتم نه، نشنیدی مگه؟ _ از من دلخوری؟ پوزخند تلخی روی لبهام نشست، چی بگم من در جواب مادرم؟ چی بگم که حرمتش رو نشکنم و دلم هم آروم بگیره؟ چی بگم من آخه؟ _ من خیلی خسته ام میرم بخوابم از روی زمین پاشدم و خواستم برم که بابا دستم رو گرفت و گفت: _ صبرکن بابا، قرارشد برام تعریف کنی _ گفتم که، یه موتوری یهو بهم زد و در رفت، چیزی ازش ندیدم، چیزی هم نفهمیدم، همین...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی793 ازش جدا شدم و نگاهش کردم، چشماش پر بود از اشک و اگه فقط یه قطره اشک پایین میریخت من دی
_ دوستتم قیافه اش یا پلاکش رو ندیده؟ _ نه _ اون دور و بر دوربینی چیزی نداره که بریم از اونجا ببینیمش؟ که شکایت کنیم ازش؟ از این همه پیگیری بابا استرس گرفتم! امیدوارم بیخیال بشه و دنبال ماجرا رو نگیره... _ نه بابا نبود، منم خودم دنبالش نیستم چون بدون اینکه به خیابون نگاه کنم یهو اومدم وسط و یجورایی تقصیر خودم بود پس بهتره پیگیری نکنیم، ببخشید الانم خیلی خسته ام میرم بخوابم، شب بخیر به طرف اتاقم رفتم و وارد شدم، در رو پشت سرم بستم و رفتم روی تختم نشستم با ناراحتی از توی آیینه به خودم نگاه کردم و گفتم: _ ازت بدم میاد سارا، از دروغات... از حرفای ساختگیت... از همه چیزت بدم میاد! واسه چی انقدر دروغ گفتی؟ اصلا این همه دروغ رو از کجا میاری؟ چطوری انقدر راحت دروغ میگی؟ با بغض نگاهم رو از آیینه گرفتم و گفتم: _ خب چیکار میکردم؟ میگفتم دوتا پسر مزاحممون شدن؟ که دل نگرانشون کنم؟ که دلواپسشون کنم؟ اونا ذهناشون پاکه... اونا نمیدونن که جامعه چقدر بد و کثیفه... نمیدونن که جامعه پر از گرگه... اونا فکر میکنن همچین چیزایی نیست... چرا بگم؟ چرا بترسونمشون؟ چرا بهشون استرس بدم؟ که از این به بعد هرموقع از خونه رفتم بیرون تا زمانی که برگردم استرس داشته باشن؟! نه واقعا بهتره که ندونن برام چه اتفاقی افتاده... بدون اینکه لباسام رو دربیارم روی تختم دراز کشیدم و به سقف زل زدم فکرم پر کشید سمت آرش‌‌‌.‌.. یعنی الان خوبه؟ به هوش اومده؟ دیگه مشکلی نداره؟ چقدر دلم میخواست ببینمش... چقدر دلم میخواست بغلش کنم و بگم که خوشحالم که سالمه...بگم خوشحالم که اتفاق بدی براش نیفتاده اما... اما همیشه خیلی چیزا بوده که دلم میخواسته و نشده، این یکی هم روی اونا... ای کاش یجوری میتونستم ازش سراغی بگیرم، ای کاش میشد یجوری مطمئن بشم که واقعا حالش خوبه، ای کاش..‌.
