eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
16.7هزار دنبال‌کننده
237 عکس
109 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی779 بُهت زده و گُنگ نگاهش کردم و زیرلب نالیدم: _ نه باورم نمیشه خدایا التماست میکنم اون
با لبخند مرموزی نگاهم کرد و گفت: _ حالا گیریم که من چرت و پرت گفتم، تو چرا ناراحت میشی؟! _ ناراحت نشم؟ _ نه دلیلی نداره که ناراحت بشی _ کی گفته دلیلی نداره؟ _ من _ تو غلط کردی _ من که غلط نکردم اما تو بدجور غلط کردی که چندساعت پیش گفتی آرش دیگه برات هیچ اهمیتی نداره! چون اگه اهمیت نداشت دلیلی نداشت که انقدر ناراحت بشی! ناخودآگاه دهنم بسته شد و خجالت تمام وجودم رو گرفت... حالا منظورش رو متوجه شدم؛ داره میگه تویی که چندساعت پیش گفتی اون برات مهم نیست پس چرا الان انقدر نسبت بهش عکس العمل نشون میدی! با اینکه بدجور خجالت کشیدم اما خودم رو نباختم و گفتم: _ هنوز هم همون حرفارو میزنم با چشمای گشاد شده نگاهم کرد و گفت: _ اِ اِ عجب رویی داری دیگه تو! پس من بودم تا قبل ده دقیقه پیش داشتم خودمو میکشتم که آرش جونم سالم از اتاق عمل بیرون بیاد و یه خار به پاش نرفته باشه؟! برو دختر...برو خودتو خر کن، من خر نمیشم، درضمن دروغگو هم... وسط حرفش پریدم و گفتم: _ تو که خر مادرزادی هستی _ خفه شو بذار حرفم تموم بشه، اره داشتم میگفتم که دروغگو تو آتیش جهنم میسوزه و جلز و ولز میکنه! انقدر به من دروغ نگو، تو اگه آرش رو نمیخواستی اینطوری نمیکردی من آرش رو میخواستم یا نمیخواستم؟! خودمم جواب این سوال لعنتی رو نمیدونستم... میدونستم و مطمئن بودم که دوستش دارم اما از لحاظ دوباره خواستنش و دوباره بودنش اصلا مطمئن نبودم! _ چی واسه خودت داری میبُری و میدوزی؟ طرف بخاطر من...بخاطر ما چاقو خورده بود! طرف بخاطر ما تو اتاق عمل داشت جون میداد! بعد تو انتظار داشتی من بشینم اینجا بخندم و برقصم؟!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی780 با لبخند مرموزی نگاهم کرد و گفت: _ حالا گیریم که من چرت و پرت گفتم، تو چرا ناراحت میش
چپ چپ نگاهش کردم و ادامه دادم: _ درضمن تو خودتم داشتی گریه میکردی پس منم باید بیام بگم حتما تو هم عاشقشی که حالت اینطوری بود؟! چشمکی زد و با خنده گفت: _ عه لو رفتم؟ نمیخواستم تو بفهمی _ خفه شو _ ببین ساراخانم هرکی رو میخوای خرکنی بکن اما منو نمیتونی خر کنی! تو یادت رفت چه حرفایی زدی؟ انقدر زود فراموش کردی؟ کی بود میگف خدایا جون منو بگیر ولی آرش خوب بشه؟ کی بود میگفت اگه اون چیزیش بشه من میمیرم؟! هان کی بود؟ اگه یه پسر غریبه تو خیابون از ما دفاع کرده بود این حرفارو میزدی؟ معلومه که نه! پس الکی منو سیاه نکن که من خودم ذغال فروشم! نگاهم رو ازش گرفتم و چیزی نگفتم، یعنی چیزی برای گفتن نداشتم گیسو منو خوب میشناخت و نمیتونستم گولش بزنم پس ترجیح دادم دیگه چیزی نگم که بدترش نکنم! _ چیه ساکت شدی؟ زبونت بریده شد؟ _ خفه شو گیسو _ باشه خفه میشم فقط قبلش بگو کِی بهم شیرینی میدی _ شیرینیِ چی؟ _ بازگشتت به آغوش اون لندهور آرش رو نمیدونم چرا اما بغض بدی گلوم رو گرفت، اعصابم به هم ریخت و یهو با خشم زیاد رو کردم به گیسو و گفتم: _ شاید من اونو هنوز دوست داشته باشم، شاید هنوز بهش فکر کنم، شاید دیگه تا آخر عمرم نتونم به هیچ چیز و هیچکس جز اون فکر کنم اما من اینو میدونم که دیگه به هیچ وجه اونو نمیخوام و نمیتونم کنارش باشم... من دیگه از این مطمئنم که نمیتونم با اون ادامه بدم چون هرلحظه صحنه های عاشقانه اش با نسیم جلوی چشممه... چون وقتی به این فکر میکنم که تو این یکسال چیکارا با نسیم کرده دلم آتیش میگیره؛ رفتارایی که باهام داشت به کنار... تمام تحقیرا، تمام خورد شدنام، تمام ازت متنفرم هایی که بهم گفته، همش به کنار اما من نمیتونم فراموش کنم که اون یکسال کنار نسیم بودن رو به کنارِ من بودن ترجیح داد گیسو!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی781 چپ چپ نگاهش کردم و ادامه دادم: _ درضمن تو خودتم داشتی گریه میکردی پس منم باید بیام بگ
گیسو بدون اینکه چیزی بگه بغلم کرد و با ناراحتی گفت: _ باشه عزیزم ببخشید، اصلا غلط کردم، تو آروم باش، چرا انقدر میلرزی؟ بدنم میلرزید و این اصلا دست خودم نبود، از یه طرف خوشحال بودم از اینکه حال آرش خوب شده و از طرف دیگه ناراحت از اینکه الان باید برم و حتی نمیتونم بمونم که حالش رو ببینم! از توی بغل گیسو بیرون اومدم و آروم گفتم: _ خوبم، پاشو بریم با چشمای گشاد شده از تعجب نگاهم کرد و گفت: _ چی؟ _ میگم پاشو بریم _ مگه نمیخوای صبرکنیم آرش به هوش بیاد؟ _ مگه دکتر نگفتن عملش خوب بوده؟ _ یعنی تو نمیخوای ببینیمش؟ باهاش حرف بزنیم و ازش تشکر کنیم؟ حداقل بخاطر دفاعی که ازمون کرد _ نه! _ خب آخه زشته ها پوزخند تلخی زدم و زیرلب گفتم: _ دقیقا سالِ پیش همین موقعا بود که منو توی بیمارستان با اون حال داغونم ول کرد و رفت _ چی گفتی؟ _ هیچی پاشو بریم از روی صندلی پاشدم اما اون همچنان سرجاش نشسته بود _ پانمیشی؟ _ چرا ولی بازم میگم خیلی زشته یهو بچه رو ول کنیم و بریما _ زشت نیست، من میرم به یکی از پرستارا شماره ی مادرش رو بدم که بهش خبر بدن بیان پیشش، توهم برو ماشینو روشن کن تا بیام حرفم که تموم شد منتظر نموندم که بازم قِر و اطوار بیاد و به طرف ایستگاه پرستاری رفتم... سوار ماشین گیسو شدم و آروم گفتم: _ بریم _ چیشد؟ _ هیچی شماره آمنه جون رو دادم بهشون و اومدم _ چیزی نگفتن؟ چشم غره ای بهش رفتم و با حرص گفتم: _ گفتن چرا داری نامزدت رو میذاری و میری؟ ببین کاراتو! ببین با حرفات برام دردسر درست میکنی _ خب تو چی گفتی؟ _ چی میگفتم بنظرت؟ اگه میگفتم نامزدم نیست که بهمون شک میکردن و همون لحظه زنگ میزدن به پلیس! الکی گفتم موبایل دنبالم ندارم و میخوام به مادرش خبر بدید که بیاد، بعدم گفتم تو محوطه منتظر میمونم تا به هوش بیاد...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی782 گیسو بدون اینکه چیزی بگه بغلم کرد و با ناراحتی گفت: _ باشه عزیزم ببخشید، اصلا غلط کرد
با این حرفم گیسو پقی زد زیر خنده و گفت: _ ای دروغگوی عوضی _ من دروغگوام یا تو؟ که به دکتر میگی ایشون نامزدشونه! _ چی میگفتم خب؟ اگه میگفتم دوست دخترِ سابقشه که مارو به عنوان مضنون های اصلی پرونده دستگیر میکردن! _ میتونستی یه چیز دیگه بگی _ خب حالا که گفتم و تموم شد و رفت، میخوای چیکار کنی؟ _ میخوام تورو خفه کنم و خودم و یه دنیا رو از دستت راحت کنم چپ چپ نگاهم کرد و با لحنی که خنده توش موج میزد، گفت: _ میخوای علی رو اول جوونی بیوه کنی؟ _ بیوه بشه بهتر از اینه که عمرش رو کنار آدمی مثل تو حروم کنه _ ای عوضی دارم برا‌‌‌ت قبل از اینکه جوابی بهش بدم، صدای زنگ گوشیش بلند شد نگاهی به صفحه اش انداخت و با دیدن اسمِ روی گوشیش، با ذوق گفت: _ علی زنگم میزنه _ خب جوابش رو بده _ خوبه جواب ندم الکی نگرانم بشه من ذوق کنم یکی محکم زدم توی سرش و گفتم: _ خیلی خری گیسو، جواب بده گناه داره چندثانیه با تردید به من و به گوشیش نگاه کرد و بالاخره جواب داد، منم برای اینکه راحت حرف بزنه از ماشین پیاده شدم البته بی توجه به بال بال زدنای بی صدای گیسو برای اینکه بهم بفهمونه لازم نیست پیاده بشم! تقریبا ده دقیقه ای طول کشید تا تلفنش رو قطع کرد، منم دوباره سوار شدم _ وای سارا تو دیگه عجب خری هستی! واسه چی پیاده میشی؟ فکر کردی من مثلا روم نمیشه جلو تو با علی حرف بزنم؟ بابا تو از خودمونی، من که تورو آدمِ خاصی حساب نمیکنم که باهات رودربایسی داشته باشم که...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی783 با این حرفم گیسو پقی زد زیر خنده و گفت: _ ای دروغگوی عوضی _ من دروغگوام یا تو؟ که به
اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم: _ الان ازم تعریف کردی یا تخریبم کردی؟ _ تخریب _ از بس بیشعوری، راه بیفت... راه بیفت بریم خونه که دیرمون بود دیرترمونم شد _ نمیخوای بپرسی علی جونم چی میگفت؟ _ نه _ خب حالا که خیلی اصرار میکنی و خیلی کنجکاوی میگم برات، جونم برات بگه که... دستم رو روی دهنش گذاشتم و گفتم: _ نه قربون دستت من اصلا کنجکاو حرفاتون نیستم، نمیخواد بگی فکر کنم بهش برخورد چون اخماش درهم شد و با صدای آرومی گفت: _ باشه و بعدش هم بدون اینکه هیچ حرف دیگه ای بزنه راه افتاد... یکم که گذشت از حرفم پشیمون شدم، خب بیچاره کلی ذوق داره از اینکه قراره بعد چندسال به عشقش برسه و تو هم اینطوری ذوقشو کور میکنی! _ گیسو؟ _ هوم _ ناراحت شدی از من؟ _ نه _ کاملا مشخصه! _ هوم _ خب تعریف کن ببینم چی گفت فکر کردم باز هم ناز میکنه اما نیشش تا بناگوش باز شد و با ذوق گفت: _ خب باشه میگم _ عه چه زود خر شدی! _ خفه شو، از قصد اینطوری کردم تا تو فکر کنی ناراحت شدم و خودت با زبون خودت بخوایی که برات تعریف کنم که خب به هدفمم رسیدم خنده ام گرفت، از دست این دختر که بلد نیست دو دقیقه جدی باشه _ خیلی خب بنال زود تعریف کن ببینم _ علی گفت که برای آخر هفته دیگه یعنی تقریبا ده روز دیگه میخوان بیان خواستگاریِ اینجانب، البته ازم خواست شماره بابام رو بفرستم که اول زنگ بزنن اجازه بگیرن و بعد بیان با خوشحالی نگاهش کردم و با تعجب گفتم: _ واقعا؟ _ آره بخدا، حالا دیدی خبر مهمی بود و نمیذاشتی بگم؟ _ یعنی تا ده روز دیگه حالش خوب شده؟ _ بله عزیزم معلومه که خوب شده، معجزه ی عشق همینه دیگه! حتی گفت همین فردا هم حاضره بیاد اما مجبوره صبرکنه تا باند سرش رو باز کنه...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی784 اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم: _ الان ازم تعریف کردی یا تخریبم کردی؟ _ تخریب _ از بس بی
با اینکه قلبم درد داشت و لبخند برام معنایی نداشت اما انقدر برای گیسو خوشخال شدم که ناخودآگاه لبخندی هرچند کوچیک روی لبم نشست! با ذوق دستش رو گرفتم و گفتم: _ خیلی خوشحالم برات گیسو، خیلی زیاد _ قربونت برم من _ منم شب خواستگاریت هستم دیگه؟ _ معلومه که هستی، تو از آدمای توی اون خونه به من نزدیک تری دیوونه حرفش که تموم شد یهویی سیخ نشست و با استرس یه لحظه نگاهم کرد، ترس روی توی سلولهای چشمش به وضوح میدیدم! _ چت شد؟ چرا یهو برق گرفتت؟ _ وای سارا _ هان؟ _ اگه...اگه بابام اجازه نده بیان چی؟ یا اگه اجازه بیان و بعد از علی خوشش نیاد چی؟ اگه از خونواده اش خوشش نیاد؟ اگه قبول نکنه که من با اون ازدواج کنم؟ با آرامش دستم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم: _ اولاً که بذار اول بیان حرف بزنن با هم آشنا بشن بعد اینطوری واسه خودت ببُر و بدوز، دوماً که چرا قبول نکنه؟ مگه تو از خونواده ی علی چیزی جز خوب بودن دیدی؟ از خود علی چیزی جز نجیب بودن و درست بودن دیدی؟ نه! من مطمئنم که بابات ازشون خوشش میاد با نگرانی نگاهم کرد و گفت: _ واقعا؟ _ آره بخدا _ اگه اون افریته زن بابام، زیرپای بابام بشینه و نظرش رو عوض کنه چی؟ _ اون از خداشه تو از اون خونه بری که خودش و بچه هاش راحت باشن، چی میگی؟ _ کاش همینطور که تو میگی باشه _ همینطوره عزیزم، تو استرس نداشته باش و حواست به رانندگیت باشه که به کشتنون ندی، همه چیز درست میشه _ حواسم هست اومدم حرفی بزنم که همون لحظه صدای زنگ موبایلم بلند شد. به صفحه اش نگاه کردم و با دیدن اسم سارگل گفتم: _ ای بابا فکر کنم نگران شدن که زنگ میزنن، ساعت چنده؟ _ یازده شب
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی785 با اینکه قلبم درد داشت و لبخند برام معنایی نداشت اما انقدر برای گیسو خوشخال شدم که ناخ
_ خب ما قبلنم تا این ساعت آتلیه بودیم اشکال نداره _ اوهوم اومدم تماس رو جواب بدم و بگم دارم میام خونه که برای لحظه ای چشمم به آیینه بغل ماشین خورد؛ نگاهی به خودم انداختم و تازه فهمیدم که بیچاره شدم! _ وای گیسو ما چرا انقدر خنگیم؟ بیچاریم شدیم رفت _ تورو نمیدونم ولی من خنگ نیستم _ خفه شو، من میگم بیچاره شدیم تو چی میگی _ چرا بیچاره شدیم خب؟ _ بزن کنار _ بابا همینجوریشم دیرمونه _ میگم بزن کنار _ خب تو این تلفن بی صاحاباتو جواب بده صداش کرمون کرد، من میزنم کنار _ عجب بیشعوری هستی دیگه تو! آروم خندید و ماشین رو زد کنار و گفت: _ خیلی خب بنال ببینم با دست به صورتم اشاره کردم و گفتم: _ یه نگاه به من بنداز با دقت نگاهم کرد و گفت: _ خب؟ _ خب و زهرمار، الان یعنی چیزی نمیبینی؟ _ جز یه صورت داغون نه چیزی نمیبینم _ خاک بر سرت کنن که دست هرچی خنگه رو از پشت بستی، خب ابله الان من با این صورت داغون چطوری برم خونه؟ چندثانیه گُنگ نگاهم کرد و بعد انگار که تازه فهمیده، هین بلندی کشید و گفت: _ وای راست میگیا _ احمق! تازه فهمیدی؟ _ حالا چیکار کنیم؟ با اعصاب خوردی دستم رو روی سرم گذاشتم و گفتم: _ نمیدونم، فقط میدونم که عمراً نمیتونم برم خونه چون بابام سکته میکنه! _ مامانتم همینطور پوزخند تلخی روی لبهام نشست... _ مامانم احتمالا برای اینکه اون خواستگاره نمیتونه با این قیافه ی من بیاد؛ ناراحت میشه وگرنه غیر از این نه! _ دیگه اینطوری هم نگو سارا، مادرته ها، حالا یه حرف اشتباهی زده دلیل نمیشه از زخمی شدن بچه اش ناراحت نشه که خودمم اینو میدونستم اما از مامان به شدت ناراحت بودم برای همین اون حرف رو زدم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی786 _ خب ما قبلنم تا این ساعت آتلیه بودیم اشکال نداره _ اوهوم اومدم تماس رو جواب بدم و بگ
