eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
16.8هزار دنبال‌کننده
214 عکس
79 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی723 با درد از داخل دوربین به نسیم که توی بغل آرش گم شده بود نگاه کردم و همون لحظه آهنگی ک
مطمئنم اگه برم بیرون با پوزخند و نیشخند جفتشون مواجه میشم! من...من نمیتونم برم؛ اگه برم چطوری نگاهشون کنم؟ چی بگم؟ چه عکس العملی نشون بدم؟ خدایا خودت منو از این برزخ وحشتناک نجات بده لطفا! _ بقیه عکسهارو کِی میگیریم؟ با شنیدن صدای آرش سریع از روی زمین پاشدم و پشتم رو بهش کردم؛ اشکام رو تند تند پاک کردم و چندتا نفس عمیق کشیدم. آروم به سمتش برگشتم و بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم: _ شما برید من الان میام _ چرا داشتی گریه میکردی؟ _ پنج دقیقه ی دیگه میام _ این جواب مالِ سوال قبلیم بود، الان پرسیدم چرا داشتی گریه میکردی؟ معذب دوربینم رو برداشتم و آروم گفتم: _ یه مشکل شخصی دارم، برای همین _ چرا؟ با شوهرت دعوات شده؟ البته نمیدونم شوهرته یا دوست پسرته! متعجب و گُنگ نگاهش کردم که پوزخندی زد و گفت: _ کوهیارت رو میگم با شنیدن اسم کوهیار چشمام پر شد از تنفر! هیچوقت فراموش نمیکنم که زندگیم رو نابود کرد و همه چیز رو به آتیش کشوند... دهنم رو باز کردم تا بگم کوهیاری وجود نداره اما لحظه ی آخر دهنم رو بستم و چیزی نگفتم چرا باید بگم؟ چه دلیلی داره؟ وقتی اون الان با همسرش جلوی من ایستاده و داره برای مراسم عروسیش آماده میشه چرا من باید براش توضیح بدم که کسی تو زندگیم نیست؟ _ بریم برای گرفتن بقیه عکسها و بدون اینکه منتظر بمونم از کنارش رد شدم و از عمارت خارج شدم؛ به محض اینکه بیرون رفتم نسیم رو دیدم که چسبیده بود به پشت در و یجورایی فال گوش وایساده بود! با تاسف نگاهی بهش انداختم و گفتم: _ بریم لوکیشن بعدی به طرف سمت دیگه ی باغ رفتم و دوربینم رو تنظیم کردم تا بیان؛ چون گریه کرده بودم یکم خالی شده بودم اما هنوز هم بغض داشتم!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی724 مطمئنم اگه برم بیرون با پوزخند و نیشخند جفتشون مواجه میشم! من...من نمیتونم برم؛ اگه بر
آخرین دوربینم رو داخل تاکسی گذاشتم و رو به آرش که داشت منتظر نگاهم میکرد، گفتم: _ آدرس تالار رو بهم میگید؟ _ تالارِ.... فقط چندتا خیابون تا اینجا فاصله داره _ آهان بلدم، باشه پس اونجا میبینمتون _ با ما میومدی، نیازی به تاکسی نبود همین رو کم داشتم! فقط کافی بود سوار ماشینشون بشم و از نزدیک شاهد حرفای عاشقانه شون باشم! _ نه ممنون با تاکسی راحت ترم، فعلا منتظر نموندم که حرفی بزنه و سوار ماشین شدم و از راننده خواستم که حرکت کنه. به محض اینکه از اونجا دور شدیم و مطمئن شدم که آرش دیگه منو نمیبینه، اشکام شروع به پایین ریختن کردن! من امروز توی اون باغ جون دادم... من امروز هزار بار مُردم و باز زنده شدم... من امروز نابود شدم، نابود! هرعکسی که میگرفتم، یه تیکه از قلبم کنده میشد! چقدر اشکام رو کنترل کردم؛ چقدر جلوی شکستن بغضم رو گرفتم؛ چقدر لبخندای مصنوعی زدم... _ خانم کجا برم؟ دستی روی صورتم کشیدم و اشکام رو پاک کردم و آروم گفتم: _ تالارِ ..... _ باشه چشم با اینکه دید و فهمید که دارم گریه میکنم خداروشکر گیر نداد. گوشیم رو از داخل جیبم درآوردم و شماره گیسو رو گرفتم تا ببینم کجاست و کِی میاد چون واقعا دیگه تحمل اینکه بخوام تنها ازشون فیلم بگیرم رو نداشتم اونم چی؟ سر سفره عقد! با یادآوری اینکه اونا قراره تا یک ساعت دیگه رسماً با هم ازدواج کنن تمام تنم یخ بست! من قرار بود آرش رو کامل از دست بدم... آرش قرار بود بشه همسر و همراه و همبستر یکی دیگه! یعنی امشب چه اتفاقی میفته بینشون؟ یعنی...یعنی امشب قراره.... سرم رو با حرص تکون دادم تا این فکرای بیخودی از ذهنم خارج بشه و موبایلم رو کنار گوشم گذاشتم و منتظر موندم تا گیسو جواب بده...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی725 آخرین دوربینم رو داخل تاکسی گذاشتم و رو به آرش که داشت منتظر نگاهم میکرد، گفتم: _ آدر
_ الو سلام ساراجونم، عشقم من همین الان از بیمارستان اومدم بیرون، آدرس تالار رو بده تا سریع خودم رو برسونم _ سلام برات اس ام اس میکنم _ باشه عزیزم تلفن رو قطع کردم و آدرس رو براش فرستادم و نفس راحتی کشیدم. حداقل دیگه قرار نیست تنها باشم؛ میتونم بقیه ی فیلمبرداری رو بسپرم به گیسو و خودم برم یه گوشه بایستم و از دست دادن عشقم رو تماشا کنم... زود رسیدم تالار؛ زودتر از عروس داماد و زودتر از گیسو... به اجبار وسایلم رو برداشتم و رفتم داخل روی یه صندلی گوشه ی دیوار نزدیک به در ورودی جایی که تقریبا به کسی دید نداشت، نشستم. یه سری مهمونا اومده بودن اما تالار هنوز هم جا داشت و این یعنی قراره جشنشون شلوغ تر از این حرفا بشه. _ سلام سلام من اومدم، چه جای بدی نشستی به زور پیدات کردم با شنیدن صدای گیسو سریع سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم _ سلام با دیدن صورتم، اول چندلحظه متعجب نگاهم کرد و بعد سریع کنارم نشست و دستم رو گرفت و گفت: _ سارا تو گریه کردی؟ _ آره _ چرا؟ چیشده؟ نکنه تنهایی نتونستی کارارو تموم کنی؟ نکنه با عروس دوماد دعوات شد؟ هان؟ آره؟ چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: _ دو دقیقه دهنت رو ببند تا بگم _ بیشعور، بگو بغضی که دیگه ازش خسته شده بودم رو به زور قورت دادم و آروم گفتم: _ حدس بزن عروس و دوماد کی بودن؟ _ یعنی چی؟ کی بودن؟ قطره اشک مزاحمی که از گوشه ی چشمم افتاد رو قبل از اینکه کسی ببینه سریع پاک کردم و نالیدم: _ آرش و نسیم _ آرش کیه؟ نسیم کیه؟ بی حرف با چشمای پر از اشک نگاهش کردم، اونم چندثانیه گُنگ نگاهم کرد و بعد چشماش از حدقه بیرون زد! ناباور دستش رو روی دهنش گذاشت و گفت: _ آ...آرش خودمون؟ با درد سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم و گفتم: _ گیسو من امروز تو اون باغِ لعنتی هزاربار مُردم
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی726 _ الو سلام ساراجونم، عشقم من همین الان از بیمارستان اومدم بیرون، آدرس تالار رو بده تا