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی794 _ دوستتم قیافه اش یا پلاکش رو ندیده؟ _ نه _ اون دور و بر دوربینی چیزی نداره که بریم از
با صدای باز شدن در، از فکر بیرون اومدم و به اون سمت نگاه کردم. با دیدن سارگل سریع اشک های روی صورتم رو پاک کردم و چشمام رو بستم _ آبجی؟ جوابی ندادم که فکر کنه خوابم، اصلا حوصله ی حرف زدن باهاش رو نداشتم... یعنی حوصله ی حرف زدن با هیچکس رو نداشتم! _ چشمات رو دیدم که باز بود، خودتو به خواب نزن باز هم جوابی بهش ندادم... _ یعنی دیگه منو دوست نداری آبجی؟ دیگه محلم نمیذاری، انگار که دیگه حوصله ی من رو نداری! با این حرفش قلبم به درد اومد! سارگل جون منه...خواهر منه...برام ارزش زیادی داره اما این روزا حالِ من خوب نیست و این باعث شده اون همچین فکری بکنه به ناچار چشمام رو باز کردم و نگاهش کردم و گفتم: _ این حرفارو از کجا میاری؟ کی گفته من دیگه تورو دوست ندارم آخه؟ _ رفتارات _ این روزا یکم حالم خوب نیست اومد کنارم روی تخت نشست و گفت: _ اینو که میدونم اما دلیلش رو نمیدونم، قبلنا دلت میگرفت باهام حرف میزدی اما الان نه، تو زیادی با من غریبه شدی و همش ور دل گیسویی لبخندی کمرنگی روی لبهام نشست، شونه اش رو گرفتم و به سمت پایین کشیدمش تا کنارم دراز بکشه و گفتم: _ تو حسود کوچولوی منی آخه بغلم دراز کشیدم و آروم بغلم کرد و گفت: _ مگه چندتا آبجی دارم تو دنیا آخه؟ من فقط تورو دارم، حالا زود تند سریع برام توضیح بده که چندوقته چته سارگل تقریبا از ماجرای آرش خبر داشت پس دلیلی نداشت بهش نگم نفس درد داری کشیدم و آروم گفتم: _ آرش... _ آرش چی؟ _ آرش برگشته پاشد نشست و با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهم کرد و با صدای بلند گفت: _ چی؟ دستم رو جلوی دهنش گذاشتم و با اخم گفتم: _ آروم چخبرته؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی795 با صدای باز شدن در، از فکر بیرون اومدم و به اون سمت نگاه کردم. با دیدن سارگل سریع اشک
دستم رو کنار زد و همینطور که بهت زده نگاهم میکرد، گفت: _ آرشِ خودت؟ _ اون آرشِ من نیست! _ خب همونی که تو خونشون کار میکردی؟ _ آره همون _ یعنی چی؟ خودش اومده؟ چی میگه؟ پشیمون شده یعنی؟ نفس عمیقی کشیدم و به سقف زل زدم و از اول شروع به تعریف همه چیز کردم‌... حرفام که تموم شد دیگه نفسم بالا نمیومد، صورتم پر از اشک شده بود و تمام تنم میلرزید! سارگل هم که اشک همه ی صورتش رو پر کرده بود، با غم بغلم کرد و گفت: _ الهی بمیرم برای دلت، تو اون باغ لعنتی چی کشیدی تو؟ _ مُردم و زنده شدم _ الهی بمیرم کاش منم اونجا پیشت بودم _ خدانکنه دوباره پاشد روی تخت نشست و گفت: _ یعنی هدفش چیه؟ بعد یکسال یهو اینجوری پیداش شده، بعدشم که عقدش رو به هم زده و امشبم که اومده بخاطر تو جونش رو حتی به خطر انداخته! _ نمیدونم واقعا _ نکنه از قصد آتلیه شمارو انتخاب کرده؟ _ آخه مگه میشه؟ از کجا آدرسمون رو پیدا کرده باشه؟ فکر نکنم اشکای روی صورتم رو پاک کرد و با ناراحتی گفت: _ الهی دست اون پسره ی عوضی بشکنه، قیافه شون رو یادت نیست که بریم ازشون شکایت کنیم؟ _ اصلا نمیخوام دیگه بهش فکر کنم _ ولی نمیشه که! باید حق اونا رو کف دستشون بذاریم _ اگه بخوام دنبالش رو بگیرم مجبورم با آرش دوباره روبرو بشم و درحال حاضر اصلا اینو نمیخوام _ واقعا نمیخوای؟ _ نمیخوام سرش رو پایین انداخت و گفت: _ پس اون همه گریه های شبانه؟ اون شبایی که با دیدن عکسش میخوابیدی؟ اون همه غم و غصه؟ اصرارت برای ازدواج نکردن؟ همه ی اینا نشون دهنده ی چیه؟ قطره اشک مزاحمی که از گوشه‌ی چشمم پایین افتاد رو پاک کردم و آروم گفتم: _ نشون دهنده ی اینه که من دیوونه وار دوستش دارم اما نمیتونم که بخوامش!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی796 دستم رو کنار زد و همینطور که بهت زده نگاهم میکرد، گفت: _ آرشِ خودت؟ _ اون آرشِ من نیس