_ گیسو من الان چه غلطی کنم؟ _ نمیدونم بخدا... آهان ببین بیا خونه ی ما _ به اونا چه توضیحی بدیم؟ _ به اونا ربطی نداره سرم رو به نشونه ی نه بالا انداختم و گفتم: _ نه نمیام، نمیخوام حالا که قراره علی بیاد خواستگاریت، رابطه ات با بابات اینا بد بشه _ بد نمیشه عزیزم _ چرا دیگه، از همین حالا پیش بینی میکنم که من میام و نامادریت هم میفته دنبال علت اینکه صورت من چرا اینطوری شده و بعد میره رو مخ بابات و تو و بابات هم دعواتون میشه و دیگه خر بیار و باقالی بار کن! گیسو سکوت کرد و سکوتش نشون دهنده ی این بود که حرفام رو قبول داره! _ حتی اگه حرفات هم درست باشه برام مهم نیست، بیا خونمون _ نه عزیزم ممنون _ بیا میگم سارا _ نمیام ولی به مامانم اینا میگم که خونه ی شمام _ بعد دقیقا کجا تشریف میبری؟ _ بیمارستان با چشمای درشت شده نگاهم کرد و گفت: _ پیش آرش؟ چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: _ نه احمق! میرم یه بیمارستان دیگه _ چرا؟ مریضی یا مگه مغز خر خوردی؟ _ هیچکدوم، بیمارستان یه جای امنیه که میتونم شبم رو صبح کنم _ وا خب برو آتلیه سر تاسفی برای خودم تکون دادم و گفتم: _ وای اصلا حواسم به آتلیه خودمون نبود _ دماغت پوکیده یا مُخت؟ یا چون آرش تو بیمارستانه ذهنت فقط بیمارستان رو تصور کرد؟ _ هیچکدوم، وجودِ تو تمرکزم رو به هم زده بی توجه به حرفم، گفت: _ خب پس منم باهات میام آتلیه البته حالا امشب رو آتلیه میمونی، فردا رو چیکار میکنی؟ پسفردا رو چیکار میکنی؟ روزا بعدشو چه غلطی میکنی؟ این دماغ حداقل دوهفته زمان نیاز داره تا بتونه خودشو درست کنه‌...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی787 _ گیسو من الان چه غلطی کنم؟ _ نمیدونم بخدا... آهان ببین بیا خونه ی ما _ به اونا چه توض
با اعصاب خوردی دستم رو محکم به داشبورت ماشین کوبوندم و گفتم: _ ای بابا خب پس چه غلطی کنم؟ _ هرغلطی میخوای بکنی بکن فقط دست به ماشینِ عزیزِ من نزن که خط قرمزمه _ مرده شور خودت و ماشینت رو ببرن، بگو من چیکار کنم چندلحظه با تفکر نگاهم کرد و بعد آروم گفت: _ تنها راه اینه که بری خونتون و یه بهونه بیاری _ چه بهونه ای؟ _ تصادف _ خب من وقتی با تو میرم و با تو میام، چطوری تصادف کردم؟ مشکوک میشن بابا _ نه بابا چه مشکوک شدنی؟ مثلا ظهر رفتی ساندویچ بخری تصادف کردی دیگه _ زبونت لال دیگه؟ آروم خندید و گفت: _ آره همون که خودت میگی _ یعنی میگی برم خونه؟ _ آره چون اگه نری فکر میکنن بخاطر اون قضیه خواستگاره قهر کردی و تازه پیگیرت میشن میان دنبالت اما الان که بری خونه یکم نگران میشن تازه بعدشم خیلی راحت و بی دردسر قضیه ی خواستگار کنسل میشه و تمام با اعصاب خوردی ابروهام رو بالا انداختم و گفتم: _ نمیشه...نمیتونم، برا بابام میترسم، میدونی که وضعیت قلبش رو _ بنظرم اگه نری قلبش رو بیشتر به درد میاری، تازه ممکنه با مامانت سر تو دعواشون بشه و این خیلی بدتره با درموندگی شیشه ی ماشین رو پایین کشیدم تا یکم هوای داخل ماشین عوض بشه و گفتم: _ کاش من میمردم تا از این همه بدبختی راحت میشدم _ دهنتو ببند و چرت نگو بغضی که گلوم رو گرفته و داشت خفه ام میکرد رو به زور قورت دادم و گفتم: _ هر روز یه مشکل... هر روز یه بدبختی... هر روز یه بیچارگی... خسته شدم بخدا، آخه مگه منِ بدبخت چقدر طاقت دارم؟ چقدر ظرفیت دارم؟ چقدر جا دارم؟ بخدا دیگه نمیکِشم... دیگه نمیتونم!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی788 با اعصاب خوردی دستم رو محکم به داشبورت ماشین کوبوندم و گفتم: _ ای بابا خب پس چه غلطی
اولین قطره اشک که پایین افتاد راه رو برای بقیه باز کرد و چیزی نگذشت که صورتم خیس از اشک شد! گیسو با بغض و چشمای پر از اشگ نگاهم کرد و گفت: _ منم خیلی وقتا این حرفارو به خودم میزنم اما تهش به این نتیجه میرسم که باید ادامه داد...باید رفت جلو...باید زندگی کرد سارا _ تا کجا آخه؟ _ تا جایی که به این روزات بخندی پوزخندی زدم و با ناراحتی گفتم: _ من هیچوقت به این روزا نمیخندم، با یادآوری این روزا چیزی جز بغض و غم نصیبم نمیشه بدون اینکه چیزی بگه سرم رو روی شونه اش گذاشت؛ انگار میدونست که با کلمات نمیتونه حالم رو خوب بکنه! منم چیزی نگفتم و چشمام رو بستم تصور کردم سرم رو گذاشتم روی شونه ی.... روی شونه ی کی؟ الان دلم میخواست کی اینجا باشه؟ مامانم؟ یا آرش؟ یا هیچکدوم؟ راستش رو بخوام بگم هیجکدوم چون تو این یکسال...میون اون همه درد و غم...وسط اون همه بدبختی...شبایی که به یه همدرد نیاز داشتم... روزهایی که به یه گوش شنوا نیاز داشتم...هیجکی جز گیسو نبود! هیجکس جز اون به داد دل داغونم نرسید! هیچکس به غیر اون گوش شنوا برای حرفای گوش خراشم نشد! _ گیسو _ جانم _ مرسی که هستی، توروخدا همیشه باش _ من متعلق به همه ام لبخندی روی لبهام نشست، چه خوب میتونست جَو رو عوض کنه... _ تو غلط کردی _ متعلق به علی چی؟ _ حالا اونو یکاریش میکنیم دیگه، مجبوریم _اصلا شب خواستگاری بهشون میگم که تو سرجهازیِ منی، هرجا برم با من میایی و اگه اونا با این قضیه مخالف بودن، علی بی علی! _ باشه حالا میبینمت گیسو خانم
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی789 اولین قطره اشک که پایین افتاد راه رو برای بقیه باز کرد و چیزی نگذشت که صورتم خیس از اش
شونه اش رو تکون داد که مجبور شدم سرم رو بردارم؛ با چشم غره نگاهم کرد و گفت: _ یعنی فکر میکنی اینو نمیگم بهشون؟ _ فکر نمیکنم مطمئنم _ بسکه بیشعوری _ تو علی رو میبینی خودتم فراموش میکنی چه برسه به من، چی میگی واسه خودت آخه؟ لبخند دندون نمایی زد و گفت: _ آخه من که خودمو نمیبینم برا همین فراموش میکنم اما تو چی؟ قیافه ی نحست همبشه و همه جا جلو چشمامه _ وای گیسو این چرت و پرتارو از کجا میاری تو؟ یه ذره کمتر چرت بگو _ چشم خانمِ چرت نگو گوشه چشمی نازک کردم و گفتم: _ حالا هم راه بیفت زود بریم _ مقصدتون کجاست خانم _ خودمدن خودمون _ وا پس چیشد؟ _ میرم همونجا، میگم تصادف کردم دیگه _ تا الان که میگفتی نمیشه _ دیدم چاره ای جز این ندارم _ تو آتلیه میموندیم سرم رو بالا انداختم و گفتم: _ نه، اگه برم تو آتلیه بمونم دقیقا همون چیزی که تو گفتی میشه، اونا فکر میکنن من بخاطر صبح لج کردم و این داستان کِش پیدا میکنه! _ پس مطمئنی؟ برم خونتون؟ نریم تا اونجا و پشیمون بشیا! دیگه برنمیگردونمتا _ انقدر زر نزن و برو _ ای بیشعور! تا خودِ خونه گیسو فقط چرت و پرت گفت و نذاشت دو دقیقه فکر کنم ببینم بهتره به مامان اینا چی بگم به در خونمون که رسیدیم، شیشه رو بالا دادم و گفتم: _ بیا بریم داخل _ نه عزیزم مرسی _ جدی میگم، امشبو خونه ی ما بمون _ نمیشه، من که دیگه مثل قدیم بی صاحاب نیستم _ گمشو بابا _ والا، آقامون اجازه نمیده شب جایی بمونم ادای عق زدن درآوردم و با چندشی گفتم: _ بذار بگیرتت و بعد انقدر تو نقش فرو برو _ فعلا که قراره بگیره _ خودتم میگی قراره، هنوز نگرفته که _ خفه شو و اون زبون نحستو هم به این حرفای نحس نچرخون...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی790 شونه اش رو تکون داد که مجبور شدم سرم رو بردارم؛ با چشم غره نگاهم کرد و گفت: _ یعنی فک