سرش رو ناباور تکون داد و زیرلب گفت: _ باورم نمیشه _ زنگت زدم که بگم تو بیایی ازشون عکس بگیری اما وقتی اونطوری با هیجان گفتی که میخوای پیش علی باشی، دلم نیومد با چشمای پر از اشک نگاهم کرد و گفت: _ چرا نگفتی بهم؟ الهی بمیرم من، چی کشیدی تو؟ چطوری از پسش براومدی؟ _ هزاربار بغضم رو قورت دادم، هزار بار اشکام تا پلکم اومد و برگشت! حتی یبار اشکام پایین ریخت و آبروم جلوشون رفت! وای گیسو اون چندساعت به اندازه ی چندسال برام گذشت... اومد روی صندلی کناریم نشست و با بغض بغلم کرد و گفت: _ خاک تو سرِ من احمق که نیومدم _ تو که نمیدونستی _ سارا یعنی واقعا خودشون بودن؟ _ اوهوم _ آخه مگه میشه؟ تو این شهر بزرگ... این همه آتلیه... چطور آتلیه ی ما رو انتخاب کر... حرفش رو خورد و یهو سیخ سرجاش نشست! چندلحظه با چشمای درشت شده نگاهم کرد و گفت: _ نکنه... _ نکنه چی؟ _ نکنه آرش همه ی اینکارارو با برنامه انجام داده؟ نکنه از قصد دوستش رو فرستاده جلو که ما نشناسیمشون! پوزخند تلخی زدم و با غم گفتم: _ چی میگی گیسو؟ طرف داره با یکی دیگه ازدواج میکنه، من براش هیچ اهمیتی ندارم، تمام چشماش پر از عشق به اونه و پر از سردی و یخ بودن نسبت به من! بعد بیاد برنامه ریزی کنه که فیلمبرداشون من باشم؟ آره حتما! گیسو اومد حرفی بزنه که همون لحظه یکی از خدمه های تالار با صدای بلند گفت: _ فیلمبردار کجاست؟ عروس دوماد رسیدن با شنیدن این حرف تمام وجودم یخ بست! استرس به تک تک سلولهای تنم رخنه کرد! خدایا خودت کمکم کن امروز قلبم از حرکت نایسته؛ خودت کمکم کن که بتونم طاقت بیارم و شاهد عقد عشقم باشم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی727 سرش رو ناباور تکون داد و زیرلب گفت: _ باورم نمیشه _ زنگت زدم که بگم تو بیایی ازشون عک
به ناچار از روی صندلی پاشدم و دوربین فیلمبرداری رو برداشتم؛ اون یکی دوربین رو هم گیسو برداشت و گفت: _ سارا آروم باش و قوی! تو میتونی خب؟ به این فکر کن که اون چندش ترین موجود دنیاست و هیچ ارزشی نداره که تو بخوای خودتو بخاطرش اذیت یا ناراحت کنی باشه؟ به این فکر کن که اون اهمیتی برات نداره، خب؟ من مطمئنم که تو میتونی سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم؛ روم نشد بگم با وجود اینکه دیدم منو به راحتی کنار گذاشت و الانم داره با یکی دیگه ازدواج میکنه، باز هم دوستش دارم... باز هم بهش اهمیت میدم... باز هم برام ارزش داره و باز هم حاضر نیستم یه خار به پاش بره! _ میخوای خودم تنها فیلم بگیرم؟ _ نمیشه باید دو دوربینه باشه خب _ آره خب ولی اگه نمیتونی‌... _ میتونم نمیتونستم، داشتم میمردم که از اونجا فرار کنم و برم اما مجبور بودم تظاهر کنم که میتونم! جلوتر از گیسو به طرف در ورودی رفتم؛ قدمهام آروم بود. دلم میخواست اون راه تموم نشه و هیچوقت به در ورودی تالار نرسم! دلم میخواست توی راه بمیرم و مجبور نباشم به عروس و داماد خوش آمد بگم! دلم میخواست قلبم از حرکت بایسته اما شاهد اون صحنه ی تلخ نباشم! به در ورودی که رسیدم ماشینشون رو دیدم؛ داخلش نشسته بودن و داشتن بلند بلند میخندیدن چقدر کنار هم خوشحال و خوشبخت به نظر میرسیدن! دروغ چرا؟ بدجور به نسیم غبطه میخوردم نسیمی که تونست من رو کنار بزنه و آرش رو مال خودش بکنه... نسیمی که یه روزی آرش میگفت هیچ حسی بهش نداره و فقط عاشق منه اما الان چی؟ الان من اینجا با یه قلب تیکه و پاره شده ایستادم و اون اونجا کنارش نشسته... _ باورم نمیشه صحنه ی روبروم واقعی باشه صدای گیسو رو که شنیدم به خودم اومدم و چشم از اون دوتا گرفتم و گفتم: _ متاسفانه واقعیه
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی728 به ناچار از روی صندلی پاشدم و دوربین فیلمبرداری رو برداشتم؛ اون یکی دوربین رو هم گیسو
دوربینم رو بالا آوردم و با بغض مشغول فیلمبرداری شدم؛ گیسو هم از بُهت بیرون اومد و از یه زاویه ی دیگه شروع به فیلم گرفتن، کرد. نگاهِ آرش داخل جمعیت چرخید و وقتی به من رسید روم زوم موند! نگاهش پر بود از حرف اما من حالم به حدی بد بود که نمیتونستم حرفِ چشماش رو بخونم! گیسو باهاشون صحبت کرد و براشون توضیح داد که چیکار کنن و چطوری حرکت کنن اما من جلو نرفتم و از همون دور به کارم ادامه دادم چون واقعا نمیخواستم برای بار دوم اشکام پایین بریزه و جلوشون بشکنم! همراه با مهمونا و کلی جیغ و داد و سوت رفتیم داخل و عروس دوماد رفتن داخل جایگاهشون نشستن. دوربینم رو پایین آوردم و یه گوشه ایستادم؛ فعلا نیازی به فیلم گرفتن نبود تا اینکه عاقد بیاد ای وای...عاقد! باورم نمیشه که آرش واقعا تا چند دقیقه ی دیگه رسماً و شرعاً مالِ یکی دیگه میشه! _ سارا؟ با شنیدن صدای آشنایی نگاهم رو از آرش گرفتم و به پشت سرم برگشتم؛ صدا آشنا بود اما نگاه غریبه! آمنه جون بود... کسی که به اندازه ی مادرم دوستش داشتم... کسی که به اندازه ی مادرم بهش محبت کردم... کسی که پا به پاش اشک ریختم و شونه به شونه اش خندیدم اما خیلی زود و خیلی راحت منو فراموش کرد! خیلی زود بیخیالم شد و تو این یکسال حتی یکبار هم یه سراغی ازم نگرفت! با اینکه چندبار زنگش زدم جوابم نداد و دیگه هیچوقت ندیدمش و صداشو نشنیدم... _ خودتی دخترم؟ ناخودآگاه تلخ شدم؛ ذره به ذره ی وجودم تلخ شد... _ نه! _ تو سارا نیستی؟ _ من سارا ام اما دخترتون نیستم با بغض دستی به صورتم کشید و گفت: _ مگه میشه دخترم نباشی؟ _ مگه میشه یه مادر دخترش رو به راحتی و انقدر سریع فراموش کنه؟ که حتی جواب تلفناش رو نده! _ اشتباه میکنی دخترم، تو از هیچی خبر ندارم، تو نمیدونی چه اتفاقایی افتاده و چیا شده...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی729 دوربینم رو بالا آوردم و با بغض مشغول فیلمبرداری شدم؛ گیسو هم از بُهت بیرون اومد و از ی
پوزخند تلخی روی لبهام نشست؛ با سر به جایی که آرش و نسیم نشسته بودن اشاره کردم و گفتم: _ اتفاقی که افتاده اینه، پسرتون با کسی که عاشقشه داره ازدواج میکنه! _ اون عاشق نسیم نیست _ برای همین داره باهاش ازدواج میکنه؟! _ دخترم بذار برات توضیح بدم همون لحظه دی جی از پشت بلندگو گفت: _ عاقد داره میاد با شنیدن این حرف پوزخندم غلیظ تر شد و گفتم: _ آدم اگه کسی رو نخواد باهاش ازدواج نمیکنه و آدم اگه کسی رو بخواد اونو مثل یه آشغال دور نمیندازه، با اجازه! با سرعتِ نور از اونجا دور شدم و به سرویس بهداشتی تالار پناه بردم؛ چند نفری اونجا بودن پس به ناچار وارد یکی از دستشویی ها شدم! با بغض به دیوار تکیه دادم، چیزی نگذشت که اشکام یکی یکی پایین ریخت و تمام صورتم پر شد! دستم رو جلوی دهنم گذاشتم تا صدای گریه ام بلند نشه و کسی نشنوه بی صدا اشک ریختم و هق هقم رو توی گلوم خفه کردم؛ اشک ریختم و اشک ریختم و غصه خوردم برای دل شکسته ام... برای دل پاره پاره شده ام... برای دل از بین رفته ام! با دیدنِ آمنه جون داغِ دلم تازه شدم و دردم عمیق تر... _ سارا اینجایی؟ با شنیدن صدای گیسو هول شدم و سریع اشکام رو پاک کردم و از دستشویی اومدم بیرون _ چیشده؟ گیسو نگاهی به چشمام انداخت و با غم گفت: _ اومدی اینجا گریه کنی؟ من دیدمت اومدی اما فکر کردم دستشویی داشتی! یکم صبرکردم دیدم کارت طول کشید نگرانت شدم دستی به صورتم کشیدم و گفتم: _ معلومه گریه کردم؟ _ خیلی به سمت آیینه ها رفتم و به صورتم نگاه کردم پژمرده...غمگین...چشمای قرمز و صورت بی روح! با بغض دستم رو پر از آب کردم و به صورتم زدم تا یکم از حالت بی روحی دربیاد و آبروم نره _ الهی من بمیرم و تو حالت اینطوری نباشه با گوشه ی شالم صورتم رو پاک کردم و گفتم: _ خفه شو خدانکنه
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی730 پوزخند تلخی روی لبهام نشست؛ با سر به جایی که آرش و نسیم نشسته بودن اشاره کردم و گفتم:
