🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی707 سریع از روی صندلی پاشدم و به طرفش رفتم؛ دستام رو روی بازوهاش گذاشتم و با نگرانی گفتم:
#خالهقزی708
گیسو با صورت قرمز از خجالت سرش رو پایین انداخت و لبش رو گاز گرفت و مادرعلی وقتی خجالتش رو دید با سرکیفی لبخندی زد و گفت:
_ البته اول باید صبرکنیم تا آقاداماد از بیمارستان مرخص بشه بعد مزاحمتون بشیم
_ شما مراحمید
_ برو دخترم، برو استراحت کن مشخصه خسته ای
_ اوم...چیزه...میشه من شماره تون رو بگیرم که زنگ بزنم سراغ بگیرم؟ آخه پرستارا تازه رفتن ازشون خون بگیرن تا یه سری آزمایشات انجام بدن
عاطفه سریع گوشیش رو درآورد و گفت:
_ شمارتو بگو تا هروقت خبری شد زنگت بزنم
گیسو شماره اش رو گفت و اونم داخل گوشیش ذخیره کرد و بعد هم بهش زنگ زد تا واسه اونم بیفته
_ خیلی ممنونم، پس من زنگ میزنم
_ اگه خبری بشه خودم سریع زنگت میزنم عزیزم
گیسو سری به نشونه ی باشه تکون داد و بعد دوتایی از بیمارستان بیرون اومدیم.
دستم رو دور شونه اش انداختم و گفتم:
_ خوبی عشقم؟
_ نه
_ چرا؟ چی گفتید با هم؟ علی حرفی زد؟ اصلا تونست حرفی بزنه؟
لباش رو برچید و با بغض گفت:
_ زوری یکم حرف زد اما بریده بریده و به سختی
_ چی گفت؟
_ از عشقش، از احساسش، از سختیهایی که کشیده، از حرفای ناگفته اش... حرفایی که تو گلوش، تو دلش خفه کرده و به هیچکس نگفته!
قطره اشکی که از چشماش پایین افتاد رو پاک کرد و با بغض و غم گفت:
_ باورم نمیشه سارا، باورم نمیشه تمام مدتی که من داشتم از دوریش میمردم اونم داشته از دوری من زجر میکشیده اما فقط بخاطر اون دلیل مسخره از من دور مونده!
کنار خیابون ایستاده بودیم و جامون برای حرف زدن مناسب نبود برای همین گفتم:
_ اشکاتو پاک کن قربونت برم بیا بریم تو ماشین حرف میزنیم با هم
آهی کشید و اشکاش رو از روی صورتش پاک کرد و بی حرف به سمت ماشینش راه افتاد و منم پشت سرش رفتیم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی708 گیسو با صورت قرمز از خجالت سرش رو پایین انداخت و لبش رو گاز گرفت و مادرعلی وقتی خجالتش
#خالهقزی709
سوار ماشین که شدیم دستش رو گرفتم و گفتم:
_ گیسو یه چیزی بگم؟
_ بگو
_ به نظر من دلیلش مسخره نبوده!
_ بوده سارا بوده! من وقتی برای یه دقیقه با اون بودن میمُردم اون بخاطر بیماریش چندسال ساکت مونده سارا چندسال! میفهمی چقدر زیاد؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ ببین وقتی یکی عاشق کسی میشه براش میمیره...حاضره هزارتا بلا سر خودش بیاد اما یه خار تو دست طرف مقابلش نره... حاضره هرسختی رو بکشه اما معشوقش سختی نکشه
علی هم همینطور! اون عاشق تو شده برای همین نمیخواسته تورو ناراحت ببینه
نمیخواسته با تو وارد رابطه بشه و خدایی نکرده بعدش اتفاقی براش بیفته و بعد تو تنها بمونی
ترجیح داده از دوری تو بسوزه اما تو کمتر اذیت بشی
با بغض و حرص گفت:
_ یعنی تو این مدت اذیت نشدم من؟
_ شدی اما اونطور بیشتر اذیت میشدی گیسو، باورکن اونطوری سخت تر بود
سرش رو روی فرمون گذاشت و با ناراحتی گفت:
_ از این ناراحتم که اون بیشتر از من اذیت شده! چقدر تنها بوده...چقدر حالش بد بوده...چقدر مریض بوده اما به روی خودش نمیاورده!
دستم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم:
_ هرچی بوده تموم شده رفته الان خوشحال باش دیوونه؛ به این فکر کن که اونم تورو دوست داره... به این فکر کن که دیگه بیماری نداره و قراره به زودی خوب بشه... به این فکر کن که تا چندوقت دیگه عروس میشی و از ترشیدگی درمیایی
سرش رو از روی فرمون برداشت و میون گریه، لبخند کمرنگی زد و آروم گفت:
_ کوفت
_ آفرین بخند، بیشتر بخند
اشکاش رو پاک کرد و لبخند پررنگ تری زد و گفت:
_ مرسی که هستی سارا
_ خواهش میکنم و قابلتم نداره صدتومن میشه
_ خب دیگه خوشمزه نشو
_ بیشعور لیاقت نداری بخندومت
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی709 سوار ماشین که شدیم دستش رو گرفتم و گفتم: _ گیسو یه چیزی بگم؟ _ بگو _ به نظر من دلیلش
#خالهقزی710
اومد حرفی بزنه که پریدم تو حرفش و گفتم:
_ حرف نزن، ماشینو روشن کن راه بیفت برو آتلیه که هزارتا کار دارم
_ سارا من حالم خوب نیست، حوصله ی آتلیه رو ندارم، اصلا حوصله ی کار رو ندارم
دستش رو گرفتم و آروم گفتم:
_ بد نباش قربونت برم، همش میگذره
_ بد نیستم ولی فکرم خیلی درگیره، مغزم تحمل شنیدن این همه حرف رو نداشت و اِرور داده
_ خب باشه بریم یجا بشینیم با هم حرف بزنیم تا خوب بشی
_ سارا اگه بگم میخوام تنها باشم ناراحت میشی؟
_ آره
_ نشو دیگه
اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_ بیخود حق نداری تنها باشی
_ واقعا احتیاج دارم تنها باشم
_ پس منو غریبه میدونی!
_ نه احمق ربطی نداره
_ ربط داره، چطور من تو سخت ترین شرایطم تو رو پیش خودم نگه میدارم اما تو الان حاضر نیستی من پیشت باشم
کامل به سمتم برگشت و نگاهم کرد؛ چشماش پر بود از غم و بغض!
_ سارا باورکن تو این زندگی هیچکس به اندازه ی تو به من نزدیک نیست؛ باور کن کنار هیچکس به اندازه ی تو آروم نیستم ولی الان...توی این لحظه...من یه سری چیزایی فهمیدم که هنوز نتونستم هضمشون کنم و واقعا احتیاج دارم تنها باشم تا بشینم درست حسابی فکر کنم و بفهمم که چیشده!
درضمن کارای آتلیه عقبه و فرداهم که یه فیلمبرداری داریم و هزارتا کارِ دیگه
با یادآوری جشنِ فردا لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
_ وای من به کل فردا رو فراموش کردم
_ دیدی چقدر کار داریم؟
_ زیاد! من هنوز با عروس داماد صحبت نکردم واسه فردا
_ عروس داماد رو که نمیشناسیم، باید با همون آقاهه که اومد براشون رزرو کرد صحبت کنیم
_ آره آره همون
دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
_ پس برو کارارو انجام بده من غروب میام آتلیه، خب؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی710 اومد حرفی بزنه که پریدم تو حرفش و گفتم: _ حرف نزن، ماشینو روشن کن راه بیفت برو آتلیه
#خالهقزی711
بی میل نگاهش کردم و آروم گفتم:
_ باشه
_ مرسی قربونت برم
_ برو گمشو، خداحافظ
در ماشین رو باز کردم که سریع دستم رو کشید و گفت:
_ صبرکن احمق خودم میبرمت
_ نه خودم میرم که از همین الان تنها باشی!
_ خودتو لوس کن بشین میبرمت
_ نمیخواد
_ میگم بشین بگو چشم
چپ چپ نگاهش کردم و بدون اینکه چیزی بگم در رو بستم و اخمام رو هم تو هم کشیدم...
_ قیافتو اینطوری نکنا
_ خفه شو زود برو دیرمه
_ سارا نکن دیگه!
ازش ناراحت نبودم و فقط میخواستم ذهنش رو از سمت اون موضوعات دور کنم!
_ تا واسم یه چیز خوشمزه نخری خوب نمیشم
_ چی بخرم؟
_ لواشک بخر
_ باشه میخرم، خوب شد؟
_ خوب شد
_ حالا یکی بوسم کن ببینم
لبخند کمرنگی زدم و لپش رو بوسیدم؛ اونم لبخندی زد و گفت:
_ چه خوبه هستی سارا، اگه نبودی من تو این دنیا تنها چه غلطی میکردم؟
_ حالا بذار ببینم دو روز دیگه که علی گرفتت دیگه به من محل میذاری یا نه
_ گمشو بابا
_ والا مگه دروغ میگم؟
_ نه
با حرص و خنده مشتی توی دستش کوبیدم و گفتم:
_ عوضی خودتم قبول داریا
_ هان پس چی؟
_ میکشمت بخدا اگه به اون بیشتر از من اهمیت بدی
_ تو اون زمان به من بیشتر از آرش اهمیت میدادی مگه؟
یه چیزی توی دلم تکون خورد! آرش... امروز از صبح انقدر درگیر بودم که بهش فکر نکرده بودم و الان احساس میکردم که نیاز دارم بهش فکر کنم!