ناخودآگاه غش غش خندیدم که باعث شد دماغم بدجور درد بگیره اما تا جایی که تونستم سعی کردم قیافه ام رو عادی نگه دارم که گیسو نفهمه _ چیه میترسی بزنه زیرش و نگیرتت و بترشی؟ _ آره _ عه عه برات متاسفم _ برا خودت متاسف باش با اون آرش قُزمیت لبخندم جمع شد و اخم صورتم رو گرفت! _ برای خودم که متاسفم ولی کاری از دستم برنمیاد _ برمیاد _ چی برمیاد؟ _ اینکه بری یه روز بشینی قشنگ با آرش حرف بزنی اخمام بیشتر درهم شد، چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: _ چشم امر دیگه باشه خانم؟ _ فعلا همینو انجام بده تا امر بعدی _ خفه شو من عمرا با اون حرف نمیزنم اومد حرفی بزنه که در ماشین رو باز کردم و گفتم: _ بسه دیگه، خیلی حرف زدی، من رفتم خداحافظ _ خیلی بیشعوری، خداحافظ براش دستی تکون دادم و به طرف خونه رفتم، اونم سرش رو تکون داد و با سرعت از اونجا دور شد... پشت در خونه ایستادم، چراغهای خونه روشن بود و این یعنی همشون بیدار بودن دستم رو به سمت آیفون بردم که همون لحظه گوشیم زنگ خورد، نگاهش کردم، سارگل بود تلفن رو جواب دادم و گفتم: _ در رو باز کن _ سلام آبجی تو کجایی؟ _ پشت در _ عه خب بیا تو همون لحظه در خونه باز شد و منم تلفنم رو قطع کردم و رفتم داخل؛ خودم رو برای سوالها و نگرانیهاشون آماده کردم و به طرف سالن قدم برداشتم. یادِ دیشب و حرفای مامان افتادم و همین باعث شد اخم روی صورتم بشینه، هنوزم باورم نمیشه اون حرفارو بهم زده! _ وای آبجی تو چت شده؟ صدای بلند سارگل رو که شنیدم از فکر بیرون اومدم و رفتم داخل، بدون اینکه جوابش رو بدم، رو به بابا که کنار اتاق نشسته بود، گفتم: _ سلام بابا
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی791 ناخودآگاه غش غش خندیدم که باعث شد دماغم بدجور درد بگیره اما تا جایی که تونستم سعی کردم
بابا سرش رو بالا آورد و با دیدن صورتم، در ثانیه رنگش پرید و با ترس از جا پرید! _ دخترم چیشده؟ چه بلایی سرت اومده؟ _ خوبم بابا نترس سارگل با چشمای پر از اشک اومد روبروم ایستاد و با دقت به صورتم نگاه کرد _ چیشده آبجی؟ چرا نمیگی؟ _ نترس قربونت برم، چرا گریه میکنی؟ من خوبم با عکس العملای اونا مامان که طبق معمول توی آشپزخونه بود، اومد بیرون و گفت: _ چخبره چیش... اما با دیدن قیافه ی من حرف توی دهنش خشک شد! بهت زده نگاهم کرد و اونم دقیقا مثل بابا رنگش پرید اما چیزی نتونست بگه! نگاهم رو از مامان گرفتم و رو به بابا و سارگل گفتم: _ من حالم خوبه، فقط یه تصادف کوچیک کردم، دماغمم نشکسته و فقط یکم ضربه دیده و هیچیم نیست، خب؟ سارگل که زد زیر گریه و اومد جلو بغلم کرد و با گریه گفت: _ وای آبجی یهو که دیدمت قلبم وایساد، خیلی ترسیدم... قبلشم مامان هی میگفت دلش آشوبه و دل نگرانت بودیم اما فکر میکردیم کارت تو آتلیه طول کشیده ازم جدا شد و با دقت دوباره نگاهم کرد و گفت: _ مطمئنی خوبی؟ _ آره سارگل خوبم _ بیمارستان بودی؟ _ اوهوم _ تنها یعنی؟ _ گیسو باهام بود عزیزم اشکای روی صورتش رو پاک کردم و با لبخند گفتم: _ گریه نکن سارگل، طاقت ندارم صورتش رو پاک کرد و رفت کنار و گفت: _ مطمئن باشم خوبی دیگه؟ _ مطمئن باش بابا اومد جلو و بدون اینکه چیزی بگه بغلم کرد! دستم رو روی شونه های لرزونش گذاشتم و با بغض گفتم: _ بابا توروخدا آروم باش، باور کن خوبم _ کاش من میمردم انقدر زجر کشیدن تورو نمیدیدم همین حرف بابا باعث شد بغضم سرباز کنه و اشکام روی صورتم بریزن! _ بابا نگو توروخدا، نگو _ درد داری دخترم؟ _ نه بخدا خوبم، تو غصه نخور، من هیچیم نیست
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی792 بابا سرش رو بالا آورد و با دیدن صورتم، در ثانیه رنگش پرید و با ترس از جا پرید! _ دختر
ازش جدا شدم و نگاهش کردم، چشماش پر بود از اشک و اگه فقط یه قطره اشک پایین میریخت من دیوونه میشدم... یه لحظه هم طاقت نمیاوردم! من طاقت هرچیزی رو داشتم به جز اشک ریختن بابام... به جز شکستن بابام... _ بابا توروخدا گریه نکنیا، چندبار بگم من خوبم؟ ازم جدا شد و با غصه نگاهم کرد و گفت: _ تو که خودت داری گریه میکنی سریع اشکام رو پاک کردم و گفتم: _ نه نه گریه نمیکنم، خوبم، خب؟ _ باشه بابا، بیا بشین تعریف کن ببینم چیشده رفت نشست گوشه ی سالن و منم کنارش نشستم؛ ناخودآگاه نگاهم به سمت مامان کشیده شد کنار آشپزخونه ایستاده بود و همینطور که بی صدا اشک میریخت به ما نگاه میکرد نتونستم بی تفاوت باشم، اونم مادرم بود، ازش دلخور بودم اما حاضر نبودم اینطوری اشک بریزه... نگاهم رو ازش گرفتم، سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم: _ چرا گریه میکنی؟ _ چی به سرت اومده؟ _ گفتم که تصادف کردم _ با چی؟ با کی؟ چطوری؟ همینطور که سرم پایین بود، با همون لحن آروم گفتم: _ یه موتوری زد بهم و فرار کرد _ جای دیگه ات هم زخم شده؟ _ نه فقط دماغم ضربه دیده، همین همونجا کنار آشپزخونه نشست و گفت: _ درد داری؟ _ سارگل که پرسید، گفتم نه، نشنیدی مگه؟ _ از من دلخوری؟ پوزخند تلخی روی لبهام نشست، چی بگم من در جواب مادرم؟ چی بگم که حرمتش رو نشکنم و دلم هم آروم بگیره؟ چی بگم من آخه؟ _ من خیلی خسته ام میرم بخوابم از روی زمین پاشدم و خواستم برم که بابا دستم رو گرفت و گفت: _ صبرکن بابا، قرارشد برام تعریف کنی _ گفتم که، یه موتوری یهو بهم زد و در رفت، چیزی ازش ندیدم، چیزی هم نفهمیدم، همین...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی793 ازش جدا شدم و نگاهش کردم، چشماش پر بود از اشک و اگه فقط یه قطره اشک پایین میریخت من دی
_ دوستتم قیافه اش یا پلاکش رو ندیده؟ _ نه _ اون دور و بر دوربینی چیزی نداره که بریم از اونجا ببینیمش؟ که شکایت کنیم ازش؟ از این همه پیگیری بابا استرس گرفتم! امیدوارم بیخیال بشه و دنبال ماجرا رو نگیره... _ نه بابا نبود، منم خودم دنبالش نیستم چون بدون اینکه به خیابون نگاه کنم یهو اومدم وسط و یجورایی تقصیر خودم بود پس بهتره پیگیری نکنیم، ببخشید الانم خیلی خسته ام میرم بخوابم، شب بخیر به طرف اتاقم رفتم و وارد شدم، در رو پشت سرم بستم و رفتم روی تختم نشستم با ناراحتی از توی آیینه به خودم نگاه کردم و گفتم: _ ازت بدم میاد سارا، از دروغات... از حرفای ساختگیت... از همه چیزت بدم میاد! واسه چی انقدر دروغ گفتی؟ اصلا این همه دروغ رو از کجا میاری؟ چطوری انقدر راحت دروغ میگی؟ با بغض نگاهم رو از آیینه گرفتم و گفتم: _ خب چیکار میکردم؟ میگفتم دوتا پسر مزاحممون شدن؟ که دل نگرانشون کنم؟ که دلواپسشون کنم؟ اونا ذهناشون پاکه... اونا نمیدونن که جامعه چقدر بد و کثیفه... نمیدونن که جامعه پر از گرگه... اونا فکر میکنن همچین چیزایی نیست... چرا بگم؟ چرا بترسونمشون؟ چرا بهشون استرس بدم؟ که از این به بعد هرموقع از خونه رفتم بیرون تا زمانی که برگردم استرس داشته باشن؟! نه واقعا بهتره که ندونن برام چه اتفاقی افتاده... بدون اینکه لباسام رو دربیارم روی تختم دراز کشیدم و به سقف زل زدم فکرم پر کشید سمت آرش‌‌‌.‌.. یعنی الان خوبه؟ به هوش اومده؟ دیگه مشکلی نداره؟ چقدر دلم میخواست ببینمش... چقدر دلم میخواست بغلش کنم و بگم که خوشحالم که سالمه...بگم خوشحالم که اتفاق بدی براش نیفتاده اما... اما همیشه خیلی چیزا بوده که دلم میخواسته و نشده، این یکی هم روی اونا... ای کاش یجوری میتونستم ازش سراغی بگیرم، ای کاش میشد یجوری مطمئن بشم که واقعا حالش خوبه، ای کاش..‌.