_ یعنی چی؟ چطور میشه یکی رو دوست داشته باشی اما اونو نخوایی؟ به پهلو خوابیدم و نگاهش کردم، آهی کشیدم و آروم گفتم: _ یعنی اینکه من آرش رو دوست دارم و برای همین نمیتونم به هیچکسِ دیگه فکر کنم و کنار کس دیگه باشم اما نمیتونم کنار خودشم باشم چون بهش اعتماد ندارم... ترس از ترک شدنم دارم... ترس از تنها شدنِ دوباره... ترس از شکستنِ دوباره... علاوه بر ترس وقتی یادم میاد با من چیکار کرد تمام وجودم آتیش میگیره و نمیتونم قبول کنم که برگردم پیشش، میفهمی چی میگم؟ با ناراحتی سرش رو تکون داد و گفت: _ تقریبا میفهمم _ هرچند که فکر نمیکنم اونم بخواد به من برگرده _ پس دلیل رفتارهای امروزش چی بوده؟ _ نمیدونم، شاید یه نقشه ی جدید‌.‌.‌. شاید یه انتقام جدید...شایدم یه سرگرمی! کنارم دراز کشیدم و همینطور که گونه ام رو آروم نوازش میکرد، گفت: _ بنظرم هیچ آدمی بخاطر سرگرمی، جونش رو اینطوری تو خطر نمیندازه! _ شایدم عذاب وجدان داره و میخواد وجدان خودش رو با اینکارها راحت کنه _ نه فکر نمیکنم بوسه ای روی گونه ام زد و ادامه داد: _ بنظر من که پشیمون شده که تورو از دست داده یا دیده که نمیتونه بدون تو باشه پوزخند تلخی روی لبهام نشست، خواهر کوچولوی ساده ی من! _ بعد از یکسال پشیمون شده؟ اونم دقیقا یک روز بعد از به هم خوردن عقدش با یکی دیگه؟ یه حرفایی میزنیا سارگل! لبهاش رو برچید و گفت: _ خب چمیدونم آخه _ ولش کن بهش فکر نکن _ الان یعنی هنوز تو بیمارستانه؟ _ فکرکنم آره _ حالش خوبه؟ _ نمیدونم، منم الان پیش توام و خبری ازش ندارم _ کاش میموندی مطمئن میشدی خوبه بعد میومدی _ نمیخواستم باهاش روبرو بشم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی797 _ یعنی چی؟ چطور میشه یکی رو دوست داشته باشی اما اونو نخوایی؟ به پهلو خوابیدم و نگاهش
دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه که سریع گفتم: _ بسه دیگه، بحثش رو ببند دیگه نمیخوام درموردش حرفی بزنم یا بشنوم _ خب باشه هرچی تو بگی _ آفرین حالا هم پاشو برو رو تخت خودت که میخوام بخوابم، بدجور خسته و لهم دستاش رو سریع دور کمرم حلقه کرد و گفت: _ من میخوام امشب تو بغلت بخوابم _ بیخود، خرسِ گنده خجالت بکش _ همین که گفتم _ دونفر روی تخت یه نفره بخوابیم؟ _ اوهوم _ نخیر پاشو...پاشو ببینم برو سرجات بخواب من اینطوری راحت نیستم و احساس خفگی دارم با شیطنت نگاهم کرد و آروم گفت: _ خب فکر کن من شوهرتم، به اونم میخواستی بگی بره یجا دیگه بخوابه؟ _ سارگل بی حیا شدیا _ بودم رو نمیکردم نیشگونی از بازوش گرفتم و با اخم گفتم: _ پاشو برو سرجات بچه پررو _ نمیرم نمیرم نمیرم _ آخه اینجوری جامون خیلی تنگه، حتی نمیتونیم غلت بزنیم _ خب پس بیا رو زمین بخوابیم، من امشب میخوام بغل تو بخوابم با حرص خندیدم و گفتم: _ گیر میدی ول نمیکنیا _ میشناسیم که _ بچه هم که بودی همینکارو میکردی _ یادته؟ همش شبا تو بغلت میخوابیدم _ آره، انقدری که تو بغل من خوابیدی، تو بغل مامان نخوابیدی _ تو حق مادری به گردنم داری پس _ پس چی فکر کردی؟ لبخند شیطنت آمیزی زد و با نیش باز گفت: _ فقط شیر بهم ندادی وگرنه یه پا مامان بودی برام از روی تخت هلش دادم و گفتم: _ تو دیگه خیلی پررو شدیا سارگل، یکی میزنم تو دهنت که نفهمی از کجا خوردیا با کمر افتاد کف اتاق و غش غش خندید... _ زهرمار، نخند پرروی بی حیا