با ناراحتی نگاهم کرد و گفت: _ الان من چیکار کنم تو خوب باشی؟ برم همین دوربین رو تو سر جفتشون خورد کنم؟ _ اونوقت یه غصه به غصه هام اضافه میکنی که _ غصه ی چی؟ _ اعدامِ تو _ نه دیگه میزنم بعد میندازم گردنِ تو لبخند تلخی زدم و گفتم: _ بهتر، میمیرم راحت میشم از این همه عذاب _ دیگه داری چرت میگی، بیا بریم که فکر کنم عاقد اومد داخل با شنیدن اسم عاقد دوباره بغض کردم اما به روی خودم نیاوردم و جلوتر از گیسو از سرویس ها خارج شدم. دوربینم رو برداشتم و رفتم دقیقا روبروی آرش ایستادم عاقد اومده بود داخل اما هنوز خوندن خطبه رو شروع نکرده بود و من واقعا با تمام وجودم میخواستم که اون لحظه یه اتفاقی بیفته و عاقد پاشه بره! گیسو رفت سمت راستشون و تو فاصله ی خیلی کم ازشون ایستاد و مشغول فیلمبرداری شد اما من نتونستم فیلم بگیرم حالم خوب نبود! تصور اینکه تا چندلحظه ی دیگه نسیم قراره با خوشحالی به آرش "بله" بگه حالم رو خراب میکرد! _ با نام و یاد خدا خطبه رو شروع میکنم صدای عاقد توی سرم پیچید و حالم رو بدتر کرد! احساس میکردم سرم داره گیج میره و چشمام همه جا رو سیاه میدید همه جا رو به جز دستای گره خورده ی آرش و نسیم! یه قدم به عقب برداشتم و به گیسو نگاه کردم اما اون حواسش به من نبود و روی فیلمبرداریش متمرکز بود... یه قدم دیگه برداشتم و به آمنه جون که با ناراحتی و صورت پر از غم یه گوشه ایستاده بود چشم دوختم... یه قدم دیگه برداشتم و این دفعه ارسلان رو دیدم طرف دیگه ی سالن ایستاده بود... یه قدم دیگه و اینبار چشم دوختم به آرش... به عشقم... به همه ی زندگیم... من نمیتونم؛ من واقعا نمیتونم شاهد عقد آرش باشم من اگه بمونم میمیرم و نابود میشم و خاکستر میشم! اگه بمونم دیگه چیزی ازم نمیمونه من اگه بمونم دیگه سارایی نمیمونه...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی731 با ناراحتی نگاهم کرد و گفت: _ الان من چیکار کنم تو خوب باشی؟ برم همین دوربین رو تو سر
برای آخرین بار خوب آرش رو نگاه کردم دلم براش تنگ شده بود و از ایک به بعد هم قراره تنگ بشه اما این دلتنگی تنها چیزیه که قراره تا آخر عمرم با من و همراه من بمونه... نگاه دیگه ای به گیسو انداختم اما باز هم حواسش به من نبود؛ احساس خفگی داشتم و دیگه حتی یه لحظه هم نمیتونستم اون فضای سنگین و وحشتناک رو تحمل کنم پس با سرعت از تالار خارج شدم! با دو به سمت محوطه ی پشت تالار رفتم و به دیوار تکیه زدم؛ نگاهی به دوربینم انداختم و وارد فضای ذخیره اش شدم آخرین عکسی که گرفته بودم رو باز کردم و با بغض بهش خیره شدم؛ آرش از پشت نسیم رو بغل کرده بود و داشت شونه اش رو میبوسید! قطره های اشک از چشمام یکی یکی پایین ریختن و صورتم رو پر کردن خدایا اون لحظه به من چه قدرتی دادی که تونستم این عکس رو بگیرم؟ چطوری غش نکردم؟ چطوری نمُردم و زنده موندم؟! چطوری خدایا؟ دوربین رو خاموش کردم و داخل کیفش گذاشتم؛ موبایلم رو درآوردم و توی یه پیام برای گیسو توضیح دادم که چرا رفتم و بعد با همون چشمای پر از اشک به سمت خیابون رفتم خداروشکر اولین تاکسی که براش دست بلند کردم ایستاد و منم سوار شدم _ کجا برم خانم؟ با این حال خونه که نمیتونستم برم، تو خیابون هم که نمیتونستم بمونم پس بهترین راه این بود که برم آتلیه تا حالم بهتر بشه و بعد برم خونه آدرس آتلیه رو به راننده دادم و با بغض سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و به این فکر کردم یعنی نسیم جواب بله رو به آرش داده یا نه... وارد آتلیه شدم و در رو پشت سرم قفل کردم؛ گوشیم که تو راه شارژش تموم شد و خاموش شده بود رو روی میز انداختم و رفتم روی مبل سه نفره دراز کشیدم. به سقف زل زدم و با بغض زیرلب گفتم: _ یعنی عقد بینشون خونده شد؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی732 برای آخرین بار خوب آرش رو نگاه کردم دلم براش تنگ شده بود و از ایک به بعد هم قراره تنگ
نه پس خونده نشد! تقریبا چهل دقیقه از اون زمان گذشته بعد تو داری به این فکر میکنی که عقد جاری شده یا نه؟! ابله عقدشون رو خوندن و الان دارن با هم میرقصن یعنی رقص تانگو تمرین کردن؟ آخه اونطوری باید بغلش کنه! احمق اونا دیگه الان زن و شوهرن، اونوقت تو نگران اینی که تو رقص بغلش کنه؟! قطره اشکی از گوشه ی چشمم سر خورد و پایین افتاد؛ بغض تک تک سلولهای وجودم رو دربرگرفت! خدایا چرا؟ چرا از بین این همه آتلیه باید آتلیه ی ما رو انتخاب کنن؟ خدایا چرا این زخم کهنه رو جدید کردی؟ چرا دوباره این درد رو به قلبم راه دادی؟ من که داشتم زندگیم رو میکردم... من که داشتم با دردش کنار میومدم... من که داشتم غمگین زندگیم رو میگذروندم... چرا باز قلبمو آتیش زدی؟ چرا باز درد رو به وجودم آوردی؟ خدایا دلت برا من نمیسوزه؟ دلت به حال این بنده ی تنها و بیچاره ات نمیسوزه؟ خدایا من چیکار کنم؟ دیگه چیکار کنم تا این درد تموم بشه؟ یه اشتباه کردم... یه خطا کردم، چقدر باید تاوان بدم؟ چقدر باید زجر بکشم؟ چقدر باید سختی بکشم؟ کِی تموم میشه؟ تا کجا ادامه داره؟ چشمام رو با درد بستم و دستم رو روی قلبم گذاشتم! قلبم درد میکرد البته همه جای بدنم درد میکرد اما دردِ قلبم بیشتر اذیتم میکرد صحنه های داخل باغ جلوی چشمم نقش بست اونجایی که خودم ازشون خواستم لبهای همدیگه رو ببوسن وای خدایا که نمیدونم چطور تونستم اون صحنه رو ببینم؟ چطور تونستم؟ باورم نمیشه! خداروشکر که تموم شد؛ شکنجه ی ترسناک و خیلی بدی بود واقعا امیدوارم هیچوقت هیچکس دردی که من امروز کشیدم رو نکِشه! به پهلو خوابیدم و دستام رو زیر سرم گذاشتم؛ اشکایی که روی صورتم بود رو پاک کردم و زیرلب گفتم: _ آرشِ من باورم نمیشه دیگه الان مالِ من نیستی!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی733 نه پس خونده نشد! تقریبا چهل دقیقه از اون زمان گذشته بعد تو داری به این فکر میکنی که عق
دوباره چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم... آره بهتره بخوابم تا زودتر این زمانِ لعنتی بگذره و تموم بشه هرچند که گذشتن زمان هم هیچ تاثیری توی خوب شدن حالم نداره زمان میگذره... اما دردها نمیگذرن و باقی میمونن! _ سارا؟ سارا اینجایی؟ تو خواب و بیداری احساس کردم که صدای گیسو رو شنیدم! یکی از چشمام رو باز کردم و خواب آلود به دور و برم نگاه کردم توی آتلیه بودم اما همه جا تاریک بود! من اینجا چیکار میکنم؟ ساعت چنده؟ چرا همه جا تاریکه؟ این صدای کیه که میاد؟ اون یکی چشمم رو هم باز کردم و پاشدم نشستم یکبار دیگه به دور و برم نگاه کردم که یهو یه چیزی توی ذهنم جرقه زد! آرش... نسیم... عروسیشون... باغ.... من و دوربینم! _ سارا توروخدا اگه داخلی جواب بده صدای گیسو رو که دوباره شنیدم سریع از روی مبل پاشدم و چراغ آتلیه رو روشن کردم پشت در شیشه ای ایستاده بود و صورتش رو به شیشه چسبونده بود منو که دید دوتا مشت به در کوبید و گفت: _ تو اینجایی دوساعته دارم صدات میزنم؟ در رو باز کردم و برگشتم رفتم روی مبل نشستم و با دستام سرم رو گرفتم، سرم بدجور درد میکرد! _ با تواما میگم چرا اینجا بودی هیچی نگفتی _ خواب بودم، خودت مگه منو ندیدی؟ _ چطور ببینمت؟ همه جا تاریک بود و مبلم که پشت به دره ندیدمت _ خب حالا که دیدی _ چته؟ پوفی کشیدم و با ناراحتی سرم رو به مبل تکیه دادم و گفتم: _ سرم داره میترکه گیسو، داره میپوکه _ قرصی چیزی نداری همراهت؟ _ نه _ بشین برم برات بخرم بیام _ نمیخواد _ چرا خب؟ _ نمیخوام خب با تردید نگاهش کردم و آروم گفتم: _ مراسم تموم شد؟ لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: _ بله تموم شد _ کِی؟ _ نیم ساعت بعد از اینکه تو رفتی