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی794 _ دوستتم قیافه اش یا پلاکش رو ندیده؟ _ نه _ اون دور و بر دوربینی چیزی نداره که بریم از
با صدای باز شدن در، از فکر بیرون اومدم و به اون سمت نگاه کردم. با دیدن سارگل سریع اشک های روی صورتم رو پاک کردم و چشمام رو بستم _ آبجی؟ جوابی ندادم که فکر کنه خوابم، اصلا حوصله ی حرف زدن باهاش رو نداشتم... یعنی حوصله ی حرف زدن با هیچکس رو نداشتم! _ چشمات رو دیدم که باز بود، خودتو به خواب نزن باز هم جوابی بهش ندادم... _ یعنی دیگه منو دوست نداری آبجی؟ دیگه محلم نمیذاری، انگار که دیگه حوصله ی من رو نداری! با این حرفش قلبم به درد اومد! سارگل جون منه...خواهر منه...برام ارزش زیادی داره اما این روزا حالِ من خوب نیست و این باعث شده اون همچین فکری بکنه به ناچار چشمام رو باز کردم و نگاهش کردم و گفتم: _ این حرفارو از کجا میاری؟ کی گفته من دیگه تورو دوست ندارم آخه؟ _ رفتارات _ این روزا یکم حالم خوب نیست اومد کنارم روی تخت نشست و گفت: _ اینو که میدونم اما دلیلش رو نمیدونم، قبلنا دلت میگرفت باهام حرف میزدی اما الان نه، تو زیادی با من غریبه شدی و همش ور دل گیسویی لبخندی کمرنگی روی لبهام نشست، شونه اش رو گرفتم و به سمت پایین کشیدمش تا کنارم دراز بکشه و گفتم: _ تو حسود کوچولوی منی آخه بغلم دراز کشیدم و آروم بغلم کرد و گفت: _ مگه چندتا آبجی دارم تو دنیا آخه؟ من فقط تورو دارم، حالا زود تند سریع برام توضیح بده که چندوقته چته سارگل تقریبا از ماجرای آرش خبر داشت پس دلیلی نداشت بهش نگم نفس درد داری کشیدم و آروم گفتم: _ آرش... _ آرش چی؟ _ آرش برگشته پاشد نشست و با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهم کرد و با صدای بلند گفت: _ چی؟ دستم رو جلوی دهنش گذاشتم و با اخم گفتم: _ آروم چخبرته؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی795 با صدای باز شدن در، از فکر بیرون اومدم و به اون سمت نگاه کردم. با دیدن سارگل سریع اشک
دستم رو کنار زد و همینطور که بهت زده نگاهم میکرد، گفت: _ آرشِ خودت؟ _ اون آرشِ من نیست! _ خب همونی که تو خونشون کار میکردی؟ _ آره همون _ یعنی چی؟ خودش اومده؟ چی میگه؟ پشیمون شده یعنی؟ نفس عمیقی کشیدم و به سقف زل زدم و از اول شروع به تعریف همه چیز کردم‌... حرفام که تموم شد دیگه نفسم بالا نمیومد، صورتم پر از اشک شده بود و تمام تنم میلرزید! سارگل هم که اشک همه ی صورتش رو پر کرده بود، با غم بغلم کرد و گفت: _ الهی بمیرم برای دلت، تو اون باغ لعنتی چی کشیدی تو؟ _ مُردم و زنده شدم _ الهی بمیرم کاش منم اونجا پیشت بودم _ خدانکنه دوباره پاشد روی تخت نشست و گفت: _ یعنی هدفش چیه؟ بعد یکسال یهو اینجوری پیداش شده، بعدشم که عقدش رو به هم زده و امشبم که اومده بخاطر تو جونش رو حتی به خطر انداخته! _ نمیدونم واقعا _ نکنه از قصد آتلیه شمارو انتخاب کرده؟ _ آخه مگه میشه؟ از کجا آدرسمون رو پیدا کرده باشه؟ فکر نکنم اشکای روی صورتم رو پاک کرد و با ناراحتی گفت: _ الهی دست اون پسره ی عوضی بشکنه، قیافه شون رو یادت نیست که بریم ازشون شکایت کنیم؟ _ اصلا نمیخوام دیگه بهش فکر کنم _ ولی نمیشه که! باید حق اونا رو کف دستشون بذاریم _ اگه بخوام دنبالش رو بگیرم مجبورم با آرش دوباره روبرو بشم و درحال حاضر اصلا اینو نمیخوام _ واقعا نمیخوای؟ _ نمیخوام سرش رو پایین انداخت و گفت: _ پس اون همه گریه های شبانه؟ اون شبایی که با دیدن عکسش میخوابیدی؟ اون همه غم و غصه؟ اصرارت برای ازدواج نکردن؟ همه ی اینا نشون دهنده ی چیه؟ قطره اشک مزاحمی که از گوشه‌ی چشمم پایین افتاد رو پاک کردم و آروم گفتم: _ نشون دهنده ی اینه که من دیوونه وار دوستش دارم اما نمیتونم که بخوامش!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی796 دستم رو کنار زد و همینطور که بهت زده نگاهم میکرد، گفت: _ آرشِ خودت؟ _ اون آرشِ من نیس
_ یعنی چی؟ چطور میشه یکی رو دوست داشته باشی اما اونو نخوایی؟ به پهلو خوابیدم و نگاهش کردم، آهی کشیدم و آروم گفتم: _ یعنی اینکه من آرش رو دوست دارم و برای همین نمیتونم به هیچکسِ دیگه فکر کنم و کنار کس دیگه باشم اما نمیتونم کنار خودشم باشم چون بهش اعتماد ندارم... ترس از ترک شدنم دارم... ترس از تنها شدنِ دوباره... ترس از شکستنِ دوباره... علاوه بر ترس وقتی یادم میاد با من چیکار کرد تمام وجودم آتیش میگیره و نمیتونم قبول کنم که برگردم پیشش، میفهمی چی میگم؟ با ناراحتی سرش رو تکون داد و گفت: _ تقریبا میفهمم _ هرچند که فکر نمیکنم اونم بخواد به من برگرده _ پس دلیل رفتارهای امروزش چی بوده؟ _ نمیدونم، شاید یه نقشه ی جدید‌.‌.‌. شاید یه انتقام جدید...