ای کاش گیسو اسمش رو نمیاورد تا فکرم سمتش نمیرفت...
با اینکه بغض کردم اما نخواستم گیسو چیزی بفهمه برای همین خندیدم و گفتم:
_ راه بیفت انقدر حرف نزن دیر شد
اونم احتمالا انقدر فکرش درگیر بود که اصلا متوجه تغییر حالت چهره ام نشد و بی حرف راه افتاد...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی711 بی میل نگاهش کردم و آروم گفتم: _ باشه _ مرسی قربونت برم _ برو گمشو، خداحافظ در ماشین
#خالهقزی712
وارد آتلیه شدم و رفتم سرجام نشستم؛ دفترم رو باز کردم و شماره ی اون آقایی که برای جشن فردا رزرو کرده بود رو آوردم و باهاش تماس گرفتم...
_ الو؟
_ سلام بفرمایید
_ سلام از آتلیه ی سارگل تماس میگیرم، شما برای فردا برای یکی از دوستاتون رزرو انجام دادید، میخواستم هماهنگی های لازم رو با عروس و داماد انجام بدم، اگه میشه یه شماره ای ازشون لطف کنید
چندلحظه مکث کرد و گفت:
_ با خودم هماهنگ کنید
_ لازمه با خودشون صحبت کنم
_ خودشون درگیر انجام کارهاشون هستن، هرچی که احتیاجه رو بگید من بهشون میگم
حق با گیسو بود! این آقاهه زیاد از حد مشکوک بود... اون از اون روز که خودش اومد رزرو کرد و خودش همه چیز رو انتخاب کرد و اینم از الان که حاضر نیست شماره ی عروس دوماد رو بده!
_ الو خانم؟ بگید هرچی که لازمه رو
از فکر بیرون اومدم و گفتم:
_ یه سری وسایل احتیاجه که همراهشون بیارن باغ، ساعت دقیق ورودشون به اونجا و وسایل مورد نیاز رو به همین شماره اس ام اس میکنم براتون، شما هم آدرس دقیق تالاری که قراره بعد از باغ بریم رو برای من ارسال کنید، اوکیه؟
_ اوکیه خیالتون راحت
_ متشکرم خدانگهدار
تلفن رو قطع کردم و روی میز انداختم؛ متفکرانه به سیستم خاموش نگاه کردم و زیرلب گفتم:
_ این قضیه واقعا مشکوکه!
چطور عروس حاضر نیست بیاد با من صحبت کنه و هماهنگ بشه؟ خب مگه درگیر کاراش نیست؟ اینم جزو کاراش حساب میشه دیگه
هرچی فکر کردم به هیج نتیجه ای نرسیدم پس بیخیالش شدم و سیستم رو روشن کردم تا آخرِ ادیت این فیلم رو هم تموم کنم و فردا برم سراغ کار جدید...
با خستگی دستام رو از هم کشیدم و گردنم رو ماساژ دادم؛ نگاهی به ساعت که هفت شب رو نشون میداد انداختم و خمیازه ای کشیدم.
از خودِ صبح تاحالا یکسره نشستم پای سیستم و بالاخره اینکار رو هم تموم کردم...
از جام پاشدم تا برم خونه و استراحت کنم تا برای فردا آماده باشم که فردا خیلی زیاد کار دارم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی712 وارد آتلیه شدم و رفتم سرجام نشستم؛ دفترم رو باز کردم و شماره ی اون آقایی که برای جشن ف
#خالهقزی713
سیستم هارو که خاموش کردم، گوشیم رو برداشتم تا یه اسنپ بگیرم که همون لحظه در باز شد و گیسو اومد داخل
صورتش گرفته بود و چشماش قرمز ولی لبخندی که کاملا مشخص بود مصنوعیه روی لبهاش بود!
_ داری میری سارا؟
کیفم رو روی شونه ام انداختم و با خستگی گفتم:
_ آره
_ تموم شد کارا؟
_ آره همشو انجام دادم، دارم از خستگی میمیرم
_ ببخشید توروخدا! اگه من بودم انقدر خسته نمیشدی
لبخندی روی لبهام نشوندم و گفتم:
_ اشکال نداره قربونت برم، خوب شدی؟ بهتر شد حالت؟
_ خیلی بهتر شدم
_ راستشو بگو
_ خب هنوز یکم حالم گرفته اس ولی نسبت به صبح خیلی بهترم
رفتم جلو بغلش کردم و گفتم:
_ حال گرفتگیت هم خوب میشه، همه چیز درست میشه فقط یکم دیگه باید صبرکنی
_ چقدر دیگه؟
_ درمقایسه با تمام صبری که تا الان داشتی، چیز زیادی نمونده گیسوجان، خیلی کم مونده!
ازم جدا شد و بوسه ای روی گونه ام زد و گفت:
_ مرسی که هستی، برای بار هزارم
_ قربونت بشم من
_ خدانکنه دیوونه
_ واقعا؟
_ واقعا
_ خب پس بریم که بریم
دوتایی به طرف در رفتیم و از آتلیه خارج شدیم؛ خداروشکر که گیسو رسید و مجبور نشدم پول هنگفتی به اسنپ بدم!
سوار ماشین شدم و اونم سوار شد و گفت:
_ امشب بیا خونه ی ما
_ نه خیلی خوابم میاد، میخوام راحت بخوابم که فردا از صبح تا شب کلی کار داریم
_ خب بیا اونجا که صبح با هم بریم دیگه
_ آخه اونجا درست خوابم نمیبره و فردا خسته میمونم
_ خیلی خب پس قول بده که یه شب دیگه میایی
لبخندی زدم و آروم گفتم:
_ قو ل، میام
_ خوبه
سکوت توی ماشین برقرارشد و گیسو هم با سرعت زیاد به طرف خونه مون راه افتاد...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی713 سیستم هارو که خاموش کردم، گوشیم رو برداشتم تا یه اسنپ بگیرم که همون لحظه در باز شد و گ
#خالهقزی714
توی تخت خوابم دراز کشیدم و به سقف زل زدم؛ نمیدونم چرا دلم آشوب بود و یه استرس خاصی داشتم
فردا هم یه روزی بود مثل بقیه ی روزها...
مثل بقیه ی فیلمبرداری هایی که این مدت داشتیم... اما نمیدونم چرا براش استرس داشتم!
شاید بخاطر اون مردِ مشکوک و مرموز بود
آره آره حتما بخاطر اونه وگرنه چه دلیل دیگه ای میتونه داشته باشه؟
سعی کردم به چیزی فکر نکنم و زودتر بخوابم تا فردا سرحال باشم پس از فکرای بیخود دراومدم و چشمام رو بستم و انقدر خسته بودم که چیزی نگذشت که خوابم برد...
با اعصاب خوردی از خونه بیرون اومدم و همینطور که سوار اسنپ میشدم، گفتم:
_ گیسو آخه من تنهایی چطور هم عکس بگیرم هم فیلم؟ بخدا طول میکشه جشنشون دیر میشه بدبخت میشیما
گیسو که پشت تلفن بود با ناراحتی گفت:
_ راست میگی، باشه ولش کن میام
_ خواهر علی دقیقا چی گفت؟
_ هیچی گفت هرچه زودتر خودتو برسون هرچی هم پرسیدم چیشده جواب نداد
_ لحنش خوشحال بود یا ناراحت؟
_ نمیدونم
با کلافگی پوفی کشیدم و گفتم:
_ الان تو دقیقا کجایی؟
_ تو راه بیمارستانم
_ خیلی خب برو، من خودم هم عکس میگیرم هم فیلمبرداری رو اوکی میکنم اما برای تالار بیایی ها گیسو! من اونجا دیگه نمیتونم خودمو نصف کنم و با دوتا دوربین فیلم بگیرما!
_ تو باغ اذیت نشی؟
_ اذیت که میشم ولی چیکار کنم دیگه؟ برو خداروشکر کن اینا ورودشون به تالار ساعت هَفته و من یجوری برنامه ریزی کرده بودم که پنج و نیم تموم بشن و حالا یه ساعت اضافه تر وقت دارم
یه چندلحظه مکث کرد و بعد با تردید گفت:
_ مطمئنی؟ نیام؟
با حرص چشم غره ای به شیشه ی ماشین به نیابت از گیسو رفتم و گفتم:
_ گیسو زنگ میزنی میگی نمیام، تو راه بیمارستانم و این حرفا! بعد الان که من میگم نیا، ناز میکنی؟ خب اگه نمیتونی بیایی ناز نکن اگه میتونی هم پس زنگ نزن بگو نمیام!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی714 توی تخت خوابم دراز کشیدم و به سقف زل زدم؛ نمیدونم چرا دلم آشوب بود و یه استرس خاصی داش
#خالهقزی715
_ خب پس من میرم بیمارستان و سعی میکنم هرچی زودتر بیام، اگه به باغ رسیدم که میام اگه نرسیدم دیگه واسه تالار قطعا میام
_ باشه خداحافظ
_ سارا ناراحت شدی ازم؟
_ نه
_ واقعا نشدی؟
_ نه عزیزم برو خیال خودتو راحت کن و بیا، منم یکم دیگه میرسم آتلیه
_ باشه خداحافظ
_ خدانگهدارت
تلفن رو که قطع کردم همون لحظه اسنپ در آتلیه ایستاد، در ماشین رو باز کردم و گفتم:
_ من پنج دقیقه ی دیگه برمیگردم، فقط لطفا صندوق ماشینتون رو بزنید
_ باشه چشم
رفتم داخل و سریع دوربینا و وسایل رو برداشتم و همشون رو توی صندوق عقب و صندلی عقب جا دادم و اینبار خودم جلو نشستم و راننده هم به طرف باغ حرکت کرد...