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی734 دوباره چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم... آره بهتره بخوابم تا زودتر این زمانِ لعنتی بگ
با تعجب ابروهام رو بالا انداختم و گفتم: _ یعنی چی؟ من که قبل از خطبه ی عقد رفتم، چطور مراسم نیم ساعت بعدش تموم شده؟ _ تموم شده دیگه _ گیسو اصلا حوصله ی شوخی و مسخره بازی ندارما، عین آدم حرف بزن _ عین آدم حرف میزنم دیگه با عصبانیت نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم: _ اصلا به من چه؟ برو گمشو _ به تو چه؟ یعنی برات مهم نیست بدونی چیشده؟ دلم آشوب شد و استرس به جونم افتاد، چرا گیسو اینطوری میگه؟! نکنه...نکنه اتفاقی برای آرش افتاده؟ _ مگه چیشده؟ _ بگو برات مهمه یا نه _ نیست، فقط از روی حس کنجکاوی میپرسم _ پس برات مهم نیست نه؟ _ نه _ اوکی پس نمیگم با حرص دندونام رو روی هم فشار دادم و گفتم: _ خیلی داری رو مخم راه میری گیسو غش غش خندید و با سرخوشی گفت: _ تا اعتراف نکنی که برات مهمه، هیچ حرفی نمیزنم _ حالا چرا انقدر خوشحالی؟ رسیدنِ اون دوتا به همدیگه برات خیلی خوشایند بوده؟ _ نرسیدشون خوشایند بوده احمق جان گیج و منگ نگاهش کردم! گیسو چی گفت؟ گفت نرسیدنشون؟! _ یعنی چی؟ نرسیدنشون یعنی چی؟ چرا درست حرف نمیزنی؟ لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: _ بگو برات مهم که بدونی ناخنام رو توی پوست دستم فرو کردم و با حرص و بغض و عصبانیت داد زدم: _ برام مهمه لعنتی، برام مهمه، خوب شد؟ _ اره خوب شد، حالا آروم باش تا بگم چیشده _ د آخه مگه تو میذاری آروم باشی دستم رو توی دستاش گرفت و آروم گفت: _ یه نفس عمیق بکش _ گیسو داری منو میترسونی، چیشده؟ چرا داری جون به سرم میکنی؟ چرا نمیگی؟ _ عقدشون به هم خورد، همین!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی735 با تعجب ابروهام رو بالا انداختم و گفتم: _ یعنی چی؟ من که قبل از خطبه ی عقد رفتم، چطور
ناباور به دهنش نگاه کردم، میخواستم مطمئن بشم که واقعا این جمله از دهن گیسو بیرون اومده یا من توهم زدم! _ چ...چی؟ _ عقدشون به هم خورد، کنسل شد، ازدواج نکردن نمیتونستم حرفاش رو هضم کنم، انگار حتی زبان فارسی هم یادم رفته بود و اصلا متوجه نمیشدم که داره چی میگه! عقدشون به هم خورده؟ یعنی چی؟ مگه...مگه میشه؟ آخرین تصویری که توی ذهن منه اینه که اونا کنار هم، دست تو دست سر سفره ی عقد بودن و عاقد هم داشت عقد بینشون رو میخوند! پس...پس کِی به هم خورده؟ چطوری به هم خورده؟ اصلا مگه میشه؟ مگه امکان داره؟ _ سارا خوبی؟ چرا قیافه ات اینطوری شد؟ بُهت زده نگاهش کردم اما چیزی نگفتم، یعنی نتونستم که چیزی بگم! انگار قدرت اینکه لبهام رو تکون بدم رو هم نداشتم... _ سارا داری منو میترسونیا، خوبی؟ اصلا غلط کردم گفتم، چرا رنگت پریده؟ دهنم رو باز کردم و با صدایی که به زور شنیده میشد، نالیدم: _ گیسو! _ جانم؟ خوبی؟ یه نفس عمیق بکش نفسی کشیدم و بریده بریده گفتم: _ را...راست می...گی؟ _ آره _ یعنی...یعنی ازدواج نکردن؟ _ نه نکردن قربونت برم _ چرا؟ بدون اینکه جوابی بهم بده پاشد و از آبسردکن یه لیوان آب برام ریخت و آورد و گفت: _ بیا یکم آب بخور تا حالت بهتر بشه لیوان رو ازش گرفتم اما دستام خیلی میلرزید و باعث شد که نصف لیوان روی مانتوم بریزه! _ ای بابا لباست خیس شد باقی مونده ی آب رو خوردم و آروم گفتم: _ مهم نیست، بگو ببینم چیشده _ آخه میترسم این دفعه بیفتی رو دستم _ نه خوبم بگو _ مطمئنی؟ سکته مکته نکنی بمونی رو دستم؟ _ خفه شو و بگو _ بالاخره خفه بشم یا بگم؟ _ وای گیسو بگو دیگه، انقدر رو مخ نباش
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی736 ناباور به دهنش نگاه کردم، میخواستم مطمئن بشم که واقعا این جمله از دهن گیسو بیرون اومده
_ هیچی آقا، من داشتم فیلمبرداری میکردم که یهو برگشتم سمتت و دیدم جا تره و بچه نیست! هرچی دنبالت گشتم پیدات نکردم اما کاری هم نمیتونستم بکنم چون دوربین دستم بود و لحظه ی حساسی هم بود و نمیشد فیلم نگیرم با ذوق و هیجان دستاش رو به هم کوبید و ادامه داد: _ خلاصه که داشتم با اعصابِ سگ شده فیلم میگرفتم که عاقد از عروس بله رو گرفت و بعد از دوماد پرسید اما دومادِ ما درکمال ناباوری جلوی اون همه آدم و عاقد و من، به جای اینکه بگه " بله " گفت "نه"! ناباور سرم رو تکون دادم و زیرلب گفتم: _ باورم نمیشه _ منم اولش باورم نمیشد! فکر میکردم دوربین مخفیه یا دارن مسخره بازی درمیارن اما اگه بگم بعدش چیشد دیگه اصلا باورت نمیشه _ مگه چیشد؟ _ وقتی آرش گفت نه، یه همهمه ی خیلی بدی توی تالار پیچید و حتی نزدیک بود دعوا بشه، تازه نسیم هم پاشد یکی زد تو گوش آرش و به گریه افتاد اما آرش بی توجه به اون و بقیه، یه فلشی رو به دی جی داد و ازش خواست اونو تو مانیتور پخش کنه با کنجکاوی نگاهش کردم و گفتم: _ خب توی اون فلش چی بود؟ _ یه فیلم خیلی خفن _ فیلم سینمایی؟ غش غش خندید و با دست زد تو سرم و گفت: _ خیلی خری سارا، خیلی یعنی _ خفه شو، خب خودت میگی فیلم _ آخه احمق! آرش چرا باید تو اون هول و وَلا فیلم سینمایی پخش کنه؟ واقعا چرا؟ گیج شونه هام رو بالا انداختم و گفتم: _ نمیدونم _ یه فیلم از نسیم پخش کرد _ چه فیلمی؟ _ نسیم با یه مرد دیگه داخل یه خونه بودن و نسیم نشسته بود روی پاهای اون مَرده و داشتن همدیگه رو میبوسیدن چشمام از حدقه بیرون زد و ناخودآگاه با صدای بلند گفتم: _ چی؟! _ آروم گوشمو کر کردی _ واقعا اینو تو تالار نشون دادن؟ _ آره _ خب...خب بعدش چیشد؟ _ هیچی بعدش آرش یه سیلی به نسیم زد و گفت اینم جوابِ سیلیِ ناحقِ چند لحظه پیشت...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی737 _ هیچی آقا، من داشتم فیلمبرداری میکردم که یهو برگشتم سمتت و دیدم جا تره و بچه نیست! هر