شایدم یه سرگرمی! کنارم دراز کشیدم و همینطور که گونه ام رو آروم نوازش میکرد، گفت: _ بنظرم هیچ آدمی بخاطر سرگرمی، جونش رو اینطوری تو خطر نمیندازه! _ شایدم عذاب وجدان داره و میخواد وجدان خودش رو با اینکارها راحت کنه _ نه فکر نمیکنم بوسه ای روی گونه ام زد و ادامه داد: _ بنظر من که پشیمون شده که تورو از دست داده یا دیده که نمیتونه بدون تو باشه پوزخند تلخی روی لبهام نشست، خواهر کوچولوی ساده ی من! _ بعد از یکسال پشیمون شده؟ اونم دقیقا یک روز بعد از به هم خوردن عقدش با یکی دیگه؟ یه حرفایی میزنیا سارگل! لبهاش رو برچید و گفت: _ خب چمیدونم آخه _ ولش کن بهش فکر نکن _ الان یعنی هنوز تو بیمارستانه؟ _ فکرکنم آره _ حالش خوبه؟ _ نمیدونم، منم الان پیش توام و خبری ازش ندارم _ کاش میموندی مطمئن میشدی خوبه بعد میومدی _ نمیخواستم باهاش روبرو بشم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی797 _ یعنی چی؟ چطور میشه یکی رو دوست داشته باشی اما اونو نخوایی؟ به پهلو خوابیدم و نگاهش
دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه که سریع گفتم: _ بسه دیگه، بحثش رو ببند دیگه نمیخوام درموردش حرفی بزنم یا بشنوم _ خب باشه هرچی تو بگی _ آفرین حالا هم پاشو برو رو تخت خودت که میخوام بخوابم، بدجور خسته و لهم دستاش رو سریع دور کمرم حلقه کرد و گفت: _ من میخوام امشب تو بغلت بخوابم _ بیخود، خرسِ گنده خجالت بکش _ همین که گفتم _ دونفر روی تخت یه نفره بخوابیم؟ _ اوهوم _ نخیر پاشو...پاشو ببینم برو سرجات بخواب من اینطوری راحت نیستم و احساس خفگی دارم با شیطنت نگاهم کرد و آروم گفت: _ خب فکر کن من شوهرتم، به اونم میخواستی بگی بره یجا دیگه بخوابه؟ _ سارگل بی حیا شدیا _ بودم رو نمیکردم نیشگونی از بازوش گرفتم و با اخم گفتم: _ پاشو برو سرجات بچه پررو _ نمیرم نمیرم نمیرم _ آخه اینجوری جامون خیلی تنگه، حتی نمیتونیم غلت بزنیم _ خب پس بیا رو زمین بخوابیم، من امشب میخوام بغل تو بخوابم با حرص خندیدم و گفتم: _ گیر میدی ول نمیکنیا _ میشناسیم که _ بچه هم که بودی همینکارو میکردی _ یادته؟ همش شبا تو بغلت میخوابیدم _ آره، انقدری که تو بغل من خوابیدی، تو بغل مامان نخوابیدی _ تو حق مادری به گردنم داری پس _ پس چی فکر کردی؟ لبخند شیطنت آمیزی زد و با نیش باز گفت: _ فقط شیر بهم ندادی وگرنه یه پا مامان بودی برام از روی تخت هلش دادم و گفتم: _ تو دیگه خیلی پررو شدیا سارگل، یکی میزنم تو دهنت که نفهمی از کجا خوردیا با کمر افتاد کف اتاق و غش غش خندید... _ زهرمار، نخند پرروی بی حیا
❌❌وی آی پی خاله قزی تموم شده بچه ها رمان تو وی آی پی تموم شده😍 بدو که جا نمونی بعد از تموم شدن این هفته قیمتش افرایش پیدا میکنه کسانی که دوس دارن عضو شن مبلغ ۳۱ هزار تومان رو به شماره کارت زیر واریز کنن
6037998200578051
مسعود سرابی فیش واریزی رو به ایدی زیر ارسال کنید @admin_part پارت اول رمان👇😍 https://eitaa.com/khaleghezi/7
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی798 دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه که سریع گفتم: _ بسه دیگه، بحثش رو ببند دیگه نمیخوام درمور
با خنده پاشد روی زمین نشست و گفت: _ وحشی شدیا _ میری تو تختت بخوابی یا پاشمت؟ _ میرم بابا آروم باش از روی زمین پاشد و اومد سمتم، خم شد لپم رو بوسید و آروم گفت: _ خیلی دوستت دارم آبجی، خیلی! من همیشه هستم خب؟ هرموقع دلت گرفت من هستم...هرموقع به یکی احتیاج داشتی من هستم لبخندی روی لبهام نشست و بغض گلوم سنگین تر شد. سرش رو پایین کشیدم و پیشونیش رو بوسیدم و گفتم: _ قربونت برم من _ خدانکنه، شب بخیر آبجی _ شب بخیر کوچولو _ کوچولو بزرگ شده _ کوچولو برای من هنوز کوچولوئه لبخندی زد و رفت روی تختش دراز کشید؛ منم نگاهم رو ازش گرفتم و پتو رو تا گردنم بالا کشیدم و چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم... چشمام رو باز کردم و خواب آلود به ساعت نگاه کردم؛ عقربه ها ساعت هفت صبح رو نشون میدادن. زود بیدار شده بودم و هنوز هم به شدت خسته بودم و بدنم لهِ له بود! غلتی زدم و دوباره چشمام رو بستم تا دوباره بخوابم اما قبل از اینکه چشمام باز هم گرم بشه، صدای زنگ گوشیم خواب رو به کل از سرم پروند! سریع برداشتمش و بدون اینکه به صفحه اش نگاه کنم صداش رو قطع کردم که سارگل بیدار نشه... صداش که قطع شد به صفحه نگاه کردم که با دیدن شماره ی روی گوشی چشمام از حدقه بیرون زد! آمنه جون بود که داشت بهم زنگ میزد یعنی چیکارم داشت؟ نکنه اتفاق بدی برای آرش افتاده؟! دستم رو جلو بردم تا جواب بدم اما لحظه ی آخر پشیمون شدم چرا باید جواب بدم؟ اصلا جواب بدم که چی بشه؟ این همه تلاش کردم فرامششون کنم که حالا بزنم همه چیز رو خراب کنم؟!