تقریبا چهل دقیقه ای طول کشید تا به باغ رسیدیم؛ بعد از پرداخت کردن کرایه از ماشین پیاده شدم و تمام وسایل رو خودم خالی کردم!
راننده هم دستش درد نکنه از جاش تکون نخورد هرچند که وظیفه ای نداشت...
نگاهی به باغ انداختم، بیرونش که خیلی قشنگ بود و قطعا داخلش بهتر بود
شماره ای که از باغبان باغ بهم داده بودن و توی گوشیم ذخیره کرده بودم رو گرفتم و موبایل رو کنار گوشم گذاشتم
_ الو؟
_ الو سلام، من پشت در باغم، از آتلیه ی سارگلم، مثل اینکه باهاتون هماهنگ شده
_ سلام بله بله الان میام در رو باز میکنم
باغ رو خودشون انتخاب کرده بودن و لوکیشنش رو برامون فرستاده بودن
این چند روز هم انقدر درگیر موضوع علی شده بودم که نتونستم بیام باغ رو ببینم و الان واقعا امیدوارم به درد فیلمبرداری بخوره...
چند لحظه ای طول کشید تا یه پیرمرد در رو باز کرد
_ سلام بفرمایید داخل خانم
_ سلام ممنونم
وسایلم رو برداشتم و اونم دستش درد نکنه اومد بقیه اش رو برداشت و دوتایی رفتیم داخل
_ درجریانید عروس داماد چقدر دیگه میرسن؟
_ بله اینجا باغِ آقای داماده و مثل اینکه تو راهن
_ آهان خب پس من میرم یه چرخی میزنم با باغ آشنا میشم تا اونا برسن
_ بفرمایید راحت باشید
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی715 _ خب پس من میرم بیمارستان و سعی میکنم هرچی زودتر بیام، اگه به باغ رسیدم که میام اگه نر
#خالهقزی716
وسایل رو روی تختی که گوشه ی دیوار بود گذاشتم و به طرف ته باغ رفتم.
باغش خیلی قشنگ و مدرن بود و لوکیشن های زیادی هم برای عکاسی داشت
خب خداروشکر مثل اینکه کارم راحته چون دستم برای فضا بازه...
_ خانم؟
با شنیدن صدای اون آقا به سمتش برگشتم و منتظر نگاهش کردم
_ بله؟
_ عروس داماد اومدن
_ بسیارعالی الان میام
تصمیم داشتم که اول ازشون عکس بگیرم و بعد برم سراغ فیلم گرفتن؛ فقط امیدوارم وقت کم نیارم...
نگاه کلی دیگه ای به باغ انداختم و به سمت در ورودی برگشتم
ماشین عروس اومد داخل اما چون شیشه هاش دودی بود داخلش مشخص نبود!
به سمت وسایلم رفتم و دوربین فیلمبرداریم برداشتم؛ مشغول تنظیم کردنش شدم که صدای باز شدن در ماشین اومد.
همینطور که سرگرم دوربینم بود، به سمت ماشین حرکت کردم و گفتم:
_ سلام
_ علیک سلام
تک تک سلولهای وجودم یخ زد و درجا خشک شد!
برای چندلحظه احساس کردم که مُردم و تمام حس های وجودم از بین رفته!
صدای قلبم رو نمیشنیدم! احتمالا از حرکت ایستاده بود...
نفسم بند اومد و احساس خفگی بهم دست داد! دهنم رو باز کردم و با تمام وجودم اندک هوایی که اطرافم بود رو بلعیدم و نفس عمیقی کشیدم!
گردن خشک شده ام رو باز کردم و ناباور و با چشمای بُهت زده به آرش که با کت و شلوار دومادی روبروم ایستاده بود نگاه کردم
باورم نمیشد! اون...اون آرشِ من بود؟
این مردی که به عنوان داماد از ماشین عروس پیاده شد آرش منه؟ نه...نه امکان نداره
حتما...حتما راننده ی عروس دوماده یا شایدم... نمیدونم شاید همراهِ عروس دوماده خب!
_ آرش این اینجا چیکار میکنه؟
ضربه ی دومی که بهم خورد قلبم رو از کار انداخت و طعم مرگ رو بهم چِشوند!
بُهت زده نگاهم رو از آرش گرفتم و به نسیم که لباس عروس مجللی پوشیده بود چشم دوختم!
ن...نسیم؟ عروسِ این مجلس نسیم بود؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی716 وسایل رو روی تختی که گوشه ی دیوار بود گذاشتم و به طرف ته باغ رفتم. باغش خیلی قشنگ و مد
#خالهقزی717
آرش با لبخند پیروزمندانه نگاهی به من انداخت و رفت کنار نسیم ایستاد و گفت:
_ این فیلمبردارمونه عزیزم
نسیم با اخم نگاهش رو از من گرفت و گفت:
_ آدم قحط بود؟ یعنی چی؟ یعنی هیچکسِ دیگه نبود که بیاریش قربونت برم؟ اصلا اینو از کجا پیداش کردی؟ کی پیداش کرده؟
آرش بیخیال شونه ای بالا انداخت و گفت:
_ من پیداش نکردم که، به مهران سپرده بودم یه جای خوب پیدا کنه و اونم مثل اینکه اینجا رو پیدا کرده
_ جای خوبش این بوده؟
_ نمیدونم عزیزم من همه چیز رو به اون سپردم، میدونی که حاضر نبودم و نیستم که تو اذیت و خسته بشی برای همین این کارای پیش پا افتاده رو سپردم به اون
قلبم شکست و خورد شد و کامل از جا کنده شد!
داشتم میمردم...داشتم مرگ رو به چشم میدیدم!
زانوهام قدرت ایستادن نداشت اما مجبور بودم بایستم و تحمل کنم...
چشمام قدرت باز بودن نداشت اما مجبور بودم ببینم و دم نزنم...
حالم بد بود؛ بدتر از هرچیزی اما نمیتونستم هیچکاری کنم!
_ خانم کِی کارتونو شروع میکنید؟
بغض گلوم داشت خفه ام میکرد و نمیتونستم حرف بزنم!
_ خانم با شمام
نگاهم رو به زمین دوختم و با صدایی که از ته چاه میومد به زور نالیدم:
_ شما برید داخل عمارت، از اونجا شروع میکنیم
_ باشه
دست همدیگه رو گرفتن و درحالی که تو گوش همدیگه پچ پچ میکردن و بلند بلند میخندیدن به طرف عمارت رفتن...
به محض اینکه از جلوی دیدم پنهان شدن، همونجا روی صندلی کهنه ای که گوشه ی دیوار بود نشستم و به اشکام اجازه ی پایین ریختن دادم!
باورم نمیشه...به هیچ وجه باورم نمیشه که همچین اتفافی افتاده!
باورم نمیشه من اینجام و قراره عکاسی جشن ازدواج آرش و نسیم رو انجام بدم!
مگه میشه؟ مگه...مگه امکان داره؟ خدایا باورم نمیشه! باورم نمیشه این اتفاق وحشتناک داره برام می افته!
#خالهقزی718
خدایا بس نبود؟ اون همه درد و رنج و عذاب بس نبود؟ اون همه گریه ی شبانه ی یواشکی بس نبود؟
من الان چیکار باید بکنم؟ چطوری...چطوری ازشون عکس بگیرم؟ چطوری فیلم بگیرم؟ مگه من میتونم؟ مگه من توان دارم؟ نه...نه نمیتونم!
خدایا این در حد توان من نیست! من نمیتونم...
با تصور اینکه خودِ من بخوام بهشون ژست های عاشقانه بدم، احساس دیوونگی بهم دست داد!
مگه میشه؟ مگه میتونم؟ مگه امکان داره که من از بوسه هاشون عکاسی کنم؟ مگه میشه از عاشقانه هاشون فیلم بگیرم؟ خدایا مگه میشه؟
با شنیدن صدایی با استرس سریع از روی صندلی پاشدم و اشکام رو پاک کردم
_ دخترم چیزی شده؟
صدای اون آقاهه باغبان رو که شنیدم نفس راحتی کشیدم؛ به هیچ وجه دلم نمیخواست اون دوتا اشکام رو ببینن، به هیج وجه!
_ نه چیزی نشده، خوبم
_ اگه چیزی احتیاج داری بگو بهم دخترم
لبخند تلخی زدم و آروم گفتم:
_ ممنون خوبم، فقط یکم دلم گرفته بود
_ هروقت دلت گرفت، به خدا فکر کن دخترم و از اون کمک بخواه
با بغض سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_ آخه خدا هم منو فراموش کرده
_ خدا هیچکس رو فراموش نمیکنه، این ماییم که اون رو فراموش میکنیم دخترم
آه دردناکی کشیدم و چیزی نگفتم، اونم آروم گفت:
_ امیدت فقط به خدا باشه
و بعد بدون اینکه صبرکنه تا من حرفی بزنم، به طرف ته باغ رفت...
نفس عمیقی کشیدم و اشکام رو کامل پاک کردم؛ دوربین عکاسیم رو برداشتم و به عمارت نگاه کردم.