_ واقعا زدش؟ _ آره! مهمونا هم که دیدن اوضاع اینطوریه خیلی زود رفتن؛ بعدشم پدر نسیم اومد دستش رو محکم کشید و با عصبانیت تالار رو ترک کردن و رفتن! _ باورم نمیشه _ من که خودم اون صحنه هارو دیدم باورم نمیشه عزیزم، تو که دیگه هیچ! _ خب؟ بعدش چیشد؟ _ آخر توی تالار فقط من موندم و آرش و پدر و مادرش؛ منم دیدم اوضاع اینطوریه خواستم بی و سروصدا برم بیرون که آرش صدام زد و گفت که بمونم و باهام کار داره قلبم به تپش افتاد و استرس گرفتم اما به روی خودم نیاوردم و منتظر موندم که خودش حرف بزنه... _ اولش که گفت هرچی فیلم و عکس گرفتیم رو پاک کنیم و چیزی بهش تحویل ندیم و گفت که کل هزینه رو حتما پرداخت میکنه _ خ...خب؟ _ بعدش هم راجع به تو پرسید نفس عمیقی کشیدم و با استرس گفتم: _ چی پرسید؟ _ هیچی با طعنه گفت دوستت کجاست؟ رفت پیش عشقش؟ نتونست دوریش رو تحمل کنه؟! منم با تعجب گفتم عشقش کیه؟ و اونم یه پوزخند جذاب زد و گفت کوهیار دیگه! با بغض دستم رو روی صورتم گذاشتم و گفتم: _ اون هنوز فکر میکنه من با کوهیارم؟ ای خدا! _ آره واقعا همچین فکری داشت چون وقتی بهش گفتم تو هیچ ارتباطی با کوهیار نداری و آخرین باری که دیدیش همون یکسال پیش بوده، باورش نمیشد! با بغض سرم رو پایین انداختم و گفتم: _ حتی بعد از یکسال هم باور نکرد؟ _ اولش نه اما وقتی واسش توضیح دادم باور کرد _ چیو توضیح دادی براش؟ نگاهش رو ازم گرفت و گفت: _ هیچی، همین که باهاش درارتباط نیستی _ و؟ _ همین دیگه مشکوکانه نگاهش کردم و گفتم: _ مطمئنی همین؟ _ اوهوم _ خب چه توضیحاتی بهش دادی که باور کرد؟ _ همین که یکساله اونو ندیدی و خبری ازش نداری و تنهایی و این حرفا قطره اشکی که از گوشه ی چشمم پایین افتاد رو پاک کردم و آروم گفتم: _ خودم رو به آب و آتیش زدم و باور نکرد! الان تو سه تا جمله بهش گفتی و به راحتی باور کرد؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی738 _ واقعا زدش؟ _ آره! مهمونا هم که دیدن اوضاع اینطوریه خیلی زود رفتن؛ بعدشم پدر نسیم اوم
دهنش رو باز کرد تا حرفی بزنه اما لحظه ی آخر پشیمون شد و ساکت شد _ بگو حرفتو نخور _ هیچی، حالا این حرفارو ول کن، تو فعلا باید خوشحال باشی که اونا ازدواج نکردن پاهام رو بالا آوردم و زانوهام رو بغل کردم و زیرلب گفتم: _ چه سودی برا من داره آخه؟ _ سودی برات نداره؟ _ نه! آرش قید منو زده گیسو، اون دیگه هیچ علاقه ای به من نداره، اینو همه جوره نشون میده؛ با چشماش...با حرفاش... با رفتارش...با حرکاتش! اون جلوی چشمای من نسیمی که بهش خیانت کرده بوده رو بوسید، بغل کرد، بهش ابراز علاقه کرد اما با من چیکار کرد؟ با منی که هیچی ازم ندید و فقط درحال حرف زدن با کوهیار بودم، چیکار کرد؟ بهم توهین کرد...خوردم کرد...خار و ذلیلم کرد...باهام بدرفتاری کرد و آخر همه منو از زندگیش به راحتی بیرون انداخت و فراموشم کرد! با ناراحتی بغلم کرد و گفت: _ الهی که من قربونت بشم، آرش همه ی اینکارارو برای اینکه از نسیم انتقام بگیره و جلوی همه رسواش کنه و آبروش رو ببره، کرد! مگه از روی عشق و علاقه کرده که اینطوری میگی؟ پوزخندی زدم و با حرص گفتم: _ مجبور بود قبل تالار بره فیلمبرداری؟ مجبور بود انقدر بغلش کنه و ببوستش؟ _ خب اونا هم جزء نقشه اش بوده _ میتونست انجام نده _ خب شاید نسیم گیر داده و اینم مجبور شده _ آرش اگه نخواد کاری رو بکنه، نمیکنه، اوکی؟ شونه هاش رو بالا انداخت و گفت: _ به نظر من مهم اینه که اون نسیم رو دوست نداره، هیچ علاقه ای بهش نداره و الان عقدش رو به هم زد! _ کی گفته علاقه ای بهش نداره؟ _ من میگم _ از کجا میگی؟ از روی مبل پاشد و با لبخند گفت: _ چون اگه یکی کسی رو دوست داشته باشه، بعد از به هم خوردن ازدواجشون لبخند نمیزنه و خوشحال نیست...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی739 دهنش رو باز کرد تا حرفی بزنه اما لحظه ی آخر پشیمون شد و ساکت شد _ بگو حرفتو نخور _ هی
_ یعنی آرش بعد از به هم خوردن عقد خوشحال بود؟ _ تا دلت بخواد _ باور نمیکنم _ دیوونه ای خب عزیزِ من بدون اینکه جوابی بهش بدم از روی مبل پاشدم و به طرف وسایلم رفتم و گفتم: _ بریم گیسو؟ _ خوب موضوع رو عوض میکنیا _ خیلی خسته ام، دلم میخواد برم خونه و فقط بگیرم بخوابم _ خوبه تازه بیدارت کردم با حرص ماژیک روی میز رو به سمتش پرت کردم و گفتم: _ اذیت نکن گیسو، خوصله ندارم _ اخلاقت گند بود، الان گندتر هم شد _ خفه شو به طرف در رفت و گفت: _ من میرم ماشین رو روشن کنم، زود بیا از آتلیه بیرون رفت و منم وسایلم رو برداشتم و پشت سرش رفتم. جفتمون سوار ماشین شدیم و گیسو سریع راه افتاد. سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و توی فکر فرو رفتم؛ سعی داشتم بفهمم چه حسی دارم اما نمیفهمیدم هم خوشحال بودم، هم ناراحت! خوشحال از اینکه اونا با هم ازدواج نکردن و ناراحت از اینکه شاهد صحنه های عاشقانشون بودم... سخت ترین و تلخ ترین چیزی که برای یه عاشق ممکنه اتفاق بیفته، ازدواج معشوقش اونم با یکی دیگه اس این حرفا که میگن عاشق واقعی فقط خوشبختی معشوقش حتی با یکی دیگه براش مهمه، همش حرفه! هیچ عاشقی نمیتونه تحمل کنه که معشوقش یکی دیگه رو لمس کنه...یکی دیگه رو ببوسه...یکی دیگه رو دوست داشته باشه و کنار یکی دیگه باشه... _ گشنه ات نیست سارا؟ با این حرف گیسو تازه فهمیدم که از صبح تاحالا هیچی نخوردم! _ نه _ غذا خوردی یعنی؟ _ نه اما گشنه ام نیست _ مگه میشه؟ چطور گشنه ات نیست؟ یعنی تو از ظهرتاحالا هیچی نخوردی؟ _ اشتها ندارم _ تو غلط کردی که اشتها نداری، تو بیجا کردی...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی740 _ یعنی آرش بعد از به هم خوردن عقد خوشحال بود؟ _ تا دلت بخواد _ باور نمیکنم _ دیوونه ای
_ گیسو اشتها ندارم، اصلا هم حوصله ی گیردادنات رو ندارم پس بیخیال شو و منو بذار درخونمون لطفا انگار که ناراحت شد چون اخماش رو توهم کشید و ساکت شد! نیم نگاهی بهش انداختم و پوفی کشیدم؛ نمیخواستم ناراحتش کنم اما انگار ناخواسته اینکار رو کرده بودم! _ چرا ساکت شدی؟ چپ چپ نگاهم کرد و با حرص گفت: _ من به کدوم ساز تو برقصم؟ حرف میزنم میگی حرف نزن، ساکت میشم میگی ساکت نشو! _ ناراحت شدی ازم؟ _ نه _ از قیافه ات معلومه _ قیافه ام رو ول کن تو با بغض دستم رو روی شونه اش گذاشتم و آروم گفتم: _ از من ناراحت نباش، ببخشید اگه تند حرف زدم با شنیدن صدای پر از بغضم، برگشت با تعجب نگاهم کرد و گفت: _ ناراحت نیستم سارا، گریه نکنیا! میکشمت اگه یه قطره اشک بریزی با این حرفش توانم برای نگه داشتن اشکام از بین رفت و صورتم پر شد! گیسو که حالم رو دید با ناراحتی سریع ماشین رو زد کنار و برگشت نگاهم کرد؛ دستم رو توی دستاش گرفت و با بغض گفت: _ الهی بمیرم برای دل پُرِت اشکام رو پاک کردم و میون هق هقم گفتم: _ خد...ا نکنه _ بخدا طاقت دیدن اشکات رو ندارم اما گریه برات خوبه، خالی میشی، بهتر میشی پس گریه کن سرم رو تکون دادم و با گریه گفتم: _ پس چرا من هرچی گریه میکنم خالی نمیشم؟ چرا هرچی اشک میریزم بهتر نمیشم؟ چرا خوب نمیشم گیسو؟ من یکساله دارم درد میکشم...یکساله دارم غصه میخورم...یکساله دارم زجر میکشم اما دم نمیزنم... اما میریزم تو خودم... اما به روی خودم نمیارم ولی دیگه نمیتونم! دیگه نمیتونم بریزم تو خودم چون دیگه جا ندارم، من دیگه پُرِ پُرم...انقدر پُرم که دارم از شدت غصه میترکم گیسو! گیسو من دارم میمیرم؛ من دیگه نمیکشم...دیگه نمیتونم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی741 _ گیسو اشتها ندارم، اصلا هم حوصله ی گیردادنات رو ندارم پس بیخیال شو و منو بذار درخونمو