❌❌وی آی پی خاله قزی تموم شده بچه ها رمان تو وی آی پی تموم شده😍 بدو که جا نمونی بعد از تموم شدن این هفته قیمتش افرایش پیدا میکنه کسانی که دوس دارن عضو شن مبلغ ۳۱ هزار تومان رو به شماره کارت زیر واریز کنن
6037998200578051
مسعود سرابی فیش واریزی رو به ایدی زیر ارسال کنید @admin_part پارت اول رمان👇😍 https://eitaa.com/khaleghezi/7
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی799 با خنده پاشد روی زمین نشست و گفت: _ وحشی شدیا _ میری تو تختت بخوابی یا پاشمت؟ _ میرم
انقدر به صفحه ی گوشیم نگاه کردم تا بالاخره تماس قطع شد. گوشیم رو روی سایلنت گذاشتم و روی میز انداختمش و سرم رو روی بالشت گذاشتم تا دوباره بخوابم... _ هوف هوف هوف با اعصاب خوردی به ساعت نگاه کردم، ساعت هشت بود و من توی این یک ساعت حتی یک ثانیه هم نتونستم بخوابم فکر و خیال از سرم بیرون نمیرفت و ذهنم آشفته شده بود بخاطر چی؟ فقط به خاطر یه تماس لعنتی! با عصبانیت پتو رو کنار زدم و پاشدم نشستم؛ سرم رو بین دستام گرفتم و زیرلب گفتم: _ لعنت بهت از اون لحظه که آمنه جون بهم زنگ زده، تمام روان و اعصابم به هم ریخته هی با خودم میگم چرا زنگ زده؟ چیشده که زنگ زده؟ نکنه اتفاق بدی افتاده؟ اگه میخواست بپرسه چه اتفاقی افتاده چرا همون دیشب زنگ نزد؟ چرا گذاشته امروز صبح زنگ زده؟! نکنه آرش چیزیش شده و میخواسته به من خبر بده؟ و هزارتا فکرِ دیگه... _ آبجی خوبی؟ با شنیدن صدای سارگل دستم رو از روی صورتم برداشتم و با درموندگی نگاهش کردم _ چته؟ درد داری نکنه؟ _ نه جسمم درد نداره، تو کِی بیدار شدی؟ _ همین الان، چیشده خب؟ _ مامان آرش زنگم زد با این حرفم اخماش درهم شد... _ خب؟ چیکارت داشت؟ چی گفت؟ _ جواب ندادم _ جواب میدادی خب، شاید حرف مهمی داره _ نمیدونم سارگل، نمیدون... با بلندشدن دوباره ی صدای گوشیم حرفم قطع شد! به صفحه نگاه کردم، بازم آمنه جون بود! بازم قلبم به تپش افتاد و بازم استرس کل وجودم رو گرفتم! _ خودشه؟ _ اوهوم _ آبجی بنظرم جواب بده شاید کار مهمی داره سردرگم نگاهی به سارگل و نگاهی به صفحه ی گوشیم انداختم و بالاخره دلم رو به دریا زدم و تماسش رو جواب دادم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی800 انقدر به صفحه ی گوشیم نگاه کردم تا بالاخره تماس قطع شد. گوشیم رو روی سایلنت گذاشتم و ر
توی سکوت موبایل رو کنار گوشم گذاشتم و منتظر موندم تا حرف بزنه..‌. _ الو دخترم؟ ساراجان؟ بغض گلوم رو قورت دادم و آروم گفتم: _ سلام _ سلام عزیزم خوبی؟ _ ممنونم _ دخترم تو کجایی؟ چی به سر آرشم اومده؟ نفسم توی سینه حبس شد! چه بلایی سر آرش اومده بود که آمنه جون اینجوری میگفت؟! _ چی‌‌...چیشده مگه؟ _ مگه تو خبر نداری؟ پس آرش گفت دیشب پیش تو بوده _ از چی خبر ندارم؟ _ از اینکه آرش بیمارستانه _ اونو میدونم _ خب منم همینو دارم میپرسم دیگه _ هنوزم بیمارستانه؟ _ آره ولی دکتر گفته تا ظهر مرخص میشه نفس عمیقی کشیدم و زیرلب گفتم: _ خداروشکر _ آره دخترم خداروشکر الان حالش خوبه وگرنه مگه من اینطوری راحت حرف میزدم؟ حالا فقط میخوام بدونم چیشده؟ _ خودش نگفته بهتون؟ _ نه فقط میگه یکی داشته تورو اذیت میکرده و اون این بلا رو سرش آورده با ناراحتی پتو رو توی دستم مچاله کردم و گفتم: _ درست میگه _ خب؟ من میخوام کامل برام توضیح بدی که چیشده و چه اتفاقی افتاده؛ میتونی الان بیایی بیمارستان؟ البته نه نیا، عصر بیا خونمون اونجا حرف بزنیم از لحن حرف زدنش کاملا مشخص بود که آرش ازش خواسته این حرفارو بزنه وگرنه آخه من پاشم برم اونجا چیو تعریف کنم؟ خود آرش بهش گفته دیگه! خدایا صدهزار مرتبه شکرت که حالش خوبه و قراره مرخص بشه هرچند که هنوزم دلم خونه دلم میخواد واضح بپرسم که حالش خوب شده یا نه... درد داره یا نه... زخمش درچه حد عمیق بوده... آسیبی به جای دیگه ای از بدنش وارد نشده باشه... اما! اما حیف که نمیتونم و نمیخوام که ابراز نگرانی کنم و مجبورم حرفام رو توی گلوی پر از بغضم خفه میشم!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی801 توی سکوت موبایل رو کنار گوشم گذاشتم و منتظر موندم تا حرف بزنه..‌. _ الو دخترم؟ ساراجا
_ دخترم؟ چرا چیزی نمیگی؟ شنیدی حرفامو؟ با شنیدن صداش از فکر بیرون اومدم و سریع گفتم: _ بله شنیدم _ خب پس منتظرت باشیم؟ _ نه! _ نه؟ صدام رو صاف کردم و سعی کردم جدی باشم؛ برعکس قلب گرم و تیکه تیکه ام با لحن کاملا سرد گفتم: _من یکسال پیش از زندگیتون بیرون رفتم، یعنی اگه بخوام درستش رو بگم من بیرون نرفتم بلکه شما بیرونم کردید و حالا بعد از این همه مدت دلیل اینکه به زندگی من برگشتید رو اصلا نمیدونم و به هیچ وجه درک نمیکنم! پسر شما دیروز اومد مزاحم من شد و آخرشب یه اتفاقی افتاد که بهم کمک کرد، من خیلی ممنونم بخاطر کمکی که به من و دوستم کرد ولی الان هیچ دلیلی نمیبینم که به ملاقات شما بیام امیدوارم که حالشون زودتر خوب بشه، اگه هم یه درصد فکر میکنید که من توی حالش مقصرم برید ازم شکایت کنید، من با این قضیه هیچ مشکلی ندارم، خدانگهدار... بدون اینکه منتظر بمونم که حرفی بزنه تلفن رو قطع کردم و پرتش کردم روی تخت با بغض از پشت لایه ی اشکی که چشمام رو گرفته بود به سارگل نگاه کردم و نفس حبس شده ام رو آزاد کردم سارگل با بُهت آروم گفت: _ آبجی! _ خیلی تند رفتم؟ _ فکر کنم آره قطره اشکی که از گوشه ی چشمم پایین افتاد رو پاک کردم و گفتم: _ لازم بود که اینجوری حرف بزنم _ ولی بنظر من نبود؛ اون دیشب جون تورو نجات داده بعد تو الان با مادرش اینجوری حرف میزنی؟! _ من ازش خواستم بیاد جونمو نجات بده؟ درضمن اون قبلا جونم رو ازم گرفته بود، قبلا یبار منو کشته بود و حالا اینو بذاره جای اون کارش! سارگل شونه هاش رو بالا انداخت و با تعجب گفت: _ آخه میدونی چیه؟ تو اولش خیلی آروم بودی و عادی حرف میزدی اما یهو پاچه ی مامانش رو گرفتی تا ته پاره کردی...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی802 _ دخترم؟ چرا چیزی نمیگی؟ شنیدی حرفامو؟ با شنیدن صداش از فکر بیرون اومدم و سریع گفتم:
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: _ مگه من سگم که اینطوری میگی؟ _ گاهی وقتا آره _ خفه شوها سارگل، اعصاب ندارم یه چیزی بهت میگم روی تختش دراز کشید و گفت: _ تو همیشه میگفتی مادرش خیلی بهت محبت کرده _ هنوزم میگم _ ولی الان طرز حرف زدنت با آدمی که بهت محبت کرده، خیلی بد بود _ چون دلخورم ازش _ از خودش یا پسرش؟ _ جفتشون، از خودش دلخورم چون تو این یکسال حتی یکبار هم سراغ من رو نگرفت...یبار نیومد بگه تو مُردی تو زنده ای حالت خوبه حالت بده! یبار نشد یه زنگ بهم بزنه، همین حالا هم اون سراغ منو نگرفت فقط اتفاقی تو عقد پسرش منو دید! امروزم برای من زنگ نزد و فقط و فقط برای پسرش زنگ زد پوزخند تلخی روی لبهام نشست و ادامه دادم: _ هرچند مقصراصلی منم...من نباید از آدما انتظار بیجا داشته باشم! آخه مادرِ خودم برام چیکار کرده که من از زن غریبه انتظار دارم؟ با این حرفم اخمای سارگل درهم شد و گفت: _ سارا دیگه داری بی انصافی میکنی _ مطمئنی؟ فکر نمیکنی یکی دیگه داره در حق من بی انصافی میکنه؟ _ اینکه یه اشتباهی کرد دلیل نمیشه کلاً بد باشه که از روی تخت پاشدم و به طرف آیینه رفتم، خودم رو نگاه کردم و گفتم: _ کدوم مادری اون حرفارو راجع به دخترش میزنه؟ _ همه اشتباه میکنن خب _ ولی اون فکر نمیکنه که اشتباه کرده _ چرا بخدا _ آره معلومه اومد از دلم درآورد! _ خب ببین اون همچنان میخواد که تو ازدواج کنی اما از اون حرفایی که زده پشیمونه با تاسف سرم رو تکون دادم و گفتم: _ حالا مطمئن شدم که پشیمون نیست