یعنی میتونم؟ یعنی از پسش برمیام؟
اگه نتونستم چی؟ اگه جلوشون شکسته شدم چی؟ اگه اشکام پایین ریخت چی؟ من چیکار کنم خدایا؟
دوباره اشکام شروع به پایین ریختن کرد و چیزی نگذشت که صورتم پر از اشک شد!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی718 خدایا بس نبود؟ اون همه درد و رنج و عذاب بس نبود؟ اون همه گریه ی شبانه ی یواشکی بس نبود
#خالهقزی719
خدایا چقدر دلم براش تنگ شده بود!
چقدر دلم برای اون صورت جذابش... ته ریشش... قد و هیکلش و همه چیز و همه چیزش تنگ شده بود!
تا قبل از این داشتم میمردم از دوری و ندیدنش و الان دارم میمیرم از کنار نسیم دیدنش!
یه قدم به سمت عمارت برداشتم اما پشیمون شدم؛ سرجام موندم و درمانده زیرلب گفتم:
_ نمیتونم، من...من نمیتونم
دوربین عکاسی رو روی صندلی گذاشتم و موبایلم رو برداشتم؛ سریع شماره ی گیسو رو گرفتم و منتظر جواب دادنش شدم...
_ الو سارا جانم؟
_ گیسو!
_ صبرکن یه لحظه
صداش یکم دور شد و با یکی دیگه چند کلمه ای حرف زد که از حرفاش حدس زدم داره با پرستار حرف میزنه.
بعد از چندلحظه صداش دوباره نزدیک شد و گفت:
_ سارا باورت میشه که چیشده؟ طبق آزمایشایی که انجام دادن علی حالش کاملا خوب شده و فقط باید یه مدت دیگه تحت نظر دکتر باشه؛ حتی قراره فردا مرخصش کنن، میشنوی چی میگم؟ باورت میشه؟ یعنی دیگه حالش کاملِ کامل خوب شده
با درماندگی روی صندلی نشستم و آروم گفتم:
_ خداروشکر
_ الانم من یکم دیگه پیشش میمونم و بعد میام تالار؛ باشه؟ توروخدا نگو که الان بیام
زنگ زده بودم که ازش بخوام بیاد اینجا اما دلم نیومد حالِ خوبش رو بخاطر حالِ بد خودم خراب کنم پس به ناچار گفتم:
_ باشه
_ مرسی قربونت بشم
_ خواهش، خداحافظ
تلفن رو قطع کردم و با بغض صورتم رو بین دستام گرفتم
حالا چیکار کنم؟ اینجا تنها و بی کَس چطوری دربرابر اون دوتا طاقت بیارم؟
چطوری آرشم رو توی لباسِ دامادی ببینم و دَم نزنم؟
چطوری یه عروسِ دیگه رو بجای خودم کنارش ببینم آخه؟! چطوری طاقت بیارم؟
_ خانم احیاناً قرار نیست بیایی؟
با شنیدن صدای آرش سریع با استرس از سرجام پاشدم و پشتم رو بهش کردم تا اشکام رو نبینه!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی719 خدایا چقدر دلم براش تنگ شده بود! چقدر دلم برای اون صورت جذابش... ته ریشش... قد و هیکلش
#خالهقزی720
تند تند اشکام رو از روی صورتم پاک کردم و طوری که سعی داشتم بغض تو گلوم رو پنهان کنم، گفتم:
_ الان میام، داشتم دوربینم رو تنظیم میکردم
_ تنظیم دوربینتو باید از قبل انجام میدادی
جوابی بهش ندادم و دوربینم رو برداشتم و لبخند مصنوعی روی لبهام نشوندم و به طرف عمارت رفتم...
آرش وقتی دید دارم میرم، رفت داخل
به محض رفتنش نفسم رو صدادار آزاد کردم و سرجام ایستادم
تمام تنم عرق کرده بود و وجودم پر از استرس بود
من نمیتونم! من نمیتونم نمیتونم نمیتونم
چیکار کنم خدایا؟ چطوری برم عکس بگیرم؟ تک تک عکسا خراب میشه و بیچاره میشم!
از ترس اینکه دوباره بیاد اعتراض کنه از فکر بیرون اومدم و دوباره لبخند مصنوعی رو روی لبهام نشوندم و وارد عمارت شدم
نگاهی بهشون انداختم و زیرلب گفتم:
_ خدایا به حرمت همهی آبرودارها، آبروم رو حفظ کن!
جلوتر رفتم و بدون اینکه مستقیم نگاهشون کنم، گفتم:
_ خیلی خب کارمونو شروع میکنیم
به گوشه ی اتاق اشاره کردم و اون دوتا هم رفتن اونجا ایستادن؛ باز هم بدون اینکه مستقیم نگاهشون کنم ژست ایستادنشونو بهشون دادم و عکس رو گرفتم.
عکس اول رو که گرفتم نسیم پوفی کشید و گفت:
_ آرش جان نمیشه یه عکاس دیگه پیدا کنیم؟ آخه من دوست ندارم این ازمون عکس بگیره
_ قربونت برم الان که وقت عکاس پیداکردن نداریم
_ من باورم نمیشه، چطوری توی این شهر بزرگ دقیقا باید این بخوره به تورِ ما آخه؟ مگه میشه؟
راست میگفت! آخه مگه میشه تو این شهر بزرگ، با این همه آتلیه، دوستِ آرش آتلیه ی ما رو انتخاب کنه!
درسته حرفاش رو قبول داشتم اما دلیل نمیشد حرف زدن زشت و بی ادبانش رو نادیده بگیرم برای همین اخمام رو توی هم کشیدم و با جدیت گفتم:
_ خانم شما اگه قراره اینطوری صحبت کنید من همین الان تمام وسایلم رو جمع کنم و برم...
❌❌وی آی پی خاله قزی تموم شده
بچه ها رمان تو وی آی پی تموم شده😍
بدو که جا نمونی
بعد از تموم شدن این هفته قیمتش افرایش پیدا میکنه
کسانی که دوس دارن عضو شن مبلغ ۳۱ هزار تومان رو به شماره کارت زیر واریز کنن
6037998200578051مسعود سرابی فیش واریزی رو به ایدی زیر ارسال کنید @admin_part پارت اول رمان👇😍 https://eitaa.com/khaleghezi/7
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی720 تند تند اشکام رو از روی صورتم پاک کردم و طوری که سعی داشتم بغض تو گلوم رو پنهان کنم، گ
#خالهقزی721
با این حرفم نسیم پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_ جمع کن برو، خوشحالم میکنی
نفس عمیقی کشیدم تا بغض و عصبانیتم رو کنترل کنم و گفتم:
_ من اومدم اینجا که کارم رو انجام بدم، به هبچ وجه هم برام اهمیتی نداره که طرف مقابلم کیه و چیه! پس شما هم مسخره بازی هات رو بذار کنار و همکاری کن تا هم کارت خوب از آب در بیاد و هم زودتر تموم بشه و بتونی به مراسمت برسی...
با این حرفم نسیم دهنش رو بست و دیگه چیزی نگفت اما بجاش صدای آرش دراومد!
_ تو حق نداری با خانوم من اینطوری حرف بزنی، فهمیدی؟ کارتو بکن و حرف اضافه هم نزن
یه چیزی از درونم شکست و فرو ریخت! آرش قبلا واژه ی " خانمم " رو چندین بار برام به زبون آورده بود و باعث میشد قند تو دل من آب بشه اما الان این واژه دیگه متعلق به من نبود!
الان یکی دیگه شده بود خانمِ آرش...
آرشی که یه روز تبدیل شده بود به بزرگترین حامیِ من، الان دربرابرِ من از اون دفاع میکنه و من رو به راحتی خورد میکنه!
چشمام پر شد اما نذاشتم که اشکام پایین بریزه و بیشتر از این خورد بشم!
آب دهنم رو تند تند قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه جوابی به آرش بدم ژست بعدیشونو اعلام کردم...
با بغض و غم و آه و حسرت چندین تا مدل عکس ازشون گرفتم و وقتی ژست هایی که مربوط به داخل عمارت بود تموم شد، گفتم:
_ بقیه عکسها رو بریم داخل باغ بگیریم
و بدون اینکه لحظه ای صبرکنم از عمارت بیرون رفتم. وارد باغ که شدم چندتا نفس عمیق کشیدم و تمام هوایی که اطرافم بود رو به داخل ریه هام کشوندم!
داخل هوا کم داشتم و اگه یکم دیگه میگذشت و نمیومدم بیرون؛ قطعا خفه میشدم...
_ سرعتت خیلی پایینه، حواست باشه از روی حسادت یکاری نکنی به مراسممون دیر برسیم!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی721 با این حرفم نسیم پشت چشمی نازک کرد و گفت: _ جمع کن برو، خوشحالم میکنی نفس عمیقی کشید
#خالهقزی722
نسیم بود که این حرف رو بهم زد اما من هیچ جوابی بهش ندادم
نه بخاطر اینکه جواب نداشتم، نه! اتفاقا جواب خوبی براش داشتم اما بغضی که تو گلوم بود منتظر بود من یه کلمه حرف بزنم تا سرباز کنه و آبروم رو ببره پس ترجیح دادم ساکت بمونم...
به سمت حوضی که ته باغ بود رفتیم و بهشون ژست ایستادن دادم؛ چندتا عکس گرفتم و بعد دوربین رو روی صورتاشون زوم کردم.
با بغض به آرش چشم دوختم که با لبخند به نسیم زل زده بود؛ چنان با احساس نگاهش میکرد که عشق از تک تک سلولهای چشماش مشخص بود!