گیسو با بغض و صورتی که حالا پر از اشک شده بود، بغلم کرد و بلند زد زیر گریه! _ نریز تو خودت، خودتو زجر نده، حرف بزن قربونت برم...با من حرف بزنم، با من درد و دل کن دورت بگردم اما نریز تو خودت، توروخدا نریز تو خودت سارا دستام رو دور گردنش حلقه کردم و زار زدم! گریه کردم و گفتم و گفتم و گفتم تا خالی شدم... از گریه های شبانه ام...از غصه های روزانه ام... از دردهای ناتمومم... از همه چیز گفتم و گیسو هم پا به پای من اشک ریخت و گریه کرد و هق هق کرد... از ماشین پیاده شدم و در رو بستم، خم شدم و دستم رو لب پنجره ی پایین کشیده شده گذاشتم و با لبخند تلخی گفتم: _ مرسی گیسو، مرسی که هستی چشمکی زد و گفت: _ فداتشم... سارا مطمئنی که نمیخوای پیشت بمونم؟ اگه هنوزم خوب نیستی و... حرفش رو قطع کردم و سریع گفتم: _ خیلی بهترم، خیلی _ خداروشکر _ اگه امشب تو نبودی من تا صبح دق میکردم _ خفه شو زبونتو گاز بگیر _ والا حقیقت رو میگم _ داره میزنه به سرت، فکر کنم اثرات کم خوابیه بهش دست دادم و ازش خداحافظی کردم و به طرف خونمون رفتم. خداروشکر که امشب گیسو بود وگرنه از شدت حرفایی که توی دلم مونده بود میمردم... نگاهی به آسمون انداختم، ماه تو باریک ترین حالت ممکنش بود؛ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _ خدایا خودت کمکم کن نگاهم رو از آسمون گرفتم و با کلید در خونه رو باز کردم و رفتم داخل صدای خنده های سارگل و بابا تا حیاط میومد با شنیدن خنده هاشون لبخندی زدم و زیرلب گفتم: _ خداروشکر خداروشکر که هنوز هم میتونم صدای خنده های خانواده ام رو بشنوم و امیدی برای ادامه ی زندگیم داشته باشم... خداروشکر که خانواده ام رو دارم، واقعا خداروشکر!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی742 گیسو با بغض و صورتی که حالا پر از اشک شده بود، بغلم کرد و بلند زد زیر گریه! _ نریز تو
وارد سالن شدم و با دیدن بابا و سارگل که جلوی تلویزیون نشسته بودن، سعی کردم ناراحتیم رو پنهان کنم و لبخند مصنوعی زدم و گفتم: _ سلام سلام من اومدم با دیدنم لبخندشون پررنگ تر شد و جفتشون جواب سلامم رو دادن. _ خسته نباشی دخترم _ مرسی باباجونم رفتم کنارشون نشستم و همینطور که به تلویزیون نگاه میکردم گفتم: _ چی میبینین؟ _ یه فیلم خنده داره سارگل گذاشته میبینیم اومدم حرفی بزنم که همون لحظه مامان از آشپزخونه بیرون اومد و با دیدنم گفت: _ سلام نورچشمم، چرا اونجا نشستی؟ برو لباساتو عوض کن، یه آب به دست و صورتت بزن تا رنگ و روت باز بشه و بیا تا شامت رو بیارم خمیازه ای کشیدم و گفتم: _ سلام، وای خیلی خسته ام نا ندارم _ الهی بمیرم که من اینجا تو خونه نشستم و تو انقدر زحمت میکشی _ خدانکنه مامان نگو اینطوری _ بنظرم وقتشه یکم کاراتو سبک کنی و به خودت و زندگیتم فکر کنی مادر مشکوکانه نگاهش کردم و چیزی نگفتم؛ حرفای مامان بو دار بود، بد هم بودار بود! این همه قربون صدقه رفتن و این حرفا بدجور غیرطبیعی بود! _ من تازه کارم رو شروع کنم، یکم زود نیست برای استراحت و سبک کردن کارام؟ _ نه مادر کجا زوده؟ یکسال تلاش کردی...زحمت کشیدی...سختی کشیدی اما حالا دیگه میتونی راحت چندتا کارمند استخدام کنی و خودت سروری کنی با ابروهای بالا انداخته نگاهش کردم و گفتم: _ مامان! _ جانم؟ _ چندتا کارمند استخدام کنم و سروری کنم؟ با کدوم پول؟ یجوری حرف میزنی انگار پولام اضافی اومده و دلیل برای خرج کردنشون ندارم! لبخند معناداری زد و آروم گفت: _ پول که جور میشه
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی743 وارد سالن شدم و با دیدن بابا و سارگل که جلوی تلویزیون نشسته بودن، سعی کردم ناراحتیم رو
اخمام رو تو هم کشیدم و جدی گفتم: _ میتونم بپرسم پول استخدام چندتا کارمند از کجا میخواد جور بشه؟ یکم با تردید نگاهم کرد و بعد نگاهش رو به سمت بابا تغییر داد! برگشتم به بابا نگاه کردم که دیدم داره چشم و ابرو بالا میندازه! نه مثل اینکه اینجا یه خبرایی شده و من ازش بی خبرم! هر خبری هم که شده خبر خوبی نیست _ میشه واضح و درست و حسابی حرف بزنید ببینم چیشده؟ این حرفای کنایه آمیز و چشم و ابرو بالا انداختن های بابا چه معنی داره؟ چیشده که من ازش بی خبرم؟ مامان یکم مِن و مِن کرد و گفت: _ خب...چیزه... اما قبل از اینکه جمله اش رو ادامه بده بابا پرید توی حرفش و گفت: _ خانم! الان وقتش نیست _ پس کِی وقتشه؟ _ ما هنوز با هم مشورت نکردیم و تصمیمی نگرفتیم که به سارا بگیم _ ما مشورت نکردیم؟ نیازی به مشورت ما نداره! ماشااله دخترم عاقل و بالغه، خودش کار درست رو تشخیص میده با تعجب شونه هام رو بالا انداختم و گفتم: _ تا دیروز دختر ساده و زودباور بودیم و حالا شدیم عاقل و بالغ؟ راستشو بگید چیشده مامان که مشخص بود دیگه طاقت نداره، قبل از اینکه بابا عکس العملی نشون بده، سریع گفت: _ یه خواستگار خیلی خوب اومده با یه موقعیت عالی، شرایط تورو هم میدونه و قبول کرده، فقط مونده که تو ببینیش و بپسندیش اولش نفهمیدم چیشد اما کم کم موضوع برام جا افتاد! اخمام درهم شد و خشم و عصبانیت کل وجودم رو گرفت با حرص از روی زمین پاشدم و گفتم: _ اول اینکه من به هیچ وجه قصد ازدواج با هیچ کسی رو ندارم و نخواهم داشت این از این، دوم اینکه شرایط من مگه چیه که اون شخص زحمت کشیده و قبول کرده؟! میشه اینو بدونم؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی744 اخمام رو تو هم کشیدم و جدی گفتم: _ میتونم بپرسم پول استخدام چندتا کارمند از کجا میخوا
مامان اومد جلو یه گوشه اتاق نشست و دست منم کشید کنار خودش نشوند و گفت: _ تو جوونی، قشنگی، مستقلی، مگه چته که نمیخوای ازدواج کنی؟ برا چی ازدواج نکنی؟ به این فکر کن که وقتی به سن ما رسیدی تنهایی چقدر برات سخته! _ جواب سوالم رو بده _ یعنی خودت شرایطت رو نمیدونی مادر؟ _ نه نمیدونم، میشه بدونم؟ بابا که اخماش رو بدجور درهم کرده بود، گفت: _ بسه خانم، بسه! _ نه بابا بس نیست، بذارید تا من شرایطم رو بفهمم بدونم ببینم قضیه چیه مامان لبخند کجکی زد و گفت: _ مادر خب تو یه بار نامزد کردی، اسم یه مرد روته، دست یه مرد بهت خورده، بالاخره فرق داری با یه دختری که مجرده احساس کردم یه گوشه ای از قلبم شکست، بدجور هم شکست؛ قلبم چنان تیر کشید که ناخودآگاه دستم رو روی سینه ام گذاشتم! گلوم رو بغض گرفت، بغضی که از بی مِهری مادرم به وجود اومده بود! بغضی که از حرفای شکننده ی مادرم به وجود اومده بود! وقتی مادر خودم...کسی که من رو بدنیا آورده...کسی که خانواده ی منه؛ این حرفارو میزنه، پس چه انتظاری میشه از بقیه داشت؟ پس آیا بقیه چی میگن؟! بقیه چه اَنگی به من میزنن؟ نگاهی به مامان انداختم، با بغض لبخند تلخی زدم و آروم گفتم: _ دستت درد نکنه مامان بعد هم از روی زمین پاشدم و بدون اینکه حرفی بزنم به سمت اتاقم رفتم؛ وارد شدم و در رو پشت سرم قفل کردم. رفتم روی تخت نشستم و زانوهام رو بغل کردم و بی صدا اشک ریختم! بیصدا گریه کردم و گریه کردم و گریه کردم... دلم سوخت، بدجور هم سوخت! دلم از حرف مادری که خودش من رو با دستای خودش بزرگ کرد، سوخت! دلم از مادری که بهم گفت دست خورده سوخت!