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی803 چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: _ مگه من سگم که اینطوری میگی؟ _ گاهی وقتا آره _ خفه شوها سار
دستم رو روی دماغم گذاشتم، دردش نسبت به دیشب خیلی کمتر شده بود اما خب یکم باد کرده بود، زیر چشمامم کبود شده بود که میتونستم با کرم پودر پنهانش کنم اما برای کی؟ برای چی؟ اصلا من برای کی مهمم که بخوام کبودی هام رو پنهان کنم که نبینه؟! برای هیچکس... _ آبجی؟ نگاهم رو از آیینه گرفتم و به سارگل چشم دوختم _ جانم؟ _ منم نمیخوام که تو ازدواج کنی، پشتتم هستم، منم باهاشون مخالفت میکنم البته اگه کسی به نظر من اهمیت بده و توجهی بهم بکنه لبخندی روی لبهام نشست و آروم گفتم: _ مرسی قربونت برم، مرسی خواهر قشنگم _ من میخوام کمکت کنم که اول آرش رو فراموش کنی و بعد اگه خواستی ازدواج کنی رفتم کنارش نشستم، لپش رو آروم کشیدم و گفتم: _ میگم بزرگ شدی بچه جون _ هم بزرگ شدم و هم... حرفش رو خورد ادامه نداد! مشکوکانه نگاهش کردم و گفتم: _ هم چی؟ _ هیچی _ یه چیزی میخواستی بگی _ نه هیجی نمیخواستم بگم از دزدیدن نگاهش و گاز گرفتن لبش فهمیدم که داره دروغ میگه. این بچه هیچوقت بلد نبود دروغ بگه و خودش رو سریع لو میداد! نیشگونی از بازوش گرفتم و گفتم: _ میگی یا بزنم سیاه و کبودت کنم؟ _ آخه اگه بگمم سیاه و کبودم میکنی آخرش _ چه غلطی کردی مگه؟ _ یه غلطِ خوب _ حرف بزن سارگل ببینم چیشده نگاهش رو ازم دزدید و لبخند خجالت زده ای زد و گفت: _ منم عاشق شدم بُهت زده نگاهش کردم! چی؟ الان سارگل چی گفت؟ گفت عاشق شده؟ خواهر کوچولوی من گفت که عاشق شده؟! ناباور سرم رو تکون دادم و گفتم: _ الکی میگی؟ _ نه _ یعنی‌..‌‌‌‌‌.یعنی چی؟ _ یعنی عاشق شدم دیگه
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی804 دستم رو روی دماغم گذاشتم، دردش نسبت به دیشب خیلی کمتر شده بود اما خب یکم باد کرده بود،
از عشق خوشی ندیده بودم که از عاشق شدن خواهرم خوشحال بشم برعکس تمام وجودم رو استرس گرفت که نکنه بشه مثل من؟ نکنه اون شخص بشه مثل آرش؟ نکنه دلش رو بشکنه؟ نکنه اذیتش کنه؟ نکنه ناراحتش کنه؟ نکنه ولش کنه بره و تنهاش بذاره؟ سارگل مثل من قوی نیست، اون ظریف و حساسه، اون هنوز واسه این چیزا خیلی کوچیکه، خیلی! _ آبجی؟ از دنیای خیالاتم پرت شدم بیرون و با اخم نگاهش کردم! اخم روی صورتم رو که دید رنگش پرید و گفت: _ چته آبجی؟ _ اون کیه سارگل؟ _ هیچکس ولش کن _ جوابم رو بده _اصلا انتظار نداشته باش با این قیافه‌ی میرغضبی که داری جوابت رو بدم با اعصاب خوردی دستم رو روی سرم گذاشتم و گفتم: _ سارگل تو هنوز بچه ای _ وای آبجی این چه حرفیه؟ من الان دانشجوام کجام بچه اس؟ درضمن تو خودت همسن من بودی عاشق شدیا راست میگفت، خواهر کوچولوی من چه زود بزرگ شده بود و من نفهمیده بودم... _ نکنه اذیتت کنه؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت: _ آخه چرا باید اذیتم کنه؟ _ کیه اصلا؟ _ خوش اخلاق باش تا بگم دهنم رو کِش دادم و مصنوعی لبخندی زدم و گفتم: _ خوش اخلاقم بگو _ لبخندت الکیه ولی باشه میگم _ زود باش _ هیچی بابا، تو کلاسمونه همسن خودمه _ خب؟ اسمش چیه؟ _ دانیال _ با هم در ارتباطید یعنی؟ اونم تورو دوست داره؟ و میدونه که تو دوستش داری؟ با خجالت سرش رو به نشونه ی آره تکون داد و گفت: _ همش آره _ پسر خوبیه؟ دلتو که نمیشکنه؟ _ نه بخدا خیلی خوبه، خیلی مهربونه، تاحالا از گل نازک تر بهم نگفته؟ _ چندوقته دوستش داری؟ _ یکساله اما الان فقط یکماهه که در ارتباطیم با هم، یعنی یکماه پیش بهم پیشنهاد دوستی داد...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی805 از عشق خوشی ندیده بودم که از عاشق شدن خواهرم خوشحال بشم برعکس تمام وجودم رو استرس گرفت
_ پس با همدیگه دوستید _ آره ولی آبجی توروخدا مواظب باش مامان بابا نفهمن _ مامان میکُشتت _ تیکه تیکه ام میکنه دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم: _ بیخیال این حرفا، چندتا حرف میزنم خوب بهم گوش بده و به همشون عمل کن _ گوش میدم لبخند کمرنگی زدم و گفتم: _ تو دخترعاقلی هستی، بزرگ شدی، خودت خوب و بد رو تشخیص میدی اما سارگل خیلی مواظب خودت باش خب؟ جامعه ی بدی داریم و آدمای خوب و بد رو خیلی سخت میشه تشخیص داد خوب بشناسش...خوب باهاش آشنا شو... اجازه نده ازت سوءاستفاده کنه... نذار اذیتت کنه... غرور خودت رو حفظ کن و اشتباه نکن مهم تر از همه اینکه اگه واقعا دوستش داری و ازش مطمئنی، باهاش صادق باش، توروخدا حتی یه دروغ کوچیک هم بهش نگو... یه پنهان کاری کوچیک هم ازش نکن... نذار دروغ و پنهان کاری توی رابطه تون باشه که به سرنوشت من دچار نشی... به خودم که اومدم دیدم اشکام روی صورتم در حال ریختنه و سارگل هم چشماش پر از اشکه! با بغض بغلم کرد و گفت: _ الهی من بمیرم آبجیم _ خدانکنه احمقِ کوچولو ازم جدا شد، اشکام رو یکی یکی پاک کرد و گفت: _ مگه همین حالا نگفتی من بزرگ شدم؟ _ آره ولی هزاربار گفتم بازم میگم که تو هنوزم برای من همون سارگل کوچولویی که میومد گریه میکرد و میگفت که بذار تو بغلت بخوابم لبخندی روی لبهاش نشست و آروم گفت: _ یادش بخیر _ ولی سارگل از همین الان بگم که باید با من آشناش کنی، من باید ببینمش تا خیالم از بابت تو راحت باشه، خب؟ سرش رو تند تند تکون داد و گفت: _ آره آره حتما با هم آشناتون میکنم که تو هم نظرتو بگی _ آفرین
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی806 _ پس با همدیگه دوستید _ آره ولی آبجی توروخدا مواظب باش مامان بابا نفهمن _ مامان میکُشت
بوسه ای روی موهاش زدم و از روی تختش پاشدم؛ نگاهی به ساعت کردم، عقربه ها ساعت نُه رو نشون میدادن، چه زود گذشت! _ من برم آماده بشم که دیگه کم کم گیسو میاد _ منم امروز بیام آتلیه آبجی؟ _ بیا فقط زود پاشو حاضر شو _ باشه رفتم جلوی آیینه ایستادم و یکم کرم پودر به صورتم زدم تا کبودی هام رو بپوشونه اما زیاد هم تاثیری نداشت! بیخیال پوشوندنشون شدم و لباسام رو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم، رفتم داخل دستشویی و کارم که تموم شدم اومدم بیرون و روی مبل منتظر گیسو نشستم... _ اِ بیدار شدی دخترم؟ صدای مامان رو که شنیدم، به اجبار نگاهش کردم و آروم گفتم: _ سلام بله _ سفره پهنه، بیا صبحونتو بخور دخترم _ گرسنه ام نیست _ مگه میشه؟ دیشبم که هیچی نخوردی و همینطوری رفتی گرفتی خوابیدی _ اشتها ندارم اومد روبروم نشست و با ناراحتی بهم خیره شد و گفت: _ الهی بمیرم من، الهی کور بشم و تورو اینطوری با این حال نبینم _ خدانکنه _ امروز نمیخواد بری سرکار _ نمیشه _ چرا میشه، چند روز بشین تو خونه تا استراحت کنی _ کلی کار دارم _ این چند روز رو گیسو کارارو انجام بده _ نمیشه، من خوبم، حالم کاملا خوبه _ دلم نمیاد بذارم با این حال بری دخترم صدای اس ام اس گوشیم رو که شنیدم نگاهی به صفحه اش انداختم، گیسو بود که نوشته بود دم در خونه منتظره از روی مبل پاشدم و گفتم: _ من میرم خداحافظ _ کجا؟ بدون صبحونه؟ _ تو آتلیه یه چیزی میخورم _ چرا به حرف مادرت گوش نمیدی؟ چرا چند روز نمیری تا حالت خوب بشه و بعد بری؟ پوزخند تلخی روی لبهام نشست و ناخودآگاه لحنم تلخ شد! _ خیلی نگرانمی؟