بغضم رو قورت دادم و نگاهم ازشون گرفتم و به زمین دوختم و آروم گفتم:
_ لطفا پیشونیشون رو ببوسید و تو همین حالتی که هستید بمونید
_ اینطوری خوبه؟
به ناچار چشمام رو بالا آوردم و به صحنه ی زجرآور روبروم نگاه کردم
خدایا اگه این برزخ نیست پس چیه؟
اگه شکنجه نیست پس چیه؟
خدایا خودت نجاتم بده...خودت از این وضعیت وحشتناک نجاتم بده!
_ آ...آره خوبه
از داخل دوربین بهشون نگاه کردم و عکس رو گرفتم؛ گرفتنِ عکس و پایین افتادن اشکم با هم همزمان شد!
با استرس سریع اشکم رو پاک کردم تا اونا نبینن اما مثل اینکه آرش دید چون پوزخندی زد و گفت:
_ هوا که خیلی خوبه
گُنگ نگاهش کردم که پوزخندش شدیدتر شد و گفت:
_ گرد و غبار تو چشمتون رفته که ازش آب میاد؟
برای چندثانیه...فقط برای چندثانیه با غم توی چشماش زل زدم اما سریع نگاهم رو ازش گرفتم چون سردی نگاهش تمام وجودم رو به سردی میکشوند!
_ بالاخره اینجا درخت داره و یه باد کوچیک هم که بیاد توی هوا آشغال پخش میشه
_ آهان درسته!
جوابی بهش ندادم و این دفعه ژست دیگه ای بهشون دادم؛ توی این قسمت باید همدیگه رو بغل میکردن!
یعنی منِ بدبخت باید ازشون درخواست میکردم که همدیگه رو بغل کنن و چه عذابی بالاتر از این؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی722 نسیم بود که این حرف رو بهم زد اما من هیچ جوابی بهش ندادم نه بخاطر اینکه جواب نداشتم، ن
#خالهقزی723
با درد از داخل دوربین به نسیم که توی بغل آرش گم شده بود نگاه کردم و همون لحظه آهنگی که خیلی وقت پیش گوش داده بودمش توی ذهنم پِلِی شد!
آهنگی که هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی نشون دهنده ی وضعیتم باشه...
" یه چیزی تو رنج و عذاب نوشتم... میون بیداری و خواب نوشتم
هیچی نگفتم و فقط نوشتم... رابطمونو خط به خط نوشتم
تو آسمون یکی دیگه ماهی... تقدیر من اینه، تو بی گناهی "
قطره اشکی از چشمم پایین افتاد و راه رو برای بقیه باز کرد...
" من اومدم فقط واسه عکاسی... تو هم به روت نیار منو میشناسی
حتی اگه برات غریبه باشم... خودم میخوام گل رو سرت بپاشم
حتی اگه برات غریبه باشم... خودم میخوام گل رو سرت بپاشم"
تمام وجودم پر شد از غم و درد و دیگه نتونستم جلوی ریزش اشکام رو بگیرم!
سخت بود؛ دیدنِ معشوقت کنار یکی دیگه سخت بود و سخت تر اینکه تو مجبور باشی ازش بخوایی که یه دختر دیگه رو ببوسه تا عکسش رو ثبت کنی!
" یوقت نگی عکاس خوبی نبود... احساسِ من احساس خوبی نبود
ببخش اگه تو عکسا کم گذاشتم... بیشتر از این طاقتشو نداشتم
من که دلم تو این عروسی بد سوخت...نمیدونم از عکساتون چقدر سوخت
من اومدم فقط واسه عکاسی... تو هم به روت نیار منو میشناسی
تو هم به روت نیار منو میشناسی... تو هم به روت نیار منو میشناسی"
《آهنگ عکاسی از رامین بی بابک》
سرم رو بلند کردم و با دیدن نگاه خیره و پر از غم آرش روی خودم، دستم رو روی دهنم گذاشتم و با هق هق سریع از اونجا دور شدم!
وارد عمارت شدم و با اعصاب خوردی روی زمین نشستم و سرم رو با دستام گرفتم
خدایا من که به آبرودارها قَسَمِت داده بودم پس چرا آبرومو بردی؟ چرا کمکم نکردی؟
چرا آخه؟ این اشکای لعنتی چرا پایین ریخت؟ این اشکای لامصب از کجا اومد؟
چرا جلوی اونا گریه کردم؟ خدایا من الان با چه رویی برم بیرون؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی723 با درد از داخل دوربین به نسیم که توی بغل آرش گم شده بود نگاه کردم و همون لحظه آهنگی ک
#خالهقزی724
مطمئنم اگه برم بیرون با پوزخند و نیشخند جفتشون مواجه میشم! من...من نمیتونم برم؛ اگه برم چطوری نگاهشون کنم؟ چی بگم؟ چه عکس العملی نشون بدم؟ خدایا خودت منو از این برزخ وحشتناک نجات بده لطفا!
_ بقیه عکسهارو کِی میگیریم؟
با شنیدن صدای آرش سریع از روی زمین پاشدم و پشتم رو بهش کردم؛ اشکام رو تند تند پاک کردم و چندتا نفس عمیق کشیدم.
آروم به سمتش برگشتم و بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم:
_ شما برید من الان میام
_ چرا داشتی گریه میکردی؟
_ پنج دقیقه ی دیگه میام
_ این جواب مالِ سوال قبلیم بود، الان پرسیدم چرا داشتی گریه میکردی؟
معذب دوربینم رو برداشتم و آروم گفتم:
_ یه مشکل شخصی دارم، برای همین
_ چرا؟ با شوهرت دعوات شده؟ البته نمیدونم شوهرته یا دوست پسرته!
متعجب و گُنگ نگاهش کردم که پوزخندی زد و گفت:
_ کوهیارت رو میگم
با شنیدن اسم کوهیار چشمام پر شد از تنفر! هیچوقت فراموش نمیکنم که زندگیم رو نابود کرد و همه چیز رو به آتیش کشوند...
دهنم رو باز کردم تا بگم کوهیاری وجود نداره اما لحظه ی آخر دهنم رو بستم و چیزی نگفتم
چرا باید بگم؟ چه دلیلی داره؟ وقتی اون الان با همسرش جلوی من ایستاده و داره برای مراسم عروسیش آماده میشه چرا من باید براش توضیح بدم که کسی تو زندگیم نیست؟
_ بریم برای گرفتن بقیه عکسها
و بدون اینکه منتظر بمونم از کنارش رد شدم و از عمارت خارج شدم؛ به محض اینکه بیرون رفتم نسیم رو دیدم که چسبیده بود به پشت در و یجورایی فال گوش وایساده بود!
با تاسف نگاهی بهش انداختم و گفتم:
_ بریم لوکیشن بعدی
به طرف سمت دیگه ی باغ رفتم و دوربینم رو تنظیم کردم تا بیان؛ چون گریه کرده بودم یکم خالی شده بودم اما هنوز هم بغض داشتم!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی724 مطمئنم اگه برم بیرون با پوزخند و نیشخند جفتشون مواجه میشم! من...من نمیتونم برم؛ اگه بر
#خالهقزی725
آخرین دوربینم رو داخل تاکسی گذاشتم و رو به آرش که داشت منتظر نگاهم میکرد، گفتم:
_ آدرس تالار رو بهم میگید؟
_ تالارِ.... فقط چندتا خیابون تا اینجا فاصله داره
_ آهان بلدم، باشه پس اونجا میبینمتون
_ با ما میومدی، نیازی به تاکسی نبود
همین رو کم داشتم! فقط کافی بود سوار ماشینشون بشم و از نزدیک شاهد حرفای عاشقانه شون باشم!
_ نه ممنون با تاکسی راحت ترم، فعلا
منتظر نموندم که حرفی بزنه و سوار ماشین شدم و از راننده خواستم که حرکت کنه.
به محض اینکه از اونجا دور شدیم و مطمئن شدم که آرش دیگه منو نمیبینه، اشکام شروع به پایین ریختن کردن!
من امروز توی اون باغ جون دادم... من امروز هزار بار مُردم و باز زنده شدم... من امروز نابود شدم، نابود!
هرعکسی که میگرفتم، یه تیکه از قلبم کنده میشد!
چقدر اشکام رو کنترل کردم؛ چقدر جلوی شکستن بغضم رو گرفتم؛ چقدر لبخندای مصنوعی زدم...
_ خانم کجا برم؟
دستی روی صورتم کشیدم و اشکام رو پاک کردم و آروم گفتم:
_ تالارِ .....
_ باشه چشم
با اینکه دید و فهمید که دارم گریه میکنم خداروشکر گیر نداد.
گوشیم رو از داخل جیبم درآوردم و شماره گیسو رو گرفتم تا ببینم کجاست و کِی میاد چون واقعا دیگه تحمل اینکه بخوام تنها ازشون فیلم بگیرم رو نداشتم اونم چی؟ سر سفره عقد!
با یادآوری اینکه اونا قراره تا یک ساعت دیگه رسماً با هم ازدواج کنن تمام تنم یخ بست!
من قرار بود آرش رو کامل از دست بدم...
آرش قرار بود بشه همسر و همراه و همبستر یکی دیگه!
یعنی امشب چه اتفاقی میفته بینشون؟
یعنی...یعنی امشب قراره....