از شــهـدا به شــمـا از شهدا به شما الو.........📞 صدامونو میشنوید!؟؟؟.                 قرارمون این نبود....😔 قرار شد بعد از ماها « راهمون » رو ادامه بدید...🚶🏻‍♂️ اما دارید « راحت » ادامه میدید!🖐🏻 عکس ماها رو میبینید... ولی❌عکس ما عمل میکنید... ما اینجا اومدیم تا با هم مبارزه کردن رو یاد بگیریم اونم مبارزه به سبک شهدااا اینجا پاتوق مبارزه ساست می‌ خوای همه جوره بسیجی باحالِ همه فن حریف شی😎✌🏻 یه سر به پاتوق شهداییمون بزن👇🏻 "@Sarbazeharamm" حـ🪖ـرفــ آخـ🪖ـر نیرو ها در حالت آماده باشن😉 اگه می خوای به وصیت شهدا عمل کنی و بفهمی اوضاع بر چ قراره عضو شو🔥
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی745 مامان اومد جلو یه گوشه اتاق نشست و دست منم کشید کنار خودش نشوند و گفت: _ تو جوونی، قش
دلم از مادری که میبینه غمگینم...میبینه همیشه ساکتم...میبینه چشمام پر از غمه... اما باز اینطوری بهم زخم زبون زد، بدجور سوخت! _ آبجی؟ با شنیدن صدای سارگل اشکام رو پاک کردم و صدام رو صاف کردم و آروم گفتم: _ بله؟ _ میشه در رو باز کنی؟ _ نه، امشب میخوام تنها باشم لطفا تو سالن بخواب _ اما من میخوام بیام پیش تو جوابی بهش ندادم و روی تخت دراز کشیدم، پتو رو روی سرم کشیدم و صدای هق هقم رو توی بالشت خفه کردم! من حالم خوب نبود، اومدم خونه که حالم بهتر بشه...اومدم خونه که پیش خونواده ام باشم اما حالم بهتر نشد که هیچ، بدتر هم شد! _ سارا دخترم؟ صدای بابا رو که شنیدم ناخودآگاه پاشدم نشستم اشکام رو دوباره پاک کردم و توی سکوت منتظر موندم تا حرفش رو بزنه _ میشه در رو باز کنی یکم با هم حرف بزنیم؟ با بغض چونه ام رو روی زانوهام گذاشتم و جوابی ندادم _ دخترم؟ میشه در رو روی بابای پیرت باز کنی؟ بغض صدای بابا رو که شنیدم حالم بد شد و دیگه نتونستم بی تفاوت باشم. از روی تخت پاشدم و به طرف در رفتم؛ پشت در ایستادم و آروم گفتم: _ بابا تنهایی؟ _ تنهام دخترم در رو باز کردم و بابا رو دیدم که با چشمای نم کشیده پشت در ایستاده بود نم چشماش حالم رو خراب تر از قبل کرد! _ بابا! _ جان بابا؟ نبینم چشمای اشکیت رو دخترم _ بیا تو بابا بابا اومد داخل و منم در رو دوباره بستم و قفل کردم. رفتم روی تخت نشستم و بابا هم اومد کنارم نشست؛ دستش رو گذاشت روی شونه ام و گفت: _ خوبی؟ _ راستش رو بگم؟ _ همیشه به من راستش رو بگو _ نه خوب نیستم بابا _ چرا دخترم؟ _ به نظر خودت چرا؟ _ بخاطر حرفای مادرت؟ سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم و آروم گفتم: _ هیچوقت فکر نمیکردم همچین حرفایی از مادر خودم بشنوم
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی746 دلم از مادری که میبینه غمگینم...میبینه همیشه ساکتم...میبینه چشمام پر از غمه... اما باز
بابا با ناراحتی بغلم کرد و سرم رو روی شونه اش گذاشت و گفت: _ مادرت منظور بدی نداشت _ اما حرفاش خیلی بد بود _ حق داری نباید اونطوری حرف میزد با بغض زانوهام رو بغل کردم و گفتم: _ یعنی من انقدر تو این خونه اضافی ام بابا؟ _ این چه حرفیه دخترم؟ تو تاج سر منی...تو دلیل برای ادامه ی زندگی منی... تو اگه یه روز نباشی من انقدر چشمم به این در خشک میشه تا بیایی! اضافی چیه دخترم؟ حرفای بابا ته دلم رو گرم کرد و دلم رو آروم... _ مادرت فقط نگرانته، اون یه مادره، تو جگر گوشه ی اونی، مگه میشه بدت رو بخواد؟ اون فقط حرفش رو بد به زبون آورد _ این که بخواد منو به زور شوهر بده نگرانیه؟ _ دخترم کی میتونه تورو به زور شوهر بده آخه؟ واسه خونه ی دختردار خواستگار زیاد میاد و میره و این اصلا عجیب نیست! اشکای روی صورتم رو پاک کردم و گفتم: _ والا اینطور که مامان گفت، چیزی جز جواب مثبت از من انتظار نداره _ دخترگلم من به عنوان پدرت دارم میگم نگران نباش، تو یه دختر عاقلی و من مطمئنم که درست و غلط رو از هم تشخیص میدی ته دلم نور امیدی روشن شد و خوشحال شدم... _ یعنی شما مامان رو راضی میکنی که یجوری این خواستگار رو دست به سر کنه؟ _ نه! وا رفتم و دوباره وجودم پر از استرس شد! با تعجب سرم رو از روی شونه اش برداشتم و گفتم: _ مگه همین الان نگفتی نگران نباش؟ _ بله گفتم و هنوزم روی حرفم هستم _ پس چرا گفتی نه؟ _ چون من نگفتم قراره این خواستگار رو رد کنم! من گفتم خواستگار میاد تو هم میبینیش با هم صحبت میکنید و اگه خوشت نیومد و نخواستی و دلیل منطقی هم داشتی، اون موقع من عین شیر پشتتم و نمیذارم هیچکس مجبور به هیچکاریت بکنه...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی747 بابا با ناراحتی بغلم کرد و سرم رو روی شونه اش گذاشت و گفت: _ مادرت منظور بدی نداشت _
از روی تخت پاشدم و با درموندگی روبروی بابا زانو زدم؛ دستاش رو توی دستام گرفتم و گفتم: _ باباجونم، قربونت برم من نمیخوام ازدواج کنم _ چرا بابا؟ دهنم رو باز کردم تا حرفی بزنم اما لحظه پشیمون شدم و ساکت موندم! _ بگو! چرا حرفتو میخوری؟ _ چی بگم آخه؟ _ اینکه یه دختر مجرد که از به هم خوردن نامزدیش بیشتر از یکسال میگذره، چرا نمیخواد ازدواج کنه؟! علتش واضح و مشخص بود اما قابل گفتن نبود! _ چون من به کسی احتیاج ندارم، چون حوصله ی کسی رو ندارم، چون نمیتونم یه مَردی که معلوم نیست پشت سر من چیکارا میکنه و با چندتا دختر چشم داره رو تحمل کنم! چون قرار نیست همه آدمای مجرد ازدواج کنن! چون من یه دختر مستقل و تنهام و ترجیحم اینه که همینطوری ادامه بدم و از زندگیم کاملا راضی ام بابا دستی به موهام کشید و با ناراحتی گفت: _ دخترم یه سوال بپرسم ازت؟ _ بپرس باباجان _ از من ناراحت نشیا بابا _ بپرس قربونت برم _ تو...تو هنوز علاقه ای به اون پسر کوهیار داری؟ با جدیت سرم رو تکون دادم و صریح گفتم: _ نه به هیج وجه _ پس این غم سنگین و تموم نشدنی چشمات بخاطر چیه؟ اگه دیگه به اون علاقه نداری پس چه دردی داری که اثراتش از تو چشماتم معلومه...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی748 از روی تخت پاشدم و با درموندگی روبروی بابا زانو زدم؛ دستاش رو توی دستام گرفتم و گفتم:
بغض گلوم رو گرفت و درد و غم رو با تک‌ تک سلولهای بدنم احساس کردم! چی میگفتم به بابام؟ میگفتم عاشق شدم؟ میگفتم کسی که عاشقشم من رو دوست نداره؟ میگفتم کسی که دوستش دارم هیچ علاقه ای به من نداره؟ چی میگفتم آخه؟ میگفتم امروز شاهد بغل و بوسه و دل دادن و دل گرفتن های عشقم و عشقش بودم؟ آره درسته عقدشون به هم خورد اما اون صحنه های قبل عقد که توی ذهنم ذخیره شده رو چیکار کنم؟ دل شکسته ام رو چیکار کنم؟ بغض گلوم رو چیکار کنم؟ درد تمام وجودم رو چه کنم؟ _ گریه نکن دخترم، دل من طاقت نداره با شنیدن حرف بابا از فکر بیرون اومدم و با تعجب دستم رو روی صورتم گذاشتم صورتم خیس از اشک بود! اصلا نفهمیدم کِی به گریه افتادم! _ دلیل این اشکا چیه؟ دلیل این غمی که همیشه تو چشماته چیه بابا؟ اشکام رو پاک کردم و آروم گفتم: _ هیچی بابا _ مگه میشه هیچی؟ _ آره میشه _ خب پس دوست نداری دردت رو به پدر پیرت بگی! سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم، یعنی چیزی نداشتم که بگم... _ باشه بابا نگو اما بخاطر منم که شده انقدر غصه نخور، همه چیز درست میشه، باشه؟ با التماس نگاهش کردم و گفتم: _ میشه قضیه اون خواستگار کنسل بشه؟ _ اگه دلیل و جواب منطقی برام بیاری، میشه اما درغیر این صورت نه! _ دلیل منطقی تر از اینکه من نمیخوام ازدواج کنم، من هیچ علاقه ای به ازدواج ندارم، من از مردها بدم میاد؟ _ چرا نمیخوای ازدواج کنی؟ _ چون نمیخوام، چون برای خودم هدف هایی دارم ناراضی نگاهم کرد و آروم گفت: _ ازت یه چیزی میخوام _ چی بابا؟ _ اینکه اجازه بدی اونا یه جلسه بیان، باهاش صحبت کنی و بعد اگه نظرت منفی بود، نه من نه مادرت دیگه هیچ اصراری بهت نمیکنیم، خوبه؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی749 بغض گلوم رو گرفت و درد و غم رو با تک‌ تک سلولهای بدنم احساس کردم! چی میگفتم به بابام؟
دهن باز کردم تا بگم نه اما لحظه ی آخر پشیمون شدم هم دلم نمیخواست دلش رو بشکنم و خواسته اش رو زیرپا بذارم و هم این همه مقاومت میتونست بابا رو به شک بندازه پس به ناچار گفتم: _ باشه بابا باشه _ خب پس واسه فرداشب قرار بذاریم؟ با چشمای گشاد شده نگاهش کردم و گفتم: _ چخبره بابا؟ چرا انقدر هول دارید؟ انقدر تو این خونه اضافی ام من؟ _ نه دخترم این چه حرفیه؟ _ والا با این همه عجله ای که شما دارید، چیزی غیر از این به ذهنم نمیرسه _ خیلی خب تو بگو کِی قرار بذارم؟ _ هرچی دیرتر بهتر _ سارا! با حرص پوفی کشیدم و گفتم: _ خیلی خب، واسه یه هفته دیگه قرار بذارید _ چه روزی؟ _ پنجشنبه خوبه؟ _ خوبه دخترم از روی تختم پاشد و دست من رو هم گرفت و بلندم کرد؛ پیشونیم رو بوسید و با لبخند گفت: _ دستت دردنکنه دخترم که حرفم رو زمین ننداختی لبخند زورکی زدم و اروم گفتم: _ خواهش میکنم _ من میرم بخوابم، تو هم معلومه خسته ای یکم استراحت کن، راجع به حرفای مامانتم دیگه ناراحت نباش، باشه؟ ناراحت بودم! علاوه بر مامان از بابا هم بخاطر این اصرارش ناراحت بودم اما به دروغ گفتم: _ نه ناراحت نیستم خیالتون راحت بابا بوسه ی دیگه به پیشونیم زد و بعد از اتاق بیرون رفت؛ منم دوباره در رو قفل کردم و اومدم روی تختم دراز کشیدم. با ناراحتی به سقف زل زدم و به هفته ی دیگه فکر کردم... حالا وسط این همه مشکل، خواستگار رو کجای دلم بذارم آخه؟ این از کجا پیداش شد؟ ای کاش پسره از من خوشش نیاد و بعد دیدنم بره و پشت سرش رو هم نگاه نکنه! ای خدا! من چیکار کنم اگه ازم خوشش بیاد و حاضر نشه بره؟ چطوری راضیش کنم که بیخیال من بشه؟ چطوری از این قضیه در برم؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی750 دهن باز کردم تا بگم نه اما لحظه ی آخر پشیمون شدم هم دلم نمیخواست دلش رو بشکنم و خواسته
با خستگی چشمام رو باز کردم و به دور و برم نگاه کردم. هوا روشن شده بود و آفتاب اتاق رو گرفته بود! خمیازه ای کشیدم و به ساعت نگاه کردم، ساعت نُه صبح بود غلتی زدم و کلافه دوباره چشمام رو بستم اگه روزای دیگه بود الان دیرم بود ولی امروز فرق داره... امروز حتی دلم نمیخواد از جام پاشم چه برسه به اینکه برم سرکار! _ آبجی؟ با شنیدن صدای سارگل، به ناچار پاشدم روی تخت نشستم و گفتم: _ بله _ بیداری؟ _ نه خوابم، روحم داره جواب میده _ گیسو اومده دنبالت، نیم ساعته اینجا منتظرته از روی تخت پاشدم و با چشمای نیمه باز به طرف در رفتم. قبل از اینکه به در برسم چشمم به آیینه ی گوشه ی اتاق افتاد و با دیدن قیافه ی خودم بُهت زده سرجا خشکم زد! چشمام به شدت پف کرده بود و قرمز بود و تمام صورتم هم باد کرده بود! دیشب انقدر گریه کردم و اشک ریختم و غصه خوردم که اصلا نفهمیدم کِی خوابم برد. _ آبجی شنیدی صدامو؟ نگاهم رو از آیینه گرفتم و با کلافگی گفتم: _ شنیدم، برو الان میام _ باشه دلم نمیخواست کسی متوجه گریه کردنم بشه برای همین به طرف میزآرایشم رفتم و سعی کردم با آرایش پف صورت و چشمام رو بپوشونم؛ بعد هم لباسام رو پوشیدم و آماده از اتاق بیرون رفتم. گیسو توی سالن نشسته بود و سارگل هم کنارش بود اما خبری از مامان و بابا نبود. _ سلام گیسو با شنیدن صدام برگشت به طرفم و با لبخند گفت: _ سلام عشقم، ساعت خواب؟ _ هنوزم خوابم میاد _ امروز کارامون کمه، شب زود بیا بخواب _ باشه بریم گیسو متعجب از سرد بودنِ من، از روی مبل پاشد و آروم گفت: _ باشه بریم دوتایی به طرف حیاط رفتیم که همون لحظه صدای مامانم رو از آشپزخونه شنیدم!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی751 با خستگی چشمام رو باز کردم و به دور و برم نگاه کردم. هوا روشن شده بود و آفتاب اتاق رو
_ ساراجان دخترم؟ پوزخند تلخی روی لبهام نشست و حرفای تلخی تا لب دهنم اومد و برگشت! دلم میخواست بگم من اگه دخترت بودم اون حرفارو بهم نمیزدی... من اگه دخترت بودم مثل یه غریبه قضاوتم نمیکردی... اما نگفتم! نگفتم و مثل همیشه حرفام رو توی دلم ریختم! برگشتم بی تفاوت نگاهش کردم و گفتم: _ سلام، بله؟ _ سلام به روی ماهت، پس تو کِی دست و صورتت رو شستی مادر؟ کجا داری میری؟ صبحونه بخور اول کفشام رو پوشیدم و همینطور که به طرف در میرفتم، گفتم: _ گرسنه ام نیست، تو آتلیه یه چیزی میخورم، خداحافظ سریع از خونه بیرون اومدم تا مجبور نشم بحث رو ادامه بدم، گیسو هم پشت سرم اومد و در رو بست و با تعجب گفت: _ سارا چیشده؟ چرا با مامانت و سارگل اینطوری حرف زدی؟ چرا صبحونتو نخوردی؟ من منتظر میموندم خب دیوونه، عجله نداریم که _ بیا بریم تو راه میگم برات _ اتفاق بدی افتاده با حرص چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: _ الان انتظار داری وایسم وسط کوچه بهت توضیحات بدم؟ خب گمشو تو ماشین اونجا میگم برات دیگه _ باشه بابا بیا منو بزن _ میزنما _ غلط میکنی، به علی میگم شَل و پرت کنه دختره ی افریته ی بیشعور از لحنش خنده ام گرفت و ناخودآگاه وسط اون همه عصبانیت و ناراحتی لبخندی زدم که همین گیسو رو شیر کرد _ آهان بخند یه ذره، داشتم از اون قیافه ی ترسناک و افریته ای که داشتی میترسیدما _ خفه شو گیسو _ چشم _ در ماشینتم باز کن پختم از گرما _ نمیشه _ چرا؟ مرض داری؟ _ نخیر! کسی که خفه میشه نمیتونه کاری کنه خب دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و با حرص گفتم: _ من آخر از دست این خوشمزه بازیهای تو دق میکنم میمیرم _ آخجون میشه بگی دقیقا کِی؟ _ وای گیسو این در رو باز میکنی یا تاکسی بگیرم برم؟