سرم رو با حرص تکون دادم تا این فکرای بیخودی از ذهنم خارج بشه و موبایلم رو کنار گوشم گذاشتم و منتظر موندم تا گیسو جواب بده...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی725 آخرین دوربینم رو داخل تاکسی گذاشتم و رو به آرش که داشت منتظر نگاهم میکرد، گفتم: _ آدر
#خالهقزی726
_ الو سلام ساراجونم، عشقم من همین الان از بیمارستان اومدم بیرون، آدرس تالار رو بده تا سریع خودم رو برسونم
_ سلام برات اس ام اس میکنم
_ باشه عزیزم
تلفن رو قطع کردم و آدرس رو براش فرستادم و نفس راحتی کشیدم. حداقل دیگه قرار نیست تنها باشم؛ میتونم بقیه ی فیلمبرداری رو بسپرم به گیسو و خودم برم یه گوشه بایستم و از دست دادن عشقم رو تماشا کنم...
زود رسیدم تالار؛ زودتر از عروس داماد و زودتر از گیسو...
به اجبار وسایلم رو برداشتم و رفتم داخل روی یه صندلی گوشه ی دیوار نزدیک به در ورودی جایی که تقریبا به کسی دید نداشت، نشستم.
یه سری مهمونا اومده بودن اما تالار هنوز هم جا داشت و این یعنی قراره جشنشون شلوغ تر از این حرفا بشه.
_ سلام سلام من اومدم، چه جای بدی نشستی به زور پیدات کردم
با شنیدن صدای گیسو سریع سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم
_ سلام
با دیدن صورتم، اول چندلحظه متعجب نگاهم کرد و بعد سریع کنارم نشست و دستم رو گرفت و گفت:
_ سارا تو گریه کردی؟
_ آره
_ چرا؟ چیشده؟ نکنه تنهایی نتونستی کارارو تموم کنی؟ نکنه با عروس دوماد دعوات شد؟ هان؟ آره؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_ دو دقیقه دهنت رو ببند تا بگم
_ بیشعور، بگو
بغضی که دیگه ازش خسته شده بودم رو به زور قورت دادم و آروم گفتم:
_ حدس بزن عروس و دوماد کی بودن؟
_ یعنی چی؟ کی بودن؟
قطره اشک مزاحمی که از گوشه ی چشمم افتاد رو قبل از اینکه کسی ببینه سریع پاک کردم و نالیدم:
_ آرش و نسیم
_ آرش کیه؟ نسیم کیه؟
بی حرف با چشمای پر از اشک نگاهش کردم، اونم چندثانیه گُنگ نگاهم کرد و بعد چشماش از حدقه بیرون زد! ناباور دستش رو روی دهنش گذاشت و گفت:
_ آ...آرش خودمون؟
با درد سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم و گفتم:
_ گیسو من امروز تو اون باغِ لعنتی هزاربار مُردم
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی726 _ الو سلام ساراجونم، عشقم من همین الان از بیمارستان اومدم بیرون، آدرس تالار رو بده تا
#خالهقزی727
سرش رو ناباور تکون داد و زیرلب گفت:
_ باورم نمیشه
_ زنگت زدم که بگم تو بیایی ازشون عکس بگیری اما وقتی اونطوری با هیجان گفتی که میخوای پیش علی باشی، دلم نیومد
با چشمای پر از اشک نگاهم کرد و گفت:
_ چرا نگفتی بهم؟ الهی بمیرم من، چی کشیدی تو؟ چطوری از پسش براومدی؟
_ هزاربار بغضم رو قورت دادم، هزار بار اشکام تا پلکم اومد و برگشت! حتی یبار اشکام پایین ریخت و آبروم جلوشون رفت! وای گیسو اون چندساعت به اندازه ی چندسال برام گذشت...
اومد روی صندلی کناریم نشست و با بغض بغلم کرد و گفت:
_ خاک تو سرِ من احمق که نیومدم
_ تو که نمیدونستی
_ سارا یعنی واقعا خودشون بودن؟
_ اوهوم
_ آخه مگه میشه؟ تو این شهر بزرگ... این همه آتلیه... چطور آتلیه ی ما رو انتخاب کر...
حرفش رو خورد و یهو سیخ سرجاش نشست!
چندلحظه با چشمای درشت شده نگاهم کرد و گفت:
_ نکنه...
_ نکنه چی؟
_ نکنه آرش همه ی اینکارارو با برنامه انجام داده؟ نکنه از قصد دوستش رو فرستاده جلو که ما نشناسیمشون!
پوزخند تلخی زدم و با غم گفتم:
_ چی میگی گیسو؟ طرف داره با یکی دیگه ازدواج میکنه، من براش هیچ اهمیتی ندارم، تمام چشماش پر از عشق به اونه و پر از سردی و یخ بودن نسبت به من! بعد بیاد برنامه ریزی کنه که فیلمبرداشون من باشم؟ آره حتما!
گیسو اومد حرفی بزنه که همون لحظه یکی از خدمه های تالار با صدای بلند گفت:
_ فیلمبردار کجاست؟ عروس دوماد رسیدن
با شنیدن این حرف تمام وجودم یخ بست! استرس به تک تک سلولهای تنم رخنه کرد! خدایا خودت کمکم کن امروز قلبم از حرکت نایسته؛ خودت کمکم کن که بتونم طاقت بیارم و شاهد عقد عشقم باشم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی727 سرش رو ناباور تکون داد و زیرلب گفت: _ باورم نمیشه _ زنگت زدم که بگم تو بیایی ازشون عک
#خالهقزی728
به ناچار از روی صندلی پاشدم و دوربین فیلمبرداری رو برداشتم؛ اون یکی دوربین رو هم گیسو برداشت و گفت:
_ سارا آروم باش و قوی! تو میتونی خب؟ به این فکر کن که اون چندش ترین موجود دنیاست و هیچ ارزشی نداره که تو بخوای خودتو بخاطرش اذیت یا ناراحت کنی باشه؟ به این فکر کن که اون اهمیتی برات نداره، خب؟ من مطمئنم که تو میتونی
سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم؛ روم نشد بگم با وجود اینکه دیدم منو به راحتی کنار گذاشت و الانم داره با یکی دیگه ازدواج میکنه، باز هم دوستش دارم... باز هم بهش اهمیت میدم... باز هم برام ارزش داره و باز هم حاضر نیستم یه خار به پاش بره!
_ میخوای خودم تنها فیلم بگیرم؟
_ نمیشه باید دو دوربینه باشه خب
_ آره خب ولی اگه نمیتونی...
_ میتونم
نمیتونستم، داشتم میمردم که از اونجا فرار کنم و برم اما مجبور بودم تظاهر کنم که میتونم!
جلوتر از گیسو به طرف در ورودی رفتم؛ قدمهام آروم بود. دلم میخواست اون راه تموم نشه و هیچوقت به در ورودی تالار نرسم!
دلم میخواست توی راه بمیرم و مجبور نباشم به عروس و داماد خوش آمد بگم!
دلم میخواست قلبم از حرکت بایسته اما شاهد اون صحنه ی تلخ نباشم!
به در ورودی که رسیدم ماشینشون رو دیدم؛ داخلش نشسته بودن و داشتن بلند بلند میخندیدن
چقدر کنار هم خوشحال و خوشبخت به نظر میرسیدن!
دروغ چرا؟ بدجور به نسیم غبطه میخوردم
نسیمی که تونست من رو کنار بزنه و آرش رو مال خودش بکنه...
نسیمی که یه روزی آرش میگفت هیچ حسی بهش نداره و فقط عاشق منه
اما الان چی؟ الان من اینجا با یه قلب تیکه و پاره شده ایستادم و اون اونجا کنارش نشسته...
_ باورم نمیشه صحنه ی روبروم واقعی باشه
صدای گیسو رو که شنیدم به خودم اومدم و چشم از اون دوتا گرفتم و گفتم:
_ متاسفانه واقعیه
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی728 به ناچار از روی صندلی پاشدم و دوربین فیلمبرداری رو برداشتم؛ اون یکی دوربین رو هم گیسو
#خالهقزی729
دوربینم رو بالا آوردم و با بغض مشغول فیلمبرداری شدم؛ گیسو هم از بُهت بیرون اومد و از یه زاویه ی دیگه شروع به فیلم گرفتن، کرد.
نگاهِ آرش داخل جمعیت چرخید و وقتی به من رسید روم زوم موند!
نگاهش پر بود از حرف اما من حالم به حدی بد بود که نمیتونستم حرفِ چشماش رو بخونم!
گیسو باهاشون صحبت کرد و براشون توضیح داد که چیکار کنن و چطوری حرکت کنن اما من جلو نرفتم و از همون دور به کارم ادامه دادم چون واقعا نمیخواستم برای بار دوم اشکام پایین بریزه و جلوشون بشکنم!
همراه با مهمونا و کلی جیغ و داد و سوت رفتیم داخل و عروس دوماد رفتن داخل جایگاهشون نشستن.
دوربینم رو پایین آوردم و یه گوشه ایستادم؛ فعلا نیازی به فیلم گرفتن نبود تا اینکه عاقد بیاد
ای وای...عاقد! باورم نمیشه که آرش واقعا تا چند دقیقه ی دیگه رسماً و شرعاً مالِ یکی دیگه میشه!
_ سارا؟
با شنیدن صدای آشنایی نگاهم رو از آرش گرفتم و به پشت سرم برگشتم؛ صدا آشنا بود اما نگاه غریبه!
آمنه جون بود... کسی که به اندازه ی مادرم دوستش داشتم... کسی که به اندازه ی مادرم بهش محبت کردم... کسی که پا به پاش اشک ریختم و شونه به شونه اش خندیدم اما خیلی زود و خیلی راحت منو فراموش کرد! خیلی زود بیخیالم شد و تو این یکسال حتی یکبار هم یه سراغی ازم نگرفت!
با اینکه چندبار زنگش زدم جوابم نداد و دیگه هیچوقت ندیدمش و صداشو نشنیدم...
_ خودتی دخترم؟
ناخودآگاه تلخ شدم؛ ذره به ذره ی وجودم تلخ شد...
_ نه!
_ تو سارا نیستی؟
_ من سارا ام اما دخترتون نیستم
با بغض دستی به صورتم کشید و گفت:
_ مگه میشه دخترم نباشی؟
_ مگه میشه یه مادر دخترش رو به راحتی و انقدر سریع فراموش کنه؟ که حتی جواب تلفناش رو نده!
_ اشتباه میکنی دخترم، تو از هیچی خبر ندارم، تو نمیدونی چه اتفاقایی افتاده و چیا شده...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی729 دوربینم رو بالا آوردم و با بغض مشغول فیلمبرداری شدم؛ گیسو هم از بُهت بیرون اومد و از ی
#خالهقزی730
پوزخند تلخی روی لبهام نشست؛ با سر به جایی که آرش و نسیم نشسته بودن اشاره کردم و گفتم:
_ اتفاقی که افتاده اینه، پسرتون با کسی که عاشقشه داره ازدواج میکنه!
_ اون عاشق نسیم نیست
_ برای همین داره باهاش ازدواج میکنه؟!
_ دخترم بذار برات توضیح بدم
همون لحظه دی جی از پشت بلندگو گفت:
_ عاقد داره میاد
با شنیدن این حرف پوزخندم غلیظ تر شد و گفتم:
_ آدم اگه کسی رو نخواد باهاش ازدواج نمیکنه و آدم اگه کسی رو بخواد اونو مثل یه آشغال دور نمیندازه، با اجازه!
با سرعتِ نور از اونجا دور شدم و به سرویس بهداشتی تالار پناه بردم؛ چند نفری اونجا بودن پس به ناچار وارد یکی از دستشویی ها شدم!
با بغض به دیوار تکیه دادم، چیزی نگذشت که اشکام یکی یکی پایین ریخت و تمام صورتم پر شد!
دستم رو جلوی دهنم گذاشتم تا صدای گریه ام بلند نشه و کسی نشنوه
بی صدا اشک ریختم و هق هقم رو توی گلوم خفه کردم؛ اشک ریختم و اشک ریختم و غصه خوردم برای دل شکسته ام... برای دل پاره پاره شده ام... برای دل از بین رفته ام!
با دیدنِ آمنه جون داغِ دلم تازه شدم و دردم عمیق تر...
_ سارا اینجایی؟
با شنیدن صدای گیسو هول شدم و سریع اشکام رو پاک کردم و از دستشویی اومدم بیرون
_ چیشده؟
گیسو نگاهی به چشمام انداخت و با غم گفت:
_ اومدی اینجا گریه کنی؟ من دیدمت اومدی اما فکر کردم دستشویی داشتی! یکم صبرکردم دیدم کارت طول کشید نگرانت شدم
دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
_ معلومه گریه کردم؟
_ خیلی
به سمت آیینه ها رفتم و به صورتم نگاه کردم
پژمرده...غمگین...چشمای قرمز و صورت بی روح!
با بغض دستم رو پر از آب کردم و به صورتم زدم تا یکم از حالت بی روحی دربیاد و آبروم نره
_ الهی من بمیرم و تو حالت اینطوری نباشه
با گوشه ی شالم صورتم رو پاک کردم و گفتم:
_ خفه شو خدانکنه
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی730 پوزخند تلخی روی لبهام نشست؛ با سر به جایی که آرش و نسیم نشسته بودن اشاره کردم و گفتم:
#خالهقزی731
با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
_ الان من چیکار کنم تو خوب باشی؟ برم همین دوربین رو تو سر جفتشون خورد کنم؟
_ اونوقت یه غصه به غصه هام اضافه میکنی که
_ غصه ی چی؟
_ اعدامِ تو
_ نه دیگه میزنم بعد میندازم گردنِ تو
لبخند تلخی زدم و گفتم:
_ بهتر، میمیرم راحت میشم از این همه عذاب
_ دیگه داری چرت میگی، بیا بریم که فکر کنم عاقد اومد داخل
با شنیدن اسم عاقد دوباره بغض کردم اما به روی خودم نیاوردم و جلوتر از گیسو از سرویس ها خارج شدم.
دوربینم رو برداشتم و رفتم دقیقا روبروی آرش ایستادم
عاقد اومده بود داخل اما هنوز خوندن خطبه رو شروع نکرده بود و من واقعا با تمام وجودم میخواستم که اون لحظه یه اتفاقی بیفته و عاقد پاشه بره!
گیسو رفت سمت راستشون و تو فاصله ی خیلی کم ازشون ایستاد و مشغول فیلمبرداری شد اما من نتونستم فیلم بگیرم
حالم خوب نبود! تصور اینکه تا چندلحظه ی دیگه نسیم قراره با خوشحالی به آرش "بله" بگه حالم رو خراب میکرد!
_ با نام و یاد خدا خطبه رو شروع میکنم
صدای عاقد توی سرم پیچید و حالم رو بدتر کرد!
احساس میکردم سرم داره گیج میره و چشمام همه جا رو سیاه میدید
همه جا رو به جز دستای گره خورده ی آرش و نسیم!
یه قدم به عقب برداشتم و به گیسو نگاه کردم اما اون حواسش به من نبود و روی فیلمبرداریش متمرکز بود...
یه قدم دیگه برداشتم و به آمنه جون که با ناراحتی و صورت پر از غم یه گوشه ایستاده بود چشم دوختم...
یه قدم دیگه برداشتم و این دفعه ارسلان رو دیدم طرف دیگه ی سالن ایستاده بود...
یه قدم دیگه و اینبار چشم دوختم به آرش... به عشقم... به همه ی زندگیم... من نمیتونم؛ من واقعا نمیتونم شاهد عقد آرش باشم
من اگه بمونم میمیرم و نابود میشم و خاکستر میشم!
اگه بمونم دیگه چیزی ازم نمیمونه
من اگه بمونم دیگه سارایی نمیمونه...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی731 با ناراحتی نگاهم کرد و گفت: _ الان من چیکار کنم تو خوب باشی؟ برم همین دوربین رو تو سر
#خالهقزی732
برای آخرین بار خوب آرش رو نگاه کردم
دلم براش تنگ شده بود و از ایک به بعد هم قراره تنگ بشه
اما این دلتنگی تنها چیزیه که قراره تا آخر عمرم با من و همراه من بمونه...
نگاه دیگه ای به گیسو انداختم اما باز هم حواسش به من نبود؛ احساس خفگی داشتم و دیگه حتی یه لحظه هم نمیتونستم اون فضای سنگین و وحشتناک رو تحمل کنم پس با سرعت از تالار خارج شدم!
با دو به سمت محوطه ی پشت تالار رفتم و به دیوار تکیه زدم؛ نگاهی به دوربینم انداختم و وارد فضای ذخیره اش شدم
آخرین عکسی که گرفته بودم رو باز کردم و با بغض بهش خیره شدم؛ آرش از پشت نسیم رو بغل کرده بود و داشت شونه اش رو میبوسید!
قطره های اشک از چشمام یکی یکی پایین ریختن و صورتم رو پر کردن
خدایا اون لحظه به من چه قدرتی دادی که تونستم این عکس رو بگیرم؟ چطوری غش نکردم؟ چطوری نمُردم و زنده موندم؟! چطوری خدایا؟
دوربین رو خاموش کردم و داخل کیفش گذاشتم؛ موبایلم رو درآوردم و توی یه پیام برای گیسو توضیح دادم که چرا رفتم و بعد با همون چشمای پر از اشک به سمت خیابون رفتم
خداروشکر اولین تاکسی که براش دست بلند کردم ایستاد و منم سوار شدم
_ کجا برم خانم؟
با این حال خونه که نمیتونستم برم، تو خیابون هم که نمیتونستم بمونم پس بهترین راه این بود که برم آتلیه تا حالم بهتر بشه و بعد برم خونه
آدرس آتلیه رو به راننده دادم و با بغض سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و به این فکر کردم یعنی نسیم جواب بله رو به آرش داده یا نه...
وارد آتلیه شدم و در رو پشت سرم قفل کردم؛ گوشیم که تو راه شارژش تموم شد و خاموش شده بود رو روی میز انداختم و رفتم روی مبل سه نفره دراز کشیدم.
به سقف زل زدم و با بغض زیرلب گفتم:
_ یعنی عقد بینشون خونده شد؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی732 برای آخرین بار خوب آرش رو نگاه کردم دلم براش تنگ شده بود و از ایک به بعد هم قراره تنگ
#خالهقزی733
نه پس خونده نشد! تقریبا چهل دقیقه از اون زمان گذشته بعد تو داری به این فکر میکنی که عقد جاری شده یا نه؟! ابله عقدشون رو خوندن و الان دارن با هم میرقصن
یعنی رقص تانگو تمرین کردن؟ آخه اونطوری باید بغلش کنه!
احمق اونا دیگه الان زن و شوهرن، اونوقت تو نگران اینی که تو رقص بغلش کنه؟!
قطره اشکی از گوشه ی چشمم سر خورد و پایین افتاد؛ بغض تک تک سلولهای وجودم رو دربرگرفت!
خدایا چرا؟ چرا از بین این همه آتلیه باید آتلیه ی ما رو انتخاب کنن؟ خدایا چرا این زخم کهنه رو جدید کردی؟ چرا دوباره این درد رو به قلبم راه دادی؟
من که داشتم زندگیم رو میکردم...
من که داشتم با دردش کنار میومدم...
من که داشتم غمگین زندگیم رو میگذروندم...
چرا باز قلبمو آتیش زدی؟ چرا باز درد رو به وجودم آوردی؟ خدایا دلت برا من نمیسوزه؟ دلت به حال این بنده ی تنها و بیچاره ات نمیسوزه؟
خدایا من چیکار کنم؟ دیگه چیکار کنم تا این درد تموم بشه؟ یه اشتباه کردم... یه خطا کردم، چقدر باید تاوان بدم؟ چقدر باید زجر بکشم؟ چقدر باید سختی بکشم؟ کِی تموم میشه؟ تا کجا ادامه داره؟
چشمام رو با درد بستم و دستم رو روی قلبم گذاشتم! قلبم درد میکرد البته همه جای بدنم درد میکرد اما دردِ قلبم بیشتر اذیتم میکرد
صحنه های داخل باغ جلوی چشمم نقش بست
اونجایی که خودم ازشون خواستم لبهای همدیگه رو ببوسن
وای خدایا که نمیدونم چطور تونستم اون صحنه رو ببینم؟ چطور تونستم؟ باورم نمیشه!
خداروشکر که تموم شد؛ شکنجه ی ترسناک و خیلی بدی بود
واقعا امیدوارم هیچوقت هیچکس دردی که من امروز کشیدم رو نکِشه!
به پهلو خوابیدم و دستام رو زیر سرم گذاشتم؛ اشکایی که روی صورتم بود رو پاک کردم و زیرلب گفتم:
_ آرشِ من باورم نمیشه دیگه الان مالِ من نیستی!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی733 نه پس خونده نشد! تقریبا چهل دقیقه از اون زمان گذشته بعد تو داری به این فکر میکنی که عق
#خالهقزی734
دوباره چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم... آره بهتره بخوابم تا زودتر این زمانِ لعنتی بگذره و تموم بشه
هرچند که گذشتن زمان هم هیچ تاثیری توی خوب شدن حالم نداره
زمان میگذره... اما دردها نمیگذرن و باقی میمونن!
_ سارا؟ سارا اینجایی؟
تو خواب و بیداری احساس کردم که صدای گیسو رو شنیدم! یکی از چشمام رو باز کردم و خواب آلود به دور و برم نگاه کردم
توی آتلیه بودم اما همه جا تاریک بود!
من اینجا چیکار میکنم؟ ساعت چنده؟ چرا همه جا تاریکه؟ این صدای کیه که میاد؟
اون یکی چشمم رو هم باز کردم و پاشدم نشستم
یکبار دیگه به دور و برم نگاه کردم که یهو یه چیزی توی ذهنم جرقه زد!
آرش... نسیم... عروسیشون... باغ.... من و دوربینم!
_ سارا توروخدا اگه داخلی جواب بده
صدای گیسو رو که دوباره شنیدم سریع از روی مبل پاشدم و چراغ آتلیه رو روشن کردم
پشت در شیشه ای ایستاده بود و صورتش رو به شیشه چسبونده بود
منو که دید دوتا مشت به در کوبید و گفت:
_ تو اینجایی دوساعته دارم صدات میزنم؟
در رو باز کردم و برگشتم رفتم روی مبل نشستم و با دستام سرم رو گرفتم، سرم بدجور درد میکرد!
_ با تواما میگم چرا اینجا بودی هیچی نگفتی
_ خواب بودم، خودت مگه منو ندیدی؟
_ چطور ببینمت؟ همه جا تاریک بود و مبلم که پشت به دره ندیدمت
_ خب حالا که دیدی
_ چته؟
پوفی کشیدم و با ناراحتی سرم رو به مبل تکیه دادم و گفتم:
_ سرم داره میترکه گیسو، داره میپوکه
_ قرصی چیزی نداری همراهت؟
_ نه
_ بشین برم برات بخرم بیام
_ نمیخواد
_ چرا خب؟
_ نمیخوام خب
با تردید نگاهش کردم و آروم گفتم:
_ مراسم تموم شد؟
لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
_ بله تموم شد
_ کِی؟
_ نیم ساعت بعد از اینکه تو رفتی
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی734 دوباره چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم... آره بهتره بخوابم تا زودتر این زمانِ لعنتی بگ
#خالهقزی735
با تعجب ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
_ یعنی چی؟ من که قبل از خطبه ی عقد رفتم، چطور مراسم نیم ساعت بعدش تموم شده؟
_ تموم شده دیگه
_ گیسو اصلا حوصله ی شوخی و مسخره بازی ندارما، عین آدم حرف بزن
_ عین آدم حرف میزنم دیگه
با عصبانیت نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:
_ اصلا به من چه؟ برو گمشو
_ به تو چه؟ یعنی برات مهم نیست بدونی چیشده؟
دلم آشوب شد و استرس به جونم افتاد، چرا گیسو اینطوری میگه؟! نکنه...نکنه اتفاقی برای آرش افتاده؟
_ مگه چیشده؟
_ بگو برات مهمه یا نه
_ نیست، فقط از روی حس کنجکاوی میپرسم
_ پس برات مهم نیست نه؟
_ نه
_ اوکی پس نمیگم
با حرص دندونام رو روی هم فشار دادم و گفتم:
_ خیلی داری رو مخم راه میری گیسو
غش غش خندید و با سرخوشی گفت:
_ تا اعتراف نکنی که برات مهمه، هیچ حرفی نمیزنم
_ حالا چرا انقدر خوشحالی؟ رسیدنِ اون دوتا به همدیگه برات خیلی خوشایند بوده؟
_ نرسیدشون خوشایند بوده احمق جان
گیج و منگ نگاهش کردم! گیسو چی گفت؟ گفت نرسیدنشون؟!
_ یعنی چی؟ نرسیدنشون یعنی چی؟ چرا درست حرف نمیزنی؟
لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
_ بگو برات مهم که بدونی
ناخنام رو توی پوست دستم فرو کردم و با حرص و بغض و عصبانیت داد زدم:
_ برام مهمه لعنتی، برام مهمه، خوب شد؟
_ اره خوب شد، حالا آروم باش تا بگم چیشده
_ د آخه مگه تو میذاری آروم باشی
دستم رو توی دستاش گرفت و آروم گفت:
_ یه نفس عمیق بکش
_ گیسو داری منو میترسونی، چیشده؟ چرا داری جون به سرم میکنی؟ چرا نمیگی؟
_ عقدشون به هم خورد، همین!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی735 با تعجب ابروهام رو بالا انداختم و گفتم: _ یعنی چی؟ من که قبل از خطبه ی عقد رفتم، چطور
#خالهقزی736
ناباور به دهنش نگاه کردم، میخواستم مطمئن بشم که واقعا این جمله از دهن گیسو بیرون اومده یا من توهم زدم!
_ چ...چی؟
_ عقدشون به هم خورد، کنسل شد، ازدواج نکردن
نمیتونستم حرفاش رو هضم کنم، انگار حتی زبان فارسی هم یادم رفته بود و اصلا متوجه نمیشدم که داره چی میگه!
عقدشون به هم خورده؟ یعنی چی؟ مگه...مگه میشه؟
آخرین تصویری که توی ذهن منه اینه که اونا کنار هم، دست تو دست سر سفره ی عقد بودن و عاقد هم داشت عقد بینشون رو میخوند!
پس...پس کِی به هم خورده؟ چطوری به هم خورده؟ اصلا مگه میشه؟ مگه امکان داره؟
_ سارا خوبی؟ چرا قیافه ات اینطوری شد؟
بُهت زده نگاهش کردم اما چیزی نگفتم، یعنی نتونستم که چیزی بگم!
انگار قدرت اینکه لبهام رو تکون بدم رو هم نداشتم...
_ سارا داری منو میترسونیا، خوبی؟ اصلا غلط کردم گفتم، چرا رنگت پریده؟
دهنم رو باز کردم و با صدایی که به زور شنیده میشد، نالیدم:
_ گیسو!
_ جانم؟ خوبی؟ یه نفس عمیق بکش
نفسی کشیدم و بریده بریده گفتم:
_ را...راست می...گی؟
_ آره
_ یعنی...یعنی ازدواج نکردن؟
_ نه نکردن قربونت برم
_ چرا؟
بدون اینکه جوابی بهم بده پاشد و از آبسردکن یه لیوان آب برام ریخت و آورد و گفت:
_ بیا یکم آب بخور تا حالت بهتر بشه
لیوان رو ازش گرفتم اما دستام خیلی میلرزید و باعث شد که نصف لیوان روی مانتوم بریزه!
_ ای بابا لباست خیس شد
باقی مونده ی آب رو خوردم و آروم گفتم:
_ مهم نیست، بگو ببینم چیشده
_ آخه میترسم این دفعه بیفتی رو دستم
_ نه خوبم بگو
_ مطمئنی؟ سکته مکته نکنی بمونی رو دستم؟
_ خفه شو و بگو
_ بالاخره خفه بشم یا بگم؟
_ وای گیسو بگو دیگه، انقدر رو مخ نباش